گفتگو در کاتدرال

پارسال تابستون بود، فکر کنم شهریور ، داشتم کتابهایی که دوستانم در سایت goodreads.com خونده بودند رو  میدیدم که کتاب گفتگو در کاتدرال ماریوس بارگاس یوسا نظرم را  جلب کرد، کلی نظر خوب در موردش بود چه اونهایی که در ایرن خوانده بودن چه آنهایی ایرانی نبودن. گفتم خوب من که از یوسا فقط مقاله و چند تا مصاحبه خوندم خیلی وقتم بود که میخواستم از این نویسنده بزرگ آمریکای لاتین  کتابی بخونم ولی نمیدونستم کدومشو اول بخونم . تصمیم گرفتم که همین گفتگو در کاتدرال رو بخرم و بخونم ، همان موقع ها بود که زد و آقای یوسا برنده نوبل ادبی شد !!!! حالا اینو داشته باشید تا بگم. قبل از اینکه آقای یوسا جایزه نوبل را بگیرد کسی زیاد به دنبال کتابهای یوسا نبود و در همه کتاب فروشی ها تمام آ ثار ترجمه شده ایشان رو پیدا نمیکردی. 

خلاصه طبق عادت اول زنگ زدم به شهر کتاب نزدیک خونم ، نداشتن ، اون یکی دورتره هم نداشت، کلی خورد تو ذوقم رفتم تو اینترنت شماره بقیه شهر کتابها رو پیدا کردم و شروع کردم به زنگ زدن ... الو سلام شما کتاب گفتگو در کاتدرال ماریوس بارگاس یوسارو دارید؟؟  فروشنده: گفتگو در چییییی؟؟؟ در کاتدرال .. گوشی ... نه نداریم !!!

خلاصه به جرات می تونم بگم به کل شهر کتابهای تهران زنگ زدم، نبود که نبود. گفتم برم چند تا کتابفروشی شاید اونا داشته باشند ، اول رفتم همون شهر کتاب  نزدیکمون گفتم شاید حضوری برم اون پشت مشتا پیدا کنم . جالب این بود که یک سری کتاب جدید چاب از این نویسنده  با عنوان برنده جایزه نوبل ادبی سال 2010 !!!!!!!!!!!!! گفتم ایشان هنوز جایزه به دستش نرسیده در مملکته کتاب خوان ما ،  با ذکر اینکه برنده جایزه نوبل ادبی به چاپ رسید  ؟؟ !! بابا ما کارمون خیلی درسته ! تا همین پریروز اسمشم فروشنده ها (تاره کار البته نه تمام آنها) درست نمیدونستند .. حالا تمام قفسه های فروشگاهشون شد یوسا . بالاخره گفتگو در کاتدرال نبود چون فروش اون کتابی که نوبل گرفته بود مهم بود نه آثار دیگرش.

رفتم منزل، شماره کتاب فروشی هایی که در خیابان انقلاب بودند و  هر کتابی را که  میخواستی رو در عرض یک ربع به دستت میرسوندن رو گرفتم . 

نه نداریم  نه نداریم نه نه !!!! ای بابا مگه میشه ؟؟ خلاصه یه دو ماهی پیگیر بودم ،نبود که نبود دیگه کم کم بی خیالش شدم تا زمستان 89 که با یکی از دوستام رفتیم خیابان انقلاب برای خرید کتاب . اینم بگم که کلا یادم رفته بود این قضیه کاتدرال ، (تو  پرانتز اینم بگم که گیر داده بودم که فقط همین کاتدرال رو باید اول بخونم در صورتی که همه آثار ترجمه شده اش  هم موجود بود نمیدونم این چه مرضی بود که من به اون گرفتار شده بودم ) یکی دوتا از کتاب فروشیها  رو گشتیم که یکدفعه پشت ویترین یکی از مغازه ها کاتدرالو دیدم!!! انگار خوده یوسا رو دیدم یکهو بلند گفتم ای این !!!!! هیچی دیگه بالا خره خریدمش و خواندمش .

 شاید شما که این مطلب من رو دارید میخونید حوس کنید که این کتاب رو تهیه کنید و مطالعه کنید.

چند مطلب که باید بگویم:

اول اینکه اصلا نگران  پیدا کردن کتاب نباشید٬ چرا؟؟ چند وقت پیش برای خرید مایحتاج منزل به یکی از این فروشگاههای بزرگ که به تازگی افتتاح شده و جای جدید برای آدمهایی که تفریح ندارند و فکر میکنند به شاپینگ سنتر های دبی آمدندو بعضی ها هم فکر میکنند به night club های دبی ،رفته بودم داشتم با چرخ دستی از میان جمعیت خوشحال ،متمدن و به خصوص معطر رد میشدم که چشمم به قفسه کتاب افتاد !!!! پیش خودم فکر کردم گفتم چه کار خوبی ٬خوشم اومد رفتم جلوتر نگاهی بندازم ببینم چی داره چی نداره٬ اولا متوجه شدم که آدمهایی که از کنار این قفسه رد میشوند اصلا متوجه چنین موضوعی نمیشوند انگار که همچین چیزی وجود نداره ٬ یا شاید هم فکر میکنند دکوری چیزی تو این مایه هاست. اولین کتابی که دیدم همین کاتدرال خودمون بود!!! به تعداد فراوان، فکر کنم ۴۰ جلدی کنار و پشت به هم گذاشته بودند٬ بعد زیرش کتاب پریچهرو چند عنوانی که نمیتونم بگم  !!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم مسئول کتاب این فروشگاه مسئول انبار یا جای دیگر  هم باشه ، ! قضاوت با شما. خلاصه دوستانی که دوست دارند این کتاب رو تهیه کنند اصلا نگران نباشند شما میتونید اول به سوپر سره کوچه سری  بزنید اگه نداشت به فروشگاه های محل سکونت خود،البته اگر نبود میتونید کلی فیلمهای جدید از سوپر محل به جایش بخرید !!

این کتاب  به وسیله انتشارات لوح فکر و با ترجمه بسیار خوب عبدالله کوثری به چاپ رسیده و خواندن این کتاب رو به تمام کتاب خوانها پیشنهاد میکنم. 

یادداشت پشت جلد کتاب:

برخی از منتقدین این کتاب را برجسته ترین اثر یوسا می دانند. دز این رمان،دو چیز بیش از هز چیز دیگر توجه خواننده را جلب میکند.نخست دامنه آن ودر برگرفتن رویدادها و شخصیتهای متعدد است و دیگری ساختار پیچیده اش. زمینه کار یوسا در این رمان،همچون دیگر آثارش،بخشی از تاریخ معاصر پرو است که از دوران دیکتاتوری ژنزال اودریا (۵۶-۱۹۴۸) تا حکومت ویکتور بلائونده در اوایل دهه ۱۹۶۰ را دربر میگیرد.

او در این محدوده زمانی کلاف زندگی ده ها شخصیت از بالاترین مقامهای اولیگارشی حاکم تا روسپیان و پا اندازها و لومپن ها را میگشاید و تصویری همه جانبه از سیمای پرو به دست میدهد.

یوسا به جای آن که شخص دیکتاتور را محور اصلی داستان قرار دهد،سراپای جامعه دیکتاتورزده را میکاود.جامعه ای که در آن همه آدمها ، حتی آنان که کارگزار دیکتاتورند،خود را تباه شده میابند.

بهترین‌ کتاب‌های 2010 از نگاه ایندیپندنت

روزنامه‌ی ایندیپندنت لیستی از بهترین کتاب‌های سال 2010 را اعلام کرده است که در این لیست آثار نویسندگانی چون ‌هوارد جاکوبسن، کیت ریچاردز، اورهان پاموک و نیل مک‌گرگور وجود دارد:

سؤال فینکلر/ هاوارد جاکوبسن
هاوارد جاکوبسن، نویسنده و روزنامه‌نگار بریتانیایی، برای رمان ‌سؤال فینکلر‌ برنده‌ی جایزه‌ی ادبی من بوکر سال 2010 شد. جاکوبسن که امسال رقبای قدرت‌مندی از جمله پیتر کری (برنده‌ی دو جایزه‌ی بوکر) را در کنار خود داشت، در گیلدهال لندن جایزه‌ی 50 هزار پوندی خود را دریافت کرد. ‌سؤال فینکلر‌ به زندگی سه دوست می‌پردازد که دو نفرشان یهودی‌اند و نفر سوم دلش می‌خواهد که یهودی باشد! رمان سؤال فینکلر که یازدهمین رمان جاکوبسن است، درباره‌ی یک تهیه‌کننده‌ی رادیویی در بی‌بی‌سی‌ست که بعد از حادثه‌ای، احساس هویتش دست‌خوش تغییر می‌شود، جاکوبسن که خود را ‌جین آستین یهودی‌ می‌خواند و گفته است که ‌این کتاب درباره‌ی تصویر یهودی بودن از چشم آدمی‌ست که بیرون ایستاده است‌.

زندگی/ کیت ریچاردز
ریچاردز که هم اکنون 66 سال دارد با وجود شخصیت آرام و بی‌حاشیه‌‌ در زندگی شخصی، کتابی پر از تجربه‌‌های عجیب منتشر کرده است که جنون و دیوانگی زندگی را به تصویر می‌کشد و زندگی انسان‌هایی را مورد بررسی قرار می‌دهد که همیشه در حال فرار از جهنم مواد و داروهای روان‌گردان و عواقب آن هستند. او خاطرات دوستان خود را در برخورد با این افراد به شکل داستانی بلند روی کاغذ آورده است. او دورانی را شرح می‌دهد که موسیقی‌های راک وارد زندگی مردم شد و این رفتارها را در زندگی مردم بیش‌تر کرد. او موسیقی از نوع ذکر‌شده را سونامی خطاب می‌کند که زندگی مردم آمریکا و بریتانیا را با خود می‌برد طوری‌که نمی‌توان آثاری از ویرانه‌های آن‌را یافت.

موزه‌ی بی‌گناهی
/ اورهان پاموک
‌موزه‌ی بی‌‌گناهی‌ یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های اورهان پاموک، نویسنده‌ی ترک بعد از ترجمه به زبان انگلیسی در بسیاری از بازارهای کتاب کشورهای غربی‌ست. ‌موزه‌ی بی‌گناهی‌ آینده‌ی دنیای مدرن و سنتی و وجوه شرقی و غربی ترکیه را بدون کوچک‌ترین تعصبی نمایش می‌دهد. پاموک در این کتاب داستان زندگی مرد جوانی از خانواده‌ای ثروت‌مند را به تصویر کشیده است که در مواجهه با عشق و زندگی روزمره‌ی با خود دچار نوسان و کش‌مکش است.
پاموک در این رمان شرایط و حال‌وهوای شهر استانبول را در سال‌های 1975 تا  1984 به تصویر کشیده است. و به نوعی سعی کرده است این داستان عاشقانه را بدون اغراق در نمونه‌ای از یک زندگی واقعی به تصویر بکشد. پاموک خود در این‌باره می‌گوید: «من هم‌واره به این اصل پای‌بندم که داستان‌نویس باید هر آن‌چه واقعیت است به مخاطبش ارایه کند و به هیچ‌وجه نباید قضاوت‌های شخصی‌ خود را در اثر به خواننده‌اش تحمیل کند. رمان موزه‌ی بی‌گناهی‌ پاموک یکی از برترین و پرفروش‌ترین آثار این نویسنده‌ی ترک است که تا امروز بالغ بر 7 میلیون نسخه از آن در جهان به فروش رفته است.

تاریخی از جهان در 100 شی/ نیل مک‌گرگور
مدیر موزه‌ی بریتیش لندن با فرا رسیدن سال 2010 میلادی صد اختراع یا کشف برتر تاریخ بشر را برگزیده و قصد دارد از پایان ژانویه یک برنامه‌ی رادیویی را به صورت هفتگی در معرفی این صد اختراع یا کشف، اجرا کند. نیل مک‌گرگور با بررسی 7 میلیون شی با ارزش که در این موزه نگه‌داری می‌شود صد کشف یا اختراع برتر تاریخ بشر را انتخاب کرده است که در کتابی تصویری این اشیاء را به نمایش گذاشته است.‌ این اشیاء متعلق به کشورهای مختلف دنیا از مکزیک گرفته تا چین، از اسکاتلند تا سودان اشیاء قدیمی جمع آوری‌‌شده (!) توسط انگلیسی‌ها را نشان می‌دهد که تاریخ و تمدن کشورها را توضیح می‌دهد.

هزاران پاییز ژاکوب دی زوت/ دیوید میشل
میشل یکی از نامزد‌های دریافت جایزه‌ی من بوکر در کتاب هزاران پاییز ژاکوب دی زوت  هزاران دنیا و فرهنگ را شرح می‌دهد که در جامعه ژاپنی از آن اطلاعاتی در دست افراد نیست ولی همه طبق عادات روزانه‌ی خود با سلامت کامل کنار هم با موفقیت زندگی می‌کنند. او هزاران پاییز سرزمین ژاپن را تحت قالب داستانی در عصری نوشته است که برای انتقال خبری چندین ماه زمان نیاز است ولی با وجود این بی‌خبری هیچ‌کس ضرر نمی‌کند و همان‌گونه مثل دیروز همه می‌توانند به زندگی خود ادامه دهند.

ده روی‌داد ادبی سال 2010

 در دنياي ادبيات، سال 2010 با پايان زندگي ‌جي‌‌دي‌ سلينجر‌، آغاز و با درگذشت نويسندگان ديگري از جمله ‌ژوزه ساراماگو‌ ادامه يافت. در اين سال ‌ماريو بارگاس يوسا‌‌ جايزه‌ی نوبل را گرفت و ‌جاناتان فرنزن آمريكايي‌ با اقبالي استثنايي روبه‌رو شد. اين اتفاقات در حوزه‌ی ادبيات در كنار ديگر حواشي‌ اين حوزه، باعث شد تا سال پر‌حادثه‌اي براي ادبيات جهان سپري شود. آن‌چه در ادامه مي‌آيد 10 روي‌داد ادبي پر‌سر‌و‌صداي سال گذشته‌ی ميلادي بوده است.

جي‌دي‌ سلينجر‌، نويسنده‌ی آمريكايي رمانِ شاهكارِ ناتوردشت، در 91 سالگي در ژانويه‌ی سال 2010 درگذشت. بعد از مرگ ‌سلينجر‌، يكي از دوستان نزديكش به نام ‌ليليان راث‌ در هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در مقاله‌اي درباره‌ی گوشه‌گيري اين نويسنده نوشت: «سلينجر آدم منزوي‌اي نبود اما قانون خودش را براي زندگي كردن داشت و از هياهوي تصنعي دوري مي‌كرد.»

آكادمي نوبل در سال 2010 جايزه‌‌ی ادبيات خود را به ‌ماريو بارگاس يوسا‌ نويسنده‌ی 74 ساله‌ی پرويي اهدا كرد. ‌يوسا ‌كه در كنار ‌ماركز‌ از بزرگان ادبيات آمريكاي لاتين است، توانست با دريافت اين جايزه، نوبل را بعد از سه دهه به اين خطه‌ از دنيا ببرد. ‌يوسا‌ كه به يكي از سياسي‌ترين نويسندگان دنيا مشهور است، در مقطعي از زندگي، نامزد انتخابات رياست‌جمهوري پرو شد اما بعد از شكست در انتخابات از سياست فاصله گرفت و بعدها اعتراف كرد كه از سياست درس آموخته اما ترجيح مي‌دهد كه نويسنده باشد تا يك سياست‌مدار.

‌جاناتان فرنزن‌، نويسنده‌ی خوش‌اقبال آمريكايي، با انتشار رمان تازه خود به نام ‌آزادي‌ جاروجنجال زيادي در سال 2010 به‌وجود آورد. او نخستين نويسنده‌‌ی زنده‌اي‌ست كه در يك‌ دهه‌ی گذشته تصوير او بر روي جلد مجله‌ی ‌تايم‌ نقش بست. بدين ترتيب رمان‌نويسان نام‌داري چون ‌گونتر گراس‌، ‌جورج اورول‌ و ‌جي‌دي‌ سلينجر‌ از ديگر نويسندگاني هستند كه ‌تايم‌ چهره‌‌ی آن‌ها را روي جلد خود برده است.

ژوزه ساراماگو، نويسنده‌ی سرشناس پرتغالي رمان ‌كوري، هم از جمله كساني بود كه در سال 2010 چشم از جهان فروبست. او كه در سال 1998 جايزه‌‌ی نوبل ادبيات را از آن خود كرده بود، آثارش به بيش از 25 زبان دنيا از جمله فارسي ترجمه شده و بيش از دو ميليون نسخه از آثارش به فروش رفته است.

‌مارك تواين‌ در وصيت‌نامه‌ی خود نوشته بود اتوبيوگرافي‌اش 100 سال بعد از مرگش براي نخستين‌بار منتشر شود. به همين ترتيب نخستين جلد از اين مجموعه‌ی سه‌جلدي در ماه تولدش، نوامبر در يك‌صدمين سال بعد از مرگش توسط انتشارات دانشگاه كاليفرنيا منتشر شد. ‌تواين‌ هم‌چنين وصيت كرده كه دومين جلد از اين مجموعه 25 سال بعد از جلد نخست و جلد سوم نيز 25 سال بعد از جلد دوم انتشار يابد.

هفته‌نامه‌ی ‌نيويوركر‌ در ماه ژوئن سال 2010 ليستي از 20 نويسنده‌‌ی برتر زير 40 سال منتشر كرد كه به اعتقاد منتقدان اين نشريه، نقش مهمي در آينده‌ی‌ ادبيات دنيا بازي خواهند كرد. ‌چيماماندا نگزي آديچي‌، نويسنده‌ی ۳۲ ساله‌ نيجريه‌اي، يكي از بيست نويسنده‌اي‌ست كه به اعتقاد ليست سال 2010 ‌نيويوكر‌ آينده‌‌ی روشني در ادبيات دنيا خواهد داشت. ‌كريس آدريان‌، ‌دانيل آلاركون‌ پرويي، ‌جاشوا فريز آمريكايي، ‌يان لي‌ چيني و ‌نل فرودنبرگر‌ آمريكايي از ديگر چهره‌هاي اين ليست هستند.

به‌گزارش تابناك، ‌هوارد جاكوبسن‌، نويسنده‌ و روزنامه‌نگار بريتانيايي در سال 2010 جايزه‌ی‌ 50 هزار پوندي ادبي بوكر را از آن خود كرد. اهداي جايزه‌ی ادبي گنكور فرانسه به ‌ميشل ولبك‌ كه علاقه‌مندان بي‌شماري در دنيا دارد اما منتقدانش او را نويسنده‌‌اي گستاخ و زن‌ستيز توصيف مي‌كنند، اهداي جايزه‌ی ‌پرنس استرياس‌ اسپانيا به ‌امين معلوفِ‌ 61 ساله‌ی لبناني و انتشار آثاري از غول‌هاي ادبيات دنيا مانند ‌فيليپ راث‌، ‌مارتين ايميس‌ و ‌پيتر كري‌ از ديگر رخداد‌هاي مهم ادبي سال گذشته به شمار مي‌روند. 

ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم

ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم

 

«فیلیپ راث» یکی از پرکارترین نویسندگان امروز آمریکاست. نویسنده‌ی هفتاد و شش ساله‌ای که تنها در همین شانزده سال گذشته ده رمان منتشر کرده و تازه‌ترین رمانش را هم با نام «تواضع» چند ماه پیش راهی بازار کتاب ایالات متحده‌ی آمریکا و سپس دیگر کشورهای جهان کرده است. فیلیپ راث به تازگی هم در گفت‌وگویی گفته که مشغول نوشتن کتاب تازه‌ای به نام «انتقام» است. پرکاری بیش از حد راث و به‌خصوص همین کتاب تازه‌ی «تواضع» باعث شده که خیلی از منتقدان ادبی جهان فیلیپ راث را به بردباری بیشتری دعوت کنند و در مقالات خود از او بخواهند که کمتر بنویسد و یک عمر شهرتش را آخر عمری به باد ندهد. تقریبا قریب به اتفاق منتقدان ادبی دنیا از رمان «تواضع» خوش‌شان نیامده و خیلی‌ها آن را به نوشته‌ای درباره‌ی فانتزی‌های جنسی راث تقلیل دادند و این رمان ۱۴۰ صفحه‌ای را قابل مقایسه با هیچ‌یک از آثار پیشین این نویسنده‌ی صاحب‌نام آمریکایی ندانستند.

فیلیپ راث در همین سه چهار سال اخیر بر سرعت پرکاری خود افزوده است. «تواضع» تنها یکی از سه رمانی‌ست که راث در سالیان اخیر منتشر کرده و درباره‌ی «سایمون اکسلر»، بازیگر پیش‌کسوتی‌ست که کلی ماجراهای جنسی برایش پیش می‌آید و در این زمینه حسابی ماجراجویی می‌کند. با این همه، راث همچنان یکی از مطرح‌ترین نویسندگان امروز آمریکاست. نویسنده‌ای که بلااستثنا هر سال نامش را در فهرست کاندیداهای برنده‌ی نوبل ادبیات می‌شنویم و در کارنامه‌اش رمان‌هایی دارد که از همین حالا به قول انتشارات پنگوئن جز «کلاسیک‌های نو» ادبیات آمریکا به‌ حساب می‌آیند. فیلیپ راث ۱۹ مارس سال ۱۹۳۳ در نیوجرسی آمریکا به‌دنیا آمده، همان‌جایی که محل وقوع خیلی از داستان‌های کتاب‌هایش است. در سال ۱۹۵۹ با انتشار کتاب «خداحافظ کلمبوس» شهرت خوبی به‌دست آورد و از آن سال به‌بعد تا به امروز مهم‌ترین جوایز ادبی آمریکا از جمله جایزه‌ی ملی آمریکا، جایزه‌ی حلقه‌ی منتقدان، جایزه‌ی قلم فاکنر و جایزه‌ی پولیتزر ادبی را از آن خود کرده است. تازه‌ترین رمانی که خود من از راث خوانده‌ام «آدم معمولی» یا «هر کس» نام دارد که راث آن را سه سال پیش منتشر کرد و با اقبال خوبی هم روبرو شد. ده چیزی که باید درباره‌ی «فیلیپ راث» بدانیم، با کمک بسیار از مقاله‌ای تحت عنوان «راهنمای شناخت فیلیپ راث» منتشر شده در روزنامه‌ی تایمز انگلستان، عبارتند از:

فیلیپ راث سکسی‌ترین نویسنده دنیاست

راث مسائل جنسی را تنها در رمان تازه‌ی خود یا همان «تواضع» مطرح نکرده‌است، سال‌هاست که مسائل جنسی یکی از شاخص‌ترین محورهای رمان‌های فیلیپ راث است، اما «تواضع» به‌ دید منتقدان ادبی سکسی‌ترین رمان راث به ‌حساب می‌آید و از همین رو خیلی‌ها این رمان را همان‌طور که اشاره کردم، فانتزی جنسی راث می‌دانند تا اینکه یک رمان. یکی دیگر از منتقدان ادبی جهان در نقد منفی‌ای که درباره‌ی «تواضع» نوشته، اشاره کرده که هر چقدر که راث پیرتر می‌شود، به مسائل جنسی علاقه‌ی بیشتری نشان می‌دهد. خود راث اما از این شیفتگی به مسائل جنسی بارها دفاع کرده و یک‌بار درباره‌ی توصیف زننده‌اش از خود ارضایی در یکی از رمان‌های معروفش گفته: «این‌که می‌گویند صحنه‌های توصیفی من از خود ارضایی زننده است خیلی احمقانه است. همه‌ی آدم‌ها با خود ارضایی به خوبی آشنایی دارند اما دلیل اینکه این توصیف من ناراحت‌شان کرده این است که تا به حال متوجه‌ی جنبه‌ی حیوانی این عمل در خانواده‌های یهودی نشده بودند.» یکی دیگر از مشخصه‌های راث توصیف‌های مردانه‌ی وی از شخصیت‌های مذکرش است، به همین‌خاطر راث را نماینده‌ی یک مرد کلاسیک می‌دانند.

