نقش‌هایی كه دنیا را تكان دادند

نقش‌هایی كه دنیا را تكان دادند
چه چیزی ضامن خلق یک بازی تاثیر‌گذار است؟ فرو رفتن تمام و کمال در قالب شخصیت فیلم؟ البته! ادای بی‌‌عیب و نقص دیالوگ‌هایی که به دست‌تان داده شده است؟ شکی نیست!‌ البته چنین پاسخی هم قابل قبول است: «تقریبا هر کاری که رابرت دونیرو و آل پاچینو انجام می‌دهند». این دو شمایل فرهنگ مردم پسند که تاکنون چندین نقش فوق‌العاده ماندگار برای‌مان به یادگار گذاشته‌اند و مایکل جردن و اسکاتی پیپن عالم سینما محسوب می‌شوند و دست بر قضا سابقه تحصیل در یک مدرسه بازیگری را در کارنامه دارند در فیلم «قتل عادلانه» پس از سال‌ها مجددا روبه‌روی هم قرار گرفته‌اند. بحث درباره برتری این دو بر یکدیگر به ذائقه هنری افراد بستگی دارد با این حال طرفداران پاچینو ادعا می‌کنند وی شخصیتی بر پرده سینما از خود بروز می‌دهد که نمی‌توانید لحظه‌ای از آن چشم بردارید و در مقابل عشاق دونیرو به همه فن‌حریف بودن وی اشاره می‌کنند که در فیلم‌های مانند «ملاقات با والدین» و «کازینو» نمود دارد. البته شیفته هر کدام از این دو نفر باشید مطمئنا به خطا نرفته‌اید. به مناسبت سومین حضور مشترک پاچینو و دونیرو در یک فیلم سینمایی نقش‌های ماندگار و بزرگ‌ آن دو با هم مرور می‌کنیم.
● آل پاچینو
وقتی بدانیم پاچینو بازیگری را زیر نظر استاد بزرگ بازیگری لی استراسبرگ فرا گرفته است دیگر از هشت‌بار نامزد شدن برای جایزه اسکار تعجب نمی‌کنیم؛ البته وی در اوج ناباوری تنها یک‌بار این جایزه را به خانه برده است. پاچینو که پرده سینما را مانند کوسه فیلم «آواره‌ها» به دندان می‌کشد یکی از تاثیرگذارترین بازیگران در ۴۰ سال اخیر محسوب می‌شود که شاید به یاد ماندنی‌ترین مونولوگ تاریخ سینما را هم به زبان آورده باشد. یکی از ویژگی‌های پاچینو که اهمیت وی در عالم بازیگری را مضاعف می‌کند اشتیاق وی به ایفای نقش‌های فرعی و ایمان به کار گروهی است. میلان کوندرا یک‌بار گفته بود: «نقش‌های کوچک وجود ندارد و این بازیگر هستند که کوچکی خود را به فیلم منتقل می‌کنند». ظاهرا ‌این ایتالیایی آتشین مزاج خود را در برابر دوربین و البته پشت دوربین قربانی‌ حرفه‌اش کرده است تا صحت این عقیده اثبات شود.
● مایکل کورلئونه؛ پدر خوانده یک و دو
بی‌تردید وقتی قرار باشد از «بهترین فیلم‌های اصیل و دنباله‌ای» نام ببرم اولین گزینه‌‌هایی که به ذهنم می‌رسند قسمت اول و دوم سه‌‌گانه «پدر خوانده» هستند که اعتبار خود را از بازی بی‌عیب و نقص پاچینو در نقش مایکل کورلئونه و سرکرده گروه گنگستری می‌گیرند. سیر تکامل مایکل کورلئونه در این دو فیلم بی‌نظیر و بی‌همتاست که با زدودن لایه معصومیت مایکل آغاز می‌شود و به بی‌رحمی و فوران نیروی جوانی منتهی می‌شود. بسیاری از منتقدان مایکل کورلئونه را بهترین نمونه «شخصیت» در تمام تاریخ سینما می‌دانند که البته به سختی می‌توان در رد این ادعا قد علم کرد. در این فیلم‌ها شاهد اجرا‌های درخشان دیگری از جانب مارلون براندو، رابرت دونیرو و دیگران هستیم اما پاچینو قلب تپنده سه‌گانه «پدر خوانده» است.
