جایزه «گنکور» سال ۲۰۰۸ به افغانستان رفت


«گنکور»، معتبرترین و معروف‌ترین جایزه ادبی کشور فرانسه به «عتیق رحیمی» نویسنده چهل و شش ساله‌ی افغانی برای رمان «سنگ صبور» اهدا شد، تا برای نخستین بار نام یک نویسنده‌ی خوش‌اقبال افغانی در کنار بزرگانی همچون مارسل پروست، سیمون دو بووار، رومن گاری و مارگریت دوراس در لیست برندگان تاریخ صد و پنج ساله‌ی جایزه گنکور قرار بگیرد. عتیق رحیمی که سنگ صبور نخستین رمان وی به زبان فرانسوی است، توانست در این رقابت از «ژان ماری بلا دو روبله» نویسنده‌ی رمان «جایی که ببرها خانه دارند»، «ژان باپتیس دل آمو» نویسنده‌ی رمان «تربیت آزاد» و «میشل لو بری» نویسنده‌ی رمان «زیبایی دنیا» که هر سه آن‌ها فرانسوی هستند، پیشی بگیرد و این فرضیه‌ی سال‌های اخیر منتقدان فرانسوی را تایید کند که نویسندگان فرانسوی‌زبان خارجی جایگاه ویژه‌ای در ادبیات امروز فرانسه به‌دست آورده‌اند. همزمان با اعلام اهدای جایزه گنکور به عتیق رحیمی در رستوران «دوران» واقع در میدان «گیون» شهر پاریس، جایزه «رونودو» سال ۲۰۰۸ فرانسه نیز به «تیرنو موننمبو» نویسنده آفریقایی کشور گینه برای رمان «پادشاه کاهل» اهدا شد. جوایز گنکور و رونودو از سالیان پیش هر دو در یک روز و یک مکان و یک ساعت تنها با اختلاف چند دقیقه اعلام می‌شوند. همچنین از سال‌ها پیش گنکور تنها یک جایزه معنوی بوده و به طور نمادین تنها چکی به مبلغ ده یورو به برنده نهایی اهدا می‌کند، اما جایزه رونودو حتی از اهدای این ده یورو نیز خودداری می‌کند. عتیق رحیمی نویسنده و کارگردان متولد سال ۱۹۶۲ در شهر کابل پایتخت افغانستان است و در حالی این جایزه را از آن خود کرده که بنا بر گمانه‌زنی‌های اغلب رسانه‌های ادبی فرانسه ژان ماری بلا دو روبله برنده جایزه ادبی مدیسی سال ۲۰۰۸ از شانس بیشتری برای دریافت این جایزه معتبر فرانسوی برخوردار بود. همچنین روزنامه لوموند اعلام کرد که طبق نظرسنجی از اهالی ادبیات فرانسه برای انتخاب برنده نهایی جایزه گنکور از میان چهار نامزد نهایی آن، اغلب شرکت کنندگان در نظرسنجی به ژان ماری بلا دو روبله رای دادند اما آرای عتیق رحیمی نیز تنها دو درصد با آرای بلا دو روبله فاصله داشت.


عتیق رحیمی در خانواده‌ای لیبرال بزرگ شده و در نوجوانی به دبیرستان فرانسوی‌زبانان شهر کابل رفته است. وی در سال ۱۹۷۳ و همزمان با کودتای افغانستان و دستگیری پدر و عمویش به نویسندگی روی آورد و شروع به نوشتن کرد. پس از آزادی پدر رحیمی از زندان، خانواده وی به قصد مهاجرت به هند وطن خود را ترک گفتند اما عتیق رحیمی تا پس از کودتا موفق نشد به آن‌ها بپیوندد. وی در این زمان در معدنی در افغانستان کار می‌کرد و سپس بعدها در سال ۲۰۰۰ با الهام از این دوره از زندگی خود نخستین رمان خود را به زبان فارسی به نام «خاک و خاکسترها» منتشر کرد. رحیمی در سال ۱۹۸۴ و با ناآرام شدن فضای سیاسی کشورش به پاکستان رفت و سپس عازم فرانسه شد و پناهندگی سیاسی گرفت و در دانشگاه سوربن پاریس مشغول به تحصیل شد. رحیمی در نهایت در این دانشگاه از رشته علوم ارتباطات رادیویی دکترا گرفت. وی سپس با مرگ یکی از دوستان نزدیکش در جنگ افغانستان بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و با الهام از دوران کار در معدن و مرگ دوست خود رمان «خاک و خاکسترها» را نوشت. وی چهار سال بعد در سال ۲۰۰۴ فیلمی بر اساس این رمان ساخت که مورد توجه بخش تماشاگران جشنواره بین‌المللی کن فرانسه قرار گرفت. وی همچنین پس از رمان «خاک و خاکسترها» دو رمان به نام‌های «هزاران خانه‌ی رویا و وحشت» و همچنین «بازگشت خیالی» را منتشر کرد و نخستین رمان فرانسوی خود را با نام «سنگ صبور» چندی پیش منتشر کرد.


«تیرنو موننمبو» برنده جایزه رونودو سال ۲۰۰۸ نیز ۲۱ ژوئیه سال ۱۹۴۷ در کشور گینه به‌دنیا آمده است و از ساکنان فرانسوی زبان این کشور به حساب می‌آید. وی از سال ۱۹۷۳ برای ادامه تحصیل به کشور فرانسه رفته و از دانشگاه شهر لیون در رشته بیوشیمی دکترا گرفته و سپس در کشورهای مراکش و الجزیره تدریس کرده است. تیرنو موننمبو سال ۱۹۶۹ گینه را ترک گرفت و به دیگر کشورهای آفریقایی رفت و با ورود به فرانسه به ادبیات علاقه نشان داد و از سال ۱۹۷۹ نویسندگی را به طور جدی شروع کرد. وی نخستین رمان خود را تحت نام «میمون‌های بوته» در سال ۱۹۷۹ و نزد انتشارات «سوی» فرانسه منتشر کرد و از آن تاریخ تا به امروز نزدیک به ده رمان منتشر کرده است.