فیلیپ راث یک یهودی به‌تمام معناست

فیلیپ راث یک یهودی به تمام معناست. از خانواده‌ای یهودی به‌دنیا آمده و به مدرسه‌ی یهودی رفته. خود فیلیپ راث از اینکه او را نویسنده‌ای یهودی لقب می‌دهند، آزرده‌خاطر می‌شود اما واقعیت امر این است که فیلیپ راث دقیقا یک نویسنده‌ی یهودی است. خیلی از آثار راث هم به تشریح و توصیف دنیای مدرن امروز یهودیان پرداخته است و حتی به‌همین خاطر مورد سرزنش یهودیان نیز قرار گرفته است. یهودیان بسیاری او را به‌خاطر نگاه هنرمندانه‌اش به سنت و فرهنگ یهودی، نویسنده‌ای ضدیهودی نام داده‌اند اما راث تلاشش را کرده که تصویر خود را از خانواده‌های یهودی به نمایش بگذارد. فیلیپ راث نیز همچون «ناتان زوخرمن» شخصیت محبوب رمان‌هایش یک یهودی بدون یهود، یک یهودی بدون صومعه و اسلحه و تفنگ و یک یهودی بی‌خانمان است؛ یک یهودی به‌تمام معنا.

فیلیپ راث یک آمریکایی واقعی‌ست

آمریکایی داریم تا آمریکایی. فیلیپ راث هم همچون «پل استر» و البته به شکل دیگری، نویسنده‌ای آمریکایی است. او یک آمریکایی واقعی با نگاهی کاملا آمریکایی و ذائقه‌ای کاملا آمریکایی‌ست. وی در رمان‌های تازه‌اش به خوبی نشان داده که چقدر به آمریکا علاقه‌مند است و تلاش می‌کند آن را لابه‌لای سطرهای داستان‌هایش به نمایش بگذارد. رمان‌های فیلیپ راث همچنین رویای آمریکایی و آرمان‌گرایی آمریکایی را به خوبی به‌تصویر می‌کشند. شخصیت‌های رمان‌های راث همچون شخصیت اصلی رمان «آدم معمولی» یا حتی همین رمان «تواضع» شخصیت آمریکایی هستند و نشان می‌دهند که نویسنده‌اشان هم کاملا یک آمریکایی است. بسیاری از منتقدان فیلیپ راث را در کنار «سال بلو» دیگر نویسند‌ی پرآوازه‌ی هم‌وطنش از بهترین نمونه‌های روشنفکر آمریکایی نیمه‌‌ی دوم قرن بیستم می‌دانند.

فیلیپ راث دو بار طلاق گرفته

اینکه فیلیپ راث تا به حال دو بار از همسرانش طلاق گرفته، نکته‌ی مهمی‌است. این موضوع به‌خوبی در رمان‌هایش بازتاب پیدا کرده است و در روابط بین زن و شوهرهای داستان‌های وی نمود پیدا کرده است. راث نخستین بار در سال ۱۹۶۳ از همسر اولش مارگارت مارتینسون جدا شد. نخستین طلاق دست‌مایه‌ی نوشتن بهترین رمان‌های کارنامه‌ی پرکار فیلیپ راث شد. وی بعدها در سال ۱۹۹۰ با بازیگر انگلیسی کلر بلوم ازدواج کرد و این بار پنج سال پس از زندگی مشترکشان از وی جدا شد. کلر بلوم بعدها ماجرای زندگی خود با این نویسنده‌ی آمریکایی را در کتاب خاطرات خود نوشت و آن را در سال ۱۹۹۶ منتشر کرد. وی در این رمان فیلیپ راث را زن‌ستیزی دوآتشه توصیف کرده که دختر هجده ساله‌ی خود را به‌طرز وحشتناکی از خانه بیرون انداخته است. راث هم در انتقام به این ماجرا سال‌ها بعد رمانی نوشت به نام «با یک کمونیست ازدواج کردم» و در آن کلر بلوم را همسری توصیف کرد که زندگی شوهرش را با نوشتن کتاب خاطرات خود از بین برد.

فیلیپ راث یا فقط یک شوخی بزرگ

فیلیپ راث را نباید جدی گرفت. او خودش با زبان خودش اعتراف کرده که آدم دروغ‌گویی است و استاد تاریخ‌نگاری‌های بی‌اساس، زندگی‌نامه‌نویسی‌های دروغین و خلق آدم‌های خیالی است. وی خودش یک‌بار در گفت‌وگویی مهم‌ترین رسالتش را در زندگی نقل «دروغ‌ها و شیطنت‌های جدی» بیان کرده‌ است. راث عاشق گمراه‌کردن خواننده‌اش است و دلش می‌خواهد که دست خواننده را بگذراد توی حنا. راث در رمان «عملیات شایلوک» که آن را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرده با جدیت کامل تعریف کرده زمانی در یونان جاسوس اسرائیل بوده و بعد در آخر رمان می‌نویسد که همه‌ی این اعتراف‌ها الکی است و موساد او را مجبور کرده که این‌ها را توی رمانش بنویسد. وی بعدها حتی در کتاب‌هایی هم که تظاهر کرده که خودزندگی‌نامه‌اش است، دروغ‌های زیادی گنجانده است و مخلص کلام آنکه از هیچ فرصتی برای دروغ‌پردازی اجتناب نکرده است. در سال ۱۹۸۹ هم شخصی به نام راث در سرزمین‌های اشغالی ظاهر شد و خودش را «فیلیپ راث» معرفی کرد و گفت که خواستار انحلال حکومت صهیونیستی است اما همه‌ی این جاروجنجال‌های بعدها در سال ۱۹۹۳ با انتشار مقاله‌ای توسط خود راث در نیویورک‌تایمز پایان یافت.

فیلیپ راث حسابی بچه‌ننه است

فیلیپ راث به مادرش ارادت خاصی دارد و بارها از او با عنوان‌های متفاوت در رمان‌هایش حرف به‌میان آورده است. راث در یکی از رمان‌هایش درباره‌ی شخصیت داستان که «سوفی» نام دارد می‌نویسد: «فراموش‌نشدنی‌ترین شخصیتی که به عمرم دیده‌ام». این عبارت را راث به‌عبارتی برای مادر خودش «بسی» به‌کار برده است. راث علاقه‌ی زیادی به مادرش داشته و به‌همین خاطر این علاقه را به طرق متفادت وارد داستان‌هایش نیز کرده است. وی همچنین در توصیف مادر خود در گفت‌وگویی می‌گوید: «مادرم از دختران سرامد مهاجران یهودی بود که خانه‌داری را در آمریکا با هنر بی‌نظیری به‌همراه آورد و پرورش داد.» پدر راث آقای «هرمان» نیز فروشنده‌ی اداره‌ی بیمه بود و در یکی دو تا از داستان‌های راث حضور پیدا کرده است اما از روی رمان‌های راث می‌توان فهمید که بیشتر از همه، علاقه‌ی فوق‌العاده‌ای به مادر خود داشته است.

فیلیپ راث نویسنده‌ی پرکاری است

درباره‌ی پرکار بودن راث پیش از این در ابتدای همین مطلب نوشتم اما وی از نخستین روزی که در سال ۱۹۵۹ داستان منتشر کرد تا به امروز، نزدیک به سی جلد کتاب منتشر کرده و ده‌تای آن‌ها را در همین شانزده سال گذشته‌ی زندگی خود و در پیری نوشته است، به‌طوری که راث هرچقدر که پیرتر می‌شود، داستان‌های بیشتری هم منتشر می‌کند. این پرکاری البته مایه‌ی نگرانی منتقدان بسیاری در جهان شده و خیلی‌ها همان‌طور که پیش از این اشاره کردم، به وی پیشنهاد داده‌اند که از پیشینه‌ی ادبی خود لذت ببرد و نوشتن را بگذارد کنار اما راث همچنان بر عزم خود راسخ است و قصد دارد رمان «انتقام» را هم به‌زودی راهی بازار کتاب جهان کند.

فیلیپ راث خود «ناتان زوخرمن» است

«ناتان زوخرمن» نام شخصیت چندین و چند رمان معروف فیلیپ راث است. «زوخرمن» تا به‌حال در ده تا از بهترین کتاب‌های راث ظاهر شده و از این جهت این ده رمان راث را کتاب‌های «ناتان زوخرمن» لقب داده‌اند. ماجرای خلق شخصیت داستانی «ناتان زوخرمن» به اینجا باز می‌گردد که فیلیپ راث پس از انتشار رمان «شکایت پورتنوی» با جنجال‌های زیادی روبرو می‌شود و تصمیم می‌گیرد این جار و جنجال‌ها را با خلق شخصیت «زوخرمن» در رمان تازه‌ای پاسخ دهد. این‌طور شد که «زوخرمن» در رمان تازه‌ی راث به نویسنده‌ی بدنامی تبدیل شد که پس از انتشار رمان «کارنوفسکی» با سر و صداهای زیادی روبرو شده است. خیلی از منتقدان معروف دنیا معتقدند که راث با خلق «زوخرمن» توانسته جانشینی خیالی برای خود در داستان‌هایش خلق کند و به‌ این ترتیب زندگی احساسی و حرفه‌ای خود را در قالب خودزندگی‌نامه‌‌های متفاوت در رمان‌هایش بگنجاند. شخصیت داستانی «زوخرمن» مثل خود راث نویسنده‌ است و این شخصیت خیالی در رمان «خلاف زندگی» در سال ۱۹۸۷ چشم از دنیا فروبست اما بعدها راث او را دوباره در رمان‌های بعدی خود زنده کرد و ادامه‌ی ماجرای زندگی او را تعریف کرد. «زوخرمن» نسخه‌ی بدلی خود فیلیپ راث است.

فیلیپ راث فناپذیر است

هما‌ن‌طور که فیلیپ راث پا به سن می‌گذارد و پیرتر می‌شود، شخصیت‌های داستان‌هایش هم پیرتر می‌شوند و سن‌شان بالاتر می‌رود. با این همه کم‌کم موضوع مرگ در رمان‌های راث جایش را به مسائل جنسی داده و کم‌کم مسائل جنسی محور اصلی رمان‌های راث شده‌اند. با این همه موضوع مرگ و فناپذیری در بسیاری از رمان‌های اخیر راث دیده می‌شود، نمونه‌ی آشکار آن رمان «آدم معمولی» است که به‌خوبی راث در آن درباره‌ی مرگ حرف می‌زند و حتی به شوخی می‌گوید: «اگر قرار باشد که خودزندگی‌نامه‌ای بنویسم، حتما عنوان کتاب را می‌گذاشتم: زندگی و مرگ یک بدن مذکر». موضوع مرگ و فناپذیری همچنین در رمان بعدی راث به نام «خروج روح» نیز دیده می‌شود و به‌هر حال این موضوع را هم باید به یاد داشت که راث با انتشار رمان بد «تواضع» یک‌جورهایی به فناپذیری خود نیز اشاره کرده است.

فیلیپ راث فناناپذیر است

شاید فیلیپ راث هفتاد و شش ساله کم‌کم در حال پیرشدن باشد و کیفیت نوشته‌های امروزی‌اش هم شاید مثل رمان‌های سالیان گذشته‌اش نباشد اما نباید فراموش کرد که فیلیپ راث بیست سال پیش یکی از ده نویسنده‌ی برتر ادبیات معاصر ایالات متحده‌ی آمریکا بود و امروزه خیلی‌ها او را سردمدار ادبیات امروز آمریکا می‌دانند. راث سال‌ها پیش به ادبیات کلاسیک آمریکا پیوست و فناناپذیر شد و به‌هرحال کارهای امروزش چیزی از شاهکارهای سال‌های گذشته‌ی او نمی‌کاهد. راث برای همیشه نویسنده‌ی رمان‌های فراموش‌نشدنی «آدم معمولی»، «حیوان در حال مرگ»، «خروج روح»، «شکایت پورتنوی»، «خشم»، «خداحافظ کلمبوس»، «وقتی خوب بود» و اغلب رمان‌های «ناتان زوخرمن» باقی خواهد ماند و از این بابت فناناپذیر است.

سیب گاززده (سعید کمالی دهقان)

داستان کوتاه از هاينريش بل

خطرٍٍٍٍِِ نوشتن
اثر : هاينريش بل
مترجم: شاپور چهارده چريك

هفت سال پيش به ملا قات سردبير يكي از مجلا ت معروف رفتم تا يك نسخه از يكي از کتابهايم را به او بدهم. موقعي که مرا پيش او بردند، من کتابم را به او دادم. ولي او اصلاً اعتنائي به نوشتة من نكرد و کتاب مرا روي نوشته هاي ديگري که تمام ميزتحريرش را پوشانده بودند ، پرت کرد . دستور داد تا منشي اش يك استكان قهوه براي من بياورد و خودش يك ليوان آب نوشيد وگفت : من نوشتة شما را بعداً خواهم خواند. شايد چند ماه ديگر. همانطور که ملا حظه مي فرمائيد، من بايد تمام اين نوشته ها را بخوانم . ولي لطفاً به يك سؤال من جواب بدهيد، سؤالي که ديگران هنوز نتوانسته‌اند به آن جواب بدهند؛ با وجوديكه امروزهفت نفر اينجا بودند.

سؤال من اين است: چرا ما اينقدر نابغه داريم ( بدون شوخي و مضحكه) و در عوض مدير کم داريم . مثلاً کسي مانند من. من مجله ام را دوست دارم ولي بطور قطع نخواهم مرد ، اگر به کار سابقم برگردم. شغل سابق من رياست تبليغات در يك شرکت سازندة تيغ صورت تراشي بود. در جوار اين کار منتقد تئاتر هم بودم. زيرا که از اين کار لذت مي برم.شغل شما چيست؟
من در حال حاضر کارمند ادارة آمار هستم.
آيا شما از اين شغل متنفريد؟ فكر مي کنيد که اگر در اين سمت اشتغال داشته باشيد به شخصيت شما لطمه خواهد خورد؟
نه. من از اين شغل متنفر نيستم و فكر هم نمي کنم که اشتغال به اين شغل به شخصيتم لطمه بزند. من فعلاً دارم از طريق همين شغل نان زن و بچه ام را در مي آورم ، گرچه با زحمت زياد.
ولي شما اين احساس را داريد که با اين چند صفحه اي که نوشته ايد ، گرچه اشتباهات زيادي دارد و مرتب هم نيست، از اين مجله به آن مجله برويد يا نوشته تان را از طريق پست به آنها بفرستيد و اگر همة آنها برگشتند، دوباره همة آنها را تصحيح کرده و ازنو بنويسيد؟
من در جواب گفتم : بله ، همينطوره.
چرا اين کار را مي کنيد ؟ خوب فكر کنيد و بعد جواب بدهيد. زيرا که جواب شما ، جواب سؤالي است که من قبلاً هم از شما پرسيده بودم .
تا حالا کسي از من چنين سؤالي را نپرسيده بود. همانطور که داشتم به اين سؤال فكر مي کردم، سردبير هم شروع به خواندن مقالة من کرد .
بالا خره در جوابش گفتم: من چارة ديگري نداشتم .
سردبير سرش را از روي نوشته برداشت ، نگاهي به من کرد و ابروانش را در هم کشيد و گفت: اين حرف ، حرف بزرگي است. . اين حرف را يك بار يك سارق بانك هم بر زبان آورده است. موقعي که قاضي دادگاه از اين سارق پرسيد : چرا اين سرقت را طراحي و نهايتاً آن را عملي کرده است؟ سارق بانك در جواب قاضي مي گويد : من چارة ديگري نداشتم..
شايد حق به جانب سارق بانك بوده باشد . ولي اين نمي تواند مانع از آن گردد که حق به جانب من نباشد.
سردبير خاموش بود و نوشتة مرا مي خواند . اين نوشته چهار صفحه بود و سردبير براي خواندن آن به ده دقيقه وقت نياز داشت.
در اين مدت من باز هم به حرف ايشان فكر مي کردم و مي انديشيدم که جواب بهتري براي آن بيابم. ولي جواب بهتري نيافتم .
من قهوه ام را نوشيدم و سيگاري کشيدم . براي من خوش آيند نبود که سردبير نوشتة مرا در حضور خودم بخواند. ولي بالا خره کارش تمام شد. من سيگار دوم را تازه روشن کرده بودم که سردبير گفت: جوابي که به سؤال من داديد ، خوب بود ولي نوشته تان متأسفانه اصلاً خوب نيست. نوشتة ديگري نداريد؟
چرا دارم . دستم را توي کيفم برده و از ميان پنج نوشته اي که در درون کيفم داشتم ، داستان کوتاهي را بيرون کشيده و به او دادم  و اضافه کردم: بهتر است که من در اين اثنا بيرون باشم.
سردبير جواب داد: نه ، اصلاً. بهتر است که شما همين جا بمانيد.
داستان دوم کوتاه تر بود و شامل سه صفحه مي‌شد. موقعي که سردبير داستان را مي خواند، من سيگار ديگري را آتش زدم.
سردبير بالا خره گفت: اين داستان ، داستان خوبي است. آنقدر خوب است که من نمي توانم قبول کنم که هر دو داستان را يك نفر نوشته است.
ولي باور بفرمائيد که هر دو داستان را خودم نوشته ام.
سردبير گفت : من نمي فهمم . قبول آن براي من مشكل است . داستان اول، داستاني است که از خرت و پرت هاي اجتماعی به شمار مي رود. ولي داستان دوم عالي است. بدون اينكه از شما تعريف و تمجيد بي‌جائي  کرده باشم . اين تضاد را چگونه توضيح مي دهيد؟
من توضيحي براي او نداشتم و تا به امروز هم توضيحي براي اين تضاد نيافته ام . ولي واقعاً نويسنده‌ها را مي توان با همان سارق بانك مقايسه کرد. سارقي که با زحمت زياد طرحي مي ريزد و در تنهائي مرگ آور، شبانه به سراغ گاو صندوق مي رود تا در آن را باز کند ، بدون اينكه بداند در درون اين گاوصندوق چيست؟ پول؟ جواهرات؟ چه مقدار؟
اين سارق اگر بدام افتد، بايد ٢٠ سال حبس را تحمل کند . بيگاري و جريمه و غيره. بدون اينكه بداند در درون اين گاو صندوق چيست؟
 نويسندگان و شعرا، به عقيدة من با هر کار جديدي که شروع مي کنند، تمام آنچه را که تا کنون نوشته‌اند، به خطر مي اندازند. اين خطر هم براي آنها وجود دارد که گاوصندوق خالي باشد. که آنها دستگير شوند و هر چه تا آن موقع کسب کرده اند، يكجا از دستشان قاپيده شود.
اين درست است که هر نويسنده اي سبك و سياق خاصي دارد . شيوه و روش معيني دارد ، که کارش را از کار بقية نويسندگان جدا مي کند، مانند مهري که بر نوشته اي زده باشند. ولي به محض اينكه ديگران، يعني خوانندگان ، منقدين و منتقدين، کارشان را شروع کردند، کار واقعي نويسنده هم؛ تازه شروع مي شود. ديگر نويسنده در جواب اين سؤال که چرا مي نويسد، نمي‌تواند بگويد براي اينكه چارة ديگري نداشتم . اينجا ديگر کار بر روي غلطك افتاده و روزمره شده است. کار روزمره اي که مهر استادي زيرش خورده باشد. همانطور که براي يك سارق بانك يا يك بوکسور با سابقه، هر سرقت يا مبارزه اي، سخت تر و خطرناك تر از قبلي ها مي گردد، زيرا که پرده بكارت ديگر از بين رفته و به جاي آن دانش نشسته است. يك نفرنويسنده هم بايد همينطور باشد. و من مطمئن هستم که براي خيلي‌ها چنين نيز هست. با وجوديكه دانشنامة آنها با مهر سنديكا در کتابخانه‌شان آويزان است.
براي هنرمند راه‌هاي زيادي وجود دارد، فقط يك راه به روي آنها مسدود است : بازنشستگي.
 و واژه اي به نام تعطيل يا خاتمة کار . و کلمة بزرگ ديگري به نام ارزش که حسادت ايجاد مي کند. او اين کلمه را نمي شناسد. مگر اينكه کار و هنرش براي هميشه يا لا اقل براي مدتي به بن بست رسيده باشد. آن موقع اين هنرمند، اين واقعيت را مي پذيرد و از اين لحظه به بعد او ديگر هنرمند نيست. و اين براي من قابل تصور نيست .
روزي در کتابي که اسم نويسنده اش را فراموش کرده ام ، خواندم که : "ما نمي توانيم بگوييم که ما کمي حامله هستيم" . هنرمند بودن هم به همين ترتيب است. ما نمي توانيم کمي هنرمند باشيم.
من در جواب اين سؤال که چرا مي نويسم؟ گفتم : چونكه چارة ديگري نداشتم . و تا به امروز هم جواب بهتري براي آن پيدا نكرده ام . هنر يكي از معدود امكانات ماست، تا بدينوسيله زندگي را درك کنيم و زندگي را زنده نگه داريم . هم براي هنرمند و هم براي هنردوست .
هر وقت که تولد و مرگ و هر آنچه در ميان اين دوست، روزمره و عادي گشت ، به همان مقدار هم هنر روزمره و عادي مي گردد.. البته هستند کساني که زندگيشان يكنواخت و عادي است، با اين تفاوت که اين افراد ديگر زندگي نمي کنند . اساتيد و هنرمنداني هم وجود دارند که زندگيشان يكنواخت و عادي است، بدون اينكه آنها اين امر را براي خود و ديگران روشن کرده باشند. و آنها مدتهاست که ديگر هنرمند نيستند. ما موقعي ديگر هنرمند نيستيم که از ريسك کردن بترسيم ، نه موقعي که اثري ناشايست خلق کنيم.

