ادبیات

ادبیات ٫عشق و تمنا و رابطه جنسی را عرصه ای برای آفرینش هنری کرده است.
در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمی داشت. عشق ولذت و سر خوشی بی مایه می شد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است بی بهره میماند.
براستی گزافه نیسف اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو ٫ پترارک ٫ گونگو را یا بودلر را خوانده اند٫ در قیاس باآدمهای بی سوادی که سریال های بی مایه تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده ٫ قدر لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند.
دردنیایی بی سواد و بی بهره از ادبیات ٬ عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایه ارضای حیوانات می شود نخواهد بود٬وهرگز نمی تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.

یادداشتی بر جن زادگان اثر داستایفسکی از اورهان پاموک

اجنه‌های ترسناک داستایفسکی

به نظر من، جن‌زدگان داستایفسکی، بزرگ‌ترین رمان سیاسی همه دوران‌هاست. بیست ساله بودم که نخستین‌بار آن را خواندم. در توصیف تأثیر آن فقط این را بگویم که برق گرفته، مبهوت، وحشت‌زده و کاملاً اقناع شدم. هیچ رمانی این چنین عمیق بر من تأثیر نگذاشته بود و هیچ داستان دیگری چنین دانش آشفته‌سازی از روح بشری در اختیارم قرار نداده بود

. اراده معطوف به قدرتِ انسان؛ ظرفیت روح آدمی‌ زاد برای بخشیدن؛ توانایی آدمی در فریب خود و دیگران؛ عشق او به؛ تنفر او از؛ نیاز او به ایمان، اعتیادهایش، هم مقدس و هم پلشت ـ آن‌چه مرا بیشتر شگفت‌زده می‌کرد این بود که داستایفسکی همه این کیفیات روح را موجود در کنار هم و ریشه‌دار در قصه پرکلافِ سردرگمِ سیاست، فریب و مرگ می‌دید. رمان را می‌ستودم چون به سرعت، خردمندی تامّ خود را منتقل می‌کرد. این شاید فضیلت اولیه ادبیات باشد: رمان‌های بزرگ ما را به همان سرعتی که قهرمانانش به عمق می‌رسند، وارد ماجرا می‌کنند؛ ما به همان عمقی قهرمانانِ رمان‌های بزرگ را باور می‌کنیم که دنیای آن‌ها را. من با صدای پیامبرگونه داستایفسکی به همان شور و شوقی شخصیت‌های او را باور کردم که اعتیاد آن‌ها را به اعتراف.

آن‌چه توضیح‌اش دشوار است، ترسی است که کتاب جن‌زدگان در قلب من ایجاد کرده بود. به‌ویژه صحنه جانکاهِ خودکشی (خفه کردن شمع و تاریکی آن دیگری، مشاهده حوادث از اتاق بغلی) و خشونتِ قتل ناشیانه ناشی از دهشت. شاید آن‌چه مرا شوکه کرده بود سرعت رفت و برگشت قهرمانان رمان بین افکار متعالی بزرگ و زندگی حقیر در شهرستانی کوچک بود، و جسارتی که داستایفسکی در نگاه به درون آن‌ها و به درون خودش داشت. وقتی رمان را می‌خوانیم به نظر می‌رسد که انگار حتی جزئی‌ترین جزئیات زندگی معمولی به افکار متعالی شخصیت‌ها گره خورده است، و با دیدن چنین پیوندهایی به جهانِ ترسناک توهم وارد می شویم که در آن همه افکار و آرمان‌های بزرگ به یکدیگر مرتبط ‌اند. انجمن‌های سرّی، هسته‌های درهم تنیده، انقلابیون، خبرچین‌ها که ساکن این کتابند، همه با هم ارتباط دارند. این جهانِ هول‌انگیز که در آن هر کسی با دیگری مرتبط است، هم چهرک (ماسک) پنهان‌کننده است و هم مجرایی است که ما را به حقیقت بزرگِ مخفی شده پشت همه افکار راهبر می‌شود، زیرا پشت و پسله این جهان، جهان دیگری است. در رمان جن‌زدگان، داستایفسکی به ما قهرمانی را می‌شناساند که خود را به کشتن می دهد تا مؤید این دو فکر بزرگ ـ آزادی انسان و حضور خداوند ـ باشد و او این کار را به نحوی مرتکب می‌شود که خواننده احتمالاً هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. کمتر نویسنده‌ای می‌توان یافت که به خوبی داستایفسکی باورها را تجسم ببخشد و یا آن‌ها را به نمایش درآورد و افکار و تناقضاتِ فلسفی را تجریدی و انتزاعی کند.

داستایفسکی در 1869 نوشتن جن‌زدگان را در سن چهل و هشت سالگی آغاز کرد. آن موقع تازه ابله را نوشته و منتشر کرده بود؛ از نوشتن شوهر ابدی هم کمی قبل‌تر فارغ شده بود. در اروپا زندگی می‌کرد(فلورانس و درسدن)، که دو سال پیش‌تر از دست طلبکارانش به آنجا گریخته بود تا در آرامش کار کند. در ذهن‌اش رمانی می‌پروراند درباره ایمان و بی‌ایمانی؛ که او آن را الحاد و زندگی یک گناهکار بزرگ می‌نامید. در آن زمان او سرشار از بغض و عداوت نسبت به نهیلیست‌ها(هیچ انگاران) بود که شاید ما آن‌ها را نیمه هرج و مرج طلب‌ها، نیمه‌آزادی‌خواهان(لیبرال) تعریف کنیم، و او سرگرم نوشتن رمانی سیاسی بود که تنفرِ نهیلیست‌ها از سُنن روسیه، شوق آن‌ها به غرب و فقدان ایمان آن‌ها را به سخره می‌گرفت. پس از اندکی کار روی این رمان، علاقه‌اش را از دست داد و از قضا از طریق دوست همسرش و نیز خواندنِ خبر قتلی سیاسی در روزنامه‌های روسیه تهیج(از آن نوعی که تبعیدی‌ها می‌شوند) شد. در آن سال دانشجویی به اسم ایوانف به دست چهارتن از دوستانش که باور داشتند او خبرچینِ پلیس است، به قتل رسیده بود. این هسته دانشجویی که در آن یک‌دیگر را می‌کشتند تحت سرپرستی دانشجوی باهوش، اهریمن خوی و شیطان صفتی به نام نچایف بود. در جن‌زدگان، استفانویچ وهوونسکی است که سایه‌نمای نچایف است و همچون زندگی واقعی، او و دوستانش (تولچنکو، ویرجینسکی، شیگانف و لمشین) خبرچینِ مظنون، شاتف را در پارک می‌کشند و جسدش را در دریاچه می‌اندازند.

این قتل به داستایفسکی امکان داد تا خلوتِ رویاهای آرمان شهری انقلابیون و نهیلیست‌های روسی و غرب‌گرایان را ببیند و در آن‌ها میل به کسب قدرت را کشف کند. وقتی به عنوان چپ‌گرای جوان جن‌زدگان را خواندم، برایم داستانی مربوط به روسیه یک صد سال قبل نبود بلکه درباره ترکیه بود که غرقِ سیاستِ ینیادگرای عمیقاً فرو رفته در خشونت بود. انگار داستایفسکی داشت در گوشم تمجمج می‌کرد و زبان مخفی روحِ بشر را به من یاد می‌داد و مرا به جمع بنیادگرایانی می‌‌برد که از لهیبِ آتشِ رویاهای‌شان برای تغییر جهان برافروخته بودند. کسانی که تخته‌بندِ سازمان‌های سرّی بودند و سرمست از فریب‌ دیگران. آن‌ها به نام انقلاب، به تف و لعنتِ کسانی می‌پرداختند که به زبان آن‌ها سخن نمی‌گفتند و یا با دیدگاه‌های آن‌ها مخالفت می‌کردند. یاد دارم که از خودم می‌پرسیدم چرا هیچ‌کس در این کتاب از انقلاب حرفی نمی‌زند. این کتاب نکته‌ای مهم مربوط به زمانه ما در خود داشت که در محافل چپ آن زمان مغفول مانده بود، و شاید به همین دلیل بود که به هنگام خواندن، کتاب در گوشم رازی را نجوا می‌کرد.

برای ترس‌هایم دلیل شخصی هم داشتم. زیرا در آن زمان ـ به عبارت دیگر، حدود صد سال پس از ارتکابِ قتلِ نچایف و انتشارِ جن‌زدگان ـ جرم مشابهی در ترکیه در کالجِ رابرت اتفاق افتاد. یک هسته دانشجویی که تعدادی از همکلاس‌هایم به آن تعلق داشتند، متقاعد شدند(البته اقناع کننده«قهرمان» اهریمن خویی بود که بعد گم و گور شد) که یکی از آن‌ها خائن است. آن‌ها شبی سرِ مظنون را با چماق خرد کردند، او را کشتند و جسدش را در چمدان چپاندند ـ  البته هنگام عبور از بُسفُر در یک قایق دستگیر شدند. فکری که آن‌ها را به پیش راند، فکری که آن‌ها را متمایل به قتل کرد، این بود که«خطرناک‌ترین دشمن، نزدیکترین به توست، و این یعنی کسی که اول از همه هسته را ترک می‌کند.» ـ به دلیل آنکه این را نخست در جن‌زدگان خوانده بودم توانستم در قلبم آن را حس کنم. سال‌ها بعد از دوستی که در آن هسته بود پرسیدم آیا هیچ وقت جن‌زدگان را خوانده بودید که از آن چنین تقلید نا‌به‌خردانه‌ای کردید، اما او هیچ علاقه‌ای به خواندن رمان نداشت.

هرچند جن‌زدگان از هراس و خشونت لبریز است اما رمانی است مفرّح و بسیار خنده‌آور. داستایفسکی هجویه‌نویس قهاری است به خصوص در صحنه‌های پرجمعیت. داستایفسکی در برادران کارمازوف تورگینف را با هزل و هجوِ گزنده‌ای می‌چزاند. داستایفسکی در زندگی واقعی با تورگینف هم دوست بود و هم از او تنفر داشت. به عقیده داستایفسکی تورگینف، زمین‌داری ثروتمند بود که نهلیست‌ها و غرب‌گرایان را تایید می‌کرد و به فرهنگ روسیه به چشم تحقیر می‌نگریست. او سوهانِ روح داستایفسکی بود. تا حدی می‌توان گفت جن‌زگان رمانی است که داستایفسکی بر ضد رمان«پدران و پسران» تورگینف نوشته است.

با وجود آن‌که داستایفسکی از لیبرال‌های چپ و غرب‌گرایان دلِ پرخونی داشت، چون آن‌ها را از درون می‌شناخت، از روی شفقت گاهی با آن‌ها به بحث هم می‌پرداخت. داستایفسکی از پایان کار استفان ترونیموویچ ـ و دیدارش درست به شکل دهقان روسی که همیشه در خیالش می‌پروراند ـ با چنان تغزلی صمیمی برای خواننده می‌نویسد که نمی‌توان استفان را به رغم آن همه خودنمایی‌ها در سراسر کتاب، ستایش نکرد. این می‌تواند به یک معنا شیوه وداعِ داستایفسکی با روشنفکرِ غربیِ«همه ـ یا هیچِ» انقلابی دانست که او را به حال خود رها می‌کند تا در شورها، هوس‌ها، اشتباه‌ها و خودنمایی‌های خود فرو رود.

همیشه جن‌زدگان را کتابی می‌دانم که رازهای شرم‌آور روشنفکرانِ بنیادگرا را برملا می‌کند، رازهایی که این روشنفکران می‌کوشند از ما پنهان نگه‌دارند. روشنفکرانی که دور از مرکز، روی لبه و حاشیه اروپا و در جنگ با رویاهای غربی‌شان به سر می‌برند و شک درباره بودن یا نبودن خداوند آن‌ها را خرد کرده است.

مترجم: رامین مستقیم

یادداشت هاروکی موراکامی در نیویورک تایمز

نوای کلمات به رهبری موراکامی

موراکامی

چندی پیش «ساندی تایمز» هاروکی موراکامی را موفق‌ترین و تاثیرگذارترین نویسنده امروز دنیا معرفی کرد اما اگر یکی از کتاب‌های موراکامی را در دست گرفته باشید متوجه این نکته می‌شوید که چندان نیازی به اعلام این موضوع توسط روزنامه ساندی تایمز نبود. این نویسنده ژاپنی همانطور که در یادداشتی که در نیویورک تایمز اشاره کرده با کلمات موسیقی بس دلنشین می‌سازد چون هم راز کلمات را می‌داند و هم نت‌های موسیقی را. داستان‌های «موراکامی» به 40 زبان دنیا ترجمه شده و در اغلب کشورها از آثارش استقبال خوبی به عمل آمده است. کتاب‌های او مانند موسیقی، زبانی جهانی دارند که مخاطب را سرشار از لذت می‌کند.

هاروکی موراکامی در سال 1949 در کیوتو، پایتخت باستانی ژاپن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک روحانی بودایی بود و پدر و مادرش دبیر ادبیات ژاپنی بوده‌اند اما خود وی به ادبیات خارجی روی آورد. موراکامی در دانشگاه توکیو در رشته ادبیات انگلیسی درس خوانده است. وی اهل ورزش، شنا و موسیقی نیز هست. تسلطش به ورزش و موسیقی درجای‌جای آثارش نیز مشهود است. هاروکی موراکامی ترجمه حدود 20 رمان از آثار مدرن آمریکا را نیز انجام داده است. به دلیل ترجمه آثار سلینجر، برخی بر این عقیده‌اند که آثار موراکامی تحت تاثیر سلینجر و همینگوی نیز بوده است.

این نویسنده ژاپنی با کلمات موسیقی بس دلنشین می‌سازد چون هم راز کلمات را می‌داند و هم نت‌های موسیقی را.

نوای کلمات به رهبری موراکامی

او یادداشتش را در روزنامه نیویورک تایمز اینگونه آغاز می‌کند: هیچ وقت تصمیم نداشتم یک رمان نویس بشوم، حداقل تا زمانی که 29 سالم شد.

از زمانی که بچه کوچکی بودم زیاد کتا ب می‌خواندم و در دنیای رمان‌ها غرق می‌شدم، اگر بگویم که هیچ وقت دلم نمی‌خواست که بنویسم دروغ گفته ام اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که استعداد نوشتن داستان را داشته باشم. زمانی که نوجوان بودم نویسندگانی مثل داستایوسکی، کافکا و بالزاک را دوست داشتم اما هیچ وقت تصور نمی‌کردم که کارهایم با آثاری که آنها جا گذاشتند مقایسه بشود. در سنین پایین آرزوی نویسنده شدن را کنار گذاشتم. کتاب خواندن را به عنوان یک تفریح ادامه می‌دادم و تصمیم گرفتم برای امرار معاشم کاری دست و پا کنم.

به صورت حرفه‌ای به موسیقی روی آوردم. سخت کار می‌کردم، پولم را پس انداز می‌کردم. مبلغ زیادی از دوستان و آشنایان قرض کردم و بعد از اینکه دانشگاه را ترک کردم یک باشگاه جاز کوچک در توکیو باز کردم. چند غذای ساده سرو می‌کردیم. نوازندگان جوان در آخر هفته‌ها برنامه اجرا می‌کردند. هفت سال به همین منوال بود. چرا؟ به یک علت ساده: این کار به من این امکان را می‌داد که صبح تا شب به جاز گوش کنم.

اولین مواجهه من با جاز در سال 1964 بود، وقتی که 15 سالم بود. آرت بلاکی و جاز مسنجرز در ژانویه آن سال اجرا داشتند و من بلیت کنسرت را به عنوان هدیه تولدم گرفته بودم. این اولین باری بود که من واقعاً به جاز گوش می‌دادم و این اجرا من را دگرگون کرد. گروه موسیقی عالی بود و من مطمئنم آنها یکی از بهترین‌ها در تاریخ موسیقی بودند. هیچ وقت چنین موسیقی جالبی را نشنیده بودم و دیوانه‌اش شدم.

سال 2006 با دانیلو پرز پیانیست و جازیست پانامایی شام می‌خوردیم. این داستان را برای او نیز تعریف کردم، او موبایل را از جیبش بیرون آورد و از من پرسید آیا دوست دارم با واین (یکی از ستاره‌های اجرا) صحبت کنم؟ مشخص است که دلم می‌خواست، او با واین شورتر در فلوریدا تماس گرفت و تلفن را به من داد. اول از همه به او گفتم که هیچ وقت اجرایی به آن خوبی نشنیده بودم و بعد از آن هم نشنیدم.

زندگی خیلی چیز عجیب و غریبی است. هیچ وقت نمی‌دانی چه اتفاقی پیش می‌آید. من 42 سال بعد نویسنده رمان شدم و با واین شورتر با موبایل صحبت کردم. هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کردم.

وقتی 29 سالم شد، یکدفعه حس کردم که دلم می‌خواهد رمان بنویسم حس کردم که می‌توانم. البته نمی‌توانستم چیزی در حد داستایوسکی یا بالزاک بنویسم اما به خودم گفتم اهمیتی ندارد. من یک غول ادبی نمی‌شوم. هنوز هیچ ایده‌ای در مورد اینکه چه چیز بنویسم یا چطور بنویسم نداشتم. هیچ تجربه‌ای هم نداشتم و هیچ روش آماده‌ای هم در دسترسم نبود.

کسی را هم نداشتم که به من یاد بدهد که چه کار کنم یا حتی دوستی که در مورد ادبیات با او صحبت کنم. تنها فکری که می‌کردم این بود که چقدر عالی می‌شود اگر بتوانم مثل نواختن یک ساز بنویسم.وقتی بچه بودم، پیانو می‌زدم و می‌توانستم آهنگ‌های ساده را از روی نت بخوانم اما آنقدر تکنیک نمی‌دانستم که یک موزیسین حرفه‌ای بشوم. گرچه موسیقی خودم را در پس ذهنم همیشه در جریان می‌دانستم. می‌خواستم بفهمم که می‌شود این موسیقی را به نوشتار تبدیل کنم؟ این گونه شد که روش خودم را آغاز کردم.

چه در موسیقی، چه در داستان اساسی ترین قسمت ریتم است. یک نویسنده باید ریتم خوب، طبیعی و مشخصی در نوع نوشتارش داشته باشد وگرنه دیگر کسی کارهای او را نمی‌خواند.اهمیت ریتم را من از موسیقی و مخصوصا جاز یاد گرفتم. «ملودی» یا آهنگ در درجه بعدی اهمیت قرار دارد. در ادبیات « آهنگ» به معنای چینش کلمات برای تنظیم ریتم است. اگر کلمات ریتم را به درستی بسازند چیز دیگری نمی‌ماند. بعد از آن هارمونی است- صداهای ذهنی درونی که از کلمات حمایت می‌کنند. بعد از آن قسمتی است که من بیشتر از بقیه دوستش دارم: بداهه گویی آزاد. از کانال‌های مشخصی داستان بی‌محابا از درون نویسنده تراوش می‌کند. مر حله پایانی یا شاید مهم ترین قسمت اوجی است که شما با تمام شدن یک اثر حس می‌کنید- در مورد پایان «اجرا» و حسی که از رسیدن به یک مکان پرمعنا و جدید دارید. اگر همه چیز خوب پیش برود این حس تعالی را با خوانندگان (مخاطبان) خود تقسیم می‌کنید. این یک اوج گیری بی‌نظیر است که شما به هیچ طریق دیگری به آن نمی‌رسید.

در عمل من هر چیزی که در مورد نوشتن می‌دانم از موسیقی یاد گرفته‌ام. ممکن است به نظر متناقض بیاید اما اگر من اینقدر غرق در موسیقی نمی‌شدم و در موردش حساسیت به خرج نمی‌دادم هیچ وقت یک رمان‌نویس نمی‌شدم. حتی الان، 30 سال بعد، من راهکارهای زیادی برای نوشتن از موسیقی خوب یاد می‌گیرم. روش من بسیار زیاد تحت تاثیر ریف‌های بی‌قید چارلی پارکر و نثر روان اسکات فیتزجرالد است و من هم چنان به تکرار نو به نو در موسیقی مایلز دیویس به عنوان یک الگوی ادبی نگاه می‌کنم.

پیانیست سبک جاز تلانیوس مانک همیشه جز موزیسین‌های محبوب من بوده است. یک بار از او پرسیدند که چطور او صداهای به خصوصی را از پیانو در می‌آورد. او به پیانو اشاره کرد و گفت: «هیچ نت جدیدی نمی‌تواند وجود داشته باشد. وقتی شما به صفحه کلید پیانو نگاه می‌کنید همه نت‌ها آنجا وجود دارد اما اگر شما قصد داشته باشید که یک نت خاص را بزنید صدایش متفاوت خواهد بود. شما باید نت را کاملا آگاهانه انتخاب کنید!»

خیلی وقت‌ها که می‌خواهم بنویسم این کلمات را به خاطر می‌آورم و با خودم فکر می‌کنم « درست است. هیچ کلمه جدیدی در کار نیست. کار ما دادن معنای جدید و یک نت هم ساز مخصوص به کلمات معمولی است.» این ایده من را همیشه خاطر جمع می‌کند و این به این معناست که همیشه پهنه‌های وسیع و ناشناخته در جلوی روی ماست، سرزمین‌های حاصلخیزی که برای ما گذاشته شده تا در آن زراعت کنیم.


گفته‌های یوسا بعد از کسب نوبل

به همراه نظرات عبدالله کوثری درباره‌ی یوسا؛

ماریو وارگاس یوسا که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات ‌2010 شده است، نسبت به آینده‌ی ادبیات در عصر اینترنت ابراز نگرانی کرد.