جایزه ادبی گنکور در سال ۱۸۹۶ توسط «ادموند گنکور» تاسیس شد اما نخستین جایزه خود را ۲۱ دسامبر سال ۱۹۰۳ به «ژان آنتوان نائو» اهدا کرد. گنکور هر ساله به بهترین رمان منتشر شده به زبان فرانسه اختصاص می‌یابد و برنده نهایی خود را در نخستین روزهای ماه نوامبر اعلام می‌کند. علاوه بر جایزه ادبی گنکور، آکادمی گنکور هرساله بورس‌هایی را نیز در حوزه شعر، داستان کوتاه، زندگی‌نامه و ادبیات کودک و همچنین نخستین رمان به نویسندگان و شاعران فرانسوی اهدا می‌کند. آکادمی گنکور همچنین دارای ده عضو ثابت است که سه شنبه اول هر ماه جلسه تشکیل می‌دهند. گنکور طبق آیین‌نامه‌ی آن تنها یک بار در طول عمر یک نویسنده می‌تواند به او اهدا شود. اما رومن گاری تنها نویسنده فرانسوی است که تا به امروز دو بار گنکور را نصیب خود کرده است. وی در سال ۱۹۵۶ برای رمان «ریشه‌های آسمان» این جایزه را از آن خود کرد و همچنین در سال ۱۹۷۵ نیز تحت نام مستعار «امیل آژار» برای رمان «زندگی در پیش رو» گنکور را برای دومین بار به خود اختصاص داد. هیئت داوران گنکور امسال از طاهر بنجلون، فرانسواز شاندرناگور، ادموند شارل رو، دیدیه دکوآن، فرانسواز ماله ژوری، برنار پیوو، پاتریک رمبو، روبر ساباتیه، ژرژ سمپرن و میشل تورنیه تشکیل شده بود. طبق آمار آکادمی گنکور انتشارات معروف گالیمار تا به حال ۳۵ مرتبه، گرسه ۱۷ مرتبه، آلبن میشل ۱۰ مرتبه، مرکور دو فرانس و سوی هر کدام ۵ مرتبه، فلاماریون و ژویار هر کدام ۴ مرتبه، ادیسیون مینویی ۳ مرتبه و پلون ۲ مرتبه گنکور برده‌اند. سال گذشته نیز «ژیل لوروی» نویسنده فرانسوی برای رمان «آواز آلاباما» این جایزه را از آن خود کرده بود.

نگاهی به زندگی و اثار ساراماگو

وقتی چندی پیش از ساراماگو درباره دلیل دیدگاه بدبینانه اش نسبت به زندگی پرسیدند، او در جواب با لحن طنزآمیزی که در بسیاری از کتاب‌هایش نیز دیده می‌شود، گفت: «من بدبین نیستم، بلکه فقط خوشبینی آگاهم.» و بعد ادامه داد، ”کسی می‌تواند خوشبین باشد که بی‌احساس، احمق و یا میلیونر باشد.» او از جهان به عنوان جهنمی یاد کرد و گفت: «میلیون‌ها نفر به دنیا می‌آیند، تا رنج بکشند و کسی نیست که از آنان حمایت کند.»

 

ژوزه ساراماگو، شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس یکی از برجسته‌ترین چهره‌های ادبی پرتغال است که در سال ۱۹۲۲ در ده کوچکی در Golega در یک خانواده فقیر کشاورز بدنیا آمد. در سه سالگی با خانواده به لیسبون رفت. در آنجا بود که پدرش به عنوان مأمور پلیس مشغول به‌کار شد. ژوزه علیرغم نمرات بسیار خوب در مدرسه، به دلیل مشکلات مالی خانواده نتوانست تحصیل در دبیرستان را ادامه دهد و حرفه آهنگری را فراگرفت. بعدها  به عنوان طراح صنعتی و کارمند اداری و سپس در یک انتشارات به عنوان خبرنگار کار کرد. چهل ساله بود که نگارش را آغاز کرد. اولین رمانش با نام کشور گناه در ۱۹۴۷ به چاپ رسید. به دلیل ناکامی در یافتن نداشتن ناشر برای رمان دوم، نوشتن را کنار گذاشت.

 

در سال ۱۹۶۶ مجموعه‌ شعر اشعار محتمل به چاپ رسید. ساراماگو به فعالیت سیاسی نیز پرداخت و با حفظ مواضع انتقادی خود در ۱۹۶۹ عضو حزب کمونیست شد.  در رمان امیدواری در آلن تیو به نگارش یکنواختی زندگی کارگران کشاورزی پرداخت که زیر فشار ساختار فئودالی صدها ساله تا به امروز زندگی می‌کنند.

 

بعدها با انتشار کتاب بالتازار و بلموندا در ۱۹۸۲ به شهرتی جهانی رسید. رمانی که به انحطاط دربار پرتغال در قرن شانزدهم میلادی می‌پردازد.  ساراماگو از دوران کودکی خود که آن را تا پانزده سالگی به رشته تحریر در آورد، می‌گوید: «این دوران بیشترین تأثیر را در شکل گیری شخصیت من داشت و من در واقع به عنوان یک بچه رعیت باقی ماندم..»

 

از روی رمان خاطرات کودکی وی اپرایی توسط Azio Corghi ساخته شده است که در سالن بزرگ اپرای شهر میلان در ایتالیا به روی صحنه رفت.  بسیاری از منتقدان ادبی ساراماگو را در ردیف نویسندگان سوررئالیست و به اصطلاح رئالیسم جادویی قرار داده و آثار او را  نزدیک به نویسندگان آمریکای جنوبی از جمله گارسیا مارکز می‌دانند. اگرچه او خود آثارش را در ادامه سنت ادبی اروپایی می‌خواند.