از آثار معروف بل ، بايد کتب زير را نام برد:
١- قطار بموقع آمد
٢- جهانگرد ، به اسپا مي آئي
٣- آدم کجا بودي؟
٤- نه فقط هنگام آريسمس
٥- و من از لام تا کام چيزي نگفتم
٦- خانة بدون محافظ -
٧- امرار معاش سالهاي پيشين
٨- و بدين ترتيب شب شد و روز شد
٩- ميهمانهاي ناخوانده -
١٠ - در درة نعل هاي غرّان
١١ - ايستگاه راه آهن
١٢ - بيليارد ساعت نه و نيم صبح

ليست مهمترين آثار هاينريش بل به آلماني:

1. Der Zug war pünktlich
2. Wanderer, kommst du nach Spa
3. Wo warst du Adam?
4. Nicht nur zur Weihnachtszeit
5. Und sagte kein einziges Wort
6. Haus ohne Hütter
7. Das Brot der früheren Jahre
8. So ward Abend und Morgen
9. Unberechenbare Gäste
10. Im Tal der donnernden Hufe
11. Der Bahnhof von Zimpren
12. Billard um halb Zehn


جایزه «گنکور» سال ۲۰۰۸ به افغانستان رفت


«گنکور»، معتبرترین و معروف‌ترین جایزه ادبی کشور فرانسه به «عتیق رحیمی» نویسنده چهل و شش ساله‌ی افغانی برای رمان «سنگ صبور» اهدا شد، تا برای نخستین بار نام یک نویسنده‌ی خوش‌اقبال افغانی در کنار بزرگانی همچون مارسل پروست، سیمون دو بووار، رومن گاری و مارگریت دوراس در لیست برندگان تاریخ صد و پنج ساله‌ی جایزه گنکور قرار بگیرد. عتیق رحیمی که سنگ صبور نخستین رمان وی به زبان فرانسوی است، توانست در این رقابت از «ژان ماری بلا دو روبله» نویسنده‌ی رمان «جایی که ببرها خانه دارند»، «ژان باپتیس دل آمو» نویسنده‌ی رمان «تربیت آزاد» و «میشل لو بری» نویسنده‌ی رمان «زیبایی دنیا» که هر سه آن‌ها فرانسوی هستند، پیشی بگیرد و این فرضیه‌ی سال‌های اخیر منتقدان فرانسوی را تایید کند که نویسندگان فرانسوی‌زبان خارجی جایگاه ویژه‌ای در ادبیات امروز فرانسه به‌دست آورده‌اند. همزمان با اعلام اهدای جایزه گنکور به عتیق رحیمی در رستوران «دوران» واقع در میدان «گیون» شهر پاریس، جایزه «رونودو» سال ۲۰۰۸ فرانسه نیز به «تیرنو موننمبو» نویسنده آفریقایی کشور گینه برای رمان «پادشاه کاهل» اهدا شد. جوایز گنکور و رونودو از سالیان پیش هر دو در یک روز و یک مکان و یک ساعت تنها با اختلاف چند دقیقه اعلام می‌شوند. همچنین از سال‌ها پیش گنکور تنها یک جایزه معنوی بوده و به طور نمادین تنها چکی به مبلغ ده یورو به برنده نهایی اهدا می‌کند، اما جایزه رونودو حتی از اهدای این ده یورو نیز خودداری می‌کند. عتیق رحیمی نویسنده و کارگردان متولد سال ۱۹۶۲ در شهر کابل پایتخت افغانستان است و در حالی این جایزه را از آن خود کرده که بنا بر گمانه‌زنی‌های اغلب رسانه‌های ادبی فرانسه ژان ماری بلا دو روبله برنده جایزه ادبی مدیسی سال ۲۰۰۸ از شانس بیشتری برای دریافت این جایزه معتبر فرانسوی برخوردار بود. همچنین روزنامه لوموند اعلام کرد که طبق نظرسنجی از اهالی ادبیات فرانسه برای انتخاب برنده نهایی جایزه گنکور از میان چهار نامزد نهایی آن، اغلب شرکت کنندگان در نظرسنجی به ژان ماری بلا دو روبله رای دادند اما آرای عتیق رحیمی نیز تنها دو درصد با آرای بلا دو روبله فاصله داشت.


عتیق رحیمی در خانواده‌ای لیبرال بزرگ شده و در نوجوانی به دبیرستان فرانسوی‌زبانان شهر کابل رفته است. وی در سال ۱۹۷۳ و همزمان با کودتای افغانستان و دستگیری پدر و عمویش به نویسندگی روی آورد و شروع به نوشتن کرد. پس از آزادی پدر رحیمی از زندان، خانواده وی به قصد مهاجرت به هند وطن خود را ترک گفتند اما عتیق رحیمی تا پس از کودتا موفق نشد به آن‌ها بپیوندد. وی در این زمان در معدنی در افغانستان کار می‌کرد و سپس بعدها در سال ۲۰۰۰ با الهام از این دوره از زندگی خود نخستین رمان خود را به زبان فارسی به نام «خاک و خاکسترها» منتشر کرد. رحیمی در سال ۱۹۸۴ و با ناآرام شدن فضای سیاسی کشورش به پاکستان رفت و سپس عازم فرانسه شد و پناهندگی سیاسی گرفت و در دانشگاه سوربن پاریس مشغول به تحصیل شد. رحیمی در نهایت در این دانشگاه از رشته علوم ارتباطات رادیویی دکترا گرفت. وی سپس با مرگ یکی از دوستان نزدیکش در جنگ افغانستان بسیار تحت تاثیر قرار گرفت و با الهام از دوران کار در معدن و مرگ دوست خود رمان «خاک و خاکسترها» را نوشت. وی چهار سال بعد در سال ۲۰۰۴ فیلمی بر اساس این رمان ساخت که مورد توجه بخش تماشاگران جشنواره بین‌المللی کن فرانسه قرار گرفت. وی همچنین پس از رمان «خاک و خاکسترها» دو رمان به نام‌های «هزاران خانه‌ی رویا و وحشت» و همچنین «بازگشت خیالی» را منتشر کرد و نخستین رمان فرانسوی خود را با نام «سنگ صبور» چندی پیش منتشر کرد.


«تیرنو موننمبو» برنده جایزه رونودو سال ۲۰۰۸ نیز ۲۱ ژوئیه سال ۱۹۴۷ در کشور گینه به‌دنیا آمده است و از ساکنان فرانسوی زبان این کشور به حساب می‌آید. وی از سال ۱۹۷۳ برای ادامه تحصیل به کشور فرانسه رفته و از دانشگاه شهر لیون در رشته بیوشیمی دکترا گرفته و سپس در کشورهای مراکش و الجزیره تدریس کرده است. تیرنو موننمبو سال ۱۹۶۹ گینه را ترک گرفت و به دیگر کشورهای آفریقایی رفت و با ورود به فرانسه به ادبیات علاقه نشان داد و از سال ۱۹۷۹ نویسندگی را به طور جدی شروع کرد. وی نخستین رمان خود را تحت نام «میمون‌های بوته» در سال ۱۹۷۹ و نزد انتشارات «سوی» فرانسه منتشر کرد و از آن تاریخ تا به امروز نزدیک به ده رمان منتشر کرده است.


جایزه ادبی گنکور در سال ۱۸۹۶ توسط «ادموند گنکور» تاسیس شد اما نخستین جایزه خود را ۲۱ دسامبر سال ۱۹۰۳ به «ژان آنتوان نائو» اهدا کرد. گنکور هر ساله به بهترین رمان منتشر شده به زبان فرانسه اختصاص می‌یابد و برنده نهایی خود را در نخستین روزهای ماه نوامبر اعلام می‌کند. علاوه بر جایزه ادبی گنکور، آکادمی گنکور هرساله بورس‌هایی را نیز در حوزه شعر، داستان کوتاه، زندگی‌نامه و ادبیات کودک و همچنین نخستین رمان به نویسندگان و شاعران فرانسوی اهدا می‌کند. آکادمی گنکور همچنین دارای ده عضو ثابت است که سه شنبه اول هر ماه جلسه تشکیل می‌دهند. گنکور طبق آیین‌نامه‌ی آن تنها یک بار در طول عمر یک نویسنده می‌تواند به او اهدا شود. اما رومن گاری تنها نویسنده فرانسوی است که تا به امروز دو بار گنکور را نصیب خود کرده است. وی در سال ۱۹۵۶ برای رمان «ریشه‌های آسمان» این جایزه را از آن خود کرد و همچنین در سال ۱۹۷۵ نیز تحت نام مستعار «امیل آژار» برای رمان «زندگی در پیش رو» گنکور را برای دومین بار به خود اختصاص داد. هیئت داوران گنکور امسال از طاهر بنجلون، فرانسواز شاندرناگور، ادموند شارل رو، دیدیه دکوآن، فرانسواز ماله ژوری، برنار پیوو، پاتریک رمبو، روبر ساباتیه، ژرژ سمپرن و میشل تورنیه تشکیل شده بود. طبق آمار آکادمی گنکور انتشارات معروف گالیمار تا به حال ۳۵ مرتبه، گرسه ۱۷ مرتبه، آلبن میشل ۱۰ مرتبه، مرکور دو فرانس و سوی هر کدام ۵ مرتبه، فلاماریون و ژویار هر کدام ۴ مرتبه، ادیسیون مینویی ۳ مرتبه و پلون ۲ مرتبه گنکور برده‌اند. سال گذشته نیز «ژیل لوروی» نویسنده فرانسوی برای رمان «آواز آلاباما» این جایزه را از آن خود کرده بود.

نگاهی به زندگی و اثار ساراماگو

وقتی چندی پیش از ساراماگو درباره دلیل دیدگاه بدبینانه اش نسبت به زندگی پرسیدند، او در جواب با لحن طنزآمیزی که در بسیاری از کتاب‌هایش نیز دیده می‌شود، گفت: «من بدبین نیستم، بلکه فقط خوشبینی آگاهم.» و بعد ادامه داد، ”کسی می‌تواند خوشبین باشد که بی‌احساس، احمق و یا میلیونر باشد.» او از جهان به عنوان جهنمی یاد کرد و گفت: «میلیون‌ها نفر به دنیا می‌آیند، تا رنج بکشند و کسی نیست که از آنان حمایت کند.»

 

ژوزه ساراماگو، شاعر، نویسنده و نمایشنامه‌نویس یکی از برجسته‌ترین چهره‌های ادبی پرتغال است که در سال ۱۹۲۲ در ده کوچکی در Golega در یک خانواده فقیر کشاورز بدنیا آمد. در سه سالگی با خانواده به لیسبون رفت. در آنجا بود که پدرش به عنوان مأمور پلیس مشغول به‌کار شد. ژوزه علیرغم نمرات بسیار خوب در مدرسه، به دلیل مشکلات مالی خانواده نتوانست تحصیل در دبیرستان را ادامه دهد و حرفه آهنگری را فراگرفت. بعدها  به عنوان طراح صنعتی و کارمند اداری و سپس در یک انتشارات به عنوان خبرنگار کار کرد. چهل ساله بود که نگارش را آغاز کرد. اولین رمانش با نام کشور گناه در ۱۹۴۷ به چاپ رسید. به دلیل ناکامی در یافتن نداشتن ناشر برای رمان دوم، نوشتن را کنار گذاشت.

 

در سال ۱۹۶۶ مجموعه‌ شعر اشعار محتمل به چاپ رسید. ساراماگو به فعالیت سیاسی نیز پرداخت و با حفظ مواضع انتقادی خود در ۱۹۶۹ عضو حزب کمونیست شد.  در رمان امیدواری در آلن تیو به نگارش یکنواختی زندگی کارگران کشاورزی پرداخت که زیر فشار ساختار فئودالی صدها ساله تا به امروز زندگی می‌کنند.

 

بعدها با انتشار کتاب بالتازار و بلموندا در ۱۹۸۲ به شهرتی جهانی رسید. رمانی که به انحطاط دربار پرتغال در قرن شانزدهم میلادی می‌پردازد.  ساراماگو از دوران کودکی خود که آن را تا پانزده سالگی به رشته تحریر در آورد، می‌گوید: «این دوران بیشترین تأثیر را در شکل گیری شخصیت من داشت و من در واقع به عنوان یک بچه رعیت باقی ماندم..»

 

از روی رمان خاطرات کودکی وی اپرایی توسط Azio Corghi ساخته شده است که در سالن بزرگ اپرای شهر میلان در ایتالیا به روی صحنه رفت.  بسیاری از منتقدان ادبی ساراماگو را در ردیف نویسندگان سوررئالیست و به اصطلاح رئالیسم جادویی قرار داده و آثار او را  نزدیک به نویسندگان آمریکای جنوبی از جمله گارسیا مارکز می‌دانند. اگرچه او خود آثارش را در ادامه سنت ادبی اروپایی می‌خواند.

 

داستان‌های او که با لحنی طنزآمیز نگاشته شده اند، معمولا شرح رویدادهای تاریخی و یا حوادث تخیلی اند که در واقع به انتقاد وضع موجود در جامعه می‌پردازند. انتقاد به سنت‌های مذهبی و بی عدالتی اجتماعی در محور آثار این نویسنده قرار دارند.

 

او در باره شخصیت‌های رمانش می‌گوید: شخصیت‌های من آدم‌های ساده هستند، نه خیلی زیبا و نه خیلی زشت که در موقعیت‌های خاص به دلیل احساس دوستی و یا عشق، به یکدیگر می‌رسند.  نگارش برای ساراماگو یک مسئله شخصی است که در آن نویسنده نظرات، تجارب و داستان زندگی خود را با استعداد و قریحه خاص خود، به رشته تحریر درمی‌آورد: «اثر یک نویسنده تعبیر وی از جهان است.»

 

او معتقد است که حقیقت واحدی وجود ندارد که برای همه به یک اندازه با ارزش باشد. ساراماگو می‌گوید که ایدئولوژی و جهان بینی یک نویسنده در رده دوم قرار دارد: «آنچه که ما آن را به عنوان ادبیات سیاسی فعال می‌نامیم، غالبا به نتایج فاجعه بار ادبی ختم می‌شود. مطمئنا موارد دیگری نیز وجود دارد اما نه انقلاب و نه ادبیات از آن‌ها سود جسته‌اند.»

 

ساراماگو در سال ۱۹۸۸ با Pilarel Rio ژورنالیست اسپانیایی ازدواج کرد و اکنون با همسرش در جزیره لانزاروته در اسپانیا زندگی می‌کند. در ۱۹۹۲ هفتمین رمان خود به نام انجیل به روایت عیسی مسیح را نوشت که در آن مسیح حتی به اعتقادات خود شک می‌کند. این کتاب به دلیل جریحه دار کردن احساسات مذهبی مردم توسط دولت وقت پرتغال از فهرست کتب پیشنهادی برای دریافت جایزه کتاب اروپا حذف شد. او در اعتراض به تصمیم دولت محافظه کار پرتغال این کشور را ترک کرد و برای زندگی به اسپانیا رفت.

 

ژوزه ساراماگو که در برخی از ترجمه‌ها در ایران با تلفظ اسپانیایی خوزه ساراماگو، خوانده شده، جوایز بسیار ادبی را در پرتغال و در سطح بین المللی دریافت کرده است. از جمله این جوایز می‌توان از جایزه ادبی کامو در ۱۹۹۵ و ۱۹۹۸ در سن ۷۶ سالگی جایزه نوبل نام برد.  واتیکان در ۱۹۹۸ زمانی که ساراماگو به دریافت جایزه نوبل نائل شد آن را تأسف‌بار خواند و از تصمیم گیری سیاسی در اهدای جایزه به وی نام برد.

 

رمان مشهور کوری ژوزه ساراماگو که تا بحال با سه ترجمه متفاوت در ایران نیز به چاپ رسیده است، به عنوان داستان فیلم و موضوع نمایشنامه مورد توجه فیلمسازان و کارگردانان تئاتر در جهان قرار گرفته است.

 

شخصیت‌های این داستان بدون نامند. داستان تخیلی در یک شهر ناشناخته اتفاق می‌افتد. بدنبال شیوع بیماری مسری کوری، تعداد زیادی در شهر بدان مبتلا می‌شوند. دولت برای جلوگیری از سرایت این بیماری، مبتلایان را در بیمارستانی در خارج از شهر در قرنطینه نگاهداری می‌کند.  در این کتاب سردرگمی انسان ها و مناسبات اجتماعی نا درست و اطاعت کورکورانه به انتقاد کشیده می‌شوند. در واقع بیماری کوری برای او نوعی تمثیل برای نابینایی در عقل و قدرت درک انسان هاست.

 

Bildunterschrift: Großansicht des Bildes mit der Bildunterschrift:  ژوزه ساراماگو با علاقه در مورد موضوع های سیاسی روز اظهار نظر می‌کند. در دیداری که از رام الله داشت او اشغال مناطق فلسطینی نشین را توسط اسرائیل با روش حکومت نازی ها و بوجود آوردن اردوگاه های کار اجباری آشویس و بوخن والد مقایسه کرد و گفت: ”اسرائیلی ها زندگی فلسطینیان را در یک اردوگاه اداره می‌کنند.“ و علیرغم اعتراض هایی که به این اظهارات شد، او حرف خود را پس نگرفت.

 

وی در رمان مقالهای درباره شفافیت به واکنش های یک دولت در نظام دموکراسی به انتخاباتی می‌پردازد که مورد مخالف شرکت کنندگان در انتخابات قرار گرفته است. ساراماگو درباره این داستان تخیلی که لحنی طنزآمیز و پیامی سیاسی دارد، می‌گوید: «من پیغمبر نیستم، در اقتصاد دست ندارم، سیاستمدار و نظامی هم نیستم. من فقط یک نویسنده ام و می‌خواهم توجه انسان ها را به این موضوع جلب کنم که سیستم دموکراسی کارکرد درستی ندارد. من نمی‌دانم که چه بهتر است و چطور می‌توان جهان را نجات داد. من فقط این را می‌دانم که دنیای فعلی بیمار است.»

 

در رمان مقالهای درباره شفافیت که به عنوان کتاب بینایی و یا بینایی نیز ترجمه شده، در یک سرزمین نامعین به یکباره در انتخابات درصد زیادی با آراء سفید شرکت می‌کنند. انتخاباتی دوباره صورت می‌گیرد ولی باز درصد آراء سفید در صندوق‌های رأی بیشتر می‌شود. در اینجا حکومت به دنبال مقصر این موضوع در همه جا می‌گردد و رفته رفته به استفاده از خشونت و ابزار نظام دیکتاتوری سوق می‌یابد. شرایط فوق‌العاده اعلام می‌شود و نهادهای اجتماعی بسیاری تعطیل می‌گردند و در نهایت دولت خود به دنبال جنایتکارانی می‌گردد که فرد مقصر را به قتل برسانند.

 

در این کتاب ساراماگو چهره دوگانه دموکراسی را به انتقاد می‌کشد: «مهمترین ابزار قدرت در جهان را سیاست در اختیار ندارد، بلکه قدرت اصلی در اختیار اقتصاد است. شرایط مسخره ایست. قدرت واقعی در دست نهادهایی است که دموکراتیک نیستند. به بیان دیگر من به عنوان یک شهروند نمی‌توانم مدیریت میتسوبیشی یا زیمنس و یا شرکت های چند ملیتی دیگر را تعیین کنم. دولت ها ابزار سیاسی در دست قدرت اقتصادی هستند.»

 

علیرغم شهرت ساراماگو به عنوان نویسنده ای بدبین و نزدیکی آثارش به کافکا، در کتاب های وی اعتقاد ریشه دار به اصل خوبی در انسان ها و جهان و تحسین انسانیت وجود دارد.

 

از آثار دیگر او می‌توان از ”در غیاب مرگ“ نام برد که در آن با طنز ویژه خود، ساراماگو زندگی را به تمسخر می‌گیرد. در این کتاب مردم پیر می‌شوند اما نمی‌میرند. بدنبال آن کلیسا به مبارزه ای برای بازگشت مرگ می‌پردازد. در واقع پیام ساراماگو در این کتاب روشن میشود، تنها شرط زندگی کردن، مردن است. 

 

رمان های ژوزه ساراماگو امروزه درشمار پرفروش ترین کتاب ها در جهانند و به زبان های گوناگون از جمله فارسی ترجمه شده اند. از جمله ترجمه های فارسی آثار او می‌توان از این کتاب ها نام برد:  بالتازار و بلموندا ۱۹۸۲ ، بلم سنگی ۱۹۸۶ ، تاریخ محاصره لیسبون ۱۹۸۹ ، انجیل به روایت عیسی مسیح ۱۹۹۱ ، کوری ۱۹۹۵، همه نامها ۱۹۹۷، غار ۲۰۰۱ ، بینایی ۲۰۰۴.

نامزدهاي جايزه‌ي بوكر 2008 معرفي شدند

فهرست اوليه‌ي نامزدهاي جايزه‌ي بوكر 2008 با 13 كتاب اعلام شد.

به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مايكل پورتيلو - رييس هيأت داوران جايزه‌ي بوكر و وزير پيشين دفاع انگليس - درباره‌ي‌ نامزدهاي منتخب گفت: «پنج عضو هيأت داوران به اتفاق آرا توانستند توازن جغرافيايي فهرست نامزدها را از پاكستان و هند و استراليا تا ايرلند و انگليس حفظ كنند.»

در ميان 13 اثر نامزدشده، پنج رمان اولي و دو رمان اثر برندگان پيشين بوكر به چشم مي‌خورند.

سلمان رشدي - نويسنده‌ي مرتد كتاب موهن «آيات شيطاني» - كه ماه گذشته جايزه‌ي "بهترين بوكر" را در چهلمين سال برگزاري آن به‌دست آورد، براي كتاب «ساحره‌ي فلورانس» نامزد شده است.

از نكات قابل توجه اين فهرست، حضور جان برگر - نويسنده‌ي هندي‌الاصل برنده‌ي بوكر - است كه در سن 81سالگي براي رمان «از A تا Z» نامزد شده است. او 36 سال پيش براي رمان «G» اين جايزه را كسب كرده بود.

از سوي ديگر، تام راب اسميت - نويسنده‌ي 29ساله - براي رمان «كودك 44»، جوان‌ترين نامزد اين فهرست است.

به گزارش خبرگزاري فرانسه، فهرست بلند نامزدهاي جايزه‌ي سال 2008 بوكر به اين شرح است: آراويند آديگا از هند براي «ببر سفيد»؛ گاينور آرنولد از انگليس براي «دختر لباس‌آبي»؛ سباستين بري از ايرلند براي «كتاب مقدس مخفي»؛ جان برگر از انگليس براي «از A تا Z»؛ ميشل دو كرستر از استراليا براي «سگ گم‌شده»؛ آميتاو گوش از هند براي «دريايي از خشخاش»؛ ليندا گرانت از انگليس براي «لباس‌هايي بر پشت‌شان»؛ محمد حنيف پاكستاني براي «بحث‌ كاوش انبه»؛ فيليپ هنشر از انگليس براي «لطافت شمالي»؛ جوزف اونيل متولد كره‌ي ‌جنوبي براي «هلند»؛ سلمان رشدي از انگليس براي «ساحره‌ي فلورانس»؛ تام راب اسميت از انگليس براي «كودك 44»؛ و استيو تولتز از استراليا براي «قسمتي از كل».

