آبتین اباذری: این كه شخصی كه قرار است در آینده نویسنده شود اینقدر بلندپرواز باشد كه در 22 سالگی هوس كند رمانی بنویسد درباره چند نسل با تعداد زیادی شخصیت مرد و زن در سنین مختلف، چندان دور از ذهن نیست اما این كه همان فرد اساسا در همان سن بتواند این پروژه دشوار را به سرانجام برساند- فارغ از ارزش كیفی آن-كمی عجیب و این كه در نهایت نتیجه یك شاهكار بی‌نقص از آب درآید خیلی عجیب است. سبك نگارش توماس مان برای انجام این پروژه بزرگ بیش از همه وام‌دار گوستاو فلوبر، مدرن‌ترین نویسنده قرن 19 است و دلیل اینكه رمانی كه درباره زوال یك خاندان است فقط حدود 800 صفحه است همین است (داستانی كه اگر مثلا تولستوی قرار بود بنویسد- فارغ از ارزش ادبی آن- دست‌كم دو برابر این میزان می‌شد) و این ایجاز ناشی از اعتقاد وسواسگون نویسنده جوان است به هندسه فرمی داستان و تناسب وقایع با میزان توصیفشان (نگاه توماس مان بسان نگاه فلوبر به جهان و شخصیت‌هایش سرد و غیراحساساتی است كه شاید برآمده از اعتقاد وسواسگون به فرم داستان‌نویسی باشد، تفاوت اما در آنجاست كه فلوبر مثلا در مادام بوواری سرد اما همدلانه اِما بوواری را شرح می‌دهد پس مادام بوواری برای مخاطب شخصیتی دوست‌داشتنی از آب در می‌آید تا رقت انگیز. توماس مان اما شخصیت‌های داستانش را غیرهمدلانه و از بالا نگاه می‌كند و هرگز آنها را دوست ندارد پس به نظر می‌رسد كه مخاطب هم نخواهد توانست آنها را دوست بدارد و این نگاه تحقیرآمیز توماس مان نسبت به شخصیت‌های داستانش شاید ناشی از نگاه بدبینانه‌اش باشد نسبت به كل بشر). داستانی كه عنوان فرعیِ زوال یك خاندان را دارد اگر قرار باشد به توازنی هندسی در داستان‌سرایی اعتقاد داشته باشد باید بخش عمده‌ای از داستان را به روایت این زوال اختصاص دهد برای همین هم هست كه دوسوم حجم داستان بودنبروك‌ها روایت زندگی نسل سوم خاندان است، نسلی كه زوال از او آغاز می‌شود.
داستان نسل سوم سرگذشت چهار فرزند است با تمركز بر سه تای آنها: توماس، تونی و كریستیان.
توماس بودنبروك، كسی كه منطق سرمایه‌داری خاندان را خوب می‌شناسد، از نظمی پیروی می‌كند كه زاییده همان منطق است ولی در خلال زندگی‌اش نسبت به سبك تثبیت‌شده خاندان متزلزل می‌شود و این تزلزل از جایی آغاز می‌شود كه توماس بودنبروك موفق و موجه شروع می‌كند به شكست خوردن در تجارت. و نكته اصلی در اینجاست كه او دچار ملالِ روزمرگی و موفقیت عینی نمی‌شود و صرفا وقتی شروع می‌كند به تامل در نفس كه بر اثر شكست‌های پی در پی در تجارت راهی جز فلسفیدن برایش باقی نمانده و تلخ‌اندیشی‌اش بیش از آنكه ناشی از ملال زندگی موفق باشد برآمده از بحران مادی زندگی‌اش است و این یكی از مصداق‌های بدبینی توماس مان به ذات قهرمانش و شاید به ذات بشر است.
تونی دختر خانواده كه عشق را در كنار ساحل برای اولین بار با فردی تجربه می‌كند به لحاظ اجتماعی فرودست‌تر از خودش و حتی به او قول وفاداری می‌دهد خودش را و زندگی‌اش را فدای وفاداریِ دیگری می‌كند؛ وفاداری به سنت ازلی ابدی و تغییرناپذیر خاندان. او به دلیل همین وفاداری (كه بار‌ها در طول داستان ثابت می‌شود به آن اعتقاد دارد) خودش را فدا می‌كند، تن به ازدواجی مصلحتی می‌دهد درحالی كه از شوهرش متنفر است و وقتی همان مصلحت تمام می‌شود (بی‌پولی همسرش) از او جدا می‌شود. جالب اینجاست كه در بار دوم ازدواج هم به موردی مشابه ولی متعادل‌تر تن می‌دهد و بازهم جدا می‌شود و تجربه ازدواج اولش اثری كمتر از اثر سنتِ بهره‌باورانه خاندان پرشكوهش دارد. او بر اثر دشواری زندگی‌اش تلخ‌تر و شاید واقع‌بین‌تر می‌شود و در اواخر داستان می‌گوید: «می‌خواهی برایت بگویم من آن‌موقع چقدر نادان بودم؟من می‌خواستم ستاره‌های رنگین را از میان صدف‌های دریایی بیرون بیاورم. یك‌بار یك‌عالمه صدف دریایی را با دستمال به خانه بردم و با دقت توی بالكن زیر آفتاب پهن كردم، به این امید كه آبشان بخار شود و ستاره‌ها باقی بمانند! بله، ولی بعدا كه به سراغشان رفتم، جز یك لكه بزرگ و خیس چیزی باقی نمانده بود. فقط كمی بوی علف دریایی فاسدشده به جا مانده بود»(1)و باز نكته در اینجاست كه تحول در تونی در حدی نیست كه او حاضر شود به سنت غیرقابل تغییر خاندانش شك كند. او تا پایان این رمان تقدیرگرای ناتورالیستی سعی در حفظ آن خاندان به‌زعم خودش پرشكوه دارد، به بهای فدا كردن لحظه‌لحظه زندگی‌اش.