● سرهنگ دوم فرانک اسلید؛ بوی خوش زن
هووآآ! اگر کسی به دنبال یک بازی شخصیت محور درخشان باشد باید به سراغ نقش پاچینو در این فیلم در قالب یک نظامی افسرده و نابینا برود. این فیلم که اولین اسکار پاچینو را برایش به ارمغان آورد از بخش لطیف شخصیت وی به عنوان یک بازیگر پرده برمی‌دارد. صحنه تانگوی وی در این فیلم الهام‌بخش مردان بسیاری بوده و درست زمانی که خیال می‌کنید شخصیتش سر عقل آمده است با چنین جمله‌ای به شما یادآوری می‌کند که: «تازه دارم گرم می‌شم» (جمله‌ای که در مونولوگ اوج فیلم در مدرسه گفته می‌شود و مطمئنا عامل اصلی اسکار پاچینو بوده است). به علاوه پاچینو در این فیلم از کریس اودانل بازی می‌گیرد که خودش کار بزرگی است!
● فرانک سرپیکو؛ سرپیکو
فیلم‌های جنایی معدودی می‌توانند در برابر «سرپیکو» حرفی برای گفتن داشته باشند. پاچینو در این فیلم به راحتی آب خوردن پلیسی که گرفتار فساد ریشه‌‌دار شده است را به تصویر می‌کشد. نقش وی در «سرپیکو» کتاب درسی است برای اینکه حواس‌تان باشد آرزوی چه چیزی را در سر دارید؛ به علاوه وی در این فیلم به خوبی بی‌تفاوتی نظام قانونی به مسائل جامعه را نشان می‌دهد که در نهایت همین نظام به وی پشت می‌کند. بعد از تماشای «سرپیکو» با خودتان می‌گویید نویسندگان «رفتگان» باید از روی این فیلم مشق می‌نوشتند.
● سانی ورتزیک؛ بعدازظهر نحس
گاهی اوقات مجبورید برای اینکه خرج عمل دوست‌تان را در بیاورید به یک بانک دستبرد بزنید. کار خوبی است؟ شاید نه؛ اما وقتی پاچینو نقش دزد را بازی می‌کند دیگر نمی‌توانید با موقعیتی که وی در آن گرفتار شده است همذات پنداری نکنید. پاچینو در عین اینکه از عقاید یک کهنه سرباز جنگ ویتنام درباره حقوق دگرباشان دفاع می‌کند خصوصیات آدم معمولی آن بازه زمانی را هم بازتاب می‌دهد.
● تونی مونتانا؛ صورت زخمی
پاچینو در این فیلم حکایت تمام عیار پست و بلند یک گنگستر را به نمایش می‌گذارد. «صورت زخمی» فیلمی است که احتمالا در آرشیو دی‌وی‌‌دی‌های هر سینما دوستی پیدا می‌شود و مطمئنم تمام ستاره‌‌های هیپ هاپی که در برنامه «Cribs» شبکه MTV نشان داده می‌شوند نسخه‌ای از این فیلم را دارند. این فیلم همچنین قطعا منبع الهام برخی بازی‌های ویدئویی مانند «Grand Theft Auto» بوده است. پاچینو در فیلمی که همواره به دلیل خشونت گرافیکی‌اش تقبیح شده است از افت و خیز‌های احساسی شخصیت خود غافل نمی‌شود و مثلا همان زمانی سر به سر میشل فایفر می‌گذارد به پرواز پلیکان‌ها در تلویزیون هم نگاه می‌کند؛ یا جایی که به مانی ریبرا تفهیم می‌کند نباید به خواهر تونی مونتانا دست‌درازی کند. مونتانا در این فیلم یک مهاجر کوبایی است که گرفتار یک تراژدی یونانی امروزی می‌شود و پاچینو به قدری این شخصیت را باورپذیر بازی می‌کند که در پایان فیلم وقتی در مقابل آن مجسمه‌‌ای که عبارت «دنیا متعلق به من است» روی آن نقش بسته است جان می‌دهد از صمیم قلب باور می‌کنید تا قبل از مرگ مونتانا جهان واقعا متعلق به او بوده است (عبارتی که با حروف نئونی روی مجسمه طلایی‌های رنگ سکانس پایانی نقش بسته چنین جمله‌ای است: «دنیا متعلق به تو است». تغییر حاصله به اشتباه یا اغماض نویسنده برمی‌گردد. م)
● انتخاب افتخاری: جان میلتون؛ «وکیل مدافع شیطان»
▪ رابرت دونیرو