فهرست نهايي نامزدهاي سال 2008 جايزه‌ي بوكر روز نهم سپتامبر اعلام خواهد شد و مراسم اعطاي جايزه به اثر برتر نيز روز 14 اكتبر در لندن برگزار مي‌شود.

منبع خبر گزاری ایسنا

دكتر ژيواگو

سروش حبيبي كه تصميم دارد ديگر آثار داستايوفسكي را به فارسي برگرداند، «دكتر ژيواگو»ي بوريس پاسترناك را هم ترجمه مي‌كند.

به گزارش خبرنگار بخش كتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، اين رمان معروف‌ترين اثر بوريس پاسترناك - نويسنده‌ي روسي - است، كه حبيبي قصد ترجمه‌ي آن را دارد.

«دكتر ژيواگو» پيش‌تر از سوي چند مترجم به فارسي ترجمه شده است؛ اما به اعتقاد حبيبي، چون در ترجمه‌ي آثار كلاسيك، حق مطلب - آن‌طور كه بايد - ادا مي‌شده، ادا نشده است، او بعضي از اين آثار را دوباره ترجمه‌ خواهد كرد.

اين مترجم مقيم فرانسه كه پيش‌تر نيز آثاري را از فئودور داستايوفسكي ترجمه كرده است، همچنين قصد دارد ديگر آثار اين نويسنده را به فارسي برگرداند.

حبيبي اين روزها به ترجمه‌ي اثري از هرمان هسه مشغول است، كه به گفته‌ي او، در اين كتاب، هسه وقايع مهمي را كه در زندگي او و مردم در قرن 20 اثر مهمي داشته، به زبان قصه درآورده است.

او عنوان اين مجموعه را «كولاك»، كه يكي از داستان‌هاي مجموعه است، درنظر گرفته است.

حبيبي همچنين سه كتاب در انتظار انتشار دارد. چاپ دوم «زندگي و سرنوشت» نوشته‌ي واسيليچ روسمان توسط انتشارات نيلوفر منتشر خواهد شد. اين كتاب سال 77 توسط انتشارات سروش منتشر شده بود، كه حالا با ويرايشي تازه منتشر خواهد شد.

از سوي ديگر، داستان «زنگ‌بار» (دليل آخر) آلفرد آندرچ - نويسنده‌ي معاصر آلماني - شامل هشت داستان نه چندان كوتاه و نه خيلي بلند به زودي از سوي نشر ققنوس به چاپ خواهد رسيد.

از جمله داستان‌هاي اين مجموعه، مرگ ايوان ايليچ، ارباب و بنده، شيطان و سونات كرويتزر است.

«انفجار در كليساي جامع» نوشته‌ي الخو كارتانيه - نويسنده‌ي كوبايي - اثر ديگري است كه با ترجمه‌ي اين مترجم در انتظار انتشار دوباره است.

اين كتاب قبل از انقلاب با ترجمه‌ي حبيبي منتشر شده بود، كه بعد از 30 سال با بازنگري، آن را با عنوان اصلي‌اش، «عصر روشنگري»، منتشر خواهد كرد.

از جمله ترجمه‌هاي اين مترجم به «ژرمينال» (اميل زولا)، «انقلاب مكزيك» و «شياطين» (جن‌زدگان) (داستايوفسكى)، «جنگ و صلح» و «آنا كارنينا» (لئو تولستوى)، «شب‌هاى هند» و «ميدان ايتاليا» (آنتونيو تابوكى)، «خداحافظ گارى كوپر» و «سگ سفيد» (رومن گارى) و «طبل حلبى» (گونتر گراس) مي‌توان اشاره كرد.

ايسنا.

رمان دیگری از براتیگان در راه است

 رمان دیگری از براتیگان در راه است
رمان «پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد»، اثر ریچارد براتیگان، شاعر و نویسنده آمریكایی به فارسی ترجمه شده و در انتظار چاپ است. این كتاب توسط منتقدان یك شبه زندگینامه لقب گرفته است؛ چراكه برای شخصیت اصلی آن ماجراهایی بسیار شبیه به زندگی خود نویسنده اتفاق می‌افتد. این كتاب را حسین نوش‌آذر به فارسی ترجمه كرده است و ناشر آن انتشارات مروارید است. این رمان از آخرین آثار براتیگان محسوب می‌شود. وی دو سال پیش از مرگش در سال ۱۹۸۲ میلادی این كتاب را با عنوان اصلی: «So the Wind Wont Blow It All Away» به رشته تحریر در آورده است.
ماجرای این رمان در سال ۱۹۷۹ اتفاق می‌افتد و طی آن، راوی اول شخص، زندگی خود را در زمانی كه ۱۲ سال داشته است، نقل می‌كند. وی در خاطراتش به سال ۱۹۴۷ بازمی‌گردد. او در آن سال در یك محله فقیرنشین زندگی می‌كرده و علاقه‌مند به جمع‌آوری بطری‌های خالی بوده است. همچنین گاهی برای كسب درآمد، برخی از امور همسایگان را انجام می‌داده است.
منتقدان این كتاب را نوعی شبه‌زندگینامه می‌دانند، چراكه برای شخصیت اول این كتاب، ماجراهایی اتفاق می‌افتد كه بسیار شبیه به زندگی خود نویسنده است. ریچارد براتیگان، شاعر و نویسنده آمریكایی و صاحب آثاری چون: «صید قزل‌آلا در آمریكا»، ۷۳ سال پیش در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۵ میلادی در تاكوما (شهری در ایالات واشنگتن) متولد شد. براتیگان زندگی آرامی نداشت. در كودكی تمام شب را بیدار می‌ماند، در جوانی به علت بیماری پارانویا بستری شد، در میان سالی طعم فقر را چشید و با انتشار اولین كتابش شهرت را تجربه كرد. وی سرانجام در سال ۱۹۸۴ با تفنگ شكاری، به زندگی خود پایان داد.
ترجمه آثار این نویسنده در ایران از سال ۱۳۸۲ آغاز شد و تاكنون هفت كتاب از سروده‌ها و رمان‌های او در ایران منتشر شده‌اند. این هفت عنوان كتاب عبارتند از: «صید قزل‌آلا در آمریكا»، «انتقام چمن»، «لطفا این كتاب را به‌كارید»، «اتوبوس پیر و داستان‌های دیگر»، «در قند هندوانه»، «كلاه كافكا» و «خانه‌ای جدید در آمریكا. «پس باد همه‌چیز را با خود نخواهد برد» به زودی توسط انتشارات مروارید روانه كتاب‌فروشی‌ها می‌شود

31 تیرماه، صد و نهمین سالگرد تولد ارنست همینگوی بود

ارنست همینگوی در اتاق خواب خانه‌اش در حومه شهر هاوانا در سان‌فرانسیسكو دی‌پائولا می‌نویسد. او برای نوشتن، اتاق كار مخصوصی دارد كه در برج زاویه‌داری كه در گوشه جنوب غربی خانه واقع شده؛ اما ترجیح می‌دهد در اتاق خوابش كار كند و تنها زمانی به اتاق برج می‌رود كه «شخصیت‌هایش» او را به آنجا بكشانند. اتاق خواب در طبقه همكف واقع است و به سالن اصلی خانه راه دارد. در بین این دو قسمت همیشه نیمه‌باز است. اتاق خواب بزرگ است و نورگیر و پنجره‌های رو به شرق و جنوب، نور روز را دست و دلبازانه وارد اتاق می‌كنند تا بر دیوارهای سفید و كف‌پوش‌های زرد كف اتاق بتابد. اتاق با یك قفسه كتابخانه كه در وسط آن قرار گرفته به دو شاه‌نشین تقسیم می‌شود. یك تخت‌خواب دونفره بزرگ و كم‌ارتفاع در یك بخش قرار دارد كه برای خوابیدن فردی درشت‌اندام كاملا مناسب است و دمپایی‌های راحتی كه به دقت در پای تخت قرار گرفته نیز حكایت از همین اندام درشت دارد. دو عسلی كوچك دو طرف تخت با كپه‌های كتاب پوشیده شده است. در بخش دیگر اتاق، یك میز تحریر غول‌پیكر دیده می‌شود كه یك صندلی در پشت آن قرار گرفته و تمام سطح آن پوشیده از دسته‌های منظم كاغذها و یادگاری‌هاست. پشت آن در آخر اتاق گنجه‌ای تعبیه شده كه یك قطعه پوست پلنگ بالای آن آویخته است. دیوارهای دیگر با كتابخانه‌هایی با قفسه‌های سفید پوشیده شده كه از هر یك از این قفسه‌ها كتاب‌ها روی كف اتاق ریخته‌اند. علاوه بر این، آنها با انبوهی از روزنامه‌های كهنه، مجله‌های گاوبازی و انبوه نامه‌هایی كه با كش به هم بسته شده‌، پر شده‌اند. روی یكی از این قفسه‌های كتاب به هم ریخته- قفسه‌ای كه بر دیواری جا گرفته كه در برابر پنجره شرقی قرار دارد و حدود یك متر با تخت فاصله دارد- همینگوی میز كارش را ترتیب داده است. یك گوشه از آن بسته‌های كاغذ دیده می‌شود و دست‌نویس‌ها و كتابچه‌های یادداشت هم در كنار این بسته‌ها ولوست. تنها فضای خالی موجود در سمت چپ قفسه كتاب، جای كافی برای قرار گرفتن یك ماشین‌تحریر را به وجود آورده كه در كنار آن، یك صفحه چوبی برای استقرار كاغذ، پنج شش مداد و یك قطعه مس معدنی قرار دارد. این قطعه مس زمانی مورد استفاده همینگوی قرار می‌گیرد كه باد پنجره شرقی بخواهد كاغذها را با خود به هوا ببرد. عادت كاری همینگوی از آغاز این بوده كه وقت نوشتن بایستد. همان دمپایی‌های راحتی بزرگ را به پا می‌كند و روی یك قطعه پوست فرسوده، در برابر ماشین‌تحریر و صفحه خواندن كاغذ كه به موازات سینه‌اش قرار دارد، می‌ایستد. او كاغذ را به صورت مایل روی تخته نگه‌دارنده قرار می‌دهد و با بازوی چپش كاغذ را روی آن می‌گذارد. بعد با دست‌خطی كه در طی سال‌ها درشت‌تر شده، بسیار مردانه است، كم‌ترین میزان نقطه‌گذاری در آن رعایت شده، خیلی كم از حروف بزرگ استفاده كرده و در بسیاری از جاها در كنار نوشته‌هایش یك علامت ضربدر دارد، صفحه را پر می‌كند. صفحه پرشده را روی تخته شاسی دیگری كه در سمت راست او قرار دارد می‌گذارد و به سراغ صفحه بعدی می‌رود. او مسیر پیشرفت روزانه‌اش را- «برای اینكه سر خودم كلاه نگذارم»- روی یك نمودار بزرگ رسم می‌كند. شماره‌های هر روز نمودار، میزان واژه‌های نوشته شده در آن روز را نشان می‌دهد: اعدادی متفاوت و متغیر 450، 575، 462، 1250، 512. بیشترین كلمات همینگوی وقتی روی این نمودار ثبت می‌شود كه او كار ویژه‌ای را نوشته باشد، در این‌صورت او چنان در كار غرق می‌شود كه دیگر فرصت كافی برای ماهیگیری روزانه در خلیج را ندارد. همینگوی، مرد عادت، از میز كاملا مناسبی كه آن سمت اتاق قرار دارد استفاده نمی‌كند، حتی اگر از فضای بیشتر برای نوشتن برخوردار باشد. اما آن میز هم مجموعه‌های زیادی را نگهداری می‌كند: ‌كپه‌های نامه‌ها، ‌یك شیر اسباب‌بازی شكم‌پر خریداری شده از باشگاه‌های شبانه برادوی، كیف كرباسی كوچك پر از دندان گوشتخواران مختلف، پوكه‌های فشنگ تفنگ، مجسمه‌های چوبی از شیر، كرگدن، دو گورخر و یك گراز آفریقایی كه این سری آخر در یك ردیف كنار هم چیده شده‌اند. همینگوی اگر چه یك قصه‌گوی شگفت‌انگیز، مردی با طنز غنی و مالك انبانی دانش جالب توجه از موضوع‌هایی است كه برایش جالبند، اما برای او صحبت كردن دشوارتر از نوشتن است- نه برای اینكه ایده‌های كمی درباره موضوع دارد، بلكه بیشتر به این دلیل كه او حس می‌كند آنقدر قوی هست كه چنین ایده‌هایی را ناگفته نگه دارد و وقتی سوال‌هایی درباره چیزی از او پرسیده شود (آن هم برای استفاده از تجربیات محبوبش) ‌او در نقطه‌ای قرار دارد كه تقریبا به ندرت می‌توان از حرف‌هایش چیزی فهمید. هیچ‌جا این ایثار در برابر هنر آشكارتر از اتاق خواب او با كفپوش زردش آشكارتر نیست؛ ‌جایی كه هر روز صبح زود همینگوی از خواب بیدار می‌شود تا در تمركز مطلق در برابر تخته نوشتنش بایستد و تنها زمانی حركت كند كه وزنش را از روی یك پا به پای دیگر منتقل می‌كند. وقتی كار خوب پیش می‌رود او سخت عرق می‌ریزد، مثل یك پسربچه هیجان‌زده می‌شود، و بی‌تابی و بینوایی را وقتی با تمام وجود درك می‌كند كه حس لمس هنری برای لحظه‌ای از بین می‌رود- او به عنوان برده مقررات سختی كه خود وضع كرده- این ایستادن و عرق ریختن را تا حدود ظهر ادامه می‌دهد و بعد عصای پیاده‌رویش را بر می‌دارد و خ
* 31 تیرماه، صد و نهمین سالگرد تولد ارنست همینگوی بود
انه را ترك می‌كند تا مثل هر روز نیم‌مایل شنا كند.

romain gary رومن گاری

 
«رومن گاري» اسم واقعي اش نبود. او اصلاً اسم واقعي نداشت. چون هيچ وقت پدرش را نديد و از همان اول نام خانوادگي همسر دوم مادرش روي «رومن» گذاشته شد و او را «رومن کاسو» ناميدند. شايد به همين خاطر است که چندي بعد خودش «رومن گاري» را ترجيح داد تا هم زياد به ياد گذشته ها نيفتد و هم کمي تغيير کرده باشد. «گاري» را از واژه يي روسي به معناي «آتش گرفتن» گرفت و آن را در صيغه امر برد و کمي امريکايي اش کرد و البته اين کار را بي تاثير از نام ستاره سينماي امريکا «گاري کوپر» انجام نداد. آخر «رومن گاري» شيفته تغيير بود.


رومن گاري متولد 18 مه 1914 است و در مسکو به دنيا آمد. بدني قوي، بيني دراز و لباني کلفت داشت. شکل شرقي ها، قزاق ها و شايد هم مثل خود «چنگيز خان». وقتي هنوز خيلي کوچک بود، مادر و پدرش از هم جدا شدند و به همين خاطر هيچ وقت پدر واقعي اش را نديد. مادرش بازيگر سينما بود، موفقيت چنداني در حرفه اش پيدا نکرد و مشهور نشد اما بعدها وظيفه مادري اش را خوب ادا کرد. از همان ابتدا به «رومن» فرانسه ياد داد و پسرش را در چهارده سالگي همراه خود به «نيس» فرانسه برد. مدرسه را به خوبي سپري کرد و چندتايي هم داستان کوتاه نوشت که در نوع خود خوب بود، تحصيلاتش را در رشته حقوق در شهر پاريس ادامه داد و بعدها با شروع جنگ جهاني دوم خلباني ياد گرفت و به نيروي آزادي بخش فرانسه در اروپا پيوست. پس از جنگ با آن که تحصيلات آکادميک سياسي نداشت، ديپلماتي فرانسوي و در سال 1952 نماينده جمهوري فرانسه در سازمان ملل متحد شد. سال 1944 با «لزلي بلانش» نويسنده و روزنامه نگار انگليسي ازدواج کرد اما زندگي مشترک شان بيش از هفده سال به طول نينجاميد. يک سال پس از جدايي از همسر اول خود با «جين سيبرگ» بازيگر معروف امريکايي فيلم «از نفس افتاده» ازدواج کرد و البته با او هم نتوانست بيش از هشت سال زندگي کند. «گاري» شصت و شش سال عمر کرد و سال هاي پاياني عمرش را به خصوص پس از خودکشي «سيبرگ» در سال 1979، مثل خيلي از نويسنده ها در تنهايي و افسردگي و نااميدي سپري کرد. «رومن گاري» 2 دسامبر 1980 خودش را به ضرب گلوله تپانچه و مثل نويسنده مورد علاقه اش «ارنست ميلر همينگوي» از بين برد و از نفس افتاد.


«رومن گاري» سال 1945 اولين رمانش را به نام «تربيت اروپايي» منتشر کرد که «جايزه منتقدين» فرانسه را برايش به ارمغان آورد و در طول زندگي نزديک به سي رمان به زبان هاي فرانسه و انگليسي نوشته که البته کتاب هاي فرانسه اش موفق تر بوده اند. با آن که بيشتر آنها را تحت نام «رومن گاري» منتشر کرده، اما تعدادي از آنها را هم تحت نام هاي مستعار ديگر به چاپ رسانده است. «گاري» به جز نامي که زمان به دنيا آمدن به او دادند، چهار نام مستعار اختيار کرد. «اميل آژار» بعد از «رومن گاري» معروف ترين نام او است؛ چرا که يک بار با اين نام کتابي نوشت به نام «زندگي در پيش رو» که براي دومين بار او را برنده جايزه «گنکور» فرانسه کرد. «رومن گاري» تنها نويسنده فرانسوي است که در طول زندگي دوبار موفق به دريافت جايزه «گنکور» شده است. او اولين بار در سال 1956 به خاطر انتشار رمان «ريشه هاي آسمان» گنکور برده بود. «خداحافظ گاري کوپر» و «زندگي در پيش رو» از تاثيرگذارترين رمان هاي او است که به فارسي هم ترجمه شده.

ریچارد براتیگان Richard Brautigan

صید قزل‌آلا در آمریکا معروف‌ترین رمان ریچارد براتیگان است. براتیگان این رمان را در سال ۱۹۶۱ نوشته و پنج‌، شش سال بعد موفق به انتشارش شده است. ترجمه فارسی این رمان توسط پیام یزدانجو و ترجمه پرماجرای هوشیار انصاری‌فر، که پروسه ترجمه و انتشار آن نزدیک به یک دهه به درازا کشید، حرف و حدیث‌های بسیاری در پی داشت. ماجرا از این قرار است که انصاری‌فر سال‌ها بود که روی ترجمه صید قزل‌آلا در آمریکا کار می‌کرد و هرچند خبر ترجمه‌شدن آن دهان به دهان بین اهالی داستان می‌چرخید و خیلی‌ها منتظر انتشار ترجمه این رمان پرآوازه بودند، اما، به دلیل حساسیت خاص‌ مترجم و پاره‌ای مشکلات دیگر، این ترجمه به چاپ نمی‌رسید. پس از اینکه خبر ترجمه‌‌شدن این کتاب توسط پیام یزدانجو و بعد خود کتاب منتشر شد، هوشیار انصاری‌فر با اعتراض شدید مدعی شد که یزدانجو ترجمه او را در اختیار داشته و از آن استفاده کرده و در عین‌حال ترجمه‌ای پر از اشتباه و مغشوش از این رمان ارائه کرده است. غرض از نقل این ماجرا ارزشگذاری و داوری در مورد دو ترجمه نیست، چون اکنون، که هر دو ترجمه چاپ شده‌اند و در بازار کتاب به فروش می‌رسند، مخاطبان بهترین داوران هستند و عیار دو ترجمه، بهترین مدافعان آنها. منظور این است که گفته شود به‌نظر می‌رسد حاشیه‌هایی که دو ترجمه مختلف از معروف‌ترین رمان براتیگان در ایران به وجود آورد، در توجه ناگهانی به این نویسنده آمریکایی در ایران و پدیده‌شدن‌اش بی‌تاثیر نبود. حاشیه‌ها را بگذاریم و بگذریم و برسیم به خود رمان.
براتیگان در داستان «بخشوده»- از مجموعه‌‌داستان «انتقام چمن» - که ماجرای آن هم موضوع مورد علاقه براتیگان یعنی صید قزل‌آلاست ـ موضوعی که مدام در کارهایش به گونه‌های مختلف از آن استفاده می‌کند ـ با شوخ‌طبعی خاصی توصیفی از رمان صید قزل‌آلا در آمریکا ارائه می‌‌دهد: «کاملا مطلع هستم که ریچارد براتیگان نامی آمده و رمانی نوشته به اسم صید قزل‌آلا در آمریکا که همه‌اش درباره صید قزل‌آلاست و شهرفرنگی است از قزل‌آلا در محیط‌های مختلف».
به‌نظرم نمی‌توان خلاصه‌ای از صید قزل‌آلا در آمریکا ارائه کرد که بهتر از این دو خط جانمایه آن را در بر داشته باشد. خواندن این رمان و به‌طور کلی آثار براتیگان (به‌خصوص رمان‌هایش) نیاز به دیدگاه و رویکرد خاصی دارد. کارهای براتیگان را باید کاملا معطوف به خود آنها خواند، ذهن را از پیش‌زمینه‌های جهان واقع و تجربه‌های قبلی از داستان‌های کلاسیک و مدرن، خالی ‌نمود و در جهان داستانی براتیگان رها کرد. تنها با این شیوه است که می‌توان از آثار او لذت برد. این مسئله در خوانش صید قزل‌آلا در آمریکا ضروری‌تر از آثار دیگر براتیگان به نظر می‌رسد، زیرا فصل‌های متعدد این رمان در ظاهر هیچ ارتباط خاصی به هم ندارند و در آن گاه به تکه‌هایی کاملا غیر داستانی و در ظاهر عجیب و غریب برخورد می‌کنیم که برای خواننده‌ای که پیش‌زمینه مطالعه این ژانر از داستان‌ها را ندارد کمی نامانوس به نظر می‌آیند، مثل فصل «روش دیگری برای درست کردن کچاپ گردو».
نمونه دیگر این غرابت طرح روی جلد صید قزل‌آلا در آمریکا است. عکسی که روی جلد این کتاب چاپ شده، تصویری از براتیگان و نامزدش «مایکلا کلارک لوگراند» در کنار مجسمه «بنجامین فرانکلین» در سان‌فرانسیسکو، جزء مهمی از رمان است و بارها در فصول مختف کتاب به آن اشاره شده و از آن استفاده می‌شود. در چنین فضایی است که تکه‌پاره‌های به‌ظاهر بی‌ربط رمان که ـ تنها وجه اشتراک‌شان حضور راوی داستان در آنها و ارتباط‌‌شان با صید ماهی قزل‌آلاست ـ انسجام پیدا می‌کنند. در واقع این تکه‌ها همانند داستان‌های کوتاه به‌هم پیوسته در کنار یکدیگر معنا پیدا می‌کنند و رمان را شکل می‌دهند. راوی مدام از این رودخانه به آن رودخانه و از این شهر به آن شهر در حرکت است و مهم‌ترین دغدغه او صید قزل‌آلاست.
پاره‌هایی که راوی روایت می‌کند گاه این قابلیت را دارند که داستانی مستقل محسوب شوند و گاه تنها با قرارگرفتن در کلیت اثر تشخص پیدا می‌کنند. براتیگان بعدها دو فصل گمشده از رمان صید قزل‌آلا در آمریکا را در مجموعه‌داستان انتقام چمن آورد؛ این مسئله به خوبی می‌تواند ساختار پاره‌های زیادی از صید قزل‌آلا در آمریکا و هویت بعضا مستقل آنها را مشخص کند. صید قزل‌آلا در آمریکا نمونه کاملی است از ادبیاتی که با نام ادبیات پسامدرن شناخته می‌شود، با وجود این، برخلاف تصوری که بعضی از نویسندگان جهان‌سومی از داستان‌های پست‌مدرن دارند، در پس آشفتگی ظاهری رمان پیوستگی و انسجامی نهفته است که شاید راز اقبال و موفقیت آن باشد. طی این قریب به دو سالی که از انتشار ترجمه‌های فارسی این رمان مطرح می‌گذرد عموم مخاطبان و منتقدانی که آن را خوانده‌اند یا واقعا شیفته‌اش شده‌اند یا آن‌را یک رمان بی‌سر و ته و مزخرف می‌دانند! حد وسطی وجود ندارد اما خوشبختانه گروه اول بسیار پرجمعیت‌تر از گروه دوم‌اند!

