گفتگو در کاتدرال

پارسال تابستون بود، فکر کنم شهریور ، داشتم کتابهایی که دوستانم در سایت goodreads.com خونده بودند رو  میدیدم که کتاب گفتگو در کاتدرال ماریوس بارگاس یوسا نظرم را  جلب کرد، کلی نظر خوب در موردش بود چه اونهایی که در ایرن خوانده بودن چه آنهایی ایرانی نبودن. گفتم خوب من که از یوسا فقط مقاله و چند تا مصاحبه خوندم خیلی وقتم بود که میخواستم از این نویسنده بزرگ آمریکای لاتین  کتابی بخونم ولی نمیدونستم کدومشو اول بخونم . تصمیم گرفتم که همین گفتگو در کاتدرال رو بخرم و بخونم ، همان موقع ها بود که زد و آقای یوسا برنده نوبل ادبی شد !!!! حالا اینو داشته باشید تا بگم. قبل از اینکه آقای یوسا جایزه نوبل را بگیرد کسی زیاد به دنبال کتابهای یوسا نبود و در همه کتاب فروشی ها تمام آ ثار ترجمه شده ایشان رو پیدا نمیکردی. 

خلاصه طبق عادت اول زنگ زدم به شهر کتاب نزدیک خونم ، نداشتن ، اون یکی دورتره هم نداشت، کلی خورد تو ذوقم رفتم تو اینترنت شماره بقیه شهر کتابها رو پیدا کردم و شروع کردم به زنگ زدن ... الو سلام شما کتاب گفتگو در کاتدرال ماریوس بارگاس یوسارو دارید؟؟  فروشنده: گفتگو در چییییی؟؟؟ در کاتدرال .. گوشی ... نه نداریم !!!

خلاصه به جرات می تونم بگم به کل شهر کتابهای تهران زنگ زدم، نبود که نبود. گفتم برم چند تا کتابفروشی شاید اونا داشته باشند ، اول رفتم همون شهر کتاب  نزدیکمون گفتم شاید حضوری برم اون پشت مشتا پیدا کنم . جالب این بود که یک سری کتاب جدید چاب از این نویسنده  با عنوان برنده جایزه نوبل ادبی سال 2010 !!!!!!!!!!!!! گفتم ایشان هنوز جایزه به دستش نرسیده در مملکته کتاب خوان ما ،  با ذکر اینکه برنده جایزه نوبل ادبی به چاپ رسید  ؟؟ !! بابا ما کارمون خیلی درسته ! تا همین پریروز اسمشم فروشنده ها (تاره کار البته نه تمام آنها) درست نمیدونستند .. حالا تمام قفسه های فروشگاهشون شد یوسا . بالاخره گفتگو در کاتدرال نبود چون فروش اون کتابی که نوبل گرفته بود مهم بود نه آثار دیگرش.

رفتم منزل، شماره کتاب فروشی هایی که در خیابان انقلاب بودند و  هر کتابی را که  میخواستی رو در عرض یک ربع به دستت میرسوندن رو گرفتم . 

نه نداریم  نه نداریم نه نه !!!! ای بابا مگه میشه ؟؟ خلاصه یه دو ماهی پیگیر بودم ،نبود که نبود دیگه کم کم بی خیالش شدم تا زمستان 89 که با یکی از دوستام رفتیم خیابان انقلاب برای خرید کتاب . اینم بگم که کلا یادم رفته بود این قضیه کاتدرال ، (تو  پرانتز اینم بگم که گیر داده بودم که فقط همین کاتدرال رو باید اول بخونم در صورتی که همه آثار ترجمه شده اش  هم موجود بود نمیدونم این چه مرضی بود که من به اون گرفتار شده بودم ) یکی دوتا از کتاب فروشیها  رو گشتیم که یکدفعه پشت ویترین یکی از مغازه ها کاتدرالو دیدم!!! انگار خوده یوسا رو دیدم یکهو بلند گفتم ای این !!!!! هیچی دیگه بالا خره خریدمش و خواندمش .

 شاید شما که این مطلب من رو دارید میخونید حوس کنید که این کتاب رو تهیه کنید و مطالعه کنید.

چند مطلب که باید بگویم:

اول اینکه اصلا نگران  پیدا کردن کتاب نباشید٬ چرا؟؟ چند وقت پیش برای خرید مایحتاج منزل به یکی از این فروشگاههای بزرگ که به تازگی افتتاح شده و جای جدید برای آدمهایی که تفریح ندارند و فکر میکنند به شاپینگ سنتر های دبی آمدندو بعضی ها هم فکر میکنند به night club های دبی ،رفته بودم داشتم با چرخ دستی از میان جمعیت خوشحال ،متمدن و به خصوص معطر رد میشدم که چشمم به قفسه کتاب افتاد !!!! پیش خودم فکر کردم گفتم چه کار خوبی ٬خوشم اومد رفتم جلوتر نگاهی بندازم ببینم چی داره چی نداره٬ اولا متوجه شدم که آدمهایی که از کنار این قفسه رد میشوند اصلا متوجه چنین موضوعی نمیشوند انگار که همچین چیزی وجود نداره ٬ یا شاید هم فکر میکنند دکوری چیزی تو این مایه هاست. اولین کتابی که دیدم همین کاتدرال خودمون بود!!! به تعداد فراوان، فکر کنم ۴۰ جلدی کنار و پشت به هم گذاشته بودند٬ بعد زیرش کتاب پریچهرو چند عنوانی که نمیتونم بگم  !!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم مسئول کتاب این فروشگاه مسئول انبار یا جای دیگر  هم باشه ، ! قضاوت با شما. خلاصه دوستانی که دوست دارند این کتاب رو تهیه کنند اصلا نگران نباشند شما میتونید اول به سوپر سره کوچه سری  بزنید اگه نداشت به فروشگاه های محل سکونت خود،البته اگر نبود میتونید کلی فیلمهای جدید از سوپر محل به جایش بخرید !!

این کتاب  به وسیله انتشارات لوح فکر و با ترجمه بسیار خوب عبدالله کوثری به چاپ رسیده و خواندن این کتاب رو به تمام کتاب خوانها پیشنهاد میکنم. 

یادداشت پشت جلد کتاب:

برخی از منتقدین این کتاب را برجسته ترین اثر یوسا می دانند. دز این رمان،دو چیز بیش از هز چیز دیگر توجه خواننده را جلب میکند.نخست دامنه آن ودر برگرفتن رویدادها و شخصیتهای متعدد است و دیگری ساختار پیچیده اش. زمینه کار یوسا در این رمان،همچون دیگر آثارش،بخشی از تاریخ معاصر پرو است که از دوران دیکتاتوری ژنزال اودریا (۵۶-۱۹۴۸) تا حکومت ویکتور بلائونده در اوایل دهه ۱۹۶۰ را دربر میگیرد.

او در این محدوده زمانی کلاف زندگی ده ها شخصیت از بالاترین مقامهای اولیگارشی حاکم تا روسپیان و پا اندازها و لومپن ها را میگشاید و تصویری همه جانبه از سیمای پرو به دست میدهد.

یوسا به جای آن که شخص دیکتاتور را محور اصلی داستان قرار دهد،سراپای جامعه دیکتاتورزده را میکاود.جامعه ای که در آن همه آدمها ، حتی آنان که کارگزار دیکتاتورند،خود را تباه شده میابند.

ادبیات

ادبیات ٫عشق و تمنا و رابطه جنسی را عرصه ای برای آفرینش هنری کرده است.
در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمی داشت. عشق ولذت و سر خوشی بی مایه می شد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است بی بهره میماند.
براستی گزافه نیسف اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو ٫ پترارک ٫ گونگو را یا بودلر را خوانده اند٫ در قیاس باآدمهای بی سوادی که سریال های بی مایه تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده ٫ قدر لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند.
دردنیایی بی سواد و بی بهره از ادبیات ٬ عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایه ارضای حیوانات می شود نخواهد بود٬وهرگز نمی تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.

بهترین‌ کتاب‌های 2010 از نگاه ایندیپندنت

روزنامه‌ی ایندیپندنت لیستی از بهترین کتاب‌های سال 2010 را اعلام کرده است که در این لیست آثار نویسندگانی چون ‌هوارد جاکوبسن، کیت ریچاردز، اورهان پاموک و نیل مک‌گرگور وجود دارد:

سؤال فینکلر/ هاوارد جاکوبسن
هاوارد جاکوبسن، نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی، برای رمان ‌سؤال فینکلر‌ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی من بوکر سال 2010 شد. جاکوبسن که امسال رقبای قدرت‌مندی از جمله پیتر کری (برنده‌ی دو جایزه‌ی بوکر) را در کنار خود داشت، در گیلدهال لندن جایزه‌ی 50 هزار پوندی خود را دریافت کرد. ‌سؤال فینکلر‌ به زندگی سه دوست می‌پردازد که دو نفرشان یهودی‌اند و نفر سوم دلش می‌خواهد که یهودی باشد! رمان سؤال فینکلر که یازدهمین رمان جاکوبسن است، درباره‌ی یک تهیه‌کننده‌ی رادیویی در بی‌بی‌سی‌ست که بعد از حادثه‌ای، احساس هویتش دست‌خوش تغییر می‌شود، جاکوبسن که خود را ‌جین آستین یهودی‌ می‌خواند و گفته است که ‌این کتاب درباره‌ی تصویر یهودی بودن از چشم آدمی‌ست که بیرون ایستاده است‌.

زندگی/ کیت ریچاردز
ریچاردز که هم اکنون 66 سال دارد با وجود شخصیت آرام و بی‌حاشیه‌‌ در زندگی شخصی، کتابی پر از تجربه‌‌های عجیب منتشر کرده است که جنون و دیوانگی زندگی را به تصویر می‌کشد و زندگی انسان‌هایی را مورد بررسی قرار می‌دهد که همیشه در حال فرار از جهنم مواد و داروهای روان‌گردان و عواقب آن هستند. او خاطرات دوستان خود را در برخورد با این افراد به شکل داستانی بلند روی کاغذ آورده است. او دورانی را شرح می‌دهد که موسیقی‌های راک وارد زندگی مردم شد و این رفتارها را در زندگی مردم بیش‌تر کرد. او موسیقی از نوع ذکر‌شده را سونامی خطاب می‌کند که زندگی مردم آمریکا و بریتانیا را با خود می‌برد طوری‌که نمی‌توان آثاری از ویرانه‌های آن‌را یافت.

موزه‌ی بی‌گناهی
/ اورهان پاموک
‌موزه‌ی بی‌‌گناهی‌ یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های اورهان پاموک، نویسنده‌ی ترک بعد از ترجمه به زبان انگلیسی در بسیاری از بازارهای کتاب کشورهای غربی‌ست. ‌موزه‌ی بی‌گناهی‌ آینده‌ی دنیای مدرن و سنتی و وجوه شرقی و غربی ترکیه را بدون کوچک‌ترین تعصبی نمایش می‌دهد. پاموک در این کتاب داستان زندگی مرد جوانی از خانواده‌ای ثروت‌مند را به تصویر کشیده است که در مواجهه با عشق و زندگی روزمره‌ی با خود دچار نوسان و کش‌مکش است.
پاموک در این رمان شرایط و حال‌وهوای شهر استانبول را در سال‌های 1975 تا  1984 به تصویر کشیده است. و به نوعی سعی کرده است این داستان عاشقانه را بدون اغراق در نمونه‌ای از یک زندگی واقعی به تصویر بکشد. پاموک خود در این‌باره می‌گوید: «من هم‌واره به این اصل پای‌بندم که داستان‌نویس باید هر آن‌چه واقعیت است به مخاطبش ارایه کند و به هیچ‌وجه نباید قضاوت‌های شخصی‌ خود را در اثر به خواننده‌اش تحمیل کند. رمان موزه‌ی بی‌گناهی‌ پاموک یکی از برترین و پرفروش‌ترین آثار این نویسنده‌ی ترک است که تا امروز بالغ بر 7 میلیون نسخه از آن در جهان به فروش رفته است.

تاریخی از جهان در 100 شی/ نیل مک‌گرگور
مدیر موزه‌ی بریتیش لندن با فرا رسیدن سال 2010 میلادی صد اختراع یا کشف برتر تاریخ بشر را برگزیده و قصد دارد از پایان ژانویه یک برنامه‌ی رادیویی را به صورت هفتگی در معرفی این صد اختراع یا کشف، اجرا کند. نیل مک‌گرگور با بررسی 7 میلیون شی با ارزش که در این موزه نگه‌داری می‌شود صد کشف یا اختراع برتر تاریخ بشر را انتخاب کرده است که در کتابی تصویری این اشیاء را به نمایش گذاشته است.‌ این اشیاء متعلق به کشورهای مختلف دنیا از مکزیک گرفته تا چین، از اسکاتلند تا سودان اشیاء قدیمی جمع آوری‌‌شده (!) توسط انگلیسی‌ها را نشان می‌دهد که تاریخ و تمدن کشورها را توضیح می‌دهد.

هزاران پاییز ژاکوب دی زوت/ دیوید میشل
میشل یکی از نامزد‌های دریافت جایزه‌ی من بوکر در کتاب هزاران پاییز ژاکوب دی زوت  هزاران دنیا و فرهنگ را شرح می‌دهد که در جامعه ژاپنی از آن اطلاعاتی در دست افراد نیست ولی همه طبق عادات روزانه‌ی خود با سلامت کامل کنار هم با موفقیت زندگی می‌کنند. او هزاران پاییز سرزمین ژاپن را تحت قالب داستانی در عصری نوشته است که برای انتقال خبری چندین ماه زمان نیاز است ولی با وجود این بی‌خبری هیچ‌کس ضرر نمی‌کند و همان‌گونه مثل دیروز همه می‌توانند به زندگی خود ادامه دهند.

یادداشتی بر جن زادگان اثر داستایفسکی از اورهان پاموک

اجنه‌های ترسناک داستایفسکی

به نظر من، جن‌زدگان داستایفسکی، بزرگ‌ترین رمان سیاسی همه دوران‌هاست. بیست ساله بودم که نخستین‌بار آن را خواندم. در توصیف تأثیر آن فقط این را بگویم که برق گرفته، مبهوت، وحشت‌زده و کاملاً اقناع شدم. هیچ رمانی این چنین عمیق بر من تأثیر نگذاشته بود و هیچ داستان دیگری چنین دانش آشفته‌سازی از روح بشری در اختیارم قرار نداده بود

. اراده معطوف به قدرتِ انسان؛ ظرفیت روح آدمی‌ زاد برای بخشیدن؛ توانایی آدمی در فریب خود و دیگران؛ عشق او به؛ تنفر او از؛ نیاز او به ایمان، اعتیادهایش، هم مقدس و هم پلشت ـ آن‌چه مرا بیشتر شگفت‌زده می‌کرد این بود که داستایفسکی همه این کیفیات روح را موجود در کنار هم و ریشه‌دار در قصه پرکلافِ سردرگمِ سیاست، فریب و مرگ می‌دید. رمان را می‌ستودم چون به سرعت، خردمندی تامّ خود را منتقل می‌کرد. این شاید فضیلت اولیه ادبیات باشد: رمان‌های بزرگ ما را به همان سرعتی که قهرمانانش به عمق می‌رسند، وارد ماجرا می‌کنند؛ ما به همان عمقی قهرمانانِ رمان‌های بزرگ را باور می‌کنیم که دنیای آن‌ها را. من با صدای پیامبرگونه داستایفسکی به همان شور و شوقی شخصیت‌های او را باور کردم که اعتیاد آن‌ها را به اعتراف.

آن‌چه توضیح‌اش دشوار است، ترسی است که کتاب جن‌زدگان در قلب من ایجاد کرده بود. به‌ویژه صحنه جانکاهِ خودکشی (خفه کردن شمع و تاریکی آن دیگری، مشاهده حوادث از اتاق بغلی) و خشونتِ قتل ناشیانه ناشی از دهشت. شاید آن‌چه مرا شوکه کرده بود سرعت رفت و برگشت قهرمانان رمان بین افکار متعالی بزرگ و زندگی حقیر در شهرستانی کوچک بود، و جسارتی که داستایفسکی در نگاه به درون آن‌ها و به درون خودش داشت. وقتی رمان را می‌خوانیم به نظر می‌رسد که انگار حتی جزئی‌ترین جزئیات زندگی معمولی به افکار متعالی شخصیت‌ها گره خورده است، و با دیدن چنین پیوندهایی به جهانِ ترسناک توهم وارد می شویم که در آن همه افکار و آرمان‌های بزرگ به یکدیگر مرتبط ‌اند. انجمن‌های سرّی، هسته‌های درهم تنیده، انقلابیون، خبرچین‌ها که ساکن این کتابند، همه با هم ارتباط دارند. این جهانِ هول‌انگیز که در آن هر کسی با دیگری مرتبط است، هم چهرک (ماسک) پنهان‌کننده است و هم مجرایی است که ما را به حقیقت بزرگِ مخفی شده پشت همه افکار راهبر می‌شود، زیرا پشت و پسله این جهان، جهان دیگری است. در رمان جن‌زدگان، داستایفسکی به ما قهرمانی را می‌شناساند که خود را به کشتن می دهد تا مؤید این دو فکر بزرگ ـ آزادی انسان و حضور خداوند ـ باشد و او این کار را به نحوی مرتکب می‌شود که خواننده احتمالاً هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. کمتر نویسنده‌ای می‌توان یافت که به خوبی داستایفسکی باورها را تجسم ببخشد و یا آن‌ها را به نمایش درآورد و افکار و تناقضاتِ فلسفی را تجریدی و انتزاعی کند.

داستایفسکی در 1869 نوشتن جن‌زدگان را در سن چهل و هشت سالگی آغاز کرد. آن موقع تازه ابله را نوشته و منتشر کرده بود؛ از نوشتن شوهر ابدی هم کمی قبل‌تر فارغ شده بود. در اروپا زندگی می‌کرد(فلورانس و درسدن)، که دو سال پیش‌تر از دست طلبکارانش به آنجا گریخته بود تا در آرامش کار کند. در ذهن‌اش رمانی می‌پروراند درباره ایمان و بی‌ایمانی؛ که او آن را الحاد و زندگی یک گناهکار بزرگ می‌نامید. در آن زمان او سرشار از بغض و عداوت نسبت به نهیلیست‌ها(هیچ انگاران) بود که شاید ما آن‌ها را نیمه هرج و مرج طلب‌ها، نیمه‌آزادی‌خواهان(لیبرال) تعریف کنیم، و او سرگرم نوشتن رمانی سیاسی بود که تنفرِ نهیلیست‌ها از سُنن روسیه، شوق آن‌ها به غرب و فقدان ایمان آن‌ها را به سخره می‌گرفت. پس از اندکی کار روی این رمان، علاقه‌اش را از دست داد و از قضا از طریق دوست همسرش و نیز خواندنِ خبر قتلی سیاسی در روزنامه‌های روسیه تهیج(از آن نوعی که تبعیدی‌ها می‌شوند) شد. در آن سال دانشجویی به اسم ایوانف به دست چهارتن از دوستانش که باور داشتند او خبرچینِ پلیس است، به قتل رسیده بود. این هسته دانشجویی که در آن یک‌دیگر را می‌کشتند تحت سرپرستی دانشجوی باهوش، اهریمن خوی و شیطان صفتی به نام نچایف بود. در جن‌زدگان، استفانویچ وهوونسکی است که سایه‌نمای نچایف است و همچون زندگی واقعی، او و دوستانش (تولچنکو، ویرجینسکی، شیگانف و لمشین) خبرچینِ مظنون، شاتف را در پارک می‌کشند و جسدش را در دریاچه می‌اندازند.

این قتل به داستایفسکی امکان داد تا خلوتِ رویاهای آرمان شهری انقلابیون و نهیلیست‌های روسی و غرب‌گرایان را ببیند و در آن‌ها میل به کسب قدرت را کشف کند. وقتی به عنوان چپ‌گرای جوان جن‌زدگان را خواندم، برایم داستانی مربوط به روسیه یک صد سال قبل نبود بلکه درباره ترکیه بود که غرقِ سیاستِ ینیادگرای عمیقاً فرو رفته در خشونت بود. انگار داستایفسکی داشت در گوشم تمجمج می‌کرد و زبان مخفی روحِ بشر را به من یاد می‌داد و مرا به جمع بنیادگرایانی می‌‌برد که از لهیبِ آتشِ رویاهای‌شان برای تغییر جهان برافروخته بودند. کسانی که تخته‌بندِ سازمان‌های سرّی بودند و سرمست از فریب‌ دیگران. آن‌ها به نام انقلاب، به تف و لعنتِ کسانی می‌پرداختند که به زبان آن‌ها سخن نمی‌گفتند و یا با دیدگاه‌های آن‌ها مخالفت می‌کردند. یاد دارم که از خودم می‌پرسیدم چرا هیچ‌کس در این کتاب از انقلاب حرفی نمی‌زند. این کتاب نکته‌ای مهم مربوط به زمانه ما در خود داشت که در محافل چپ آن زمان مغفول مانده بود، و شاید به همین دلیل بود که به هنگام خواندن، کتاب در گوشم رازی را نجوا می‌کرد.

برای ترس‌هایم دلیل شخصی هم داشتم. زیرا در آن زمان ـ به عبارت دیگر، حدود صد سال پس از ارتکابِ قتلِ نچایف و انتشارِ جن‌زدگان ـ جرم مشابهی در ترکیه در کالجِ رابرت اتفاق افتاد. یک هسته دانشجویی که تعدادی از همکلاس‌هایم به آن تعلق داشتند، متقاعد شدند(البته اقناع کننده«قهرمان» اهریمن خویی بود که بعد گم و گور شد) که یکی از آن‌ها خائن است. آن‌ها شبی سرِ مظنون را با چماق خرد کردند، او را کشتند و جسدش را در چمدان چپاندند ـ  البته هنگام عبور از بُسفُر در یک قایق دستگیر شدند. فکری که آن‌ها را به پیش راند، فکری که آن‌ها را متمایل به قتل کرد، این بود که«خطرناک‌ترین دشمن، نزدیکترین به توست، و این یعنی کسی که اول از همه هسته را ترک می‌کند.» ـ به دلیل آنکه این را نخست در جن‌زدگان خوانده بودم توانستم در قلبم آن را حس کنم. سال‌ها بعد از دوستی که در آن هسته بود پرسیدم آیا هیچ وقت جن‌زدگان را خوانده بودید که از آن چنین تقلید نا‌به‌خردانه‌ای کردید، اما او هیچ علاقه‌ای به خواندن رمان نداشت.

هرچند جن‌زدگان از هراس و خشونت لبریز است اما رمانی است مفرّح و بسیار خنده‌آور. داستایفسکی هجویه‌نویس قهاری است به خصوص در صحنه‌های پرجمعیت. داستایفسکی در برادران کارمازوف تورگینف را با هزل و هجوِ گزنده‌ای می‌چزاند. داستایفسکی در زندگی واقعی با تورگینف هم دوست بود و هم از او تنفر داشت. به عقیده داستایفسکی تورگینف، زمین‌داری ثروتمند بود که نهلیست‌ها و غرب‌گرایان را تایید می‌کرد و به فرهنگ روسیه به چشم تحقیر می‌نگریست. او سوهانِ روح داستایفسکی بود. تا حدی می‌توان گفت جن‌زگان رمانی است که داستایفسکی بر ضد رمان«پدران و پسران» تورگینف نوشته است.

با وجود آن‌که داستایفسکی از لیبرال‌های چپ و غرب‌گرایان دلِ پرخونی داشت، چون آن‌ها را از درون می‌شناخت، از روی شفقت گاهی با آن‌ها به بحث هم می‌پرداخت. داستایفسکی از پایان کار استفان ترونیموویچ ـ و دیدارش درست به شکل دهقان روسی که همیشه در خیالش می‌پروراند ـ با چنان تغزلی صمیمی برای خواننده می‌نویسد که نمی‌توان استفان را به رغم آن همه خودنمایی‌ها در سراسر کتاب، ستایش نکرد. این می‌تواند به یک معنا شیوه وداعِ داستایفسکی با روشنفکرِ غربیِ«همه ـ یا هیچِ» انقلابی دانست که او را به حال خود رها می‌کند تا در شورها، هوس‌ها، اشتباه‌ها و خودنمایی‌های خود فرو رود.