هر کس که بچه طلایی مارتین اسکورسیزی باشد چاره‌ای جز ماندگار شدن ندارد. ظاهرا رابرت دونیرو به عنوان یک بازیگر متد می‌تواند هر نقشی را که جلویش بگذارید برای‌تان بازی کند. می‌خواهید نقش یک ورزشکار و تاریک و روشن زندگی او را به تصویر بکشد؟ در «آهسته طبل بزن» این کار را کرده است. می‌خواهید در یک حکایت پر سوز و گداز درباره یک فرد بیمار بازی می‌کند؟ در «بیدار شدگان» از عهده‌اش بر آمده است. نقش گنگستر؟ دونیرو در خواب هم می‌تواند انجامش دهد! اگر جرات کردید و شک به دلتان راه دادید فقط کافی است به «تسخیر ناپذیران»، «کازینو» و قسمت دوم‌ «پدرخوانده» نگاهی بیندازید. دوران اوج دونیرو با تاثیرگذارترین نقش‌هایی همراه است که تاکنون به چشم‌مان دیده‌ایم. شرط‌بندی کردن علیه بازیگری که تا به حال شش‌بار نامزد جایزه اسکار بوده اصلا کار عاقلانه‌ای نیست.
▪ جیک لاموتا؛ گاو خشمگین
دونیرو در این فیلم شخصیت جیک را به یک مبارز خودویرانگر تبدیل می‌کند و همین نکته است که همیشه باعث حیرتم می‌شود؛ درست مانند اینکه شخصیتی را تصور کنید که با درون خودش مبارزه می‌کند و در نهایت تمام ارتباط‌ و وابستگی‌های اطراف خود را هم از بین می‌برد. تغییر و تحول فیزیکی دونیرو از ابتدا تا انتهای فیلم (اضافه کردن ۶۰ پوند به وزن حقیقی خود) را هم حساب کنید تا به اوج توانایی‌اش پی ببرید. و البته در این فیلم با یکی از بهترین‌ نمونه‌های بازی منطبق بر متد اکتینگ مواجه هستید. دونیرو همچنین نقطه اتکایی برای اسکورسیزی بود تا بتواند برای تمام کردن «گاو خشمگین» اعتیادش به کوکائین را کنار بگذارد. بیایید از کوتوله پرحرف فیلم هم یادی بکنیم: جو پشی.
▪ مایکل ورونسکی؛‌ شکارچی گوزن
تراژیک تنها واژه‌ای است که می‌توان با کمک آن بلاهایی که بر سر شخصیت دونیرو در این فیلم نازل می‌‌شود توصیف کرد؛ شخصیتی که از یک طرف عشق خود را از دست می‌دهد و از طرف دیگر با مردی رفاقت دارد که همسر همان عشق از دست رفته است. در واقع شخصیت دونیرو در بستر یک حکایت کلاسیک روزگار می‌گذراند. صحنه رولت روسی که در آن دونیرو سعی می‌کند زندگی فراموش شده دوستش را نجات دهد یکی از تاثیرگذارترین صحنه‌هایی است که تا به حال بر پرده سینما نقش بسته است و شخصا هر بار به تماشایش می‌نشینم قلبم به تپش می‌افتد. این فیلم همچنین از حضور بازیگران جوان و توانایی همچون مریل استریپ و کریستوفر واکن سود می‌برد که دونیرو از ابتدا تا انتها شانه به شانه همگی آنها باقی می‌ماند.
▪ مکس کیدی؛‌ تنگه وحشت
«مشاور! بیا بیرون. هر کجا هستی بیا بیرون». هیچ چیز برایم خنده‌دارتر از این نبود که در دوران دبیرستان به اتاق مشاور بروم و با فریاد این جمله را به زبان بیاورم و می‌خواهم از دونیرو به خاطر این جمله تشکر کنم. وی برای نقش یک مجرم فراری بی‌رحم که هدفی جز ترساندن باعث و بانی به زندان افتادنش یعنی یک وکیل تسخیری ندارد نامزد اسکار شد و با این نقش یکی از هراس انگیز‌ترین شخصیت‌های تمام دوران‌ها را خلق کرد. کافی است ساعت سه صبح در سایت MySpace به دنبال اسم مکس کیدی بگردید تا بفهمید نباید هرگز سر به سر رابرت دونیرو بگذارید. شیوه‌ بازیگری وی در این فیلم در سال‌های بعد به استاندارد فیلم‌های تعلیق‌محور از جنس «هفت» تبدیل شد که قاتل‌شان علاوه بر ترس‌های جسمانی به لحاظ روان‌شناختی هم تماشاگر را می‌ترسانند.