 

داستان‌های او که با لحنی طنزآمیز نگاشته شده اند، معمولا شرح رویدادهای تاریخی و یا حوادث تخیلی اند که در واقع به انتقاد وضع موجود در جامعه می‌پردازند. انتقاد به سنت‌های مذهبی و بی عدالتی اجتماعی در محور آثار این نویسنده قرار دارند.

 

او در باره شخصیت‌های رمانش می‌گوید: شخصیت‌های من آدم‌های ساده هستند، نه خیلی زیبا و نه خیلی زشت که در موقعیت‌های خاص به دلیل احساس دوستی و یا عشق، به یکدیگر می‌رسند.  نگارش برای ساراماگو یک مسئله شخصی است که در آن نویسنده نظرات، تجارب و داستان زندگی خود را با استعداد و قریحه خاص خود، به رشته تحریر درمی‌آورد: «اثر یک نویسنده تعبیر وی از جهان است.»

 

او معتقد است که حقیقت واحدی وجود ندارد که برای همه به یک اندازه با ارزش باشد. ساراماگو می‌گوید که ایدئولوژی و جهان بینی یک نویسنده در رده دوم قرار دارد: «آنچه که ما آن را به عنوان ادبیات سیاسی فعال می‌نامیم، غالبا به نتایج فاجعه بار ادبی ختم می‌شود. مطمئنا موارد دیگری نیز وجود دارد اما نه انقلاب و نه ادبیات از آن‌ها سود جسته‌اند.»

 

ساراماگو در سال ۱۹۸۸ با Pilarel Rio ژورنالیست اسپانیایی ازدواج کرد و اکنون با همسرش در جزیره لانزاروته در اسپانیا زندگی می‌کند. در ۱۹۹۲ هفتمین رمان خود به نام انجیل به روایت عیسی مسیح را نوشت که در آن مسیح حتی به اعتقادات خود شک می‌کند. این کتاب به دلیل جریحه دار کردن احساسات مذهبی مردم توسط دولت وقت پرتغال از فهرست کتب پیشنهادی برای دریافت جایزه کتاب اروپا حذف شد. او در اعتراض به تصمیم دولت محافظه کار پرتغال این کشور را ترک کرد و برای زندگی به اسپانیا رفت.

 

ژوزه ساراماگو که در برخی از ترجمه‌ها در ایران با تلفظ اسپانیایی خوزه ساراماگو، خوانده شده، جوایز بسیار ادبی را در پرتغال و در سطح بین المللی دریافت کرده است. از جمله این جوایز می‌توان از جایزه ادبی کامو در ۱۹۹۵ و ۱۹۹۸ در سن ۷۶ سالگی جایزه نوبل نام برد.  واتیکان در ۱۹۹۸ زمانی که ساراماگو به دریافت جایزه نوبل نائل شد آن را تأسف‌بار خواند و از تصمیم گیری سیاسی در اهدای جایزه به وی نام برد.

 

رمان مشهور کوری ژوزه ساراماگو که تا بحال با سه ترجمه متفاوت در ایران نیز به چاپ رسیده است، به عنوان داستان فیلم و موضوع نمایشنامه مورد توجه فیلمسازان و کارگردانان تئاتر در جهان قرار گرفته است.

 

شخصیت‌های این داستان بدون نامند. داستان تخیلی در یک شهر ناشناخته اتفاق می‌افتد. بدنبال شیوع بیماری مسری کوری، تعداد زیادی در شهر بدان مبتلا می‌شوند. دولت برای جلوگیری از سرایت این بیماری، مبتلایان را در بیمارستانی در خارج از شهر در قرنطینه نگاهداری می‌کند.  در این کتاب سردرگمی انسان ها و مناسبات اجتماعی نا درست و اطاعت کورکورانه به انتقاد کشیده می‌شوند. در واقع بیماری کوری برای او نوعی تمثیل برای نابینایی در عقل و قدرت درک انسان هاست.

 

Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift:  ژوزه ساراماگو با علاقه در مورد موضوع های سیاسی روز اظهار نظر می‌کند. در دیداری که از رام الله داشت او اشغال مناطق فلسطینی نشین را توسط اسرائیل با روش حکومت نازی ها و بوجود آوردن اردوگاه های کار اجباری آشویس و بوخن والد مقایسه کرد و گفت: ”اسرائیلی ها زندگی فلسطینیان را در یک اردوگاه اداره می‌کنند.“ و علیرغم اعتراض هایی که به این اظهارات شد، او حرف خود را پس نگرفت.

 

وی در رمان مقالهای درباره شفافیت به واکنش های یک دولت در نظام دموکراسی به انتخاباتی می‌پردازد که مورد مخالف شرکت کنندگان در انتخابات قرار گرفته است. ساراماگو درباره این داستان تخیلی که لحنی طنزآمیز و پیامی سیاسی دارد، می‌گوید: «من پیغمبر نیستم، در اقتصاد دست ندارم، سیاستمدار و نظامی هم نیستم. من فقط یک نویسنده ام و می‌خواهم توجه انسان ها را به این موضوع جلب کنم که سیستم دموکراسی کارکرد درستی ندارد. من نمی‌دانم که چه بهتر است و چطور می‌توان جهان را نجات داد. من فقط این را می‌دانم که دنیای فعلی بیمار است.»

 

در رمان مقالهای درباره شفافیت که به عنوان کتاب بینایی و یا بینایی نیز ترجمه شده، در یک سرزمین نامعین به یکباره در انتخابات درصد زیادی با آراء سفید شرکت می‌کنند. انتخاباتی دوباره صورت می‌گیرد ولی باز درصد آراء سفید در صندوق‌های رأی بیشتر می‌شود. در اینجا حکومت به دنبال مقصر این موضوع در همه جا می‌گردد و رفته رفته به استفاده از خشونت و ابزار نظام دیکتاتوری سوق می‌یابد. شرایط فوق‌العاده اعلام می‌شود و نهادهای اجتماعی بسیاری تعطیل می‌گردند و در نهایت دولت خود به دنبال جنایتکارانی می‌گردد که فرد مقصر را به قتل برسانند.