همیشه جن‌زدگان را کتابی می‌دانم که رازهای شرم‌آور روشنفکرانِ بنیادگرا را برملا می‌کند، رازهایی که این روشنفکران می‌کوشند از ما پنهان نگه‌دارند. روشنفکرانی که دور از مرکز، روی لبه و حاشیه اروپا و در جنگ با رویاهای غربی‌شان به سر می‌برند و شک درباره بودن یا نبودن خداوند آن‌ها را خرد کرده است.

مترجم: رامین مستقیم

یادداشت هاروکی موراکامی در نیویورک تایمز

نوای کلمات به رهبری موراکامی

موراکامی

چندی پیش «ساندی تایمز» هاروکی موراکامی را موفق‌ترین و تاثیرگذارترین نویسنده امروز دنیا معرفی کرد اما اگر یکی از کتاب‌های موراکامی را در دست گرفته باشید متوجه این نکته می‌شوید که چندان نیازی به اعلام این موضوع توسط روزنامه ساندی تایمز نبود. این نویسنده ژاپنی همانطور که در یادداشتی که در نیویورک تایمز اشاره کرده با کلمات موسیقی بس دلنشین می‌سازد چون هم راز کلمات را می‌داند و هم نت‌های موسیقی را. داستان‌های «موراکامی» به 40 زبان دنیا ترجمه شده و در اغلب کشورها از آثارش استقبال خوبی به عمل آمده است. کتاب‌های او مانند موسیقی، زبانی جهانی دارند که مخاطب را سرشار از لذت می‌کند.

هاروکی موراکامی در سال 1949 در کیوتو، پایتخت باستانی ژاپن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک روحانی بودایی بود و پدر و مادرش دبیر ادبیات ژاپنی بوده‌اند اما خود وی به ادبیات خارجی روی آورد. موراکامی در دانشگاه توکیو در رشته ادبیات انگلیسی درس خوانده است. وی اهل ورزش، شنا و موسیقی نیز هست. تسلطش به ورزش و موسیقی درجای‌جای آثارش نیز مشهود است. هاروکی موراکامی ترجمه حدود 20 رمان از آثار مدرن آمریکا را نیز انجام داده است. به دلیل ترجمه آثار سلینجر، برخی بر این عقیده‌اند که آثار موراکامی تحت تاثیر سلینجر و همینگوی نیز بوده است.

این نویسنده ژاپنی با کلمات موسیقی بس دلنشین می‌سازد چون هم راز کلمات را می‌داند و هم نت‌های موسیقی را.

نوای کلمات به رهبری موراکامی

او یادداشتش را در روزنامه نیویورک تایمز اینگونه آغاز می‌کند: هیچ وقت تصمیم نداشتم یک رمان نویس بشوم، حداقل تا زمانی که 29 سالم شد.

از زمانی که بچه کوچکی بودم زیاد کتا ب می‌خواندم و در دنیای رمان‌ها غرق می‌شدم، اگر بگویم که هیچ وقت دلم نمی‌خواست که بنویسم دروغ گفته ام اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که استعداد نوشتن داستان را داشته باشم. زمانی که نوجوان بودم نویسندگانی مثل داستایوسکی، کافکا و بالزاک را دوست داشتم اما هیچ وقت تصور نمی‌کردم که کارهایم با آثاری که آنها جا گذاشتند مقایسه بشود. در سنین پایین آرزوی نویسنده شدن را کنار گذاشتم. کتاب خواندن را به عنوان یک تفریح ادامه می‌دادم و تصمیم گرفتم برای امرار معاشم کاری دست و پا کنم.

به صورت حرفه‌ای به موسیقی روی آوردم. سخت کار می‌کردم، پولم را پس انداز می‌کردم. مبلغ زیادی از دوستان و آشنایان قرض کردم و بعد از اینکه دانشگاه را ترک کردم یک باشگاه جاز کوچک در توکیو باز کردم. چند غذای ساده سرو می‌کردیم. نوازندگان جوان در آخر هفته‌ها برنامه اجرا می‌کردند. هفت سال به همین منوال بود. چرا؟ به یک علت ساده: این کار به من این امکان را می‌داد که صبح تا شب به جاز گوش کنم.

اولین مواجهه من با جاز در سال 1964 بود، وقتی که 15 سالم بود. آرت بلاکی و جاز مسنجرز در ژانویه آن سال اجرا داشتند و من بلیت کنسرت را به عنوان هدیه تولدم گرفته بودم. این اولین باری بود که من واقعاً به جاز گوش می‌دادم و این اجرا من را دگرگون کرد. گروه موسیقی عالی بود و من مطمئنم آنها یکی از بهترین‌ها در تاریخ موسیقی بودند. هیچ وقت چنین موسیقی جالبی را نشنیده بودم و دیوانه‌اش شدم.

سال 2006 با دانیلو پرز پیانیست و جازیست پانامایی شام می‌خوردیم. این داستان را برای او نیز تعریف کردم، او موبایل را از جیبش بیرون آورد و از من پرسید آیا دوست دارم با واین (یکی از ستاره‌های اجرا) صحبت کنم؟ مشخص است که دلم می‌خواست، او با واین شورتر در فلوریدا تماس گرفت و تلفن را به من داد. اول از همه به او گفتم که هیچ وقت اجرایی به آن خوبی نشنیده بودم و بعد از آن هم نشنیدم.

زندگی خیلی چیز عجیب و غریبی است. هیچ وقت نمی‌دانی چه اتفاقی پیش می‌آید. من 42 سال بعد نویسنده رمان شدم و با واین شورتر با موبایل صحبت کردم. هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کردم.

وقتی 29 سالم شد، یکدفعه حس کردم که دلم می‌خواهد رمان بنویسم حس کردم که می‌توانم. البته نمی‌توانستم چیزی در حد داستایوسکی یا بالزاک بنویسم اما به خودم گفتم اهمیتی ندارد. من یک غول ادبی نمی‌شوم. هنوز هیچ ایده‌ای در مورد اینکه چه چیز بنویسم یا چطور بنویسم نداشتم. هیچ تجربه‌ای هم نداشتم و هیچ روش آماده‌ای هم در دسترسم نبود.

کسی را هم نداشتم که به من یاد بدهد که چه کار کنم یا حتی دوستی که در مورد ادبیات با او صحبت کنم. تنها فکری که می‌کردم این بود که چقدر عالی می‌شود اگر بتوانم مثل نواختن یک ساز بنویسم.وقتی بچه بودم، پیانو می‌زدم و می‌توانستم آهنگ‌های ساده را از روی نت بخوانم اما آنقدر تکنیک نمی‌دانستم که یک موزیسین حرفه‌ای بشوم. گرچه موسیقی خودم را در پس ذهنم همیشه در جریان می‌دانستم. می‌خواستم بفهمم که می‌شود این موسیقی را به نوشتار تبدیل کنم؟ این گونه شد که روش خودم را آغاز کردم.

چه در موسیقی، چه در داستان اساسی ترین قسمت ریتم است. یک نویسنده باید ریتم خوب، طبیعی و مشخصی در نوع نوشتارش داشته باشد وگرنه دیگر کسی کارهای او را نمی‌خواند.اهمیت ریتم را من از موسیقی و مخصوصا جاز یاد گرفتم. «ملودی» یا آهنگ در درجه بعدی اهمیت قرار دارد. در ادبیات « آهنگ» به معنای چینش کلمات برای تنظیم ریتم است. اگر کلمات ریتم را به درستی بسازند چیز دیگری نمی‌ماند. بعد از آن هارمونی است- صداهای ذهنی درونی که از کلمات حمایت می‌کنند. بعد از آن قسمتی است که من بیشتر از بقیه دوستش دارم: بداهه گویی آزاد. از کانال‌های مشخصی داستان بی‌محابا از درون نویسنده تراوش می‌کند. مر حله پایانی یا شاید مهم ترین قسمت اوجی است که شما با تمام شدن یک اثر حس می‌کنید- در مورد پایان «اجرا» و حسی که از رسیدن به یک مکان پرمعنا و جدید دارید. اگر همه چیز خوب پیش برود این حس تعالی را با خوانندگان (مخاطبان) خود تقسیم می‌کنید. این یک اوج گیری بی‌نظیر است که شما به هیچ طریق دیگری به آن نمی‌رسید.

در عمل من هر چیزی که در مورد نوشتن می‌دانم از موسیقی یاد گرفته‌ام. ممکن است به نظر متناقض بیاید اما اگر من اینقدر غرق در موسیقی نمی‌شدم و در موردش حساسیت به خرج نمی‌دادم هیچ وقت یک رمان‌نویس نمی‌شدم. حتی الان، 30 سال بعد، من راهکارهای زیادی برای نوشتن از موسیقی خوب یاد می‌گیرم. روش من بسیار زیاد تحت تاثیر ریف‌های بی‌قید چارلی پارکر و نثر روان اسکات فیتزجرالد است و من هم چنان به تکرار نو به نو در موسیقی مایلز دیویس به عنوان یک الگوی ادبی نگاه می‌کنم.

پیانیست سبک جاز تلانیوس مانک همیشه جز موزیسین‌های محبوب من بوده است. یک بار از او پرسیدند که چطور او صداهای به خصوصی را از پیانو در می‌آورد. او به پیانو اشاره کرد و گفت: «هیچ نت جدیدی نمی‌تواند وجود داشته باشد. وقتی شما به صفحه کلید پیانو نگاه می‌کنید همه نت‌ها آنجا وجود دارد اما اگر شما قصد داشته باشید که یک نت خاص را بزنید صدایش متفاوت خواهد بود. شما باید نت را کاملا آگاهانه انتخاب کنید!»

خیلی وقت‌ها که می‌خواهم بنویسم این کلمات را به خاطر می‌آورم و با خودم فکر می‌کنم « درست است. هیچ کلمه جدیدی در کار نیست. کار ما دادن معنای جدید و یک نت هم ساز مخصوص به کلمات معمولی است.» این ایده من را همیشه خاطر جمع می‌کند و این به این معناست که همیشه پهنه‌های وسیع و ناشناخته در جلوی روی ماست، سرزمین‌های حاصلخیزی که برای ما گذاشته شده تا در آن زراعت کنیم.


گفته‌های یوسا بعد از کسب نوبل

به همراه نظرات عبدالله کوثری درباره‌ی یوسا؛

ماریو وارگاس یوسا که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات ‌2010 شده است، نسبت به آینده‌ی ادبیات در عصر اینترنت ابراز نگرانی کرد.

آکادمی نوبل روز پنج‌شنبه، ‌15 مهر، ماریو وارگاس یوسا‌- نویسنده‌ی سرشناس پرویی‌- را به‌عنوان برنده‌ی امسال جایزه‌ی نوبل ادبیات به ارزش ‌1/5 میلیون دلار معرفی کرد. یوسا هم در یک نشست خبری در نیویورک پاسخ‌گوی سؤال‌های خبرنگاران از رسانه‌های مختلف بود.

او در ابتدا گفت: «امیدوارم زنده بمانم تا جایزه‌ی نوبل را بگیرم. من تا آخرین روز زندگی‌ام نوشتن را ادامه خواهم داد. فکر نمی‌کنم کسب جایزه‌ی‌ نوبل تغییری در نگارش، سبک و موضوعات من ایجاد کند؛ امیدوارم این جایزه فقط زندگی روزمره‌ی مرا تغییر دهد.»

به گزارش فرانس‌پرس، یوسا اعلام کرد: «شگفت‌زده شده‌ام؛ هنوز نمی‌توانم باور کنم. این جایزه تأکیدی بر اهمیت ادبیات آمریکای لاتین است

خالق ‌سور بز‌ در ادامه‌ی‌ نشست خبری گفت: «دوست دارم کتاب‌ها بر روی کاغذ به‌چاپ برسند تا در اینترنت. در عصر کتاب‌های الکترونیکی و دیجیتالی، چیز‌های ارزش‌مندی ممکن است از دست بروند. امیدوارم فن‌آوری‌های جدید منجر به پیش‌‌پاافتادگی محتوای کتاب‌ها نشود.»

این نویسنده‌ی‌ ‌74 ساله هم‌چنین اظهار کرد: «نسل‌های جدید را باید به‌ مطالعه تشویق کرد. آن‌ها باید بدانند که ادبیات فقط دانش و وسیله‌ای برای رسیدن به ایده‌ها و مفاهیم مشخص نیست؛ بلکه یک لذت فوق‌العاده است.»

یوسا گفت: «اگر می‌خواهیم در آینده در آزادی زندگی کنیم، ادبیات خوب ضروری‌ست؛ چرا که شهروندان را می‌پروراند تا دیگر به‌ آسانی توسط حاکمان و مسؤولان به بازی گرفته نشوند. هیچ‌چیز مانند ادبیات خوب نمی‌تواند روح جامعه را بیدار کند؛ به‌همین دلیل اولین اقدام حکومت‌های دیکتاتوری، اعمال سانسور و محدودیت است.»

او تاکید کرد: «چنین دولت‌هایی سعی در کنترل زندگی ادبی دارند؛ چون از نگاه آن‌ها، خطر‌های بالقوه برای حکومت‌شان در زندگی ادبی نهفته است.»

ماریو وارگاس یوسا متولد ‌‌28 مارس سال ‌‌1963 است و از مهم‌ترین آثارش به ‌سال‌های سگی‌ (‌‌1966)، ‌جنگ آخرالزمان‌ (‌‌1984)، ‌مرگ در آند‌ (‌‌1996)، ‌سور بز‌ (‌‌2002) و ‌گفت‌وگو در کاتدرال‌ می‌توان اشاره کرد.

یوسا از نویسندگان متعلق به نسل شکوفای ادبیات آمریکای لاتین است که در سال ‌‌2008 نشان عالی هنر و ادبیات فرانسه را دریافت کرد. او در سال ‌‌1990 به نمایندگی از ائتلاف احزاب محافظه‌کار، ‌نامزد ریاست‌جمهوری پرو شد؛ اما از آلبرتو فوجی‌ موری شکست خورد. این نویسنده یکی از ستون‌نویسان روزنامه‌ی‌ معروف ‌ال پاس‌ اسپانیاست که از سال گذشته در دانشگاه پرینستون آمریکا تدریس می‌کند.

یوسا که جایزه‌های ادبی ‌سروانتس‌ و ‌دن ‌کیشوت‌ در کارنامه‌ی افتخاراتش به‌چشم می‌خورد، حدود دو دهه به‌عنوان یکی از کاندیداهای جایزه‌ی نوبل مطرح بود.

درپی اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات به یوسا، عبدالله کوثری مترجم آثار یوسا به‌فارسی نیز درمورد این خبر اظهارنظر کرد.

مترجم بسیاری از آثار ‌ماریو وارگاس یوسا‌ اعطای نوبل ادبیات در سال 2010 را به این نویسنده مشهور پرویی، موجب اعتبار دوباره‌‌ی این جایزه عنوان کرد.

عبدالله کوثری- مترجم پیش‌کسوت- درباره‌ی اعلام نام ‌ماریو وارگاس یوسا‌ به‌عنوان برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل در سال 2010‌ گفت: «بعد از چندین دوره که جایزه‌ی ادبی نوبل به‌کسانی داده شد که اصلا در حد برندگان دهه‌ی 1940، 1950 و 1960 این جایزه نبودند، به‌نظر من اعطای آن به یوسا باعث اعتبار دوباره‌ی جایزه‌ی نوبل شد نه اعتبار آقای یوسا!»

از وقتی‌که یوسا را شناخته‌ام، همیشه می‌پرسیدم چرا نوبل را به او نمی‌دهند؟

مترجم‌ سور بُز‌ افزود: «من از وقتی‌که یوسا را شناخته‌ام همیشه از خودم پرسیده‌ام چرا این جایزه را به او نداده‌اند و نمی‌دهند؟ واقعا نظرم این است که اعطای این جایزه به یوسا باعث اعتبار نوبل می‌شود و این یوسا بود که اعتبار دوباره‌ای به نوبل بخشید نه نوبل به او.»

برندگان 10 سال اخیر نوبل کار بزرگی نداشتند. این مترجم با اشاره به آثار متعددی که از یوسا توسط او (کوثری) و دیگر هم‌کارانش در ایران ترجمه و منتشر شده است، گفت: «من هر کتابی از برندگان 10 سال اخیر نوبل خوانده‌ام، حیرت کرده‌ام که چه‌طور این جایزه را به آن‌ها داده‌اند؟! در حالی‌که خوانندگان ایرانی از 20 سال قبل یوسا را می‌شناسند اما این حضرات را تا قبل از این‌که جایزه‌ی نوبل ببرند، چه‌کسی می‌شناخت؟! این نشان می‌دهد که آن‌ها کار بزرگی نکرده‌اند و الا مترجمان ما حتما سراغ آ‌ن‌ها می‌رفتند.»

کوثری اضافه کرد: «حتی بعد از این‌که آن‌ها برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شدند، عموما یکی دو کتاب از آن‌ها ترجمه و چاپ شد. شما خودتان از بسیاری از آن‌ها که من حتی اسم‌شان را بلد نیستم، چه کتابی دیده‌اید؟! در حالی‌که یوسا نویسنده‌ای‌ست که نه ما بلکه تمام دنیا دست‌کم 20 سال است کارهای بزرگی از او خوانده است.»

مترجم ‌گفت‌وگو در کاتدرال‌ تاکید کرد: «اعطای جایزه‌ی ادبی نوبل به یوسا در سال جاری نه تنها حق او بود بلکه معتقدم باید 20 سال قبل این جایزه را به او می‌دادند.»

به‌نظر من تفکرات سیاسی یوسا تاثیری در اعطای نوبل به او نداشت.

او درباره‌ی میزان تاثیرپذیری آکادمی نوبل از تفکرات لیبرال یوسا در انتخاب او به‌عنوان برنده‌ی امسال این جایزه، گفت: «اگر آن‌ها (اعضای کمیته‌ی داوری نوبل) بخواهند بر‌اساس لیبرال و حتی راست‌بودن یک نویسنده به او جایزه بدهند، تعداد این دست نویسندگان آن‌قدر زیاد است که انتخاب مشکل می‌شود.»

کوثری ادامه داد: «ضمن این‌که الان دیگر دهه‌ی 1950 نیست که هر روشن‌فکری قسم‌خورده باشد که چپ باشد. آن‌یک حال‌و‌هوایی بود که در دهه‌ی 1950 و 1960 بخش زیادی از عالم از آمریکای لاتین گرفته تا جهان اسلام را دربرگرفته بود و فکر می‌کردند اگر چپ نباشند، روشن‌فکر نیستند. خوش‌بختانه امروز این‌گونه نیست.»

این مترجم پیش‌کسوت گفت: «کسانی‌که یوسا را می‌شناسند، این قبیل مسائل پیرامون او را وارد حیطه‌ی ادبیات نمی‌کنند. البته من نمی‌گویم این تفکرات روی کار یوسا تاثیر نگذاشته است بلکه حتی چند کار او مشخصا ضد چپ است از جمله ‌مرگ در آند‌ یا ‌زندگی واقعی آلخاندرو مایتا‌.»

دلیل ایستادگی یوسا مقابل چپ‌ها این بود که چپ نه تنها بدل به اسطوره شد بلکه در بسیاری جاها رسما قدرت را قبضه کرد.

مترجم ‌جنگ آخرالزمان‌ تاکید کرد: «به‌نظرم یوسا نویسنده‌ی راستی نیست بلکه یک نویسنده‌ی لیبرال است؛ یک لیبرال پارلمان‌تاریست که مبارزات خشونت‌‌آمیز را قبول ندارد و در عین‌حال با چپ هم اختلافاتی دارد. من اگر چه در نوبل سهم ندارم، خوشحالم!»

کوثری در پاسخ به این سوال که اعطای نوبل به نویسنده‌ای که بسیاری از کتاب‌هایش را شما ترجمه کرده‌اید، چه حسی برای شما دارد؟ گفت:«خوشحالم، همین. بالاخره من اگر چه در نوبل سهم ندارم در ایران سهم دارم»

طبل حلبی چگونه نوشته شد؟ (به روایت گونتر گراس)

مراحل خلق یک شاهکار ؛ از ایده تا تولد

نوشته ‎حاضر روایتی ست بسیار خواندنی از زبان گونتر گراس، درباره سالهای نخستین نویسندگی‎ خود، آشنایی با همسرش تولد فرزندانش و…. که در عین حال با چگونگی پروسه خلق شاهکارش «طبل حلبی» نیز آمیخته شده است. در این نوشته گونترگراس شرح می دهد که چگونه برای نخستین بار بر دغدغه‎های گوناگون خود، در  زندگی شخصی دشواری که داشته، فائق آمده و از دل مشاهداتش هنگام سیر و سفر در اروپا و نقب زدن به خاطرات دوران کودکی‎اش، موفق به خلق رمانی سترگ چون «طبل حلبی» شده است.

***

گونتر گراس

بهار و تابستان سال 1952، سراسر فرانسه را زیر پا گذاشتم. با هیچ روزگار گذراندم. مدام نوشتم و نوشتم و گاه از شعرهایی که خوانده بودم، اقتباس کردم. حاصل بحر طویلی از آب در آمد. آن بحر طویل، شکست محض بود. یک جایی آن را جا گذاشتم و فقط بخش‎هایی از آن به یادم مانده که نشان می‎دهد-البته اگر چیزی را نشان بدهد- تا چه اندازه زیر تاثیر تراکل، آپولینو، رینگلناتس، رایکله، و ترجمه‎های بد آثار لورکا به زبان آلمانی بوده‎ام. تنها جنبه جالب قضیه، وسعت نظری بود که در پی آن بودم. اما، روی‎هم‎رفته، وضعیت متعالی مرتاض (شخصیت رمان) زیاده از حد ایستا بود: اسکار- که جثه پسر‎بچه‎های سه ساله را داشت- برای آراسته شدن به زیور دورنگری و اصالت راه درازی در پیش روی داشت.

اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف می‎رفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآینده‎ام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که بسیار بر من تاثیر گذاشت: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند، پسر‎بچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بی‎اعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگهایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ می‎زدند) به شدت یکه خوردم و یاد او در ذهنم نشست.

یافته‎ام دست کم سه سال در خاطرم ماند. از دوسلدوف به برلین کوچ کردم، معلم مجسمه سازیم را عوض کردم، بار دیگر «آنا» را دیدم، و یک سال بعد با او ازدواج کردم، خواهرم را بی دلیل از خانقاه زنان تارک دنیا بیرون آوردم، طراحی کردم، نقاشی کردم و… بعد برای نخستین بار سعی کردم قطعه‎ای نثر سر هم کنم، نام آن «حصار» بود. کافکا را سر مشق قرار داده بودم، و استعاره‎های فراوان آن را از اکسپرسیونیست‎های اولیه گرفته بودم، تازه آن وقت آرام گرفتم و توانستم نخستین اشعارم را روی کاغذ بیاورم. پیشکش‎هایی نامنظم در کنار طرح‎ها که به قدر کفایت از نویسنده خود جدا بودند که قابل چاپ باشند. «مزیت مرغ طوفان» عنوان نخستین کتاب من بود.

من می‎خواستم داستان بنویسم و آنا می‎خواست کارش را به گونه‎ای جدی دنبال کند. اوایل سال1956برلین را ترک کردیم و بی‎پول اما بی‎پروا به پاریس رفتیم . آنا معلمی را که به دنبالش بود، یافت: مادام نوارا. و من جزییات پایانی نمایشنامه‎ام، آشپزهای بدجنس، را تمام نکرده بودم که اولین پیش‎نویس داستانم را روی کاغذ آوردم. عنوان آن نخست «اسکار طبال» بود، که بعد به« طبال» و آخر به «طبل حلبی» تبدیل شد.

حافظه‎ام از یادآوری دقیق آن‎چه در آن دوران انجام داده‎ام باز می‎ماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسه‎ام در نظر گرفته بودم و هر طرح را از واژه‎های راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش می‎رفت، طرحها یکی پس از دیگری حذف می‎شدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دست‎نویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار می‎کردم.

«قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر می‎برم…» با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین می‎رود. واژه‎ها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام می‎گسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود می‎آورد. وقتی مانعی پیش می‎آمد که جریان داستان را متوقف می‎کرد، فوری از روی آن می‎جستم. مدام تاریخ به یاریم می‎آمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز می‎شد و بوهای مختلف در فضا می‎پراکند. با اسکار ماتزه و خانواده‎اش درباره حوادث هم زمان، بار بی‎معنای شرح تاریخی، حق و حقوق او در باب بیان قصه‎اش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچه‎دار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابی‎اش و … بحث کردم.