آکادمی نوبل روز پنج‌شنبه، ‌15 مهر، ماریو وارگاس یوسا‌- نویسنده‌ی سرشناس پرویی‌- را به‌عنوان برنده‌ی امسال جایزه‌ی نوبل ادبیات به ارزش ‌1/5 میلیون دلار معرفی کرد. یوسا هم در یک نشست خبری در نیویورک پاسخ‌گوی سؤال‌های خبرنگاران از رسانه‌های مختلف بود.

او در ابتدا گفت: «امیدوارم زنده بمانم تا جایزه‌ی نوبل را بگیرم. من تا آخرین روز زندگی‌ام نوشتن را ادامه خواهم داد. فکر نمی‌کنم کسب جایزه‌ی‌ نوبل تغییری در نگارش، سبک و موضوعات من ایجاد کند؛ امیدوارم این جایزه فقط زندگی روزمره‌ی مرا تغییر دهد.»

به گزارش فرانس‌پرس، یوسا اعلام کرد: «شگفت‌زده شده‌ام؛ هنوز نمی‌توانم باور کنم. این جایزه تأکیدی بر اهمیت ادبیات آمریکای لاتین است

خالق ‌سور بز‌ در ادامه‌ی‌ نشست خبری گفت: «دوست دارم کتاب‌ها بر روی کاغذ به‌چاپ برسند تا در اینترنت. در عصر کتاب‌های الکترونیکی و دیجیتالی، چیز‌های ارزش‌مندی ممکن است از دست بروند. امیدوارم فن‌آوری‌های جدید منجر به پیش‌‌پاافتادگی محتوای کتاب‌ها نشود.»

این نویسنده‌ی‌ ‌74 ساله هم‌چنین اظهار کرد: «نسل‌های جدید را باید به‌ مطالعه تشویق کرد. آن‌ها باید بدانند که ادبیات فقط دانش و وسیله‌ای برای رسیدن به ایده‌ها و مفاهیم مشخص نیست؛ بلکه یک لذت فوق‌العاده است.»

یوسا گفت: «اگر می‌خواهیم در آینده در آزادی زندگی کنیم، ادبیات خوب ضروری‌ست؛ چرا که شهروندان را می‌پروراند تا دیگر به‌ آسانی توسط حاکمان و مسؤولان به بازی گرفته نشوند. هیچ‌چیز مانند ادبیات خوب نمی‌تواند روح جامعه را بیدار کند؛ به‌همین دلیل اولین اقدام حکومت‌های دیکتاتوری، اعمال سانسور و محدودیت است.»

او تاکید کرد: «چنین دولت‌هایی سعی در کنترل زندگی ادبی دارند؛ چون از نگاه آن‌ها، خطر‌های بالقوه برای حکومت‌شان در زندگی ادبی نهفته است.»

ماریو وارگاس یوسا متولد ‌‌28 مارس سال ‌‌1963 است و از مهم‌ترین آثارش به ‌سال‌های سگی‌ (‌‌1966)، ‌جنگ آخرالزمان‌ (‌‌1984)، ‌مرگ در آند‌ (‌‌1996)، ‌سور بز‌ (‌‌2002) و ‌گفت‌وگو در کاتدرال‌ می‌توان اشاره کرد.

یوسا از نویسندگان متعلق به نسل شکوفای ادبیات آمریکای لاتین است که در سال ‌‌2008 نشان عالی هنر و ادبیات فرانسه را دریافت کرد. او در سال ‌‌1990 به نمایندگی از ائتلاف احزاب محافظه‌کار، ‌نامزد ریاست‌جمهوری پرو شد؛ اما از آلبرتو فوجی‌ موری شکست خورد. این نویسنده یکی از ستون‌نویسان روزنامه‌ی‌ معروف ‌ال پاس‌ اسپانیاست که از سال گذشته در دانشگاه پرینستون آمریکا تدریس می‌کند.

یوسا که جایزه‌های ادبی ‌سروانتس‌ و ‌دن ‌کیشوت‌ در کارنامه‌ی افتخاراتش به‌چشم می‌خورد، حدود دو دهه به‌عنوان یکی از کاندیداهای جایزه‌ی نوبل مطرح بود.

درپی اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات به یوسا، عبدالله کوثری مترجم آثار یوسا به‌فارسی نیز درمورد این خبر اظهارنظر کرد.

مترجم بسیاری از آثار ‌ماریو وارگاس یوسا‌ اعطای نوبل ادبیات در سال 2010 را به این نویسنده مشهور پرویی، موجب اعتبار دوباره‌‌ی این جایزه عنوان کرد.

عبدالله کوثری- مترجم پیش‌کسوت- درباره‌ی اعلام نام ‌ماریو وارگاس یوسا‌ به‌عنوان برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل در سال 2010‌ گفت: «بعد از چندین دوره که جایزه‌ی ادبی نوبل به‌کسانی داده شد که اصلا در حد برندگان دهه‌ی 1940، 1950 و 1960 این جایزه نبودند، به‌نظر من اعطای آن به یوسا باعث اعتبار دوباره‌ی جایزه‌ی نوبل شد نه اعتبار آقای یوسا!»

از وقتی‌که یوسا را شناخته‌ام، همیشه می‌پرسیدم چرا نوبل را به او نمی‌دهند؟

مترجم‌ سور بُز‌ افزود: «من از وقتی‌که یوسا را شناخته‌ام همیشه از خودم پرسیده‌ام چرا این جایزه را به او نداده‌اند و نمی‌دهند؟ واقعا نظرم این است که اعطای این جایزه به یوسا باعث اعتبار نوبل می‌شود و این یوسا بود که اعتبار دوباره‌ای به نوبل بخشید نه نوبل به او.»

برندگان 10 سال اخیر نوبل کار بزرگی نداشتند. این مترجم با اشاره به آثار متعددی که از یوسا توسط او (کوثری) و دیگر هم‌کارانش در ایران ترجمه و منتشر شده است، گفت: «من هر کتابی از برندگان 10 سال اخیر نوبل خوانده‌ام، حیرت کرده‌ام که چه‌طور این جایزه را به آن‌ها داده‌اند؟! در حالی‌که خوانندگان ایرانی از 20 سال قبل یوسا را می‌شناسند اما این حضرات را تا قبل از این‌که جایزه‌ی نوبل ببرند، چه‌کسی می‌شناخت؟! این نشان می‌دهد که آن‌ها کار بزرگی نکرده‌اند و الا مترجمان ما حتما سراغ آ‌ن‌ها می‌رفتند.»

کوثری اضافه کرد: «حتی بعد از این‌که آن‌ها برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شدند، عموما یکی دو کتاب از آن‌ها ترجمه و چاپ شد. شما خودتان از بسیاری از آن‌ها که من حتی اسم‌شان را بلد نیستم، چه کتابی دیده‌اید؟! در حالی‌که یوسا نویسنده‌ای‌ست که نه ما بلکه تمام دنیا دست‌کم 20 سال است کارهای بزرگی از او خوانده است.»

مترجم ‌گفت‌وگو در کاتدرال‌ تاکید کرد: «اعطای جایزه‌ی ادبی نوبل به یوسا در سال جاری نه تنها حق او بود بلکه معتقدم باید 20 سال قبل این جایزه را به او می‌دادند.»

به‌نظر من تفکرات سیاسی یوسا تاثیری در اعطای نوبل به او نداشت.

او درباره‌ی میزان تاثیرپذیری آکادمی نوبل از تفکرات لیبرال یوسا در انتخاب او به‌عنوان برنده‌ی امسال این جایزه، گفت: «اگر آن‌ها (اعضای کمیته‌ی داوری نوبل) بخواهند بر‌اساس لیبرال و حتی راست‌بودن یک نویسنده به او جایزه بدهند، تعداد این دست نویسندگان آن‌قدر زیاد است که انتخاب مشکل می‌شود.»

کوثری ادامه داد: «ضمن این‌که الان دیگر دهه‌ی 1950 نیست که هر روشن‌فکری قسم‌خورده باشد که چپ باشد. آن‌یک حال‌و‌هوایی بود که در دهه‌ی 1950 و 1960 بخش زیادی از عالم از آمریکای لاتین گرفته تا جهان اسلام را دربرگرفته بود و فکر می‌کردند اگر چپ نباشند، روشن‌فکر نیستند. خوش‌بختانه امروز این‌گونه نیست.»

این مترجم پیش‌کسوت گفت: «کسانی‌که یوسا را می‌شناسند، این قبیل مسائل پیرامون او را وارد حیطه‌ی ادبیات نمی‌کنند. البته من نمی‌گویم این تفکرات روی کار یوسا تاثیر نگذاشته است بلکه حتی چند کار او مشخصا ضد چپ است از جمله ‌مرگ در آند‌ یا ‌زندگی واقعی آلخاندرو مایتا‌.»

دلیل ایستادگی یوسا مقابل چپ‌ها این بود که چپ نه تنها بدل به اسطوره شد بلکه در بسیاری جاها رسما قدرت را قبضه کرد.

مترجم ‌جنگ آخرالزمان‌ تاکید کرد: «به‌نظرم یوسا نویسنده‌ی راستی نیست بلکه یک نویسنده‌ی لیبرال است؛ یک لیبرال پارلمان‌تاریست که مبارزات خشونت‌‌آمیز را قبول ندارد و در عین‌حال با چپ هم اختلافاتی دارد. من اگر چه در نوبل سهم ندارم، خوشحالم!»

کوثری در پاسخ به این سوال که اعطای نوبل به نویسنده‌ای که بسیاری از کتاب‌هایش را شما ترجمه کرده‌اید، چه حسی برای شما دارد؟ گفت:«خوشحالم، همین. بالاخره من اگر چه در نوبل سهم ندارم در ایران سهم دارم»

طبل حلبی چگونه نوشته شد؟ (به روایت گونتر گراس)

مراحل خلق یک شاهکار ؛ از ایده تا تولد

نوشته ‎حاضر روایتی ست بسیار خواندنی از زبان گونتر گراس، درباره سالهای نخستین نویسندگی‎ خود، آشنایی با همسرش تولد فرزندانش و…. که در عین حال با چگونگی پروسه خلق شاهکارش «طبل حلبی» نیز آمیخته شده است. در این نوشته گونترگراس شرح می دهد که چگونه برای نخستین بار بر دغدغه‎های گوناگون خود، در  زندگی شخصی دشواری که داشته، فائق آمده و از دل مشاهداتش هنگام سیر و سفر در اروپا و نقب زدن به خاطرات دوران کودکی‎اش، موفق به خلق رمانی سترگ چون «طبل حلبی» شده است.

***

گونتر گراس

بهار و تابستان سال 1952، سراسر فرانسه را زیر پا گذاشتم. با هیچ روزگار گذراندم. مدام نوشتم و نوشتم و گاه از شعرهایی که خوانده بودم، اقتباس کردم. حاصل بحر طویلی از آب در آمد. آن بحر طویل، شکست محض بود. یک جایی آن را جا گذاشتم و فقط بخش‎هایی از آن به یادم مانده که نشان می‎دهد-البته اگر چیزی را نشان بدهد- تا چه اندازه زیر تاثیر تراکل، آپولینو، رینگلناتس، رایکله، و ترجمه‎های بد آثار لورکا به زبان آلمانی بوده‎ام. تنها جنبه جالب قضیه، وسعت نظری بود که در پی آن بودم. اما، روی‎هم‎رفته، وضعیت متعالی مرتاض (شخصیت رمان) زیاده از حد ایستا بود: اسکار- که جثه پسر‎بچه‎های سه ساله را داشت- برای آراسته شدن به زیور دورنگری و اصالت راه درازی در پیش روی داشت.

اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف می‎رفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآینده‎ام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که بسیار بر من تاثیر گذاشت: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند، پسر‎بچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بی‎اعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگهایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ می‎زدند) به شدت یکه خوردم و یاد او در ذهنم نشست.

یافته‎ام دست کم سه سال در خاطرم ماند. از دوسلدوف به برلین کوچ کردم، معلم مجسمه سازیم را عوض کردم، بار دیگر «آنا» را دیدم، و یک سال بعد با او ازدواج کردم، خواهرم را بی دلیل از خانقاه زنان تارک دنیا بیرون آوردم، طراحی کردم، نقاشی کردم و… بعد برای نخستین بار سعی کردم قطعه‎ای نثر سر هم کنم، نام آن «حصار» بود. کافکا را سر مشق قرار داده بودم، و استعاره‎های فراوان آن را از اکسپرسیونیست‎های اولیه گرفته بودم، تازه آن وقت آرام گرفتم و توانستم نخستین اشعارم را روی کاغذ بیاورم. پیشکش‎هایی نامنظم در کنار طرح‎ها که به قدر کفایت از نویسنده خود جدا بودند که قابل چاپ باشند. «مزیت مرغ طوفان» عنوان نخستین کتاب من بود.

من می‎خواستم داستان بنویسم و آنا می‎خواست کارش را به گونه‎ای جدی دنبال کند. اوایل سال1956برلین را ترک کردیم و بی‎پول اما بی‎پروا به پاریس رفتیم . آنا معلمی را که به دنبالش بود، یافت: مادام نوارا. و من جزییات پایانی نمایشنامه‎ام، آشپزهای بدجنس، را تمام نکرده بودم که اولین پیش‎نویس داستانم را روی کاغذ آوردم. عنوان آن نخست «اسکار طبال» بود، که بعد به« طبال» و آخر به «طبل حلبی» تبدیل شد.

حافظه‎ام از یادآوری دقیق آن‎چه در آن دوران انجام داده‎ام باز می‎ماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسه‎ام در نظر گرفته بودم و هر طرح را از واژه‎های راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش می‎رفت، طرحها یکی پس از دیگری حذف می‎شدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دست‎نویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار می‎کردم.

«قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر می‎برم…» با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین می‎رود. واژه‎ها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام می‎گسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود می‎آورد. وقتی مانعی پیش می‎آمد که جریان داستان را متوقف می‎کرد، فوری از روی آن می‎جستم. مدام تاریخ به یاریم می‎آمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز می‎شد و بوهای مختلف در فضا می‎پراکند. با اسکار ماتزه و خانواده‎اش درباره حوادث هم زمان، بار بی‎معنای شرح تاریخی، حق و حقوق او در باب بیان قصه‎اش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچه‎دار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابی‎اش و … بحث کردم.

تلاش من برای دادن یک خواهر کوچولوی کینه توز به اسکار مردم گریز، در مواجهه با مخالفت جدی او خنثی شد؛ اما بسیار محتمل است که این خواهر حذف شده، بعدها برحق برخورداری از حیات ادبی پای فشرده باشد و مثلا با اسم تولاپوکریفک در موش و گربه و سال‎های رکود ظاهر شده باشد.

اتاق کارم، به مراتب بیشتر از روند نویسندگی‎ام به یادم مانده: سوراخی نمناک در طبقه همکف. این اتاق، استودیوی هنری من نیز بود، اما به محض اینکه طبل حلبی را روی کاغذ بردم، تمام قالب‎های مجسمه سازی‎ام  خرد شد و از بین رفت. اتاق کار من توی آپارتمان کوچک دو اتاقه و در طبقه بالا بود. فعالیت‎های من، با هم قاطی شده بود. هر وقت در کار نوشتن با مانعی برخورد می کردم، بلافاصله می‎رفتم پایین و از زیر زمین دو سطل پوکه زغال سنگ می‎آوردم. اتاق کارم بوی کپک و عطر گرم و نرم بخاری می‎داد. دیوارهای آب چکانش با تخیلم بازی می‎کرد.

چون همسرم سوئیسی است، می‎توانستم سالی یک دفعه، چند هفته‎ای در ایام تابستان در هوای تازه تیچینو بنویسم. زیر آلاچیق مو، کنار یک میز سنگی می‎نشستم، به منظره شبه گرمسیری کم نور خیره می‎نگریستم، و در حالی که عرق از سر و رویم می‎ریخت، درباره بالتیک یخ بسته می‎نوشتم.

گاهی محض تنوع در «بیسترو»های پاریس قلم می‎زدم و شتاب آلوده نکات اصلی فصلهای کتابم را می‎نوشتم: در محاصره به عشق گرفتارآمدگان، زنهای سالخورده‎ای که خودشان را در پالتوهایشان قایم می‎کردند، دیوارهای آینه‎ای و دکور هنر معاصر، از قرابت‎های انتخابی می‎نوشتم: گوته و راسپوتین.

و با این حال، در تمام طول آن دوران، به ناگزیر زندگی فعالی داشتم. در کنار فعالیت‎هایم مرتب آشپزی می‎کردم، و... .

در سپتامبر 1957سرگرم نوشتن دومین دست‎نویس داستانم بودم که پسرهای دوقلوی‎مان، فرانتس و رائول، به دنیا آمدند. آن روزها هم مشکل داشتیم، اما نه مشکل ادبی، که مشکل مالی. مجبور بودیم با سیصد مارکی که درماه در می‎آوردم ، زندگی کنیم.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد.

بعضی وقت‎ها فکر می‎کنم، آنچه موجب نجات و رستگاری من شد- و پدرو مادرم را آزرد- این حقیقت محض بود که نتوانستم دیپلم دبیرستان را بگیرم. اگر مدرک می‎داشتم مثلا تهیه کننده برنامه‎های شب تلویزیون می‎شدم، دست نویس‎هایم همواره در کشور می‎ماند و نمی‎توانستم بنویسم. از همان وقتها بود که کینه‎ای فزاینده نسبت به تمام نویسندگان بد، که خداوند خیرشان بدهد، پیدا کردم.

بهار سال 1956بود. کار روی پیش‎نویس نهایی فصلی درباره پدافند اداره پست لهستان (بخشی از طبل حلبی) سفری به این کشور را ایجاب کرد. ترتیب مسافرت داده شد. فکر می‎کردم که برخی از مدافعان اداره پست لهستان قاعدتا باید هنوز زنده باشند. پرس و جو کردم. آنها آدرس سه نفر از کارمندان سابق اداره پست را به من دادند. اما نهادهای رسمی، این سه سرباز را به رسمیت نمی‎شناختند. هر سه در پاییز سال 1939در دادگاه جنگی محاکمه و بعد هم اعدام شده بودند. عاقبت دو نفر از آنها را پیدا کردم . هر دو خیلی وقت بود که در کارخانه‎ی کشتی سازی کار می‎کردند و درآمدشان خیلی بیشتر از وقتی بود که در اداره پست کار می‎کردند. روی هم رفته از اینکه مورد شناسایی رسمی قرار نگرفته بودند، خوشحال بودند، اما پسران آنها می‎خواستند که به پدران‎شان به چشم قهرمان نگریسته شوند و در این راه به تلاشی نا موفق دست زده بودند.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد. با دیدن او  نا گهان حسی نوستالژیک تمام وجودم را فرا می‎گرفت. شاید او نیز چون من در زمان کودکی، در کتابخانه شهرداری می‎نشست و کتاب قطور دانزینکز و رپوسن را ورق می‎زد.

در گدانسک بیگانه بودم، اما از آنچه برجای مانده بود، دوباره همه چیز را از نو کشف کردم تاسیسات استحمام، قدم زدن در جنگل، خشت‎های گوتیک، آپارتمان خیابان لابسوگ، بین ماکس – هالب- پلاتس و نوئر مارک؛ به توصیه اسکار، بار دیگر به تماشای کلیسای باکره مقدس رفتم که هنوز هم بوی نای کهنه کاتولیک را می‎داد.

در اتاق نشیمن عمه پدرم «آنا»  که درعین حال آشپز خانه‎اش هم بود، ایستاده بودم. او اهل کاشوبیا بود. .وقتی گذرنامه‎ام را دید، تازه باور کرد که من، خودم هستم، «خدای بزرگ، گونتر، کوچولوی من چقدر بزرگ شده‎ای.» مدتی پیش او ماندم و به حرف‎های او گوش دادم: روزی که مدافعان اداره پست در محاصره قرار گرفتند، فرانتس پسر او را که روی لوح سنگی یادبود حک شده بود، پیدا کردم: او را به رسمیت شناخته بودند.

بهار 1959بود. کار روی دست نویس تمام شده بود، نمونه‎های چاپی را تصحیح کرده بودم، که سفری چهار ماهه به ایالات متحده به من پیشنهاد شد. فکر من این بود که به ایالات متحد بروم و هر از گاهی به پرسش‎های دانشجویان پاسخ بدهم. اما هرگز به آن سفر نرفتم. آن روزها گرفتن روادید امریکا، در گرو ارائه آزمایشهای دقیق پزشکی بود.

پس از انجام آزمایش‎ها به من گفتند که در جای جای شش‎هایم آثار سل یافته‎اند، از آن رو و نیز در پی گذراندن شبی در بازداشتگاه پلیس پاریس (آن روزها دو گل به قدرت رسیده بود)، ناگهان آرزوی دیدن پلیسهای آلمان غربی، به گونه‎ای حقیقی و مطلق، بر من چیره شد. کمی پس از انتشار طبل حلبی، پاریس را ترک کردیم و به برلین بازگشتیم. آنجا می‎بایست بعد از ظهرها می‎خوابیدم و در فاصله‎های معین مورد آزمایشهای پزشکی قرار می‎گرفتم، سرشیر می‎خوردم ، روزی سه بار قرص کوچکی به نام نئوتربان را قورت می‎دادم. خوب شدم… اما فربه هم شدم، معروف شده بودم و از آن هنگام ، نوشتن برایم دشوارتر شد.

