ادبیات

ادبیات ٫عشق و تمنا و رابطه جنسی را عرصه ای برای آفرینش هنری کرده است.
در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمی داشت. عشق ولذت و سر خوشی بی مایه می شد و از ظرافت و ژرفا و از آن گرمی و شوری که حاصل خیالپردازی ادبی است بی بهره میماند.
براستی گزافه نیسف اگر بگوییم آن زوجی که آثار گارسیلاسو ٫ پترارک ٫ گونگو را یا بودلر را خوانده اند٫ در قیاس باآدمهای بی سوادی که سریال های بی مایه تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده ٫ قدر لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند.
دردنیایی بی سواد و بی بهره از ادبیات ٬ عشق و تمنا چیزی متفاوت با آنچه مایه ارضای حیوانات می شود نخواهد بود٬وهرگز نمی تواند از حد ارضای غرایز بدوی فراتر برود.

بهترین‌ کتاب‌های 2010 از نگاه ایندیپندنت

روزنامه‌ی ایندیپندنت لیستی از بهترین کتاب‌های سال 2010 را اعلام کرده است که در این لیست آثار نویسندگانی چون ‌هوارد جاکوبسن، کیت ریچاردز، اورهان پاموک و نیل مک‌گرگور وجود دارد:

سؤال فینکلر/ هاوارد جاکوبسن
هاوارد جاکوبسن، نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی، برای رمان ‌سؤال فینکلر‌ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی من بوکر سال 2010 شد. جاکوبسن که امسال رقبای قدرت‌مندی از جمله پیتر کری (برنده‌ی دو جایزه‌ی بوکر) را در کنار خود داشت، در گیلدهال لندن جایزه‌ی 50 هزار پوندی خود را دریافت کرد. ‌سؤال فینکلر‌ به زندگی سه دوست می‌پردازد که دو نفرشان یهودی‌اند و نفر سوم دلش می‌خواهد که یهودی باشد! رمان سؤال فینکلر که یازدهمین رمان جاکوبسن است، درباره‌ی یک تهیه‌کننده‌ی رادیویی در بی‌بی‌سی‌ست که بعد از حادثه‌ای، احساس هویتش دست‌خوش تغییر می‌شود، جاکوبسن که خود را ‌جین آستین یهودی‌ می‌خواند و گفته است که ‌این کتاب درباره‌ی تصویر یهودی بودن از چشم آدمی‌ست که بیرون ایستاده است‌.

زندگی/ کیت ریچاردز
ریچاردز که هم اکنون 66 سال دارد با وجود شخصیت آرام و بی‌حاشیه‌‌ در زندگی شخصی، کتابی پر از تجربه‌‌های عجیب منتشر کرده است که جنون و دیوانگی زندگی را به تصویر می‌کشد و زندگی انسان‌هایی را مورد بررسی قرار می‌دهد که همیشه در حال فرار از جهنم مواد و داروهای روان‌گردان و عواقب آن هستند. او خاطرات دوستان خود را در برخورد با این افراد به شکل داستانی بلند روی کاغذ آورده است. او دورانی را شرح می‌دهد که موسیقی‌های راک وارد زندگی مردم شد و این رفتارها را در زندگی مردم بیش‌تر کرد. او موسیقی از نوع ذکر‌شده را سونامی خطاب می‌کند که زندگی مردم آمریکا و بریتانیا را با خود می‌برد طوری‌که نمی‌توان آثاری از ویرانه‌های آن‌را یافت.

موزه‌ی بی‌گناهی
/ اورهان پاموک
‌موزه‌ی بی‌‌گناهی‌ یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های اورهان پاموک، نویسنده‌ی ترک بعد از ترجمه به زبان انگلیسی در بسیاری از بازارهای کتاب کشورهای غربی‌ست. ‌موزه‌ی بی‌گناهی‌ آینده‌ی دنیای مدرن و سنتی و وجوه شرقی و غربی ترکیه را بدون کوچک‌ترین تعصبی نمایش می‌دهد. پاموک در این کتاب داستان زندگی مرد جوانی از خانواده‌ای ثروت‌مند را به تصویر کشیده است که در مواجهه با عشق و زندگی روزمره‌ی با خود دچار نوسان و کش‌مکش است.
پاموک در این رمان شرایط و حال‌وهوای شهر استانبول را در سال‌های 1975 تا  1984 به تصویر کشیده است. و به نوعی سعی کرده است این داستان عاشقانه را بدون اغراق در نمونه‌ای از یک زندگی واقعی به تصویر بکشد. پاموک خود در این‌باره می‌گوید: «من هم‌واره به این اصل پای‌بندم که داستان‌نویس باید هر آن‌چه واقعیت است به مخاطبش ارایه کند و به هیچ‌وجه نباید قضاوت‌های شخصی‌ خود را در اثر به خواننده‌اش تحمیل کند. رمان موزه‌ی بی‌گناهی‌ پاموک یکی از برترین و پرفروش‌ترین آثار این نویسنده‌ی ترک است که تا امروز بالغ بر 7 میلیون نسخه از آن در جهان به فروش رفته است.

تاریخی از جهان در 100 شی/ نیل مک‌گرگور
مدیر موزه‌ی بریتیش لندن با فرا رسیدن سال 2010 میلادی صد اختراع یا کشف برتر تاریخ بشر را برگزیده و قصد دارد از پایان ژانویه یک برنامه‌ی رادیویی را به صورت هفتگی در معرفی این صد اختراع یا کشف، اجرا کند. نیل مک‌گرگور با بررسی 7 میلیون شی با ارزش که در این موزه نگه‌داری می‌شود صد کشف یا اختراع برتر تاریخ بشر را انتخاب کرده است که در کتابی تصویری این اشیاء را به نمایش گذاشته است.‌ این اشیاء متعلق به کشورهای مختلف دنیا از مکزیک گرفته تا چین، از اسکاتلند تا سودان اشیاء قدیمی جمع آوری‌‌شده (!) توسط انگلیسی‌ها را نشان می‌دهد که تاریخ و تمدن کشورها را توضیح می‌دهد.

هزاران پاییز ژاکوب دی زوت/ دیوید میشل
میشل یکی از نامزد‌های دریافت جایزه‌ی من بوکر در کتاب هزاران پاییز ژاکوب دی زوت  هزاران دنیا و فرهنگ را شرح می‌دهد که در جامعه ژاپنی از آن اطلاعاتی در دست افراد نیست ولی همه طبق عادات روزانه‌ی خود با سلامت کامل کنار هم با موفقیت زندگی می‌کنند. او هزاران پاییز سرزمین ژاپن را تحت قالب داستانی در عصری نوشته است که برای انتقال خبری چندین ماه زمان نیاز است ولی با وجود این بی‌خبری هیچ‌کس ضرر نمی‌کند و همان‌گونه مثل دیروز همه می‌توانند به زندگی خود ادامه دهند.