تلاش من برای دادن یک خواهر کوچولوی کینه توز به اسکار مردم گریز، در مواجهه با مخالفت جدی او خنثی شد؛ اما بسیار محتمل است که این خواهر حذف شده، بعدها برحق برخورداری از حیات ادبی پای فشرده باشد و مثلا با اسم تولاپوکریفک در موش و گربه و سال‎های رکود ظاهر شده باشد.

اتاق کارم، به مراتب بیشتر از روند نویسندگی‎ام به یادم مانده: سوراخی نمناک در طبقه همکف. این اتاق، استودیوی هنری من نیز بود، اما به محض اینکه طبل حلبی را روی کاغذ بردم، تمام قالب‎های مجسمه سازی‎ام  خرد شد و از بین رفت. اتاق کار من توی آپارتمان کوچک دو اتاقه و در طبقه بالا بود. فعالیت‎های من، با هم قاطی شده بود. هر وقت در کار نوشتن با مانعی برخورد می کردم، بلافاصله می‎رفتم پایین و از زیر زمین دو سطل پوکه زغال سنگ می‎آوردم. اتاق کارم بوی کپک و عطر گرم و نرم بخاری می‎داد. دیوارهای آب چکانش با تخیلم بازی می‎کرد.

چون همسرم سوئیسی است، می‎توانستم سالی یک دفعه، چند هفته‎ای در ایام تابستان در هوای تازه تیچینو بنویسم. زیر آلاچیق مو، کنار یک میز سنگی می‎نشستم، به منظره شبه گرمسیری کم نور خیره می‎نگریستم، و در حالی که عرق از سر و رویم می‎ریخت، درباره بالتیک یخ بسته می‎نوشتم.

گاهی محض تنوع در «بیسترو»های پاریس قلم می‎زدم و شتاب آلوده نکات اصلی فصلهای کتابم را می‎نوشتم: در محاصره به عشق گرفتارآمدگان، زنهای سالخورده‎ای که خودشان را در پالتوهایشان قایم می‎کردند، دیوارهای آینه‎ای و دکور هنر معاصر، از قرابت‎های انتخابی می‎نوشتم: گوته و راسپوتین.

و با این حال، در تمام طول آن دوران، به ناگزیر زندگی فعالی داشتم. در کنار فعالیت‎هایم مرتب آشپزی می‎کردم، و... .

در سپتامبر 1957سرگرم نوشتن دومین دست‎نویس داستانم بودم که پسرهای دوقلوی‎مان، فرانتس و رائول، به دنیا آمدند. آن روزها هم مشکل داشتیم، اما نه مشکل ادبی، که مشکل مالی. مجبور بودیم با سیصد مارکی که درماه در می‎آوردم ، زندگی کنیم.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد.

بعضی وقت‎ها فکر می‎کنم، آنچه موجب نجات و رستگاری من شد- و پدرو مادرم را آزرد- این حقیقت محض بود که نتوانستم دیپلم دبیرستان را بگیرم. اگر مدرک می‎داشتم مثلا تهیه کننده برنامه‎های شب تلویزیون می‎شدم، دست نویس‎هایم همواره در کشور می‎ماند و نمی‎توانستم بنویسم. از همان وقتها بود که کینه‎ای فزاینده نسبت به تمام نویسندگان بد، که خداوند خیرشان بدهد، پیدا کردم.

بهار سال 1956بود. کار روی پیش‎نویس نهایی فصلی درباره پدافند اداره پست لهستان (بخشی از طبل حلبی) سفری به این کشور را ایجاب کرد. ترتیب مسافرت داده شد. فکر می‎کردم که برخی از مدافعان اداره پست لهستان قاعدتا باید هنوز زنده باشند. پرس و جو کردم. آنها آدرس سه نفر از کارمندان سابق اداره پست را به من دادند. اما نهادهای رسمی، این سه سرباز را به رسمیت نمی‎شناختند. هر سه در پاییز سال 1939در دادگاه جنگی محاکمه و بعد هم اعدام شده بودند. عاقبت دو نفر از آنها را پیدا کردم . هر دو خیلی وقت بود که در کارخانه‎ی کشتی سازی کار می‎کردند و درآمدشان خیلی بیشتر از وقتی بود که در اداره پست کار می‎کردند. روی هم رفته از اینکه مورد شناسایی رسمی قرار نگرفته بودند، خوشحال بودند، اما پسران آنها می‎خواستند که به پدران‎شان به چشم قهرمان نگریسته شوند و در این راه به تلاشی نا موفق دست زده بودند.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد. با دیدن او  نا گهان حسی نوستالژیک تمام وجودم را فرا می‎گرفت. شاید او نیز چون من در زمان کودکی، در کتابخانه شهرداری می‎نشست و کتاب قطور دانزینکز و رپوسن را ورق می‎زد.

در گدانسک بیگانه بودم، اما از آنچه برجای مانده بود، دوباره همه چیز را از نو کشف کردم تاسیسات استحمام، قدم زدن در جنگل، خشت‎های گوتیک، آپارتمان خیابان لابسوگ، بین ماکس – هالب- پلاتس و نوئر مارک؛ به توصیه اسکار، بار دیگر به تماشای کلیسای باکره مقدس رفتم که هنوز هم بوی نای کهنه کاتولیک را می‎داد.

در اتاق نشیمن عمه پدرم «آنا»  که درعین حال آشپز خانه‎اش هم بود، ایستاده بودم. او اهل کاشوبیا بود. .وقتی گذرنامه‎ام را دید، تازه باور کرد که من، خودم هستم، «خدای بزرگ، گونتر، کوچولوی من چقدر بزرگ شده‎ای.» مدتی پیش او ماندم و به حرف‎های او گوش دادم: روزی که مدافعان اداره پست در محاصره قرار گرفتند، فرانتس پسر او را که روی لوح سنگی یادبود حک شده بود، پیدا کردم: او را به رسمیت شناخته بودند.

بهار 1959بود. کار روی دست نویس تمام شده بود، نمونه‎های چاپی را تصحیح کرده بودم، که سفری چهار ماهه به ایالات متحده به من پیشنهاد شد. فکر من این بود که به ایالات متحد بروم و هر از گاهی به پرسش‎های دانشجویان پاسخ بدهم. اما هرگز به آن سفر نرفتم. آن روزها گرفتن روادید امریکا، در گرو ارائه آزمایشهای دقیق پزشکی بود.

پس از انجام آزمایش‎ها به من گفتند که در جای جای شش‎هایم آثار سل یافته‎اند، از آن رو و نیز در پی گذراندن شبی در بازداشتگاه پلیس پاریس (آن روزها دو گل به قدرت رسیده بود)، ناگهان آرزوی دیدن پلیسهای آلمان غربی، به گونه‎ای حقیقی و مطلق، بر من چیره شد. کمی پس از انتشار طبل حلبی، پاریس را ترک کردیم و به برلین بازگشتیم. آنجا می‎بایست بعد از ظهرها می‎خوابیدم و در فاصله‎های معین مورد آزمایشهای پزشکی قرار می‎گرفتم، سرشیر می‎خوردم ، روزی سه بار قرص کوچکی به نام نئوتربان را قورت می‎دادم. خوب شدم… اما فربه هم شدم، معروف شده بودم و از آن هنگام ، نوشتن برایم دشوارتر شد.

ده روی‌داد ادبی سال 2010

 در دنياي ادبيات، سال 2010 با پايان زندگي ‌جي‌‌دي‌ سلينجر‌، آغاز و با درگذشت نويسندگان ديگري از جمله ‌ژوزه ساراماگو‌ ادامه يافت. در اين سال ‌ماريو بارگاس يوسا‌‌ جايزه‌ی نوبل را گرفت و ‌جاناتان فرنزن آمريكايي‌ با اقبالي استثنايي روبه‌رو شد. اين اتفاقات در حوزه‌ی ادبيات در كنار ديگر حواشي‌ اين حوزه، باعث شد تا سال پر‌حادثه‌اي براي ادبيات جهان سپري شود. آن‌چه در ادامه مي‌آيد 10 روي‌داد ادبي پر‌سر‌و‌صداي سال گذشته‌ی ميلادي بوده است.

جي‌دي‌ سلينجر‌، نويسنده‌ی آمريكايي رمانِ شاهكارِ ناتوردشت، در 91 سالگي در ژانويه‌ی سال 2010 درگذشت. بعد از مرگ ‌سلينجر‌، يكي از دوستان نزديكش به نام ‌ليليان راث‌ در هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در مقاله‌اي درباره‌ی گوشه‌گيري اين نويسنده نوشت: «سلينجر آدم منزوي‌اي نبود اما قانون خودش را براي زندگي كردن داشت و از هياهوي تصنعي دوري مي‌كرد.»

آكادمي نوبل در سال 2010 جايزه‌‌ی ادبيات خود را به ‌ماريو بارگاس يوسا‌ نويسنده‌ی 74 ساله‌ی پرويي اهدا كرد. ‌يوسا ‌كه در كنار ‌ماركز‌ از بزرگان ادبيات آمريكاي لاتين است، توانست با دريافت اين جايزه، نوبل را بعد از سه دهه به اين خطه‌ از دنيا ببرد. ‌يوسا‌ كه به يكي از سياسي‌ترين نويسندگان دنيا مشهور است، در مقطعي از زندگي، نامزد انتخابات رياست‌جمهوري پرو شد اما بعد از شكست در انتخابات از سياست فاصله گرفت و بعدها اعتراف كرد كه از سياست درس آموخته اما ترجيح مي‌دهد كه نويسنده باشد تا يك سياست‌مدار.

‌جاناتان فرنزن‌، نويسنده‌ی خوش‌اقبال آمريكايي، با انتشار رمان تازه خود به نام ‌آزادي‌ جاروجنجال زيادي در سال 2010 به‌وجود آورد. او نخستين نويسنده‌‌ی زنده‌اي‌ست كه در يك‌ دهه‌ی گذشته تصوير او بر روي جلد مجله‌ی ‌تايم‌ نقش بست. بدين ترتيب رمان‌نويسان نام‌داري چون ‌گونتر گراس‌، ‌جورج اورول‌ و ‌جي‌دي‌ سلينجر‌ از ديگر نويسندگاني هستند كه ‌تايم‌ چهره‌‌ی آن‌ها را روي جلد خود برده است.

ژوزه ساراماگو، نويسنده‌ی سرشناس پرتغالي رمان ‌كوري، هم از جمله كساني بود كه در سال 2010 چشم از جهان فروبست. او كه در سال 1998 جايزه‌‌ی نوبل ادبيات را از آن خود كرده بود، آثارش به بيش از 25 زبان دنيا از جمله فارسي ترجمه شده و بيش از دو ميليون نسخه از آثارش به فروش رفته است.

‌مارك تواين‌ در وصيت‌نامه‌ی خود نوشته بود اتوبيوگرافي‌اش 100 سال بعد از مرگش براي نخستين‌بار منتشر شود. به همين ترتيب نخستين جلد از اين مجموعه‌ی سه‌جلدي در ماه تولدش، نوامبر در يك‌صدمين سال بعد از مرگش توسط انتشارات دانشگاه كاليفرنيا منتشر شد. ‌تواين‌ هم‌چنين وصيت كرده كه دومين جلد از اين مجموعه 25 سال بعد از جلد نخست و جلد سوم نيز 25 سال بعد از جلد دوم انتشار يابد.

هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در ماه ژوئن سال 2010 ليستي از 20 نويسنده‌‌ی برتر زير 40 سال منتشر كرد كه به اعتقاد منتقدان اين نشريه، نقش مهمي در آينده‌ی‌ ادبيات دنيا بازي خواهند كرد. ‌چيماماندا نگزي آديچي‌، نويسنده‌ی ۳۲ ساله‌ نيجريه‌اي، يكي از بيست نويسنده‌اي‌ست كه به اعتقاد ليست سال 2010 ‌نيويوكر‌ آينده‌‌ی روشني در ادبيات دنيا خواهد داشت. ‌كريس آدريان‌، ‌دانيل آلاركون‌ پرويي، ‌جاشوا فريز آمريكايي، ‌يان لي‌ چيني و ‌نل فرودنبرگر‌ آمريكايي از ديگر چهره‌هاي اين ليست هستند.

به‌گزارش تابناك، ‌هوارد جاكوبسن‌، نويسنده‌ و روزنامه‌نگار بريتانيايي در سال 2010 جايزه‌ی‌ 50 هزار پوندي ادبي بوكر را از آن خود كرد. اهداي جايزه‌ی ادبي گنكور فرانسه به ‌ميشل ولبك‌ كه علاقه‌مندان بي‌شماري در دنيا دارد اما منتقدانش او را نويسنده‌‌اي گستاخ و زن‌ستيز توصيف مي‌كنند، اهداي جايزه‌ی ‌پرنس استرياس‌ اسپانيا به ‌امين معلوفِ‌ 61 ساله‌ی لبناني و انتشار آثاري از غول‌هاي ادبيات دنيا مانند ‌فيليپ راث‌، ‌مارتين ايميس‌ و ‌پيتر كري‌ از ديگر رخداد‌هاي مهم ادبي سال گذشته به شمار مي‌روند. 

Dio درگذشت


دیورونی جیمز دیو، ابرخواننده‌ی موسیقی هارد راک/ هوی متال، در روز 16 می (27 اردی‌بهشت) در حالی‌که برگزاری کنسرتش در ترکیه به‌تعویق افتاده بود، به‌دلیل سرطان معده درگذشت. این خبر برای موسیقی معاصر و طرفداران جنون‌زده موسیقی متال و به‌خصوص طرفداران ایرانی این نوع موسیقی بسیار تلخ بود. خیلی از موزیک‌بازهای ایرانی برای رفتن به کنسرت دیو در استانبول لحظه‌شماری می‌کردند که این انتظار با مرگ دیو پایان یافت.
شاید خیلی از آن‌ها هم مثل من در میانه‌های دهه 1370 و در حالی‌که چند کاست Pink Floydو Metallica تمام دارایی‌شان از موسیقی راک بود، یک‌روز در حال نگاه کردن به سی‌دی‌های فروشگاه بتهوون به آلبومی برخورده‌اند به نام کلاسیک راک‌های دهه‌ی 1970 و خریدن این آلبوم فصل جدیدی از موسیقی را برای‌شان رقم زده است. آلبومی که  آثار درخشانی مثل پلکانی به بهشت/Stairway to Heaven از لِدزپلین، سربازِ اقبال/Soldier of Fortune از دیپ‌پرپل و... و معبد پادشاه/ The Temple of the King از گروه رین‌بو با صدای سحر‌آمیز رونی جیمز دیو، آن‌را شکل می‌داد. این اولین برخورد من با عالی‌جناب دیو بود. طنازی خشن لحن آواز خواندن او در این قطعه خیلی‌ها را برای پیداکردن آلبوم‌های رین‌بو/Rainbow  مشتاق کرد. من هم در جست‌وجوی رین‌بو بالاخره چند آلبومی که دیو خواننده‌ی گروه بود را پیدا کردم. هرچند که خواننده های دیگر گرروه rainbow مثل گراهم بنت هم صاحب صداهایی حیرت‌آور بودند اما دیو در Rainbow سرفصل مسائل مهمی در موسیقی متال شد.
دیو  را پدرخوانده‌ی‌ شکل موسیقی پاور متال می‌دانند. اجراهایش و لحن خاص و متفاوت او ریچی بلک‌مور، ابر نوازنده‌ی گیتار الکتریک سبک هارد راک و متال را به این واداشت تا دیو را به‌عنوان خواننده برای گروه Rainbow برگزیند. دیو تا پیش از آن در گروه بلوز راک ELF در مسند بیسیست وخواننده حضور داشت. اما هم‌کاری با بلک‌مور فصل دیگری از زندگی او را رقم زد. لحن جادویی دیو، در آواز خواندنش، او را در کنار اوزی آزبرن  برجتسه‌ترین آوازه‌خوان این سبک قرار می‌دهد.
آزبرن در سال 1980 بِلک سَبَث/ Black Sabbath را ترک کرد و دیو در مسند آوازه‌خوان و ترانه‌سرای آلبوم بهشت و جهنم/Haven and Hell، کارش را با Black sabbath آغاز کرد. آلبومی که این گروه را به دوران اوج بازگرداند. اما دیو 3 آلبوم بیش‌تر با گروه نبود و خود را تمام‌وقت در اختیار گروه شخصی خود با همان عنوان دیو قرار داد.

اما دیو یک خواننده‌ی صرف نبود، ترانه‌سرا و آهنگ‌سازی مهم در تاریخ موسیقی متال هم محسوب می‌شد. مرگ دیو، خاموشی یکی از صداهای شاخص موسیقی معاصرغرب است. این خواننده در ترانه‌هایش به چالش‌های اساطیری انسان امروز می‌پرداخت. او و بخش عمده‌ای از موسیقی متال در پی تشکل ارتشی از شوالیه‌ها، در برابر نیروی شر یا همان دول استعمارگر بودند. اما دیو یک انسان معمولی بود و در کنار همسرش زندگی خوشی را سپری می‌کرد. دیو جزو موسیقی‌دانان پیش‌گام  امور خیریه بود. او در سال 1980  پروژه‌ای با عنوان Hear 'n Aid را به‌راه انداخت که طی آن تعداد زیادی از گروه‌های متال برای مردم فقیر آفریقا آواز خواندند. گروه‌هایی هم‌چون ایرون میدن/Iron maiden، جوداس‌پریست/Judas priest، کیس/KISSو راش/RUSH.

دیو شمایل روح عاصی انسان تحقیرشده‌ی معاصر بود که خلا اساطیر او را آزار می‌داد و او با اجراهایی جادویی درپی ابراز دردی مشترک برای علاقه‌مندان این نوع موسیقی بود. دیو با اقتدار بر صحنه‌ی نمایش ظاهر می‌شد تا آن‌جا که کم‌تر کسی متوجه قد کوتاه و اندام نحیفش می‌شد.
مرگ Dio بار دیگر خطر پایان اسطوره‌های هنر موسیقی را به ما اعلام می‌کند نسلی که آرام آرام رو به انقراض است.

کیارستمی Juliette Binoche

در جشنواره کن  که هنوز دارد به کار خود ادامه میدهد.. دیروز آخرین ساخته عباس کیارستمی برنده نخل طلایی جشنواره کن با نام کپی برابر اصل به نمایش گذاشته شد.

البته این فیلم به عنوان نماینده ایرانی پخش نشد... این اولین بار است که آقای کیا رستمی از هنر پیشه حرفه ای

( Juliette Binoche) استفاده میکند.

آقای کیارستمی با همان سبک و امضا قبلی خود این فیلم را ساخته و به گفته خودش برای ایشان فرقی نمیکند که فیلمشو در کدام کشور یا با چه هنر پیشه ای بسازد ایشان سبکه خودش  دارند و این نوع عوامل باعث نمیشه که سبک فیلم سازی رو عوض کند ... میشه گفت یک نوع فیلمساز اینترنشال ....

البته در گفته های خود ایشان میتوان این حرفایی که من زدم کامل تر دید...

در اینجا یکسری گفته های کوتاه برایتان میگذارم که فکر میکنم ماله دیروز باشه..

روی ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

مصاحبه با تیم برتون در جشنواره کن 2010

سلام بر دوستداران فیلم و سینما به ویژه طرفداران تیم برتون ،میدونم حداقل در تهران بسیارند.

این مصاحبه که چند ساعتی بیش ازش نمیگذره خیلی کوتاه و جالب است.

البته اینم بگ که آقای تیم برتون امسال به عنوان رئیس هیئت داوران در کن حضور دارند که این هم باز برای کسانی که طرفداران پرو پا قرص اقای برتون هستدند باید جالب باشد من که این طور فکر میکنم

یک نقل قول روز از Shekhar Kapur فیلم ساز هندی :

"Tim Burton to me is the Salvador Dali of filmmaking!"

نظر من هم با این فیلم ساز هندی تقریبا همسو ست شما چی؟





What is your first film memory?
It was Jason and the Argonauts.

What made you want to make films?
Watching monster movies… In Jason and the Argonauts, watching Ray Harryhausen’s creations made me want to become both an animator and/or a filmmaker.

Is there a film you never get tired of watching?
There are several. Ones you watch anytime you want. It’s strange, there’s a weird one like Where Eagles Dare; it’s a movie that everytime it’s on TV, I watch it, because there’s a mood to it, in the snow, and you have the soundtrack and the quietness… Same thing with The Omega Man. There are certain films I would watch anytime, even if I had seen them the day before.

Which scene from a film gives you the greatest sense of emotion?
I can remember when I first saw King Kong falling off the Empire State Building… I got very emotional about that! And it’s kind of the same at the end of any monster movie when they die. I always get very sad and emotional at the end of almost every monster movie!

Do you have a cult line of dialogue?
I always laugh when Charlton Heston says to the Zombies in The Omega Man : “Are you fellas really with the Internal Revenue Service?” There’s something about that line that always made me laugh!

Which film would you like to live inside?

The movies kind of create a mood… I guess any Mario Bava film. I always liked the spirit, the look of those, so I guess I would like to live in one of his films.

Which film would you show to someone if you were trying to seduce them?
Well, I remember going on at a date in a drive-in, one of the first dates I ever had, and there was a double bill of Clockwork Orange and Deliverance… So I wouldn’t suggest that! It didn’t work very well!

In which other filmmaker’s skin would you like to spend a few hours?
I guess it would be people I never knew or met but whose films I liked, like I would have loved to have known Mario Bava, what he was like, because I like his films very much. So I guess I’ll never have the opportunity to meet somebody like that.

Which actor or actress would you have liked to direct?
In history? I’ve always had a real soft spot for Peter Lowry or Boris Karloff... But I’ve been lucky to be able to have people I admired, like Christopher Lee.

Which book would you like to adapt?
I think books are quite difficult to adapt. It has to be a book that you think is very good. I would be very leery of adapting a book that I liked. But even if I did like it, I wouldn’t want to adapt it.

Which film ending would you most like to change?
Maybe The Sound of Music, I would kill them all off at the end. The whole family!

In your opinion, which event or invention created a before and an after in the history of cinema?
Like sound and colour? Any time a new technology is invented, there’s a before and an after. But I don’t agree with things like saying 3D is a turning-point, because I don’t think it’s the only tool. Even when colour came in, I still like to do black and white. There are so many elements, so many tools, it’s great that they’re all there. It’s like animation: when computer animation came in, they stopped doing drawn animation. And luckily, even after computers, there are still drawers in animation. So it’s best to not think too much about before and afters in my opinion.

In your opinion, just how far can cinema go?

The great think is, it’s all about emotion and story... That was there at the beginning and that will be there at the end, no matter what the technology is. That’s the great thing about it: it’s always got a very simple, kind of human purity to it. That’s a good thing. It can constantly change and everything can happen, and yet the core thing about affecting somebody stays the same, which is beautiful.

Do you have any particular ritual or obsessive behaviour connected with the Cannes Festival?
It’s just like a weird dream. So let’s just the dream happen! I think it’s best not to plan too much. Don’t you think?

What do you most like doing when you are not making films?
I like having time where I’m not doing anything. That’s the time where you actually create the most, when you’re just looking out the window or looking at a tree. It’s at those times in life that you’re just like spacing out, which is rare. So I like to have as much of that time as you can have, because I think that’s the time where you are actually doing the most work, in a strange way.

Is there any question that you would really want to ask and to whom?

I guess the whole British government, like “What’s the hell is going on”? And I think the whole country wants to know what’s going on!


ویتگنشتاین و فرهنگ

ویتگنشتاین و فرهنگ

بسيارى ويتگنشتاين را بزرگ ترين فيلسوف قرن بيستم مى دانند. دو اثر بزرگ او «رساله منطقى- فلسفى» (۱۹۲۱) و «پژوهش هاى فلسفى» (كه در ۱۹۵۳ يعنى دو سال پس از مرگش منتشر شد) سهم عمده اى در شكل گيرى تحولات بعدى در فلسفه و خاصه در سنت فلسفه تحليلى داشته اند. شخصيت او كه داراى جذبه اى جادويى بود بسيارى از هنرمندان، نمايشنامه نويسان، شاعران، رمان نويسان، موسيقيدانان و حتى فيلمسازان را مفتون كرده است، چندان كه نام و آوازه او از مرزهاى حيات دانشگاهى در گذشته و همه جا بر سر زبان ها افتاده است.