ده روی‌داد ادبی سال 2010

 در دنياي ادبيات، سال 2010 با پايان زندگي ‌جي‌‌دي‌ سلينجر‌، آغاز و با درگذشت نويسندگان ديگري از جمله ‌ژوزه ساراماگو‌ ادامه يافت. در اين سال ‌ماريو بارگاس يوسا‌‌ جايزه‌ی نوبل را گرفت و ‌جاناتان فرنزن آمريكايي‌ با اقبالي استثنايي روبه‌رو شد. اين اتفاقات در حوزه‌ی ادبيات در كنار ديگر حواشي‌ اين حوزه، باعث شد تا سال پر‌حادثه‌اي براي ادبيات جهان سپري شود. آن‌چه در ادامه مي‌آيد 10 روي‌داد ادبي پر‌سر‌و‌صداي سال گذشته‌ی ميلادي بوده است.

جي‌دي‌ سلينجر‌، نويسنده‌ی آمريكايي رمانِ شاهكارِ ناتوردشت، در 91 سالگي در ژانويه‌ی سال 2010 درگذشت. بعد از مرگ ‌سلينجر‌، يكي از دوستان نزديكش به نام ‌ليليان راث‌ در هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در مقاله‌اي درباره‌ی گوشه‌گيري اين نويسنده نوشت: «سلينجر آدم منزوي‌اي نبود اما قانون خودش را براي زندگي كردن داشت و از هياهوي تصنعي دوري مي‌كرد.»

آكادمي نوبل در سال 2010 جايزه‌‌ی ادبيات خود را به ‌ماريو بارگاس يوسا‌ نويسنده‌ی 74 ساله‌ی پرويي اهدا كرد. ‌يوسا ‌كه در كنار ‌ماركز‌ از بزرگان ادبيات آمريكاي لاتين است، توانست با دريافت اين جايزه، نوبل را بعد از سه دهه به اين خطه‌ از دنيا ببرد. ‌يوسا‌ كه به يكي از سياسي‌ترين نويسندگان دنيا مشهور است، در مقطعي از زندگي، نامزد انتخابات رياست‌جمهوري پرو شد اما بعد از شكست در انتخابات از سياست فاصله گرفت و بعدها اعتراف كرد كه از سياست درس آموخته اما ترجيح مي‌دهد كه نويسنده باشد تا يك سياست‌مدار.

‌جاناتان فرنزن‌، نويسنده‌ی خوش‌اقبال آمريكايي، با انتشار رمان تازه خود به نام ‌آزادي‌ جاروجنجال زيادي در سال 2010 به‌وجود آورد. او نخستين نويسنده‌‌ی زنده‌اي‌ست كه در يك‌ دهه‌ی گذشته تصوير او بر روي جلد مجله‌ی ‌تايم‌ نقش بست. بدين ترتيب رمان‌نويسان نام‌داري چون ‌گونتر گراس‌، ‌جورج اورول‌ و ‌جي‌دي‌ سلينجر‌ از ديگر نويسندگاني هستند كه ‌تايم‌ چهره‌‌ی آن‌ها را روي جلد خود برده است.

ژوزه ساراماگو، نويسنده‌ی سرشناس پرتغالي رمان ‌كوري، هم از جمله كساني بود كه در سال 2010 چشم از جهان فروبست. او كه در سال 1998 جايزه‌‌ی نوبل ادبيات را از آن خود كرده بود، آثارش به بيش از 25 زبان دنيا از جمله فارسي ترجمه شده و بيش از دو ميليون نسخه از آثارش به فروش رفته است.

‌مارك تواين‌ در وصيت‌نامه‌ی خود نوشته بود اتوبيوگرافي‌اش 100 سال بعد از مرگش براي نخستين‌بار منتشر شود. به همين ترتيب نخستين جلد از اين مجموعه‌ی سه‌جلدي در ماه تولدش، نوامبر در يك‌صدمين سال بعد از مرگش توسط انتشارات دانشگاه كاليفرنيا منتشر شد. ‌تواين‌ هم‌چنين وصيت كرده كه دومين جلد از اين مجموعه 25 سال بعد از جلد نخست و جلد سوم نيز 25 سال بعد از جلد دوم انتشار يابد.

هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در ماه ژوئن سال 2010 ليستي از 20 نويسنده‌‌ی برتر زير 40 سال منتشر كرد كه به اعتقاد منتقدان اين نشريه، نقش مهمي در آينده‌ی‌ ادبيات دنيا بازي خواهند كرد. ‌چيماماندا نگزي آديچي‌، نويسنده‌ی ۳۲ ساله‌ نيجريه‌اي، يكي از بيست نويسنده‌اي‌ست كه به اعتقاد ليست سال 2010 ‌نيويوكر‌ آينده‌‌ی روشني در ادبيات دنيا خواهد داشت. ‌كريس آدريان‌، ‌دانيل آلاركون‌ پرويي، ‌جاشوا فريز آمريكايي، ‌يان لي‌ چيني و ‌نل فرودنبرگر‌ آمريكايي از ديگر چهره‌هاي اين ليست هستند.

به‌گزارش تابناك، ‌هوارد جاكوبسن‌، نويسنده‌ و روزنامه‌نگار بريتانيايي در سال 2010 جايزه‌ی‌ 50 هزار پوندي ادبي بوكر را از آن خود كرد. اهداي جايزه‌ی ادبي گنكور فرانسه به ‌ميشل ولبك‌ كه علاقه‌مندان بي‌شماري در دنيا دارد اما منتقدانش او را نويسنده‌‌اي گستاخ و زن‌ستيز توصيف مي‌كنند، اهداي جايزه‌ی ‌پرنس استرياس‌ اسپانيا به ‌امين معلوفِ‌ 61 ساله‌ی لبناني و انتشار آثاري از غول‌هاي ادبيات دنيا مانند ‌فيليپ راث‌، ‌مارتين ايميس‌ و ‌پيتر كري‌ از ديگر رخداد‌هاي مهم ادبي سال گذشته به شمار مي‌روند. 

ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم

ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم

 

«فیلیپ راث» یکی از پرکارترین نویسندگان امروز آمریکاست. نویسنده‌ی هفتاد و شش ساله‌ای که تنها در همین شانزده سال گذشته ده رمان منتشر کرده و تازه‌ترین رمانش را هم با نام «تواضع» چند ماه پیش راهی بازار کتاب ایالات متحده‌ی آمریکا و سپس دیگر کشورهای جهان کرده است. فیلیپ راث به تازگی هم در گفت‌وگویی گفته که مشغول نوشتن کتاب تازه‌ای به نام «انتقام» است. پرکاری بیش از حد راث و به‌خصوص همین کتاب تازه‌ی «تواضع» باعث شده که خیلی از منتقدان ادبی جهان فیلیپ راث را به بردباری بیشتری دعوت کنند و در مقالات خود از او بخواهند که کمتر بنویسد و یک عمر شهرتش را آخر عمری به باد ندهد. تقریبا قریب به اتفاق منتقدان ادبی دنیا از رمان «تواضع» خوش‌شان نیامده و خیلی‌ها آن را به نوشته‌ای درباره‌ی فانتزی‌های جنسی راث تقلیل دادند و این رمان ۱۴۰ صفحه‌ای را قابل مقایسه با هیچ‌یک از آثار پیشین این نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی ندانستند.

فیلیپ راث در همین سه چهار سال اخیر بر سرعت پرکاری خود افزوده است. «تواضع» تنها یکی از سه رمانی‌ست که راث در سالیان اخیر منتشر کرده و درباره‌ی «سایمون اکسلر»، بازیگر پیش‌کسوتی‌ست که کلی ماجراهای جنسی برایش پیش می‌آید و در این زمینه حسابی ماجراجویی می‌کند. با این همه، راث همچنان یکی از مطرح‌ترین نویسندگان امروز آمریکاست. نویسنده‌ای که بلااستثنا هر سال نامش را در فهرست کاندیداهای برنده‌ی نوبل ادبیات می‌شنویم و در کارنامه‌اش رمان‌هایی دارد که از همین حالا به قول انتشارات پنگوئن جز «کلاسیک‌های نو» ادبیات آمریکا به‌ حساب می‌آیند. فیلیپ راث ۱۹ مارس سال ۱۹۳۳ در نیوجرسی آمریکا به‌دنیا آمده، همان‌جایی که محل وقوع خیلی از داستان‌های کتاب‌هایش است. در سال ۱۹۵۹ با انتشار کتاب «خداحافظ کلمبوس» شهرت خوبی به‌دست آورد و از آن سال به‌بعد تا به امروز مهم‌ترین جوایز ادبی آمریکا از جمله جایزه‌ی ملی آمریکا، جایزه‌ی حلقه‌ی منتقدان، جایزه‌ی قلم فاکنر و جایزه‌ی پولیتزر ادبی را از آن خود کرده است. تازه‌ترین رمانی که خود من از راث خوانده‌ام «آدم معمولی» یا «هر کس» نام دارد که راث آن را سه سال پیش منتشر کرد و با اقبال خوبی هم روبرو شد. ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم، با کمک بسیار از مقاله‌ای تحت عنوان «راهنمای شناخت فیلیپ راث» منتشر شده در روزنامه‌ی تایمز انگلستان، عبارتند از:

فیلیپ راث سکسی‌ترین نویسنده دنیاست

راث مسائل جنسی را تنها در رمان تازه‌ی خود یا همان «تواضع» مطرح نکرده‌است، سال‌هاست که مسائل جنسی یکی از شاخص‌ترین محورهای رمان‌های فیلیپ راث است، اما «تواضع» به‌ دید منتقدان ادبی سکسی‌ترین رمان راث به ‌حساب می‌آید و از همین رو خیلی‌ها این رمان را همان‌طور که اشاره کردم، فانتزی جنسی راث می‌دانند تا اینکه یک رمان. یکی دیگر از منتقدان ادبی جهان در نقد منفی‌ای که درباره‌ی «تواضع» نوشته، اشاره کرده که هر چقدر که راث پیرتر می‌شود، به مسائل جنسی علاقه‌ی بیشتری نشان می‌دهد. خود راث اما از این شیفتگی به مسائل جنسی بارها دفاع کرده و یک‌بار درباره‌ی توصیف زننده‌اش از خود ارضایی در یکی از رمان‌های معروفش گفته: «این‌که می‌گویند صحنه‌های توصیفی من از خود ارضایی زننده است خیلی احمقانه است. همه‌ی آدم‌ها با خود ارضایی به خوبی آشنایی دارند اما دلیل اینکه این توصیف من ناراحت‌شان کرده این است که تا به حال متوجه‌ی جنبه‌ی حیوانی این عمل در خانواده‌های یهودی نشده بودند.» یکی دیگر از مشخصه‌های راث توصیف‌های مردانه‌ی وی از شخصیت‌های مذکرش است، به همین‌خاطر راث را نماینده‌ی یک مرد کلاسیک می‌دانند.

فیلیپ راث یک یهودی به‌تمام معناست

فیلیپ راث یک یهودی به تمام معناست. از خانواده‌ای یهودی به‌دنیا آمده و به مدرسه‌ی یهودی رفته. خود فیلیپ راث از اینکه او را نویسنده‌ای یهودی لقب می‌دهند، آزرده‌خاطر می‌شود اما واقعیت امر این است که فیلیپ راث دقیقا یک نویسنده‌ی یهودی است. خیلی از آثار راث هم به تشریح و توصیف دنیای مدرن امروز یهودیان پرداخته است و حتی به‌همین خاطر مورد سرزنش یهودیان نیز قرار گرفته است. یهودیان بسیاری او را به‌خاطر نگاه هنرمندانه‌اش به سنت و فرهنگ یهودی، نویسنده‌ای ضدیهودی نام داده‌اند اما راث تلاشش را کرده که تصویر خود را از خانواده‌های یهودی به نمایش بگذارد. فیلیپ راث نیز همچون «ناتان زوخرمن» شخصیت محبوب رمان‌هایش یک یهودی بدون یهود، یک یهودی بدون صومعه و اسلحه و تفنگ و یک یهودی بی‌خانمان است؛ یک یهودی به‌تمام معنا.

فیلیپ راث یک آمریکایی واقعی‌ست

آمریکایی داریم تا آمریکایی. فیلیپ راث هم همچون «پل استر» و البته به شکل دیگری، نویسنده‌ای آمریکایی است. او یک آمریکایی واقعی با نگاهی کاملا آمریکایی و ذائقه‌ای کاملا آمریکایی‌ست. وی در رمان‌های تازه‌اش به خوبی نشان داده که چقدر به آمریکا علاقه‌مند است و تلاش می‌کند آن را لابه‌لای سطرهای داستان‌هایش به نمایش بگذارد. رمان‌های فیلیپ راث همچنین رویای آمریکایی و آرمان‌گرایی آمریکایی را به خوبی به‌تصویر می‌کشند. شخصیت‌های رمان‌های راث همچون شخصیت اصلی رمان «آدم معمولی» یا حتی همین رمان «تواضع» شخصیت آمریکایی هستند و نشان می‌دهند که نویسنده‌اشان هم کاملا یک آمریکایی است. بسیاری از منتقدان فیلیپ راث را در کنار «سال بلو» دیگر نویسند‌ی پرآوازه‌ی هم‌وطنش از بهترین نمونه‌های روشنفکر آمریکایی نیمه‌‌ی دوم قرن بیستم می‌دانند.

فیلیپ راث دو بار طلاق گرفته

اینکه فیلیپ راث تا به حال دو بار از همسرانش طلاق گرفته، نکته‌ی مهمی‌است. این موضوع به‌خوبی در رمان‌هایش بازتاب پیدا کرده است و در روابط بین زن و شوهرهای داستان‌های وی نمود پیدا کرده است. راث نخستین بار در سال ۱۹۶۳ از همسر اولش مارگارت مارتینسون جدا شد. نخستین طلاق دست‌مایه‌ی نوشتن بهترین رمان‌های کارنامه‌ی پرکار فیلیپ راث شد. وی بعدها در سال ۱۹۹۰ با بازیگر انگلیسی کلر بلوم ازدواج کرد و این بار پنج سال پس از زندگی مشترکشان از وی جدا شد. کلر بلوم بعدها ماجرای زندگی خود با این نویسنده‌ی آمریکایی را در کتاب خاطرات خود نوشت و آن را در سال ۱۹۹۶ منتشر کرد. وی در این رمان فیلیپ راث را زن‌ستیزی دوآتشه توصیف کرده که دختر هجده ساله‌ی خود را به‌طرز وحشتناکی از خانه بیرون انداخته است. راث هم در انتقام به این ماجرا سال‌ها بعد رمانی نوشت به نام «با یک کمونیست ازدواج کردم» و در آن کلر بلوم را همسری توصیف کرد که زندگی شوهرش را با نوشتن کتاب خاطرات خود از بین برد.

فیلیپ راث یا فقط یک شوخی بزرگ

فیلیپ راث را نباید جدی گرفت. او خودش با زبان خودش اعتراف کرده که آدم دروغ‌گویی است و استاد تاریخ‌نگاری‌های بی‌اساس، زندگی‌نامه‌نویسی‌های دروغین و خلق آدم‌های خیالی است. وی خودش یک‌بار در گفت‌وگویی مهم‌ترین رسالتش را در زندگی نقل «دروغ‌ها و شیطنت‌های جدی» بیان کرده‌ است. راث عاشق گمراه‌کردن خواننده‌اش است و دلش می‌خواهد که دست خواننده را بگذراد توی حنا. راث در رمان «عملیات شایلوک» که آن را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرده با جدیت کامل تعریف کرده زمانی در یونان جاسوس اسرائیل بوده و بعد در آخر رمان می‌نویسد که همه‌ی این اعتراف‌ها الکی است و موساد او را مجبور کرده که این‌ها را توی رمانش بنویسد. وی بعدها حتی در کتاب‌هایی هم که تظاهر کرده که خودزندگی‌نامه‌اش است، دروغ‌های زیادی گنجانده است و مخلص کلام آنکه از هیچ فرصتی برای دروغ‌پردازی اجتناب نکرده است. در سال ۱۹۸۹ هم شخصی به نام راث در سرزمین‌های اشغالی ظاهر شد و خودش را «فیلیپ راث» معرفی کرد و گفت که خواستار انحلال حکومت صهیونیستی است اما همه‌ی این جاروجنجال‌های بعدها در سال ۱۹۹۳ با انتشار مقاله‌ای توسط خود راث در نیویورک‌تایمز پایان یافت.

فیلیپ راث حسابی بچه‌ننه است

فیلیپ راث به مادرش ارادت خاصی دارد و بارها از او با عنوان‌های متفاوت در رمان‌هایش حرف به‌میان آورده است. راث در یکی از رمان‌هایش درباره‌ی شخصیت داستان که «سوفی» نام دارد می‌نویسد: «فراموش‌نشدنی‌ترین شخصیتی که به عمرم دیده‌ام». این عبارت را راث به‌عبارتی برای مادر خودش «بسی» به‌کار برده است. راث علاقه‌ی زیادی به مادرش داشته و به‌همین خاطر این علاقه را به طرق متفادت وارد داستان‌هایش نیز کرده است. وی همچنین در توصیف مادر خود در گفت‌وگویی می‌گوید: «مادرم از دختران سرامد مهاجران یهودی بود که خانه‌داری را در آمریکا با هنر بی‌نظیری به‌همراه آورد و پرورش داد.» پدر راث آقای «هرمان» نیز فروشنده‌ی اداره‌ی بیمه بود و در یکی دو تا از داستان‌های راث حضور پیدا کرده است اما از روی رمان‌های راث می‌توان فهمید که بیشتر از همه، علاقه‌ی فوق‌العاده‌ای به مادر خود داشته است.

فیلیپ راث نویسنده‌ی پرکاری است

درباره‌ی پرکار بودن راث پیش از این در ابتدای همین مطلب نوشتم اما وی از نخستین روزی که در سال ۱۹۵۹ داستان منتشر کرد تا به امروز، نزدیک به سی جلد کتاب منتشر کرده و ده‌تای آن‌ها را در همین شانزده سال گذشته‌ی زندگی خود و در پیری نوشته است، به‌طوری که راث هرچقدر که پیرتر می‌شود، داستان‌های بیشتری هم منتشر می‌کند. این پرکاری البته مایه‌ی نگرانی منتقدان بسیاری در جهان شده و خیلی‌ها همان‌طور که پیش از این اشاره کردم، به وی پیشنهاد داده‌اند که از پیشینه‌ی ادبی خود لذت ببرد و نوشتن را بگذارد کنار اما راث همچنان بر عزم خود راسخ است و قصد دارد رمان «انتقام» را هم به‌زودی راهی بازار کتاب جهان کند.

فیلیپ راث خود «ناتان زوخرمن» است

«ناتان زوخرمن» نام شخصیت چندین و چند رمان معروف فیلیپ راث است. «زوخرمن» تا به‌حال در ده تا از بهترین کتاب‌های راث ظاهر شده و از این جهت این ده رمان راث را کتاب‌های «ناتان زوخرمن» لقب داده‌اند. ماجرای خلق شخصیت داستانی «ناتان زوخرمن» به اینجا باز می‌گردد که فیلیپ راث پس از انتشار رمان «شکایت پورتنوی» با جنجال‌های زیادی روبرو می‌شود و تصمیم می‌گیرد این جار و جنجال‌ها را با خلق شخصیت «زوخرمن» در رمان تازه‌ای پاسخ دهد. این‌طور شد که «زوخرمن» در رمان تازه‌ی راث به نویسنده‌ی بدنامی تبدیل شد که پس از انتشار رمان «کارنوفسکی» با سر و صداهای زیادی روبرو شده است. خیلی از منتقدان معروف دنیا معتقدند که راث با خلق «زوخرمن» توانسته جانشینی خیالی برای خود در داستان‌هایش خلق کند و به‌ این ترتیب زندگی احساسی و حرفه‌ای خود را در قالب خودزندگی‌نامه‌‌های متفاوت در رمان‌هایش بگنجاند. شخصیت داستانی «زوخرمن» مثل خود راث نویسنده‌ است و این شخصیت خیالی در رمان «خلاف زندگی» در سال ۱۹۸۷ چشم از دنیا فروبست اما بعدها راث او را دوباره در رمان‌های بعدی خود زنده کرد و ادامه‌ی ماجرای زندگی او را تعریف کرد. «زوخرمن» نسخه‌ی بدلی خود فیلیپ راث است.

فیلیپ راث فناپذیر است

هما‌ن‌طور که فیلیپ راث پا به سن می‌گذارد و پیرتر می‌شود، شخصیت‌های داستان‌هایش هم پیرتر می‌شوند و سن‌شان بالاتر می‌رود. با این همه کم‌کم موضوع مرگ در رمان‌های راث جایش را به مسائل جنسی داده و کم‌کم مسائل جنسی محور اصلی رمان‌های راث شده‌اند. با این همه موضوع مرگ و فناپذیری در بسیاری از رمان‌های اخیر راث دیده می‌شود، نمونه‌ی آشکار آن رمان «آدم معمولی» است که به‌خوبی راث در آن درباره‌ی مرگ حرف می‌زند و حتی به شوخی می‌گوید: «اگر قرار باشد که خودزندگی‌نامه‌ای بنویسم، حتما عنوان کتاب را می‌گذاشتم: زندگی و مرگ یک بدن مذکر». موضوع مرگ و فناپذیری همچنین در رمان بعدی راث به نام «خروج روح» نیز دیده می‌شود و به‌هر حال این موضوع را هم باید به یاد داشت که راث با انتشار رمان بد «تواضع» یک‌جورهایی به فناپذیری خود نیز اشاره کرده است.