یادداشتی بر جن زادگان اثر داستایفسکی از اورهان پاموک

اجنه‌های ترسناک داستایفسکی

به نظر من، جن‌زدگان داستایفسکی، بزرگ‌ترین رمان سیاسی همه دوران‌هاست. بیست ساله بودم که نخستین‌بار آن را خواندم. در توصیف تأثیر آن فقط این را بگویم که برق گرفته، مبهوت، وحشت‌زده و کاملاً اقناع شدم. هیچ رمانی این چنین عمیق بر من تأثیر نگذاشته بود و هیچ داستان دیگری چنین دانش آشفته‌سازی از روح بشری در اختیارم قرار نداده بود

. اراده معطوف به قدرتِ انسان؛ ظرفیت روح آدمی‌ زاد برای بخشیدن؛ توانایی آدمی در فریب خود و دیگران؛ عشق او به؛ تنفر او از؛ نیاز او به ایمان، اعتیادهایش، هم مقدس و هم پلشت ـ آن‌چه مرا بیشتر شگفت‌زده می‌کرد این بود که داستایفسکی همه این کیفیات روح را موجود در کنار هم و ریشه‌دار در قصه پرکلافِ سردرگمِ سیاست، فریب و مرگ می‌دید. رمان را می‌ستودم چون به سرعت، خردمندی تامّ خود را منتقل می‌کرد. این شاید فضیلت اولیه ادبیات باشد: رمان‌های بزرگ ما را به همان سرعتی که قهرمانانش به عمق می‌رسند، وارد ماجرا می‌کنند؛ ما به همان عمقی قهرمانانِ رمان‌های بزرگ را باور می‌کنیم که دنیای آن‌ها را. من با صدای پیامبرگونه داستایفسکی به همان شور و شوقی شخصیت‌های او را باور کردم که اعتیاد آن‌ها را به اعتراف.

آن‌چه توضیح‌اش دشوار است، ترسی است که کتاب جن‌زدگان در قلب من ایجاد کرده بود. به‌ویژه صحنه جانکاهِ خودکشی (خفه کردن شمع و تاریکی آن دیگری، مشاهده حوادث از اتاق بغلی) و خشونتِ قتل ناشیانه ناشی از دهشت. شاید آن‌چه مرا شوکه کرده بود سرعت رفت و برگشت قهرمانان رمان بین افکار متعالی بزرگ و زندگی حقیر در شهرستانی کوچک بود، و جسارتی که داستایفسکی در نگاه به درون آن‌ها و به درون خودش داشت. وقتی رمان را می‌خوانیم به نظر می‌رسد که انگار حتی جزئی‌ترین جزئیات زندگی معمولی به افکار متعالی شخصیت‌ها گره خورده است، و با دیدن چنین پیوندهایی به جهانِ ترسناک توهم وارد می شویم که در آن همه افکار و آرمان‌های بزرگ به یکدیگر مرتبط ‌اند. انجمن‌های سرّی، هسته‌های درهم تنیده، انقلابیون، خبرچین‌ها که ساکن این کتابند، همه با هم ارتباط دارند. این جهانِ هول‌انگیز که در آن هر کسی با دیگری مرتبط است، هم چهرک (ماسک) پنهان‌کننده است و هم مجرایی است که ما را به حقیقت بزرگِ مخفی شده پشت همه افکار راهبر می‌شود، زیرا پشت و پسله این جهان، جهان دیگری است. در رمان جن‌زدگان، داستایفسکی به ما قهرمانی را می‌شناساند که خود را به کشتن می دهد تا مؤید این دو فکر بزرگ ـ آزادی انسان و حضور خداوند ـ باشد و او این کار را به نحوی مرتکب می‌شود که خواننده احتمالاً هرگز آن را فراموش نخواهد کرد. کمتر نویسنده‌ای می‌توان یافت که به خوبی داستایفسکی باورها را تجسم ببخشد و یا آن‌ها را به نمایش درآورد و افکار و تناقضاتِ فلسفی را تجریدی و انتزاعی کند.

داستایفسکی در 1869 نوشتن جن‌زدگان را در سن چهل و هشت سالگی آغاز کرد. آن موقع تازه ابله را نوشته و منتشر کرده بود؛ از نوشتن شوهر ابدی هم کمی قبل‌تر فارغ شده بود. در اروپا زندگی می‌کرد(فلورانس و درسدن)، که دو سال پیش‌تر از دست طلبکارانش به آنجا گریخته بود تا در آرامش کار کند. در ذهن‌اش رمانی می‌پروراند درباره ایمان و بی‌ایمانی؛ که او آن را الحاد و زندگی یک گناهکار بزرگ می‌نامید. در آن زمان او سرشار از بغض و عداوت نسبت به نهیلیست‌ها(هیچ انگاران) بود که شاید ما آن‌ها را نیمه هرج و مرج طلب‌ها، نیمه‌آزادی‌خواهان(لیبرال) تعریف کنیم، و او سرگرم نوشتن رمانی سیاسی بود که تنفرِ نهیلیست‌ها از سُنن روسیه، شوق آن‌ها به غرب و فقدان ایمان آن‌ها را به سخره می‌گرفت. پس از اندکی کار روی این رمان، علاقه‌اش را از دست داد و از قضا از طریق دوست همسرش و نیز خواندنِ خبر قتلی سیاسی در روزنامه‌های روسیه تهیج(از آن نوعی که تبعیدی‌ها می‌شوند) شد. در آن سال دانشجویی به اسم ایوانف به دست چهارتن از دوستانش که باور داشتند او خبرچینِ پلیس است، به قتل رسیده بود. این هسته دانشجویی که در آن یک‌دیگر را می‌کشتند تحت سرپرستی دانشجوی باهوش، اهریمن خوی و شیطان صفتی به نام نچایف بود. در جن‌زدگان، استفانویچ وهوونسکی است که سایه‌نمای نچایف است و همچون زندگی واقعی، او و دوستانش (تولچنکو، ویرجینسکی، شیگانف و لمشین) خبرچینِ مظنون، شاتف را در پارک می‌کشند و جسدش را در دریاچه می‌اندازند.

این قتل به داستایفسکی امکان داد تا خلوتِ رویاهای آرمان شهری انقلابیون و نهیلیست‌های روسی و غرب‌گرایان را ببیند و در آن‌ها میل به کسب قدرت را کشف کند. وقتی به عنوان چپ‌گرای جوان جن‌زدگان را خواندم، برایم داستانی مربوط به روسیه یک صد سال قبل نبود بلکه درباره ترکیه بود که غرقِ سیاستِ ینیادگرای عمیقاً فرو رفته در خشونت بود. انگار داستایفسکی داشت در گوشم تمجمج می‌کرد و زبان مخفی روحِ بشر را به من یاد می‌داد و مرا به جمع بنیادگرایانی می‌‌برد که از لهیبِ آتشِ رویاهای‌شان برای تغییر جهان برافروخته بودند. کسانی که تخته‌بندِ سازمان‌های سرّی بودند و سرمست از فریب‌ دیگران. آن‌ها به نام انقلاب، به تف و لعنتِ کسانی می‌پرداختند که به زبان آن‌ها سخن نمی‌گفتند و یا با دیدگاه‌های آن‌ها مخالفت می‌کردند. یاد دارم که از خودم می‌پرسیدم چرا هیچ‌کس در این کتاب از انقلاب حرفی نمی‌زند. این کتاب نکته‌ای مهم مربوط به زمانه ما در خود داشت که در محافل چپ آن زمان مغفول مانده بود، و شاید به همین دلیل بود که به هنگام خواندن، کتاب در گوشم رازی را نجوا می‌کرد.