و با اين همه، تفكر ويتگنشتاين از يك جهت تاثير بسيار اندكى در حيات فكرى اين قرن به جا نهاده است. همان طور كه او خود به درستى دريافته بود، اسلوب فكر كردن او با اسلوب غالب تفكر در زمانه ما ناسازگار است. پويش فكرى او، به قول خودش، با «روحى كه جريان عظيم تمدن اروپايى و آمريكايى را كه همه ما در آن دم مى زنيم شكل داده» سر ستيز دارد. حال كه نزديك به نيم قرن از مرگ وى مى گذرد، مى توان روشن تر از هميشه ديد اين احساس او كه فكر مى كرد برخلاف جريان آب شنا مى كند درست بوده است. اگر مى خواستيم بر اين جريان غالب برچسبى زنيم مى توانستيم آن را «علم زدگى» بناميم، اين ديدگاه كه هر مسئله معقول يا قابل فهمى يا راه حل علمى دارد يا اصلاً راه حل ندارد. در برابر اين ديدگاه بود كه ويتگنشتاين علم پيكار برافراشت.

علم زدگى به قالب هاى فراوانى درمى آيد: در علوم انسانى به قالب نگرشى كه وانمود مى كند فلسفه، ادبيات، تاريخ، موسيقى و هنر را مى توان چنان مطالعه كرد كه گويى جملگى در زمره علوم اند، با «پژوهشگرانى» كه ناگزيرند «روش شناسى» پژوهش هاى خود را موبه مو شرح دهند- روال متظاهرانه اى كه ثمرى جز خيل عظيم نوشته هاى ناخوان و ناجور دانشگاهى نداشته كه ويژگى بارزشان نظريه پراكنى هاى پوشالى، جعل تخصص هاى قلابى و پيدايش و گسترش واژگان شبه فنى و دهن پركن است. ويتگنشتاين اين تغيير و تحولات بى معنى و بى فايده را نظاره مى كرد و گلايه مى نمود.

پرسش هاى بسيارى هست كه براى شان پاسخ هاى علمى نداريم، نه از آن رو كه دشوار و ژرف اند و در زمره اسرارمگوى و نگشودنى؛ نه، تنها بدين سبب كه پرسش هاى علمى نيستند. از آن جمله پرسش هايى است درباره عشق، هنر، تاريخ، فرهنگ، موسيقى- در واقع، همه پرسش هايى كه با تلاش آدمى براى درك بهتر خويشتن گره خورده است. امروزه بسيارى احساس مى كنند رسوايى بزرگ زمانه ما اين است كه نظريه اى علمى راجع به شعور يا آگاهى به دست ندارد. وز همين روى، تلاش ميان رشته اى گسترده اى در جمع فيزيكدانان، دانشمندان علوم رايانه، متخصصان فيزيولوژى شناختى و فيلسوفان برپا شده تا براى پرسش هايى از اين دست پاسخ هاى علمى معقول ارائه كنند: آگاهى چيست؟ خود چيست؟ يكى از نظريه هايى كه در اين پهنه پر ازدحام به رقابت با ديگر نظريه ها برخاسته نظريه راجر پنروز رياضيدان است، به اعتقاد او سيلان آگاهى توالى منظم و سازمان يافته رخدادهاى فيزيكى بسيار كوچكى است كه در مغز، به وقوع مى پيوندند. نظريه پنروز اين است كه هر لحظه آگاهى به وسيله پروتئين پايه كوچكى در مغز به نام «توبولين» (tubuline) توليد مى شود. نظريه پنروز، به تصديق خودش استوار بر گمان پردازى و به زعم بسيارى به طرز عجيبى نامعقول و غيرمنطقى مى نمايد. با اين همه فرض كنيد نظريه پنروز درست از آب در مى آمد، در آن صورت آيا شناخت ما را از خويش بهتر مى كرد؟ آيا به جز نظريه علمى هيچ گونه فهم يا درك ديگرى در كار نيست؟

حتماً مى پرسيد چه نوع فهم ديگرى وجود دارد؟ فكر مى كنم پاسخى كه ويتگنشتاين براى اين پرسش پيش نهاده بزرگ ترين و البته مغفول ترين دستاورد فلسفه و تفكر او است. هر چند تفكر ويتگنشتاين متاخر نسبت به دوره متقدم فعاليتش از جهاتى تحول يافت، او در مخالفت با علم زدگى تا آخر ثابت قدم بود. او مى نويسد فلسفه «فعاليت است نه نظريه». فلسفه به دنبال حقيقت علمى نمى گردد، فلسفه در پى وضوح مفهومى است. در «رساله منطقى- فلسفى» اين وضوح از رهگذر فهم درست صورت منطقى زبان حاصل مى شود و وقتى حاصل شد لاجرم بيان ناپذير مى ماند و اين عقيده ويتگنشتاين را بر آن داشت كه قضاياى فلسفه خويش را به نردبانى تشبيه كند كه وقتى آدم از آن بالا رفت رهايش مى كند و آن را كنارى مى اندازد.

ويتگنشتاين در دوره دوم كارش عقيده به صورت منطقى را رها كرد و همراه با آن دست از اعتقاد به حقايق وصف ناپذير كشيد. او حالا معتقد بود تفاوت علم و فلسفه تفاوت بين دو صورت متمايز فهم است: فهم نظرى و فهم غيرنظرى. فهم علمى از راه برساختن و آزمودن فرضيه ها و نظريه ها داده مى شود؛ در مقابل، فهم فلسفى به طور قطع غيرنظرى است. مطلوب ما در جست وجوهاى فلسفى «آن فهمى است كه از رويت پيوندها به دست مى آيد».

فهم غيرنظرى آن نوع فهم است كه وقتى مى گوييم شعرى را، قطعه اى موسيقى را، شخصى را يا حتى جمله اى را فهميده ايم از آن بهره داريم. مثال كودكى را درنظر آوريد كه زبان مادرى اش را ياد مى گيرد. وقتى او آغاز مى كند به فهم چيزى كه به او گفته مى شود، آيا بدين سبب است كه نظريه اى را تدوين يا صورت بندى كرده است؟ اگر دلمان بخواهد مى توانيم چنين بگوييم- از قضا هستند زبان شناسان و روانشناسان پرشمارى كه چنين عقيده اى را ابراز كرده اند- اما اين توصيف گمراه كننده اى است از آنچه در واقعيت رخ مى دهد. وقتى مى گوييم كودكى آنچه را به او مى گويند مى فهمد، معيارى كه در گفتن اين حرف به كار مى بريم رفتار بجا و مناسبى است كه از او سر مى زند- براى نمونه هنگامى كه به او مى گويند: «اين تكه كاغذ را بگذار داخل آن صندوق»، او با فرمان بردن از دستورى كه شنيده نشان مى دهد كه عبارت مذكور را فهميده است.

مثال ديگرى كه ويتگنشتاين علاقه فراوانى بدان داشت، مسئله فهم موسيقى است. يك فرد چگونه ثابت مى كند يك قطعه موسيقى را فهميده است؟ خب، شايد با درست نواختن و اجراى با احساس آن قطعه، يا با استفاده از استعاره هاى مناسب براى توصيف آن. اما چگونه مى توان توضيح داد كه «اجراى درست و با احساس» يك قطعه چيست؟ ويتگنشتاين مى گويد چيزى كه نياز داريم «يك فرهنگ» است: «اگر كسى در يك فرهنگ خاص بارآمده باشد و آنگاه به نحوى از انحا به موسيقى واكنش نشان دهد، شما مى توانيد به او كاربرد عبارت «درست نواختن» يا «با احساس اجرا كردن» را ياد بدهيد.» چيزى كه براى اين نوع فهم لازم است يك شكل زندگى است، مجموعه اى از عادات و اعمال مشترك بين گروهى از افراد و توأم با آن، توانايى شنيدن و ديدن پيوندهايى كه كاربندان و پرورش يافتگان آن شكل زندگى برقرار مى كنند.

آنچه درباره موسيقى گفته شد درباره زبان عادى هم صدق مى كند. ويتگنشتاين در «پژوهش هاى فلسفى» مى نويسد: «فهم يك جمله بسيار بيش از آنكه بتوانيد فكر كنيد با فهم يك تم در موسيقى شباهت دارد.» (پژوهش هاى فلسفى/ بخش اول/ بند ۵۲۷) فهميدن يك جمله نيز در گرو شركت داشتن در آن شكل زندگى، آن «بازى زبانى» است كه جمله موردنظر بدان تعلق دارد. سبب اينكه رايانه ها هيچ فهمى از جمله هايى كه پردازش مى كنند ندارند اين نيست كه فاقد دستگاه پيچيده ياخته هاى عصبى اند؛ علت اين است كه رايانه در فرهنگى كه جمله هاى پردازش شده بدان تعلق دارند مشاركت ندارد و نمى تواند داشته باشد. يك جمله نياز ندارد به اينكه به واسطه تناظر يك به يك كلماتش با اشيا و اعيان جهان معنايى را منتقل سازد، بلكه بايد به واسطه استفاده اى كه آدميان در حيات جمعى از آن مى كنند معنايى را برساند.

درستى همه اين حرف ها شايد بى اهميت و چه بسا پيش پا افتاده جلوه كند. خود ويتگنشتاين كارش را «عصاره اى از امور جزيى پيش پا افتاده» توصيف مى كرد. ولى وقتى از منظر فلسفه به اين فكر مى كنيم كه هر لحظه ممكن است اين امور جزيى پيش پا افتاده را بر طاق نسيان بگذاريم و بعد مثلاً دچار اين خلط مقوله شويم كه اگر چنانچه رفتار كوانتومى ذرات بنيادى را در درون مغز هايمان مطالعه كنيم به فهم بهترى از خويش نائل خواهيم شد، به اين مى ماند كه كسى خيال كند كه مطالعه علم اصوات (اكوستيك) او را در فهم موسيقى بتهوون يارى خواهد كرد. يادآورى امور جزيى پيش پا افتاده از چه رو ضرورت دارد؟ چون همواره در معرض فريب كسانى هستيم كه دعوى مى كنند اگر درباره چيزى نظريه علمى نداشته باشيم لاجرم هيچ فهمى از آن نخواهيم داشت.

يكى از تفاوت هاى اساسى روش علم با فهم غيرنظرى - كه مصاديقش را در موسيقى، هنر، فلسفه و زندگى عادى مى بينيم - اين است كه هدف علم رسيدن به سطحى از عام بودن است كه خوا هى نخواهى اين صورت هاى ديگر فهم را از قلم مى اندازد. از اين روى است كه فهميدن مردم هرگز ممكن نيست به صورت يك علم درآيد. فهميدن يك شخص بدين معنى است كه مثلاً بتوانيم بگوييم آيا او همان چيزى را بر زبان مى آورد كه در دل دارد يا نه، آيا فلانى احساس هايش را چنان كه هست نشان مى دهد يا دارد تظاهر مى كند و خب چگونه مى توان به اين نوع فهم دست يافت؟ ويتگنشتاين اين پرسش را در پايان كتاب «پژوهش هاى فلسفى» پيش مى كشد. او مى پرسد: «آيا چيزى نظير «داورى كارشناسانه» درباره صداقت افراد در بيان احساسشان وجود دارد؟» (پژوهش هاى فلسفى/ بخش دوم/ پاره يازده) و خود پاسخ مى دهد كه بله وجود دارد. (ويتگنشتاين مى نويسد: حتى اينجا هم هستند كسانى كه داورى شان بهتر است و كسانى كه داورى شان بدتر است. تشخيص هاى صحيح تر معمولاً از قضاوت كسانى حاصل مى شود كه دانش بيشترى درباره بشر دارند، دانشى كه نه از راه گذراندن دوره اى درسى بل از رهگذر تجربه به دست مى آيد. م)

اما شواهدى كه بتوان اين قسم داورى هاى كارشناسانه را درباره آدميان برپايه آنها استواركرد «ارزيابى ناپذير» اند و تن به صورت بندى عام كه ويژگى خصلت نماى علم است نمى دهند. ويتگنشتاين مى نويسد: «شواهد ارزيابى ناپذير ظرافت هاى نگاه، حركات سر و دست و لحن كلام را در برمى گيرند. ممكن است يك نگاه عاشقانه راستين را تشخيص بدهم و آن را از يك نگاه عاشقانه دروغين تمييز دهم... اما ممكن است به كلى در توصيف تفاوت آنها ناتوان باشم... اگر نقاش بسيار باقريحه اى بودم شايد مى توانستم نگاه صادقانه و متظاهرانه را در تابلوهايم تصوير كنم و بازنمايم.»

اما اين واقعيت كه سر و كار ما با برخى امور ارزيابى ناپذير است نبايد دچار اين توهم مان كند كه هيچ كس حق ندارد ادعا كند آدم ها را مى فهمد. ويتگنشتاين يك بار در گفت و گويى با موريس درورى به رمان محبوبش «برادران كارامازوف» اشاره مى كند. درورى مى گويد «به نظرمن پدر زوسيما شخصيت بسيار تاثيرگذارى دارد.» داستايفسكى زوسيما را چنين وصف كرده: «مى گفتند... او به قدرى راز و اندوه و اقرار به دل سپرده و در روحش جذب كرده بود كه آخر كار به ادراك و شهودى چنان دقيق رسيده بود كه به يك نظر از چهره اى ناشناخته درمى يافت كه فرد تازه وارد چه مى خواهد و عذاب وجدانش از چيست. (گاهى زائران را از اين سبب حيرت زده و تا اندازه اى هراسان مى كرد كه پيش از آنكه حرفى بر زبان آورده باشند از سر دلشان خبر مى داد).» ويتگنشتاين مى گفت: «بله، به راستى آدم هايى چون او بوده اند، كسانى كه مى توانستند مستقيم به روح آدم هاى ديگر چشم بدوزند و به آنان اندرز بدهند.» «يك فرايند درونى به معيارهاى بيرونى نيازمند است.» (پژوهش هاى فلسفى/ بند ۵۸۰) اين يكى از كلمات قصار «پژوهش ها» است كه بارها و بارها آن را نقل كرده اند. اما كمتر كسى اين مهم را درمى يابد كه ويتگنشتاين چه مايه بر نياز به دريافت و ادراك حسى آن «معيارهاى بيرونى» با وجود ارزيابى ناپذيرى آنها تاكيد داشت. و حساسيتى چنين دقيق و موى شكاف را كجا مى توان پيدا كرد؟ معمولاً نه در كارهاى روانشناسان بلكه در آثار هنرمندان، موسيقيدانان و رمان نويسان بزرگ. (ويتگنشتاين در «پژوهش ها» گوشزد مى كند كه مقايسه روانشناسى با فيزيك گمراه كننده است. چون ديدن و شنيدن و فكر و احساس و خواست به همان معنا موضوع روانشناسى نيست كه حركات اجسام و پديده هاى الكتريكى در فيزيك. فيزيكدان اين پديده ها را مى بيند و مى شنود و درباره آنها فكر مى كند و ما را از آنها آگاه مى سازد. روانشناس اما «واكنش هاى بيرونى» موضوع خود يعنى رفتار آدميان را مورد مشاهده مى گيرد. (پژوهش ها/ بند ۵۷۱ م))

ويتگنشتاين در «فرهنگ و ارزش» مى نويسد: «امروزه مردمان گمان مى برند كه دانشمندان براى اين هستند كه به آنان چيزهايى ياد بدهند؛ شاعران، آهنگسازان و امثالهم اما براى اين هستند كه اسباب لذت و خوشى آنان را فراهم آورند و اصلاً به ذهنشان خطور نمى كند كه شايد اين گروه اخير چيزى هم براى ياددادن به آنان داشته باشند.» در زمانه اى اينچنين كه علوم انسانى بنابر عرف نهادهاى موجود ناچارند وانمود كنند كه (به تمام معنى) علم هستند بيش از هميشه به درس هايى نياز داريم كه ويتگنشتاين _ و هنرمندان- بايد درباره فهم بشرى به ما بياموزند.

نویسنده : فرشاد نوروزی

ژاک دِریدا

ژاک دِریدا (۱۹۳۰ تا ۲۰۰۴) فیلسوف الجزایری تبار فرانسه و پدیدآورندهٔ ساختارشکنی است. تئوری های وی در فلسفهٔ پست مدرن و نقد ادبی تاثیر فراوانی گذاشت.

وی که از عرصهٔ پدیدارشناسی به ساختارگرایی و ساختارشکنی نزدیک شد با دیدگاه هایش درباره زبان، دانش و معنا و به ویژه ماهیت متن مورد توجه ارتباط شناسان قرار گرفت. او شاگرد نهضت ساختارگرایی و اندیشه های پساساختارگرایی میشل فوکو بود و با نقدی که بر این اندیشه و بیشتر از جنبه نشانه شناسی وارد نمود مورد توجه محافل نقد ادبی و جامعه پست مدرن دانشگاهی آمریکا قرار گرفت. دریدا در آثارش فاصله بین فلسفه و ادبیات را کاهش داد و به عنوان یک منتقد ادبی قدرتمند هم شناخته شد.

مشهورترین اصطلاح دریدا مفهوم Déconstruction است که آن را در فارسی به ساختارشکنی، واسازی و شالوده شکنی ترجمه کرده اند. البته واژه ساختار در این اصطلاح نباید با اصطلاح فلسفی ساختار به معنی Structure در عبارت های ساختارگرایی و پساساختارگرایی یکسان تصور شود. لغت Déconstruction در زبان های دیگر معمولا ترجمه نشده و با همان املای فرانسوی به کار می رود که دریدا آنرا به مفهوم از نو بنا نهادن (ویران کردن و در عین حال ساختن) به کار برده است.

زندگینامه


ژاک دريدا در ۱۵ ژولاى سال۱۹۳۰ در الگرين از شهرهاى فرانسه و در خانواده‌ای یهودی، متولّد و در همانجا، بزرگ شد. خانواده او الجزایری الاصل بودند. وی تحصیلات عالی‌اش را در اکول نورمال سوپریور پی گرفت و پس از کسب مدرک دکتری در همان دانشگاه و سپس در دانشگاه سوربون مشغول به تدریس فلسفه شد.

دريدا اولين كتابش را كه رساله دكترايش نيز بود درباره پديدار شناسي نوشت كه اين اثر او به سرعت مورد توجه محافل ادبي ـ فلسفي قرارگرفت. چرا كه او «فلسفه» را به شيوه اي «ادبي» مي نوشت.

در سال ۱۹۶۷ با انتشار سه كتاب دريدا تحت عناوين «گفتار و پديده»، «نوشتار و تمايز» و «در باب گراماتولوژي» دریدا یکی از مهمترین مباحث خود را با عنوان پساساختارگرايي آغاز کرد. وی با رد نظريه هوسرل در باب پديدارشناسي زبان، نظريه زباني پساساختارگرايي خود را بنانهاد.

در سال 1972 به دعوت دانشگاه هاروارد به عنوان استاد میهمان در این دانشگاه مشغول به تدریس شد.

به تدریج انديشه، آثار و آراي دريدا در آمريكا با استقبال بي نظيري روبروشد و طرفداران بسياري پيداكرد و به يكي از مشهورترين شخصيتها در فلسفه معاصر بدل شد.

درمجموع دريدا بيش از آنكه در فرانسه مطرح باشد در كشورهاي ديگر استقبال زيادي از آرا و نظرياتش مي شود. اما به همان اندازه كه دريدا طرفدار دارد به همان اندازه يا بيشتر مخالفان سرسختي در داخل و خارج فرانسه بويژه در آنگلوساكسون و دانشگاههاي كمبريج دارد.

او با نقد فلسفه مرزهاي بين فلسفه و ادبيات را مورد ترديد قرار داد و فلسفه را وارد حوزه هايي چون هنر، معماري، حقوق، سياست و... كرد. بطوري كه پاي مسائلي چون نژادپرستي، هويت ملي، فعاليتهاي فمينيستي، آپارتايد و... را به فلسفه و پاي فلسفه را به اين حوزه ها باز كرد.

دريدا با آنكه در رشته فلسفه تحصيل كرده است و خود را نيز فيلسوف مي داند اما هيچگاه صراحتاً يك اثر فلسفي ننوشته است. بلكه آثارش بيشتر درحوزه هاي ادبي با ديدي فلسفي بوده است.

وی در سن 74 سالگی در ۸ اکتبر ۲۰۰۴ (میلادی) در بیمارستانی در پاریس بر اثر سرطان پانکراس (لوزالمعده ) درگذشت. حاصل ازدواج او با يک خانم روانکاو به نام "سيلويانا اگاسينسکى " يک فرزند پسر است .
اندیشه

دريدا محوري ترين مفاهيم مطرح در ساختارگرايي را همچون نشانه، مركز، حضور، گفتار، ساختار و... را به نقدمي كشد و درعوض مفاهيم عمده پساساختارگرايي چون بازي زباني، غياب، تفاوت، نوشتار، مركزيت زدايي و... را مطرح مي كند.

يكي از مفاهيم محوري و كليدي در انديشه دريدا درحوزه پساساختارگرايي، اصطلاح «ساخت شكني» يا «شالوده شكني» است. او «ساختارشكني» را اين چنين تعريف مي كند:

ساختارشكني درواقع انتقام ادبيات از فلسفه است.

نوعي نوهايدگر گرايي خطرناك است.

آخرين مدنظريه هاي ادبي ـ فلسفي است.

شيوه اي جديد براي مطالعه متون نظري است.

نوعي پايداري در برابر پرسش «چيستي» است.

ساختارشكني قلب فلسفه سنتي را نشانه رفته است.

نظريات دريدا از ديد برخي بسيار پرقدرت و ارزشمند است. اما مخالفاني هم دارد كه سخت آرا و افكار او را زيرسؤال مي برند و آنها را نادرست، زننده، مخرب و مزخرف مي شمارند.

بدين ترتيب دريدا از ديد بسياري متهم رديف اول بغرنج سازي، فريب و شيادي است. اينان معتقدهستند دريدا نه تنها يك فيلسوف نيست بلكه يك «جادوگرشياد» است كه نظريات غلط انداز و سطحي او تهديدي سنگين براي فلسفه و فسادي در جامعه روشنفكري است.

از نظر آنان ساختارشكني به نوعي بغرنج سازي و مهمل گويي است.حتي دريدا باعث شده تا فلاسفه به فلسفه پست مدرن فرانسه بدبين شوند و با ديدي تمسخرآميز به آن بنگرند.

دليل چنين قضاوتي ازسوي منتقدين اين است كه افكار و آثار دريدا درچارچوب معيارهاي پذيرفته شده اي نيست و اكثر نوشته هاي او وضوح، شفافيت و صراحتي را كه بنياد هر نظريه علمي است ندارد و چنان فني و دشوار هستند كه براي خواننده غيرمتخصص قابل استفاده نيست و چنان پرحجم، سنگين، پرازلفاظي و بازي هاي زباني و داراي مفاهيم پيچيده است كه حتي بسياري از متخصصان هم اعتراف مي كنند كه به فهم دقيق و همه جانبه مطالب او پي نمي برند.

چرا كه متون او چنان متنوع و مكتوم به نظرمي رسند كه امكان هرگونه نتيجه گيري نظري را ازبين مي برد.

اكثر جملات و واژه هاي دريدا آن چيزي نيستند كه مي نمايند. اكثراً دوپهلو، متناقض، منحرف كننده و پرازاستعاره و بازي هاي زباني و لفاظي است.

و از اين نكته منتقدين و مخالفان دريدا به نفع خود استفاده مي كنند و مدعي مي شوند نظريات و افكار و نوشته هاي او پوچ، باطل، سطحي و حتي مزخرف است.

«جاناتان ري»، برخلاف اين دسته، يكي از حاميان و مدافعان سرسخت دريدا است.او در دفاع دريدا مي گويد: مخالفان او اغلب منتقدين كلاسيك و فيلسوفان سنت گرا هستند كه نمي توانند پذيراي آرا و افكارجديد باشند و تحمل نوانديشي و دگرانديشي را ندارند.

آثار دريدا به نوعي نقد فلسفه و بنياد و اصول آن است.

او «حقيقت» و «شناخت» را زيرسؤال مي برد. درواقع با نقد فلسفه مرز بين ادبيات و فلسفه را متزلزل مي كند. او فلسفه را با قلمي ادبي مي نويسد و به ادبيات با ديدي فلسفي مي نگرد.