 

در این کتاب ساراماگو چهره دوگانه دموکراسی را به انتقاد می‌کشد: «مهمترین ابزار قدرت در جهان را سیاست در اختیار ندارد، بلکه قدرت اصلی در اختیار اقتصاد است. شرایط مسخره ایست. قدرت واقعی در دست نهادهایی است که دموکراتیک نیستند. به بیان دیگر من به عنوان یک شهروند نمی‌توانم مدیریت میتسوبیشی یا زیمنس و یا شرکت های چند ملیتی دیگر را تعیین کنم. دولت ها ابزار سیاسی در دست قدرت اقتصادی هستند.»

 

علیرغم شهرت ساراماگو به عنوان نویسنده ای بدبین و نزدیکی آثارش به کافکا، در کتاب های وی اعتقاد ریشه دار به اصل خوبی در انسان ها و جهان و تحسین انسانیت وجود دارد.

 

از آثار دیگر او می‌توان از ”در غیاب مرگ“ نام برد که در آن با طنز ویژه خود، ساراماگو زندگی را به تمسخر می‌گیرد. در این کتاب مردم پیر می‌شوند اما نمی‌میرند. بدنبال آن کلیسا به مبارزه ای برای بازگشت مرگ می‌پردازد. در واقع پیام ساراماگو در این کتاب روشن میشود، تنها شرط زندگی کردن، مردن است. 

 

رمان های ژوزه ساراماگو امروزه درشمار پرفروش ترین کتاب ها در جهانند و به زبان های گوناگون از جمله فارسی ترجمه شده اند. از جمله ترجمه های فارسی آثار او می‌توان از این کتاب ها نام برد:  بالتازار و بلموندا ۱۹۸۲ ، بلم سنگی ۱۹۸۶ ، تاریخ محاصره لیسبون ۱۹۸۹ ، انجیل به روایت عیسی مسیح ۱۹۹۱ ، کوری ۱۹۹۵، همه نامها ۱۹۹۷، غار ۲۰۰۱ ، بینایی ۲۰۰۴.

از پل استر خجالت نکشید!

 
 «پل استر»، نویسنده‌ی به‌نام معاصر امریکایی، سخنرانیِ کوتاهِ محشری کرده هنگام گرفتن مهم‌ترین جایزه‌ی ادبی اسپانیا در نوامبر ۲۰۰۶. این سخنرانی در گاردین منتشر شده و، «مریم محمدی سرشت» که قبلاً ترجمه‌هایی از او را در روزنامه‌ی زنده‌یاد «شرق» خوانده بودیم، زحمت ترجمه‌ی این سخنرانی را کشیده، تا ما هم از خواندنش لذت ببریم و، اگر جزو کسانی هستیم که داستان نمی‌خوانیم، خجالت بکشیم!

می‌خواهم یک قصه برایت بگویم
دلیل کاری را که می‌کنم نمی‌دانم. اگر می‌دانستم، شاید نیازی نمی‌دیدم که چنین کاری کنم. فقط می‌توانم بگویم، در کمال اطمینان هم می‌گویم، که این نیاز را از اوایل نوجوانی‌ام حس کرده‌ام. منظورم، به طور خاص، «نوشتن» است؛ نوشتن به عنوان ابزاری برای داستان‌سرایی؛ داستان‌های تخیلی‌ای که هرگز در دنیایی که به آن واقعی می‌گوییم، رخ نمی‌دهند. این که ساعات پیاپی، روزهای پیاپی، سال از پی سال، تک و تنها با قلمی در دست، در چاردیواری اتاقت بنشینی و سعی کنی دسته‌ای کلمه را بر روی کاغذ بیاوری تا چیزی را که ـ جز در ذهن‌ات ـ وجود ندارد، خلق کنی؛ بی‌تردید راه و روش عجیبی برای گذران زندگی‌ست. آخر چرا یک نفر باید بخواهد چنین کاری بکند؟ تنها جوابی که به ذهنم رسیده این است: چون مجبوری، چاره‌ای نداری.

این نیاز به ساختن، به آفرینش، به ابداع، بی‌تردید یک تمایل انسانی اساسی‌ست. اما برای چی؟ هنر، به خصوص هنر داستان، چه فایده‌ای در دنیایی که به آن واقعی می‌گوییم، دارد؟ من که هر چی فکر می‌کنم، می‌بینم به هیچ دردی نمی‌خورد، دستِ‌کم در عمل به کاری نمی‌آید. یک کتاب هرگز شکم یک طفل گرسنه را پر نکرده. یک کتاب هرگز مانع تیرخوردن به مقتولی نشده. یک کتاب هرگز مانع سقوط بمب بر سر مردم بی‌دفاعی در جنگ نشده.

بعضی‌ها تصور می‌کنند، شناخت عمیق هنر، ما را انسان‌های بهتری می‌کند؛ منصف‌تر، با اخلاق‌تر، حساس‌تر و با فهم و شعورتر. شاید این نکته در بعضی مواردِ نادر و استثنایی درست باشد، اما از یاد نبریم که هیتلر زندگی‌اش را به عنوان یک هنرمند شروع کرد. دیکتاتورها و حاکمان زورگو رمان می‌خوانند. قاتل‌ها پشت میله‌های زندان رمان می‌خوانند. و کیست که بگوید لذتی را که دیگران از کتاب خواندن می‌برند، آن‌ها نمی‌برند؟