اگر رو به زوال رفتن توماس و تونی به دلیل اعتقادشان و پایبندیشان به اصول ازلی ابدی خاندان پرشكوهشان است، اصولی كه همراه با زمان تغییر نمی‌كند و ماهیتشان بر پایه عادت‌های طبقه‌ای است نه لزوما افكار همان طبقه، زوال كریستیان به دلیل پیروی نكردن از اصول خاندان است، او درست وحسابی كار نمی‌كند، عیاش است و بی‌خیال. كسی كه مطلقا هیچ كاری را نمی‌تواند درست انجام دهد و تداوم در كارش ندارد. به لحاظ منطقی كسی چندان جدی‌اش نمی‌گیرد و مایه آبروریزی آن خاندان پرشكوه است و همواره مجبور است انتقاد توام با تحقیر توماس را تحمل كند و هیچ‌كس در بگومگو‌ها حق را به او نمی‌دهد. كریستیان با وجود زندگی رادیكالش نسبت به آن نسل كارش به جنون می‌كشد و نابود می‌شود. و این توماس مانِ تلخ اندیشِ تقدیرگرا است كه بدون هیچ‌گونه مسامحه‌ای به مخاطب نشان می‌دهد زندگی در چنین خانواده‌ای محتوم به زوال است چه از قواعد آن پیروی شود، چه آن را بر نتابد.
آخرین مردی كه از بودنبروك‌ها باقی می‌ماند(در همچون خاندانی «مرد» است كه می‌تواند روال خاندان را حفظ كند و اسم خانواده را تداوم بخشد) هانو پسر خردسال توماس است كه اساسا آغاز زوالِ خاندان همراه است با ناامیدی رئیس خانواده- توماس بودنبروك- نسبت به آینده‌اش؛ پسر بی‌عرضه‌ای كه می‌شود دائم به دلیل كمبود اعتمادبه‌نفس و فقدان قریحه در تجارت و داشتن ذوق موسیقی كه اساسا چیز به دردنخوری است تحقیرش كرد. شرح استادانه بحران مهم زندگی هانو بودنبروك در یكی از فصل‌های پایانی داستان كه توصیف وقایع معمول یك روز در كلاس درس است (روزی كه بسیار بیشتر از روز مرگ پدر هانو كه قطعا قرار بوده اتفاق مهم‌تری باشد توصیف می‌شود)، خواننده را ناگزیر از مقایسه می‌كند با بحران‌های مالی و اساسی زندگی توماس بودنبروك و در او حس متناقضی را به وجود می‌آورد و از یك سو آن را دلیلی بر سرعت زوال خاندان می‌داند ولی از سوی دیگر او را به این فكر وا می‌دارد كه بزرگی عینی وقایع آیا دلیلی است بر بزرگی واقعی آن؟ آیا مشكلات بزرگ تجاری توماس بودنبروك ماهیتی مهم‌تر از مشكل به ظاهر كوچك هانو دارد؟ آیا این بحران كودكانه هانو نتیجه آن تربیت خلل‌ناپذیر و مطلق‌گرای خانواده‌ای كه فكر می‌كند حقیقت در دستش است، نیست؟
اما یك نكته شاید فرعی كه خواننده اینجایی را كه بیشتر عادت به خواندن رمان‌های قرن 18 و 19 فرانسوی، روسی و انگلیسی دارد متحیر می‌كند، خواننده‌ای كه تصور گنگی از زندگی آدم‌ها در قرن 19 آلمان دارد، خواننده‌ای كه می‌اندیشد كه مردم در آن زمان در سرزمین فلسفه و موسیقی روندی متفاوت از زندگی طبقاتی و بازتولیدشده روسی، فرانسوی و انگلیسی دارند این است كه زندگی خانوادگی در آلمان قرن 19- حتی در جزئیات- عینا مشابه زندگی در بقیه كشور‌هایی كه نامشان رفت بوده و همان خواننده را در معرض این چند سوال بی‌جواب تاریخی می‌گذارد از این جنس كه این تفاوت رفتاری كه امروز در میان مردم این سرزمین‌ها وجود دارد از كجا می‌آید؟ و اساسا اینكه می‌گویند عصر تكنولوژی و اینترنت و ارتباطات باعث شبیه‌تر شدن جوامع به هم می‌شود (كه به لحاظ تئوری باید قاعدتا هم بشود)ممكن نیست برعكس عمل كند؟

بودنبروك‌ها
توماس مان
ترجمه: علی‌اصغر حداد،
ناشر: نشر ماهی