نقد دريدا از فلسفه نقدي متعارف نيست، چراكه با اصطلاحات رايج بيان نمي شود. او حرفش را با صراحت نمي زند، راهش را به روشني ارائه نمي دهد، هيچ نظريه اي را صريحاً رد يا تكذيب نمي كند و از طرفي هيچ نظريه روشن و صريحي را هم ارائه نمي دهد. همه چيز برپايه نوعي شك و ترديد و دوگانگي و چند پهلويي است. چنانكه نمي توان از نوشته هاي او نتيجه اي واحد وقطعي گرفت. اما باوجود اينكه نوشته هايش دشوار و ويرانگر هستند اما در عين حال بسيار موشكافانه و ظريف مطرح شده اند.

او مي گويد در نوشته هاي من دو مهره اصلي وجود دارند كه سرنخ فهم مطالب من هستند. با پيدا كردن دو سرنخ «اختلال ارتباطي» و «بلاتكليفي» مي توانيد يك نظريه كلي از نوشته هايم استخراج كنيد.
**********************

دغدغه دريدا «زبان» و بطور خاص تر «نوشتار» است. او با «زبان» به «زبان» مي پردازد براي اثبات اهميت «نوشتار».

نوشته هاي او باعث شد تا تصورات معمول در مورد «متون»، معاني و مفاهيم متزلزل شود.

دريدا فلسفه را در وهله اول «نوشتار» مي داند و از آنجا كه او خود را فيلسوف مي داند، «نوشتار» و «فهم متن» دغدغه اصلي اوست. قصد او رمزآلود ساختن چيزي است كه افراد فكر مي كنند از كلمات مي فهمند.

بازيهاي زباني، تقابل هاي دوتايي واژگان، استعاره، ابهام و چندپهلويي از اصول «نوشتار » دريدا هستند.

از نظر او نوشتار را همين تقابل ها مي سازند.

از زمان افلاطون تاكنون فلاسفه و فيلسوفان زبان، گفتار را اصل مي دانستند و معتقد بودند نوشتار فرع است. چون نوشتار را تهديدي خطرناك براي انتقال معنا و مفهوم مي دانستند و معتقد بودند گفتار به انديشه نزديكتر است تا نوشتار.

انديشه ابتدا به گفتار درمي آيد و سپس اين گفتار به نوشتار بدل مي شود يا به عبارتي روشن تر؛ نوشتار به واسطه گفتار انديشه را باز مي نماياند.

اما دريدا معتقد است نوشتار با «غيبت» و عدم حضور خالق نيز عمل مي كند. نوشتار پس از خلق شدن نيازي به نويسنده و آگاهي او ندارد. نوشتار جدا از حضور نويسنده و معناي حقيقي موردنظر او و رها از زندگي او همچنان تأثيرگذار است. نوشتن درواقع خلق و ساخت نوعي دستگاه نشانه ها است كه بدون حضور نويسنده هم اين دستگاه به كار خود ادامه مي دهد. حتي نوشتار بايد در غياب مخاطب هم قابليت كاركرد داشته باشد.

دريدا به دنبال متوني بود كه مرزهاي زباني را درهم شكند و از اين رو به ادبيات آوانگارد و نوشته هاي مدرنيستي و پست مدرنيستي مالارمه، پونژ، بلانشو، كافكا، جويس و ... روي آورد چرا كه احساس مى كرد اينان با نگاهي فلسفي و قلمي ادبي نوشته اند و از «زبان» حداكثر استفاده را كرده اند. چون دريدا به ادبيات يا فلسفه محض و مطلق علاقه اي نداشت. او رؤياي نوشتاري را در سرمي پروراند كه هيچ كدام از اين دو نباشد و در عين حال خاطره ادبيات و فلسفه را نيز حفظ كند.

دريدا با رد نظريه هوسرل در باب «پديدارشناسي زبان»، نظريه «زباني پسا ساختارگرايي» خود را ارائه كرد بنابراين كل نظريات او در جهت مخالف نظريات هوسرل پيرامون زبان و گفتار است.

هوسرل «گفتار» را زبان حقيقي مي دانست چون معتقد بود در «گفتار» معنا آنطور كه منظور نظر گوينده است منتقل مي شود. بدين ترتيب معنا؛ ديگر محصول مجموع معناي واژگان نيست بلكه معنا، معناي موردنظر كسي از معناي واژگان است يعني معنا همان چيزي است كه كسي از معناي واژگان طلب مي كند.

هوسرل معتقد بود «گفتار» در نوع ناب خود فقط در كاربرد درون ذهني يعني در تك گويي دروني تجلي پيدا مي كند. اما دريدا دقيقاً نقطه مقابل نظريات هوسرل را دارد.

هوسرل زبان «حقيقي» را در انساني ترين وجه خود مي ديد در حالي كه از نظر دريدا زبان در «زباني ترين» شكل خود، زبان در خودكفاترين حالت خود است حتي اگر مستقل از انسان باشد. هوسرل همانند افلاطون زبان را تك گويي دروني در حكم حدنمايي صوت مي دانست در حالي كه دريدا كليت زبان را به حد غايي متقابل يعني نوشتار متمايل مي كند.

از نظر دريدا، در نوشتار، زبان در خودكفاترين شكل خود ظاهر مي شود، زيرا در نوشتار، زبان در مكاني ترين شكل خود است. براي آنكه نوشتار، نوشتار باشد، بايد كماكان كنش داشته باشدو خوانا باشد، حتي اگر مؤلف نوشتار ديگر پاسخگوي آنچه نوشته است نباشد و يا آنكه بطور كلي با قصد جاري خود، وفور معاني را حمايت نكند و پوشش ندهد.

نوشتار يتيم شده است و از همان لحظه تولد از حمايت پدر بي بهره مانده است.

از ديدگاه خواننده، ماديت نوشتار بر سر راه هر نوع ارتباط مستقيم با مقصود نويسنده قرارمي گيرد.

درمجموع دريدا به اولويت نوشتار به گفتار معتقد است و نوشتار را سطح حقيقي زبان مي داند.

مخالفانش در برابر او اين چنين استدلال مي كنند كه در طول تاريخ زندگي بشر، گفتار مقدم برنوشتار بوده و كودك هم ابتدا گفتار را بطور ناخودآگاه فرامي گيرد بعد نوشتار را مي آموزد. ولي دريدا در مقابل اين استدلال مخالفينش مي گويد: همه اين موارد درست است اما دليل نمي شود كه شكل اوليه هرچيز واقعي ترين شكل آن باشد به همين دليل دريدا «اولويت تاريخي» را از «اولويت ادراكي» جدا مي كند. دريدا همچنين اسپينوزا چيزي را حقيقت بنيادي مي داند كه بتوان بطور مستقل به آن انديشيد و بتوان بدون فكر كردن به چيزي ديگر درباره آن فكر كرد.

بنابراين دريدا معتقد است كه واقعيت نوشتار در پي واقعيت گفتار پديد مي آيد اما فكر گفتار وابسته به فكر نوشتار است. يا به عبارت ديگر نوشتار آن شرايط بنيادي و منطقي است كه زبان هميشه سوداي آن را در سر داشته است.

يكي از ويژگي هاي تفكر دريدا اين است كه با ديدي «مركز گريز» به دنيا مي نگرد. در مقابل منطق معمول و پذيرفته «منشأها» (origins) او منطق نامعمول «افزوده ها» را ارائه مي كند و براساس اين نظريه، آنچه بعد افزوده مي شود مي تواند برآنچه از قبل بوده است غالب باشد. از اين رو از نظر پساساختارگرايان همچون دريدا، «فرهنگ» كه بعد افزوده شده است و متأخر مي باشد مي تواند بر «طبيعت» كه ابتدا و از قبل بوده، برتري يابد.

البته اين نظر او با نظر بسياري از فلاسفه همچون افلاطون، روسو، هوسرل، سوسور و… متفاوت است.

از ديدگاه دريدا منطق افزوده ها درباره شيوه تفكر ما و در مورد خود زبان نيز صدق مي كند و به شيوه تفكر ما درباره معنا در زبان نيز مربوط مي شود.

هوسرل به معناي ذهني كه در پس معناي كلامي قراردارد پامي فشارد تا بدين ترتيب معناي كلامي را مهار كند. ذهن سخنور محلي است كه مي توان يك معناي استانده آرماني و قطعي را در آن يافت كه در واقع همه خوانشهاي بعدي با آرزوي نزديكي به آن صورت مي گيرد.

وقتي هوسرل معناي كلام را به قيد معناي ذهني درمي آورد، در واقع آنرا در يك اصل تسلط و مرجعيت به بند مي كشد. اما دريدا دقيقاً عكس نظر هوسرل را دارد. او مي گويد: «آنچه در ذهن نويسنده است، هيچ برتري ويژه اي به معناي واژگان او ندارد، برعكس، نويسنده معناي كلمات خود را فقط هنگام نوشتن آنها كشف مي كند.»

براي دريدا «دال» بيانگر چيزي است بيش از آنچه معناي مورد نظر گوينده است و معناي موردنظر گوينده فرمانبردار است نه فرماندار. بدين ترتيب از نظر دريدا نشانه هاي نوشتاري ارسال نمي شود بلكه دريافت مي شود حتي نويسنده نيز خود فقط خواننده ديگري براي متن خود است.

نوشته به خوانندگانش تعلق دارد نه به نويسنده اش. چرا كه نوشته فراسوي تعهد و نيت نويسنده و تسلط او برآن عمل مي كند.

در نقد ادبي هم، منتقد با غيبت نويسنده روبرو است. از اين نظر كه معناي موردنظر او شايد هيچ ارتباطي با واقعيت هاي زندگي اش نداشته باشد، حتي در يك اثر شرح حال نويسي.

دريدا معنا را پراكنده در دل ابهام هاي غيرمنطقي و يا در حالات متفاوت پارادوكس و تنش مي داند. به نظر او حركت مركزگريزهر كلمه منفرد، در نهايت در همه كلمات ديگر در سراسر زبان منتشر مي شود. واژگاني كه به واقع در گفتمان حاضر هستند با همه ديگر كلمات نظام واژگاني چه به شكل واژه ظاهر شده باشد و چه نه متحد مي شوند.

دريدا اعتقادي به «مدلول» ندارد از نظر او مدلول صرفاً توهم يا خيالي باطل است. در نظريه زباني دريدا حركت از دال به مدلول نيست بلكه حركت از «دال» به «دال» است در واقع او «دلالت» را «دالهاي» در حال حركت مي داند.

نظريه زباني دريدا از بسياري جهات فراتر از نظريات ساختارگرايان پيشين است و اين به اين دليل است كه فلسفه او ريشه در متافيزيك و فلسفه هگل دارد. دريدا راه هگل را ادامه مي دهد تا آنجا كه به نتايج نامعقول مي رسد. يعني همان نقطه اي كه هگل از تداوم بازمي ماند. آنجا كه هگل رأي منطق عادي را به تصوير مي كشد، دريدا به منطقي وراي هر نوعي از «خرد» مي رسد.
منابع:

۱ ـ ساختارگرايي ، پساساختارگرايي و مطالعات ادبي/ «دريدا و مفهوم نوشتار»/ نوشته ريچارد هارلند/ ترجمه فرزان سجودي.

۲ ـ به سوي پسامدرن/ تدوين و ترجمه پيام يزدانجو

۳ـ «دريدا»/ نوشته جف كالينز و بيل مي بيلن/ ترجمه علي سپهران

ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم

ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم

 

«فیلیپ راث» یکی از پرکارترین نویسندگان امروز آمریکاست. نویسنده‌ی هفتاد و شش ساله‌ای که تنها در همین شانزده سال گذشته ده رمان منتشر کرده و تازه‌ترین رمانش را هم با نام «تواضع» چند ماه پیش راهی بازار کتاب ایالات متحده‌ی آمریکا و سپس دیگر کشورهای جهان کرده است. فیلیپ راث به تازگی هم در گفت‌وگویی گفته که مشغول نوشتن کتاب تازه‌ای به نام «انتقام» است. پرکاری بیش از حد راث و به‌خصوص همین کتاب تازه‌ی «تواضع» باعث شده که خیلی از منتقدان ادبی جهان فیلیپ راث را به بردباری بیشتری دعوت کنند و در مقالات خود از او بخواهند که کمتر بنویسد و یک عمر شهرتش را آخر عمری به باد ندهد. تقریبا قریب به اتفاق منتقدان ادبی دنیا از رمان «تواضع» خوش‌شان نیامده و خیلی‌ها آن را به نوشته‌ای درباره‌ی فانتزی‌های جنسی راث تقلیل دادند و این رمان ۱۴۰ صفحه‌ای را قابل مقایسه با هیچ‌یک از آثار پیشین این نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی ندانستند.

فیلیپ راث در همین سه چهار سال اخیر بر سرعت پرکاری خود افزوده است. «تواضع» تنها یکی از سه رمانی‌ست که راث در سالیان اخیر منتشر کرده و درباره‌ی «سایمون اکسلر»، بازیگر پیش‌کسوتی‌ست که کلی ماجراهای جنسی برایش پیش می‌آید و در این زمینه حسابی ماجراجویی می‌کند. با این همه، راث همچنان یکی از مطرح‌ترین نویسندگان امروز آمریکاست. نویسنده‌ای که بلااستثنا هر سال نامش را در فهرست کاندیداهای برنده‌ی نوبل ادبیات می‌شنویم و در کارنامه‌اش رمان‌هایی دارد که از همین حالا به قول انتشارات پنگوئن جز «کلاسیک‌های نو» ادبیات آمریکا به‌ حساب می‌آیند. فیلیپ راث ۱۹ مارس سال ۱۹۳۳ در نیوجرسی آمریکا به‌دنیا آمده، همان‌جایی که محل وقوع خیلی از داستان‌های کتاب‌هایش است. در سال ۱۹۵۹ با انتشار کتاب «خداحافظ کلمبوس» شهرت خوبی به‌دست آورد و از آن سال به‌بعد تا به امروز مهم‌ترین جوایز ادبی آمریکا از جمله جایزه‌ی ملی آمریکا، جایزه‌ی حلقه‌ی منتقدان، جایزه‌ی قلم فاکنر و جایزه‌ی پولیتزر ادبی را از آن خود کرده است. تازه‌ترین رمانی که خود من از راث خوانده‌ام «آدم معمولی» یا «هر کس» نام دارد که راث آن را سه سال پیش منتشر کرد و با اقبال خوبی هم روبرو شد. ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم، با کمک بسیار از مقاله‌ای تحت عنوان «راهنمای شناخت فیلیپ راث» منتشر شده در روزنامه‌ی تایمز انگلستان، عبارتند از:

فیلیپ راث سکسی‌ترین نویسنده دنیاست

راث مسائل جنسی را تنها در رمان تازه‌ی خود یا همان «تواضع» مطرح نکرده‌است، سال‌هاست که مسائل جنسی یکی از شاخص‌ترین محورهای رمان‌های فیلیپ راث است، اما «تواضع» به‌ دید منتقدان ادبی سکسی‌ترین رمان راث به ‌حساب می‌آید و از همین رو خیلی‌ها این رمان را همان‌طور که اشاره کردم، فانتزی جنسی راث می‌دانند تا اینکه یک رمان. یکی دیگر از منتقدان ادبی جهان در نقد منفی‌ای که درباره‌ی «تواضع» نوشته، اشاره کرده که هر چقدر که راث پیرتر می‌شود، به مسائل جنسی علاقه‌ی بیشتری نشان می‌دهد. خود راث اما از این شیفتگی به مسائل جنسی بارها دفاع کرده و یک‌بار درباره‌ی توصیف زننده‌اش از خود ارضایی در یکی از رمان‌های معروفش گفته: «این‌که می‌گویند صحنه‌های توصیفی من از خود ارضایی زننده است خیلی احمقانه است. همه‌ی آدم‌ها با خود ارضایی به خوبی آشنایی دارند اما دلیل اینکه این توصیف من ناراحت‌شان کرده این است که تا به حال متوجه‌ی جنبه‌ی حیوانی این عمل در خانواده‌های یهودی نشده بودند.» یکی دیگر از مشخصه‌های راث توصیف‌های مردانه‌ی وی از شخصیت‌های مذکرش است، به همین‌خاطر راث را نماینده‌ی یک مرد کلاسیک می‌دانند.

فیلیپ راث یک یهودی به‌تمام معناست

فیلیپ راث یک یهودی به تمام معناست. از خانواده‌ای یهودی به‌دنیا آمده و به مدرسه‌ی یهودی رفته. خود فیلیپ راث از اینکه او را نویسنده‌ای یهودی لقب می‌دهند، آزرده‌خاطر می‌شود اما واقعیت امر این است که فیلیپ راث دقیقا یک نویسنده‌ی یهودی است. خیلی از آثار راث هم به تشریح و توصیف دنیای مدرن امروز یهودیان پرداخته است و حتی به‌همین خاطر مورد سرزنش یهودیان نیز قرار گرفته است. یهودیان بسیاری او را به‌خاطر نگاه هنرمندانه‌اش به سنت و فرهنگ یهودی، نویسنده‌ای ضدیهودی نام داده‌اند اما راث تلاشش را کرده که تصویر خود را از خانواده‌های یهودی به نمایش بگذارد. فیلیپ راث نیز همچون «ناتان زوخرمن» شخصیت محبوب رمان‌هایش یک یهودی بدون یهود، یک یهودی بدون صومعه و اسلحه و تفنگ و یک یهودی بی‌خانمان است؛ یک یهودی به‌تمام معنا.

فیلیپ راث یک آمریکایی واقعی‌ست

آمریکایی داریم تا آمریکایی. فیلیپ راث هم همچون «پل استر» و البته به شکل دیگری، نویسنده‌ای آمریکایی است. او یک آمریکایی واقعی با نگاهی کاملا آمریکایی و ذائقه‌ای کاملا آمریکایی‌ست. وی در رمان‌های تازه‌اش به خوبی نشان داده که چقدر به آمریکا علاقه‌مند است و تلاش می‌کند آن را لابه‌لای سطرهای داستان‌هایش به نمایش بگذارد. رمان‌های فیلیپ راث همچنین رویای آمریکایی و آرمان‌گرایی آمریکایی را به خوبی به‌تصویر می‌کشند. شخصیت‌های رمان‌های راث همچون شخصیت اصلی رمان «آدم معمولی» یا حتی همین رمان «تواضع» شخصیت آمریکایی هستند و نشان می‌دهند که نویسنده‌اشان هم کاملا یک آمریکایی است. بسیاری از منتقدان فیلیپ راث را در کنار «سال بلو» دیگر نویسند‌ی پرآوازه‌ی هم‌وطنش از بهترین نمونه‌های روشنفکر آمریکایی نیمه‌‌ی دوم قرن بیستم می‌دانند.

فیلیپ راث دو بار طلاق گرفته

اینکه فیلیپ راث تا به حال دو بار از همسرانش طلاق گرفته، نکته‌ی مهمی‌است. این موضوع به‌خوبی در رمان‌هایش بازتاب پیدا کرده است و در روابط بین زن و شوهرهای داستان‌های وی نمود پیدا کرده است. راث نخستین بار در سال ۱۹۶۳ از همسر اولش مارگارت مارتینسون جدا شد. نخستین طلاق دست‌مایه‌ی نوشتن بهترین رمان‌های کارنامه‌ی پرکار فیلیپ راث شد. وی بعدها در سال ۱۹۹۰ با بازیگر انگلیسی کلر بلوم ازدواج کرد و این بار پنج سال پس از زندگی مشترکشان از وی جدا شد. کلر بلوم بعدها ماجرای زندگی خود با این نویسنده‌ی آمریکایی را در کتاب خاطرات خود نوشت و آن را در سال ۱۹۹۶ منتشر کرد. وی در این رمان فیلیپ راث را زن‌ستیزی دوآتشه توصیف کرده که دختر هجده ساله‌ی خود را به‌طرز وحشتناکی از خانه بیرون انداخته است. راث هم در انتقام به این ماجرا سال‌ها بعد رمانی نوشت به نام «با یک کمونیست ازدواج کردم» و در آن کلر بلوم را همسری توصیف کرد که زندگی شوهرش را با نوشتن کتاب خاطرات خود از بین برد.

فیلیپ راث یا فقط یک شوخی بزرگ

فیلیپ راث را نباید جدی گرفت. او خودش با زبان خودش اعتراف کرده که آدم دروغ‌گویی است و استاد تاریخ‌نگاری‌های بی‌اساس، زندگی‌نامه‌نویسی‌های دروغین و خلق آدم‌های خیالی است. وی خودش یک‌بار در گفت‌وگویی مهم‌ترین رسالتش را در زندگی نقل «دروغ‌ها و شیطنت‌های جدی» بیان کرده‌ است. راث عاشق گمراه‌کردن خواننده‌اش است و دلش می‌خواهد که دست خواننده را بگذراد توی حنا. راث در رمان «عملیات شایلوک» که آن را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرده با جدیت کامل تعریف کرده زمانی در یونان جاسوس اسرائیل بوده و بعد در آخر رمان می‌نویسد که همه‌ی این اعتراف‌ها الکی است و موساد او را مجبور کرده که این‌ها را توی رمانش بنویسد. وی بعدها حتی در کتاب‌هایی هم که تظاهر کرده که خودزندگی‌نامه‌اش است، دروغ‌های زیادی گنجانده است و مخلص کلام آنکه از هیچ فرصتی برای دروغ‌پردازی اجتناب نکرده است. در سال ۱۹۸۹ هم شخصی به نام راث در سرزمین‌های اشغالی ظاهر شد و خودش را «فیلیپ راث» معرفی کرد و گفت که خواستار انحلال حکومت صهیونیستی است اما همه‌ی این جاروجنجال‌های بعدها در سال ۱۹۹۳ با انتشار مقاله‌ای توسط خود راث در نیویورک‌تایمز پایان یافت.

فیلیپ راث حسابی بچه‌ننه است

فیلیپ راث به مادرش ارادت خاصی دارد و بارها از او با عنوان‌های متفاوت در رمان‌هایش حرف به‌میان آورده است. راث در یکی از رمان‌هایش درباره‌ی شخصیت داستان که «سوفی» نام دارد می‌نویسد: «فراموش‌نشدنی‌ترین شخصیتی که به عمرم دیده‌ام». این عبارت را راث به‌عبارتی برای مادر خودش «بسی» به‌کار برده است. راث علاقه‌ی زیادی به مادرش داشته و به‌همین خاطر این علاقه را به طرق متفادت وارد داستان‌هایش نیز کرده است. وی همچنین در توصیف مادر خود در گفت‌وگویی می‌گوید: «مادرم از دختران سرامد مهاجران یهودی بود که خانه‌داری را در آمریکا با هنر بی‌نظیری به‌همراه آورد و پرورش داد.» پدر راث آقای «هرمان» نیز فروشنده‌ی اداره‌ی بیمه بود و در یکی دو تا از داستان‌های راث حضور پیدا کرده است اما از روی رمان‌های راث می‌توان فهمید که بیشتر از همه، علاقه‌ی فوق‌العاده‌ای به مادر خود داشته است.

فیلیپ راث نویسنده‌ی پرکاری است

درباره‌ی پرکار بودن راث پیش از این در ابتدای همین مطلب نوشتم اما وی از نخستین روزی که در سال ۱۹۵۹ داستان منتشر کرد تا به امروز، نزدیک به سی جلد کتاب منتشر کرده و ده‌تای آن‌ها را در همین شانزده سال گذشته‌ی زندگی خود و در پیری نوشته است، به‌طوری که راث هرچقدر که پیرتر می‌شود، داستان‌های بیشتری هم منتشر می‌کند. این پرکاری البته مایه‌ی نگرانی منتقدان بسیاری در جهان شده و خیلی‌ها همان‌طور که پیش از این اشاره کردم، به وی پیشنهاد داده‌اند که از پیشینه‌ی ادبی خود لذت ببرد و نوشتن را بگذارد کنار اما راث همچنان بر عزم خود راسخ است و قصد دارد رمان «انتقام» را هم به‌زودی راهی بازار کتاب جهان کند.