به عبارتی، هنر بی‌فایده است؛ دست‌ِکم زمانی که با کار یک لوله‌کش، دکتر، یا مثلاً مهندس ِ راه‌آهن مقایسه می‌شود. اما آیا بی‌فایدگی چیز بدی‌ست؟ آیا بی‌فایدگی عملی‌ست به این معنا که کتاب‌ها و نقاشی‌ها و کوارتت‌های زهی یک جور وقت تلف کردن‌اند؟ خیلی‌ها این جور فکر می‌کنند. اما به نظر من، ارزش هنر در بی‌فایدگی هنر است و هنرآفرینی، ما را از دیگر موجودات این سیاره متمایز می‌کند؛ یا به قولی، هنر ما را به عنوان انسان مشخص می‌کند: کاری را صرفاً برای لذت و زیبایی‌اش انجام دادن. به زحمت و تلاش، و به ساعات بی‌وقفه‌ی تمرین و نظمی که برای پیانیست و رقاص ماهر شدن لازم است، فکر کنید. چه رنجی باید کشید! چه کار توان‌فرسایی! چه از خودگذشتگی‌ای باید کرد برای کاری که کاملاً و چنین باشکوه... بی‌فایده است!

هرچند، داستان در حوزه‌ای کم‌ـ‌وـ‌بیش متفاوت با دیگر هنرها واقع شده است. وسیله‌ی ارتباطی آن زبان است و زبان وجه مشترک ما با دیگران است؛ به عبارتی همه‌ی ما به طور مشترک از زبان استفاده می‌کنیم. همین که حرف زدن را می‌آموزیم، تشنه‌ی شنیدن داستان می‌شویم. آن‌هایی که بچگی‌شان را به یاد دارند، می‌دانند که با چه ذوق و شوقی برای قصه‌ی پیش از خواب، لحظه‌شماری می‌کردند، وقتی مادرها یا پدرهای‌مان می‌آمدند توی اتاق نیمه‌تاریک، می‌نشستند کنارمان و برای‌مان قصه‌ی پریان را می‌خواندند.

مایی که پدر و مادریم، چشمان بهت‌زده و مشتاق بچه‌های‌مان را وقت خواندن داستان برای‌شان، به یاد داریم. راستی این همه اشتیاق برای شنیدن برای چیست؟ قصه‌های پریان، اغلب، وحشیانه و خشونت‌آمیزند؛ صحنه‌های سربریدن، آدم‌خواری، و تغییرشکل‌های عجیب و غریب را نمایش می‌دهند. ممکن است فکر کنید که چنین داستان‌هایی برای یک بچه‌ی کوچولو زیادی ترسناک است، اما چیزی که بچه‌ها با شنیدن این قصه‌ها تجربه می‌کنند، این است که دقیقاً با ترس‌ها و رنج‌های درونی خود در محیطی امن و بی‌خطر مواجه می‌شوند. اتفاقاً معجزه‌ی داستان همین است: داستان‌ها ما را به عمق جهنم می‌کشانند، اما در نهایت بی‌ضررند.

سن‌ـ‌وـ‌سال‌مان بالاتر می‌رود، اما عوض نمی‌شویم. پیچیده‌تر می‌شویم، اما در اصل هم‌چنان به خودِ جوان‌مان شباهت داریم؛ مشتاقِ شنیدن داستان بعدی و بعدی و بعدی. سال‌هاست که در غرب، مقاله پشت مقاله در سوگِ این حقیقت، که تعداد کتاب‌خوان‌ها کم و کم‌تر می‌شود، که ما وارد عصری شده‌ایم که بعضی آن را «عصر پست‌فرهیختگی» می‌نامند، منتشر می‌شود. شاید بی‌راه نمی‌گویند، اما این حقیقت چیزی از شور و اشتیاق جهانی برای داستان کم نمی‌کند.

با این همه، رمان تنها منبع داستان‌گویی نیست. فیلم و تلویزیون و حتا داستان‌های مصور، تا بخواهید روایت داستانی دارند و مردم نیز همچنان آن‌ها را با اشتیاق زیادی می‌بلعند. دلیلش نیاز انسان به داستان است. مردم به همان شدت که به غذا نیاز دارند، محتاج داستان‌اند و تصور زندگی بدون داستان با هر شکل و شمایلی ـ چه روی کاغذ، چه روی صفحه‌ی تلویزیون ـ محال است.

با وجود این، وقتی بحث وضعیت و آینده‌ی رمان مطرح است، من خوشبینانه به آن می‌نگرم. جایی که مسئله‌ی کتاب مطرح است، عدد و رقم ارزشی ندارد؛ چون تنها یک خواننده وجود دارد و بس، هر بار تنها یک خواننده. قدرت خاص رمان و این که چرا ـ به عقیده‌ی من ـ رمان به عنوان یک فرم فناناپذیر است، از همین ناشی می‌شود. هر رمانی همکاریِ برابر میان نویسنده و خواننده است و تنها جایی در دنیاست که در آن، دو نفر غریبه با صمیمیتِ مطلق با هم روبه‌رو می‌شوند. زندگی من با گفتگو با مردمانی گذشته که هرگز ندیده‌ام و هرگز نخواهم شناخت‌شان، و امیدوارم تا روزی که نفس در سینه دارم، ادامه پیدا کند.
این تنها شغلی‌ست که همیشه خواهان‌اش بوده‌ام.  ـ پل استر

اعلام فهرست نهایی نامزدهای جایزه «مدیسی»