فیلیپ راث فناناپذیر است

شاید فیلیپ راث هفتاد و شش ساله کم‌کم در حال پیرشدن باشد و کیفیت نوشته‌های امروزی‌اش هم شاید مثل رمان‌های سالیان گذشته‌اش نباشد اما نباید فراموش کرد که فیلیپ راث بیست سال پیش یکی از ده نویسنده‌ی برتر ادبیات معاصر ایالات متحده‌ی آمریکا بود و امروزه خیلی‌ها او را سردمدار ادبیات امروز آمریکا می‌دانند. راث سال‌ها پیش به ادبیات کلاسیک آمریکا پیوست و فناناپذیر شد و به‌هرحال کارهای امروزش چیزی از شاهکارهای سال‌های گذشته‌ی او نمی‌کاهد. راث برای همیشه نویسنده‌ی رمان‌های فراموش‌نشدنی «آدم معمولی»، «حیوان در حال مرگ»، «خروج روح»، «شکایت پورتنوی»، «خشم»، «خداحافظ کلمبوس»، «وقتی خوب بود» و اغلب رمان‌های «ناتان زوخرمن» باقی خواهد ماند و از این بابت فناناپذیر است.

سیب گاززده (سعید کمالی دهقان)

ده واقعه‌ی مهم ادبی سال ۲۰۰۸ به روایت سیب گاززده


اهدای نوبل ادبیات به «ژان ماری گوستاو لوکلزیو»


«ژان ماری گوستاو لوکلزیو» نویسنده‌ی شصت‌وهفت ساله‌ی‌ فرانسوی پس از بیست و دو سال کشور فرانسه را باری دیگر به صحنه نوبل ادبیات کشاند. «لوکلزیو» در حالی معروف‌ترین و گران‌ترین جایزه ادبی سال را از آن خود کرد که منتقدان آمریکایی و اروپایی دم از «مرگ فرهنگ و ادبیات فرانسه» می‌زدند. «لوکلزیو» هنگام اعلام برنده نهایی نوبل در منزل خود در شهر پاریس به سر می‌برده و مشغول خواندن رمان «دیکتاتور غم‌ها» نوشته «استیگ داگرمن» نویسنده سوئدی بوده و خبر را از زبان همسرش شنیده است. آکادمی «لوکلزیو» را «نویسنده سبک‌های جدید، ماجراجویی‌های شاعرانه، اشتیاق و کشش جسمانی و کاشف بشریت در وانفسای تمدن حکم‌فرما» توصیف کرد و او را بخاطر نوشتن رمان‌ «بیابان» ستود.


به اعتقاد منتقدان ادبی جهان آکادمی نوبل هر ساله با اعلام برنده نهایی خود موجب شگفتی جهانیان می‌شود و امسال نیز اهدای نوبل به «لوکلزیو» از این جهت همگان را شگفت‌زده کرده که این نویسنده پرآوازه فرانسوی هیچ فعالیت سیاسی و غیرادبی آشکاری در کارنامه چهل و پنج ساله نویسندگی خود ندارد. اهدای نوبل ادبیات به «لوکلزیو» بازتاب‌های گسترده‌ای در میان رسانه‌های ادبی جهان داشت اما آمریکایی‌ها به خاطر اظهارات «هاروس اینگدال» دبیر آکادمی نوبل درباره‌ی وضعیت منفعل امروز ادبیات آمریکا، از پوشش خبری این واقعه سر باز زدند و سطحی به آن پرداختند. [ مرتبط: صفحه‌ی ویژه‌ی «لوکلزیو» در سیب گاززده | صفحه‌ی ویژه‌ی جوایز ادبی سال ۱۳۸۷ جهان در سیب گاززده | مهم‌ترین وقایع ادبی جهان در سال ۱۳۸۶]


درگذشت «محمود درویش» شاعر صلح‌طلب فلسطینی


درگذشت «محمود درویش» شاعر فلسطینی که از شهرت جهانی خوبی برخوردار بود در تمام رسانه‌های مهم ادبی جهان بازتاب گسترده‌ای داشت. درگذشت وی همچنین فلسطینیان را به سه روز عزای عمومی کشاند و رئیس‌دولت خودگردان و دیگر دولتمردان این کشور را به ادای احترام به وی واداشت. «محمود درویش» كه برای انجام عمل قلب در بیمارستان هوستون تگزاس آمریكا تحت مراقبت‌های پزشكی بود پس از عمل قلب دچار حمله قلبی شد و چشم از جهان فروبست. «درویش» در حالی جهان را ترک گفت که ساعتی پیش از عمل خود شعری به نام «مرگی كه شكستش دادم!» را در بستر بیماری سروده بود.


«محمود درویش» سال‌ها علیه جنایات اسرائیل در فلسطین شعر سرود و به همین خاطر مجبور به ترك وطن شد. «درویش» آن‌قدر در جهان از محبوبیت خوبی برخوردار بود که رسانه‌های آمریکایی نیز درباره‌اش نوشتند: «محمود درویش نمادی از مشكلات فلسطین اشغالی است و به همین خاطر موضوعاتی چون تبعید و مبارزه جایگاه خاصی در اشعارش دارد. وی در سال ۱۹۸۸ به طور نمادین بیانیه آزادی فلسطین را سرود.» «محمود عباس» رئیس دولت خودگردان فلسطین نیز درگذشت این شاعر فلسطینی را این ‌طور توصیف کرد: «مرگ وی جای خالی‌ای در فرهنگ، سیاست و زندگی ملی كشور فلسطین است. كلمات قادر به ابراز ناراحتی قلبی ما از درگذشت وی نیستند.»


درگذشت «سولژنیتسین» نویسنده‌ی نوبلی روسیه


«الكساندر سولژنیتسین» تولستوی زمان حال ادبیات معاصر کشور روسیه لقب داشت و عمده شهرت خود را مدیون دو كتاب «مجمع‌الجزایر گولاك» و «یك روز از زندگی ایوان‌دنیسویچ» بود. وی از مخالفان سرسخت رژیم كمونیستی شوروی سابق بود و به همین خاطر سال‌های زیادی از زندگی خود را نیز در تبعید گذراند. «سولژنیتسین» همانند میلیون‌ها تن دیگر از هموطنانش، سال‌های بسیاری از عمرش را در زندان‌های شوروی گذارند و همین موضوع را دستمایه‌ی نگارش بسیاری از داستان‌هایش قرار داد.


حضور چهره‌های سیاسی کشور روسیه از جمله «دیمیتری مددوف» رئیس‌جمهور این کشور در مراسم تدفین «سولژنیتسین» درگذشت وی را از اهمیت زیادی در رسانه‌های جهان برخوردار کرد. «سولژنیتسین» به خاطر سال‌ها سختی و همچنین نگارش رمان‌‌های «مجمع‌الجزایر گولاگ» و «یكی از روزهای زندگی ایوان دنیسوویچ» در سال ۱۹۷۰ جایزه ادبی نوبل را از آن خود کرد. وی در سال ۱۹۷۴ از شوروی سابق اخراج شد تا آنكه «میخائیل گورباچوف» آخرین رهبر كمونیست روسیه در سال ۱۹۹۰ بار دیگر او را شهروند روسیه كرد. پس از درگذشت «سولژنیتسین» تا به امروز مهم‌ترین خیابان روسیه به نام وی شده و به تازگی نیز سایتی درباره زندگی و آثار وی تاسیس شده است.


درگذشت «آرتور سی کلارک» خالق «اودیسه فضایی»


درگذشت «آرتور سی‌کلارک» استاد داستان‌های «علمی تخیلی» جهان که بیشتر به‌خاطر رمان «۲۰۰۱: اودیسه فضایی» در میان علاقه‌مندان کتاب و ادبیات شهرت داشت در آخرین روزهای پایانی سال ۱۳۸۶ بازتاب زیادی در ایران نداشت اما از مهم‌ترین وقایع ادبی سال ۲۰۰۸ به حساب می‌آید. «کلارک» به علت ناتوانی جسمی از دهه‌ی ۶۰ بر روی ویلچر بود و در نهایت نیز بر اثر عارضه تنفسی درگذشت. وی با وجودی که داستان‌نویسی را از جوانی شروع کرده بود اما اولین بار در سال ۱۹۶۸ بود که با داستان کوتاه «نگهبان» به شهرت رسید.


ساخت فیلم «۲۰۰۱: اودیسه فضایی» ساخته «استنلی کوبریک» بر اساس رمان «کلارک» نیز وی را به یکی از اساتید ژانر «علمی تخیلی» در دنیا تبدیل کرد. «کلارک» پیش از این رمان نیز در کتاب‌های دیگر به پیشرفت‌های تکنولوژیکی بشر اشاراتی کرده بود که در ابتدا مورد توجه کارشناسان قرار نگرفت اما بعدها توجه همگان را به خود جلب کرد. وی همچنین به خاطر رمان «اودیسه فضایی» به عضویت افتخاری سازمان هوافضای آمریکا «ناسا» در آمد اما وی بیشتر از هر کاری نویسندگی را می‌پسندید. رمان «آخرین تئوری» نیز آخرین کتاب «کلارک» است که پس از مرگ وی راهی بازار کتاب آمریکا شد.


اهدای «بوکر ادبی» به «آراویند آدیگا» نویسنده‌ی هندی


موسسه‌ی بوکر سال ۲۰۰۸ دو جایزه اهدا کرد. اولین آن «بهترین بوکرها» بود که به مناسبت چهلمین سال فعالیت این جایزه ادبی به «سلمان رشدی» برای رمان «بچه‌های نیمه‌شب» اهدا شد و دیگری جایزه سالانه «بوکر ادبی» بود که به «آراویند آدیگا» نویسنده سی‌وسه ساله‌ی‌ هندی رمان «ببر سفید» تعلق گرفت. «آدیگا» در حالی این جایزه معتبر اروپایی را از آن خود کرد که تازه پا به عرصه‌ی نویسندگی گذاشته بود و «ببر سفید» نخستین رمانش به حساب می‌آمد. آدیگا همچنین سومین نویسنده‌ی تاریخ بوکر است که به‌خاطر نخستین رمانش این جایزه معتبر را برده.


«آراویند آدیگا» ۲۳ اکتبر سال ۱۹۷۴ در «ماداراس» هند به‌دنیا آمده اما در کشور استرالیا بزرگ شده و در دانشگاه کلمبیا و سپس در دانشگاه آکسفورد تحصیل کرده است. وی نویسندگی را با روزنامه‌نگاری برای چندین و چند نشریه از جمله «تایم» شروع کرد. رمان «ببر سفید» داستان پسری به نام «بالرام هالوای» است که پدرش سال‌ها در کشور هند کالسکه‌کش بوده است. «بالرام» اما در زندگی خود تصمیم گرفت تا شغل پدر را ادامه ندهد و پیشرفت کند و چا‌ی‌فروش قهاری شود اما در این راه به دغل‌بازی و دروغ‌گویی می‌افتد و منافع خانواده‌اش را فدای منافع شخصی خود می‌کند. [مرتبط: تاج «بهترین بوکرها» بر سر سلمان رشدی | صفحه‌ی ویژه‌ی «آراویند آدیگا» در سیب گاززده]


اهدای «گنکور» به «عتیق رحیمی» نویسنده افغانی


«عتیق رحیمی» نویسنده رمان «سنگ صبور» نخستین برنده‌ی افغانی معتبرترین جایزه ادبی کشور فرانسه «گنکور» است. «رحیمی» نویسنده‌ی چهل‌و‌شش ساله‌ی افغانی توانست با دریافت این جایزه نامش را در کنار بزرگانی همچون مارسل پروست، سیمون دو بووار، رومن گاری و مارگریت دوراس در لیست برندگان تاریخ صد و پنج ساله‌ی جایزه گنکور قرار دهد.عتیق رحیمی نویسنده و کارگردان متولد سال ۱۹۶۲ در شهر کابل پایتخت افغانستان است. عتیق رحیمی در خانواده‌ای لیبرال بزرگ شده و در نوجوانی به دبیرستان فرانسوی‌زبانان شهر کابل رفته است. وی در سال ۱۹۷۳ و همزمان با کودتای افغانستان و دستگیری پدر و عمویش به نویسندگی روی آورد و شروع به نوشتن کرد.


پس از آزادی پدر رحیمی از زندان، خانواده‌ی وی به قصد مهاجرت به هند وطن خود را ترک گفتند اما عتیق رحیمی تا پس از کودتا موفق نشد به آن‌ها بپیوندد. وی در این زمان در معدنی در افغانستان کار می‌کرد و سپس بعدها در سال ۲۰۰۰ با الهام از این دوره از زندگی خود نخستین رمان خود را به زبان فارسی به نام «خاک و خاکستر» منتشر کرد. رحیمی در سال ۱۹۸۴ و با ناآرام شدن فضای سیاسی کشورش به پاکستان رفت و سپس عازم فرانسه شد و پناهندگی سیاسی گرفت و در دانشگاه سوربن پاریس مشغول به تحصیل شد. رحیمی در نهایت در این دانشگاه از رشته علوم ارتباطات رادیویی دکترا گرفت. «سنگ صبور» نخستین رمان «عتیق رحیمی» به زبان فرانسه است. [مرتبط: جایزه «گنکور» سال ۲۰۰۸ به افغانستان رفت | ده چیزی که باید درباره‌ی «عتیق رحیمی» بدانیم]


اهدای جایزه بخش ادبی «پرنس استریاس» اسپانیا به «مارگارت آتوود»


«مارگارت آتوود» نویسنده‌ی کانادایی برنده‌ی بخش ادبی جایزه‌ی پنجاه هزار یورویی «پرنس استریاس» اسپانیا در سال ۲۰۰۸ است. «پرنس استریاس» نیز پس از «نوبل»، «بوکر» و «گنکور» از معتبرترین جوایز ادبی دنیاست. «آتوود» در حالی این جایزه را از آن خود کرد که به گمان منتقدان ادبی دنیا «هاروکی موراکامی» ژاپنی شانس بیشتری برای دریافت این جایزه را داشت. هیئت داوران این جایزه «آتوود» را شایسته‌ی تقدیر برای «یک عمر تلاش بی‌نظیر ادبی» دانستند و او را نویسنده‌ای معرفی کردند که سال‌ها در راستای «دفاع از حقوق زنان» تلاش و با «بی‌عدالتی‌های اجتماعی» مبارزه کرده است.


«مارگارت آتوود» پیش از این جوایز «بوکر» سال ۲۰۰۰ و جایزه‌ی ادبی «آرتور سی.کلارک» را از آن خود کرده بود و جدای نویسندگی و روزنامه‌‌نگاری سال‌ها فعالیت‌ها فمینیستی داشته است. «آتوود» در اُتاوای کانادا بدنیا آمده و سالیان کودکی را در کبک گذرانده است. وی از شش سالگی به نویسندگی علاقه نشان داد و در نهایت نیز در دانشگاه تورنتو هنر خواند. از «مارگارت آتوود» تا به حال رمان‌های چون «قصه کُلفَت» و «اوریکس و کریک» ترجمه‌ی سهیل سمی، «عروس فریبکار» و «آدمکش کور» ترجمه‌ی شهین آسایش و «گریس دیگر» ترجمه‌ی جلال بایرام به فارسی منتشر شده‌‌اند. [جایزه‌ی ‌‌«پرنس استریاس» در دستان مارگارت آتوود و تزوتان تودوروف]


اهدای جایزه «ایمپک دوبلین» به «راوی هیج» نویسنده‌ی تازه‌کار


«راوی هیج» نویسنده‌ی چهل و چهار ساله‌ی لبنانی برنده‌ی «جایزه‌ی ادبی ایمپک دوبلین»سال ۲۰۰۸ است. این جایزه‌ی صد هزار پوندی گران‌ترین جایزه‌ی کتاب در سراسر جهان به حساب می‌آید و «راوی هیج» که زبان انگلیسی زبان سوم اوست، موفق شد در رقابت با «فیلیپ راث»، «توماس پینچون» و «مارگارت آتوود» این جایزه را از آن خود کند. «هیج» نویسنده تازه‌کاری است و این جایزه به خاطر رمان «بازی دو نیرو» به او تعلق گرفت. این کتاب جنگ داخلی لبنان در سال‌های ۱۹۸۰ را نشان می‌دهد و عنوان کتاب اشاره به بازی‌ قماری دارد که در یکی از درام‌‌های مشهور ویتنام به کار رفته است.


«راوی هیج» متولد بیروت است و در لبنان و قبرس بزرگ شده. در سال ۱۹۸۲ به «نیویورک» مهاجرت کرده و در رشته‌ی عکس‌برداری تحصیل کرده است. وی سپس در سال ۱۹۹۱ ساکن «مونترال» کانادا شده و در کالج «داوسون» هنر خوانده است. «هیج» در این مدت، چند وقتی را در موزه‌‌های کانادایی کار کرده است. «هیج» وقتی هجده سالش بوده، تازه شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرده و زندگی در نیویورک و کانادا او را در یادگیری بیش از پیش انگلیسی کمک کرده است. [راوی هیج، نویسنده لبنانی برنده‌ی گران‌ترین جایز‌ه‌ی کتاب جهان شد]


درگذشت «هارولد پینتر» نمایشنامه‌نویس انگلیسی برنده نوبل ادبیات


«هارولد پینتر» نمایشنامه‌نویس و شاعر انگلیسی برنده نوبل ادبیات در حالی در آخرین روزهای سال ۲۰۰۸ چشم از جهان فرو بست که میلیون‌ها نفر از شیفتگانش در سراسر جهان کریسمس را جشن گرفتند. «هارولد پینتر» که سال‌ها از سرطان رنج می‌برد، در هفتاد و هشت سالگی به آرامش رسید. «هارولد پینتر» هر چند به جز نمایشنامه‌نویسی در حوزه‌های دیگر هنری از جمله شاعری، فیلم‌نامه‌نویسی، بازیگری و کارگردانی و حتی سیاست شهرت داشت اما بیشتر از هر چیزی از تاثیرگذارترین چهره‌های تئاتر امروز دنیا به حساب می‌آمد.


«پینتر» ۱۰ اکتبر سال ۱۹۳۰ در خانواده‌ای یهودی در شهر لندن به‌دنیا آمد. از جوانی به بازیگری علاقه نشان داد و در سال ۱۹۵۱ بود که نخستین نمایشش را به نام «اتاق» منتشر کرد. «هارولد پینتر» از همان جوانی کتاب‌خوانی حرفه‌ای بود و در جوانی تمامی آثار «داستایفسکی»، «جورج الیوت»، «ویرجینیا وولف» و «ارنست همینگوی» را مطالعه کرد. وی سپس به عضویت حلقه‌ی دوستان تاثیرگذار و بانفوذی درآمد که بعدها در شکل‌گیری جریانات ادبی و هنری انگلستان نقش به‌سزایی ایفا کردند. [این نویسندگان نیز در سال ۲۰۰۸ درگذشتند: «آلن روب‌گریه»، «دیوید فاستر والاس»، «سیمون گری» و «مایکل کرایتون» | مرتبط: یادداشت «هارولد پینتر» درباره‌ی ایالات متحده‌ی آمریکا | «هارولد پینتر» درگذشت]


انتشار مجموعه‌ی «داستان‌های بیدل شاعر» نوشته‌ی «جی‌کی رولینگ»


«جی‌کی رولینگ» خالق مجموعه رمان‌های «هری پاتر» با انتشار مجموعه «داستان‌های بیدل شاعر» به بچه‌های بی‌سرپرست جهان هدیه کریسمس داد. این نویسنده خوش‌اقبال انگلیسی تمام عواید حاصل از فروش این کتاب خود را که پرفروش‌ترین کتاب سال ۲۰۰۸ نیز به حساب می‌آید به امور خیریه اختصاص داد. «داستان‌های بیدل شاعر» با فروش دو نسخه در هر دقیقه رکورد تازه‌ای در تاریخ ادبیات جهان ثبت کرد.


«داستان‌های بیدل شاعر» نخستین كتابی است كه «جی‌كی‌ رولینگ» پس از خداحافظی با هری پاتر، منتشر می‌كند. منتقدان ادبی دنیا فروش خوبی را برای این كتاب پیش‌بینی می‌كنند. «داستان‌های بیدل شاعر» مجموعه‌ای از پنج داستان افسانه‌ای است. «داستان‌های بیدل شاعر» در نخستین چاپ خود هفت و نیم میلیون نسخه منتشر شده و به ده زبان از جمله فرانسوی، آلمانی، چینی و ژاپنی ترجمه شده است. مجموعه‌های «هری پاتر» بیش از ۴۰۰ میلیون نسخه در سراسر جهان فروش كرد و پس از كتاب انجیل به‌عنوان پرفروش‌ترین كتاب تاریخ جهان شناخته شد. «جی‌كی‌ رولینگ» نیز با ثروت ۵۶۰ میلیون پوندی كه از فروش هری پاتر به دست آورده از «الیزابت دوم» ملكه انگلستان نیز ثروتمندتر است و جزو ۱۰ ثروتمند برتر جهان جای دارد.

«نیویورکر» به گفته‌ی بسیاری از منتقدان ادبی، معتبرترین و تاثیرگذارترین نشریه ادبی دنیا است



«نیویورکر» به گفته‌ی بسیاری از منتقدان ادبی، معتبرترین و تاثیرگذارترین نشریه ادبی دنیا است. این مجله با قدمتی بیش از هشتاد سال فعالیت ادبی، با مهم‌ترین نویسندگان دنیا از جمله ارنست همینگوی، ویلیام فاکنر و نویسندگانی امروزی‌تر چون جی.دی. سلینجر، پل آستر، تی.سی. بویل، هاروکی موراکامی و جان آپدایک همکاری کرده است. اعتبار «نیویورکر» در این حد است که حتی چاپ یک مطلب در این نشریه آمریکایی در پیشرفت ادبی نویسنده‌ی آن نقش به سزایی دارد، به همین خاطر انتشار داستان، شعر و مقاله در «نیویورکر» یکی از آرزوها و گاه رویاهای اغلب نویسندگان دنیا تبدیل شده است.


