داستان کوتاه از هاينريش بل

خطرٍٍٍٍِِ نوشتن
اثر : هاينريش بل
مترجم: شاپور چهارده چريك

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.

سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم  و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي  کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
 نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
 و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.

از آثار معروف بل ، بايد کتب زير را نام برد:
١- قطار بموقع آمد
٢- جهانگرد ، به اسپا مي آئي
٣- آدم کجا بودي؟
٤- نه فقط هنگام آريسمس
٥- و من از لام تا کام چيزي نگفتم
٦- خانة بدون محافظ -
٧- امرار معاش سالهاي پيشين
٨- و بدين ترتيب شب شد و روز شد
٩- ميهمانهاي ناخوانده -
١٠ - در درة نعل هاي غرّان
١١ - ايستگاه راه آهن
١٢ - بيليارد ساعت نه و نيم صبح

ليست مهمترين آثار هاينريش بل به آلماني:

1. Der Zug war pünktlich
2. Wanderer, kommst du nach Spa
3. Wo warst du Adam?
4. Nicht nur zur Weihnachtszeit
5. Und sagte kein einziges Wort
6. Haus ohne Hütter
7. Das Brot der früheren Jahre
8. So ward Abend und Morgen
9. Unberechenbare Gäste
10. Im Tal der donnernden Hufe
11. Der Bahnhof von Zimpren
12. Billard um halb Zehn


فاشيسم و هنر: جنگ با هنر مدرن

فاشيسم و هنر: جنگ با هنر مدرن

 
تابلوي "ابرحيوان" از هاينس لومار
تابلوي "ابرحيوان" از هاينس لومار

اروپاي قرن بيستم از اوايل دهه ۱۹۳۰ با چند نظام تام گرا (توتاليتر) روبرو شد: در شرق اتحاد شوروي استالين زده، و به موازات آن رايش سوم در آلمان، ديكتاتوري فاشيستي موسوليني در ايتاليا و حكومت فالانژيست هاي پيرو ژنرال فرانكو در اسپانيا. از ميان اين نظام ها، به ويژه حكومت نازي در آلمان براي هدايت زندگي هنري جامعه طرح و برنامه اي گسترده داشت.

حزب ناسيونال سوسياليسم (نازيسم) آلمان كه مدعي بود انساني نو را از تخمه نژاد برتر و در پرتو تمدني ريشه دار در "رايش سوم" به عرصه مي آورد، "پاكسازي زبان و فرهنگ ژرمن" را يكي از رسالت هاي اصلي خود مي دانست.

از زمان به قدرت رسيدن آدولف هيتلر در سال ۱۹۳۳ و به ويژه پس از توطئه كودتايي آتش‌سوزي رايشتاگ (پارلمان رايش سوم)، حكومت نازي با جديت فراوان به پيشبرد "رسالت" خود پرداخت: در مدتي كوتاه هزاران نويسنده و هنرمند تحت تعقيب قرار گرفتند، در شهرهاي گوناگون مراسم كتاب سوزان به راه افتاد و هزاران اثر هنري نابود يا توقيف شد.

در آلمان پس از سال ۱۹۳۳ موج نيرومندي از فرار شهروندان پيش آمد كه در تاريخ بشر كم مانند بود. در عرض چند سال تمام نخبگان فرهنگي آلمان، ميهن خود را ترك كردند.

در همان نخستين دوران تأسيس رايش سوم "هنرشناسان" وابسته به حزب نازي بيش از ۲۰ هزار اثر هنري را از موزه ها و نمايشگاه هاي هنري مصادره كردند. "كارشناسان هنري" هر آنچه كه با درك محدود خود نمي فهميدند يا با ذوق معيوبشان ناساز مي آمد را "انحراف آلود" يا "منحط" مي ناميدند.

انتظار، ۱۹۳۷ از ريچارد اولتس

به علاوه هنر "وظيفه اخلاقي" داشت كه نقش خود را در خلق "انسان نو" ايفا كند. به عبارت ديگر هنر بايد در راه پرورش انساني تلاش مي كرد كه با ايمان سرسخت و "روحيه پولادين"، برده وار از نظام مسلط و رهبران ديوانه آن پيروي كند. در تاريك ترين لحظات زندگي بشر، هنري كه واقعيت زندگي را تيره و تار نشان مي داد، "مخرب" و "بيمارگونه" معرفي مي شد.