▪ جیمی کانوی؛ رفقای خوب
به نظر من دو نوع گنگستر کلاسیک وجود دارد. در یک طرف با روان پریش‌های از قبیل جو پشی مواجهیم که مانند دیوانه‌ای ادواری هستند و همان اول داستان دست خود را برای شما رو می‌کنند. اما در طرف دیگر گنگستر‌های دیگری وجود دارند که آرام صحبت می‌کنند و مانند جیمی کانوی در این فیلم وقتش که برسد به خوبی خودنمایی می‌کنند. کانوی از همان شخصیت‌هایی است که واقعا شما را ترغیب می‌کند از شخصیت‌های منفی جانبداری کنید. همانقدر که کانوی در این ابتدای این فیلم یک گنگستر تازه کار است در عوض دونیرو با کمک فیلمنامه نیکلاس پیله‌جی اوج توانایی‌های خود را به نمایش می‌گذارد. نقش دونیرو به اندازه کورلئونه جوان در پدرخوانده تاثیر‌گذار است اما دونیرو استفاده بهتری از سر تکان دادن می‌کند.
▪ تراویس بیکل؛ راننده تاکسی
بی‌تردید دونیرو بهترین بازی عمرش را در نقش تراویس بیکل ایفا کرده است. بیکل یک کهنه سرباز جنگ ویتنام است که تلاش می‌کند در جانب پوچ و بی‌معنی هستی معنایی پیدا کند. دونیرو در لباس یک ضدقهرمان تمام عیار از همان ابتدا شخصیت مردی که به‌‌طور خطرناکی به لبه‌های زندگی نزدیک شده است را رونمایی می‌کند و می‌تواند یکی از ۱۰ بازی برتر تمام دوران سینما محسوب شود. بیکل در این فیلم یکی از عالی‌ترین نمونه‌های شخصیت تنها و افسرده است که می‌خواهد انتقام تنهایی و افسردگی خود را از جامعه غیرمسوول و بی‌تفاوت بگیرد. صحنه‌ای که بیکل روی کاناپه می‌نشیند و با دست سه‌بار به سرش شلیک می‌کند فریبندگی غیر قابل انکاری دارد. تراویس بیکل همچنین یکی از شخصیت‌های ارجاعی برای هواداران هیث لجر است. دونیرو جایزه اسکار این فیلم را به پیتر فینچ بازیگر فیلم «شبکه» واگذار کرد.
انتخاب افتخاری: لئونارد لو؛ «بیدار شدگان»
(از Film School Rejects)

بازیگران افسانه‌ای در مخمصه‌ای واقعی
۱۳ سال از زمانی که دو بازیگر افسانه‌ای آل پاچینو و رابرت دونیرو در فیلم «مخمصه» کنار هم قرار گرفتند می‌گذرد. «مخمصه» اولین حضور همزمان آنها بر پرده سینما بود که دیگر هم تکرار نشد (هر دوی آنها در قسمت دوم «پدرخوانده» بازی کرده‌اند اما هرگز در برابر هم قرار نگرفتند). بعد از گذشت این همه سال دوک‌های والامقام و هوشمند ایتالیایی در فیلم «قتل عادلانه» حضور مشترکی دارند اما آیا جادوی حضور آنها با گذر زمان هم کماکان به قوت خود باقی است؟ دونیرو و پاچینو كه در این فیلم نقش پلیس‌های شهر نیویورک را بر عهده دارند به دنبال یک قاتل زنجیره‌ای هستند که احتمالا قبلا پلیس بوده است. دونیرو در این تریلر به همان شکلی که انتظار داریم صحنه جرم را وارسی می‌کند، آدم‌های اطرافش را «احمق‌های عوضی» صدا می‌زند و با لذت مسابقات فوتبال تماشا می‌کند. پاچینو در نقش پلیس خوب داستان (یا حداقل پلیسی که بدی‌های کمتری دارد) ظاهر می‌شود و همراه با دونیرو تا دلتان بخواهد در فیلم تیراندازی می‌کنند.