برای ترس‌هایم دلیل شخصی هم داشتم. زیرا در آن زمان ـ به عبارت دیگر، حدود صد سال پس از ارتکابِ قتلِ نچایف و انتشارِ جن‌زدگان ـ جرم مشابهی در ترکیه در کالجِ رابرت اتفاق افتاد. یک هسته دانشجویی که تعدادی از همکلاس‌هایم به آن تعلق داشتند، متقاعد شدند(البته اقناع کننده«قهرمان» اهریمن خویی بود که بعد گم و گور شد) که یکی از آن‌ها خائن است. آن‌ها شبی سرِ مظنون را با چماق خرد کردند، او را کشتند و جسدش را در چمدان چپاندند ـ  البته هنگام عبور از بُسفُر در یک قایق دستگیر شدند. فکری که آن‌ها را به پیش راند، فکری که آن‌ها را متمایل به قتل کرد، این بود که«خطرناک‌ترین دشمن، نزدیکترین به توست، و این یعنی کسی که اول از همه هسته را ترک می‌کند.» ـ به دلیل آنکه این را نخست در جن‌زدگان خوانده بودم توانستم در قلبم آن را حس کنم. سال‌ها بعد از دوستی که در آن هسته بود پرسیدم آیا هیچ وقت جن‌زدگان را خوانده بودید که از آن چنین تقلید نا‌به‌خردانه‌ای کردید، اما او هیچ علاقه‌ای به خواندن رمان نداشت.

هرچند جن‌زدگان از هراس و خشونت لبریز است اما رمانی است مفرّح و بسیار خنده‌آور. داستایفسکی هجویه‌نویس قهاری است به خصوص در صحنه‌های پرجمعیت. داستایفسکی در برادران کارمازوف تورگینف را با هزل و هجوِ گزنده‌ای می‌چزاند. داستایفسکی در زندگی واقعی با تورگینف هم دوست بود و هم از او تنفر داشت. به عقیده داستایفسکی تورگینف، زمین‌داری ثروتمند بود که نهلیست‌ها و غرب‌گرایان را تایید می‌کرد و به فرهنگ روسیه به چشم تحقیر می‌نگریست. او سوهانِ روح داستایفسکی بود. تا حدی می‌توان گفت جن‌زگان رمانی است که داستایفسکی بر ضد رمان«پدران و پسران» تورگینف نوشته است.

با وجود آن‌که داستایفسکی از لیبرال‌های چپ و غرب‌گرایان دلِ پرخونی داشت، چون آن‌ها را از درون می‌شناخت، از روی شفقت گاهی با آن‌ها به بحث هم می‌پرداخت. داستایفسکی از پایان کار استفان ترونیموویچ ـ و دیدارش درست به شکل دهقان روسی که همیشه در خیالش می‌پروراند ـ با چنان تغزلی صمیمی برای خواننده می‌نویسد که نمی‌توان استفان را به رغم آن همه خودنمایی‌ها در سراسر کتاب، ستایش نکرد. این می‌تواند به یک معنا شیوه وداعِ داستایفسکی با روشنفکرِ غربیِ«همه ـ یا هیچِ» انقلابی دانست که او را به حال خود رها می‌کند تا در شورها، هوس‌ها، اشتباه‌ها و خودنمایی‌های خود فرو رود.

همیشه جن‌زدگان را کتابی می‌دانم که رازهای شرم‌آور روشنفکرانِ بنیادگرا را برملا می‌کند، رازهایی که این روشنفکران می‌کوشند از ما پنهان نگه‌دارند. روشنفکرانی که دور از مرکز، روی لبه و حاشیه اروپا و در جنگ با رویاهای غربی‌شان به سر می‌برند و شک درباره بودن یا نبودن خداوند آن‌ها را خرد کرده است.

مترجم: رامین مستقیم

یادداشت هاروکی موراکامی در نیویورک تایمز

نوای کلمات به رهبری موراکامی

موراکامی

چندی پیش «ساندی تایمز» هاروکی موراکامی را موفق‌ترین و تاثیرگذارترین نویسنده امروز دنیا معرفی کرد اما اگر یکی از کتاب‌های موراکامی را در دست گرفته باشید متوجه این نکته می‌شوید که چندان نیازی به اعلام این موضوع توسط روزنامه ساندی تایمز نبود. این نویسنده ژاپنی همانطور که در یادداشتی که در نیویورک تایمز اشاره کرده با کلمات موسیقی بس دلنشین می‌سازد چون هم راز کلمات را می‌داند و هم نت‌های موسیقی را. داستان‌های «موراکامی» به 40 زبان دنیا ترجمه شده و در اغلب کشورها از آثارش استقبال خوبی به عمل آمده است. کتاب‌های او مانند موسیقی، زبانی جهانی دارند که مخاطب را سرشار از لذت می‌کند.

هاروکی موراکامی در سال 1949 در کیوتو، پایتخت باستانی ژاپن به دنیا آمد. پدر بزرگش یک روحانی بودایی بود و پدر و مادرش دبیر ادبیات ژاپنی بوده‌اند اما خود وی به ادبیات خارجی روی آورد. موراکامی در دانشگاه توکیو در رشته ادبیات انگلیسی درس خوانده است. وی اهل ورزش، شنا و موسیقی نیز هست. تسلطش به ورزش و موسیقی درجای‌جای آثارش نیز مشهود است. هاروکی موراکامی ترجمه حدود 20 رمان از آثار مدرن آمریکا را نیز انجام داده است. به دلیل ترجمه آثار سلینجر، برخی بر این عقیده‌اند که آثار موراکامی تحت تاثیر سلینجر و همینگوی نیز بوده است.

این نویسنده ژاپنی با کلمات موسیقی بس دلنشین می‌سازد چون هم راز کلمات را می‌داند و هم نت‌های موسیقی را.

نوای کلمات به رهبری موراکامی

او یادداشتش را در روزنامه نیویورک تایمز اینگونه آغاز می‌کند: هیچ وقت تصمیم نداشتم یک رمان نویس بشوم، حداقل تا زمانی که 29 سالم شد.

از زمانی که بچه کوچکی بودم زیاد کتا ب می‌خواندم و در دنیای رمان‌ها غرق می‌شدم، اگر بگویم که هیچ وقت دلم نمی‌خواست که بنویسم دروغ گفته ام اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم که استعداد نوشتن داستان را داشته باشم. زمانی که نوجوان بودم نویسندگانی مثل داستایوسکی، کافکا و بالزاک را دوست داشتم اما هیچ وقت تصور نمی‌کردم که کارهایم با آثاری که آنها جا گذاشتند مقایسه بشود. در سنین پایین آرزوی نویسنده شدن را کنار گذاشتم. کتاب خواندن را به عنوان یک تفریح ادامه می‌دادم و تصمیم گرفتم برای امرار معاشم کاری دست و پا کنم.