مجله‌ی «نیویورکر» هر سال ۴۷ شماره منتشر می‌شود و قسمت‌های مختلفی همچون گزارش، نقد، مقاله، کاریکاتور، شعر و داستان دارد. اولین شماره‌ی «نیویورکر» در هفده فوریه سال ۱۹۲۵ توسط هارولد راس و همسرش جین گرنت خبرنگاران نیویورک تایمز منتشر شد و سردبیری مجله تا سال ۱۹۵۱ به دست راس بود. راس در این مدت با نویسندگان مطرح قرن بیست و بیست و یکم همچون آن بتی، جان چیور، آلیس مونرو و ولادیمیر ناباکوف همکاری کرد. «نیویورکر» در آغاز فعالیت خود به طور معمول دو یا سه داستان در هفته منتشر می‌کرد، اما امروزه کمتر شماره‌ای را شاهدیم که بیشتر از یک داستان در آن منتشر شود. داستان‌های نیویورکر از نظر شیوه‌ی داستان‌نویسی و سبک گستر‌ه‌ی وسیعی دارد و از داستان‌های جان آپدایک گرفته تا سوررئال‌های دونالد بارتلمی در آن منتشر شده است. پس از مرگ راس، ویلیام شان سردبیر مجله شد و بعد او رابرت گوتلیب و سپس تینا براون این سمت را بر عهده گرفتند. از سال ۱۹۹۸ دیوید رمنیک سردبیر «نیویورکر» شده است.


کاریکاتورهای «نیویورکر» از معروف‌ترین کاریکاتور‌های جهان هستند و طرفداران زیادی دارد. «رابرت منکوف» دبیر فعلی بخش کاریکاتورهای «نیویورکر» است و از سال ۱۹۹۸ مسئولیت این بخش را بر عهده دارد. «نیویورکر» همینطور در هر شماره چند کاریکاتور بدون شرح منتشر می‌کند و شماره‌ی بعد بهترین عبارتی که خواننده‌های مجله درباره‌ی آن نوشته‌اند، همراه کاریکاتور منتشر می‌کند. «نیویورکر» با وجودی که مجله‌ای ادبی و هنری است، اغلب اوقات تحلیل‌های سیاسی نیز منتشر می‌کند و دیدگاه لیبرال دارد. با این همه، گزارش‌های سیاسی «نیویورکر» نیز گاه از جنجالی‌ترین گزارش‌های جهان می‌شود و بازتاب بین‌المللی در دیگر رسانه‌های دنیا دارد. برای مثال؛ اطلاعاتی که درباره‌ی زندان‌های مخفی آمریکا در نقاط مختلف جهان چند سال پیش در مقاله‌ای سیاسی در نیویورکر منتشر شد، بازتاب گسترده‌ای داشت و حتی شبکه‌های مهم تلویزیونی همچون بی.بی.سی و سی.ان.ان از آن صحبت کردند. پیش‌بینی جنگ از دیگر مقالات پر سر و صدای «نیویورکر» در سال‌های اخیر است.

رو جلد «نیویورکر» از مهم‌ترین بخش‌های مجله است. رو جلد «نیویورکر» در شماره‌ی ۲۴ سپتامبر سال ۲۰۰۱ که پس از واقعه یازده سپتامبر منتشر شد، از معروف‌ترین روجلدهای «نیویورکر» است که در آن دو برج سازمان تجارت جهانی در پس‌زمینه‌ای سیاه کشیده شده است. این طرح کار «آرت اسپیگلمن» است. دیگر روجلد به‌یادماندی «نیویورکر» مربوط می‌شود به ۲۹ مارس سال ۱۹۷۶ که طرحی بود از «سول استاینبرگ» به نام «چشم‌انداز جهان از خیابان نهم» که به گفته‌ی بسیاری از طرفداران «نیویورکر» به‌یادماندی‌ترین روجلد مجله است. طبق آخرین آمار منتشر شده در سال ۲۰۰۴، «نیویورکر» نزدیک به یک میلیون مشترک دارد و بیشترین خواننده‌اش در کالیفرنیا و سپس در نیویورک است. همچنین میانگین سن خوانندگان مجله در سال ۲۰۰۴ چهل و شش سال بوده است. نیویورکر از اواخر دهه‌ی نود میلادی به اینترنت علاقه‌مند شده و سایت مجله‌ را به آدرس www.newyorker.com تاسیس کرده است. گفته می‌شود که این سایت شامل چهار هزار شماره‌ی مجله و نزدیک به نیم میلیون صفحه‌ آرشیو «نیویورکر» است.

ده چیزی که باید درباره‌ی «عتیق رحیمی» بدانیم

پیش از این دوستی‌ام با «الیاس علوی» و «سید ضیاء قاسمی» که هر دو از شاعران خوب امروز افغانستان هستند، مرا به خواندن شعر «امروز» ادبیات افغان علاقه‌مند کرد. پس از آن با خواندن اشعاری که چه در فصلنامه‌ی «فرخار» یا چه در سایت‌های مختلف دیگر منتشر شده بود، شگفت‌زده شدم. این روزها نیز انتشار مجموعه شعر «من گرگ خیالبافی هستم» سروده‌ی «الیاس علوی» و نمایش «حسین‌قلی مردی که لب نداشت» به کارگردانی «حمید پورآذری» با بازی خوب دوستان افغانی و پیش از آن نمایش «بدون خداحافظی» به کارگردانی «کتایون فیض مرندی» – که دو سال پیش دیدم – مرا بیشتر شیفته‌ی دنیای ادبیات امروز افغانستان کرده. امروزه خجالت می‌کشم که کشورم به بچه‌های افغانی متولد ایران کارت هویت نمی‌دهد و نمی‌توانند دانشگاه بروند و حتی از کشور خارج شوند، در حالی که همین کشورم وقتی اسم از شعرای کهن پارسی می‌آید، بوق و کرنایش گوش آدم را کر می‌کند اما به یاد نمی‌آورد زمانی افغانستان هم جزئی از ایران بوده. بدتر از آن خجالت می‌کشم از نگاه بیشتر هم‌وطنانم وقتی به چشمان یک افغانی نگاه می‌کنند. به‌جای آن بسیار خوشحالم که «گنکور» فرانسه امسال، شانس این را داد که با آثار نویسنده‌ای آشنا شوم که پیش از این نامش را هم نشنیده بودم. یکی از دوستان نزدیک «عتیق رحیمی» پس از اعلام برنده نهایی «گنکور» یادداشتی در «نوول ابزرواتور» نوشت و به ده، یازده چیزی اشاره کرد که باید درباره این نویسنده افغان بدانیم.


کابل عشق من


«عتیق رحیمی» شیفته‌ی آثار «مارگریت دوراس» است. ناشر فرانسوی آثار رحیمی هم همان ناشر آثار دوراس است و اصلا رحیمی به این خاطر کتاب «سنگ صبور» را به این ناشر داده که کتاب‌های دوراس را منتشر کرده است. رحیمی وقتی به فرانسه آمد با آثار دوراس آشنا شد و فیلم «هیروشیما عشق من» را دید. رحیمی در این باره می‌گوید: «به سینما رفتم تا این فیلم را ببینم. هیچی از فیلم نفهمیدم اما با خودم گفتم؛ کابل هیروشیمای من خواهد بود.» رحیمی بعدها ترجمه فارسی یکی از آثار دوراس را در کتابخانه‌ای پیدا کرده و آن را خوانده. می‌گوید: «کتاب حسابی از بین رفته بود و به سختی می‌شد آن را خواند اما برای من به یک گنج تبدیل شد.» بعدها «عتیق رحیمی» با نوشتن «خاک و خاکستر» با «سابرینا نوری» آشنا شد که بعدها این رمان را به فرانسه ترجمه کرد و دنبال ناشر می‌گشتند که عتیق رحیمی هیجان‌زده گفت: «انتشارات پی‌.او.ال، همان ناشری که آثار دوراس را چاپ کرده.»


«عتیق رحیمی» مسیحی، یهودی، مسلمان و بی‌دین است


«عتیق رحیمی» درباره دین حرف جالبی می‌زند. می‌گوید: «من بودائی‌ام چون از ضعف‌هایم آگاهم. من مسیحی‌ام چون به ضعف‌هایم اعتراف می‌کنم. من یهودی‌ام چون ضعف‌هایم را به سخره می‌گیرم. من مسلمانم چون با ضعف‌هایم مبارزه می‌کنم. من بی‌دینم اگر خدا قادر متعال [بر همه چیز قدرتمند] باشد.»


عشق به برادر


«عتیق رحیمی» درباره افغانستان می‌گوید: «هیچ کشوری در جهان به اندازه افغانستان در طول چهل سال با این همه رژیم‌ و حکومت‌ سر و کله نزده است.» رحیمی متولد سال ۱۹۶۲ است. پدر و مادرش لیبرال بودند و به همین خاطر به مدرسه فرانسو‌ی‌زبانان کابل رفت. با کودتای کمونیستی سال ۱۹۷۸ برادر رحیمی کمونیست شد. رحیمی آن روزها شیفته‌ی هنر هفتم بوده و حتی از موسسه «انیشتین» در مسکو بورس تحصیلی می‌گیرد اما به روسیه نمی‌رود. رحیمی بعدها در سال ۱۹۸۴ از فرانسه پناهندگی می‌گیرد اما تا سال ۱۹۹۰ از به قتل رسیدن برادرش مطلع نمی‌شود. امروزه، پدر و مادر رحیمی به همراه یکی از خواهرانش در آمریکا به سر می‌برند و خواهر دیگرش ساکن کابل است. وقتی «گنکور» را اعلام کردند، رحیمی به دوستش گفت: «به سختی می‌توانم زندگی کنم» [و تو به اندکی مرگ احتیاج داری – الیاس علوی]


«سنگ صبور» نخستین رمان فرانسوی رحیمی


رحیمی با وجود تحصیل در مدرسه‌ی فرانسوی‌زبانان کابل و بعدها زندگی در فرانسه، نخستین بار در سال ۲۰۰۲ بود که داستان‌نویسی به زبان فرانسه را آغاز کرد. رحیمی می‌گوید: «وقتی در سال ۲۰۰۲ پس از هجده سال تبعید در فرانسه به افغانستان بازگشتم، آن موقع بود که برای نخستین بار توانستم به فرانسه بنویسم. پیش از آن احساس می‌کردم نمی‌توانم.» رحیمی بعدها برای فرانسه‌نوشتن بیشتر تلاش کرده و در سال ۲۰۰۸ رمان «سنگ صبور» را به فرانسه منتشر کرد. جالب آنکه این سال‌ها جز «رحیمی» نویسندگان غیرفرانسوی زیادی بوده‌اند که آثارشان با اقبال خوبی در این کشور روبرو شده. «جاناتان لیتل» نیز که دو سال پیش «گنکور» برد نمونه‌ی دیگری‌است.


مشکلات رحیمی برای فیلم‌برداری «خاک و خاکستر»


رحیمی در سال ۲۰۰۳ یعنی یک سال و نیم پس از سقوط طالبان و سه سال پس از انتشار رمان «خاک و خاکستر» تصمیم گرفت که فیلمی بر اساس کتابش بسازد. همان موقع بود که به یک روستایی در شمال افغانستان رفت و در این باره می‌گوید: «وقتی دکورمان را نصب کردیم همه‌ی مردم تصور می‌کردند که ما آمده‌ایم تا روستا را بازسازی کنیم. روزی که صحنه آتش را فیلم‌برداری می‌کردیم، آتش به مسجد روستا نزدیک شد و اهالی روستا خشمگین شدند. بعد رفتم و به آن‌ها توضیح دادم و گفتم که داریم فیلم می‌سازیم و می‌خواهیم نشان دهیم چطور کمونیست‌ها روستا را از بین بردند.» روستایی‌ها هم از او با یک قرآن و یک فرش تشکر کردند.


س.ا.ن.س.و.ر کتاب «عتیق رحیمی» در ایران


هشت سال پیش، انتشار رمان «خاک و خاکستر» در ایران با اقبال خوبی روبرو شد. اما بعدها وقتی قرار شد رمان «هزاران خانه‌ی رویا و وحشت» در ایران منتشر شود، آقایان گرامی دستور دادند چهل صفحه از صد و شصت صفحه کتاب حذف شود و رحیمی هم گفت: عمرا. [یا به‌عبارتی: بمانید تو خماری‌اش!]


تاثیر از «بهاالدین مجروح» شاعر افغان


یکی از دوستان نزدیک «رحیمی» به نام «لوران مارشو» می‌گوید: «عتیق رحیمی پسر معنوی شاعر بزرگ افغان بهاالدین مجروح است.» رحیمی نیز خود در این باره تعریف می‌کند: «وقتی چهارده یا پانزده سال داشتم، اتفاقی کتابی از مجروح را در کتابفروشی‌ای در کابل دیدم و آن را خریدم.» رحیمی بعدها شیفته‌ی این شاعر افغانی می‌شود و تمام ترجمه‌های فرانسوی اشعار وی را می‌خواند. «یونگ، فروید و حتی چنین گفت زرتشت را خواندم و آن وقت بود که فهمیدم که مجروح مثل افسانه‌ی پریان است و باید شروع به خواندن همه آثارش بکنم.»


در شرق «پایانی» نیست


«رحیمی» سال‌ها شیفته‌ی سینما بوده. از آثار «ون‌کار وای» لذت می‌برد و «خون به پا می‌شود» پل اندرسون را نیز می‌پسندد و شیفته‌ی کارگردانی «کوبریک» است. رحیمی بعدها در سوربون پاریس بیشتر با سینما آشنا شده اما نکته جالبی در این باره می‌گوید: «همیشه برایم جالب بوده که در فرهنگ غرب، همه چیز به پایان می‌رسد. پایان بندی در غرب مشخص است. اما در فلسفه شرق همیشه تکرار هست و بی‌نهایت و  هیچ‌گاه پایانی نیست.»


«رحیمی» عاشق «شوبرت» است


«عتق رحیمی» جایی تعریف می‌کند: «وقتی مشغول نوشتن سنگ صبور بودم، برخلاف معمول، آهنگ «لیدر» شوبرت را گوش می‌کردم. بعدها بود که فهمیدم شعری شوبرت را بسیار تحت تاثیر قرار داده تا این آهنگ را بسازد و آن شعر می‌گوید: «بنگر مردی که چشمانش باز است اما درونش نمی‌بیند.»


تهیه‌کننده برنامه‌های تلویزیونی و رادیویی


«عتیق رحیمی» مدت زیادی تهیه‌کننده چندین و چند برنامه‌ی تلویزیونی و رادیویی بوده. این برنامه‌ها را یک شبکه‌ی خصوصی به نام «تله‌تولو» در استرالیا پخش می‌کرده است. این شبکه تلویزیونی سال‌ها بعد شبکه رادیویی «آرمان» را در افغانستان راه‌اندازی کرد. «عتیق رحیمی» در این ایام برنامه‌های تلویزیونی طنز هم ساخته و تا حدودی در افغانستان شهرتی به‌هم زده. «رحیمی» درباره تنها راه نجات افغانستان می‌گوید: «اگر قرار باشد چیزی افغانستان را نجات دهد، آن چیز حتما به فرهنگ و آموزش مربوط می‌شود.»

GUNTER GRASS

    GUNTER GRASS

INTERVIEWER
 

So many of your books, like The Rat, The Flounder, From the Diary of a Snail, or Dog Years, center on an animal. Is there some special reason for that?

GÜNTER GRASS

Perhaps. I have always felt we speak too much about human beings. This world is crowded with humans, but also with animals, birds, fish, and insects. They were here before we were and they will still be here should the day come when there are no more human beings. There is one difference between us: in our museums we have the bones of the dinosaurs, enormous animals that lived for many millions of years. And when they died, they died in a very clean way. No poison at all. Their bones are very clean. We can see them. This will not happen with human beings. When we die there will be a terrible breath of poison. We must learn that we are not alone on the earth. The Bible teaches a bad lesson when it says that man has dominion over the fish, the fowl, the cattle, and every creeping thing. We have tried to conquer the earth, with poor results. 

شما میتوانید برای خواندن ادامه مصاحبه روی لینک کلیک کنید

http://parisreview.org/viewinterview.php/prmMID/2191
   

کلاسیک‌های امروز ادبیات دنیا


«سایبرپرس» یکی از پایگاه‌های مهم خبری منطقه فرانسوی‌زبان «کبک» کشور کانادا است. حدود یک هفته پیش این پایگاه تصمیم گرفت به سراغ منتقدان و صاحب‌نظران ادبیات برود و از آن‌ها لیست «کلاسیک‌های امروز ادبیات دنیا» را جویا شود. به عبارت دیگر از آن‌ها پرسید که به نظرشان کدامیک از رمان‌ها و مجموعه داستان‌هایی که پس از سال ۱۹۸۰ میلادی منتشر شده، در آینده در لیست «کلاسیک‌های ادبیات دنیا» قرار خواهند گرفت. البته این نظرخواهی بیشتر برپایه حدس و گمان بود، چرا که کلاسیک‌های واقعی به مروز زمان مشخص می‌شوند و هر کتابی که آزمون مشکل «گذشت زمان» را به خوبی سپری کند، «کلاسیک» و جاویدان می‌شود. با این حال، به قول مارک تواین «از کلاسیک‌ها زیاد صحبت می‌شود اما کمتر خوانده می‌شوند.» به این معنا که بارها دیده‌ایم که آدم‌های زیادی و حتی منتقدان ادبی بسیاری از شاهکار «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» مارسل پروست ستایش می‌کنند، بدون آنکه حتی یک جلد از آن را خوانده باشند.


«سایبرپرس» دو لیست از کلاسیک‌های به اصطلاح امروز ادبیات دنیا ارائه کرده است. در یک لیست نظر پایگاه «سایبرپرس» را بیان کرده و در لیست دیگری از اساتید دانشگاه، منتقدان ادبی، نویسندگان و خلاصه صاحب‌نظران پر‌س‌وجو کرده است. «سایبرپرس» در لیست اولی یعنی همان لیست پیشنهادی خود، این کتاب‌ها را «کلاسیک‌های امروز ادبیات دنیا» معرفی کرده است: «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» نوشته «ایتالو کالوینو» نویسنده ایتالیایی؛ «عشق در زمان سال‌های وبا» نوشته «گابریل گارسیا مارکز»، «عطر» نوشته «پاتریک سوسکایند» نویسنده آلمانی؛ «انقراض» نوشته «توماس برنهارد»؛ «محبوب» نوشته «تونی موریسون»؛ «ابدیت» نوشته «میلان کوندرا»؛ «روانی آمریکایی» نوشته «برت ایستون الیس»؛ «زیردنیا» نوشته «دن دلیلو»؛ «بدی مونتانو» نوشته «اریک ویلا ماتاس»؛ رمان «جاده» نوشته «کورک‌ مک‌کارتی».


لیست دوم را همانطور که گفته شد صاحب‌نظران تهیه کرده‌اند. «پل بلانژه» استاد دانشگاه، شاعر و ویراستار، این کتاب‌ها را «کلاسیک‌های امروز ادبیات دنیا» معرفی کرده است: «اختراع تنهایی» و «کشور آخرین‌ها» نوشته «پل آستر»؛ «اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری» و «آقای پالومار» نوشته «ایتالو کالوینو»؛ رمان‌های «انقراض»، «برادرزاده ویتگنشتاین» و «بازنده» نوشته «توماس برنهارد» و تمام اشعار «روبرتو جواروز» شاعر آرژانتینی. «ژان فرانسوا شاسی» استاد دانشگاه، مقاله‌ و رمان‌نویس این کتاب‌ها را انتخاب کرده است: «سه‌گانه‌ی نیویورکی» نوشته «پل آستر»؛ «انقراض» نوشته «توماس برنهارد»؛ «شبی از شب‌های زمستان مسافری» نوشته «ایتالو کالوینو»؛ «زیر دنیا» نوشته «دن دلیلو»؛ «پزشک عشق» نوشته «لوئیس اردریش»؛ «نصف‌النهار خون» نوشته «کورمک مک‌کارتی»؛ «شهر اعجوبه‌ها» نوشته «ادواردو مندوزا» رمان‌نویس اسپانیایی؛ «عملیات شایلوک» نوشته «فیلیپ راث»؛ «قدرت مگس‌ها» نوشته «لیدی سالوایر» نویسنده فرانسوی؛ «کوری» نوشته «ژوزه ساراماگو».


«الن فیست» شاعر نیز این کتاب‌ها را «کلاسیک‌های امروز ادبیات دنیا» معرفی کرده: رمان‌های «ال.ای. سری»، «قسمت تاریک من»، «داهیلا سیاه» و «ناکجاآباد بزرگ» نوشته «جیمز ال‌روی». «فابین لاروش» نویسنده نیز این کتاب‌ها را کلاسیک دانسته: «ابتذال» نوشته «ماری داریوسک» نویسنده فرانسوی، «زن پنجم» نوشته «هنینگ منکل» نویسنده سوئدی؛ «ذرات بنیادی» نوشته «میشل هولبک» نویسنده فوق‌العاده فرانسوی؛ «سه روز خانه‌ی مادرم» نوشته «فرانسوا ویرگانز» نویسنده بلژیکی؛ «عشق در زمان سال‌های وبا» نوشته «گابریل گارسیا مارکز»؛ «زندگی و مرگ لیلی ریویه‌را» نوشته «کرول زالبرگ»؛ «نبرد» نوشته «پاتریک رمبو» نویسنده فرانسوی؛ «جاده» نوشته «کورمک‌ مک‌کارتی»؛ «سه مژده‌رسان» نوشته «فرد وارگاس» و «بی‌ دخترم هیچ‌وقت» نوشته «بتی محمودی» نویسنده آمریکایی. از میان نویسندگانی که «کاترین ماوریکاکیس» استاد دانشگاه و رمان‌نویس به آن‌ها اشاره کرده، «کورمک مک‌کارتی»، «تونی موریسون» و «مارگارت دوراس» برای رمان «عاشق» شناخته شده‌تر هستند. از میان انتخاب‌های «سباستین رز» کارگردان نیز کتاب‌هایی چون «شبی از شب‌های زمستان مسافری» نوشته «ایتالو کالوینو»؛ «برادرزاده ویتگنشتاین» نوشته «توماس برنهارد»؛ «عشق در زمان سال‌های وبا» نوشته «گابریل گارسیا مارکز»؛ «از کجا تماس می‌گیرم» نوشته «ریموند کارور»؛ «آیات شیطانی» نوشته «سلمان رشدی»؛ «ابدیت» نوشته «میلان کوندرا»؛ «چوپان آمریکایی» نوشته «فیلیپ راث»؛ «رسوایی» نوشته «جی‌.ام.کوتزی» و «برف» نوشته «اورهان پاموک» دیده می‌شوند.