ديكتاتورها و هنر مدرن

سال ۱۹۳۷ براي هنر مدرن سالي سرنوشت ساز بود. آلمان نازي هنر مدرن را قلع و قمع كرده و اينك به دنبال مشروعيت بخشيدن به اين وحشيگري بود. در ۱۹ ژوئيه ۱۹۳۷ نمايشگاه "هنر منحط" در مونيخ گشايش يافت، با يك هزار نمونه از آثار هنري كه "هنرشناسان" نازي آنها را انحرافي يا منحط دانسته بودند.

نمايشگاهي كه به تازگي به عنوان "تكميل و تخريب - سال ۱۹۳۷" در موزه هنري شهر بيلفلد برگزار شده، از يك نظر واكنشي است كه با تأخيري هفتاد ساله به نمايشگاه معروف نازي ها در مونيخ صورت مي گيرد. در اين نمايشگاه با نزديك ۴۰۰۰ اثر هنري در رشته هاي نقاشي، طراحي، عكس و مجسمه، از حدود ۱۸۰ هنرمند مدرنيست، دريچه تازه اي بر رابطه فاشيسم و هنر باز مي شود. نمايشگاه فرصتي تازه فراهم مي كند تا با تأمل بر اين رابطه، دريابيم كه ديكتاتورها از هنر مدرن چه مي فهمند و چرا از آن بيم دارند.

قدرت كور، سال ۱۹۳۷ از رودولف شليشتر

هنر مدرن كه در اوايل قرن بيستم در غرب اروپا جوانه زد، به مكتب ها و جريان‌هاي گوناگوني شكل داد كه ويژگي مشترك آنها دوري از "طبيعت گرايي" بود. هنر مدرن از بازآفريني "واقعيت" فاصله گرفت و حتي وقتي "بيان گرايي" (اكسپرسيونيسم) ناميده مي شد، از "بيان‌گري" دوري مي كرد.

ديكتاتورهاي قرن بيستم هنر آوانگارد را پوچ و بي معني مي دانستند، و طرفه آنكه درست از همين هنر "نامفهوم" و "بي محتوا" و "درهم برهم"، بود كه بيشترين ترس را داشتند. آنها با خشم و خشونتي يكسان به جنگ سبك هاي گوناگون هنر آوانگارد رفتند.

در آلمان نازي تنها هنرمندان متمايل به انديشه هاي سوسياليستي و كمونيستي در معرض سركوب قرار نداشتند، بلكه هر آنكه در آفرينش يا اسلوب پرداخت هنري به نوجويي، آزمون و ابتكار دست مي زد، به نافرماني و سركشي در برابر "قواعد هنري مسلط" متهم مي شد. او آشكار مي كرد كه از ذوقي مستقل و روحيه اي آزاد برخوردار است كه در قالب نظام تك‌صدايي حاكم نمي گنجد. بدين سان هنرمند مستقل خواه ناخواه از نظر نظام مسلط "مشكوك" ارزيابي مي شد.

از استقلال تا اعتراض

بيشتر آثار هنر مدرن مضمون يا پيام سياسي آشكاري ندارند، اما با اندكي تأمل مي توان به ريشه ناسازي آنها با چارچوب‌ها و استانداردهاي نظام فاشيستي پي برد.

تابلوي "ابرحيوان" (۱۹۳۷) از هاينس لومار يك حيوان غريب و غول‌آسا را نشان مي دهد كه همزاد ويراني و مرگ است؛ ذاتي كور و بهيمي در تقابل با مدنيت و مداراي بشري. عنوان تابلو آشكارا كنايه ايست به "ابر‌انسان" كه ايدئولوژي فاشيسم تولد آن را وعده مي داد. نظام و فرهنگي كه فاشيسم براي جامعه تدارك ديده است، نه به ابر‌انسان بلكه به اين حيوان زشت و پليد ختم خواهد شد.

انسان در ويرانه ها، اثري از كارل هوفر

تابلوي "انتظار" از ريشارد اولتس (۱۹۳۶) نمونه اي جالب از سوءظن فاشيسم را نسبت به ابهام و پيچيدگي نشان مي دهد. اولتس هنرمندي مستقل بود كه به مكتب سوررئاليسم پيوسته بود. تابلوي انتظار فضايي مرموز و وهم آلود را تصوير مي كند، كه مي تواند به خلجان ها يا تنش هاي ضمير ناخودآگاه برگردد. آلمان نازي آينده اي درخشان و تابناك را نويد مي داد، اما در اين تابلو اين جمع خاموش و ناشناخته به كجا خيره شده اند؟

تابلوي "قدرت كور" از رودولف شليشتر، نيز پاسخي كمابيش سرراست به تبليغات حزب نازي است. ايدئولوژي نازي لاف مي زد كه بر قله دستاوردهاي بشري اروپا از زمان تمدن روم تا كنون، ايستاده است، و تابلو مي گويد كه امروز ميراث اين تمدن به يك جنگجوي رومي كاهش يافته كه جز مرگ و ويرانگري چيزي نمي شناسد.