فیلمنامه «قتل عادلانه» را نویسنده «نفوذی» (Inside Man) نوشته است که پیش از این توانسته بود تریلر خوش ساختی درباره یک دزدی بانک که به گروگانگیری تبدیل می‌شود را تعریف کند. در مقابل کارگردان فیلم جان آونت یک انتخاب عجیب است. وی کار خود را با «گوجه‌فرنگی‌های کال سرخ شده» شروع کرد که مطمئنا یک «اکشن خوش آب و رنگ» نبود. سپس به سراغ ورزشی«اردک‌های توانا» رفت که بدک نبود! فیلم قبلی او «۸۸دقیقه» هم که اتفاقا آل پاچینو در آن بازی می‌کرد داستان یک روانپزشک که از دست یک قاتل سریالی گریزان است را تعریف می‌کرد که البته اکرانش با فاجعه همراه بود و در سایت Rotten Tomatoes تنها امتیاز ۶ درصدی نصیبش شد (البته شاید مشکل این فیلم به خاطر زمان ۱۰۷ دقیقه‌ای‌اش باشد.)
پاچینو در سال‌های اخیر حضور متغیری داشته است و گرچه برای «فرشتگان در آمریکا» جایزه امی و گلدن گلوب را به خانه برد اما در «جیگیل»، «سیمون» و «مردمی که می‌شناسم» حضور داشته است که دستاورد‌های قابل‌توجهی برایش به شمار نمی‌روند. از آخرین نفش دراماتیک قابل توجه دونیرو هم مدت‌ها می‌گذرد. در «چوپان خوب» کارگردانی و بازی کرد اما در سال‌های اخیر عمدتا به نقش‌های کمدی‌ مانند «ملاقات با فاکر‌ها» و «تحلیلش کن» بسنده کرد است. بقیه بازیگران «قتل عادلانه» هم موقعیت متزلزلی دارند: دنی والبرگ در «گروه برادران» فوق‌العاده بود اما با حضور در مجموعه فیلم‌های «اره» اعتبار خود را زیر سوال برد. جان لگوئیزامو هم که اغلب ویژگی تماشایی خاصی ندارد. ظاهرا برای هر امتیاز مثبت این فیلم یک امتیاز منفی هم وجود دارد که مانند یک کرکس در انتظار شکار امتیاز‌های مثبت است.
امتیاز مثبت «قتل عادلانه» شباهتش به «مخمصه»ای است که البته این بار با انبوهی از صحنه‌های اشتراکی همراه شده است و دو بازیگر شگفت‌انگیزش بالاخره توانسته‌اند در یک درام پلیسی برای کسب توجه تماشاگران با یکدیگر مسابقه بدهند. امتیاز منفی فیلم هم دیگر عوامل ناشناخته و تازه‌کارش هستند. تا به حال چیزی در موردشان شنیده‌اید؟

وقتی فیلم‌ها كوچك می‌شوند
در سال ۱۹۹۵ دو ستاره بازیگری با سابقه ۱۳بار نامزدی اسکار در یک درام جنایی دارای درجه R کنار هم قرار گرفتند. بازیگران آن فیلم آل پاچینو و رابرت دونیرو و البته خود فیلم «مخمصه» غوغایی به پا کردند و تا پایان سال از پوشش رسانه‌ای و حمایت استودیوی بزرگ تولیدکننده فیلم برخوردار شدند. حتی نیویورک تایمز صحنه شش دقیقه‌ای حضور آنها بر پرده سینما را به «همنشینی بن هور با اسپارتاکوس» تشبیه کرد. ۱۳سال از آن فیلم گذشته است و این بازیگران بزرگ دوباره در یک درام جنایی با درجه R همبازی یکدیگر شده‌اند با این تفاوت که «قتل عادلانه» بر خلاف «مخمصه» سرشار از انبوه صحنه‌های اشتراکی پاچینو و دونیرو است که در نقش دو پلیس کهنه‌کار نیویورک به دنبال یک قاتل سریالی هستند.