«مارک سگوئن» نقاش نیز این‌ها را انتخاب کرده: «جاده» نوشته «کورمک مک‌کارتی»؛ «ابدیت» نوشته «میلان کوندرا» و کتاب‌هایی از «گابریل گارسیا مارکز»، «فیلیپ راث»، «سوزان سانتاگ» و «مارگارت آتوود». «پاتریک سنه‌کال» رمان‌نویس نیز این کتاب‌ها را کلاسیک‌های آینده دانسته: «عطر» نوشته «پاتریک سوسکیند» و کتاب‌هایی از «رومن گاری»، «املی نوتومب». «آنا سوکولویک» آهنگ‌ساز نیز این‌ها را انتخاب کرده: «عطر» نوشته «پاتریک سوسکیند» نویسنده آلمانی؛ «پاندول فوکو» نوشته «امبرتو اکو» فیلسوف ایتالیایی؛ «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی» نوشته «میلان کوندرا» و «سه‌گانه‌ی نیویورکی» نوشته «پل آستر». «ژولی ونسان» استاد دانشگاه و کارگردان سینما نیز کتاب‌هایی از «روبرتو بولانو»، «انریک ویلا ماتاس» و «کارلوس لیسکانو» را انتخاب کرده است.


نتیجه‌گیری: باز هم معتقدم که زمان بهترین داور در انتخاب «کلاسیک‌های امروز ادبیات دنیا» است اما از میان تمام نویسندگانی که اسم‌اشان در بالا ذکر شده، به نظرم انتخاب این نویسندگان نسبت به دیگر نویسندگان ذکرشده معقول‌تر بوده است: ایتالو کالوینو، گابریل گارسیا مارکز، پل آستر، تونی موریسون، میلان کوندرا، دن دلیلو، کورمک مک‌کارتی، فیلیپ راث، ژوزه ساراماگو، میشل هولبک، مارگارت دوراس، مارگارت آتوود، ریموند کارور، سلمان رشدی،‌ جی‌.ام.کوتزی، اورهان پاموک، املی نوتومب، رومن گاری [که البته پیش از این کلاسیک شده] و امبرتو اکو.


نام «توماس برنهارد» بارها از زبان بسیاری از این منتقدان تکرار شده و برایم بسیار جالب بود که اکثر این صاحب‌نظران از آثار این نویسنده و نمایشنامه‌نویس اطریشی لذت برده‌اند اما خودم هیچ‌ ازش نمی‌دانم و هیچ نخوانده‌ام. ارائه این چنین لیست‌هایی هیچ فایده‌ای هم که نداشته باشد، لااقل همچین نویسنده‌هایی را به آدم معرفی و تصور ما را از نویسندگان خوب دنیا کمی به واقعیت نزدیک‌تر می‌کند. از غایبان اصلی این لیست،  یکی «هاروکی موراکامی» نویسنده فوق‌العاده‌ی ژاپنی و دیگری «ماریو بارگاس یوسا» غول ادبیات آمریکای لاتین است که من یکی هیچ شکی به «کلاسیک‌ شدن‌»اشان ندارم. از «گنتر گراس» هم نمی‌شود نامی نبرد. باز هم باید به این نکته توجه کرد که این لیست‌ها همگی مربوط به آثاری هستند که پس از سال ۱۹۸۰ منتشر شده‌اند وگرنه نویسندگانی چون «جی‌.دی‌.سلینجر» و «دوریس لسینگ» و دیگر بزرگان ادبیات پیش از این کلاسیک شده‌اند.

از پل استر خجالت نکشید!

 
 «پل استر»، نویسنده‌ی به‌نام معاصر امریکایی، سخنرانیِ کوتاهِ محشری کرده هنگام گرفتن مهم‌ترین جایزه‌ی ادبی اسپانیا در نوامبر ۲۰۰۶. این سخنرانی در گاردین منتشر شده و، «مریم محمدی سرشت» که قبلاً ترجمه‌هایی از او را در روزنامه‌ی زنده‌یاد «شرق» خوانده بودیم، زحمت ترجمه‌ی این سخنرانی را کشیده، تا ما هم از خواندنش لذت ببریم و، اگر جزو کسانی هستیم که داستان نمی‌خوانیم، خجالت بکشیم!

می‌خواهم یک قصه برایت بگویم
دلیل کاری را که می‌کنم نمی‌دانم. اگر می‌دانستم، شاید نیازی نمی‌دیدم که چنین کاری کنم. فقط می‌توانم بگویم، در کمال اطمینان هم می‌گویم، که این نیاز را از اوایل نوجوانی‌ام حس کرده‌ام. منظورم، به طور خاص، «نوشتن» است؛ نوشتن به عنوان ابزاری برای داستان‌سرایی؛ داستان‌های تخیلی‌ای که هرگز در دنیایی که به آن واقعی می‌گوییم، رخ نمی‌دهند. این که ساعات پیاپی، روزهای پیاپی، سال از پی سال، تک و تنها با قلمی در دست، در چاردیواری اتاقت بنشینی و سعی کنی دسته‌ای کلمه را بر روی کاغذ بیاوری تا چیزی را که ـ جز در ذهن‌ات ـ وجود ندارد، خلق کنی؛ بی‌تردید راه و روش عجیبی برای گذران زندگی‌ست. آخر چرا یک نفر باید بخواهد چنین کاری بکند؟ تنها جوابی که به ذهنم رسیده این است: چون مجبوری، چاره‌ای نداری.

این نیاز به ساختن، به آفرینش، به ابداع، بی‌تردید یک تمایل انسانی اساسی‌ست. اما برای چی؟ هنر، به خصوص هنر داستان، چه فایده‌ای در دنیایی که به آن واقعی می‌گوییم، دارد؟ من که هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم به هیچ دردی نمی‌خورد، دستِ‌کم در عمل به کاری نمی‌آید. یک کتاب هرگز شکم یک طفل گرسنه را پر نکرده. یک کتاب هرگز مانع تیرخوردن به مقتولی نشده. یک کتاب هرگز مانع سقوط بمب بر سر مردم بی‌دفاعی در جنگ نشده.

بعضی‌ها تصور می‌کنند، شناخت عمیق هنر، ما را انسان‌های بهتری می‌کند؛ منصف‌تر، با اخلاق‌تر، حساس‌تر و با فهم و شعورتر. شاید این نکته در بعضی مواردِ نادر و استثنایی درست باشد، اما از یاد نبریم که هیتلر زندگی‌اش را به عنوان یک هنرمند شروع کرد. دیکتاتورها و حاکمان زورگو رمان می‌خوانند. قاتل‌ها پشت میله‌های زندان رمان می‌خوانند. و کیست که بگوید لذتی را که دیگران از کتاب خواندن می‌برند، آن‌ها نمی‌برند؟

به عبارتی، هنر بی‌فایده است؛ دست‌ِکم زمانی که با کار یک لوله‌کش، دکتر، یا مثلاً مهندس ِ راه‌آهن مقایسه می‌شود. اما آیا بی‌فایدگی چیز بدی‌ست؟ آیا بی‌فایدگی عملی‌ست به این معنا که کتاب‌ها و نقاشی‌ها و کوارتت‌های زهی یک جور وقت تلف کردن‌اند؟ خیلی‌ها این جور فکر می‌کنند. اما به نظر من، ارزش هنر در بی‌فایدگی هنر است و هنرآفرینی، ما را از دیگر موجودات این سیاره متمایز می‌کند؛ یا به قولی، هنر ما را به عنوان انسان مشخص می‌کند: کاری را صرفاً برای لذت و زیبایی‌اش انجام دادن. به زحمت و تلاش، و به ساعات بی‌وقفه‌ی تمرین و نظمی که برای پیانیست و رقاص ماهر شدن لازم است، فکر کنید. چه رنجی باید کشید! چه کار توان‌فرسایی! چه از خودگذشتگی‌ای باید کرد برای کاری که کاملاً و چنین باشکوه... بی‌فایده است!

هرچند، داستان در حوزه‌ای کم‌ـ‌وـ‌بیش متفاوت با دیگر هنرها واقع شده است. وسیله‌ی ارتباطی آن زبان است و زبان وجه مشترک ما با دیگران است؛ به عبارتی همه‌ی ما به طور مشترک از زبان استفاده می‌کنیم. همین که حرف زدن را می‌آموزیم، تشنه‌ی شنیدن داستان می‌شویم. آن‌هایی که بچگی‌شان را به یاد دارند، می‌دانند که با چه ذوق و شوقی برای قصه‌ی پیش از خواب، لحظه‌شماری می‌کردند، وقتی مادرها یا پدرهای‌مان می‌آمدند توی اتاق نیمه‌تاریک، می‌نشستند کنارمان و برای‌مان قصه‌ی پریان را می‌خواندند.

مایی که پدر و مادریم، چشمان بهت‌زده و مشتاق بچه‌های‌مان را وقت خواندن داستان برای‌شان، به یاد داریم. راستی این همه اشتیاق برای شنیدن برای چیست؟ قصه‌های پریان، اغلب، وحشیانه و خشونت‌آمیزند؛ صحنه‌های سربریدن، آدم‌خواری، و تغییرشکل‌های عجیب و غریب را نمایش می‌دهند. ممکن است فکر کنید که چنین داستان‌هایی برای یک بچه‌ی کوچولو زیادی ترسناک است، اما چیزی که بچه‌ها با شنیدن این قصه‌ها تجربه می‌کنند، این است که دقیقاً با ترس‌ها و رنج‌های درونی خود در محیطی امن و بی‌خطر مواجه می‌شوند. اتفاقاً معجزه‌ی داستان همین است: داستان‌ها ما را به عمق جهنم می‌کشانند، اما در نهایت بی‌ضررند.

سن‌ـ‌وـ‌سال‌مان بالاتر می‌رود، اما عوض نمی‌شویم. پیچیده‌تر می‌شویم، اما در اصل هم‌چنان به خودِ جوان‌مان شباهت داریم؛ مشتاقِ شنیدن داستان بعدی و بعدی و بعدی. سال‌هاست که در غرب، مقاله پشت مقاله در سوگِ این حقیقت، که تعداد کتاب‌خوان‌ها کم و کم‌تر می‌شود، که ما وارد عصری شده‌ایم که بعضی آن را «عصر پست‌فرهیختگی» می‌نامند، منتشر می‌شود. شاید بی‌راه نمی‌گویند، اما این حقیقت چیزی از شور و اشتیاق جهانی برای داستان کم نمی‌کند.

با این همه، رمان تنها منبع داستان‌گویی نیست. فیلم و تلویزیون و حتا داستان‌های مصور، تا بخواهید روایت داستانی دارند و مردم نیز همچنان آن‌ها را با اشتیاق زیادی می‌بلعند. دلیلش نیاز انسان به داستان است. مردم به همان شدت که به غذا نیاز دارند، محتاج داستان‌اند و تصور زندگی بدون داستان با هر شکل و شمایلی ـ چه روی کاغذ، چه روی صفحه‌ی تلویزیون ـ محال است.

با وجود این، وقتی بحث وضعیت و آینده‌ی رمان مطرح است، من خوشبینانه به آن می‌نگرم. جایی که مسئله‌ی کتاب مطرح است، عدد و رقم ارزشی ندارد؛ چون تنها یک خواننده وجود دارد و بس، هر بار تنها یک خواننده. قدرت خاص رمان و این که چرا ـ به عقیده‌ی من ـ رمان به عنوان یک فرم فناناپذیر است، از همین ناشی می‌شود. هر رمانی همکاریِ برابر میان نویسنده و خواننده است و تنها جایی در دنیاست که در آن، دو نفر غریبه با صمیمیتِ مطلق با هم روبه‌رو می‌شوند. زندگی من با گفتگو با مردمانی گذشته که هرگز ندیده‌ام و هرگز نخواهم شناخت‌شان، و امیدوارم تا روزی که نفس در سینه دارم، ادامه پیدا کند.
این تنها شغلی‌ست که همیشه خواهان‌اش بوده‌ام.  ـ پل استر

اعلام فهرست نهایی نامزدهای جایزه «مدیسی»

جایزه ادبی مدیسی، یكی از معتبرترین جوایز ادبی فرانسه، نامزدهای نهایی خود را در دو بخش‌‌ ادبیات فرانسه و ادبیات خارجی اعلام كرد. این جایزه ادبی، سابقه‌ای 50 ساله دارد و از اعتباری بالا برخوردار است. در بخش ادبیات فرانسه، متیو بلزی با رمان «زمین ما بود»،تریستان گارسیا با رمان «بهترین بخش آدم‌ها»، كرول آشاشه با رمان «ساحل ترووی»، جان ماری بلا دو روبله با رمان «آنجا كه ببرها خانه دارند.» كاترین لپرون با رمان «گم شدن یك سگ»، پاتریك پلویه با رمان «عبور از موزامبیك در دوره آرامش»، ژان پل انتوون با رمان «آنچه ما از بهترین‌ها داشتیم» و الیویه رولن با رمان «شكارچی شیرها»، نامزدهای دریافت جایزه هستند. در بخش ادبیات خارجی نیز ایوان مك‌اوان برای رمان «ساحل چسیل»، برناردو كاروالو برای رمان «خورشید در سائولائولو به خواب می‌رود»، ساندرو ورونسی برای رمان «آشفتگی آرام»، توماس پینچون برای رمان «برخلاف روز»، دن دلیلو برای رمان «مردی كه می‌لرزد»، چارلز لوینسكی برای رمان «ملنیتس»، پیتر اكروید برای رمان «سقوط تروی»، الن كلود سولزر برای رمان «پسر فعال»، ریچارد فورد برای رمان «مكان حكومت» و دنیس جانسون برای رمان «دود درخت» نامزد دریافت جایزه شده‌اند. این جایزه اسامی نامزدهای خود در بخش مقاله ادبی را نیز به زودی اعلام خواهد كرد. جایزه ادبی مدیسی كه یکی از معتبر‌ترین جوایز ادبی کشور فرانسه است، در سال 1958 توسط «گالا باربیسان» و «ژان پیر گیرودو» تاسیس شد و هر سال در ماه نوامبر برنده خود را اهدا می‌كند. بخش رمان خارجی این جایزه از سال 1970 راه‌اندازی شد. برنده نهایی جایزه ادبی مدیسی 2008، در تاریخ 14 آبان‌ماه (پنجم ماه نوامبر) اعلام خواهد شد. هفت نامزد از نامزدان نهایی بخش ادبیات فرانسه جایزه ادبی «مدیسی» با نامزدان نهایی جایزه ادبی «گنكور» مشترك است.

ساراماگو «مرگ» را به مرخصی فرستاد

«وقفه در كار مرگ»، آخرین كتاب خوزه ساراماگو، نویسنده برنده جایزه نوبل، با استقبال خوانندگان آمریكایی روبه‌رو شد. به نقل از «سان‌فرانسیسكو كرونیكل»، نسخه انگلیسی آخرین كتاب خوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی، تنها دو هفته پس از انتشار در فهرست 10 كتاب برتر این نشریه قرار گرفته است. ساراماگو در این رمان، مرگ را به مرخصی می‌فرستد. در اولین روز سال نو، كسی نمی‌میرد. این ماجرا در میان سیاستمداران، رهبران مذهبی، ماموران كفن و دفن و پزشكان بازتاب گسترده‌ای دارد. از سوی دیگر، در میان مردم عادی، این ماجرای جالب، جشن گرفته می‌شود، پرچم‌ها روی بالكن خانه‌ها به اهتزاز در می‌آید و مردم در خیابان‌ها به شادمانی می‌پردازند. آنها به مهم‌ترین خواست بشری دست یافته‌اند. زندگی جاویدان. مردم بی‌محابا زندگی می‌كنند و كار ماموران بیمه عمر بی‌معنی می‌شود. مسوولان تدفین هم فقط باید به كار كفن و دفن سگ‌ها، گربه‌ها، سنجاب‌ها و دیگر حیوانات خانگی بپردازند. مرگ در خانه خود نشسته و تنهاست. او با خود فكر می‌كند اگر دیگر كسی نمی‌مرد چه می‌شد؟ چه می‌شد اگر او هم به كسوت آدمیان در می‌آمد و عاشق می‌شد؟ ساراماگو در آخرین كتاب خود كه مثل دیگر آثارش با نگاهی فلسفی درباره زندگی نوشته شده، چند روزی مرگ را به مرخصی فرستاده تا ببیند بدون مرگ چه بر سر عالم می‌آید. او در این كتاب، مرگ را در قالب یك زن تجسم كرده كه وقتی از گرفتن جان آدم‌ها دست برمی‌دارد، فاجعه آغاز می‌شود؛ بیمارستان‌ها كاری برای انجام دادن ندارند؛ چون روند بیمار شدن آدم ها، بستری شدن و مرگ‌شان متوقف شده. صنعت كفن و دفن تعطیل شده و همه چیز به هم ریخته است. در این كتاب، ساراماگوی 80ساله، به دنبال همه مفاهیمی است كه با مرگ سروكار دارند و همه چیزهایی كه با نبودن مرگ به هم می‌ریزد. ترجمه انگلیسی «وقفه در كار مرگ» به قلم مارگارت ژول كاستا، ششم اكتبر از سوی انتشارات هاركوت و به قیمت 24 دلار به بازار كتاب آمریكا راه یافت. نسخه اصلی كتاب در سال 2005 منتشر شده بود.

نگاهی اجمالی به زندگی و اثار لوکلزیو برنده جایزه نوبل ادبیات امسال.

جوینده طلا (1985)
الكسیس شخصیت اصلی جوینده طلا در آرزوی به دست آوردن گنجی افسانه‌ای است. سال‌ها بیهوده می‌گردد و عاقبت پی می‌برد كه اشتباه كرده است و راهی را كه «اوما» زن جوانی كه طلا به نظرش بی‌ارزش است، پیش پایش می‌گذارد، پی می‌گیرد و درمی‌یابد كه ارزش‌های واقعی در درون خودش است و عشق به این زندگی دنیوی و فناپذیر گنجی غیرقابل ارزیابی است.
بیابان (1980)
در بیابان لوكلزیو دو داستان مستقل را نقل می‌كند: 1) داستان «نور» و چادرنشینان بیابان: ماجرای چادرنشینان صحرا كه ارتش فرانسه آنها را قتل عام می‌كند. (سال‌های 1912-1909) نور پسر جوانی است كه شاهد این ماجراست. 2) داستان «لالا»: در همان منطقه جغرافیایی اتفاق می‌افتد اما در سال‌های (1970-1960) لالا دختر جوانی است كه در بیابان، در حلبی‌آبادی در حاشیه شهر بزرگی در مراكش به‌دنیا آمده است. در جوانی مجبور به فرار می‌شود و به مارسی می‌رود. آنجا گرسنگی و بدبختی را تجربه می‌كند و در پایان ماه‌ها سرگردانی به كشور خودش برمی‌گردد و دوباره خوشبختی و زندگی را باز می‌یابد. درونمایه‌های «بیابان» پنج دسته‌اند: 1-‌ كودكی و خوشبختی 2- تهدید و جنگ و گریز 3-‌ متهم كردن غرب 4-‌ در جست‌وجوی زندگی جدید 5- بیابان و عوامل طبیعی و همچنین بیابان سه محور اصلی دارد: 1- بعد تاریخی: داستان نور و صحرانشینان با صراحت از استعمار غربی سخن می‌گوید. 2)‌ بعد ایدئولوژیك: لوكلزیو دو تمدن و دو شیوه زندگی كاملا متفاوت را به چالش می‌كشد. زندگی صحرانشینان، مردان آزادی كه در بیابان به‌دنیا آمده‌اند و زندگی غریبان، برده‌های توسعه و زندانیان شهرهای بی‌رحم و سنگدل. رمان به زندگی ساده صحرانشینان ارزش می‌دهد. 3)‌ بعد سمبلیك: برای لوكلزیو بیابان فقط یك مكان جغرافیایی نیست بلكه سمبل سادگی و محرومیت است. مكانی كه انسان در آنجا متوجه یگانگی‌اش می‌شود. در 1960 با دختر جوانی اهل ورشو ازدواج می‌كند. هنگامی كه به فرانسه برمی‌گردد تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. پایان‌نامه كارشناسی ارشدش در مورد آثار «هنری میشو» و تز دكترایش درباره «لوتر آمون» است. در همان زمان رمان اولش «صورتحساب» رمان منتشر می‌کنند که موفقیت خوبی برای او به همراه می‌آورد، از جمله جایزه رنودو را در سال 1963 از آن خود می‌كند. نویسنده جوان تدریس در دانشگاه را رها می كند و به نوشتن می‌پردازد. مسافرت و نوشتن جزء اصلی زندگی‌اش می‌شود. در 1966 برای خدمت سربازی به تایلند اعزام می‌شود. دو سال بعد به مكزیك می‌رود و پس از آن به آمریكا. از سال 1969 رمان‌نویس جوان مسافرت‌های طولانی‌‌اش را به آمریكای‌مركزی شروع می‌كند و چند سال با سرخپوست‌های «آمپرا»ی پاناما زندگی می‌كند و بعد در مكزیك می‌ماند. این تجربه در شیوه زندگی و نوشتنش تاثیر زیادی می‌گذارد. در سال 1971 نویسنده خودش را سرخپوست می‌نامد: من نمی‌دانم چگونه ممكن است اما من یك سرخپوست هستم. (هایی 1971) او عقل‌گرایی تنگ غربی را افشا می‌كند و جامعه مصرفی كه از انسان یك برده می‌سازد را رد می‌كند. ارتباط با سرخپوست‌ها و كشف زبان و فرهنگ و رسوم آنها از او انسان دیگری می‌سازد. او كه دنیای غرب اغفالش كرده بود، زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و از نو متولد می‌شود. لوكلزیو همچنین مدتی را در روستایی در پای آتشفشان «پاریكوتن» می‌گذراند و آنجا معصومیت، سادگی و آرامشی را پیدا می‌كند كه به او كمك می‌كند تا خشونت دنیای مدرن را فراموش كند. آثار لوكلزیو امروزه حدود 37 كتاب شامل مقاله داستان كوتاه، حكایت، ترجمه و قوم‌شناسی است. نویسنده نگاهی اغلب سرزنش‌آمیز نسبت به خشونت و بیرحمی دنیای مدرن دارد. شخصیت، رمان‌هایش اغلب در گریزند و در دنیایی كه هر لحظه در آشفتگی و دیوانگی نابود می‌شود متحول می‌شوند و به آرامش می‌رسند. او نیز به آرامش می‌رسد. او نویسنده آرامش، خوشبختی و آزادگی است.
صورتحساب (1963)
در این رمان نویسنده ما را به دنیای دیوانگی، دنیای سرگردانی و خشونت می‌برد. «آدام پولو» شخصیت مركزی داستان موجود عجیبی است: خودش نمی‌داند كه از یك آسایشگاه روانی فرار كرده است یا سربازی فراری است. در خانه‌ای متروكه پناه گرفته و تنها و دور از شهر زندگی می‌كند. با این وجود گاه برای پرسه زدن‌هایی طولانی یا تعقیب سگی ولگرد یا همچون پیام‌آوری كه می‌باید برای جمعی سخنرانی كند، از آنجا بیرون می‌آید. آدام پولو موجود خشنی است: در جریان رمان بدون دلیل موشی را با توپ بیلیارد می‌كشد و بی‌آنكه از عاقبت كارش خبر داشته باشد به دوستش میشل تجاوز می‌كند. همشهریانش او را دستگیر و دادگاهی می‌كنند و عاقبت در آسایشگاهی روانی زندانی می‌شود.
موندو و داستان‌های دیگر (1978)
مجموعه داستانی‌هایی كه انگار در دنیای خواب و خیال به دنیا آمده‌اند و از دنیای ما می‌گویند «موندو» پسری كه می‌رود، «لولایی» مهاجر، «ژوبا»ی دانا، دانیال سندباد كه هرگز دریا را ندیده بود. «آلیا» صلیب كوچولو و بقیه كه همه از جایی دیگر آمده‌اند، فرشته‌هایی هستند كه انگار رسالت دارند ما را راهنمایی كنند و در میان تاریكی غم‌انگیز دنیایی كه امید در آن مرده است ما را نجات دهند.