جایزه ادبی مدیسی، یكی از معتبرترین جوایز ادبی فرانسه، نامزدهای نهایی خود را در دو بخش‌‌ ادبیات فرانسه و ادبیات خارجی اعلام كرد. این جایزه ادبی، سابقه‌ای 50 ساله دارد و از اعتباری بالا برخوردار است. در بخش ادبیات فرانسه، متیو بلزی با رمان «زمین ما بود»،تریستان گارسیا با رمان «بهترین بخش آدم‌ها»، كرول آشاشه با رمان «ساحل ترووی»، جان ماری بلا دو روبله با رمان «آنجا كه ببرها خانه دارند.» كاترین لپرون با رمان «گم شدن یك سگ»، پاتریك پلویه با رمان «عبور از موزامبیك در دوره آرامش»، ژان پل انتوون با رمان «آنچه ما از بهترین‌ها داشتیم» و الیویه رولن با رمان «شكارچی شیرها»، نامزدهای دریافت جایزه هستند. در بخش ادبیات خارجی نیز ایوان مك‌اوان برای رمان «ساحل چسیل»، برناردو كاروالو برای رمان «خورشید در سائولائولو به خواب می‌رود»، ساندرو ورونسی برای رمان «آشفتگی آرام»، توماس پینچون برای رمان «برخلاف روز»، دن دلیلو برای رمان «مردی كه می‌لرزد»، چارلز لوینسكی برای رمان «ملنیتس»، پیتر اكروید برای رمان «سقوط تروی»، الن كلود سولزر برای رمان «پسر فعال»، ریچارد فورد برای رمان «مكان حكومت» و دنیس جانسون برای رمان «دود درخت» نامزد دریافت جایزه شده‌اند. این جایزه اسامی نامزدهای خود در بخش مقاله ادبی را نیز به زودی اعلام خواهد كرد. جایزه ادبی مدیسی كه یکی از معتبر‌ترین جوایز ادبی کشور فرانسه است، در سال 1958 توسط «گالا باربیسان» و «ژان پیر گیرودو» تاسیس شد و هر سال در ماه نوامبر برنده خود را اهدا می‌كند. بخش رمان خارجی این جایزه از سال 1970 راه‌اندازی شد. برنده نهایی جایزه ادبی مدیسی 2008، در تاریخ 14 آبان‌ماه (پنجم ماه نوامبر) اعلام خواهد شد. هفت نامزد از نامزدان نهایی بخش ادبیات فرانسه جایزه ادبی «مدیسی» با نامزدان نهایی جایزه ادبی «گنكور» مشترك است.

ساراماگو «مرگ» را به مرخصی فرستاد

«وقفه در كار مرگ»، آخرین كتاب خوزه ساراماگو، نویسنده برنده جایزه نوبل، با استقبال خوانندگان آمریكایی روبه‌رو شد. به نقل از «سان‌فرانسیسكو كرونیكل»، نسخه انگلیسی آخرین كتاب خوزه ساراماگو، نویسنده پرتغالی، تنها دو هفته پس از انتشار در فهرست 10 كتاب برتر این نشریه قرار گرفته است. ساراماگو در این رمان، مرگ را به مرخصی می‌فرستد. در اولین روز سال نو، كسی نمی‌میرد. این ماجرا در میان سیاستمداران، رهبران مذهبی، ماموران كفن و دفن و پزشكان بازتاب گسترده‌ای دارد. از سوی دیگر، در میان مردم عادی، این ماجرای جالب، جشن گرفته می‌شود، پرچم‌ها روی بالكن خانه‌ها به اهتزاز در می‌آید و مردم در خیابان‌ها به شادمانی می‌پردازند. آنها به مهم‌ترین خواست بشری دست یافته‌اند. زندگی جاویدان. مردم بی‌محابا زندگی می‌كنند و كار ماموران بیمه عمر بی‌معنی می‌شود. مسوولان تدفین هم فقط باید به كار كفن و دفن سگ‌ها، گربه‌ها، سنجاب‌ها و دیگر حیوانات خانگی بپردازند. مرگ در خانه خود نشسته و تنهاست. او با خود فكر می‌كند اگر دیگر كسی نمی‌مرد چه می‌شد؟ چه می‌شد اگر او هم به كسوت آدمیان در می‌آمد و عاشق می‌شد؟ ساراماگو در آخرین كتاب خود كه مثل دیگر آثارش با نگاهی فلسفی درباره زندگی نوشته شده، چند روزی مرگ را به مرخصی فرستاده تا ببیند بدون مرگ چه بر سر عالم می‌آید. او در این كتاب، مرگ را در قالب یك زن تجسم كرده كه وقتی از گرفتن جان آدم‌ها دست برمی‌دارد، فاجعه آغاز می‌شود؛ بیمارستان‌ها كاری برای انجام دادن ندارند؛ چون روند بیمار شدن آدم ها، بستری شدن و مرگ‌شان متوقف شده. صنعت كفن و دفن تعطیل شده و همه چیز به هم ریخته است. در این كتاب، ساراماگوی 80ساله، به دنبال همه مفاهیمی است كه با مرگ سروكار دارند و همه چیزهایی كه با نبودن مرگ به هم می‌ریزد. ترجمه انگلیسی «وقفه در كار مرگ» به قلم مارگارت ژول كاستا، ششم اكتبر از سوی انتشارات هاركوت و به قیمت 24 دلار به بازار كتاب آمریكا راه یافت. نسخه اصلی كتاب در سال 2005 منتشر شده بود.

نگاهی اجمالی به زندگی و اثار لوکلزیو برنده جایزه نوبل ادبیات امسال.