صید قزل‌آلا در آمریکا معروف‌ترین رمان ریچارد براتیگان است. براتیگان این رمان را در سال ۱۹۶۱ نوشته و پنج‌، شش سال بعد موفق به انتشارش شده است. ترجمه فارسی این رمان توسط پیام یزدانجو و ترجمه پرماجرای هوشیار انصاری‌فر، که پروسه ترجمه و انتشار آن نزدیک به یک دهه به درازا کشید، حرف و حدیث‌های بسیاری در پی داشت. ماجرا از این قرار است که انصاری‌فر سال‌ها بود که روی ترجمه صید قزل‌آلا در آمریکا کار می‌کرد و هرچند خبر ترجمه‌شدن آن دهان به دهان بین اهالی داستان می‌چرخید و خیلی‌ها منتظر انتشار ترجمه این رمان پرآوازه بودند، اما، به دلیل حساسیت خاص‌ مترجم و پاره‌ای مشکلات دیگر، این ترجمه به چاپ نمی‌رسید. پس از اینکه خبر ترجمه‌‌شدن این کتاب توسط پیام یزدانجو و بعد خود کتاب منتشر شد، هوشیار انصاری‌فر با اعتراض شدید مدعی شد که یزدانجو ترجمه او را در اختیار داشته و از آن استفاده کرده و در عین‌حال ترجمه‌ای پر از اشتباه و مغشوش از این رمان ارائه کرده است. غرض از نقل این ماجرا ارزشگذاری و داوری در مورد دو ترجمه نیست، چون اکنون، که هر دو ترجمه چاپ شده‌اند و در بازار کتاب به فروش می‌رسند، مخاطبان بهترین داوران هستند و عیار دو ترجمه، بهترین مدافعان آنها. منظور این است که گفته شود به‌نظر می‌رسد حاشیه‌هایی که دو ترجمه مختلف از معروف‌ترین رمان براتیگان در ایران به وجود آورد، در توجه ناگهانی به این نویسنده آمریکایی در ایران و پدیده‌شدن‌اش بی‌تاثیر نبود. حاشیه‌ها را بگذاریم و بگذریم و برسیم به خود رمان.
براتیگان در داستان «بخشوده»- از مجموعه‌‌داستان «انتقام چمن» - که ماجرای آن هم موضوع مورد علاقه براتیگان یعنی صید قزل‌آلاست ـ موضوعی که مدام در کارهایش به گونه‌های مختلف از آن استفاده می‌کند ـ با شوخ‌طبعی خاصی توصیفی از رمان صید قزل‌آلا در آمریکا ارائه می‌‌دهد: «کاملا مطلع هستم که ریچارد براتیگان نامی آمده و رمانی نوشته به اسم صید قزل‌آلا در آمریکا که همه‌اش درباره صید قزل‌آلاست و شهرفرنگی است از قزل‌آلا در محیط‌های مختلف».
به‌نظرم نمی‌توان خلاصه‌ای از صید قزل‌آلا در آمریکا ارائه کرد که بهتر از این دو خط جانمایه آن را در بر داشته باشد. خواندن این رمان و به‌طور کلی آثار براتیگان (به‌خصوص رمان‌هایش) نیاز به دیدگاه و رویکرد خاصی دارد. کارهای براتیگان را باید کاملا معطوف به خود آنها خواند، ذهن را از پیش‌زمینه‌های جهان واقع و تجربه‌های قبلی از داستان‌های کلاسیک و مدرن، خالی ‌نمود و در جهان داستانی براتیگان رها کرد. تنها با این شیوه است که می‌توان از آثار او لذت برد. این مسئله در خوانش صید قزل‌آلا در آمریکا ضروری‌تر از آثار دیگر براتیگان به نظر می‌رسد، زیرا فصل‌های متعدد این رمان در ظاهر هیچ ارتباط خاصی به هم ندارند و در آن گاه به تکه‌هایی کاملا غیر داستانی و در ظاهر عجیب و غریب برخورد می‌کنیم که برای خواننده‌ای که پیش‌زمینه مطالعه این ژانر از داستان‌ها را ندارد کمی نامانوس به نظر می‌آیند، مثل فصل «روش دیگری برای درست کردن کچاپ گردو».
نمونه دیگر این غرابت طرح روی جلد صید قزل‌آلا در آمریکا است. عکسی که روی جلد این کتاب چاپ شده، تصویری از براتیگان و نامزدش «مایکلا کلارک لوگراند» در کنار مجسمه «بنجامین فرانکلین» در سان‌فرانسیسکو، جزء مهمی از رمان است و بارها در فصول مختف کتاب به آن اشاره شده و از آن استفاده می‌شود. در چنین فضایی است که تکه‌پاره‌های به‌ظاهر بی‌ربط رمان که ـ تنها وجه اشتراک‌شان حضور راوی داستان در آنها و ارتباط‌‌شان با صید ماهی قزل‌آلاست ـ انسجام پیدا می‌کنند. در واقع این تکه‌ها همانند داستان‌های کوتاه به‌هم پیوسته در کنار یکدیگر معنا پیدا می‌کنند و رمان را شکل می‌دهند. راوی مدام از این رودخانه به آن رودخانه و از این شهر به آن شهر در حرکت است و مهم‌ترین دغدغه او صید قزل‌آلاست.
پاره‌هایی که راوی روایت می‌کند گاه این قابلیت را دارند که داستانی مستقل محسوب شوند و گاه تنها با قرارگرفتن در کلیت اثر تشخص پیدا می‌کنند. براتیگان بعدها دو فصل گمشده از رمان صید قزل‌آلا در آمریکا را در مجموعه‌داستان انتقام چمن آورد؛ این مسئله به خوبی می‌تواند ساختار پاره‌های زیادی از صید قزل‌آلا در آمریکا و هویت بعضا مستقل آنها را مشخص کند. صید قزل‌آلا در آمریکا نمونه کاملی است از ادبیاتی که با نام ادبیات پسامدرن شناخته می‌شود، با وجود این، برخلاف تصوری که بعضی از نویسندگان جهان‌سومی از داستان‌های پست‌مدرن دارند، در پس آشفتگی ظاهری رمان پیوستگی و انسجامی نهفته است که شاید راز اقبال و موفقیت آن باشد. طی این قریب به دو سالی که از انتشار ترجمه‌های فارسی این رمان مطرح می‌گذرد عموم مخاطبان و منتقدانی که آن را خوانده‌اند یا واقعا شیفته‌اش شده‌اند یا آن‌را یک رمان بی‌سر و ته و مزخرف می‌دانند! حد وسطی وجود ندارد اما خوشبختانه گروه اول بسیار پرجمعیت‌تر از گروه دوم‌اند!

جورج الیوت

 


ماری آن یا ماریان اوانز، که بعدها به نام جورج الیوت شهرت یافت، در 22 نوامبر 1810، در این منطقه مید لندز انگلستان متولد شد.

پدرش رابرت اوانز، از مردم ویلز، فرزند مردی بنّا و نجّار بود. او ابتدا به کار زراعت پرداخت اما بعد مباشر ملک آربری شد که صاحب آن یکی از ملاکهای محلّی بود اوانز به سبب امانتداری و صداقتش و نیز به خاطر اطلاعات جامعی که در مورد تمامی جنبه های زندگی روستایی داشت، فردی سرشناس و محترم محسوب می شود.عقایدی سنتی داشت و عصری را به طرفداری از کلیسای انگلیس و حزب محافظه کار گذارنده بود. ماریان که سومین فرزند از ازدواج دوم او با دختر مردی روستایی بود، کوچکترین فرزند او به شمار می رفت.

پدر و مادر ماریان سرگرم زندگی خود بودند؛ خواهر و برادرش پیش از او با یکدیگر هم پیمان شده بودند. جورج الیوت در تمام مدت زندگی اش اشتیاقی شدید برای کسی که از آن او باشد و او را بیش از دیگران دوست داشته باشد احساس می کرد.

ماریان هنگامی که کودکی بیش نبود در آرزوی این بود که محبت برادرش را تمام و کمال به خود اختصاص دهد. طبیعتاً ناامید شد چرا که آیزاک 8 ساله به مدرسه می رفت و فقط در ایام تعطیلی از دنیای پسران و مردها خارج می شد و فرصتی می یافت که خواهر کوچکش را ناز و نوازش کند.

مشکلات کم اهمیت تری نیز در کار بود. ماریان چهره ای معمولی و ظاهری نامرتب داشت. خواهرش کریسی زیبا و تمیز بود. کریسی محبوب بزرگترها بود، دختری بود خوب و کارآمد و مورد تأیید مادر، حال آنکه ماریان را مرتب سرزنش می کردند که چرا به جای کمک در کار خانه وقتش را با خواندن کتاب تلف می کند و چرا موهایش هیچ وقت مرتب نیست. با اینهمه، ماریان همیشه هم غمگین نبود. زندگی در گریف در خانه ای با آجرهای سرخ، با کلبه ها ی روستایی اطراف آن، با باغ و برکه و محصور در میان جنگل و مزارع، برای هر کودکی زندگی جالبی بود. پدرش اغلب وقتی برای سرکشی به ملک آربری می رفت ماریان را با خود می برد؛ وقتی پدر در مزرعه یا در کلبه های روستایی درباره ی مشکلات مستأجرین با آنها صحبت می کرد، ماریان بین دو پای او می نشست و اطلاعات فراوانی در مورد مردم روستایی و زندگی آنها کسب می کرد. الیوت در یکی از اشعار نه چندان برجسته ی خود این سالهای دوران کودکی اش را با عبارت «منشأ هر چیز خوبی که دارم» توصیف می کند و از ساعات «خوش و خشنود کننده ی دوران کودکی» سخن می راند.

خانم اوانز زنی کم بنیه بود، از این روی برای فراهم آوردن آسایش خاطر او، دخترها را زود به مدرسه فرستادند؛ ابتدا به مدرسه ای کوچک در اتلبرو در واریک شر که در آنجا ماریان دچار سرماخوردگی و کابوسهای شبانه شد، و بعد به مدرسه ای بزرگتر در نان ایتن. دوشیزه لویس، اولین معلم ماریان در این مدرسه، بهترین دوست ماریان شد. ماریان بعدها نامه هایی ملال آور، خشک و رقت انگیز برای او نوشت که تنها راه بروز احساساتش در سنین هفده تا بیست و پنج سالگی بود.

ماریان در نوجوانی سخت تحت تأثیر دوشیزه لویس قرار گرفت. او سرشتی مذهبی داشت و نیکویی را سرلوحه ی زندگی خود قرار داده بود. پانزده ساله بود که مادرش درگذشت و کمی بعد کریسی ازدواج کرد. وی مدرسه را رها کرد و سرپرستی خانه و پدر و برادرش را به عهده گرفت. اغلب به دیدن مستمندان می رفت و در حد توان در سازمانهای خیریه از جمله باشگاههای جمع آوری پوشاک برای فقرا کار می کرد. ماریان شانزده ساله پا به پای زنان مسن این کارهای کسالت آور را با وقار تمام انجام می داد و پنهانی آرزوی زندگی پربارتری را در دل می پروراند و نیز فرصتی برای به کار گرفتن استعدادهایی که در خود سراغ داشت. «می توانی تلاش را بکنی، اما نمی دانی چه دردی است که نبوغ مردان را داشته باشی و به جرم زن بودن در اسارت باشی.»

ماریان در زندگی اش آنقدرها هم از استقلال بی بهره نبود. زبان ایتالیایی و آلمانی می آموخت، و درس موسیقی می گرفت و مثل همیشه با ولع تمام کتاب می خواند، اما کسی را نداشت که در مورد کتابهایش با او صحبت کند. نزدیکترین راه برای دستیابی به مصاحبی همدل، مکاتبه با دوشیزه لویس بود.

پدرش در گریف زندگی می کرد و او وظیفه ی خود می دانست که از پدرش مراقبت کند.

سالها بعد، هنگامی که از او پرسیدند آیا زمانی اقدام به نوشتن زندگینامه اش خواهد کرد، در توصیف آن دوران چنین گفت: «تنها چیزی که مایلم درباره ی آن بنویسم ناامیدی مطلقی است که آن زمان حس می کردم، ناامیدی از اینکه هرگز بتوانم به جایی برسم». در این دوره حتی نمی توانست به تعطیلات رود.

ماریان درست قبل از نوزدهمین زادروز تولدش چنین نوشت: «آیا می توانم کاملاً تقدیس یابم؟» آیا ماریان خشکه مقدّسی روستایی بود؟ آری، اما در عین حال جوان نوخاسته ای بود که در او زندگی، رنگ، و قدرتی سرکش در هم تنیده بود چرا که رنگها بس درخشان بودند و سرکشی بسیار. و دیری نپایید که این هر سه از پیله ی خود سربرآورند.

ماریان بیست و دو ساله بود که آیزاک ازدواج کرد و مباشر ملک آربری شد و خانه ی مباشر نیز به او واگذار شد. ماریان و پدرش آنگاه به خانه ای در خیابان فولزهیل در کاونتری نقل مکان کردند. کاونتری در آن زمان شهر کوچکی بود ولی این نخستین باری بود که دختر روستایی پا به دنیای بزرگ می گذاشت در این شهر، ماریان برای اولین بار با کسانی دوست شد که علائق مشترکی با او داشتند: چارلز بری که کتابش به نام فلسفه ی ضرورت همان سال چاپ شد، نویسنده ی کتاب تحقیقی درباره ی منشأ مسیحیّت، که ماریان قبلاً آن را خوانده بود. برای دختر کتابخوانی چون ماریان، بی تردید لذت بخش بوده است که با نویسندگان حضوری آشنا شود.

در این زمان لابد دوشیزه لویس احساس می کرد نفوذی که بر شاگردش داشت تحلیل رفته است، چرا که ماریان حتی قبل از دیدار با خانواده ی بری، در اصل مذهب سنتی ابراز تردید کرده بود. پس از آن ماریان در نتیجه ی بحثهای مداومی که در این خانه جریان داشت و با اتکا به حمایت اخلاقی آنان، به طور غیرمنتظره و با صراحت از اعتقاد خود دست کشید و این ضربه برای پدرش چنان سنگین بود که تهدید کرد خانه را می فروشد و تنها در کلبه ای زندگی می کند. ماریان به مقابله با تهدید پدر برخاست و تصمیم گرفت خانه ای در کاونتری بگیرد و از راه تدریس امرار معاش کند. چند هفته ای از پدرش دور شد. تا اینکه عقل سلیم رابرت اوانز و کشف این نکته که بی دخترش آسایش ندارد، عقیده ی او را تغییر داد؛ وی موافقت کرد که دخترش برگردد و ماریان به او قول داد که روزهای یکشنبه با وی به کلیسا برود و بدین ترتیب با هم کنار آمدند. ماریان تا هنگام مرگ پدرش در کنار او ماند و در آن زمان سی سال داشت.

در این دوران بود که ماریان اولین اثر خود را به رشته ی تحریر در آورد، البته صرف نظر از نامه های طولانی و کسالت آورش. او زندگی عیسی (1846) نوشته ی داوید فریدریش اشتراوس را ترجمه کرد . این کار دو سال طول کشید و چه بسا که او را خسته کرد. اما احتمالاً به او آموخت در نوشتن اثری بلند، پشتکار داشته باشد.

پدرش را بسیار دوست داشت و ضعف روزافزون و مرگبار وی دل ماریان را به درد می آورد. «بدون پدرم چه هستم؟ بی او چنان است که گویی پاره ای از طبیعت معنوای ام از کف رفته است.» واضح است که ماریان برای تحقق بخشیدن به تواناییهایش به آزادی بیشتری نیاز داشت تا به شیوه ی خود به تکامل رسد. پس تردیدی نیست که مرگ رابرت اوانز پس از یک بیماری طولانی سبب آسودگی خاطر دوستان ماریان شد. درست در همان ایام خانواده ی بری برای تعطیلات به خارج از کشور رفتند و ماریان را نیز با خود بردند و برایش در پانسیونی در ژنو اطاق گرفتند. در آنجا ماریان هفت ماه آرام بخش را به استراحت و تطبیق با شرایط جدید گذراند. هنگامی که به انگلستان بازگشت در خانه ی بری، جان چپمن را که بتازگی ویراستار وست مینستر ریویو شده بود ملاقات کرد. او چند کتاب به ماریان داد که نقدی بر آنها بنویسد. کمی بعد چپمن امتیاز روزنامه را خرید و سمت دستیار افتخاری سردبیر را به ماریان پیشنهاد کرد. قرار شد که برای کمکی که می کرد به او حقوق پرداخت کنند و به این ترتیب او درآمدی کوچک از آن خود داشت. در سال 1851 به لندن آمد، در خانه ی خانواده ی چپمن ساکن شد، و به کار روزنامه پرداخت.

در این زمان ماریان کاملاً در جریان زندگی ادبی لندن قرار داشت. او با چارلز دیکنز، جیمز فرود، تی. ایچ. هاکسلی، هریت مارتینو، جورج گروت، و جی. اس. میل ملاقات کرد. رفاقتی نزدیک با هربرت اسپنسر فیلسوف برقرار کرد.

هربرت اسپنسر، لویس را به ماریان معرفی کرد. در آن هنگام لویس سردبیری لیدر را به عهده داشت که اولین هفته نامه ی انتقادی بود که در انگلستان به طبع می رسید. او مردی زشت رو، سرزنده، خوش مشرب، سرگرم کننده و مهربان بود، روزنامه نگاری ممتاز بود که از درگیر کردن خود در هیچ موضوعی پرهیز نداشت و همیشه حرفی داشت که در مورد موضوع مورد نظر بگوید، حرفی که اگر هم عمیق نبود، قطعاً مؤثر بود؛ از آن نوع آدمها بود که دیگران را به خوب کار کردن تشویق می کنند. وی ازدواج ناموفقی کرده بود و پدر چهار کودکی بود که نام لویس را یدک می کشیدند. بنابر قانون آن زمان لویس نمی توانست زنش را طلاق بدهد. پس مقرری برای همسر و فرزندانش منظور کرد و جدا از آنها به زندگی ادامه داد.

ماریان و لویس سخت عاشق هم بودند وبلاخره تصمیم گرفتند که با هم زندگی کنند.

اما این زندگی آن چیزی که او می خواست نبود. ماریان به نظر دوستان و خانواده اش بسیار اهمیت می داد، همان موقع و پس از آن نیز مردد بود. اما در نهایت زندگی او از نظر احساسی کامل بود، با کسی زندگی می کرد که به او نیاز داشت، همانطور که ماریان به وی نیاز داشت، کسی که ماریان مهمترین فرد در زندگی اش بود. عشق و ستایش لویس عدم اعتماد به نفس وی را از بین می برد. ماریان دیگر تنها نبود. و آنگاه که ذاتش ارضا شد قلمش آزاد گشت. ماریان، که ترجیح می داد ماریان لویس خوانده شود، هنوز هم ماریان اوانز بود، اما سپس نامی یافت که هر دو نام دیگر را محو کرد. ماریان دوران رمان نویسی اش را، بلافاصله پس از بازگشت به انگلستان، تحت نام مستعار جورج الیوت آغاز کرد.

ماریان و جورج لویس در خانه ای کوچک در ریچموند زندگی خود را آغاز کردند. هر دوی آنها برای تأمین زندگی خودشان و همسر و فرزندان لویس باید کار می کردند. ماریان که پیش از این اغلب رؤیای نوشتن رمان را در سر پرورانده بود، اکنون به مدد عشقی شاد و ترغیبی هوشیارانه رؤیایش را تحقق می بخشید. کار خود را با نوشتن داستان کوتاه بلندی به نام «ایماس بارتون» آغاز کرد. این داستان در سال 1857 در مجله ی بلک وودز تحت نام مستعار جورج الیوت به چاپ رسید. ماریان تخلص جورج را بدین سبب برگزید که نام محبوبش بود و الیوت را چون به نظرش خوش آهنگ می نمود. دو داستان بعدی او نیز با نامهای «داستان عشق آقای گیلفیل» و «توبه ی جَنِت» در بلک وودز به چاپ رسید. هر سه داستان به شکل کتابی با عنوان صحنه هایی از زندگی روحانی در 1858 منتشر شد. ولی حتی هنگامی که داستانها جداگانه چاپ شدند توجه بسیاری را به خود جلب کردند و بسیاری از صاحب نظران از جمله دیکنز تکری آنها را نوشته ی نویسنده ای نظهور و مهم دانستند.