به صورت حرفه‌ای به موسیقی روی آوردم. سخت کار می‌کردم، پولم را پس انداز می‌کردم. مبلغ زیادی از دوستان و آشنایان قرض کردم و بعد از اینکه دانشگاه را ترک کردم یک باشگاه جاز کوچک در توکیو باز کردم. چند غذای ساده سرو می‌کردیم. نوازندگان جوان در آخر هفته‌ها برنامه اجرا می‌کردند. هفت سال به همین منوال بود. چرا؟ به یک علت ساده: این کار به من این امکان را می‌داد که صبح تا شب به جاز گوش کنم.

اولین مواجهه من با جاز در سال 1964 بود، وقتی که 15 سالم بود. آرت بلاکی و جاز مسنجرز در ژانویه آن سال اجرا داشتند و من بلیت کنسرت را به عنوان هدیه تولدم گرفته بودم. این اولین باری بود که من واقعاً به جاز گوش می‌دادم و این اجرا من را دگرگون کرد. گروه موسیقی عالی بود و من مطمئنم آنها یکی از بهترین‌ها در تاریخ موسیقی بودند. هیچ وقت چنین موسیقی جالبی را نشنیده بودم و دیوانه‌اش شدم.

سال 2006 با دانیلو پرز پیانیست و جازیست پانامایی شام می‌خوردیم. این داستان را برای او نیز تعریف کردم، او موبایل را از جیبش بیرون آورد و از من پرسید آیا دوست دارم با واین (یکی از ستاره‌های اجرا) صحبت کنم؟ مشخص است که دلم می‌خواست، او با واین شورتر در فلوریدا تماس گرفت و تلفن را به من داد. اول از همه به او گفتم که هیچ وقت اجرایی به آن خوبی نشنیده بودم و بعد از آن هم نشنیدم.

زندگی خیلی چیز عجیب و غریبی است. هیچ وقت نمی‌دانی چه اتفاقی پیش می‌آید. من 42 سال بعد نویسنده رمان شدم و با واین شورتر با موبایل صحبت کردم. هیچ وقت تصورش را هم نمی‌کردم.

وقتی 29 سالم شد، یکدفعه حس کردم که دلم می‌خواهد رمان بنویسم حس کردم که می‌توانم. البته نمی‌توانستم چیزی در حد داستایوسکی یا بالزاک بنویسم اما به خودم گفتم اهمیتی ندارد. من یک غول ادبی نمی‌شوم. هنوز هیچ ایده‌ای در مورد اینکه چه چیز بنویسم یا چطور بنویسم نداشتم. هیچ تجربه‌ای هم نداشتم و هیچ روش آماده‌ای هم در دسترسم نبود.

کسی را هم نداشتم که به من یاد بدهد که چه کار کنم یا حتی دوستی که در مورد ادبیات با او صحبت کنم. تنها فکری که می‌کردم این بود که چقدر عالی می‌شود اگر بتوانم مثل نواختن یک ساز بنویسم.وقتی بچه بودم، پیانو می‌زدم و می‌توانستم آهنگ‌های ساده را از روی نت بخوانم اما آنقدر تکنیک نمی‌دانستم که یک موزیسین حرفه‌ای بشوم. گرچه موسیقی خودم را در پس ذهنم همیشه در جریان می‌دانستم. می‌خواستم بفهمم که می‌شود این موسیقی را به نوشتار تبدیل کنم؟ این گونه شد که روش خودم را آغاز کردم.

چه در موسیقی، چه در داستان اساسی ترین قسمت ریتم است. یک نویسنده باید ریتم خوب، طبیعی و مشخصی در نوع نوشتارش داشته باشد وگرنه دیگر کسی کارهای او را نمی‌خواند.اهمیت ریتم را من از موسیقی و مخصوصا جاز یاد گرفتم. «ملودی» یا آهنگ در درجه بعدی اهمیت قرار دارد. در ادبیات « آهنگ» به معنای چینش کلمات برای تنظیم ریتم است. اگر کلمات ریتم را به درستی بسازند چیز دیگری نمی‌ماند. بعد از آن هارمونی است- صداهای ذهنی درونی که از کلمات حمایت می‌کنند. بعد از آن قسمتی است که من بیشتر از بقیه دوستش دارم: بداهه گویی آزاد. از کانال‌های مشخصی داستان بی‌محابا از درون نویسنده تراوش می‌کند. مر حله پایانی یا شاید مهم ترین قسمت اوجی است که شما با تمام شدن یک اثر حس می‌کنید- در مورد پایان «اجرا» و حسی که از رسیدن به یک مکان پرمعنا و جدید دارید. اگر همه چیز خوب پیش برود این حس تعالی را با خوانندگان (مخاطبان) خود تقسیم می‌کنید. این یک اوج گیری بی‌نظیر است که شما به هیچ طریق دیگری به آن نمی‌رسید.

در عمل من هر چیزی که در مورد نوشتن می‌دانم از موسیقی یاد گرفته‌ام. ممکن است به نظر متناقض بیاید اما اگر من اینقدر غرق در موسیقی نمی‌شدم و در موردش حساسیت به خرج نمی‌دادم هیچ وقت یک رمان‌نویس نمی‌شدم. حتی الان، 30 سال بعد، من راهکارهای زیادی برای نوشتن از موسیقی خوب یاد می‌گیرم. روش من بسیار زیاد تحت تاثیر ریف‌های بی‌قید چارلی پارکر و نثر روان اسکات فیتزجرالد است و من هم چنان به تکرار نو به نو در موسیقی مایلز دیویس به عنوان یک الگوی ادبی نگاه می‌کنم.

پیانیست سبک جاز تلانیوس مانک همیشه جز موزیسین‌های محبوب من بوده است. یک بار از او پرسیدند که چطور او صداهای به خصوصی را از پیانو در می‌آورد. او به پیانو اشاره کرد و گفت: «هیچ نت جدیدی نمی‌تواند وجود داشته باشد. وقتی شما به صفحه کلید پیانو نگاه می‌کنید همه نت‌ها آنجا وجود دارد اما اگر شما قصد داشته باشید که یک نت خاص را بزنید صدایش متفاوت خواهد بود. شما باید نت را کاملا آگاهانه انتخاب کنید!»

خیلی وقت‌ها که می‌خواهم بنویسم این کلمات را به خاطر می‌آورم و با خودم فکر می‌کنم « درست است. هیچ کلمه جدیدی در کار نیست. کار ما دادن معنای جدید و یک نت هم ساز مخصوص به کلمات معمولی است.» این ایده من را همیشه خاطر جمع می‌کند و این به این معناست که همیشه پهنه‌های وسیع و ناشناخته در جلوی روی ماست، سرزمین‌های حاصلخیزی که برای ما گذاشته شده تا در آن زراعت کنیم.


گفته‌های یوسا بعد از کسب نوبل

به همراه نظرات عبدالله کوثری درباره‌ی یوسا؛

ماریو وارگاس یوسا که برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات ‌2010 شده است، نسبت به آینده‌ی ادبیات در عصر اینترنت ابراز نگرانی کرد.

آکادمی نوبل روز پنج‌شنبه، ‌15 مهر، ماریو وارگاس یوسا‌- نویسنده‌ی سرشناس پرویی‌- را به‌عنوان برنده‌ی امسال جایزه‌ی نوبل ادبیات به ارزش ‌1/5 میلیون دلار معرفی کرد. یوسا هم در یک نشست خبری در نیویورک پاسخ‌گوی سؤال‌های خبرنگاران از رسانه‌های مختلف بود.