فیلیپ راث خود «ناتان زوخرمن» است

«ناتان زوخرمن» نام شخصیت چندین و چند رمان معروف فیلیپ راث است. «زوخرمن» تا به‌حال در ده تا از بهترین کتاب‌های راث ظاهر شده و از این جهت این ده رمان راث را کتاب‌های «ناتان زوخرمن» لقب داده‌اند. ماجرای خلق شخصیت داستانی «ناتان زوخرمن» به اینجا باز می‌گردد که فیلیپ راث پس از انتشار رمان «شکایت پورتنوی» با جنجال‌های زیادی روبرو می‌شود و تصمیم می‌گیرد این جار و جنجال‌ها را با خلق شخصیت «زوخرمن» در رمان تازه‌ای پاسخ دهد. این‌طور شد که «زوخرمن» در رمان تازه‌ی راث به نویسنده‌ی بدنامی تبدیل شد که پس از انتشار رمان «کارنوفسکی» با سر و صداهای زیادی روبرو شده است. خیلی از منتقدان معروف دنیا معتقدند که راث با خلق «زوخرمن» توانسته جانشینی خیالی برای خود در داستان‌هایش خلق کند و به‌ این ترتیب زندگی احساسی و حرفه‌ای خود را در قالب خودزندگی‌نامه‌‌های متفاوت در رمان‌هایش بگنجاند. شخصیت داستانی «زوخرمن» مثل خود راث نویسنده‌ است و این شخصیت خیالی در رمان «خلاف زندگی» در سال ۱۹۸۷ چشم از دنیا فروبست اما بعدها راث او را دوباره در رمان‌های بعدی خود زنده کرد و ادامه‌ی ماجرای زندگی او را تعریف کرد. «زوخرمن» نسخه‌ی بدلی خود فیلیپ راث است.

فیلیپ راث فناپذیر است

هما‌ن‌طور که فیلیپ راث پا به سن می‌گذارد و پیرتر می‌شود، شخصیت‌های داستان‌هایش هم پیرتر می‌شوند و سن‌شان بالاتر می‌رود. با این همه کم‌کم موضوع مرگ در رمان‌های راث جایش را به مسائل جنسی داده و کم‌کم مسائل جنسی محور اصلی رمان‌های راث شده‌اند. با این همه موضوع مرگ و فناپذیری در بسیاری از رمان‌های اخیر راث دیده می‌شود، نمونه‌ی آشکار آن رمان «آدم معمولی» است که به‌خوبی راث در آن درباره‌ی مرگ حرف می‌زند و حتی به شوخی می‌گوید: «اگر قرار باشد که خودزندگی‌نامه‌ای بنویسم، حتما عنوان کتاب را می‌گذاشتم: زندگی و مرگ یک بدن مذکر». موضوع مرگ و فناپذیری همچنین در رمان بعدی راث به نام «خروج روح» نیز دیده می‌شود و به‌هر حال این موضوع را هم باید به یاد داشت که راث با انتشار رمان بد «تواضع» یک‌جورهایی به فناپذیری خود نیز اشاره کرده است.

فیلیپ راث فناناپذیر است

شاید فیلیپ راث هفتاد و شش ساله کم‌کم در حال پیرشدن باشد و کیفیت نوشته‌های امروزی‌اش هم شاید مثل رمان‌های سالیان گذشته‌اش نباشد اما نباید فراموش کرد که فیلیپ راث بیست سال پیش یکی از ده نویسنده‌ی برتر ادبیات معاصر ایالات متحده‌ی آمریکا بود و امروزه خیلی‌ها او را سردمدار ادبیات امروز آمریکا می‌دانند. راث سال‌ها پیش به ادبیات کلاسیک آمریکا پیوست و فناناپذیر شد و به‌هرحال کارهای امروزش چیزی از شاهکارهای سال‌های گذشته‌ی او نمی‌کاهد. راث برای همیشه نویسنده‌ی رمان‌های فراموش‌نشدنی «آدم معمولی»، «حیوان در حال مرگ»، «خروج روح»، «شکایت پورتنوی»، «خشم»، «خداحافظ کلمبوس»، «وقتی خوب بود» و اغلب رمان‌های «ناتان زوخرمن» باقی خواهد ماند و از این بابت فناناپذیر است.

سیب گاززده (سعید کمالی دهقان)

این فیلم‌ها ممنوع شده‌اند!

جنجالی‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما

این فیلم‌ها ممنوع شده‌اند 

این فهرستی از ۱۰ فیلم جنجال‌برانگیز تاریخ سینما است که با نظرسنجی از منتقدان و کارشناسان فیلم توسط روزنامه ایندیپندنت منتشر شده است:


1- «پرتقال کوکی» به کارگردانی استنلی کوبریک (۱۹۷۱)

در کشورهای ایرلند، سنگاپور، مالزی، اسپانیا و کره به مدت دو دهه ممنوع شد.
یک اقتباس جنجالی از کتاب آنتونی بورخس که خود کوبریک آن را به پیشنهاد پلیس و به خاطر تهدیدهایی که بر علیه او و خانواده‌اش انجام شده بود در انگلستان به نمایش در نیاورد و این موضوع را همسرش بعد از مرگ او فاش کرد.

2- «کشتار با اره‌برقی در تگزاس» به کارگردانی تاب هوپر (۱۹۷۴)

این فیلم به دلیل تعدد سکانس های خشونت آمیز و ترسناک در کشورهای فنلاند، انگلستان، برزیل، استرالیا، آلمان، شیلی، سوئد، نروژ و ایرلند به نمایش درنیامد. فیلم بر اساس زندگی واقعی قاتلی به نام اد گین ساخته شه بود که پوست انسان می‌پوشید اما از اره برقی استفاده نمی‌کرد.

3- «جن گیر» به کارگردانی ویلیام فریدکین (۱۹۷۳)

این فیلم یکی از ترسناک ترین و جنجال برانگیزترین فیلم‌های تمام ادوار سینما است و نمایش آن در کشورهای انگلستان، مالزی و سنگاپور ممنوع شد. منتقدان استقبال بسیار گرمی از فیلم کردند و فیلم نامزد 10 جایزه اسکار و برنده دو تای آن‌ها (صدا و تدوین) شد.

4- «زندگی برایان» به کارگردانی تری جونز (۱۹۷۹)

این فیلم هم در کشورهای نروژ، ایرلند و سنگاپور ممنوع بود.
این هزل مذهبی توسط بسیاری از فعالان مذهبی تقبیح شد. در سوئد با جمله "آن‌قدر خنده‌دار است که در نروژ ممنوع شده" از ممنوعیت آن استفاده کردند.

5- «آخرین تانگو در پاریس» به کارگردانی برناردو برتولوچی (۱۹۷۳)

این فیلم در کشورهای ایتالیا، نیوزیلند، پرتقال، سنگاپور و کره جنوبی ممنوع شد.
این فیلم مشهور که نامزد دو جایزه اسکار بود، یکی از بدنام‌ترین فیلم‌های تاریخ سینماست.

6- «در جبهه غرب خبری نیست» به کارگردانی لوئیس مایلستون (1930)

در کشورهای آلمان و اتریش حدود سه دهه ممنوع اعلام شده بود.
این فیلم موفق به کسب دو جایزه اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی شد اما به خاطر مضامین ضدجنگ و پیام ضد آلمانی‌اش توسط هیتلر و متحدانش ممنوع شد. در نمایش بسیار کوتاه‌مدتش در سینماهای آلمان نیز نازی‌ها با رها کردن موش در سالن‌های سینما نمایش را به هم ریختند!

7- «کالیگولا» به کارگردانی تینتو براس و باب گوچیونه (1979)

در کشورهای کانادا و ایسلند به نمایش در نیامد.
داستان جنجالی امپراطوری روم و نمایش خشونت فراوان به همراه مضامین غیراخلاقی دیگر باعث شد این فیلم از جنجالی‌ترین آثار سینمایی لقب بگیرد. در این فیلم بازیگرام مطرحی مثل مالکوم مک‌داول، پیتر اوتول و هلن میرن شرکت داشتند.

8- «آخرین خانه سمت چپ» به کارگردانی وس کریون (۱۹۷۲)

در کشورهای سنگاپور، ایسلند، نیوزیلند، نروژ، آلمان غربی به نمایش در نیامده و برای 18 سال در انگلستان و بیشتر از 32 سال در استرالیا ممنوع بوده است.
این فیلم را وس کریونی ساخت که فیلم «تپه‌ها چشم دارند» او هم در فنلاند ممنوع شده بود. او را برای فیلم‌های ترسناکی مثل «کابوس در خیابان الم» و سری «جیغ» هم شهرت چشمگیری دارد.

9- «وسوسه‌ها» به کارگردانی تاد برونینگ (1932)

نمایش آن در کشورهای ایتالیا، فنلاند و ایرلند ممنوع شد.
تصمیم عجیب برونینگ برای استفاده از آدم‌های معمولی با شکل و شمایل عجیب و در هم به جای بازیگران گریم شده حسابی تماشاگران را شگفت‌زده کرد و با این‌که این فیلم حالا یک فیلم کالت به حساب می‌آید اما برونینگ برای ساختن فیلم بعدی‌اش باید خیلی تلاش می‌کرد.

10- «شیطان مرده» به کارگردانی سام ریمی (۱۹۸۱)

ممنوع شده در کشورهای مالزی، انگلستان، آلمان غربی، سوئد، ایسلند، ایرلند و سنگاپور.
این فیلم از اولین فیلم‌هایی بود که توسط فعالان مذهبی با عنوان "کثافت ویدیویی" -اصطلاحی که برای انتقاد از نمایش صریح خشونت توسط سازمان‌های مذهبی، منتقدین و رسانه‌ها به کار گرفته می‌شود- مورد شماتت قرار گرفت.


عکسهای  Ben benowski

خیلی وقت بود که عکس upload نکرده بودم!!!!!

اگه از قسمت عکسها خوشتون اومد نظر بدید یا بگویید چه نوع عکسهایی رو بیشتر می پسندید؟؟!!

درام ایرانی طبقه بالا (یادداشت دِبورا یانگ -هالیوود ریپورتِر)

درام ایرانی طبقه بالا (یادداشت دِبورا یانگ -هالیوود ریپورتِر- بر فیلم «درباره ی اِلی» ترجمه سارا ترابی) 

 «درباره اِلی» درامی است که فیلمنامه آن حول وحوش ناپدید شدن مرموزِ زنی جوان (الی) شکل گرفته است. این فیلم اصغر فرهادی را به عنوان یکی از استعدادهای برجسته‌ی سینمای ایران تایید می‌‌کند. کسی که توانایی‌اش را در به تصویر کشیدن نارضایتی اجتماعی طبقه‌ی متوسط جامعه‌اش می‌توان بی‌نظیر دانست. این اثر بارز که به عوامل و بازیگران درخشان‌اش می‌بالد، با استقبال گرم جشنواره‌های خارجی روبرو شد و به وسیله‌ی تماشاگران خارجی مورد تحسین و تشویق قرار گرفت. جذابیت نیمه‌ی ابتدایی فیلم کمک مهمی برای موفقیت تجاری آن محسوب می‌شود. 
در یک فضای فیلم‌سازی بسیار کنترل‌شده و بسته که به طور فزاینده‌ای کار بیشتر کارگردانان خلاق سه دهه‌ی گذشته‌اش را تعطیل کرده، فرهادی به طور معجزه‌آسایی از کنار محدودیت‌‌ها و ممیزی‌ها گذشته و به افشای مشکلات طبقه‌ی متوسط جامعه‌اش پرداخته است. (همانطور که در فیلم «چهارشنبه سوری» می‌بینیم) در«درباره اِلی» دوباره به موضوع رابطه‌ی بین زن و مرد و رشته‌های دروغی که زندگی افرادی بی‌گناه را ویران می‌کند می‌پردازد.
یک جمع شاد و دوستانه (سه زوج متاهل با بچه‌های‌شان به اضافه‌ی احمد که به‌تازگی طلاق گرفته (شهاب حسینی) و یک مربی جوان مهد کودک به اسم اِلی (ترانه علیدوستی) ) برای تعطیلات سه روزه به سمت دریای خزر حرکت می‌کنند. این سفر بوسیله سپیده (گلشیفته فراهانی) مغز متفکر گروه برنامه‌ریزی شده است، که برنامه‌اش آشنا کردن احمد و اِلی است. احمد کسی ست که به دنبال همسر جدیدی می‌گردد.
اولین دروغ به زن صاحب‌خانه‌شان گفته می‌شود، کسی که از او خانه‌ی کنار ساحل را اجاره کرده‌اند. به او می‌گویند که احمد و اِلی تازه‌عروس و داماد هستند، که البته با توجه به رسومات ایرانیان این مفهوم قابل درک است. اما این دروغ نتایج شومی در پایان به دنبال دارد. گروه در یک ساخت و ساز از پیش هماهنگ شده، اِلی (دختر شیرینی که هیچ‌کس به درستی او را نمی‌شناسد) را به آشنا شدن با احمد ترغیب می‌کنند. احمد در آلمان زندگی می‌کند و فقط ده روز فرصت دارد تا همسری بیابد. زمانی که تمامی رقص‌ها، آتش‌سوزاندن‌ها، سیاه‌بازی‌ها و بازی والیبال‌شان دیگر غیر قابل تحمل شده، اِلی ناپدید می‌شود. از همان لحظه آهنگ داستان غم‌انگیز می‌شود. آیا او بدون اینکه به کسی چیزی بگوید به تهران برگشته؟ یا زمانی که می‌خواسته بچه‌ای را که به دردسر افتاده بود، نجات دهد، در دریا غرق شده؟ 
درحالی که قایق گشت و غواصان در جستجو هستند و پلیس منتظر جسد اِلی است، تا آب آن را با خود به ساحل بیاورد. خیلی سخت است که زن گمشده در فیلم «ماجرا» (میکل آنجلو آنتونیونی) را به خاطر نیاوریم. در این فیلم هم شاهد کشمکش بین افراد هستیم، به خصوص برای سپیده و شوهرش اوضاع غم‌انگیزتر است (با بازی مانی حقیقی کارگردان فیلم «کارگران مشغول کارند»).
تنها سپیده می‌دانسته که اِلی قرار است با کسی ازدواج کند، ولی از این نامزدی ناراضی است و تمایل زیادی هم به آمدن به این گردش خارج از شهر نداشته است. همانطور که جریان فیلم به سکانس‌های پایانی نزدیک می‌شود، سپیده و دوستانش به دروغ گفتن‌شان به یکدیگر و به خانواده‌ی اِلی ادامه می‌دهند. حتی با وجود اینکه هرچه بیشتر اوضاع را با دروغ‌های‌شان پیچیده می‌کنند. تنها کاری که می‌کنند خدشه‌دار کردن آبروی دختر گمشده است. 
از نظر تماشاگران خارجی این قضایا ممکن است چذابیت کمتری داشته باشد. آنها ترسی را که نویسنده–کارگردان فیلم، فرهادی قصد داشته از جامعه‌ای که بر پایه‌ی دروغ‌های بی‌ملاحت استوار است، به تصویر بکشد، کمتر دریافت می‌کنند.
در طی ماجرا گلشیفته از یک شخصیت سرزنده و بی‌غم به آدمی مبهوت و شوکه شده تبدیل می‌شود، که بازی بسیار خوبش در بین بازی‌های بسیار خوب دیگر بازیگران مشهود است. کار دوربین روی دست حسین جعفریان حس تعلیق مدرنی به فیلم بخشیده است.

داستان کوتاه از هاينريش بل

خطرٍٍٍٍِِ نوشتن
اثر : هاينريش بل
مترجم: شاپور چهارده چريك

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.

سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم  و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي  کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
 نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
 و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.

از آثار معروف بل ، بايد کتب زير را نام برد:
١- قطار بموقع آمد
٢- جهانگرد ، به اسپا مي آئي
٣- آدم کجا بودي؟
٤- نه فقط هنگام آريسمس
٥- و من از لام تا کام چيزي نگفتم
٦- خانة بدون محافظ -
٧- امرار معاش سالهاي پيشين
٨- و بدين ترتيب شب شد و روز شد
٩- ميهمانهاي ناخوانده -
١٠ - در درة نعل هاي غرّان
١١ - ايستگاه راه آهن
١٢ - بيليارد ساعت نه و نيم صبح

ليست مهمترين آثار هاينريش بل به آلماني:

1. Der Zug war pünktlich
2. Wanderer, kommst du nach Spa
3. Wo warst du Adam?
4. Nicht nur zur Weihnachtszeit
5. Und sagte kein einziges Wort
6. Haus ohne Hütter
7. Das Brot der früheren Jahre
8. So ward Abend und Morgen
9. Unberechenbare Gäste
10. Im Tal der donnernden Hufe
11. Der Bahnhof von Zimpren
12. Billard um halb Zehn


فاشيسم و هنر: جنگ با هنر مدرن

فاشيسم و هنر: جنگ با هنر مدرن

 
تابلوي "ابرحيوان" از هاينس لومار
تابلوي "ابرحيوان" از هاينس لومار

اروپاي قرن بيستم از اوايل دهه ۱۹۳۰ با چند نظام تام گرا (توتاليتر) روبرو شد: در شرق اتحاد شوروي استالين زده، و به موازات آن رايش سوم در آلمان، ديكتاتوري فاشيستي موسوليني در ايتاليا و حكومت فالانژيست هاي پيرو ژنرال فرانكو در اسپانيا. از ميان اين نظام ها، به ويژه حكومت نازي در آلمان براي هدايت زندگي هنري جامعه طرح و برنامه اي گسترده داشت.

حزب ناسيونال سوسياليسم (نازيسم) آلمان كه مدعي بود انساني نو را از تخمه نژاد برتر و در پرتو تمدني ريشه دار در "رايش سوم" به عرصه مي آورد، "پاكسازي زبان و فرهنگ ژرمن" را يكي از رسالت هاي اصلي خود مي دانست.

از زمان به قدرت رسيدن آدولف هيتلر در سال ۱۹۳۳ و به ويژه پس از توطئه كودتايي آتش‌سوزي رايشتاگ (پارلمان رايش سوم)، حكومت نازي با جديت فراوان به پيشبرد "رسالت" خود پرداخت: در مدتي كوتاه هزاران نويسنده و هنرمند تحت تعقيب قرار گرفتند، در شهرهاي گوناگون مراسم كتاب سوزان به راه افتاد و هزاران اثر هنري نابود يا توقيف شد.

در آلمان پس از سال ۱۹۳۳ موج نيرومندي از فرار شهروندان پيش آمد كه در تاريخ بشر كم مانند بود. در عرض چند سال تمام نخبگان فرهنگي آلمان، ميهن خود را ترك كردند.

در همان نخستين دوران تأسيس رايش سوم "هنرشناسان" وابسته به حزب نازي بيش از ۲۰ هزار اثر هنري را از موزه ها و نمايشگاه هاي هنري مصادره كردند. "كارشناسان هنري" هر آنچه كه با درك محدود خود نمي فهميدند يا با ذوق معيوبشان ناساز مي آمد را "انحراف آلود" يا "منحط" مي ناميدند.

انتظار، ۱۹۳۷ از ريچارد اولتس

به علاوه هنر "وظيفه اخلاقي" داشت كه نقش خود را در خلق "انسان نو" ايفا كند. به عبارت ديگر هنر بايد در راه پرورش انساني تلاش مي كرد كه با ايمان سرسخت و "روحيه پولادين"، برده وار از نظام مسلط و رهبران ديوانه آن پيروي كند. در تاريك ترين لحظات زندگي بشر، هنري كه واقعيت زندگي را تيره و تار نشان مي داد، "مخرب" و "بيمارگونه" معرفي مي شد.

ديكتاتورها و هنر مدرن

سال ۱۹۳۷ براي هنر مدرن سالي سرنوشت ساز بود. آلمان نازي هنر مدرن را قلع و قمع كرده و اينك به دنبال مشروعيت بخشيدن به اين وحشيگري بود. در ۱۹ ژوئيه ۱۹۳۷ نمايشگاه "هنر منحط" در مونيخ گشايش يافت، با يك هزار نمونه از آثار هنري كه "هنرشناسان" نازي آنها را انحرافي يا منحط دانسته بودند.

نمايشگاهي كه به تازگي به عنوان "تكميل و تخريب - سال ۱۹۳۷" در موزه هنري شهر بيلفلد برگزار شده، از يك نظر واكنشي است كه با تأخيري هفتاد ساله به نمايشگاه معروف نازي ها در مونيخ صورت مي گيرد. در اين نمايشگاه با نزديك ۴۰۰۰ اثر هنري در رشته هاي نقاشي، طراحي، عكس و مجسمه، از حدود ۱۸۰ هنرمند مدرنيست، دريچه تازه اي بر رابطه فاشيسم و هنر باز مي شود. نمايشگاه فرصتي تازه فراهم مي كند تا با تأمل بر اين رابطه، دريابيم كه ديكتاتورها از هنر مدرن چه مي فهمند و چرا از آن بيم دارند.

قدرت كور، سال ۱۹۳۷ از رودولف شليشتر

هنر مدرن كه در اوايل قرن بيستم در غرب اروپا جوانه زد، به مكتب ها و جريان‌هاي گوناگوني شكل داد كه ويژگي مشترك آنها دوري از "طبيعت گرايي" بود. هنر مدرن از بازآفريني "واقعيت" فاصله گرفت و حتي وقتي "بيان گرايي" (اكسپرسيونيسم) ناميده مي شد، از "بيان‌گري" دوري مي كرد.

ديكتاتورهاي قرن بيستم هنر آوانگارد را پوچ و بي معني مي دانستند، و طرفه آنكه درست از همين هنر "نامفهوم" و "بي محتوا" و "درهم برهم"، بود كه بيشترين ترس را داشتند. آنها با خشم و خشونتي يكسان به جنگ سبك هاي گوناگون هنر آوانگارد رفتند.

در آلمان نازي تنها هنرمندان متمايل به انديشه هاي سوسياليستي و كمونيستي در معرض سركوب قرار نداشتند، بلكه هر آنكه در آفرينش يا اسلوب پرداخت هنري به نوجويي، آزمون و ابتكار دست مي زد، به نافرماني و سركشي در برابر "قواعد هنري مسلط" متهم مي شد. او آشكار مي كرد كه از ذوقي مستقل و روحيه اي آزاد برخوردار است كه در قالب نظام تك‌صدايي حاكم نمي گنجد. بدين سان هنرمند مستقل خواه ناخواه از نظر نظام مسلط "مشكوك" ارزيابي مي شد.

از استقلال تا اعتراض

بيشتر آثار هنر مدرن مضمون يا پيام سياسي آشكاري ندارند، اما با اندكي تأمل مي توان به ريشه ناسازي آنها با چارچوب‌ها و استانداردهاي نظام فاشيستي پي برد.

تابلوي "ابرحيوان" (۱۹۳۷) از هاينس لومار يك حيوان غريب و غول‌آسا را نشان مي دهد كه همزاد ويراني و مرگ است؛ ذاتي كور و بهيمي در تقابل با مدنيت و مداراي بشري. عنوان تابلو آشكارا كنايه ايست به "ابر‌انسان" كه ايدئولوژي فاشيسم تولد آن را وعده مي داد. نظام و فرهنگي كه فاشيسم براي جامعه تدارك ديده است، نه به ابر‌انسان بلكه به اين حيوان زشت و پليد ختم خواهد شد.

انسان در ويرانه ها، اثري از كارل هوفر

تابلوي "انتظار" از ريشارد اولتس (۱۹۳۶) نمونه اي جالب از سوءظن فاشيسم را نسبت به ابهام و پيچيدگي نشان مي دهد. اولتس هنرمندي مستقل بود كه به مكتب سوررئاليسم پيوسته بود. تابلوي انتظار فضايي مرموز و وهم آلود را تصوير مي كند، كه مي تواند به خلجان ها يا تنش هاي ضمير ناخودآگاه برگردد. آلمان نازي آينده اي درخشان و تابناك را نويد مي داد، اما در اين تابلو اين جمع خاموش و ناشناخته به كجا خيره شده اند؟

تابلوي "قدرت كور" از رودولف شليشتر، نيز پاسخي كمابيش سرراست به تبليغات حزب نازي است. ايدئولوژي نازي لاف مي زد كه بر قله دستاوردهاي بشري اروپا از زمان تمدن روم تا كنون، ايستاده است، و تابلو مي گويد كه امروز ميراث اين تمدن به يك جنگجوي رومي كاهش يافته كه جز مرگ و ويرانگري چيزي نمي شناسد.

تابلوي "انسان در ويرانه‌ها" اثر كارل هوفر را هم مي توان ادامه تابلوي "قدرت كور" دانست و هم تعريضي روشن به ايدئولوژي "رايش سوم". هيتلر و پيروان او بزرگترين ماشين جنگي تاريخ را براي رسيدن به جامعه اي آرماني به راه انداخته بودند، اما نقاش به سادگي مقصد نهايي اين سفر جهنمي را نشان مي دهد: انساني برهنه كه در ميان ويرانه ها تنها مانده است.