جورج الیوت بسی دیر به استعداد خود پی برد. وقتی صحنه هایی از زندگی روحانی را نوشت، سی و هشت ساله بود و مایه ی اولیه ی تقریباً همه ی رمانهایش را خاطرات او تشکیل می داد که به مدد تخیل خلاقش به رشته ی تحریر درمی آمد. او همیشه مایه ی اصلی کارش را از تجارب سی سال نخست زندگی اش می گرفت و به جز بخشهای از آخرین رمانش، دنیل دراندا، مضمون داستانهایش را تقریباً همیشه زندگی محلی تشکیل می داد. در بازسازی گفتگوهای محلی حافظه ای بس دقیق داشت.

جنبش انجیلی و برخورد میان آیین سنتی و جدید عبادت در کلیسا، همیشه مورد توجه جورج الیوت بوده است. او در یکی از نامه های اولیه اش ابراز تأسف می کند که رمان نویسان انگلیسی از پرداختن به موضوعی اینچنین فراگیر غفلت ورزیده اند. الیوت خود حتی پس از آنکه بکلّی ترک عبادت کرد، همچنان به این موضوع علاقه مند بود.

دیکنز از اولین کسانی بود که به هویت رمان نویس جدید پی برد؛ وقتی که ادام بید منتشر شد دیگر همه از این راز خبر داشتند. با وجود این جورج الیوت همچنان رمانهایش را با نام مستعار چاپ می کرد.

زندگی مشترک ماریان و جورج لویس، ابتدا در خانه ای در ریچموند، سپس در لندن در خانه ای نزدیک به ریجنت پارک، آنگونه که لویس در خاطراتش ثبت کرده است، سرشار بود از «شادی عمیق زناشویی». پسرخوانده ها ماریان را سخت دوست داشتند و او نیز متقابلاً چنین احساسی نسبت به آنها داشت. ماریان و لویس هر دو سخت کار می کردند و همواره به کار یکدیگر علاقه نشان می دادند، گرچه با انتشار کتابهای ماریان و افزایش شهرت او، کار ماریان بناچار کانون علاقه و توجه شده بود. لویس چنان آفریده شده بود که برای ماریان همسری متواضع باشد. ماریان در او عشق صادقانه ای را یافت که همیشه در آرزویش بود.

لویس حتی چند نقد ناخوشایندی را که در مورد رمانهای ماریان نوشته شده بود از چشم او پنهان کرد. عجیب است که زنی توانمند چون او اجازه ی چنین کاری را بدهد، اما واقعیت این است که او بیش از حد حساس بود و به آنی افسرده می شد و اعتماد به نفس خویش را از دست می داد.

دومین رمان بلند الیوت، آسیای کنار فلوس، در سال 1860، فقط یک سال پس از ادام بید، انتشار یافت. در نوشتن این کتاب الیوت مستقیماً از خاطرات دوران کودکی اش بهره گرفت.

ادام بید و آسیای کنار فلوس رمانهایی هستند سرشار از تجربیات اولیه نویسنده: پدر و مادرش، کودکی خودش، آرزوهای جوانی اش، رابطه ی وی با برادرش، و علاقه ی او به دوشیزه لویس ماده خام داستان دو رمان مذکور را تشکیل می دهند. اما الیوت در سه رمان آخرش از تجربیات شخصی دور شد. واقعیت را از آن تجربیات گرفت، و دنیاهای متفاوت خلق کرد. میان رمانهای اولیه و سه رمانی که اشاره شد، دو رمان دیگر نوشت، که هر دو بسیار متفاوت و سرشار تخیلند. این دو سایلاس مارنر تنها رمان تاریخی او رومولا هستند. سایلاس مارنر (1861)، کوتاهترین و، از نظر طرح، کاملترین رمان جورج الیوت است که به واقع نوعی داستان پریان است که در خلال زندگی عادی روستایی تعریف شد.

وقتی که نویسنده ای وقت و تلاش زیادی را برای نوشتن کتابی مبذول می کند، اما نتیجه ی کارش کاملاً رضایتبخش نیست، حال این تلاش گاه ترقی و پیشرفت تخیل اوست. مطمئناً پس از رومولا بود که جورج الیوت سه رمان مهمش را نوشت. شاید دید تاریخی رومولا ذهن او را متوجه دوران خودش کرد. فلیکس هول (1866) رمانی سیاسی است، گرچه سیاست بهترین قسمت آن نیست.

میدل مارچ (1871-1872) امروزه اوج شکوفایی نبوغ جورج الیوت و به علاوه یکی از بهترین رمانهایی که به زبان انگلیسی نوشته شده، محسوب می شود. عنوان فرعی آن مطالعه ی زندگی در ولایت است. محل وقع داستان شهرستانی در میدلندز و خانه های بزرگ اطراف شهر است. درونمایه ی آن، آنطور که جرالد بورلت در کتاب ورج الیوت: زندگی و کتابهایش (1948) می گوید: «گوناگونی رفتارهای مردم در ولایت و اهمیت زندگی معمولی» است.

الیوت در آخرین رمان خود دنیل دراندا (1874-1876)، چندان از دانش و تجربیات اولیه ی خود از مزرعه و روستا بهره نبرده. صحنه های این کتاب در خانه های ییلاقی، در لندن، و خارج از کشور رخ می دهد.

دنیل دراندا آخرین رمان جورج الیوت بود. نام جورج الیوت با رمانهایش زنده است. تعدادی داستان کوتاه نوشت، که به یاد ماندنی ترین آنها «حجابِ پس زده» است؛ تعداد زیادی شعر بی لطف و بی روح سرود، که یکی از آنها شعر بلند دراماتیک کولی اسپانیایی (1868) است؛ و کتابی از مقالات طنزآمیز نوشت با نام دریافتهای تئوفراستوس ساچ (1879). همه ی آثارش را طی 23 سال زندگی مشترک با جورج لویس پدید آورد. در 1878، دو سال پس از انتشار دنیل دراندا، لویس فوت کرد.

مرگ لویس برای الیوت ضربه ی مرگباری بود و او بیش از دو سال پس از مرگ وی دوام نیاورد. پایان داستان جورج الیوت، پایان غریبی است. هفته های پس از مرگ لویس خودش را حبس کرد و در حیرت ناامیدی ماند و حاضر به دین کسی نبود. اولین دوستی که خواست ببیند، جان والتر کراس بود، پس تاجری لندی، یکی از جوانان مستعدی که به خانه ی آنها در مجاورت ریجنت پارک آمد و شد داشت. کراس در آن زمان سی و نه ساله بود و جورج الیوت شصت ساله. کراس تازه مادرش را که سخت دوستش می داشت، از دست داده بود، و بی تردید ناخودآگاه برای پر کردن این خلأ متوجه جورج الیوت شد، همانطور که الیوت در جستجوی ناامیدانه اش به دنبال آرامش، متوجه او شد. آنها دائماً با هم بودند تا در 6 مه 1880 ازدواج کردند.

جورج الیوت ازدواج حیرت انگیز خودش را چنین نامید: «نعمتی که لایقش نیستم.» برخی چنین می پندارند که برای او مایه ی آرامش بود که خودش را دست کم زنی متأهل بداند. اما بیشتر اینطور استنباط می شود که الیوت، که عشق جورج لویس برایش به منزله ی زندگی بود، ناامیدانه به هر مایه ی آرامشی چنگ می انداخت تا وی را از چنگال تنهایی و محرومیت برهاند. فرصتی نبود که به آینده ی ازدواج خود بیندیشد. ظاهراً کراس بسیار به ماریان علاقه مند بود. پس از مرگ الیوت، کراس برای نخستین بار زندگینامه ی ماریان را به کمک نامه ها و دفتر خاطرات او تألیف کرد. بی تردید محبت و همراهی او تا حدی مایه ی آرامش خاطر ماریان شد. ماریان طبیعتی عاشق پیشه داشت و همیشه کسی را می خواست که عاشقش باشد، حمایتش کند، و عزیزش بدارد. اما از دست دادن لویس، چنان ضربه ای به او وارد کرد که هرگز بهبود نیافت. تا بالاخره در دسامبر 1880، شش ماه پس از ازدواجش، درگذشت.

او از آن نویسنده ها نبود که تمام مدت زندگی اش را برای شهرت بجنگد. از همان زمان چاپ اولین کتابش نویسندگان دیگر از جمله دیکنز و تکری ظهور نویسنده ای جدید را اعلام کردند. در پرونده ی کاری او نشانی از عدم موفقیت نیسنت؛ الیوت با وجود روحیه ی متزلزل و عدم اعتماد به نفسش، خود می دانست که رمان نویس پر اهمیتی است.

شهرت الیوت تا مدتی پس از مرگ در محاق رفت. کسی که حقیقتاًً به رمان علاقه مند بود نمی توانست وجود او را نادیده بگیرد، ولی بسیاری از کسانی که آثار او را نخوانده بودند؛ او را معلم سرخانه ی تحصیلکرده، پرحرف، و از مد افتاده ی ویکتوریایی می دانستند.

بتازگی مردم دوباره به آثار وی علاقه مند شده اند، و مطالعات دقیق و مثبت جرالد بولت و جون بنت، ارزیابی منتقدانه ی اف.آر.لویس، تحقیق تی.دبلیو.جی.هاروی، زندگینامه ی کاملی که گوردون هایت به دست داده و بالاخره فیلمهای تلویزیونی که از آثار الیوت ساخته شده، قضاوتی منصفانه تر و محبوبیتی عامتر برای الیوت و استعدادهای برترش فراهم آورده است.

تردیدی نیست که جورج الیوت نویسنده ای بزرگ است. دانش او از زندگی عمیق است و گسترده. او یکی از عقلانی ترین رمان نویسان انگلیسی است، اما در توان عقلانی او نشانی از تحقیر یا هیچ چیزی که بتواند از همدردی او با مردم طبقه ی متوسط بکاهد نیست. او از ذهنی که با فلسفه و دانش آبیاری شده برای توصیف اهمیت زندگی عادی استفاده می کند. به گفته ی هنری جیمز، جورج الیوت می تواند «طرحی دقیق و قطعی از هر شخصیت» ارائه دهد، و در عین حال نبوغی دارد که می تواند به شخصیت زندگی بخشد، نه به عنوان یک فرد، بلکه چون بخشی از اجتماع. دید او کلی نگر است. او فرقی بین زندگی درونی و بیرونی، احساسات عمیق، مشکلات دردناک روحی، و معامله ای دردفتر وکالت، دعوا و مرافعه ی مربوط به انتخابات، و شاید شایعه پراکنی در مطبخی روستایی یا در اتاق رقص، قائل نیست. نقطه ی مشترک همه ی اینها عشق عمیق او به انسان است. فراتر از تمام توصیفاتی که وی با اعتقاد و اغلب طنز گونه از پستی و پوچی انسان ارائه می دهد، اعتقاد وی به عظمت بالقوه ی انسان نهفته است.

آشکار است که او طنز را آگاهانه به کار می برد. الیوت که در مکاتبات خصوصی اش بسیاری جدی و متکلف می نویسد، در زمانهایش طنز پرشور و زیرکانه ی زن پیر روستایی را به کار می بندد، و این طنز گویی وی فقط هنگامی از کار می افتد که مشغول توصیف یکی از شخصیتهای آرمانی اش یا یکی از آنهایی است که تا حد زیادی شبیه خود او هستند.

زیرکی او تنها از عقلش نشأت نمی گرد، بلکه حاصل هماهنگی میان ذهن احساس اوست که مزین به همدردی عشق او به انسان است. در بهترین اثر وی عمق و واقعیتی هست که هیچ رمان نویس انگلیسی از آن فراتر نرفته، و هیچ رمان نویسی نمی تواند قدرتمندانه تر از او خواننده را به دنیای مخلوق خود برد.

منبع: لتیس کوپر

صادق هدایت، آن‌گونه كه بود

صادق هدایت، آن‌گونه كه بود

صادق هدایت

صادق هدایت در سال 13۰8 ه‍ . ش. در یك خانوادة اشرافی رو به زوال، كه اعضای آن در هر دو رژیم قاجار و پهلوی، صاحب مناصب بالای سیاسی، نظامی و قضایی بودند، به دنیا آمد.

جدش، رضا قلی‌خان هدایت طبرستانی (1215ـ1288 ه‍ـ . ق.)، ملقب به «للـه‌‌باشی»، از رجال دورة ‌قاجار، شاعر و صاحب تذكرة مجمع الف‍ُصحا، اجمل التواریخ (تاریخ مختصر ایران)، روضة الصفای ناصری (سه مجلد؛ در تكمیل روضة الصفای خواندمیر) و برخی آثار دیگر بود. او در تهران متولد شد و در شیراز به تحصیل پرداخت. سپس به دربار محمدشاه و ناصرالدین‌شاه راه یافت؛ و از سوی ناصرالدین‌شاه، به ریاست مدرسة‌ دارالفنون‌ْ منصوب شد. در دوران بازنشستگی، مدتی مربی مظفرالدین میرزا ـ ‌ولیعهد؛ كه بعد‌ْ شاه شد‌ـ بود. به همین سبب، به او، عنوان «للـه‌باشی» داده شد.

به نوشتة مؤلف كتاب چند مجلدی نهضت روحانیون ایران، «للـه‌باشی، صوفی تمام عیار و درویش بی‌بند و بار»‌ی بود، كه نسبت به علما و مجتهدان‌ْ كینه داشت. به همین سبب، در كتاب روضة الصفای ناصری خود، دخالت مجتهدان در جنگ علیه متجاوزان روس را سخت نكوهش كرد، و گناه شكست در آن را، به گردن آنان انداخت. او در بخشی از این كتاب، نوشت: «عوام كالانعام، علما را بر عوامل سلطان رجحان دادند، و كمر به جهاد بستند.2»

پدربزرگ صادق هدایت، جعفر قلی خان نی‍ّرالملك، رئیس مدرسة دارالفنون و وزیر علوم (1275ـ1283 ه‍.ق.)، مدیر مؤسسة نظام، رئیس معارف استان فارس، حاكم مراغه، رئیس شركت شیلات، مدیركل ثبت اسناد و املاك، و رئیس الوزرا (نخست وزیر)، در رژیم قاجار بود.

پدر صادق هدایت، قلی خان، ملقب به اعتضاد الملك، در زمان قاجار، سالها حاكم شهرهای مختلف، م‍ُشیر و مشاور‌ِ وزرا و نخست وزیران،‌ و مدیركل ادارات و سازمانهای بزرگ بود. با سقوط رژیم قاجار و روی كار آمدن رضاخان میرپنج، منصب بالایی ـ‌ همچون گذشته‌ـ به او داده نشد. اما باز، از كارمندان عالی رتبة حكومت رضاخان بود؛ كه از جملة مناصب وی در این دوران، می‌توان به سرپرستی مدرسة نظام اشاره كرد.

مادر صادق هدایت، زیورالملوك، دختر مخبرالسلطنة بزرگ، و نوة اعتضاد الملك بود.

برادر بزرگ صادق هدایت ـ محمود هدایت‌ـ حقوقدان، معاون نخست وزیر (شوهر خواهرش، رزم‌آرا)، قاضی دیوان عالی كشور، و برادر دیگرش ـ‌‌عیسی‌ـ از افسران ارشد (سرلشكر) و رئیس دانشكدة افسری، در دوران سلطنت پهلوی بودند.

مخبرالسلطنه ـ‌پسرعموی صادق هدایت‌ـ نویسنده، وزیر فواید عامه (1305هـ .ش.) و دوبار (در سال‌های 1306 و 1309 ه‍ .ش.) نیز نخست وزیر رضاخان بود. او همان كسی است كه نهضت شیخ محمد خیابانی را متلاشی كرد، و در زمان ورود او به تبریز‌ْ به عنوان والی جدید آن خطه (1338 هـ ‍.ق.)، آن روحانی مجاهد و آزاده، كه هم در برابر فشار روسهای تزاری متجاوز و هم حكومت فاسد مركزی (قاجار) ایستاده بود، در تبریز، به قتل رسید.

مخبرالسلطنه، همچنین، در زمان نخست وزیری خود، از عوامل مهم باقی ماندن هدایت در اروپا برای ادامه تحصیل، با وجود پیشینة ناموفق او در این كار، بود.

یكی از خواهران صادق هدایت، م‍ُط‍َل‍َّقه بود، و در خانة پدری زندگی می‌كرد. خواهر دیگر او، همسر سپهبد علی رزم‌آرا، رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران، و سپس نخست وزیر محمدرضا پهلوی (از تیر تا شانزدهم اسفند 1329 ش.) بود؛ كه به سبب اقدامات خائنانه و خلاف شرعش در این س‍ِم‍َت، از سوی خلیل طهماسبی ـ‌ از گروه فدائیان اسلام‌ـ اعدام انقلابی شد.

«در كل،‌در طایفة اینها، سرلشكر و وزیر، زیاد بود.3»

خانواده، همچنین، صاحب گماشته‌ای نظامی بود؛ كه به صادق هدایت نیز خدمت می‌كرد.

جز اینها، «خانوادة هدایت، املاك وسیعی داشت؛ واقعیتی كه انعكاسش را در یكی دو كار هدایت، می‌بینیم.4»

هدایت در شش سالگی به دبستان علمیه فرستاده شد؛ و با پایان یافتن تحصیلات ابتدایی، به مدرسة دارالفنون رفت. در سال 1295 مدرسه دارالفنون را، به سبب بیماری چشم ترك كرد. در سال 1296 ش، به مدرسه فرانسوی سن لویی، كه توسط هیئتهای تبشیری مسیحی اداره می‌شد، رفت. در این مدرسه، درسها، هم به فرانسه و هم به فارسی گفته می‌شد. اما، به نوشتة دكتر ابوالقاسم جنتی عطایی ـ ‌از دوستداران و ستایندگان هدایت؛ كه كتابش دربارة او، مورد تأیید كتبی برادر بزرگ صادق هدایت نیز قرار گرفته است‌ـ او سرانجام نتوانست «سال آخر [مدرسه] سن لوئی را بگذراند و دیپلم متوسطه را بگیرد.5» با این ترتیب، در سال 1304، یعنی بیست و چهار سالگی، به تحصیل خود در این مدرسه، پایان داد.

در سال 1305 با نخستین گروه محصلان ـ‌ نه دانشجویان‌ـ اعزامی، به بلژیك اعزام شد و به تحصیل در مدرسه ـ‌ نه دانشكده‌ـ مهندسی شهر گان مشغول شد. اما «به شهادت نامه‌های خودش، او هرگز به مرحلة تحصیل در رشتة تعیین شده نرسید. زیرا از عهدة ریاضیات پیشرفته [كه پیش نیاز ورود به آن مرحله بود]، برنیامد.6»

در نتیجه، هدایت «یكی دو بار سعی كرد به تحصیل خاتمه دهد و به ایران برگردد.7» تا آنكه سرانجام پس از هشت ماه، از آن مدرسه اخراج شد و «نامش از دفتر اتباع خارجة شهر گان خط خورد.8»

با وجود این، با نفوذی كه خانواده‌اش در دستگاه دولت داشتند، توانست خود را به پاریس و رشتة ساختمان منتقل كند. اما پس از دو سال تحصیل در این رشته، موفق به ادامة آن نشد. در همین دوران (1307) صادق هدایت كوشید خود را در رودخانة مارن فرانسه غرق كند؛ كه به نتیجه نرسید.

اسماعیل مرآت، سرپرست محصلان ایرانی مقیم اروپا، درصدد برآمد جواز اقامتش را باطل كند و او را به ایران برگرداند. اما «عاقبت، تلاشها و نفوذ خانواده هدایت در تهران برای متقاعد كردن مقامات به نتیجه رسید، و به صادق هدایت اجازه دادند كه رشتة تحصیلی‌اش را در چارچوب دورة تربیت معلم، به ادبیات فرانسه ‍[در پاریس] تغییر دهد.

اجازه نامه در اردیبهشت 1308 در تهران صادر شد.9» اما با گذشت حدود یك سال، صادق هدایت موفق نشد حتی در رشتة انتخابی و پیشنهادی خود نیز ادامه تحصیل دهد10. در نتیجه، به ایران بازگشت داده شد. این در حالی بود كه «در طول اقامت هدایت در اروپا، مقامات ایرانی، بسیار بیش از آنچه كه تحت شرایطی دیگر انتظار می‌رفت، رعایت حال او را می‌كردند؛ به این دلیل ساده، كه یك نفر با همین نام، در تهران، نخست وزیر بود.11» كه او نیز كسی جز پسرعموی پدر و مادر صادق هدایت، یعنی مخبرالسلطنه، نبود.

در مجموع «تاریخچه تحصیلات عالی‌اش [البته در واقع‌ْ تحصیلات عالی نبوده، بلكه در «مدرسه12» بوده است] در اروپا، حاكی از آن است كه در تحصیلات آكادمیك‌ْ وضع مطلوبی نداشته است.13»

هدایت، بعدها خود در این باره به م‌.ف‌. فرزانه گفت: «من وقتی به فرنگ رفتم، اصلاً قصد خواندن درس كلاسیك را نداشتم. فقط می‌رفتم فرنگ را ببینم.14»

به این ترتیب، در سال 1309، به ناچار، به ایران بازگشت؛ و به فاصلة كوتاهی، در بانك ملی استخدام شد. در سال 1311 از بانك ملی استعفا داد و به استخدام اداره كل تجارت درآمد. در سال 1313 از اداره كل تجارت استعفا داد و به استخدام وزارت امور خارجه درآمد. در سال 1314 از وزارت امور خارجه نیز استعفا داد. در سال 1315 در شركت سهامی كل ساختمان مشغول كار شد. در همین سال، خانوادة هدایت از ش.پرتو خواستند كه با استفاده از س‍ِم‍َت‌ِ كنسولی‌اش در بمبئی، ترتیب سفر او به هندوستان را بدهد. پرتو نیز پذیرفت؛ و این سفر، انجام شد.

ش.پرتو، خود، در این باره اظهار داشته است:

«وقتی خواستم به محل مأموریت خود (سفارت ایران در هند) بروم، به خانة هدایت رفتم. خانوادة هدایت كه از دست صادق ذله شده بودند، از من كمك خواستند، تا لااقل برای مدتی، از شرش خلاص شوند. من با صادق دوست بودم و با خانواده‌اش هم روابطی داشتم. به او پیشنهاد كردم با من به هند بیاید. با خوشحالی پذیرفت.

با هم به بمبئی رفتیم. به او جا و مكان دادم. ماشین تحریر قراضه‌ای به او دادم تا سرش گرم شود؛ و «بوف كور» ـ آن اثر منحط‌ـ را بتواند پلی‌كپی كند. من بودم كه دست صادق، این پسرة لوس و ننر را گرفتم تا هند را ببیند و كار جفنگ بنویسد. حالا شما جوانها، هی مشغول او شده‌اید، درباره‌اش مقاله و كتاب می‌نویسید كه چه بشود؟ ادبیات كه این مزخرفات نیست!15»

هدایت نزدیك به یك سال در هند بود. در این مدت، نزدِ یك زرتشتی به نام بهرام گور انكلسیاریا، به آموختن زبان پهلوی پرداخت. در عین حال، «بوف كور» خود را در پانصد نسخه، به صورت پلی‌كپی، تكثیر كرد.