او در ابتدا گفت: «امیدوارم زنده بمانم تا جایزه‌ی نوبل را بگیرم. من تا آخرین روز زندگی‌ام نوشتن را ادامه خواهم داد. فکر نمی‌کنم کسب جایزه‌ی‌ نوبل تغییری در نگارش، سبک و موضوعات من ایجاد کند؛ امیدوارم این جایزه فقط زندگی روزمره‌ی مرا تغییر دهد.»

به گزارش فرانس‌پرس، یوسا اعلام کرد: «شگفت‌زده شده‌ام؛ هنوز نمی‌توانم باور کنم. این جایزه تأکیدی بر اهمیت ادبیات آمریکای لاتین است

خالق ‌سور بز‌ در ادامه‌ی‌ نشست خبری گفت: «دوست دارم کتاب‌ها بر روی کاغذ به‌چاپ برسند تا در اینترنت. در عصر کتاب‌های الکترونیکی و دیجیتالی، چیز‌های ارزش‌مندی ممکن است از دست بروند. امیدوارم فن‌آوری‌های جدید منجر به پیش‌‌پاافتادگی محتوای کتاب‌ها نشود.»

این نویسنده‌ی‌ ‌74 ساله هم‌چنین اظهار کرد: «نسل‌های جدید را باید به‌ مطالعه تشویق کرد. آن‌ها باید بدانند که ادبیات فقط دانش و وسیله‌ای برای رسیدن به ایده‌ها و مفاهیم مشخص نیست؛ بلکه یک لذت فوق‌العاده است.»

یوسا گفت: «اگر می‌خواهیم در آینده در آزادی زندگی کنیم، ادبیات خوب ضروری‌ست؛ چرا که شهروندان را می‌پروراند تا دیگر به‌ آسانی توسط حاکمان و مسؤولان به بازی گرفته نشوند. هیچ‌چیز مانند ادبیات خوب نمی‌تواند روح جامعه را بیدار کند؛ به‌همین دلیل اولین اقدام حکومت‌های دیکتاتوری، اعمال سانسور و محدودیت است.»

او تاکید کرد: «چنین دولت‌هایی سعی در کنترل زندگی ادبی دارند؛ چون از نگاه آن‌ها، خطر‌های بالقوه برای حکومت‌شان در زندگی ادبی نهفته است.»

ماریو وارگاس یوسا متولد ‌‌28 مارس سال ‌‌1963 است و از مهم‌ترین آثارش به ‌سال‌های سگی‌ (‌‌1966)، ‌جنگ آخرالزمان‌ (‌‌1984)، ‌مرگ در آند‌ (‌‌1996)، ‌سور بز‌ (‌‌2002) و ‌گفت‌وگو در کاتدرال‌ می‌توان اشاره کرد.

یوسا از نویسندگان متعلق به نسل شکوفای ادبیات آمریکای لاتین است که در سال ‌‌2008 نشان عالی هنر و ادبیات فرانسه را دریافت کرد. او در سال ‌‌1990 به نمایندگی از ائتلاف احزاب محافظه‌کار، ‌نامزد ریاست‌جمهوری پرو شد؛ اما از آلبرتو فوجی‌ موری شکست خورد. این نویسنده یکی از ستون‌نویسان روزنامه‌ی‌ معروف ‌ال پاس‌ اسپانیاست که از سال گذشته در دانشگاه پرینستون آمریکا تدریس می‌کند.

یوسا که جایزه‌های ادبی ‌سروانتس‌ و ‌دن ‌کیشوت‌ در کارنامه‌ی افتخاراتش به‌چشم می‌خورد، حدود دو دهه به‌عنوان یکی از کاندیداهای جایزه‌ی نوبل مطرح بود.

درپی اعطای جایزه‌ی نوبل ادبیات به یوسا، عبدالله کوثری مترجم آثار یوسا به‌فارسی نیز درمورد این خبر اظهارنظر کرد.

مترجم بسیاری از آثار ‌ماریو وارگاس یوسا‌ اعطای نوبل ادبیات در سال 2010 را به این نویسنده مشهور پرویی، موجب اعتبار دوباره‌‌ی این جایزه عنوان کرد.

عبدالله کوثری- مترجم پیش‌کسوت- درباره‌ی اعلام نام ‌ماریو وارگاس یوسا‌ به‌عنوان برنده‌ی جایزه‌ی ادبی نوبل در سال 2010‌ گفت: «بعد از چندین دوره که جایزه‌ی ادبی نوبل به‌کسانی داده شد که اصلا در حد برندگان دهه‌ی 1940، 1950 و 1960 این جایزه نبودند، به‌نظر من اعطای آن به یوسا باعث اعتبار دوباره‌ی جایزه‌ی نوبل شد نه اعتبار آقای یوسا!»

از وقتی‌که یوسا را شناخته‌ام، همیشه می‌پرسیدم چرا نوبل را به او نمی‌دهند؟

مترجم‌ سور بُز‌ افزود: «من از وقتی‌که یوسا را شناخته‌ام همیشه از خودم پرسیده‌ام چرا این جایزه را به او نداده‌اند و نمی‌دهند؟ واقعا نظرم این است که اعطای این جایزه به یوسا باعث اعتبار نوبل می‌شود و این یوسا بود که اعتبار دوباره‌ای به نوبل بخشید نه نوبل به او.»

برندگان 10 سال اخیر نوبل کار بزرگی نداشتند. این مترجم با اشاره به آثار متعددی که از یوسا توسط او (کوثری) و دیگر هم‌کارانش در ایران ترجمه و منتشر شده است، گفت: «من هر کتابی از برندگان 10 سال اخیر نوبل خوانده‌ام، حیرت کرده‌ام که چه‌طور این جایزه را به آن‌ها داده‌اند؟! در حالی‌که خوانندگان ایرانی از 20 سال قبل یوسا را می‌شناسند اما این حضرات را تا قبل از این‌که جایزه‌ی نوبل ببرند، چه‌کسی می‌شناخت؟! این نشان می‌دهد که آن‌ها کار بزرگی نکرده‌اند و الا مترجمان ما حتما سراغ آ‌ن‌ها می‌رفتند.»

کوثری اضافه کرد: «حتی بعد از این‌که آن‌ها برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شدند، عموما یکی دو کتاب از آن‌ها ترجمه و چاپ شد. شما خودتان از بسیاری از آن‌ها که من حتی اسم‌شان را بلد نیستم، چه کتابی دیده‌اید؟! در حالی‌که یوسا نویسنده‌ای‌ست که نه ما بلکه تمام دنیا دست‌کم 20 سال است کارهای بزرگی از او خوانده است.»

مترجم ‌گفت‌وگو در کاتدرال‌ تاکید کرد: «اعطای جایزه‌ی ادبی نوبل به یوسا در سال جاری نه تنها حق او بود بلکه معتقدم باید 20 سال قبل این جایزه را به او می‌دادند.»

به‌نظر من تفکرات سیاسی یوسا تاثیری در اعطای نوبل به او نداشت.