جوینده طلا (1985)
الكسیس شخصیت اصلی جوینده طلا در آرزوی به دست آوردن گنجی افسانه‌ای است. سال‌ها بیهوده می‌گردد و عاقبت پی می‌برد كه اشتباه كرده است و راهی را كه «اوما» زن جوانی كه طلا به نظرش بی‌ارزش است، پیش پایش می‌گذارد، پی می‌گیرد و درمی‌یابد كه ارزش‌های واقعی در درون خودش است و عشق به این زندگی دنیوی و فناپذیر گنجی غیرقابل ارزیابی است.
بیابان (1980)
در بیابان لوكلزیو دو داستان مستقل را نقل می‌كند: 1) داستان «نور» و چادرنشینان بیابان: ماجرای چادرنشینان صحرا كه ارتش فرانسه آنها را قتل عام می‌كند. (سال‌های 1912-1909) نور پسر جوانی است كه شاهد این ماجراست. 2) داستان «لالا»: در همان منطقه جغرافیایی اتفاق می‌افتد اما در سال‌های (1970-1960) لالا دختر جوانی است كه در بیابان، در حلبی‌آبادی در حاشیه شهر بزرگی در مراكش به‌دنیا آمده است. در جوانی مجبور به فرار می‌شود و به مارسی می‌رود. آنجا گرسنگی و بدبختی را تجربه می‌كند و در پایان ماه‌ها سرگردانی به كشور خودش برمی‌گردد و دوباره خوشبختی و زندگی را باز می‌یابد. درونمایه‌های «بیابان» پنج دسته‌اند: 1-‌ كودكی و خوشبختی 2- تهدید و جنگ و گریز 3-‌ متهم كردن غرب 4-‌ در جست‌وجوی زندگی جدید 5- بیابان و عوامل طبیعی و همچنین بیابان سه محور اصلی دارد: 1- بعد تاریخی: داستان نور و صحرانشینان با صراحت از استعمار غربی سخن می‌گوید. 2)‌ بعد ایدئولوژیك: لوكلزیو دو تمدن و دو شیوه زندگی كاملا متفاوت را به چالش می‌كشد. زندگی صحرانشینان، مردان آزادی كه در بیابان به‌دنیا آمده‌اند و زندگی غریبان، برده‌های توسعه و زندانیان شهرهای بی‌رحم و سنگدل. رمان به زندگی ساده صحرانشینان ارزش می‌دهد. 3)‌ بعد سمبلیك: برای لوكلزیو بیابان فقط یك مكان جغرافیایی نیست بلكه سمبل سادگی و محرومیت است. مكانی كه انسان در آنجا متوجه یگانگی‌اش می‌شود. در 1960 با دختر جوانی اهل ورشو ازدواج می‌كند. هنگامی كه به فرانسه برمی‌گردد تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. پایان‌نامه كارشناسی ارشدش در مورد آثار «هنری میشو» و تز دكترایش درباره «لوتر آمون» است. در همان زمان رمان اولش «صورتحساب» رمان منتشر می‌کنند که موفقیت خوبی برای او به همراه می‌آورد، از جمله جایزه رنودو را در سال 1963 از آن خود می‌كند. نویسنده جوان تدریس در دانشگاه را رها می كند و به نوشتن می‌پردازد. مسافرت و نوشتن جزء اصلی زندگی‌اش می‌شود. در 1966 برای خدمت سربازی به تایلند اعزام می‌شود. دو سال بعد به مكزیك می‌رود و پس از آن به آمریكا. از سال 1969 رمان‌نویس جوان مسافرت‌های طولانی‌‌اش را به آمریكای‌مركزی شروع می‌كند و چند سال با سرخپوست‌های «آمپرا»ی پاناما زندگی می‌كند و بعد در مكزیك می‌ماند. این تجربه در شیوه زندگی و نوشتنش تاثیر زیادی می‌گذارد. در سال 1971 نویسنده خودش را سرخپوست می‌نامد: من نمی‌دانم چگونه ممكن است اما من یك سرخپوست هستم. (هایی 1971) او عقل‌گرایی تنگ غربی را افشا می‌كند و جامعه مصرفی كه از انسان یك برده می‌سازد را رد می‌كند. ارتباط با سرخپوست‌ها و كشف زبان و فرهنگ و رسوم آنها از او انسان دیگری می‌سازد. او كه دنیای غرب اغفالش كرده بود، زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و از نو متولد می‌شود. لوكلزیو همچنین مدتی را در روستایی در پای آتشفشان «پاریكوتن» می‌گذراند و آنجا معصومیت، سادگی و آرامشی را پیدا می‌كند كه به او كمك می‌كند تا خشونت دنیای مدرن را فراموش كند. آثار لوكلزیو امروزه حدود 37 كتاب شامل مقاله داستان كوتاه، حكایت، ترجمه و قوم‌شناسی است. نویسنده نگاهی اغلب سرزنش‌آمیز نسبت به خشونت و بیرحمی دنیای مدرن دارد. شخصیت، رمان‌هایش اغلب در گریزند و در دنیایی كه هر لحظه در آشفتگی و دیوانگی نابود می‌شود متحول می‌شوند و به آرامش می‌رسند. او نیز به آرامش می‌رسد. او نویسنده آرامش، خوشبختی و آزادگی است.
صورتحساب (1963)
در این رمان نویسنده ما را به دنیای دیوانگی، دنیای سرگردانی و خشونت می‌برد. «آدام پولو» شخصیت مركزی داستان موجود عجیبی است: خودش نمی‌داند كه از یك آسایشگاه روانی فرار كرده است یا سربازی فراری است. در خانه‌ای متروكه پناه گرفته و تنها و دور از شهر زندگی می‌كند. با این وجود گاه برای پرسه زدن‌هایی طولانی یا تعقیب سگی ولگرد یا همچون پیام‌آوری كه می‌باید برای جمعی سخنرانی كند، از آنجا بیرون می‌آید. آدام پولو موجود خشنی است: در جریان رمان بدون دلیل موشی را با توپ بیلیارد می‌كشد و بی‌آنكه از عاقبت كارش خبر داشته باشد به دوستش میشل تجاوز می‌كند. همشهریانش او را دستگیر و دادگاهی می‌كنند و عاقبت در آسایشگاهی روانی زندانی می‌شود.
موندو و داستان‌های دیگر (1978)
مجموعه داستانی‌هایی كه انگار در دنیای خواب و خیال به دنیا آمده‌اند و از دنیای ما می‌گویند «موندو» پسری كه می‌رود، «لولایی» مهاجر، «ژوبا»ی دانا، دانیال سندباد كه هرگز دریا را ندیده بود. «آلیا» صلیب كوچولو و بقیه كه همه از جایی دیگر آمده‌اند، فرشته‌هایی هستند كه انگار رسالت دارند ما را راهنمایی كنند و در میان تاریكی غم‌انگیز دنیایی كه امید در آن مرده است ما را نجات دهند.