تابلوي "انسان در ويرانه‌ها" اثر كارل هوفر را هم مي توان ادامه تابلوي "قدرت كور" دانست و هم تعريضي روشن به ايدئولوژي "رايش سوم". هيتلر و پيروان او بزرگترين ماشين جنگي تاريخ را براي رسيدن به جامعه اي آرماني به راه انداخته بودند، اما نقاش به سادگي مقصد نهايي اين سفر جهنمي را نشان مي دهد: انساني برهنه كه در ميان ويرانه ها تنها مانده است.

چهره هاي گوناگون فاشيسم

در حاشيه نمايشگاه نگاهي هست به چهره هاي ديگر سلطه فاشيسم در اروپا و برخورد ويرانگر آن با هنر مدرن از اتحاد شوروي سابق تا اسپانيا و ايتاليا...

يكي از طرح هاي بيشمار پيكاسو براي تابلوي گوئرنيكا

در گوشه اي از نمايشگاه صدها عكس و سند تصويري از بمباران گوئرنيكا به نمايش گذاشته شده است. در جنگ داخلي اسپانيا شهر كوچك گوئرنيكا در منطقه باسك از پايگاه هاي اصلي پايداري جمهوري‌خواهان در برابر نيروهاي فاشيستي ژنرال فرانكو بود. در ۲۶ آوريل ۱۹۳۷ نيروي هوايي آلمان به ياري فرانكو شتافت و شهر گوئرنيكا را بمباران كرد. حمله اي وحشيانه كه هدف آن محو تمام نشانه هاي حيات در اين شهر بود.

هنرمندان مدرنيست اروپا به بمباران گوئرنيكا واكنش نشان دادند، و پيش از همه پابلو پيكاسو كه تابلوي او در اعتراض به فاجعه گوئرنيكا معروف ترين تابلوي قرن بيستم شد. فاشيسم سبك كوبيسم را "منحط" خوانده بود، زيرا آن را پوچ و بي‌معني مي دانست، و سرانجام از همين سبك بود كه شديدترين ضربه را دريافت كرد.


کشف دو اثر جدید از موتسارت

کارشناسان در شهر سالزبورگ اتریش از کشف دو قطعه موسیقی جدید از آثار ولفگانگ آمادئوس موتسارت خبر داده اند.

به گفته مسئولان بنیاد بین المللی مطالعه آثار و زندگی موتسارت، نسخه های این دو قطعه که برای پیانو تصنیف شده، از مدتها پیش در اختیار این بنیاد بوده است.

قرار است این قطعات هفته آینده در مراسمی رسمی اجرا شود و تا آن زمان جزییات زیادی درباره آنها منتشر نخواهد شد.

در ماه ژانویه یکی از آثار دیگر موتسارت که نسخه آن سالها در گوشه یک کتابخانه فرانسوی کشف نشده باقی مانده بود، برای نخستین بار اجرا شد.

آهنگسازی پرکار

یک سخنگوی بنیاد بین المللی مطالعه آثار و زندگی موتسارت گفت که جزییات کامل این قطعات تازه کشف شده، در دوم ماه اوت رسما اعلام خواهد شد.

او افزود که این آثار روی پیانویی که به خود موتسارت تعلق داشته، اجرا خواهد شد.

موتسارت که در سال 1791 در سن 35 سالگی در گذشت در طول عمر کوتاه خود، بیش از 600 اثر شناخته شده تصنیف کرد.

موتسارت آهنگسازی را در سن پنج سالگی آغاز کرد و آثار او از جمله تصنیفاتی برای پیانو، موسیقی مجلسی، اپرا و قطعات آوازی را در بر می گیرد.

قطعه جدیدی از موتسارت که در ماه ژانویه برای نخستین بار در حضور جمع کوچکی از شنوندگان در شهر نانت فرانسه به اجرا در آمد اثری دو دقیقه ای بود که این آهنگساز اتریشی برای ویولن تصنیف کرده است.

نسخه این اثر توسط کارمندان کتابخانه شهر نانت کشف شد و سپس کارشناسان در ماه سپتامبر سال 2008 در نیویورک تعلق این اثر به موتسارت را تایید کردند.