او درباره‌ی میزان تاثیرپذیری آکادمی نوبل از تفکرات لیبرال یوسا در انتخاب او به‌عنوان برنده‌ی امسال این جایزه، گفت: «اگر آن‌ها (اعضای کمیته‌ی داوری نوبل) بخواهند بر‌اساس لیبرال و حتی راست‌بودن یک نویسنده به او جایزه بدهند، تعداد این دست نویسندگان آن‌قدر زیاد است که انتخاب مشکل می‌شود.»

کوثری ادامه داد: «ضمن این‌که الان دیگر دهه‌ی 1950 نیست که هر روشن‌فکری قسم‌خورده باشد که چپ باشد. آن‌یک حال‌و‌هوایی بود که در دهه‌ی 1950 و 1960 بخش زیادی از عالم از آمریکای لاتین گرفته تا جهان اسلام را دربرگرفته بود و فکر می‌کردند اگر چپ نباشند، روشن‌فکر نیستند. خوش‌بختانه امروز این‌گونه نیست.»

این مترجم پیش‌کسوت گفت: «کسانی‌که یوسا را می‌شناسند، این قبیل مسائل پیرامون او را وارد حیطه‌ی ادبیات نمی‌کنند. البته من نمی‌گویم این تفکرات روی کار یوسا تاثیر نگذاشته است بلکه حتی چند کار او مشخصا ضد چپ است از جمله ‌مرگ در آند‌ یا ‌زندگی واقعی آلخاندرو مایتا‌.»

دلیل ایستادگی یوسا مقابل چپ‌ها این بود که چپ نه تنها بدل به اسطوره شد بلکه در بسیاری جاها رسما قدرت را قبضه کرد.

مترجم ‌جنگ آخرالزمان‌ تاکید کرد: «به‌نظرم یوسا نویسنده‌ی راستی نیست بلکه یک نویسنده‌ی لیبرال است؛ یک لیبرال پارلمان‌تاریست که مبارزات خشونت‌‌آمیز را قبول ندارد و در عین‌حال با چپ هم اختلافاتی دارد. من اگر چه در نوبل سهم ندارم، خوشحالم!»

کوثری در پاسخ به این سوال که اعطای نوبل به نویسنده‌ای که بسیاری از کتاب‌هایش را شما ترجمه کرده‌اید، چه حسی برای شما دارد؟ گفت:«خوشحالم، همین. بالاخره من اگر چه در نوبل سهم ندارم در ایران سهم دارم»

طبل حلبی چگونه نوشته شد؟ (به روایت گونتر گراس)

مراحل خلق یک شاهکار ؛ از ایده تا تولد

نوشته ‎حاضر روایتی ست بسیار خواندنی از زبان گونتر گراس، درباره سالهای نخستین نویسندگی‎ خود، آشنایی با همسرش تولد فرزندانش و…. که در عین حال با چگونگی پروسه خلق شاهکارش «طبل حلبی» نیز آمیخته شده است. در این نوشته گونترگراس شرح می دهد که چگونه برای نخستین بار بر دغدغه‎های گوناگون خود، در  زندگی شخصی دشواری که داشته، فائق آمده و از دل مشاهداتش هنگام سیر و سفر در اروپا و نقب زدن به خاطرات دوران کودکی‎اش، موفق به خلق رمانی سترگ چون «طبل حلبی» شده است.

***

گونتر گراس

بهار و تابستان سال 1952، سراسر فرانسه را زیر پا گذاشتم. با هیچ روزگار گذراندم. مدام نوشتم و نوشتم و گاه از شعرهایی که خوانده بودم، اقتباس کردم. حاصل بحر طویلی از آب در آمد. آن بحر طویل، شکست محض بود. یک جایی آن را جا گذاشتم و فقط بخش‎هایی از آن به یادم مانده که نشان می‎دهد-البته اگر چیزی را نشان بدهد- تا چه اندازه زیر تاثیر تراکل، آپولینو، رینگلناتس، رایکله، و ترجمه‎های بد آثار لورکا به زبان آلمانی بوده‎ام. تنها جنبه جالب قضیه، وسعت نظری بود که در پی آن بودم. اما، روی‎هم‎رفته، وضعیت متعالی مرتاض (شخصیت رمان) زیاده از حد ایستا بود: اسکار- که جثه پسر‎بچه‎های سه ساله را داشت- برای آراسته شدن به زیور دورنگری و اصالت راه درازی در پیش روی داشت.

اواخر همان سال وقتی از جنوب فرانسه به دوسلدوف می‎رفتم، هنگام گذر از سوئیس، نه تنها با همسرآینده‎ام آشنا شدم، بلکه چیزی دیدم که بسیار بر من تاثیر گذاشت: یک روز عصر، میان گروهی آدم بزرگ که سرگرم نوشیدن قهوه بودند، پسر‎بچه سه ساله دیدم که یک طبل حلبی داشت. با مشاهده تمرکز، توجه و علاقه پسرک به آلت موسیقی خود، و بی‎اعتنایی مطلق او به دنیای اطرافش (آدم بزرگهایی که ضمن نوشیدن قهوه با هم گپ می‎زدند) به شدت یکه خوردم و یاد او در ذهنم نشست.

یافته‎ام دست کم سه سال در خاطرم ماند. از دوسلدوف به برلین کوچ کردم، معلم مجسمه سازیم را عوض کردم، بار دیگر «آنا» را دیدم، و یک سال بعد با او ازدواج کردم، خواهرم را بی دلیل از خانقاه زنان تارک دنیا بیرون آوردم، طراحی کردم، نقاشی کردم و… بعد برای نخستین بار سعی کردم قطعه‎ای نثر سر هم کنم، نام آن «حصار» بود. کافکا را سر مشق قرار داده بودم، و استعاره‎های فراوان آن را از اکسپرسیونیست‎های اولیه گرفته بودم، تازه آن وقت آرام گرفتم و توانستم نخستین اشعارم را روی کاغذ بیاورم. پیشکش‎هایی نامنظم در کنار طرح‎ها که به قدر کفایت از نویسنده خود جدا بودند که قابل چاپ باشند. «مزیت مرغ طوفان» عنوان نخستین کتاب من بود.

من می‎خواستم داستان بنویسم و آنا می‎خواست کارش را به گونه‎ای جدی دنبال کند. اوایل سال1956برلین را ترک کردیم و بی‎پول اما بی‎پروا به پاریس رفتیم . آنا معلمی را که به دنبالش بود، یافت: مادام نوارا. و من جزییات پایانی نمایشنامه‎ام، آشپزهای بدجنس، را تمام نکرده بودم که اولین پیش‎نویس داستانم را روی کاغذ آوردم. عنوان آن نخست «اسکار طبال» بود، که بعد به« طبال» و آخر به «طبل حلبی» تبدیل شد.

حافظه‎ام از یادآوری دقیق آن‎چه در آن دوران انجام داده‎ام باز می‎ماند؛ اما یادم هست که چند طرح کلی برای حماسه‎ام در نظر گرفته بودم و هر طرح را از واژه‎های راهنما انباشته بودم، اما همچنان که کار پیش می‎رفت، طرحها یکی پس از دیگری حذف می‎شدند. اولین، دومین و سرانجام سومین دست‎نویس، طعمه بخاری اتاقی شد که در آن کار می‎کردم.