چهره هاي گوناگون فاشيسم

در حاشيه نمايشگاه نگاهي هست به چهره هاي ديگر سلطه فاشيسم در اروپا و برخورد ويرانگر آن با هنر مدرن از اتحاد شوروي سابق تا اسپانيا و ايتاليا...

يكي از طرح هاي بيشمار پيكاسو براي تابلوي گوئرنيكا

در گوشه اي از نمايشگاه صدها عكس و سند تصويري از بمباران گوئرنيكا به نمايش گذاشته شده است. در جنگ داخلي اسپانيا شهر كوچك گوئرنيكا در منطقه باسك از پايگاه هاي اصلي پايداري جمهوري‌خواهان در برابر نيروهاي فاشيستي ژنرال فرانكو بود. در ۲۶ آوريل ۱۹۳۷ نيروي هوايي آلمان به ياري فرانكو شتافت و شهر گوئرنيكا را بمباران كرد. حمله اي وحشيانه كه هدف آن محو تمام نشانه هاي حيات در اين شهر بود.

هنرمندان مدرنيست اروپا به بمباران گوئرنيكا واكنش نشان دادند، و پيش از همه پابلو پيكاسو كه تابلوي او در اعتراض به فاجعه گوئرنيكا معروف ترين تابلوي قرن بيستم شد. فاشيسم سبك كوبيسم را "منحط" خوانده بود، زيرا آن را پوچ و بي‌معني مي دانست، و سرانجام از همين سبك بود كه شديدترين ضربه را دريافت كرد.


کشف دو اثر جدید از موتسارت

کارشناسان در شهر سالزبورگ اتریش از کشف دو قطعه موسیقی جدید از آثار ولفگانگ آمادئوس موتسارت خبر داده اند.

به گفته مسئولان بنیاد بین المللی مطالعه آثار و زندگی موتسارت، نسخه های این دو قطعه که برای پیانو تصنیف شده، از مدتها پیش در اختیار این بنیاد بوده است.

قرار است این قطعات هفته آینده در مراسمی رسمی اجرا شود و تا آن زمان جزییات زیادی درباره آنها منتشر نخواهد شد.

در ماه ژانویه یکی از آثار دیگر موتسارت که نسخه آن سالها در گوشه یک کتابخانه فرانسوی کشف نشده باقی مانده بود، برای نخستین بار اجرا شد.

آهنگسازی پرکار

یک سخنگوی بنیاد بین المللی مطالعه آثار و زندگی موتسارت گفت که جزییات کامل این قطعات تازه کشف شده، در دوم ماه اوت رسما اعلام خواهد شد.

او افزود که این آثار روی پیانویی که به خود موتسارت تعلق داشته، اجرا خواهد شد.

موتسارت که در سال 1791 در سن 35 سالگی در گذشت در طول عمر کوتاه خود، بیش از 600 اثر شناخته شده تصنیف کرد.

موتسارت آهنگسازی را در سن پنج سالگی آغاز کرد و آثار او از جمله تصنیفاتی برای پیانو، موسیقی مجلسی، اپرا و قطعات آوازی را در بر می گیرد.

قطعه جدیدی از موتسارت که در ماه ژانویه برای نخستین بار در حضور جمع کوچکی از شنوندگان در شهر نانت فرانسه به اجرا در آمد اثری دو دقیقه ای بود که این آهنگساز اتریشی برای ویولن تصنیف کرده است.

نسخه این اثر توسط کارمندان کتابخانه شهر نانت کشف شد و سپس کارشناسان در ماه سپتامبر سال 2008 در نیویورک تعلق این اثر به موتسارت را تایید کردند.

کولاکوفسکی، فیلسوف لهستانی درگذشت


لشک کولاکوفسکی فیلسوف نامی لهستانی روز جمعه ۱۷ ژوئیه در ۸۱ سالگی در بریتانیا درگذشت.

بن مایه‌ی تفکر فلسفی او آزاداندیشی، مداراجویی و جستجوی معنویت بود.

کولاکوفسکی یکی از آخرین فیلسوفان بزرگ بود که در نیمه‌ی دوم قرن بیستم بر تفکر فلسفی و حیات اجتماعی غرب تأثیر عمیقی باقی گذاشت.

لشک کولاکوفسکی در سال ۱۹۲۷ در شهر "رادوم" در مرکز لهستان کنونی متولد شد.

دوازده ساله بود که نیروهای ارتش هیتلری و ارتش اتحاد شوروی (سابق) از دو سو به میهن او حمله کردند. پلیس مخفی هیتلر (گشتاپو) پدر او را دستگیر کرد و به ‌قتل رساند.

کولاکوفسکی پس از جنگ جهانی دوم و با برپایی "نظام سوسیالیستی" در میهنش لهستان، در دانشگاه‌های لودز و ورشو، به تحصیل فلسفه پرداخت. او پس از پایان تحصیلات دانشگاهی، بین سال‌های ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۸ به ‌تدریس در رشته فلسفۀ تاریخ در دانشگاه ورشو مشغول شد.

در این سالهایی که بر آن داغ "نبرد ایدئولوژیک" خورده بود، کولاکوفسکی از سخنگویان اصلی "مارکسیسم – لنینیسم" سنتی (ارتودوکس) به شمار می‌رفت و به عنوان "فیلسوفی متعهد" خود را وقف بنای "جامعه سوسیالیستی" کرده بود.

مارکسیسم، کارپایه‌ای برای جوامع بسته

کولاکوفسکی در پایان دهه ۱۹۵۰ با مطالعۀ همه‌جانبه‌ی مارکسیسم و سنجش انطباق آن در عمل در "اردوگاه سوسیالیستی"، به کاستی‌های بزرگ مارکسیسم در تبیین جامعه و هدایت آن پی برد. او قبل از هر چیز دریافت که این نظام ایدئولوژیک برای آزادی انسان و فردیت مستقل او ارزشی قائل نیست، و او را بیش از مهره‌ای در دستگاه عظیم اجتماع نمی‌خواهد.

کولاکوفسکی به ‌مطالعات و تحقیقات دامنه‌‌داری در زمینه نظام‌های توتالیتر (تام گرا) دست زد، و به این نتیجه رسید که مارکسیسم بسیاری از عناصر این نظام غیرانسانی را در خود پنهان کرده است.

کولاکوفسکی در سال ۱۹۶۶ به ‌جرم دفاع از آزادی بیان و انتقاد علنی از کمونیسم از حزب کمونیست لهستان اخراج شد و چندی بعد از تدریس در دانشگاه ورشو نیز محروم شد.

او به خاطر فشارهای گوناگون، در سال ۱۹۶۸ لهستان را ترک کرد، نخست به پاریس و سرانجام به بریتانیا رفت.

او در دانشگاه اکسفورد و سپس در دانشگاه‌های آمریکایی ییل و برکلی به تدریس فلسفه ادامه داد.

از جزم اندیشی تا تبلور معنویت

کولاکوفسکی که در جوانی شیفته‌ی آرمانی انقلابی بود، با تلاشی شخصی و دلیرانه خود را از بند جهان‌بینی‌های جزم‌آلود رها کرد و شوق این رهایی را در آثار خود بازتاب داد.

با این درک تازه بود که او با شجاعت نوشت: «مارکسیسم بزرگترین خیالبافی قرن بیستم است.»

کولاکوفسکی در عین فاصله‌گیری از مارکسیسم، هم کارشناس عمیق این دکترین فلسفی باقی ماند و هم مدافع پی‌گیر دموکراتیزه کردن جوامع مدرن، بدون نیاز به مارکسیسم.

او اظهار داشت که برای رسیدن به جامعه‌ای بازتر و عادلانه‌تر به مارکسیسم هیچ نیازی نیست.

مارکسیسم، ایدئولوژی دیروز

کولاکوفسکی در فرایند تحولاتی که در ایدئولوژی مارکسیسم و نظام کمونیستی به ‌وجود آمد، نقش فعال و سازنده‌ای ایفا کرد، به‌ ویژه در جنبش‌های اصلاح‌طلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزدیک به ‌نیم قرن، به ‌فروپاشی نظام کمونیستی در این کشورها انجامید.

کولاکوفسکی در دوران آخر زندگی خود بر افول معنویت و ارزش‌های اخلاقی در غرب معاصر غبطه می‌خورد. عقیده داشت که جهان با بحران عقلانیت و جستجوی معنای واقعی زندگی، رو به ‌رو شده و به پایگاهی معنوی نیازمند است تا هستی او را از سقوط به قعر ابتذال نجات دهد.

از کولاکوفسکی علاوه بر چند کتاب و مقاله، اثر بسیار مهم و انتقادی او به نام "جریان‌های اصلی در مارکسیسم" به ترجمۀ دکتر عباس میلانی، به فارسی ترجمه شده است.

روز جمعه ۱۷ ژوئیه پارلمان لهستان با یک دقیقه سکوت، یاد لشک کولاکوفسکی راگرامی داشت.

اگزیستانسیالیسم (هایدگر)



هر چندگاه، معمولا در نتیجه مجموع شرایط اجتماعی یا تاریخی خاصی، فلسفه‌ای جدی با قدری تاخیر در عالم روشنفکری باب روز می‌شود. چنین چیزی بین دو جنگ جهانی و بیشتر در نتیجه انقلاب روسیه در مورد مارکسیسم اتفاق افتاد، و در مورد فلسفه اصالت وجود [یا اگزیستانسیالیسم] پس از جنگ جهانی دوم. رواج اگزیستانسیالیسم در اروپا [به استثنای انگلستان] در حقیقت عمدتا واکنشی در برابر تجربه اشغالگري نازی‌ها بود. وقتی که می‌گویم فلسفه‌ای باب روز می‌شود، مقصودم نه تنها رواج آن در میان دانشگاهیان، بلکه نزد انواع و اقسام نویسندگان ـ از رمان نویسان و نمایشنامه‌ نویسان و شاعران تا روزنامه‌نگاران است ـ به نحوی که آن فلسفه سراسر جو فرهنگی زمان و مکان را اشباع کند. مثلا در پاریس در ایام پس از جنگ ]جنگ‌ جهانی دوم[، دایما از همه طرف، و نه تنها در محاوره در بعضی از هنرها و در میان روزنامه‌نگاران جدی، بلکه حتی بین روزنامه‌نگاران مردم‌پسند و حتی در برنامه‌های تفریحی در کاباره‌ها و باشگاه‌های شبانه، سخن اگزیستانسیالیسم بود، شناخته‌ترین نامی که آن روز‌ها با این واقعه روشنفکری و اجتماعی پیوند خورده بود و هنوز این پیوند را حفظ کرده، نام ژان پل سارتر بود و هنوز هم هست. اما اگزیستانسیالیسم قرن بیستم در واقع در آلمان آغاز شد، نه در فرانسه، و شروع آن پس از جنگ جهانی اول بود، نه جنگ‌ جهانی دوم. از حیث فکری هم، مهمترین چهره در این جنبش، هایدگر بود نه سارتر. در میان اگزیستانسیالیسم پژوهان جدی تقریبا اتفاق نظر وجود دارد که هایدگر نه تنها تقدم زمانی به سارتر داد، بلکه از او متفکر عمیق‌تر و مبتکر‌تر و نو‌آورتری است.

مردان انديشه- طرح نو



1- بر طبق فلسفه اگزيستانسياليسم، وجود بر دو گونه است: وجود حضوري و وجود حصولي (existence). في المثل سنگ داراي وجود حضوري است (يعني هستي آن در درون ذات آنست) و خارج از حيطه عمل ذهن صاحب شعور، وجود حصولي ندارد (يعني هستي ديگري را نمي‌تواند بيرون از ذات خود "حاصل" كند). پس وجود حصولي "حالت" نيست "عمل" است، گذشتن از مرحله "امكان" به مرحله "واقعيت" است، و يا، به قول هايدگر، "سر برآوردن در حقيقت هستي" است. و اين معني در ريشه كلمه exister هم مستتر است: وجود حصولي يعني عمل كسي كه از آنچه "هست" حركت مي‌كند (ex) تا در حد آنچه پيش از آن "ممكن" بود "مستقر شود" (sistere).

2- بقول هايدگر: "اين جمله كه انسان وجود (حصولي) دارد" جواب به اين سوال نيست كه آيا انسان هست يا نيست، بلكه جواب باين سوال است كه ماهيت انسان چيست." بنابراين "وجود (حصولي) داشتن" به لفظ ديگر همان "در موقعيت بودن" (etre an situation) است، يعني روابط مشخص متقابلي با جهان و با ديگر موجودات ذيشعور برقرار كردن.


«نوار سفید» میشائیل هانکه نخل طلایی گرفت

فیلم سینمایی «نوار سفید» به کارگردانی میشائیل هانکه جایزه نخل طلایی بهترین فیلم شصت و دومین دوره جشنواره بین‌المللی کن را از آن خود کرد.
مراسم پایانی جشنواره کن 2009 دقایقی پیش در این شهر ساحلی فرانسه برگزار شد و برخلاف بسیاری از پیش‌بینی‌ها «یک پیشگو» به کارگردانی ژاک اودیار فرانسوی جایزه معتبر نخل طلا را به «نوار سفید» فیلمساز اتریشی واگذار و به بردن جایزه بزرگ هیئت داوران به ریاست ایزابل هوپر بازیگر فرانسوی بسنده کرد.
هانکه هنگام دریافت جایزه به همسرش اشاره کرد و گفت "خوشبختی چیز کمیابی است." این فیلماز مطرح در ادامه گفت: "این لحظه‌ای است در زندگی که من خیلی خوشحالم و مطمئنم که تو هم هستی."
بریلانته مندوزا کارگردان فیلیپینی برای فیلم سینمایی «کیناتای» جایزه بهترین کارگردان کن را برد و جایزه ویژه هیئت داوران شصت و دومین دوره جشنواره به آلن رنه رسید. کریستوف والتس اتریشی هم برای بازی در فیلم سینمایی «لعنتی‌های بی‌آبرو» به کارگردانی کوئنیتن تارانتینو جایزه بهترین بازیگر مرد را از آن خود کرد. او هنگام دریافت جایزه گفت که این جایزه را بیش از همه مدیون هانس لاندا [شخصیتش در فیلم] و خالق بی‌همتایش کوئنتین تارانتینو بدهکار است. "تو شغلم را به من برگرداندی."
جایزه بهترین بازیگر زن به شارلوت گینزبورگ فرانسوی برای بازی در فیلم جنجالی «ضد مسیح» به کارگردانی لارس فن تریر دانمارکی رسید که هنگام دریافت جایزه ضمن تشکر از فون‌تریه و ویلم دافو گفت: "شما به من اجازه دادید با آن‌ چیزی که اعتقاد دارم قوی‌ترین، دردناک‌ترین و هیجان‌انگیزترین تجربه تمام عمرم است زندگی کنم." او همچنین از پدرش که یک خواننده و نوازنده قدیمی است هم تشکر کرد و گفت که فکر می‌کند او الآن مفتخر و شوکه شده است.
جایزه دوربین طلایی بهترین فیلم اول جشنواره کن امسال به فیلم استرالیایی «سامسون و دلیله» به کارگردانی وارویک تورنتن رسید.
لو یه برای نوشتن فیلمنامه فیلم هنگ کنگی «تب بهار» جایزه بهترین فیلمنامه کن را برای سینمای کشورش به ارمغان آورد.
هیئت داوران این دوره کن دو جایزه هم به فیلم‌های سینمایی «Fish Tank» به کارگردانی آندرا آرنولد بریتانیایی و «عطش» به کارگردانی پارک چان ووک اعطا کرد.

میشائیل هانکه اتریشی امروز پیش از دریافت نخل طلایی کن جایزه فدراسیون بین‌المللی منتقدان فیلم را در بخش مسابقه رسمی جشنواره کن 2009 نیز برای کارگردانی فیلم «نوار سفید» دریافت کرده بود. فدراسیون بین‌المللی منتقدان فیلم فیپرشی هر سال در جشنواره کن به بهترین فیلم از نگاه خود در بخش‌های مسابقه رسمی، نوعی نگاه و دو هفته کارگردانان یا هفته منتقدان جایزه می‌دهد.
«پلیس، صفت» کورنلیو پورومبویو فیلمساز رومانیایی دیگر برنده جایزه فیپرشی از جشنواره کن امسال بود. این فیلم که دیروز جایزه بزرگ هیئت داوران بخش نوعی نگاه را نیز به دست آورده، از نگاه فدراسیون بین‌المللی منتقدان فیلم شایسته دریافت جایزه فیپرشی تشخیص داده شد. پورومبویو در کن 2006 با نخستین فیلم خود «12:08 شرق بخارست» جایزه دوربین طلایی را برده بود.
فیلم سینمایی «آمریکا» به کارگردانی شرین دابیس محصول مشترک آمریکا، کانادا و کویت هم از نگاه منتقدان بین‌المللی اثر برگزیده کن 2009 در دو بخش دو هفته کارگردانان و هفته منتقدان بود. فیلم داستان مادری فلسطینی و تنها و پسر اوست که از رام‌الله به شهری کوچک در ایلینویز آمریکا می‌روند.

چند  فیلم برگزیده در جشنواره کن

یک پیغمبر از ژاک اودیار در میان بیست فیلم بخش مسابقه در شصت و دومین دور جشنواره سینمائی کن، در جنوب فرانسه، که تقریبا به نیمه راه می رسد امروز،  چند فیلم تاکنون توجه منتقدها را بیشتر جلب کرده.  جشنواره سینمائی کن و ظاهرا از حالا برنده مسابقه، یعنی گیرنده جایزه نخل طلائی معلوم شده.  خیلی از منتقدان رقابت را بین  فیلم جین کمپیون Jane Campion، هنرمند نیوزیلندی می دانند که در سال 1993   فیلم پیانوش هم نخل طلائی کن را گرفت و هم جایزه اسکار.  فیلم جدید او «ستاره روشن» Bright Star  --   ولی رقیب سرسخت او یک فیلم فرانسوی است  به نام «یک پیامبر».

 

از فیلمهای مورد بحث دیگر جشنواره کن،  فیلمَ کارگردان دانمارکی  لارس فون تریر فیلم دجال Antichrist  با شرکت ویلیام دو فوی آمریکائی و شارلوت گنزبورگ فرانسوی،  به خاطر صراحت و به قول بعضی وقاحت برخی از صحنه هایش، سروصدای خیلی ها را در آورد.  بعضی را به خنده انداخت، بعضی ها هو کردند و برخی هم تشویق کردند، و خیلی ها او را به زیاده روی در نمایش خشونت به خصوص از نوع وقیح جنسی اش متهم کردند.

فیلم «یک پیغمبر» از ژاک اودیار Jacques Audiard داستان برخاستن و به بلوغ رسیدن یک جوان است در زندان مخوفی در فرانسه در ارتباط با تبهکاران دیگر، ولی تصور محکومیت آمیزی می دهد از شرایط ناگوار زندانهای فرانسه که در اعتراض به آنها سال گذشته شاهد اعتصاب و شورش زندانی ها بودیم. اما کارگردان با قصد انتقاد اجتماعی این فیلم را نساخته بلکه خواسته یک Thriller یا فیلم هیجانی جنائی بسازد با این حال، فیلم تم های اجتماعی مثل تنش با مسلمانان فقیر در فرانسه  را لمس می کند.  ورایتی نوشته منتقدها شنبه شب هم عقیده بودند که فیلم پیغمبر  جایزه اول را خواهد گرفت.  در گزارشی که خواهیم دید، همچنین به فیلم جدید کارگردان تایوانی تبار آمریکائی انگ لی می پردازیم یک کمدی نستالژیک به نام Taking Woodstock.  

***

در شصت و دومین جشنواره سینمائی کن، دست کم برای دو هفته، از  آهسته شدن چرخ اقتصاد جهان و بی پولی ملتها خبری نیست... شهر ساحلی و بلوار مشهور حاشیه دریا، کروازت، پر است از ستارگان و کارپردازان و نوستارگان و جویندگان نام...

 

راجر ایبرت و مارتین اسکورسزی در کن اما در میان نامداران حاضر در جشنواره کن،  حضور راجر ایبرت منتقد پیشکسوت شیکاگوئی، جلب نظر می کرد.  مارتین اسکورسزی تالار جدید مرکز کنفرانس در غرفه آمریکا در کن را که با نام ایبرت نامگذاری شده، همراه با ایبرت افتتاح کرد.    به خاطر بیماری و عمل جراحی، که امکان حرف زدن و حرکت و سفر  را از او گرفته، راجر ایبرت، مدتهاست دیگر در کن پیدا نمی شود.  مارتین اسکورسزی   گفت اسم ایبرت و عشق به سینما با هم قرین هستند و از جمله حاضران تی یری فریمو، رئیس فستیوال بود و روسای چندتا از استودیوی های  آمریکا --

 

در فیلم  عشقی «ستاره درخشان» جین کمپیون به قرن 19 باز می گردد و این بار در فضای سرسبز انگلستان، بخشی از زندگی کوتاه شاعر رومانتیک «جان کیتز» John Keats می پردازد، که عاشق فنی براون، دختر 19 ساله شده بود. نقش جان کتیز شاعر را بن ویشا Ben Whishaw هنرپیشه انگلیسی بازی می کند، در مقابل  نوستاره استرالیائی ابی کورنیش Abbie Cornish --

 

خانم کمپیون می گوید این دو هنرپیشه انسانهائی غریزی هستند و او آنها را به حال خود گذاشت. او می گوید هر دو هنرپیشه ها شجاع و با احساس هستند. فیلم چینی تب بهاری در باره عشق و زندگی همجسنگرایان در جامعه  چین، در جشنواره کن سروصدا کرد، از نوع سروصدای فیلم «گربه های ایرانی» بهمن قبادی به خاطر اینکه این فیلم هم بدون اجازه دولت چین ساخته شده.

کارگردان لو یه می گوید امیدوار است هنگام بازگشت به چین برای او مشکلی ایجاد نشود. او می گوید بارها گفته است که فقط یک کارگردان است که فیلمی ساخته و امیدوار است که طوری نشود و می افزاید در هر حال، فکر آینده را نمی کند بلکه آینده همین الان است. دولت چین کار آقای لو یه را سه سال پیش ممنوع کرد، در واکنش به فیلم خیره کننده  و زیبایش «کاخ تابستانی» که آن هم بدون اجازه مقامات رسمی چین ساخته شده بود.


انگ لی، هنرمندی که دو بار جایزه بهترین فیلم جشنواره کن را با تراژدی هایش بدست آورده، این بار یک فیلم کمدی برای قضاوت منتقدان سختگیر جشنواره کن عرضه کرد درباره یکی از جوانانی که فستیوال وودستاک را به راه انداخت که نیم میلیون نفر تماشاگر داشت.  انگ لی می گوید فیلمش کمدی بود و در باره رقبا نگران بود، ولی با برخورد آن شب نمی توان بحث کرد.

فیلم «گرفتن وودستاک» فضای خوشبین به آینده دهه 1960 جوانان آمریکا را منعکس می کند، با بازی هائی از چند اکتور تازه کار در کنار لیو شرایبر در نقش یک مرد زن پوش بازی می کند به نام ویلما. انگ لی در مصاحبه مطبوعاتی گفت در ساختن این فیلم، تصویر کردن معصومیت نسل جوان هدف اصلی او بود.

انگ لی می گوید وودستاک افسانه نیست بلکه واقعا اتفاق افتاد. از نظر انگ لی، وودستاک جنبشی را نشان می دهد که نسل جوان تصمیم گرفت با آدمهای دیگر همزیستی عادلانه داشته باشد، یعنی با نژادها و فرهنگهای دیگر و رفتاری صلح آمیز با طبیعت داشته باشد  و البته سکس و مواد و راک اندرول هم بود و در آن دوره تخم خیلی چیزهائی که امروز جدی می گیریم کاشته شد.

 

***

 

گرفتن وودستاکانگ لی، فیلمساز تایوانی تبار آمریکائی، به خاطر توانائی خارق العاده اش در ساختن انواع فیلها از تراژدی و اجتماعی گرفته تا کمدی، و به خاطر تسلطش به هر دو فرهنگ، چین و آمریکا، فیلمساز یگانه ای ست در دنیا.  اما فیلم وودستاک  او برخلاف کارهای قبلی، با استقبال زیاد منتقدهای کن روبرو نشده. ورایتی نوشته این فیلم در بهترین حالتش، یک نستالژی سبک است و برخلاف فیلمهای دیگر این هنرمند، فیلمی است فاقد بلندپروازی. اما شاید جذابیت آن به خاطر ارتباط افکار سیاسی حاکم بر آمریکا در دوره کنونی، یعنی ریاست جمهوری برک اوباما باشد با آن دهه 1960 که جنبش فرهنگ غیرمتعارف، از سینما و موسیقی نهادینه شد و می بینیم که نیم میلیون نفر را جذب کرد.