ژان ماری گوستاو لوكلزیو در 13 آوریل 1940 از پدری انگلیسی و مادری فرانسوی متولد شد. پدرش اصالتا اهل بروتون بود. لوكلزیو نام روستایی در موربیهان است. در اواخر قرن 18 فرانسوا لوكلزیو با زن و دخترش به جزیره فرانس می‌روند و چند سال بعد در 1810 در جریان جنگ‌های ناپلئون انگلیسی‌ها جزیره موریس را به اشغال خود در می‌آورند و اجداد لوكلزیو به ملیت انگلیسی درمی‌آیند. (كلزیو در «كتاب گریزها 1969» زندگی آنها را به تصویر كشیده است). بدین ترتیب داستان جدش همچون افسانه‌ای در ذهنش شكل می‌گیرد. قهرمانی كه در دریا گم شده و كشتی‌های انگلیسی تهدیدش می‌كنند. راهزنان در تعقیب اویند در حالی‌كه توفان دریا هر لحظه او را به طرفی می‌كشد. او بعدها به راز گریختن اجدادش پی می‌برد: به امید زندگی جدیدی در جایی دیگر. پدربزرگ پدری نویسنده هم وارد افسانه‌اش می‌شود: صاحب منصبی كه در جزیره موریس زندگی مرفهی دارد خانواده و ثروت و مقامش را در جست‌وجوی گنجی فرضی رها می‌كند و روانه جزیره «رودربگ» می‌شود و سال‌ها بیهوده به‌دنبال طلای یك دزد دریایی ناشناخته می‌گردد. این ماجرای افسانه‌ای كلزیوی كوچك را مجذوب می‌كند و زندگی پدربزرگش همچون رابینسون كروزوئه در ذهنش شكل می‌گیرد. وقتی به سن نوجوانی می‌رسد پی می‌برد كه پدربزرگش در آن ماجراجویی در واقع در جست‌وجوی شناختن خودش بوده است. دوران بچگی كلزیو دور از پدر كه در نیجریه پزشك بود با مادر و برادر بزرگ‌ترش در «روكوبیلیر» نزد پدربزرگ و مادربزرگش سپری شد. او در سال 1947 با مادرش به نیجریه نزد پردش می‌رود و در سال 1950به «نیس» برمی‌گردد و تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. او به ادبیات و نقاشی علاقه داشت. در 1958 در رشته ادبیات وارد دانشگاه می‌شود. اما یك سال بعد دانشگاه را ناتمام رها می‌كند و در «آتكلوتر» به تدریس مشغول می‌شود.

فلوبر و شاهکار ناتمامش بووار و پکوشه

درنگي بر فلوبر و شاهکار ناتمامش بووار و پکوشه
چون خورشيد که نابينايان را گرم مي کندہ




گوستاو فلوبر نزد دوستداران ادبيات غرب، خصوصاً ادبيات فرانسه، نام و شخصيتي کاملاً آشنا است و دست کم کمتر علاقه مند کتاب در ايران را پيدا مي کنيد که نام رمان جاودان او مادام بوواري را لااقل يک بار نشنيده باشد.

اهميت و تاثير فلوبر تنها چندين دهه پس از مرگش شناخته و روشن شد. در قرن بيستم ژان پل سارتر در کتابي سه جلدي و بسيار حجيم تحت عنوان احمق خانواده سعي کرد تمام همت خود را به کار گيرد و از فلوبر به عنوان يک انسان امروزي مثال بياورد تا فلسفه اگزيستانسياليستي خود را ثابت کند.

فلوبر در رمان هايش همچون پزشکي بي روح، کالبد جامعه اش را مي شکافد و معتقد است نويسنده همچون تاريخ نويس بايد مورخ جامعه و طبقاتش باشد.

او در واقع خط رابطي است ميان دو عصر، يا بهتر بگوييم نقطه پيوندي است که جريان رمانتيسم را به رئاليسم وصل مي کند. در شيوه نگارش و نثر فلوبر کلمه ها بسيار بجا و مناسب و در جاي صحيح نشانده شده است و توصيفات غيرضروري و جملات تکراري در آثار مهم اين نويسنده کمتر به چشم مي خورد.

رئاليسم فلوبر پس از جريان رمانتيسم و ادبيات رمانتيکي که با توضيحات غيرواقعي اش حوصله غالب خوانندگان را سر مي برد همچون پتکي بر سر هر اميدواري کاذب روياهاي دل خوشکنک فرود آمد و جهاني سخت حقيقي و تلخ را در ذهن خوانندگانش ترسيم کرد. فلوبر منادي واقعيت هراس انگيز حيات انسان در جهان است.

عصري که گوستاو فلوبر در آن زيست دوران شکوفايي و اعتبار فراوان علم بود. در اوايل قرن نوزدهم آگوست کنت جامعه شناس شهير فرانسوي و از بنيانگذاران اين شاخه از دانش بشري فلسفه تحصيلي (پوزيتيويستي) خود را با مدد از دانش و علم روز آن عصر پايه گذاري کرد.

پوزيتيويسم اساس و بنيان خود را بر اعتبار علم و دانش و تجربه علمي بنا نهاده بود. پس از کوتاه زماني در آثار نويسنده بزرگ و ناتوراليست فرانسوي، اميل زولا، تاثير اين علم گرايي که گاه رنگ و بوي افراط به خود مي گرفت مشاهده شد (مخصوصاً در سلسله رمان هاي خانواده روگن ماگار). شايد با اندکي اغماض فلوبر را نيز بايد علاقه مندي پيگير تحولات علمي عصر خود تلقي کرد. هرچند تاثير اين حوزه تنها در رمان آخر و ناتمام او بووار و پکوشه متجلي است. از آنجايي که اين کتاب برخلاف آثار ديگر اين نويسنده همچون مادام بوواري، تربيت احساسات و وسوسه سنت آنتوان خصوصاً نزد خوانندگان فارسي مهجورتر و ناشناخته تر است، در اين يادداشت سعي مي کنيم اندکي به اين کتاب ارزشمند بپردازيم که مرگ ناگهاني فلوبر مانع از اتمام آن شد. کتابي که از خلال سطر سطر آن پرتو نبوغ فلوبر عيان مي شود.

بووار و پکوشه در سال 1881 يک سال پس از مرگ نويسنده در پاريس منتشر شد. دو نسخه بردار به نام هاي بووار و پکوشه در گردش هاي روزهاي يکشنبه با هم آشنا مي شوند و هم سليقه در مي آيند و از اين رو ميان شان دوستي عميقي حکمفرما مي شود. اين دوستي بر تمام زندگي اين دو مرد تنها پرتو مي افکند. در اين ميان ارث هنگفتي به بووار مي رسد که آن پول را با گشاده دستي با پکوشه تقسيم مي کند. هر دو به دهي مي روند، ملکي مي خرند و قصد بهره برداري از آن را دارند اما اولين نتايجي که به دست مي آيد فاجعه آميز است و چون به اين نتيجه مي رسند که شکست شان ناشي از جهل است، مجدداً به تحصيل شيمي، طب، دامپزشکي، زمين شناسي و... مي پردازند و در اين راه از هيچ کوششي فروگذار نمي کنند. اما کاري از پيش نمي برند و بر سرخوردگي آنان اضافه مي شود. طبعاً شکاک تر و تلخ تر مي شوند و چون به ادبيات و باستان شناسي و تاريخ رو مي آورند، به شکل ابلهانه يي فضل فروش و گزافه گو مي شوند. پس از آن به مطالعه جامعه و عشق روي مي آورند ولي متوجه مي شوند براي اين کار هم ساخته نشده اند، متافيزيک، مانيتيسم و احضار ارواح را پيش مي گيرند و باز مانند گذشته پاي در گل مي مانند. خلاصه در همه زمينه ها و حوزه هاي علوم و دانش بشري سر مي خورند و به فکر خودکشي مي افتند، اما پيام کليسا در شب عيد نوئل آنها را از صرافت خودکشي مي اندازد. به مذهب روي مي آورند و چندي وقت شان با بحث هاي کلامي و فقهي سپري مي شود و در نهايت پس از آزمودن تمام اين راه ها باز به نسخه پردازي رو مي آورند.

هرچند نيت نويسنده در اين کتاب که به تعبير ايوون بلانژه مورخ و منتقد بزرگ ادبيات معاصر فرانسه «مضحکه فلسفي بزرگي» است، چندان روشن و مشخص نيست، با اين احوال گوستاو فلوبر فرصتي مناسب يافته است تا تمام انزجار خود را از روحيات بورژوازي نوکيسه عصر خود ابراز کند.

البته نبايد اين نکته را فراموش کرد که هدف فلوبر تنها هجو ادا و اصول بورژواها نيست، بلکه هجو تند فلوبر دامن ادعاهاي روشنفکرانه شايع در عصر او را، به ويژه «علم پرستي» که به شکل يک مد و نمايش براي فضل فروشي درآمده بود، مي گيرد.

کتاب بووار و پکوشه همچنين در نگاه اول ستايشي است از دوستي و همدلي و اين عبارت فلوبر که «دوستي دو قلب پاک مرزي نمي شناسد.» با تمامي اين اوصاف کتاب به لحاظ ساختاري از ضعف هاي فراواني صدمه خورده است. تکرار مطالب خيلي زود خواننده را خسته مي کند و تنها به مدد طنز حيرت انگيز فلوبر در اين کتاب حس ملال زدوده مي شود. در خلال مطالعه برخي از صفحات اين کتاب، گاه خواننده علاقه مند نمي تواند جلو شليک خنده و قهقهه خود را بگيرد و اين نکته بسيار جالبي است، چرا که از فلوبر تا قبل از اين کتاب، آنچه در اذهان منتقدان و علاقه مندانش باقي مانده بود، خشکي، عدم انعطاف و جدي بودن است. جالب اينجاست که بدانيم دو شخصيت کتاب بووار و پکوشه در طول تجربيات خود به همان سرخوردگي و ماليخوليايي برمي خورند که تقريباً خود فلوبر به آن رسيد. با همه اين اوصاف بووار و پکوشه کتاب دست اولي است که البته درباره آن نمي توان قضاوت قطعي کرد، زيرا ناتمام است. اضافه بر قسمت آخر داستان که فقط خطوط کلي اش به دست ما رسيده، قرار بوده است مجلد دومي هم باشد که آنچه دو دوست صرفاً جهت لذت خود نسخه برداري مي کنند در آن بيايد. باز به تعبير ايوون بلانژه احتمالاً فلوبر مي خواسته مجموعه يي از لطيفه ها درباره حماقت نويسندگان بزرگ و کوچک ترتيب دهد. با تمامي اين اوصاف طنز و طنازي فلوبر در اين رمان حيرت انگيز و مثال زدني است و مطالعه اين رمان که ترجمه فارسي آن نيز در بازار کتاب موجود است، لحظات مفرح و در عين حال پرباري براي علاقه مندان به ادبيات فراهم مي کند. شايسته است اين مقال را با نقل قولي از گي دوموپاسان داستان نويس بزرگ و معاصر فلوبر به پايان برسانيم؛ «نخستين هنر فلوبر در نويسندگي که به محض نظر افکندن به آثارش به چشم مي خورد، قالب و شکل داستان است که نزد ديگر نويسندگان کم نظير است و نزد عامه مردم نامرئي- مي گويم نامرئي درحالي که قدرت اثر چنان خوانندگان را تحت تسلط خود قرار مي دهد که بي آنکه باور داشته باشند، حتي در قعر وجودشان، رسوخ مي يابد. چون خورشيد که نابينايان را گرم مي کند بي آنکه نورش را به چشم ببينند.»

* بووار و پکوشه/ گوستاو فلوبر/ افتخار نبوي نژاد/ نشر کاروان/ 1384

ہوصفي که گي دوموپاسان از آثار گوستاو فلوبر کرده است.

هاروكی موراكامی، نویسنده 59ساله ژاپنی،

هاروكی موراكامی، نویسنده 59ساله ژاپنی، به واسطه رمان‌هایش از جمله «كافكا در ساحل» و «جنگل نروژی» نامی در عالم ادبیات برای خود دست و پا كرده است. او كه موفق به دریافت جایزه «فرانتس كافكا»‌ در سال 2006 نیز شده است، در سال‌ جاری كتابی از خاطرات خود درباره دویدن منتشر كرده تحت عنوان «از دویدن كه می‌گویم، از چه می‌گویم.»‌ موراكامی كه خود دونده‌ای كاركشته است و حتی در ماراتن هم شركت می‌كند، در مصاحبه‌ای با نشریه اشپیگل كه در ادامه می‌آید از تنهایی‌های نویسنده و دونده سخن به میان می‌آورد.