«قبوله: من در یک بیمارستان روانی به سر می‎برم…» با این جمله نخستین مانع ذهنی من به یکباره از بین می‎رود. واژه‎ها، خاطرات، تخیل، طنز و وسوسه ذهنی که مدتها در من تلمبار شده بودند، ناگهان لجام می‎گسلند: این فصل، فصل دیگر را به وجود می‎آورد. وقتی مانعی پیش می‎آمد که جریان داستان را متوقف می‎کرد، فوری از روی آن می‎جستم. مدام تاریخ به یاریم می‎آمد. انگار که سرپوش کوچک دهن گشاد با فشار باز می‎شد و بوهای مختلف در فضا می‎پراکند. با اسکار ماتزه و خانواده‎اش درباره حوادث هم زمان، بار بی‎معنای شرح تاریخی، حق و حقوق او در باب بیان قصه‎اش از زبان اول شخص یا سوم شخص، حسرت بچه‎دار شدنش، گناهان واقعی و احساس گناه قلابی‎اش و … بحث کردم.

تلاش من برای دادن یک خواهر کوچولوی کینه توز به اسکار مردم گریز، در مواجهه با مخالفت جدی او خنثی شد؛ اما بسیار محتمل است که این خواهر حذف شده، بعدها برحق برخورداری از حیات ادبی پای فشرده باشد و مثلا با اسم تولاپوکریفک در موش و گربه و سال‎های رکود ظاهر شده باشد.

اتاق کارم، به مراتب بیشتر از روند نویسندگی‎ام به یادم مانده: سوراخی نمناک در طبقه همکف. این اتاق، استودیوی هنری من نیز بود، اما به محض اینکه طبل حلبی را روی کاغذ بردم، تمام قالب‎های مجسمه سازی‎ام  خرد شد و از بین رفت. اتاق کار من توی آپارتمان کوچک دو اتاقه و در طبقه بالا بود. فعالیت‎های من، با هم قاطی شده بود. هر وقت در کار نوشتن با مانعی برخورد می کردم، بلافاصله می‎رفتم پایین و از زیر زمین دو سطل پوکه زغال سنگ می‎آوردم. اتاق کارم بوی کپک و عطر گرم و نرم بخاری می‎داد. دیوارهای آب چکانش با تخیلم بازی می‎کرد.

چون همسرم سوئیسی است، می‎توانستم سالی یک دفعه، چند هفته‎ای در ایام تابستان در هوای تازه تیچینو بنویسم. زیر آلاچیق مو، کنار یک میز سنگی می‎نشستم، به منظره شبه گرمسیری کم نور خیره می‎نگریستم، و در حالی که عرق از سر و رویم می‎ریخت، درباره بالتیک یخ بسته می‎نوشتم.

گاهی محض تنوع در «بیسترو»های پاریس قلم می‎زدم و شتاب آلوده نکات اصلی فصلهای کتابم را می‎نوشتم: در محاصره به عشق گرفتارآمدگان، زنهای سالخورده‎ای که خودشان را در پالتوهایشان قایم می‎کردند، دیوارهای آینه‎ای و دکور هنر معاصر، از قرابت‎های انتخابی می‎نوشتم: گوته و راسپوتین.

و با این حال، در تمام طول آن دوران، به ناگزیر زندگی فعالی داشتم. در کنار فعالیت‎هایم مرتب آشپزی می‎کردم، و... .

در سپتامبر 1957سرگرم نوشتن دومین دست‎نویس داستانم بودم که پسرهای دوقلوی‎مان، فرانتس و رائول، به دنیا آمدند. آن روزها هم مشکل داشتیم، اما نه مشکل ادبی، که مشکل مالی. مجبور بودیم با سیصد مارکی که درماه در می‎آوردم ، زندگی کنیم.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد.

بعضی وقت‎ها فکر می‎کنم، آنچه موجب نجات و رستگاری من شد- و پدرو مادرم را آزرد- این حقیقت محض بود که نتوانستم دیپلم دبیرستان را بگیرم. اگر مدرک می‎داشتم مثلا تهیه کننده برنامه‎های شب تلویزیون می‎شدم، دست نویس‎هایم همواره در کشور می‎ماند و نمی‎توانستم بنویسم. از همان وقتها بود که کینه‎ای فزاینده نسبت به تمام نویسندگان بد، که خداوند خیرشان بدهد، پیدا کردم.

بهار سال 1956بود. کار روی پیش‎نویس نهایی فصلی درباره پدافند اداره پست لهستان (بخشی از طبل حلبی) سفری به این کشور را ایجاب کرد. ترتیب مسافرت داده شد. فکر می‎کردم که برخی از مدافعان اداره پست لهستان قاعدتا باید هنوز زنده باشند. پرس و جو کردم. آنها آدرس سه نفر از کارمندان سابق اداره پست را به من دادند. اما نهادهای رسمی، این سه سرباز را به رسمیت نمی‎شناختند. هر سه در پاییز سال 1939در دادگاه جنگی محاکمه و بعد هم اعدام شده بودند. عاقبت دو نفر از آنها را پیدا کردم . هر دو خیلی وقت بود که در کارخانه‎ی کشتی سازی کار می‎کردند و درآمدشان خیلی بیشتر از وقتی بود که در اداره پست کار می‎کردند. روی هم رفته از اینکه مورد شناسایی رسمی قرار نگرفته بودند، خوشحال بودند، اما پسران آنها می‎خواستند که به پدران‎شان به چشم قهرمان نگریسته شوند و در این راه به تلاشی نا موفق دست زده بودند.

در گدانسک ردپای پسر بچه‎ای را پیدا کردم که اهل دانزیک بود و مرتب به گورستان‎ها می‎رفت و با سنگ قبرها حرف می‎زد. با دیدن او  نا گهان حسی نوستالژیک تمام وجودم را فرا می‎گرفت. شاید او نیز چون من در زمان کودکی، در کتابخانه شهرداری می‎نشست و کتاب قطور دانزینکز و رپوسن را ورق می‎زد.

در گدانسک بیگانه بودم، اما از آنچه برجای مانده بود، دوباره همه چیز را از نو کشف کردم تاسیسات استحمام، قدم زدن در جنگل، خشت‎های گوتیک، آپارتمان خیابان لابسوگ، بین ماکس – هالب- پلاتس و نوئر مارک؛ به توصیه اسکار، بار دیگر به تماشای کلیسای باکره مقدس رفتم که هنوز هم بوی نای کهنه کاتولیک را می‎داد.

در اتاق نشیمن عمه پدرم «آنا»  که درعین حال آشپز خانه‎اش هم بود، ایستاده بودم. او اهل کاشوبیا بود. .وقتی گذرنامه‎ام را دید، تازه باور کرد که من، خودم هستم، «خدای بزرگ، گونتر، کوچولوی من چقدر بزرگ شده‎ای.» مدتی پیش او ماندم و به حرف‎های او گوش دادم: روزی که مدافعان اداره پست در محاصره قرار گرفتند، فرانتس پسر او را که روی لوح سنگی یادبود حک شده بود، پیدا کردم: او را به رسمیت شناخته بودند.