 

انگ لی که 55 سال دارد –  با فیلم مشهور Brokeback Mountain او، اولین فیلم صریح هالیوودی در باره همجنسگرائی، سال 2005  در کن جایزه اول را گرفت و دو سال بعدش هم انگ لی با فیلم «شهوت، احتیاط» برگشت – این بار فیلمی چینی آورده بود «شهوت، احتیاط»  که آن هم در سال 2007 نخل طلائی را گرفت.

 

اما فیلم یک کارگردان چینی دیگر، یعنی لو یه،  یعنی فیلم تب عشق هم بعد از سروصدائی که به پا کرد به خاطر اینکه در چین به طور غیرمجاز تهیه شده، نتوانست نظر منتقدها را جلب کند. بیشتری ها آنرا فیلم دلسردکننده ای یافتند در باره همجنس گرائی که به قول تاد مککارتی، تنها جرقه های کوچکی از ابتکار در هست. 

 

فیلم چینی دیگری که مورد توجه قرار گرفت، «انتقام» کار جدید کارگردان هنگ کنگی  جانی تو است که به روال همیشه یک فیلم حادثه ای جنائی است با تمرکز بر یک قاتل حرفه ای.

 

خانم کمپیون در فیلم جدیدش Bright Star به فضاهای قرن نوزدهمی فیلم خارق العاده اش پیانو (برنده سال 1993 نخل طلائی) برگشته و ظاهرا کار خارق العاده ای ارائه داده که خیلی ها آن را نامزد جدی جایزه نخل طلائی بهترین فیلم می دانند. فیلمی است در باره جان کیتز، شاعر رومانتیک قرن نوزدهم انگلیس که اشعارش هنوز هم در میان انگلیسی زبانها محبوب است. اینجا هم مثل فیلم پیانو، یک رابطه نابرابر است بین مرد مسن تر و دختر 19 ساله، و خانم کمپیون جان کیتز را از دید این دختر نشان می دهد.

 

کمپیون تنها زنی است نخل طلائی برده در تاریخ جشنواره کن، و شاید امسال تنها زنی بشود که دو تا نخل طلائی می برد. دیوید گریتن، منتقد لس آنجلس تایمز نوشته قدرت خانم کمپیون در نمایش احساسات زنان به قدری است که انگار می تواند زیر پوست آنها برود. با اینکه فیلم پر است از عناصر قرن نوزدهم در صحنه پردازی، لباسها و معماری، ولی خانم کمپیون زیاد به اینها توجه نکرده و تمرکز داده روی احساسات شخصیت ها و استفاده او از اشعار کیتز در دیالوگ های فیلم، می توانست خیلی لوس بشود ولی از دید این منتقد، یکی از امتیازهای فیلم است.

 

امسال در کن، فیلم های زن محور توجه ها را جلب کردند، از جمله فیلمهای جنجالی، باید به فیلم «اگورا» Agora اشاره کنم با شرکت هنرپیشه انگلیسی ریچل وایس، در نقش یک منجم  و برای ایرانی ها از این نظر جالب است که همایون ارشادی، بازیگر فیلم «طعم گیلاس» در آن نقش یک برده را بازی می کند، که اثر جدیدی است از کارگردان نسبتا جوان شیلیائی، «الهاندرو امنابار» Alejandro Amenabar  که فیلم اسپانیائی او «دریای درون» او در سال 2004 جایزه اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان را گرفت.

 

در فیلم جدید امنابار، فیلم «اگورا»  که انگلیسی زبان است، تمرکز روی یک شخصیت باستانی است، زن منجمی است که در کتابخانه افسانه ای اسکندریه تلاش می کرد کتابها و دانش باستان را از حمله شورشیان مذهبی، حفظ کند. تصویر خشن وسیاهی از تعصب مسیحی ها و تلاش آنها برای نابود کردن ادیان دیگر بدست می دهد. استیون زایتچیک، منتقد هالیوود ریپورتر از بازی خانم ریچل رایس تقدیر کرده که توانسته اشتیاق به دانستن و تحقیق را بدون توسل به چیزهای ساختگی، به تماشاگر منتقل کند. منتقد ورایتی، بلندپروازی این کارگردان ستایش کرده در نمایش یکی از لحظه های عطف در تاریخ فرهنگ غرب. 

منبع:    بهنام ناطقی

لارس فون‌تريه با وجود انتقادها از فیلمش، خود را بهترين كارگردان سينماي جهان دانست

لارس فون‌تريه فيلمساز سرشناس دانماركي برنده نخل طلا، پس از نمايش جديدترين ساخته‌اش در جشنواره كن که با استقبال بسیار سر تماشاگران مواجه شد، خود را بهترين كارگردان سينماي جهان خواند.
فيلم «ضدمسيح» جديدترين ساخته لارس فون‌تريه روز دوشنبه 28 ارديبهشت درحالي در بخش رقابتي جشنواره كن به نمايش درآمد كه اكثر تماشاگران و منتقدين به انتقاد شديد از آن پرداختند. وي در نشست خبري بعد از نمايش فيلم با بيان اينكه توجيهي براي ساخت اين فيلم ندارد، گفت: "من فيلم مي‌سازم و از اين كار نيز لذت مي برم. فكر مي‌كنم بسيار عجيب است كه به خاطر ساخت اين فيلم از خودم عذرخواهي كنم."
فون‌تريه اظهار كرد: "من اين فيلم را براي شما خبرنگاران يا تماشاگران نساخته‌ام؛ پس لزومي ندارد در اين رابطه به شما توضيح بدهم."
وي در ادامه «ضدمسيح» را مهم ترين فيلم دوران كارگرداني‌اش دانست و گفت: "من در اين فيلم دنياي خيالي خودم را نشان مي‌دهم و آن را به آندري تاركوفسكي تقديم مي‌كنم."
جالب ترين بخش اين نشست خبري، زماني بود كه فون‌تريه با خنده‌اي كه بر لب داشت، خودش را بهترين كارگردان جهان دانست و گفت: "من بهترين كارگردان در سينماي جهان هستم و خودم فكر مي‌كنم كه هستم."
وي تاكنون هشت بار در بخش رقابتي كن آثارش را به نمايش گذاشته كه تنها يك بار در سال 2000 با فيلم «رقصنده در تاريكي» نخل طلارا كسب كرد.

عکسهای جدید کن (تارانتینو)

 

صحبت‌های تارانتینو و براد پیت در کنفرانس مطبوعاتی

 

 هشتمين روز جشنواره بين‌المللي فيلم كن اختصاص به «حرامزاده‌های لعنتی» ساخته جديد كوئنتين تارانتينو بود كه سروصداي زيادي در بين تماشاگران و منتقدان جشنواره به پا كرد. حرف و بحث اصلي رسانه‌هاي گروهي، منتقدان سينمايي و تماشاگران پي‌گير سينما درباره كار جديد اين فيلم‌ساز جنجالي بود.
قصه فيلم جديد تارانتينو در روزهاي جنگ جهاني دوم اتفاق مي‌افتد و برادپيت نقش اصلي آن را بازي كرده است. او در اين فيلم نقش يك رزمنده راه آزادي را دارد كه همراه گروهي سرباز اهي مأموريتي مهم بر عليه نيروهاي ارتش فاشيستي هيتلري (در فرانسه تحت اشغال آلمان) مي‌شود.
«حرامزاده‌های لعنتی» كه صحنه‌هاي خشونت‌بار زيادي دارد قبل از نمايش همگاني براي عموم تماشاگران، براي منتقدان سينمايي به نمايش درآمده بود. منتقدان سينمايي مثل هميشه در برابر فيلم تارانتينو، دو واكنش متفاوت نشان داده‌اند. گروه كيفيت بالاي آن را تحسين كرده‌اند و گروهي ديگر آن را يك كار معمولي ارزيابي كرده‌اند.
تارانتينوي 46 ساله در جلسه نشست مطبوعاتي فليم، از اين كه توانسته فيلم را - كه يكي از كارهاي مورد علاقه‌اش بوده - بسازد، ابراز خشنودي و خوشحالي كرد.
وي گفت: "از تمام دنيا خبرنگاران و منتقدان سينمايي در كن جمع شده‌اند. خوشحالم كه فيلم مرا تعداد زيادي از آن در كنار هم مي‌بينند. من فيلم‌سازي آمريكايي هستم كه براي تمام آدم‌هاي كره زمين فيلم مي‌سازم و كن محلي است كه آن‌ها را براي همگان به نمايش مي‌گذارد."
برادپيت هم در اين جلسه اعلام كرد و براي وي جان خوشبختي و سعادت بوده كه توانسته با فيلم‌ساز مؤلفي مثل تارنتينو همكاري كند.
او گفت: "بازي و حضور در يك فيلم سينمايي به معني آن است كه تو بايد ماهها دور از خانه و خانواده خود باشي. پس بهتر است كه با كساني كار و همكاري كني كه برايشان احترام قائل هستي و بازي در آن فيلم، براي تو معنا و مفهوم خاصي دارد."
رسانه‌هاي گروهي در كن مي‌نويسند با وجود ديدگاههاي ممتفاوت منتقدان به فيلم، همه آن‌ها در كل فيلم را پسنديده و از آن حمايت مي‌كنند. اين حمايت مي‌تواند به معني آن باشد كه تارانتينو مي‌تواند شانس زيادي براي دريافت نخل طلايي اين دوره جشنواره كن داشته باشد.

امسال در کن چه خبره؟؟!!! گزارش کامل

همه کارگردان‌های کن / این فیلمسازان دست‌شان را به سمت نخل طلا دراز کرده‌اند

  فستیوالی كه امروزافتتاحیه آن برگزار می شود و تا سوم خردادماه ادامه دارد یك جشنواره سینمایی خاص است. یك اتفاق جالب در بخش مسابقه كن ۶۲، میانگین سنی كارگردان‌ها و همچنین حضور پیشكسوتان سرشناس و بسیار ممتازی است كه مدت‌هاست از آنها خبری نبود؛ كشور میزبان هم امسال چندین نماینده دارد، ضمن این كه آسیایی‌ها غیر از ایران هم در كن ۶۲ حضوری بسیار فعال خواهند داشت.
در این مطلب با فیلم‌ها و كارگردانان بخش مسابقه شصت و دومین جشنواره فیلم كن بیشتر آشنا شویم:

▪ آلن رنه:
اگر فیلم‌های «شب و مه» (۱۹۵۶)‌ و «هیروشیما عشق من» (۱۹۵۹)‌ را دوست داشته باشید، قطعا آلن رنه را هم می‌شناسید. فیلمساز ۸۸ ساله فرانسوی این‌بار با فیلم «حادثه» ‌(Les herbes Folles) به عرصه هنر هفتم برگشته است. آن هم با یك درام ۹۶ دقیقه‌ای كه متوسط زمان بیشتر فیلم‌هایی است كه ساخته. او مانند همیشه عاشق ورود سینما به ادبیات است و این‌بار هم نوول كریستین گیلی را به فیلم برگردانده؛ زندگی مرزی یك آدم عادی كه بر اثر اتفاقات پیش‌افتاده ناگهان از این رو به آن رو می‌شود. آلن رنه در كنار تمام جوایز برده و نبرده‌اش (نامزدی‌ها)‌ و ۳ بار هم در كن حضور داشته كه مربوط به سال‌های ۱۹۵۹، ۱۹۷۴ و ۱۹۸۰ می‌شود. كه به ترتیب برای فیلم‌های هیروشیما عشق من، استاویسكی و انریك عموی محبوبم سه بار نامزد دریافت نخل طلا شد و هیچ بار برنده نشد. اولین بار كه او در كن شركت كرد ۳۸ ساله بود و حالا ۵۰ سال گذشته است...

▪ كن لوچ:
فیلمساز ۷۳ ساله و بسیار سرپای انگلیسی هنوز كه هنوز است كارگردان جشنواره‌هاست. اصلا فستیوالی پیدا نمی‌كنید كه برگزار شود و كن لوچ چترش را آنجا باز نكرده باشد. حضور او در كن هم خود داستانی دارد. او كه با فیلم عجیب و غریب و نامتعارف «در جستجوی اریك»‌ (Looking For Eric) به كن آمده ، بیش از این ۱۱ بار در كن شركت كرده و هر بار هم یك جورهایی یا در قسمتی نامزد شده یا جایزه هیات داوران را برده است. حتی بردن یك جایزه افتخاری در سال ۲۰۰۴ كه كنی‌ها برای یك عمر خدمت او به سینما داده بودند هم افاقه نكرد و كن لوچ صحیح و سالم و سرحال ۲ سال بعد بازهم در كن شركت كرد و البته این بار نخل طلا را هم برد و برای فیلم «باد در مرغزارها می‌وزد» كه فیلم بسیار خوبی هم بود.

▪ ماركو بلوچیو:
با ۵ بار نامزدی دریافت نخل طلای كن، او همتنه به تنه افرادی مانند كن لوچ می‌زند. هرچند در سال ۲۰۰۲ برای فیلم «لبخند مادر من» توانست جایزه هیات داوران را به دست آورد. ماركو بلوچیو كه در كشور خودش یك فیلمساز همه‌فن حریف است و جدای از كارگردانی، یك سناریست، بازیگر و تهیه‌كننده ارشد هم شناخته می‌شود، در كن ۶۲ فیلمی را ساخته كه به صورت خاص به ایتالیایی‌ها تعلق دارد.
او با درام تاریخی «از پا افتاده» به زندگی شخصی دوچه ایتالیا یعنی موسولینی پرداخته است. داستانی درباره زندگی عاطفی و ازدواج او با نامزدش به نام آیدا والر و پسری كه از او به دست می‌آورد به نام آلبینو و دلایل نامگذاری او تمام قصه «از پا افتاده»‌را سر و شكل می‌دهد.

● فیلمسازان زن
اما در كن امسال خانم‌ها نیز بسیار فعال ظاهر شدند و به نوعی تعداد بانوان شركت‌كننده در بخش مسابقه كمی بیشتر از دوره‌‌های اخیر است:

▪ جین كمپیون:
جین كمپیون ۵۵ ساله نامزد اسكار سال ۱۹۹۴ برای كارگردانی فیلم پیانو و برنده اسكار همین سال برای بهترین فیلمنامه با فیلمی به نام ستاره تابناك به كن ۶۲ آمده است؛ یك درام عاطفی ۲ ساعته درباره زندگی عاشقانه شاعری به نام جان كتیز كه حتی مرگ همسرش عشق او را پایان نمی‌‌دهد.سابقه حضور در كن برای كمپیون به همان سال ۱۹۹۳ برمی‌گردد كه او توانست نخل طلا را برای همان فیلم معروفش یعنی پیانو به دست آورد.

▪ آندره آ آرنولد:

ملودرام خانوادگی و ۱۲۴ دقیقه‌ای آندره آ آرنولد، فیلمساز ۴۸ ساله انگلیسی را شكل می‌دهد. او كه سال‌ها فیلم كوتاه می‌ساخت و حتی برنده اسكار بهترین فیلم كوتاه سال ۲۰۰۵ (زنبور)‌ هم شده، این بار با فیلم «فیش تانك» به كن آمده است. آرنولد در سال ۲۰۰۶ هم در كن بود و برای فیلم «جاده قرمز» نامزد نخل طلا هم شده بود.

روی ادامه کلیک کنید


ادامه نوشته

100 گیتاریست برتر the 100 greatest guitarist of all the time




www.rollingstone.com/news/coverstory/5937559/page/1




مایک تایسن، ،Tyson

tyson_1 فیلم «تایسن» مستندی است در باره مایک تایسن، قهرمان مشت زنی سنگین وزن سابق دنیا -- که اکران سراسری آن از هفته پیش در آمریکا شروع شده. بیشتر این فیلم ، حرفهای خود مایک تایسن است خطاب به کارگردان فیلم و دوست قدیمی اش، جیمز توبک، که از  دسترسی اش به تایسن استفاده کرده برای دادن تصویری که نه لزوما افشاگرانه است و نه چندان مستند، ولی با این حال، به خاطر چیزهائی که تایسن حاضر می شود در باره ذهنیات خودش ارائه بکند، شگفتی بر انگیز است، و به قول یک منتقد، آن را تبدیل کرده است به فیلمی در باره خشونت و ترحم.

 

جیمز توبک Toback  از همان فیلم اولش در سال 1978 فیلم «انگشتها» Fingers علاقه خاصی به شخصیت های سیاهپوست به خصوص قهرمانان ورزشی سیاهپوست، نشان می دهد، به عنوان مفری از ملال و روزمرگی طبقه متوسط سفیدپوست آمریکائی مثل خودش --  تایسن هم قبلا هم در یک فیلم توبک ظاهر شده بود، فیلم «سیاه و سفید» راجع به جوانهای سفید مقم حومه شهرها که شیفته فرهنگ هیپ هاپ بودند و می خواستند سیاه بشوند.  اما فیلم «تایسن»، یک مستند غیرمتعارف است.

 

***

 

برای افتتاح اکران سراسری مستند «تایسن» در  لس آنجلس، خود مایک تایسن، قهرمان سابق سنگین وزن بوکس جهان، حاضر شده بود در کنار دوست قدیمش و کارگردان فیلم، جیمز توبک. مایک تایسن می گوید هنگام فیلمبرداری خیلی راحت بود و سابقه آشنائی اش با جیمز توبک، همه چیز را آسان کرد و حالا خودش باور نمی شود بعضی حرفهائی که در فیلم به زبان آورده.

 

توبک می گوید هدف او از ساختن این فیلم این بود که یک انسان خارق العاده و پیچیده را به جهانیان نشان دهد و به تماشاگر امکان دهد که مدتی در ذهن این شخصیت رنگارنگ، زندگی کند، شخصیتی که رنجها کشیده و سرپا مانده. یک داستان تراژیک انسانی.

 

مایک تایسن می گوید اگر فروتن نباشید، جهان، فروتنی را به شما تحمیل می کند.

 

از جمله حاضران در مراسم، باید از بازیگر اسکات کان، پسر جیمز کان، و همچنین فوتبالیست برجسته مایک استرن نام برد، و هنرپیشه، کارل ودرز، که مایک تایسن را دوره کرده بودند. قهرمان سابق سنگین وزن جهان، شوگر شین موسلی می گوید بوکسورها معمولا از مایک تایسن می ترسیدند، که حریف را در کمتر از 90 ثانیه فرومی کوبید.

 

***

 

tyson_3 «تایسن» فیلمی است که شاید دیدن بعضی صحنه های خشونت بار آن برای همه نباشد.  بوکس یک ورزش خشن است وقتی دو انسان به سرو کله هم می کوبند و از خیلی جهات، فیلم «تایسن» هم  فیلمی است در باره خشونت -- و اشتهای ما برای خشونت، و  اینکه می خواهد برود ببیند در آن طرف خشونت را نگاه کند، یعنی بوکسوری که ضربه هاش، غول های سنگین وزن را گیج می کرد و سرعت پیاپی آنها، فرصت به حریف نمی داد -- بیست سال پیش...پشت این ضربه ها چه فکر و احساسی دارد.

 

فیلم «تایسن» ضمنا در باره مایک تایسن به عنوان یک چهره فرهنگ عامه هم هست، که به خاطر چند افتضاح که به دادگاه کشید، از جمله چند طلاق جنجالی و محکومیت به اتهام تجاوز، در اذهان عمومی، تصویر یک هیولای درنده را پیدا کرد. تصویری که در این مستند هم از او می بینیم، در صحنه آن مسابقه مشهور ده سال پیشش با ایوندر هالیفیلد Evander Holyfield را با دندانهاش بیرون کشید.  ولی ضمنا، فیلمی هم هست در رابطه این انسان با دنیا  و آدمهای دیگر.

 

بیشتر فیلم، مایک تایسن را نشان میدهد که نشسته است منزلی نزدیک اقیانوس آرام، احتمالا در کالیفرنیا، و دارد با دوربین مستقیم صحبت می کند، در باره مسابقه قهرمانی جهان که در 20 سالگی برنده شد، در باره  زنهاش، در باره زندانی  کشیدن... به قول منتقد نیویورک تایمز، طوری حرف می زند که انگار هیچکس آنجا نیست.  همین در فیلم یک حس نزدیکی رعب انگیزی به تماشاگر می دهد -- چون ترسناک است نزدیک بودن به چنین هیولائی -- ولی این نزدیکی، ضمنا ترحم برانگیز هم هست -  با این حال، این سئوال هم هست که چقدر ترحم باید داشت نسبت به آدمی که، با اینکه  او در  نوجوانی او را از دنیای تبهکاری بیرون کشیدند و تعلیمش دادند که خشم درونش را در مسابقه بوکس، جهت و هدف ببخشید، و به میلیونها دلار ثروت هم دست یافت، ولی هیچوقت نتوانست طبیعت درنده خو و زودجوش خودش را رام کند، و به قول معروف، بیشتر از آنچه حرفه عجیب و خشنش، بوکس، اجازه می داد، خسارت وارد آورد به خودش و اطرافیانش.

 

چنین آدمی را خیلی ترجیح می دهند فراموش کنند، و این مستند هم یکجانبه است. مستندی به سبک بیطرفانه خبری 25 سال پیش در باره مایک تایسن ساخته شد تحت عنوان «پهلوان زمین خورده» --  بعد از محاکمه  به اتهام صد تجاوز به زنی که بعد از شام به منزل برده بود، و پرونده او را بست.

 

ولی برای توبک محدودیت فضای این فیلم جالب است. فیلم تقریبا مثل یک تک گوئی است از زبان مایک تایسن، و جذابیت آن در این است که دنیا را از زاویه دید او نشان می دهد.  بدون حضور توبک، که تایسن سالها از نزدیک می شناخته، امکان نبود این جزئیات فردی و احساسی از زبان این آدم بیرون بیاید.

 

tyson_4 جیمز توبک که در سی سال گذشته 9 فیلم داستانی ساخته، افت و خیز زیادی داشته --  کارهای برجسته ای دارد مثل Pick Up Artist و Two Girls & A Guy و کارهای ضعیف مثل Exposed  آن قدیم ها، یا  When Will I Be Loved این اواخر، سال 2004 فکر می کنم،  اما در فیلم هاش و سناریوهائی که برای فیلمسازهای دیگر، از جمله بری لوینسن، نوشته، تم های قمار، پیچیدگی روابط جنسی؛ و نقش زنان و هنرمندان در جامعه،  را، با داستانهائی در باره شخصیت های قدرتمند و خشن مافیائی و روابط نژادی بین سیاه ها و سفیدها، در هم می آمیزد. توبک استاد سابق ادبیات دانشگاه شهر نیویورک است، تحصیلکرده هاروارد،  جیمز توبک فرزند یک خانواده یهودی نیویورکی است که ثروتشان از تولید پوشاک می آمد.  بی نیازی مالی، همیشه توبک را سازش ناپذیر و تجربه گر، نگه داشته. این فیلم دنباله نگاهی است که از اولین فیلمش Fingers شروع کرد به قهرمان های سیاهپوست.

 

خیلی از منتقد ها در باره لحن تحلیلگرانه و صادقانه تایسن نوشته اند که گریبان تماشاگر را می گیرد. اسکات فانداس، منتقد ویلج وویس، این فیلم را به یک جلسه روانکاوی تشبیه کرده که در آن مریض وروانکار، هر دو خود مایک تایسن هستند. به قول ای او اسکات، منتقد نیویورک تایمز، هر چند فیلم قابل اعتمادی نیست چون یک طرفه است، اما فیلم صادقانه ای است.  کنت توران در لس آنجلس تایمز گیرائی فیلم را به مسابقه قهرمانی بوکس جهان تشبیه کرده و الیسن سموئلز در نیویوزویک نوشته یک مستند خارق العاده است.   الیسون سموئلز در نیوزویک Newsweek نوشته یک مستند خارق العاده است.  پیتر تراورس، منتقد رولینگ استون، نوشته انگار به تایسن در این فیلم آمپول حقیقت تزریق کرده اند، آنهم نه به خاطر اینکه خدمتی به او کرده باشند. این منتقد نوشته بعد از این فیلم نمی دانید از کجا خورده اید اما این ضربه قوی، بهترین فیلم است و نه فقط در میان مستندها.