آقای موراكامی، نوشتن رمان سخت‌تر است یا دویدن در ماراتن؟‌
موراكامی:‌ نوشتن، كاری دلپذیر است؛‌ دست‌كم در بیشتر موارد. من روزی چهار ساعت وقت صرف آن می‌كنم. بعد از آن طبق روال همیشه بیرون می‌روم و 10كیلومتر می‌دوم. به‌راحتی از پس آن برمی‌آیم ولی اگر قرار باشد 42كیلومتر و 195متر را یك‌نفس بدوید، كار سخت می‌شود. با این همه، من طالب این سختی هستم. رنجی دوست‌داشتنی است كه آگاهانه آن را بر خود هموار می‌كنم. مهم‌ترین وجه دویدن در ماراتن برای من، همین است.
حالا بفرمایید كه تمام‌كردن یك رمان زیباتر است یا عبور از خط پایان دو ماراتن؟
گذاشتن نقطه پایان در انتهای یك داستان مثل متولدشدن یك نوزاد، لحظه‌ای وصف‌ناپذیر است. یك نویسنده خوش اقبال در طول زندگی‌ شاید بتواند 10، 12رمان بنویسد. من هنوز نمی‌دانم چند اثر خوب دیگر از درون‌ام متولد خواهد شد. امیدوارم چهار- پنج‌تایی بشود. اما حین دویدن به چنین مرزبندی‌ها و اندازه‌گیری‌هایی فكر نمی‌كنم. من هر چهار سال یك‌بار رمانی قطور منتشر می‌كنم ولی در طول یك سال نه‌تنها 10كیلومتر در روز می‌دوم بلكه در یك نیمه ماراتن و یك ماراتن شركت می‌كنم. تا به حال 27 بار دو ماراتن را به پایان رسانده‌ام كه آخرین آن همین ژانویه گذشته بود. اگر اتفاق خاصی پیش نیاید ماراتن‌های 28، 29 و30 هم به ترتیب از راه خواهند رسید.
در جدیدترین اثرتان كه به زبان آلمانی نیز ترجمه شده، كار و حرفه خود را از زبان یك دونده وصف كرده‌اید و اهمیت آن را در فعالیت‌ نوشتاری خود برشمرده‌اید. دلیل نوشتن این حدیث نفس چه بود؟
‌ از اوایل دهه هشتاد (1980) كه برای اولین بار به دویدن رو آوردم، مرتب از خودم سوال كرده‌ام كه چرا ورزش دو را انتخاب كردم و سراغ ورزش دیگری، برای مثال فوتبال، نرفتم؟ و چرا شروع كار جدی‌ام به عنوان نویسنده مصادف شد با اولین‌باری كه به دو استقامت پرداختم؟ از طرفی، من فقط زمانی علاقه‌مند به درك مسائل هستم كه افكارم را روی كاغذ بیاورم. بعد لحظه‌ای فرا رسید كه متوجه شدم اگر درباره دویدن بنویسم در واقع درباره خودم خواهم نوشت.
اصولا چرا به ورزش دو رو آوردید؟
می‌خواستم وزن كم كنم. در سال‌های اول نویسندگی برای تمركز بهتر بر كار سیگار می‌كشیدم؛‌ خیلی زیاد، در حدود 60نخ در روز. دندان‌هایم دیگر زرد شده بود، ناخن‌هایم هم همین‌طور. در 33سالگی كه تصمیم به ترك سیگار گرفتم، لایه‌های متعدد چربی دور كمرم تشكیل شده بود. به همین دلیل، شروع كردم به دویدن. استدلال‌ام این بود كه هیچ ورزشی مزایای آن را ندارد.
چرا؟
ببینید، من با ورزش‌های گروهی میانه‌ای ندارم. ترجیح می‌دهم پا به پای خودم پیش بروم تا دیگران. در دو، نه نیازی به همبازی است و نه مثل بازی تنیس، به زمین و مكان خاص احتیاج دارید. فقط یكی دو مربی كفایت می‌كند. ورزش‌های انفرادی هم، مانند جودو، با ذهنیت من جور درنمی‌آیند چون من اصولا اهل مبارزه و جنگیدن نیستم. در دوهای طولانی مسئله اصلی پیروزی بر دیگران نیست. تنها رقیب آدم، خودش است؛ هیچ‌كس دیگری دخیل نیست. نوعی نبرد و كشمكش درونی در جریان است و آدم مدام از خود می‌پرسد: آیا از دفعه قبل بهتر عمل خواهم كرد. جوهره دویدن، همین مقایسه كردن و ارزیابی پیوسته خود با دفعات و ركوردهای زمانی قبل است. دویدن رنج‌آور است اما رنج دست از سر من برنمی‌دارد. البته چندان نگران‌اش نیستم چون با ذهنیت من همخوانی دارد.
آن اوایل وضعیت جسمانی‌تان چطور بود؟
بعد از 20دقیقه از نفس می‌افتادم، قلب‌ام به شدت می‌تپید و پاهایم می‌لرزید. در ضمن اوایل ناراحت می‌شدم مردم حین دویدن به من نگاه كنند. ولی كاری كردم كه دو مثل مسواك‌زدن جزء اعمال روزانه‌ام شود. به همین دلیل به سرعت پیشرفت كردم. هنوز یك‌سال از دویدن‌ام نگذشته بود كه اولین ماراتن را برگزار كردم.
این انگیزه برای دویدن‌های هرروزه را از كجا به‌دست می‌آورید؟
گاهی روزها هوا خیلی گرم یا خیلی سرد یا كاملا ابری است ولی من از عادت روزانه‌ام دست نمی‌كشم. می‌دانم اگر یك روز ندوم روز بعد هم نخواهم دوید. طبیعت بشر به گونه‌ای است كه از پذیرش بارهای اضافه و غیرضروری سر باز می‌زند.
بنابراین یك‌بار كه چنین اعمالی انجام ندهید بدن بلافاصله واكنش نشان می‌دهد و آن عادت را پس می‌زند. نوشتن هم همین حالت را دارد. من هر روز می‌نویسم تا ذهن‌ام عادت كار را از دست ندهد و روز به روز بتوانم عیار ادبی‌ام را بالاتر و بالاتر ببرم؛ درست همانگونه كه دویدن عضلات را روز به روز قوی‌تر و قوی‌تر می‌كند.
شما تك فرزند بوده‌اید و تنها بزرگ شده‌اید، نویسندگی یك حرفه انفرادی است و همیشه هم تنها می‌دوید. آیا رابطه‌ای میان اینها وجود دارد؟
قطعا. من به تنهایی خو گرفته‌ام و از آن لذت می‌برم. برخلاف همسرم، تمایلی به جمع و گروه ندارم. 37 سال است ازدواج كرده‌ام ولی هنوز بر سر این قضیه بحث و جدل داریم. قبل از نویسندگی به كار دیگری مشغول بودم و اغلب مجبور بودم تا سپیده سحر كار كنم ولی حالا ساعت 9 یا 10 شب توی رختخواب هستم.
چه موقع احساس كردید كه باید كار تازه‌ای را شروع كنید؟
در آوریل سال 1978 مشغول تماشای یك بازی بیسبال در استادیوم جینگو توكیو بودم. آفتاب در آسمان می‌تابید و یك نوشیدنی در دستم بود. وقتی یكی از بازیكنان ضربه‌ای بی‌نقص به توپ زد همان موقع فهمیدم كه باید یك رمان بنویسم. احساس گرم و پرشوری بود. هنوز آن را در وجودم احساس می‌كنم. مزد آن روزهای قدیمی در محیط‌های باز را حالا دارم در زندگی‌ جدیدم در مكان‌های بسته می‌گیرم. هیچ‌وقت بر صفحه تلویزیون ظاهر نشده‌ام، صدایم را كسی از رادیو نشنیده است، به‌ندرت در جلسات نقد و بررسی كتاب شركت كرده‌ام، هیچ تمایلی به عكس انداختن ندارم و بسیار كم مصاحبه می‌كنم. من آدمی گوشه‌گیر هستم.
آیا شما رمان «تنهایی یك دونده دو استقامت»‌ اثر آلن سیلیتو را خوانده‌اید؟
حقیقت‌اش را بخواهید آن كتاب مرا تحت تاثیر قرار نداد. اثری خسته‌كننده است. حتی می‌توان گفت كه خود سیلیتو اصلا دونده نبوده است. اما ایده مناسبی دارد:‌ دویدن به قهرمان داستان مجال می‌دهد تا هویت خود را پیدا كند. او دویدن را تنها حالتی می‌بیند كه می‌تواند در آن احساس رهایی و آزادی كند. از این نظر، با او همذات‌پنداری می‌كنم.
و دویدن به شما چه آموخت؟
اطمینان و یقین برای رسیدن به خط پایان. دویدن به من آموخت كه به مهارت‌هایم در عرصه نویسندگی ایمان داشته باشم. به كمك آن آموختم كه تا چه حد باید بر توانایی‌های خود تكیه كنم، چه موقع برای استراحت كوتاه دست از كار بكشم و چه موقع این استراحت از حد مجاز تجاوز می‌كند. فهمیدم كه تا چه اندازه می‌توانم از خود كار بكشم و فشار را تحمل كنم.
آیا فكر می‌كنید دویدن باعث ارتقای كار شما در عرصه نویسندگی می‌شود؟
قطعا. هرچه بافت‌ها و عضلات قوی‌تر شوند، عملكرد ذهن بهتر و شفاف‌تر می‌شود. یقین دارم هنرمندانی كه در زندگی به سلامت جسمانی‌شان توجهی نمی‌كنند زودتر از پا درمی‌آیند. جیمی هندریكس، جیم موریسون و یانیس جاپلین* از قهرمانان دوره جوانی من بودند كه همه در جوانی مردند؛ حتی اگر شایسته چنین مرگی نبوده باشند. مرگ زودهنگام فقط شایسته نوابغی چون موتزارت یا پوشكین است كه از تمام توانایی‌ خود استفاده كردند. جیمی هندریكس هنرمند خوبی بود ولی چندان باهوش نبود چون موادمخدر مصرف می‌كرد. كار هنری و ادبی، خود یك فعالیت زیانبار برای جسم است و به همین دلیل هنرمندان باید به سلامت جسمانی خود توجه داشته باشند. دسترسی به یك داستان برای نویسنده كاری خطرناك است و به همین جهت من از دویدن برای آن دفع خطر كمك می‌گیرم.
می‌توانید در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
وقتی نویسنده به فكر نوشتن یك داستان می‌افتد، نوعی سم در درون‌اش ایجاد می‌شود. اگر هم این سم نباشد داستان خسته‌كننده و بی‌روح از كار درخواهد آمد؛ شبیه نوعی ماهی به نام ماهی پف‌كننده كه گوشت آن بسیار خوشمزه است، ولی جگر، قلب و تخم‌های آن سمی و كشنده هستند. داستان‌های من در ناحیه تاریك و خطرناك بخش خودآگاه ذهن‌ام قرار دارند و من وجود سم را در مغز احساس می‌كنم، اما از آسیب آن در امان می‌مانم چون بدنی نیرومند دارم. انسان در جوانی نیرومند است بنابراین حتی بدون ورزش هم می‌تواند بر این سم غلبه كند، حال آنكه بعد از 40سالگی قدرت‌اش تحلیل می‌رود و چنانچه به فكر سلامت جسمانی‌اش نباشد، سم، او را از پا درمی‌آورد.
سلینجر تنها رمان‌اش، «ناتور دشت»، را در 32سالگی نوشت. آیا او در برابر سم‌اش ضعیف بوده است؟
این كتاب را خودم به زبان ژاپنی ترجمه كردم. اثری بسیار خوب اما ناقص است. داستان هر چه پیش می‌رود تاریك و تاریك‌تر می‌شود و قهرمان آن «هولدن كالفیلد» نمی‌تواند راهی را از درون دنیای تاریك به بیرون پیدا كند. فكر می‌كنم خود سلینجر هم راه به جایی نبرد. آیا ورزش می‌توانست به كمك او بیاید؟‌ خود من هم نمی‌دانم.
آیا دویدن در نوشتن داستان‌ها الهام‌بخش شما می‌شود؟
نه، چون من از آن دسته نویسندگان نیستم كه بازیگوشانه به منبع یك داستان دست پیدا می‌كنند. من برای دستیابی به چنین منبعی چاره‌ای جز رفتن به اعماق ندارم. ناچارم برای رسیدن به نقاط تاریك روحم، همان جایی كه داستا‌ن‌ها در آن پنهان‌اند، دست به حفاری عمیقی بزنم. برای این‌كار هم انسان باید از نظر فیزیكی قدرتمند باشد. از موقعی كه می‌دوم مدت تمركز روی یك موضوع بیشتر شده است و من در راه خود به سوی تاریكی مجبورم ساعت‌ها ذهن‌ام را متمركز كنم. در همین مسیر است كه نویسنده به همه چیز دست پیدا می‌كند؛ تصاویر، شخصیت‌ها و استعاره‌ها. اگر ضعیف باشید آنها را از دست خواهید داد چون برای دست یافتن به آنها و بالا آوردن‌شان به سطح خودآگاه انرژی زیادی صرف می‌شود. حین نوشتن، مسئله‌ اصلی، رفتن به اعماق برای رسیدن به منبع نیست بلكه بازگشتن از منطقه تاریك است. در دویدن هم همین امر صادق است. آدم باید هر طور شده، از خط پایان بگذرد.
حین دویدن هم در نقطه‌ای تاریك نظیر آن هستید؟
در دویدن چیزی بسیار آشنا می‌بینم. موقع دویدن خود را در محدوده‌ای امن و آرامش‌بخش می‌یابم.
آثار شما به سبك رئالیسم جادویی نوشته شده‌اند كه در آن واقعیت با اعمال شگفت‌آور و جادویی درمی‌آمیزد. آیا دویدن هم سوای دستاوردهای فیزیكی‌اش، ابعادی سوررئالیستی یا متافیزیكی دارد؟‌
هر فعالیتی چنانچه آن را مدتی طولانی انجام دهید، وجوهی معنوی و روحانی پیدا می‌كند. در سال 1995 من در یك مسابقه دو 100كیلومتری شركت كردم و 11 ساعت و 42دقیقه طول كشید تا آن را به پایان برسانم. آنچه در انتها از این مسابقه كسب كردم، تجربه‌ای معنوی بود.
واقعا؟
بعد از 55كیلومتر پاهایم دیگر به اختیارم نبود. احساس می‌كردم دو اسب پاهایم را در دو جهت مخالف می‌كشند و بدنم دارد دو پاره می‌شود. حول و حوش 75كیلومتر ناگهان به روال سابق برگشتم و راحت می‌دویدم. دیگر نشانی از درد نبود. به طرف دیگر مرز وجودم رسیده بودم. شادی را در درونم احساس می‌كردم. در حالی به خط پایان رسیدم كه سرشار از رضایت خاطر بودم. باز هم می‌توانستم بدوم، ولی دیگر هیچ وقت در چنین دوهایی شركت نمی‌كنم.
چرا؟
پس از آن تجربه افراط‌آمیز من وارد محدوده‌ای شدم كه خودم به آن «محدوده لاجوردی دونده»‌ می‌گویم.
و آن به چه معناست؟
نوعی بی‌تفاوتی و بی‌علاقگی. از دویدن خسته شده بودم. دویدن یك مساحت 100كیلومتری واقعا خسته‌كننده و طاقت‌فرساست. آدم باید بیش از 11 ساعت یكه و تنها با خود سر كند و همین كسالت مایه عذابم شد. همه انگیزه‌هایم را برای دویدن از من گرفت و چشمم بر وجوه مثبت آن بسته شد. تا چندین هفته از دو متنفر بودم.
چه كار كردید كه دوباره از دو لذت ببرید؟
به زور خواستم بدوم اما نشد. دیگر لذتی برایم نداشت. بنابراین تصمیم گرفتم به ورزش دیگری رو بیاورم. خوشبختانه موثر واقع شد و دوباره شور و شوق سابق‌ام را پیدا كردم.
شما اكنون 59 ساله هستید. تا كی قصد دارید به دو ماراتن بپردازید؟
تا وقتی بتوانم راه بروم. می‌دانید دوست دارم روی سنگ‌ قبرم چه بنویسند؟‌ این جمله را: «دست‌كم او اهل راه رفتن نبود.»
منبع: اشپیگل
* هر سه خواننده و آمریكایی بودند. هندریكس گیتار می‌زد. موریسون، شاعر و كارگردان نیز بود و جاپلین علاوه بر خوانندگی، ترانه‌نویسی هم می‌كرد.

ناباکوف پس از 30 سال زنده می‌شود

 ناباکوف پس از 30 سال زنده می‌شود

30سال پس از مرگ ولادیمیر ناباکوف، نویسنده آمریکایی روسی‌ تبار، آخرین رمانش به نام «اصل لورا؛ مردن یک بازی است» منتشر می‌شود. به گزارش روزنامه فیگارو، دیمیتری ناباکوف، پسر این نویسنده به یک انتشاراتی آلمانی به نام «ونیتی فیر» اعلام کرد آخرین اثر پدرش را در ماه آینده منتشر خواهد كرد. البته او درباره زمان دقیق انتشار و نام ناشر حرفی به میان نیاورد. ولادیمیر ناباکوف قبل از مرگش در سال 1977 طرح کامل یک رمان به نام «اصل لورا؛ مردن یک بازی است» را نوشت و می‌خواست بعد از اثر معروف «لولیتا» آن را منتشر کند. وی هر روز به روش خود بخشی از رمان را روی فیش‌های مقوایی می‌نوشت و تا سال 1967، 138برگ از این فیش‌ها را پر کرد که به نظر ناشر نیویورکی آثار ناباکوف، همین تعداد فیش می‌تواند اصل اثر را بسازد؛ هرچند ناباکوف فرصت تمام کردن آن را نداشت. بعد از مرگ ناباکوف، همسرش «ورا» برخلاف خواسته وی مبنی بر سوزاندن فیش‌ها، آنها را در صندوقچه‌ای گذاشت و آن را به بانکی در سوئیس سپرد. بعد از مرگ ورا، «دیمیتری» مجری وصیت پدر شد و خود را بر سر این دوراهی دید که آیا با سوزاندن فیش‌ها، «لورا» را به فراموشی بسپارد یا آنها را منتشر کند تا اثر بزرگ دیگری از این نویسنده شود؟
 دیمیتری ناباکوف بعد از مدتی تعلیق این طور اعلام کرد: «الان فکر می‌کنم اگر پدرم می‌توانست با من چه در این دنیا و چه از دنیای دیگر حرف بزند، لبخند می‌زد و می‌گفت «می‌دانم با چه موقعیتی مواجه شده‌ای. چرا آنها را چاپ نمی‌کنی. خودت را سرگرم کن و اگر می‌خواهی کمی پول از این راه به دست بیاور، ولی مواظب باش اشتباه نکنی.» به این ترتیب وارث ناباکوف راه ساده‌ای برای ساکت کردن صداهای مخالف پیدا کرد، صداهایی که می‌تواند از سوی متخصصان، افراد افراطی یا حتی خوانندگان ساده آثار ناباکوف باشد که بر وصیت نویسنده و سوزاندن اثر تاکید می‌کنند.

همینگوی علیه دوس پاسوس

همینگوی علیه دوس پاسوس

جان دوس پاسوس نخستین‌بار «خوزه رابلز پازوس» را سال 1916 در قطار شبانه‌ای كه از تولدو به مادرید می‌رفت ملاقات كرد. «دوس یك بچه دیلاق نزدیك‌بین آمریكایی بود» فرزند ناخلف وكیلی در وال استریت و عاشق پیشه‌ای رادیكال كه مقرر بود روزی رمان‌هایی مانند منهتن، مدار 42 درجه، پول زیاد و انتقال كه همگی ماجراجویی‌هایی در مدرنیسم بودند را بنویسد، رمان‌هایی كه برای مدتی او را در اوج قرار دادند. پپه رابلز نیز چپگرایی بود با كوله‌باری از بورژوازی. این دو پسر با هم رفیق شدند. پپه سروانتس، ال گرسو و گاوبازی را به دوس معرفی كرد، جنازه اسپانیای پیر كه به زیبایی لباس پوشیده بود و پپه و دوستان‌اش قصد داشتند ـ در كمال تاسف ـ آن را به خاك سپارند. بعدها، زمانی كه پپه برای اقامت به آمریكا آمد دوس مراقب او بود. اما در سال 1936 جنگ داخلی اسپانیا را از هم گسست و پپه برای خدمت به حكومت جمهوریخواهان به آنجا بازگشت. شبی او را دستگیر و تیرباران كردند و بعدها او را یك جاسوس فاشیست معرفی كردند. هنگامی كه دوس پاسوس شروع به جست‌وجو در این‌باره كرد، خود او نیز در مظان همین اتهام قرار گرفت. بدترین چیز این بود كه ارنست همینگوی به متهم‌كنندگان خط می‌داد، كسی كه دوس پاسوس از زمان جنگ جهانی اول او را دوست خود به حساب می‌آورد. نقطه گسست فاجعه گریزناپذیر یك دوستی تباه شده است، گسستی كه به پای شرایط جنگ داخلی، دسیسه‌های سیاسی و سوئیت هتل‌های اسپانیایی كه از آنها بوی گند خیانت به مشام می‌رسید، گذاشته شد. قوت صدای استفان كوچ، نظر قاطع، كنایه‌دار او كه مناسب رمان‌نویسی است، تابلوی درخشانی كه از ستاره‌های بازیگری ترسیم می‌كند- از جمله مارتا گلهورن كه پوشیده در لباس خز با گام‌های محكم در خرابه‌ها راه می‌رود- پاك انگاران را از زندگینامه‌ای ادبی دلسرد خواهد كرد، اما سرگرمی تمام عیاری برای آنها فراهم می‌كند. در این روایت پرهیجان از اتفاقات نحس، سیاست و روان‌شناسی همینگوی همیشه می‌خواست دوس را با چاقو بزند. روند خلاقانه او به قربانی كردن ازدواج‌ها، دوستی‌ها و عشاق نیاز داشت – مرگ‌های كوچكی كه با آنها می‌توانست خود را از نو بسازد و موقتا جلوی ناامیدی را بگیرد. روزهای نخست، دوس نویسنده‌ای مشهور بود و همینگوی روزنامه‌نگاری ساده. اما همدیگر را حمایت می‌كردند. دوس همینگوی را «اولین آمریكایی صاحب سبك بزرگ» می‌انگاشت و همینگوی دوس را به چشم«یك حقیقت‌گو» می‌دید. در زمینه سیاست اما فرق می‌كردند. كوچ می‌نویسد«همینگوی نه فقط به سیاست رادیكال بلكه به كل سیاست بی‌اعتنا بود. اینگونه مزخرفات او را كسل می‌كرد. » روزگاری در دهه 1930 دوستی‌شان متزلزل شد «و به نحوی، اسپانیا در آن دخیل بود» سال 1933 جمهوری اعلام شده بود. دوس یكی از هواداران پرشور بود اما همینگوی بیشتر به گاوبازی علاقه‌مند بود. هنگامی كه دوس عریضه‌ها را امضا می‌كرد، همینگوی كوسه‌های «كی وست» را به مسلسل بسته بود و مثلث‌های عشقی گوناگون را به قصد دردسر امتحان می‌كرد. دوس مجسمه نیم تنه همینگوی را در ورودی خا نه دوست‌اش دید و زد زیر خنده. كوچ می‌نویسد «اشتباه بزرگ»

همینگوی داشت از دست دوس منزجر می‌شد. انتقام او طبق معمول پیچیده بود. پس از موفقیت‌های اولیه، كوشید معنایی از داشتن و نداشتن به دست دهد، كوششی با بی‌علاقگی بر سر چیزی كه به سبك روزگار تندروانه بود و به تلخی نوشت كه «به‌رغم نمونه چشمگیر دوس، وقتی رمانی می‌نویسم باید از موضوعی به موضوع دیگر برسد. » سرانجام دوس در رمانی با نام ریچارد گوردون ظاهر شد، «مرد خودنمایی با رفتار زنانه، كسی كه به هنر و سیاست تظاهر می‌كند، یك مازوخیست و یك آدم بیكار و بی‌عار» و البته نویسنده‌ای بی‌مایه. كوچ می‌نویسد «اشاره ضمنی همینگوی مبنی بر اینكه دوس گاهی اوقات سیاحی در رویای خودش است، ناخوشایند ولی هوشمندانه بود.» طرفداران همینگوی ممكن است تصور كنند كه وصف كوچ از سادیسم و زن‌ستیزی او بر اثر حرف‌های پیش پاافتاده عوض می‌شود، اما او جذابیت همینگوی، شهامت و موقعیت ادبی او را ارتقا می‌دهد. دوس، با وجود همه نیات خوب‌اش، از قریحه همینگوی بی‌بهره بود و این خودش را – آن‌طور كه ادموند ویلسون گفت- در گفت‌وگوی بدی كه به نظر می‌رسید هیچ‌كس آن موقع حال خوشی نداشته، نشان داد. با این همه دوس محبوب بود. همینگوی به او غبطه می‌خورد و دوس داشت خسته می‌شد.
بر حسب تصادف استالین هم تصمیم مشابهی گرفته بود. دوس، مانند دیگر آوانگاردها، كارش را به انجام رسانده بود و قرار بود به طرزی جدی تصفیه شود. (كوچ كه پیش از این درباره جاذبه‌های استالین برای روشنفكران غربی چیزهایی نوشته بود، در اینجا از این شوخی رذیلانه بسیار لذت می‌برد و به شكل ضمنی همینگوی و استالین را با هم جمع می‌بندد).
كوچ در حالی كه با دقت از نظریه توطئه جامع فرهنگ آمریكایی اجتناب می‌كند، طرحی كه همینگوی را به مأوا برد را تحلیل می‌كند. خیلی كار سختی نبود. همینگوی مردمی را كه كشتن را دوست داشتند، دوست می‌داشت. نمایشنامه ستون پنجم «اثری استثنائا مبتذل»، دلایل موجهی برای قتل‌های استالینی عرضه كرد. به راحتی متقاعد شد كه دوست قدیمی‌اش بازیچه هیتلر بوده است. بهار 1938، در حالی كه در حالت عادی نبود، به دوس نوشت «جك پاسوی شریف در ازای 15 سنت سه بار از پشت به تو چاقو می‌زند و جیو وینزا (سرود ملی فاشیست‌ها) را مجانی خواهد خواند.» او كار را با مقاله‌ای تكمیل كرد كه در آن «دیدگاهی لیبرال» را كه دوستی حین دفاع از یك جاسوس فاشیست به نمایش گذاشته بود، به تمسخر می‌گرفت. این جاسوس فاشیست كه همینگوی می‌شناخت‌اش، بعد از «یك محاكمه طولانی و دقیق»‌ تیرباران شد. نقطه گسست پشت سر گذاشته شده بود. یك وارونگی مفهومی محقق شده بود. همینگوی الگوی جدید قهرمان چپگرا بود و دوس مظهر مصالحه؛ همه آنارشیست‌ها در گذشته فاشیست بودند و دو به علاوه دو مساوی بود با پنج.
خیانت‌های جنگ داخلی دوس را دل مرده كرد. سیاست و نویسندگی‌اش را ذره ذره از دست داد. اینها برای همینگوی خبر از روزگاری خوب داشت. در میانه این پاك‌سازی‌ها، از میان گلوله‌ها جرقه‌اش را یافت و شروع كرد به نوشتن «زنگ‌ها برای كه به صدا در می‌آیند». ارابه موسیقی دوباره به راه افتاده بود. اسپانیا مرده بود و شاهكار دیگری در راه بود.