بهار 1959بود. کار روی دست نویس تمام شده بود، نمونه‎های چاپی را تصحیح کرده بودم، که سفری چهار ماهه به ایالات متحده به من پیشنهاد شد. فکر من این بود که به ایالات متحد بروم و هر از گاهی به پرسش‎های دانشجویان پاسخ بدهم. اما هرگز به آن سفر نرفتم. آن روزها گرفتن روادید امریکا، در گرو ارائه آزمایشهای دقیق پزشکی بود.

پس از انجام آزمایش‎ها به من گفتند که در جای جای شش‎هایم آثار سل یافته‎اند، از آن رو و نیز در پی گذراندن شبی در بازداشتگاه پلیس پاریس (آن روزها دو گل به قدرت رسیده بود)، ناگهان آرزوی دیدن پلیسهای آلمان غربی، به گونه‎ای حقیقی و مطلق، بر من چیره شد. کمی پس از انتشار طبل حلبی، پاریس را ترک کردیم و به برلین بازگشتیم. آنجا می‎بایست بعد از ظهرها می‎خوابیدم و در فاصله‎های معین مورد آزمایشهای پزشکی قرار می‎گرفتم، سرشیر می‎خوردم ، روزی سه بار قرص کوچکی به نام نئوتربان را قورت می‎دادم. خوب شدم… اما فربه هم شدم، معروف شده بودم و از آن هنگام ، نوشتن برایم دشوارتر شد.

ده روی‌داد ادبی سال 2010

 در دنياي ادبيات، سال 2010 با پايان زندگي ‌جي‌‌دي‌ سلينجر‌، آغاز و با درگذشت نويسندگان ديگري از جمله ‌ژوزه ساراماگو‌ ادامه يافت. در اين سال ‌ماريو بارگاس يوسا‌‌ جايزه‌ی نوبل را گرفت و ‌جاناتان فرنزن آمريكايي‌ با اقبالي استثنايي روبه‌رو شد. اين اتفاقات در حوزه‌ی ادبيات در كنار ديگر حواشي‌ اين حوزه، باعث شد تا سال پر‌حادثه‌اي براي ادبيات جهان سپري شود. آن‌چه در ادامه مي‌آيد 10 روي‌داد ادبي پر‌سر‌و‌صداي سال گذشته‌ی ميلادي بوده است.

جي‌دي‌ سلينجر‌، نويسنده‌ی آمريكايي رمانِ شاهكارِ ناتوردشت، در 91 سالگي در ژانويه‌ی سال 2010 درگذشت. بعد از مرگ ‌سلينجر‌، يكي از دوستان نزديكش به نام ‌ليليان راث‌ در هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در مقاله‌اي درباره‌ی گوشه‌گيري اين نويسنده نوشت: «سلينجر آدم منزوي‌اي نبود اما قانون خودش را براي زندگي كردن داشت و از هياهوي تصنعي دوري مي‌كرد.»

آكادمي نوبل در سال 2010 جايزه‌‌ی ادبيات خود را به ‌ماريو بارگاس يوسا‌ نويسنده‌ی 74 ساله‌ی پرويي اهدا كرد. ‌يوسا ‌كه در كنار ‌ماركز‌ از بزرگان ادبيات آمريكاي لاتين است، توانست با دريافت اين جايزه، نوبل را بعد از سه دهه به اين خطه‌ از دنيا ببرد. ‌يوسا‌ كه به يكي از سياسي‌ترين نويسندگان دنيا مشهور است، در مقطعي از زندگي، نامزد انتخابات رياست‌جمهوري پرو شد اما بعد از شكست در انتخابات از سياست فاصله گرفت و بعدها اعتراف كرد كه از سياست درس آموخته اما ترجيح مي‌دهد كه نويسنده باشد تا يك سياست‌مدار.

‌جاناتان فرنزن‌، نويسنده‌ی خوش‌اقبال آمريكايي، با انتشار رمان تازه خود به نام ‌آزادي‌ جاروجنجال زيادي در سال 2010 به‌وجود آورد. او نخستين نويسنده‌‌ی زنده‌اي‌ست كه در يك‌ دهه‌ی گذشته تصوير او بر روي جلد مجله‌ی ‌تايم‌ نقش بست. بدين ترتيب رمان‌نويسان نام‌داري چون ‌گونتر گراس‌، ‌جورج اورول‌ و ‌جي‌دي‌ سلينجر‌ از ديگر نويسندگاني هستند كه ‌تايم‌ چهره‌‌ی آن‌ها را روي جلد خود برده است.

ژوزه ساراماگو، نويسنده‌ی سرشناس پرتغالي رمان ‌كوري، هم از جمله كساني بود كه در سال 2010 چشم از جهان فروبست. او كه در سال 1998 جايزه‌‌ی نوبل ادبيات را از آن خود كرده بود، آثارش به بيش از 25 زبان دنيا از جمله فارسي ترجمه شده و بيش از دو ميليون نسخه از آثارش به فروش رفته است.

‌مارك تواين‌ در وصيت‌نامه‌ی خود نوشته بود اتوبيوگرافي‌اش 100 سال بعد از مرگش براي نخستين‌بار منتشر شود. به همين ترتيب نخستين جلد از اين مجموعه‌ی سه‌جلدي در ماه تولدش، نوامبر در يك‌صدمين سال بعد از مرگش توسط انتشارات دانشگاه كاليفرنيا منتشر شد. ‌تواين‌ هم‌چنين وصيت كرده كه دومين جلد از اين مجموعه 25 سال بعد از جلد نخست و جلد سوم نيز 25 سال بعد از جلد دوم انتشار يابد.

هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در ماه ژوئن سال 2010 ليستي از 20 نويسنده‌‌ی برتر زير 40 سال منتشر كرد كه به اعتقاد منتقدان اين نشريه، نقش مهمي در آينده‌ی‌ ادبيات دنيا بازي خواهند كرد. ‌چيماماندا نگزي آديچي‌، نويسنده‌ی ۳۲ ساله‌ نيجريه‌اي، يكي از بيست نويسنده‌اي‌ست كه به اعتقاد ليست سال 2010 ‌نيويوكر‌ آينده‌‌ی روشني در ادبيات دنيا خواهد داشت. ‌كريس آدريان‌، ‌دانيل آلاركون‌ پرويي، ‌جاشوا فريز آمريكايي، ‌يان لي‌ چيني و ‌نل فرودنبرگر‌ آمريكايي از ديگر چهره‌هاي اين ليست هستند.

به‌گزارش تابناك، ‌هوارد جاكوبسن‌، نويسنده‌ و روزنامه‌نگار بريتانيايي در سال 2010 جايزه‌ی‌ 50 هزار پوندي ادبي بوكر را از آن خود كرد. اهداي جايزه‌ی ادبي گنكور فرانسه به ‌ميشل ولبك‌ كه علاقه‌مندان بي‌شماري در دنيا دارد اما منتقدانش او را نويسنده‌‌اي گستاخ و زن‌ستيز توصيف مي‌كنند، اهداي جايزه‌ی ‌پرنس استرياس‌ اسپانيا به ‌امين معلوفِ‌ 61 ساله‌ی لبناني و انتشار آثاري از غول‌هاي ادبيات دنيا مانند ‌فيليپ راث‌، ‌مارتين ايميس‌ و ‌پيتر كري‌ از ديگر رخداد‌هاي مهم ادبي سال گذشته به شمار مي‌روند.