در سال 1316 به ایران بازگشت و مجدداً به استخدام بانك ملی درآمد. در سال 1317 به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. از سال 1320، به عنوان مترجم، در دانشكدة هنرهای زیبا مشغول به كار شد؛ و تا پایان حضور در ایران، در این شغل باقی ماند.

در سال 1324، به واسطة نزدیكیهایی كه با حزب توده و بعضی اعضای مؤثر آن، و از این طریق، با «انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی» یافته بود، همچنین نوشتن داستان هجوآمیز «حاجی‌ آقا»، به تاشكند سفر كرد. در اواخر سال 1329 به پاریس رفت، و پس از حدود چهار ماه اقامت در این شهر و درست سی و سه روز پس از ترور شوهر خواهرش ـ ‌رزم‌آرا‌ـ در نوزدهم فروردین 1330، در آپارتمان استیجاری مسكونی‌خود، با گاز اقدام به خودكشی كرد؛ و در بیست و هفتم فروردین همان سال، جسدش ـ‌ بدون رعایت تشریفات اسلامی‌ـ در گورستان مسیحیان این شهر، موسوم به پرلاشز، به خاك سپرده شد.

آثار منتشره از او به صورت كتاب‌ْ به این شرح است:

رباعیات خیام، انسان و حیوان (1303)، فواید گیاهخواری (1308)، پروین دختر ساسان (نمایشنامه)، البعثة الاسلامیه فی بلاد الافرنجیه، افسانة آفرینش (نمایشنامه)، زنده به گور (مجموعه داستان؛ 1309)، سه قطره خون (مجموعه داستان؛ 1311)، سایه و روشن (مجموعه داستان)، نیرنگستان (فرهنگ عامه)، مازیار (نمایشنامه)، علویه خانم (مجموعه داستان؛ 1312)، ترانه‌های خیام (تجدید نظر شدة «رباعیات خیام»)، كتاب مستطاب وغ وغ ساهاب (1313)، سگ ولگرد (مجموعه داستان؛ 1321)، ولنگاری (مجموعه طنز) (1323)، حاجی آقا (داستان بلند؛ 1324) و توپ مرواری (1327).

صادق هدایت، همچنین، در سالهای 1327 و 1329، آثاری از كافكا را، به همراه حسن قائمیان، ترجمه و منتشر كرد. برخی از آثار او، از جمله حاجی آقا و بوف كور، پس از مرگش، به چند زبان خارجی، ترجمه و منتشر شده‌اند. با این رو، این آثار، در میان قاطبة كتابخوان كشورهایی كه به زبان آنها ترجمه شده‌اند، بردی نیافته، و مورد استقبال واقع نشده‌اند.

م.ف.فرزانه نوشته است: هدایت در آخرین ماههای عمرش، كوشید همة نوشته‌های منتشر نشده و باقی‌ماندة خود ـ‌جز دو اثر شدیداً ضد اسلامی‌اش، البعثة الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه و توپ مرواری‌ـ را از بین ببرد. در این حال، نفرتی كه همیشه از مردم كشورش داشت، در او به اوج خود رسیده بوده است:

« ـ‌ می‌خواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مرده شور ببرند! عقم می‌نشیند كه دست به قلم ببرم، به زبان این ر‌َج‍ّاله‌ها چیز بنویسم ... یك مشت بی‌شرف! ... یك خط هم نباید بماند ...

تازه داشتم بلد می‌شدم. اول كارم بود. اما این اراذل‌ْ لیاقت ندارند كه كسی برایشان كاری بكند! یك مشت دزد قالتاق ...16»

مضامین آثار و سخنان هدایت، نیز گواهی صریح و خالی از هرگونه شبهة دوست جوان و مرید صادق‌‍ِ مورد اعتماد‌ِ او، م.ف.فرزانه، حاكی از آن است كه صادق هدایت، در واپسین ایام عمر، هیچ گونه اعتقادی به خدا و عالم غیب و هیچ دینی نداشته، و به شخصی كاملاً ماتریالیست تبدیل شده بوده است. فرزانه در توضیح آنكه چرا هدایت، در پایان، تمام دستنوشته‌های خود، جز دو نوشتة كاملاً ضد اسلامی البعثة الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه و توپ مرواری را از بین برد، اظهار داشته است:

«زیرا بعد از یك عمر تلاش و جستجوی در عالم بیم و امید، هستی و نیستی، كمال مطلوب ... شخصیت دومی پیدا كرده كه «هادی صداقت» [نظیرة معكوس «صادق هدایت»] است. و هادی صداقت‌ْ خرقة اندیشه‌های ماورای طبیعی را دور می‌اندازد [توجه شود!] و با سر‌ِ بلند، روی باز، در مقابل این درة شاداب و پررنگ زندگی، كه از مواهب قابل لمس سرشار است، می‌ایستد و شهادت می‌دهد كه ضربتهای ویرانگر را دست غیب نمی‌زند. اصلاً دست‌ِ غیبی كه بخواهد بشر را زار و خفیف كند، وجود ندارد؛ و آنچه جلو آمیزش با پرتو خورشید را می‌گیرد، سایة پرچین و چروك حماقت و خرافات است، كه ظالم و مظلوم به بار می‌آورد.17٭»

پی‌نوشت‌ها:

1. فرزانه، م.ف؛ آشنایی با صادق هدایت؛ نشر مركز؛ چاپ اول: 1372؛ ص136.

2. دوانی، علی؛ نهضت روحانیون ایران؛ مجلد 1و2؛ ناشر: مركز اسناد انقلاب اسلامی؛ ص76.

3. یاد صادق هدایت (خاطراتی از صادق هدایت؛ نوشتة اردشیر آوانسیان)؛ به كوشش علی دهباشی؛ نشر ثالث؛ چاپ اول: 1380؛ ص819.

4. همایون كاتوزیان، محمدعلی؛ صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت؛ ترجمة فیروزة مهاجر؛ انتشارات طرح نو؛ چاپ اول: 1372، ص27.

5. جنتی عطایی، ابوالقاسم؛ زندگی و آثار صادق هدایت؛ انتشارات مجید؛ چاپ اول: 1357؛ ص30.

این زندگینامه، مورد تأیید كتبی رسمی برادر صادق هدایت نیز قرار گرفته است. محمود هدایت، در نامه‌ای خطاب به جنتی عطایی، اظهار داشته است:

«جناب آقای دكتر ابوالقاسم جنتی عطایی

شرحی كه درخصوص زندگانی پرملال مرحوم برادرم صادق هدایت مرقوم داشته‌اید، كاشف حقایقی است كه در طول عمر كوتاه آن مرحوم به وقوع پیوسته؛ و این بنده، در تقدیر زحمات آن جناب، بدین‌وسیله، تشكرات صمیمانة خود را تقدیم حضور می‌دارد.

اخلاص كیش [امضا: محمود هدایت]

15/9/2537»

این نامه، در كتاب زندگی و آثار صادق هدایت، نوشة جنتی عطایی، آمده است. (نیز، ر.ك.به: كتاب آشنایی با صادق هدایت؛ نوشتة م.ف.فرزانه؛ ص259.)

7،6و10. صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت، ص46. انورخامه‌ای نیز، در همین باره نوشته است: «ظاهراً مرآت، از نتیجة تحصیلات او ناراضی و پول او را قطع كرده است.» یاد صادق هدایت (خاطرات و تفكرات دربارة صادق هدایت)؛ ص436.

9. یاد صادق هدایت (سالشمار زندگی صادق هدایت؛ نوشتة ناهید حبیبی آزاد)؛ص9.

11. صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت؛ ص52.

هدایت، در واقع در تمام عمر، از رانت نفوذ اعضای خانواده‌اش در دستگاه رژیم پهلوی برخوردار بود. دوست صمیمی‌اش، فریدون هویدای بهایی نیز به این نكته اشاره كرده است:

«خوب؛ برای اینكه هم پدرش و هم عمویش آدمهای خیلی مهمی در دستگاه بودند، كسی جرئت نمی‌كرد صدمه‌ای به هدایت برساند.» (یاد صادق هدایت (با صادق هدایت، از كافه فردوسی تا پاریس)؛ ص585.

12. هدایت نه در فرانسه و نه در بلژیك، هرگز به تحصیلات عالیه (دانشگاهی) نپرداخت؛ بلكه در هر دوی این كشورها، به تصریح نامه خودش، در یك مدرسه فنی (ظاهراً مشابه هنرستانهای فنی خودمان) به تحصیل مشغول شد. زیرا از هر چه بگذریم، او نتوانسته بود تحصیلات متوسطه را در داخل كشور به پایان برساند و دیپلم بگیرد:

«این بنده، صادق هدایت، چهار سال پیش، از طرف وزارت جلیلة فواید عامه سابق برای راه سازی به اروپا رهسپار شدم. مدت هشت ماه در مدرسة [توجه شود!] مهندسی «گان» مشغول تحصیل بودم. لكن چون آب و هوای آن شهر به مزاج بنده سازگار نبود و مجبور بودم، از این رو، با اجازة وزارت جلیله به فرانسه منتقل شدم. و چون برای تحصیل معماری و راه‌سازی به فرنگ رفته بودم، برای امتنان اوامر وزارت جلیله، به مدرسة [توجه شود!] Travux PULPi داخل و در رشتة ساختمان به تحصیل اشتغال داشتم. تا اینكه دورة این مدرسه را طی كردم. ولی از آنجایی كه تصدیق این مدرسه كه دولتی نبوده و اهمیت مدارس رسمی را نداشت، خیال ورود به مدرسة معماری را داشتم، كه در نتیجة مخالفتهایی كه ذكرش موجب تطویل كلام و تصدیع خاطر مبارك است، این كار عقیم ماند، و بالاخره منجر به این شد كه از محصلین [توجه شود] وزارت جلیلة فواید عامه خارج، و جزو محصلین وزارت جلیله معارف شوم. و چون پیوسته مخالفت با ورود اینجانب به مدرسة معماری دولتی ادامه داشت، ناگزیر به بازگشت به تهران شدم.»

هدایت این نامه را در شانزدهم شهریور 1309، از تهران، برای «وزارت جلیلة طرق و شوارع» فرستاده است. (ن.ك.به: خودكشی صادق هدایت؛ ص111)

13. صادق هدایت، از افسانه تا واقعیت؛ ص28.

14. آشنایی با صادق هدایت؛ ص92.

15. جمشیدی، اسماعیل؛ خودكشی صادق هدایت؛ انتشارات زرین؛ چاپ دوم: 1376؛ ص85.

جمشیدی، در توضیح این مطلب‌ْ نوشته است: «شین پرتو در سال 1369 كه نگارنده به همراه یكی از نویسندگان مشهور به دیدارش رفته بود و دربارة چگونگی سفر [هدایت به هند] پرسشهایی مطرح كرده بود، چنین گفت.» (همان) به گفتة جبار وزیری، هدایت برای دریافت گذرنامه، همراه با فریدون هدایت به شهربانی می‌رود. آنجا می‌گوید «یكی از كمپانیهای فیلمبرداری فارسی، او را برای نوشتن دیالوگهای فارسی استخدام كرده، و در صدد‌ِ حركت است.» اما از ذكر نام كمپانی خودداری می‌كند. (رستاخیز؛ ش78؛ 9/10/55)

16. آشنایی با صادق هدایت؛ ص228.

17. همان؛ ص361.

٭. نیازمند به تأكید است كه ـ‌جز علی دوانی؛ كه تنها دربارة جد صادق هدایت اطلاعاتی ارائه كرده بود‌ـ كلیة كسانی كه در این مقاله، از آنان‌ْ مطلبی ذكر شده است ـ‌ بدون استثنا‌ـ از دوستان یا دوستداران و ستایندگان صادق هدایت بوده‌اند. به گونه‌ای كه پنج تن از آنان، هر یك، یك كتاب مستقل قطور، در معرفی و ـ‌عمدتاً‌ـ ستایش صادق هدایت، تألیف و منتشر كرده‌اند. (نام این كتابها، در خلال پاورقی‌های ذكر شده، آمده است.)

«ارنست همینگوی»

علاقه‌مندان «ارنست همینگوی» در كوبا به مناسبت درگذشت این نویسنده آمریكایی زنگ‌ها را به صدا در آوردند. به گزارش فارس، علاقه‌مندان «ارنست همینگوی» در دوم ژوئیه به مناسبت چهل و هفتمین سالروز درگذشت نویسنده رمان «زنگ‌ها برای كه به صدا در می‌آیند»، زنگ‌های شهر هاوانا را به صدا در آوردند. «ارنست همینگوی»سال‌ها در منطقه «فینكا ویجیا» در نزدیكی هاوانا پایتخت كوبا زندگی می‌كرده است. «ادا روزا» مدیر نگهداری از خانه همینگوی در هاوانا كه هم‌اكنون به موزه تبدیل شده در این باره می‌گوید: «همینگوی استاد دوست‌داشتنی‌ای بود. زنده‌باد همینگوی.» همچنین به همین مناسبت چندین موسیقی مورد علاقه ارنست همینگوی در خانه او پخش شد. «فینكا ویجیا» سالانه میهمان مشتاقان زیادی است كه از كشورهای مختلف برای دیدن خانه نویسنده «وداع با اسلحه» به كوبا می‌آیند. «ارنست همینگوی» نویسنده آمریكایی به كوبا بسیار علاقه‌مند بود و خانه او در هاوانا جایی است كه همینگوی به نسبت دیگر خانه‌هایش وقت بیشتری را آنجا سپری كرده است. در خانه همینگوی قفسه‌های كتاب، پوسترها، صفحه‌های موسیقی و دست‌نوشته‌های زیادی از این نویسنده به جا مانده است. كشتی قدیمی‌ای نیز در حیاط این خانه به جا مانده كه همینگوی بارها با آن ماهیگیری كرده و به دریا رفته است. «وداع با اسلحه» و «پیرمرد و دریا» با ترجمه «نجف دریابندری» و «داستان‌های كوتاه همینگوی» با ترجمه «احمد گلشیری» از جمله كتاب‌های «ارنست همینگوی» هستند كه به فارسی ترجمه شده است.

نگاهی به رمان بودنبروک‌ها نوشته توماس مان

 

آبتین اباذری: این كه شخصی كه قرار است در آینده نویسنده شود اینقدر بلندپرواز باشد كه در 22 سالگی هوس كند رمانی بنویسد درباره چند نسل با تعداد زیادی شخصیت مرد و زن در سنین مختلف، چندان دور از ذهن نیست اما این كه همان فرد اساسا در همان سن بتواند این پروژه دشوار را به سرانجام برساند- فارغ از ارزش كیفی آن-كمی عجیب و این كه در نهایت نتیجه یك شاهكار بی‌نقص از آب درآید خیلی عجیب است. سبك نگارش توماس مان برای انجام این پروژه بزرگ بیش از همه وام‌دار گوستاو فلوبر، مدرن‌ترین نویسنده قرن 19 است و دلیل اینكه رمانی كه درباره زوال یك خاندان است فقط حدود 800 صفحه است همین است (داستانی كه اگر مثلا تولستوی قرار بود بنویسد- فارغ از ارزش ادبی آن- دست‌كم دو برابر این میزان می‌شد) و این ایجاز ناشی از اعتقاد وسواسگون نویسنده جوان است به هندسه فرمی داستان و تناسب وقایع با میزان توصیفشان (نگاه توماس مان بسان نگاه فلوبر به جهان و شخصیت‌هایش سرد و غیراحساساتی است كه شاید برآمده از اعتقاد وسواسگون به فرم داستان‌نویسی باشد، تفاوت اما در آنجاست كه فلوبر مثلا در مادام بوواری سرد اما همدلانه اِما بوواری را شرح می‌دهد پس مادام بوواری برای مخاطب شخصیتی دوست‌داشتنی از آب در می‌آید تا رقت انگیز. توماس مان اما شخصیت‌های داستانش را غیرهمدلانه و از بالا نگاه می‌كند و هرگز آنها را دوست ندارد پس به نظر می‌رسد كه مخاطب هم نخواهد توانست آنها را دوست بدارد و این نگاه تحقیرآمیز توماس مان نسبت به شخصیت‌های داستانش شاید ناشی از نگاه بدبینانه‌اش باشد نسبت به كل بشر). داستانی كه عنوان فرعیِ زوال یك خاندان را دارد اگر قرار باشد به توازنی هندسی در داستان‌سرایی اعتقاد داشته باشد باید بخش عمده‌ای از داستان را به روایت این زوال اختصاص دهد برای همین هم هست كه دوسوم حجم داستان بودنبروك‌ها روایت زندگی نسل سوم خاندان است، نسلی كه زوال از او آغاز می‌شود.
داستان نسل سوم سرگذشت چهار فرزند است با تمركز بر سه تای آنها: توماس، تونی و كریستیان.
توماس بودنبروك، كسی كه منطق سرمایه‌داری خاندان را خوب می‌شناسد، از نظمی پیروی می‌كند كه زاییده همان منطق است ولی در خلال زندگی‌اش نسبت به سبك تثبیت‌شده خاندان متزلزل می‌شود و این تزلزل از جایی آغاز می‌شود كه توماس بودنبروك موفق و موجه شروع می‌كند به شكست خوردن در تجارت. و نكته اصلی در اینجاست كه او دچار ملالِ روزمرگی و موفقیت عینی نمی‌شود و صرفا وقتی شروع می‌كند به تامل در نفس كه بر اثر شكست‌های پی در پی در تجارت راهی جز فلسفیدن برایش باقی نمانده و تلخ‌اندیشی‌اش بیش از آنكه ناشی از ملال زندگی موفق باشد برآمده از بحران مادی زندگی‌اش است و این یكی از مصداق‌های بدبینی توماس مان به ذات قهرمانش و شاید به ذات بشر است.
تونی دختر خانواده كه عشق را در كنار ساحل برای اولین بار با فردی تجربه می‌كند به لحاظ اجتماعی فرودست‌تر از خودش و حتی به او قول وفاداری می‌دهد خودش را و زندگی‌اش را فدای وفاداریِ دیگری می‌كند؛ وفاداری به سنت ازلی ابدی و تغییرناپذیر خاندان. او به دلیل همین وفاداری (كه بار‌ها در طول داستان ثابت می‌شود به آن اعتقاد دارد) خودش را فدا می‌كند، تن به ازدواجی مصلحتی می‌دهد درحالی كه از شوهرش متنفر است و وقتی همان مصلحت تمام می‌شود (بی‌پولی همسرش) از او جدا می‌شود. جالب اینجاست كه در بار دوم ازدواج هم به موردی مشابه ولی متعادل‌تر تن می‌دهد و بازهم جدا می‌شود و تجربه ازدواج اولش اثری كمتر از اثر سنتِ بهره‌باورانه خاندان پرشكوهش دارد. او بر اثر دشواری زندگی‌اش تلخ‌تر و شاید واقع‌بین‌تر می‌شود و در اواخر داستان می‌گوید: «می‌خواهی برایت بگویم من آن‌موقع چقدر نادان بودم؟من می‌خواستم ستاره‌های رنگین را از میان صدف‌های دریایی بیرون بیاورم. یك‌بار یك‌عالمه صدف دریایی را با دستمال به خانه بردم و با دقت توی بالكن زیر آفتاب پهن كردم، به این امید كه آبشان بخار شود و ستاره‌ها باقی بمانند! بله، ولی بعدا كه به سراغشان رفتم، جز یك لكه بزرگ و خیس چیزی باقی نمانده بود. فقط كمی بوی علف دریایی فاسدشده به جا مانده بود»(1)و باز نكته در اینجاست كه تحول در تونی در حدی نیست كه او حاضر شود به سنت غیرقابل تغییر خاندانش شك كند. او تا پایان این رمان تقدیرگرای ناتورالیستی سعی در حفظ آن خاندان به‌زعم خودش پرشكوه دارد، به بهای فدا كردن لحظه‌لحظه زندگی‌اش.
اگر رو به زوال رفتن توماس و تونی به دلیل اعتقادشان و پایبندیشان به اصول ازلی ابدی خاندان پرشكوهشان است، اصولی كه همراه با زمان تغییر نمی‌كند و ماهیتشان بر پایه عادت‌های طبقه‌ای است نه لزوما افكار همان طبقه، زوال كریستیان به دلیل پیروی نكردن از اصول خاندان است، او درست وحسابی كار نمی‌كند، عیاش است و بی‌خیال. كسی كه مطلقا هیچ كاری را نمی‌تواند درست انجام دهد و تداوم در كارش ندارد. به لحاظ منطقی كسی چندان جدی‌اش نمی‌گیرد و مایه آبروریزی آن خاندان پرشكوه است و همواره مجبور است انتقاد توام با تحقیر توماس را تحمل كند و هیچ‌كس در بگومگو‌ها حق را به او نمی‌دهد. كریستیان با وجود زندگی رادیكالش نسبت به آن نسل كارش به جنون می‌كشد و نابود می‌شود. و این توماس مانِ تلخ اندیشِ تقدیرگرا است كه بدون هیچ‌گونه مسامحه‌ای به مخاطب نشان می‌دهد زندگی در چنین خانواده‌ای محتوم به زوال است چه از قواعد آن پیروی شود، چه آن را بر نتابد.
آخرین مردی كه از بودنبروك‌ها باقی می‌ماند(در همچون خاندانی «مرد» است كه می‌تواند روال خاندان را حفظ كند و اسم خانواده را تداوم بخشد) هانو پسر خردسال توماس است كه اساسا آغاز زوالِ خاندان همراه است با ناامیدی رئیس خانواده- توماس بودنبروك- نسبت به آینده‌اش؛ پسر بی‌عرضه‌ای كه می‌شود دائم به دلیل كمبود اعتمادبه‌نفس و فقدان قریحه در تجارت و داشتن ذوق موسیقی كه اساسا چیز به دردنخوری است تحقیرش كرد. شرح استادانه بحران مهم زندگی هانو بودنبروك در یكی از فصل‌های پایانی داستان كه توصیف وقایع معمول یك روز در كلاس درس است (روزی كه بسیار بیشتر از روز مرگ پدر هانو كه قطعا قرار بوده اتفاق مهم‌تری باشد توصیف می‌شود)، خواننده را ناگزیر از مقایسه می‌كند با بحران‌های مالی و اساسی زندگی توماس بودنبروك و در او حس متناقضی را به وجود می‌آورد و از یك سو آن را دلیلی بر سرعت زوال خاندان می‌داند ولی از سوی دیگر او را به این فكر وا می‌دارد كه بزرگی عینی وقایع آیا دلیلی است بر بزرگی واقعی آن؟ آیا مشكلات بزرگ تجاری توماس بودنبروك ماهیتی مهم‌تر از مشكل به ظاهر كوچك هانو دارد؟ آیا این بحران كودكانه هانو نتیجه آن تربیت خلل‌ناپذیر و مطلق‌گرای خانواده‌ای كه فكر می‌كند حقیقت در دستش است، نیست؟
اما یك نكته شاید فرعی كه خواننده اینجایی را كه بیشتر عادت به خواندن رمان‌های قرن 18 و 19 فرانسوی، روسی و انگلیسی دارد متحیر می‌كند، خواننده‌ای كه تصور گنگی از زندگی آدم‌ها در قرن 19 آلمان دارد، خواننده‌ای كه می‌اندیشد كه مردم در آن زمان در سرزمین فلسفه و موسیقی روندی متفاوت از زندگی طبقاتی و بازتولیدشده روسی، فرانسوی و انگلیسی دارند این است كه زندگی خانوادگی در آلمان قرن 19- حتی در جزئیات- عینا مشابه زندگی در بقیه كشور‌هایی كه نامشان رفت بوده و همان خواننده را در معرض این چند سوال بی‌جواب تاریخی می‌گذارد از این جنس كه این تفاوت رفتاری كه امروز در میان مردم این سرزمین‌ها وجود دارد از كجا می‌آید؟ و اساسا اینكه می‌گویند عصر تكنولوژی و اینترنت و ارتباطات باعث شبیه‌تر شدن جوامع به هم می‌شود (كه به لحاظ تئوری باید قاعدتا هم بشود)ممكن نیست برعكس عمل كند؟