ژان ماری گوستاو لوكلزیو در 13 آوریل 1940 از پدری انگلیسی و مادری فرانسوی متولد شد. پدرش اصالتا اهل بروتون بود. لوكلزیو نام روستایی در موربیهان است. در اواخر قرن 18 فرانسوا لوكلزیو با زن و دخترش به جزیره فرانس می‌روند و چند سال بعد در 1810 در جریان جنگ‌های ناپلئون انگلیسی‌ها جزیره موریس را به اشغال خود در می‌آورند و اجداد لوكلزیو به ملیت انگلیسی درمی‌آیند. (كلزیو در «كتاب گریزها 1969» زندگی آنها را به تصویر كشیده است). بدین ترتیب داستان جدش همچون افسانه‌ای در ذهنش شكل می‌گیرد. قهرمانی كه در دریا گم شده و كشتی‌های انگلیسی تهدیدش می‌كنند. راهزنان در تعقیب اویند در حالی‌كه توفان دریا هر لحظه او را به طرفی می‌كشد. او بعدها به راز گریختن اجدادش پی می‌برد: به امید زندگی جدیدی در جایی دیگر. پدربزرگ پدری نویسنده هم وارد افسانه‌اش می‌شود: صاحب منصبی كه در جزیره موریس زندگی مرفهی دارد خانواده و ثروت و مقامش را در جست‌وجوی گنجی فرضی رها می‌كند و روانه جزیره «رودربگ» می‌شود و سال‌ها بیهوده به‌دنبال طلای یك دزد دریایی ناشناخته می‌گردد. این ماجرای افسانه‌ای كلزیوی كوچك را مجذوب می‌كند و زندگی پدربزرگش همچون رابینسون كروزوئه در ذهنش شكل می‌گیرد. وقتی به سن نوجوانی می‌رسد پی می‌برد كه پدربزرگش در آن ماجراجویی در واقع در جست‌وجوی شناختن خودش بوده است. دوران بچگی كلزیو دور از پدر كه در نیجریه پزشك بود با مادر و برادر بزرگ‌ترش در «روكوبیلیر» نزد پدربزرگ و مادربزرگش سپری شد. او در سال 1947 با مادرش به نیجریه نزد پردش می‌رود و در سال 1950به «نیس» برمی‌گردد و تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. او به ادبیات و نقاشی علاقه داشت. در 1958 در رشته ادبیات وارد دانشگاه می‌شود. اما یك سال بعد دانشگاه را ناتمام رها می‌كند و در «آتكلوتر» به تدریس مشغول می‌شود.

اولین عکس‌ها از محل فیلمبرداری «لعنتی‌های بی‌آبرو» به کارگردانی کوئنتین تارانتینو

اولین عکس‌ها از محل فیلمبرداری «لعنتی‌های بی‌آبرو» به کارگردانی کوئنتین تارانتینو در سایت طرفداران این کارگردان منتشر شده است. تارانتینو که نزدیک به یک دهه یکی از مهم‌ترین و بحث برانگیزترین کارگردانان سینما بوده است فیلم تازه‌اش را در آلمان می‌سازد. عکس‌ها محل فیلمبرداری این پروژه را نشان می‌دهند. یک عکس بسیار جالب هم از براد پیت که نقش فرمانده گروهی از آمریکاییان که برای کشتن نازی‌ها دست به کار می‌شوند را نشان می‌دهد. به تازگی اولین پوستر فیلم هم منتشر شده است که دیدنی است.
براد پیت، دایان کروگر، دانیل برول، تیل شوئیگر، ملانی لورن، کریستف والتس، الی راث، بی. جی. نواک، جولی دریفوس و کلوریس لیچمان در فیلم جدید تارانتینو نقش‌آفرینی می‌کنند.

 

 


جیمز نیوتون هاوارد بهترین آهنگساز سال شد

آهنگساز نامزد اسکار در هشتمین دوره جوایز جهانی موسیقی متن WGA برای فیلم‌های «جنگ چارلی ویلسن»، «مایکل کلیتن» و «من افسانه هستم» بهترین آهنگساز سال معرفی شد.
هالیوود ریپورتر اعلام کرد مراسم اعطای جوایز جهانی موسیقی متن 2008 شنبه شب در حاشیه جشنواره خنت بلژیک برگزار و در آن هوارد نیوتن 57 ساله به عنوان بهترین آهنگساز معرفی شد.
او برای فیلم‌های «شاهزاده امواج»، «فراری»، «جونیر»، «یک روز خوب»، «عروسی بهترین دوستم»، «دهکده» و «مایکل کلیتن» در مجموع هفت بار نامزد اسکار بوده است. «تاوان» ساخته داریو ماریانلی نیز جایزه بهترین موسیقی متن را دریافت کرد. ماریانلی پارسال برای این فیلم برنده اسکار بهترین موسیقی شد.
ترانه «روی زمین» ساخته تامس نیومن و پیتر گابریل از فیلم انیمیشن «وال-ای» به عنوان بهترین ترانه سال برگزیده شد و مارک استرایتنفلد برای موسیقی فیلم «گانگستر آمریکایی» به کارگردانی ریدلی اسکات جایزه کشف سال را برد.
آنجلو بادالامنتی همکار قدیمی دیوید لینچ نیز جایزه یک عمر دستاورد هشتمین دوره جوایز جهانی موسیقی متن را دریافت کرد. او آهنگساز فیلم‌هایی مانند «مخمل آبی»، «وحشی در قلب»، «بزرگراه گمشده»، «داستان استریت» و «جاده مالهالند» است.
مراسم اعطای جوایز جهانی موسیقی متن در حاشیه سی و پنجمین جشنواره بین‌المللی فیلم خنت در بلژیک برگزار شد. «بازار» به کارگردانی بن هاپکینز جایزه بهترین فیلم این جشنواره را دریافت کرد.