بودنبروك‌ها
توماس مان
ترجمه: علی‌اصغر حداد،
ناشر: نشر ماهی

زندگی نامه تولستوی

زندگی نامه تولستوی

. لیست آثار

. گالری تصاویر

. «جنگ و صلح» در سرزمین رئالیسم

«لئو نیکلای ایلیچ تولستوی» نویسنده ارجمند روسی در 28 اوت 1828 در دهکده «یاسنایاپالیانا» «Iasnaia – Poliana» واقع در شهر «تولا Tula» در 110 کیلومتری مسکو پا به عرصه وجود گذاشت. مادرش شاهزاده خانم «نیکلایونا والکونسکایا» پیش از آنکه وی به سن دو سالگی برسد درگذشت و از آن پس وی تحت سرپرستی عمه اش پرورش یافت. پدرش «گراف نیکلای ایلیچ تولستوی» هنگامی که فرزندش به سن نه سالگی رسید چشم از جهان فرو بست . لئو چندی تحت سرپرستی «کنتس ارسکن ساکنOsrkensaken» به سر برد. اما قیّم او هم به زودی درگذشت. آنگاه تولستوی را به «غازان» منتقل کردند و در آنجا مادام «ژوشخووا» را به قیمومیت او منصوب کردند. «تولستوی» زیر دست آموزگار سختگیری به نام «سن توماس» که تولستوی با قلم انتقامجویانه ای او را تحت عنوان «سن ژروم» به تصویر کشیده ، آماده ورود به دانشگاه گردید و تحصیلات دوره متوسطه را در دبیرستان ادبی «ژیمنار»  به پایان رسانید و در سال 1844 وارد دانشگاه غازان شد و در طول سه سال زبان های شرقی و حقوق را آموخت. او در 19 سالگی یعنی در 1847 پیش از ختم دوره ی دانشکده از تحصیل کناره گرفت و به فکر افتاد که به روستا برود و در آنجا زندگی کند. پس دوباره به دهکده «یاسنایا پولیانا» بازگشت و سه سال در آنجا  ماند، اما از این زندگی هم خسته شد و در ماه مه 1851 داوطلبانه به سرزمین قفقاز رفت و با ورود به هنگی که برادرش افسر آن بود واردارتش  شد و تا سال 1854 در جنگ هایی که در آن سرزمین در جریان بود شرکت کرد و افسر توپخانه شد. «تولستوی» داستان های «کودکی» و «دوران جوانی» و برخی داستان های دیگر از حوادث جنگی را در قفقاز نوشت و در همانجا به نوشتن داستان «قزاقها» پرداخت. در سال 1852 «نکراسوف» شاعر نامدار روس «داستان کودکی» وی را در مجله خود به نام «معاصر»، منتشر کرد و انتشار این داستان یک باره باعث شهرت تولستوی شد و او را در ردیف  برجسته ترین نویسندگان روس قرار داد. لیکن آرامش زندگانی او در قفقاز ناگهان بر هم ریخت و او درسال 1854 به عنوان وابسته به ستاد کنت «گورتس چاکف» به «سباستوپول» احضار گردید. پس ناگزیر با مناظر قفقاز و دختران زیبای قزاقان وداع نمود و به کریمه رفت. محاصره سباستوپول کار وحشتناکی بود. جنگ در دژهایی که لاینقطع مورد حمله و بمباران بود، درگرفت و در پیرامون دژ چهارم که دژ «مالاکوف» بود به منتهای شدت رسید. در این محیط روح وی از احساسات میهن پرستی مالامال گردید و خود با تحقیر خطر و نقل حکایات و سرودهای میهن پرستانه روح شهامت را در دسته ی خود می دمید و به صورت یک قهرمان رفتار می کرد . با این حال در فَنِ سپاهیگری چندان پیشرفتی نکرد. وی تأثرات خود را از محاصره ی سباستوپول  در سه داستان بسیار جالب به نام حکایت سباستوپول منعکس کرده است. او در نیمه دوم ماه نوامبر 1855 پس از سقوط سباستوپول به « پطرزبورگ»  مراجعت کرد و با نویسندگان بزرگ روس آشنا شد. «تورگنیف» و «نکراسوف» و «گانچاروف» و «چرنیشفسکی» او را نویسنده ای بزرگ دانستند و در عین حال روح بلند و صفات پاک انسانی وی را شایسته تکریم و قابل تقلید شناختند. تولستوی در سال 1856 پس از مرگ برادرش، از خدمت نظام استعفا کرد و در 1857 بعد از اقامت کوتاهی در دهکده ی خود به  کشورها سویس ، فرانسه و آلمان مسافرت کرد و به مدت شش ماه در این کشورها به سیاحت پرداخت. در سال 1858 آثار اندوهباری مانند «لوسرن» و «آلبر» را به رشته ی تحریر کشید. تولستوی پس از مراجعت از سفر خارجه در اواخر 1857 گاهی در مسقط الرأس خویش و زمانی در مسکو به سر می برد و در اواخر 1859 در مولد خود مدرسه ای برای تعلیم و تربیت روستا زادگان افتتاح کرد.

تولستوی در سال 1859 به اتفاق خواهرش دوباره به اروپای غربی سفر کرد. در این مسافرت توجه این فیلسوف و نویسنده ی بزرگ بیشتر به امور آموزش و پرورش معطوف بود و مدت سه ماه از مدارس و بنگاه های فرهنگی فرانسه و آلمان و ایتالیا و بروکسل و لندن دیدن کرد و در این مسافرت با «واگنرWagner» و «لیست» دو تن از مشاهیر موسیقی دانان آشنا شد. در 1861 سال آزادی «سرف» ها ( در نظام فئودالی به معنای رعیت است.) به روسیه بازگشت وسعی کرد آنچه را در این مدت یاد گرفته است در آنجا به معرض اجرا درآورد. پس دوباره مدرسه را در «یاسنایا پولیانا» دایر کرد و در عین حال برای دهقانان با سواد مجله ای به نام «یاسنایاپولیا نا» منتشر ساخت و امین صلح آنجا گشت. تولستوی در 23 سپتامبر 1862 با «سوفیا اندوره یونا» دختر دوم دکتر «برس» ازدواج کرد، سعادت خانوادگی او را به شوق آورد که بیشتر با ادبیات سرگرم شود، چنانکه داستان قزاق ها را در اواخر همین سال به پایان رسانده و منتشر ساخت.  تولستوی در اواخر سال 1863 به نوشتن بزرگترین اثر ادبی خود که در حقیقت می توان آن را بزرگترین اثر ادبی قرن اخیر نامید، به نام «جنگ و صلح» پرداخت. وی در راه خلق این اثر فوق العاده و گرانبها، به قول خودش پنج سال تمام رنج برده است. تولستوی در این وقت مردی بشاش و آسوده خاطر بود و به تأمین و آسایش خانواده کوچک خود می پرداخت، زیرا بچه هایش متعد بودند. او جمعاً سیزده فرزند داشت که نه نفر آنها تاسال 1891 هنوز هم زنده بودند. در سپتامبر 1881 تولستوی با خانواده اش برای توقف طولانی به مسکو رفت تا در آنجا به تعلیم و تربیت جوانان بپردازد. مشاهده وضع بازارهای مسکو و مسافر خانه ها و شرکت در سرشماری شهر، جنبه های تاریک زندگانی شهری وفقر و فلاکت عمومی را به وی نشان داد. تولستوی مشاهدات خود را با هیجان و انقلاب بسیار در   رساله ای به نام «چه باید کرد؟» منعکس کرده است. تولستوی در سال های 1880 تا 1890 سه اثر ادبی عشقی به وجود آورد، در این آثار تولستوی عشق شهوانی را مهلک دانسته و نشان می دهد که چه تیره  بختی ها و سیه روزی ها نصیب قربانیان این گونه هوا و هوس می شود.

قحطی موحشی در سال های 1891 و 1892 گریبان گیر ملت روس گردید. تولستوی در چهار ناحیه 188 سفره خانه دایر کرد که در آنجا قحطی زدگان غذای کافی دریافت می کردند. دارالایتام هایی برای اطفال تا سن دو سال تأسیس نمود و برای کشت بهاره بذرهایی تقسیم کرد و نانوایی هایی برای فروش نان با بهای ارزان دایر کرد و برای انجام این کارها از خوراک روزانه خودش کاست. تولستوی مقالاتی تحت عنوان «چرا روستاییان دچار قحطی هستند؟» می نوشت. چنانکه در محافل نزدیک تزار، گفتگو از توقیف وی به میان آمد. او در نامه های خود به الکساندر سوم و نیکلای دوم با شجاعت و سر سختی بر ضد هر گونه استبداد اعتراض نمود.

 تولستوی در سال های آخر زندگانی اش با کوشش خستگی ناپذیر خود کار می کرد و با وجود بیماری که از سال 1901 تا سال 1908 گریبانگیر او شده بود ، روحاً قوی بود ، اما از زندگانی مرفه خود در میان مردمی که در فقر و فلاکت به سر می بردند شرمسار بود و می خواست از مسقط الرأس خویش بیرون رود. تا جایی که در سال 1906 در دفتر خاطرات خود نوشت: «من بیش از پیش از رفاه و آسایش خود، فقر و فاقه اطرافیانم در رنجم».

 تولستوی در 27 اکتبر 1910 صبح زود، به همراه پزشک شخصی خود بدون سر و صدا سوار کالسکه اش شد و از بیراهه به سوی ایستگاه راه آهن رهسپار شد و اسم مستعاری به نام «ت. نیکلایف» بر روی خود نهاد و نخست به صومعه «شاماردینو» رفت تا از خواهرش که تقریبا هم سن او در آنجا راهبه بود، دیدن کند. دخترش «الکساندرا دو» روز بعد یعنی در 28 اکتبر به او پیوست. اما تولستوی نمی خواست در آنجا بماند، چون آن صومعه با خانه خودش فاصله زیادی نداشت. می خواست فرار کند باز هم به نقاط  دورتر و به  آن سوی مرز، به کشوری که در آنجا مشهور نباشد بلکه یک فرد ناشناس فقیر و بی کس باشد. پس با دخترش سوار ترن شد، اما سر و صدای فرار او بلند شده بود و مردم او را شناختند و متوجه شد که یک کارآگاه مواظب او است. خبر فرار تولستوی به وسیله تلگراف به قطار روسیه رسید و خبرنگاران و افراد پلیس و کشیشی به امید توبه دادن او دم مرگ و افسرانی از جانب تزار و  زن ماتم زده اش که نتوانست به تجدید دیدار او نائل شود به ایستگاه «آپستوو» روی آوردند و بالاخره تولستوی با 39 درجه تب، به خانه رئیس ایستگاه راه آهن «آپستوو»منتقل شد. دکتر «ماگوویگ» پزشک شخصی اش بیماری او را التهاب و خونریزی ریه تشخیص داد و بالاخره در هفتم نوامبر در ساعت شش و نیم صبح شمع روشنایی بخش بزرگترین نوابغه علم و ادب روسیه خاموش شد.

از آثار او می توان: «آناکارنینا»، «اعتراف» ، « حاجی مراد»، «اسیر قفقاز»، «نیروی جهل»، «رستاخیز»، «هنر چیست»، «آهنگ کرتزر»، «شیطان»،« یک تیر کشور دو زخ»، «تابش نور وظلمت»، «انتقام شوهر»، «زناشوئی ناپسند»، «میوه ها ی خرد»، «سه مرگ» و«دوسرباز» را نام برد .

همینگوی

سالشمار حیات

همینگوی جوان (نفر اول از راست) با خانواده اش 1906

همینگوی جوان هنگام ماهیگیری – تابستان 1905

در این تصویر، همینگوی جوان دقیقا شبیه نیک آدامز است . این مرد جوان که در بسیاری از داستان های کوتاه همینگوی، قهرمان اول محسوب می شود، از تجربیات جوانی خود او در میشیگان برمی خیزد.

همینگوی در ساحل دریاچه ای در میشیگان 1916

همینگوی یک بار در درس انشاء  در کلاس زبان انگلیسی در دبیرستان اوک پارک نمره D گرفت. اما توضیحات معلم نشان می دهد که بدخطی (و نه محتوی) سبب شده که این نمره ی پایین را بگیرد. در واقع هنگامی که کارش قابل خواندن شد، نمره بالایی گرفت، و بخش زبان انگلیسی مدرسه به سرعت استعداد غیر عادی وی را تشخیص داد.

اما همینگوی صرفاً در انشا خوب نبود، او این کار را دوست داشت. به گفته یکی از معاصرانش، او در پانزده سالگی فقط برای تفریح چیز می نوشت.

برداشت همینگوی از یک تیم فوتبال دبیرستان

همینگوی در اولین سال دبیرستان خود چنین ارزیابی شده بود: «هیچ کس دیگر از ارنست باهوش تر نیست.» این جمله نشان دهنده ی احترامی است که او به سبب توانایی اش در عرصه آکادمیک و نیز در کارهای فوق برنامه ای نظیر ، ویراستاری روزنامه در مدرسه، کسب کرده بود. به نظر می رسید که قدم بعد از فارغ التحصیلی، رفتن به دانشگاه باشد. اما همینگوی هیچ یک را به دست نیاورد. او که مایل بود مستقل باشد، تصمیم گرفت به جای درس خواندن به کانزاس سیتی (میسوری) برود و گزارشگر نشریه کانزاس سیتی استار Kansas City Starشود.

در سال 1927، این نشریه، یکی از بهترین روزنامه های کشور به شمار می رفت.

همینگوی در هنگام فارغ التحصیلی از دبیرستان 1917

همینگوی در جنگ جهانی اول، با اونیفورم آمبولانس

نخستین عشق همینگوی، آگنس فون کوروسکی  (1984 – 1892)

پس از آن که همینگوی در جنگ مجروح شد، در دوران نقاهت عاشق یکی از پرستارهایی شد که از او مراقبت می کردند: آگنس فون کوروسکی.

کوروسکی که شش سال از او بزرگتر بود، مدتی سعی کرد فاصله خود را با او حفظ کند ولی در نهایت تسلیم جذابیت جوشان وی شد. با این همه، احساسات کوروسکی نسبت به همینگوی، هرگز به اندازه ی عشق و وابستگی در جوان به او نبود، و بالاخره کوروسکی مدت کوتاهی پس از بازگشت همینگوی به خانه، طی نامه ای ارتباط  خود را با وی قطع کرد.

اما همینگوی هرگز این ماجرای عشقی را از یاد نبرد و این زن بعدها، به صورت مدل اولیه ای برای قهرمان داستان  « وداع با اسلحه » در آمد.

زندگی نامه ویلیام فالکنر

زندگی نامه ویلیام فالکنر


 

او مخالف سرسخت برده داری بود و از آنها که هنوز از سیاهان به عنوان برده استفاده می کردند، سخت خشمگین و از سیاهانی که هنوز تن به برده شدن می دادند سخت آزرده دل بود؛ این گونه تفکر و آزادمنشی و مخالفت با هرگونه تبعیض در اکثر آثار او قابل لمس است.

«ویلیام فالکنر»WILLIAM  FAULKNERنویسنده شهیر آمریکایی در 25 سپتامبر سال 1897 در «نیوآلبانی» ایالت «می سی سی پی» متولد شد و در 6 ژوئیه 1962 در «آکسفورد» واقع در ایالت «می سی سی پی» در 65 سالگی درگذشت. وی دوران کودکی و ایام مدرسه را در شهر کوچک آکسفورد که در داستان هایش آن را «جفرسن» نامیده، گذرانده است. در سال 1916 قبل از ورود آمریکا به جنگ، او برای خدمت به نیروی هوایی کانادا پیوست و به جنگ رفت و در نتیجه ی یک سانحه ی هوایی به سختی مجروح شد و با بدبینی، یأس و خاطره ای زننده از جنگ به وطنش برگشت و بر اثر فقر و تنگدستی به کارهای گوناگون پرداخت و نویسندگی را هدف خود ساخت.

وارد شدن ویلیام فالکنر به ارتش، شاید کشش و تعبیری بود که او ازشخصیت ایده آل پدر بزرگ داشت. بعد از جنگ برای ادامه تحصیل به دانشگاه می سی سی پی رفت و در خلال تحصیل به طور نیمه وقت  برای امرار معاش در کتاب فروشی  و روزنامه ی «نیواورلئان» مشغول کار شد.

او چندین بار در پی رویاهایش دست از ادامه تحصیل کشید و با اندک اندوخته ای که داشت راهی سفر اروپا و آسیا شد. در این رفت و برگشت ها با شغل های مختلفی از قبیل نقاشی ساختمان، توزیع نامه در دانشگاه و غیره امرار معاش می کرد و گاه گاهی مقالات و اشعاری هم می نوشت.

او مخالف سرسخت برده داری بود و از آنها که هنوز از سیاهان به عنوان برده استفاده می کردند، سخت خشمگین بود و از سیاهانی که هنوز تن به برده شدن می دادند سخت آزرده دل بود. این گونه تفکر و آزادمنشی و مخالفت با هرگونه تبعیض در اکثر آثار او قابل لمس است.

در «اورلئان» با نویسندگانی آشنا شد که بعدها نقش مهمی در زندگی او داشتند. یکی از نویسندگان، بانویی بود به نام «اندرسون» که  در زندگی فالکنر نقش به سزائی را ایفا کرد. فالکنر بعد از آشنایی با این بانوی نویسنده اولین رمان خود به نام «مزد سرباز» را منتشر کرد.

فالکنر اندیشه ازدواج با خانم اندرسون را درسر می پروراند . اما اندرسون با وکیلی که از نظر مالی و مقام موقعیتی به مراتب موفق تر از فالکنر داشت ازدواج کرد . این حادثه تأثیر عمیقی بر روحیه حساس  و شاعرانه فالکنر گذاشت و دل شکسته ی او را با رویدادهای «جهان بودن» هم سو ساخت.

سرگذشت پربار فالکنر مانند رمان ها و اشعارش، سرشار از زیر و بم ها و کش و قوس های زندگیست.

فالکنر چون «دس پاسوس» و «همینگوی» اولین کتاب خود را در سال 1926 با نوشتن داستان جنگی «مزد سرباز» که قهرمان آن سربازی است که مجروح و بدبین و ناراضی به وطن برمی گردد و در اطراف خود جز خودپرستی نمی بیند شروع کرد. او داستان «خشم و هیاهو» را در سال 1929 نوشت که سرگذشت تأثر انگیز خانواده ای را شرح داده است، این کتاب نام فالکنر را بلند آوازه ساخت.

داستان دیگر این نویسنده که نام آن «سارتوری» است نیز در 1929 منتشرشد. در این داستان موضوعی مورد بحث قرار گرفته است که بعداً اساس فکر و نوشته های این نویسنده شد و آن ترسیم جنوب آمریکا یعنی قسمت «می سی سی پی» و جنگ های انفصال است. بر اثر این جنگ ها به عقیده نویسنده ، نسل مردان شریف قدیمی منقرض شده و دسیسه کاران و اشخاص متقلب و حیله گر به روی کار می آیند. داستان «معبد» را فالکنر در سال 1931 منتشر کرد که از خشن ترین و زننده ترین داستان های وی است. این کتاب خواننده زیاد داشته است و «آندره مالرو» نویسنده ی شهیر فرانسه بر ترجمه فرانسه آن مقدمه ای نوشته و« ژان پل سارتر» نیز مقالاتی درباره آن نگاشته است.

فالکنر در سال 1927 داستان «پشه ها» را منتشر کرد که مورد توجه فراوان واقع شد. وی در سال 1931 کتاب «این اعداد سیزده» را نیز به رشته تحریر کشید. در سال 1933 وی مجموعه اشعارش را به نام «شاخه های سبز» منتشر کرد و در 1935 کتاب «برج» را منتشر نمود. در سال 1939 کتاب «نخل های جنگلی» وی با استقبال عمومی روبرو گشت. کتاب های «هملت» در 1940 و «مزاحم دربار» در 1948 نام وی را در ردیف نویسندگان بزرگ معاصر آمریکا قرار داد. فالکنردر سال 1951 «مجموعه داستان های کوتاه» و در 1953«گل سفید» و در 1954 «یک افسانه» را به رشته تحریر کشید و در 1955 «جنگل های بزرگ» و «عمو ویلی» را منتشر کرد.

آنچه در آثار این نویسنده جلب توجه می کند نخست بدبینی شدید اوست. دیگر از خصوصیات نویسندگی او تشریح و نقاشی مناظر کشتن و قطع اعضاء و نظایر این هاست. از مشخصات دیگر این نویسنده شیوه ی خاص او در توجه به زمان است که خواننده را معمولاً گیج و گمراه می کند. تقریباً هیچگاه نویسنده، داستانی را مرتب و به تدریج از ابتدا تا انتها شرح نمی دهد، بلکه اغلب از آخر مطلب شروع می کند.

این نویسنده، خواننده را در مقابل اجزای پراکنده موضوع و مسئله ای می گذارد که تعبیر و حل آن فقط پس از صحبت ها و مکالماتی که قطع شده و دوباره شروع می شود، میسر می گردد. «فالکنر» در سال 1943 به اخذ جایزه ادبی نوبل نایل آمد و در سال 1954 جایزه «پولیتزرPulitzer» را دریافت نمود. وی نویسنده ای است که به تدریج در آمریکا کسب شهرت نموده است. آثار این نویسنده هنوز هم در این کشور خواننده کثیر و فروش زیاد ندارد، برعکس در فرانسه طبقه روشنفکر ارزش فوق العاده ای برای او قائلند.