به علاوه این‌بار به جای یک استودیوی بزرگ شرکت کوچکی به نام «Overture Films» فیلم را عرضه می‌کند و البته رسانه‌ها هم با جملاتی مانند «چگونه یک قدرت افول می‌کند / لس‌آنجلس تایمز» و «پلیس‌های ترشروی پیر / تایم» فیلم را نواخته‌اند.
چرا هالیوود و مطبوعات که از همکاری اولیه دونیرو و پاچینو تا آن حد استقبال کردند و آن را یک لحظه سینمایی جاودانی نامیدند– جفت شدن دو نفر از بزرگ‌ترین بازیگران نسل خود- این‌بار فریاد و افسوس به راه انداخته‌اند و با شنیدن نام فیلم شانه خود را بالا می‌اندازند؟ پل دیگارابدین مدیر سایت Media by Numbers معتقد است: «همکاری این دو نفر در «قتل عادلانه» درست مانند این است که محمدعلی کلی و جان فریزر تصمیم به مبارزه با یکدیگر گرفته باشند اما مردم تره هم برای مبارزه آنها خرد نکنند». بی‌علاقگی صنعت سینما به «قتل عادلانه» از یک سو نشان می‌دهد اعتبار و ارزش اعتبار ۱۳ساله پاچینو و دونیرو تا چه میزان آسیب‌دیده است و از سوی دیگر مشخص می‌کند استودیو‌ها واقعا به فیلم‌هایی که آنها را ستاره‌ کرده‌اند روی خوش نشان نمی‌دهند. «قتل عادلانه» نه یک فیلم کلاسیک در حد و اندازه‌های «پدر خوانده» است و نه می‌تواند مانند «مخمصه» نقدهای مثبتی برانگیزد. این فیلم بیشتر شبیه یک تریلر جنایی معمولی است که به جای اکران محدود در ۳۱۰۰ سالن سینما نمایش داده شده می‌شود. اما مطمئنا به لحاظ اقتصادی می‌تواند در آغاز نمایش با موفقیت همراه شود.
حتی کریس مک‌گارک مدیر اجرایی Overture Films می‌گوید: «حتی اگر ۲۵ میلیون دلار هم بفروشد راضی خواهیم بود». با این حال چنین عددی در مقابل میزان فروش فیلم «مخمصه» که آن زمان استودیوی برادران وارنر عرضه شد بسیار کمتر است. جف رابینف مدیر بخش سینمایی استودیوی برادران وارنر اخیرا در گفت‌وگو با وال استریت ژورنال گفته است که «تمرکز بر فیلم‌های بزرگ تعهد‌ات بزرگی هم می‌طلبد». چنین جمله‌ای را این‌گونه باید تفسیر کرد: آنها فیلم‌هایی زیر ۵۰ میلیون دلاری‌شان را با حضور ستاره‌های اسکار برده‌ای مانند پاچینو و دونیرو تولید می‌کنند و برای فیلم‌های بالای ۲۰۰ ‌میلیون دلار سراغ بازیگران شنل‌پوش می‌روند. شاید به همین دلیل است که وارنر در تابستان امسال دیگر بر فیلم‌های کم هزینه از جنس «قتل عادلانه» سرمایه‌گذاری نکرده و آنها را به Picture House و وارنر ایندیپندنت محول کرده است تا نیولاین سینما که یکی از شرکت‌های تابعه‌اش محسوب می‌شود را به شرکتی بزرگ تبدیل کند. در مقابل شرکت پارامونت ونتیج که از توابع پارامونت است هم آرام آرام خود را بالا می‌کشد. مک‌گراک می‌گوید: «استودیو‌های امروزه صرفا در فیلم‌های پرهزینه و البته کم‌خطر سرمایه‌گذاری می‌کنند». در نتیجه دیگر نباید تعجب کرد که چرا یک فیلم پلیسی با حضور یک جفت بازیگر سن و سال‌دار حامی مالی مناسبی پیدا نمی‌کند و دست شرکت‌های کوچک می‌افتد. هالیوود امروز دیگر هالیوود دوران تولید «مخمصه» نیست. البته پاچینو و دونیرو هم دیگر پاچینو و دونیروی «مخمصه» نیستند.
جف ولز یکی از نویسندگان Hollywood Elsewhere می‌گوید: «۱۳ سال پیش آنها حضور چشم‌نوازی داشتند و در عین لاغر بودن عضلات خود را به رخ می‌کشیدند. ۱۳ سال پیش آنها بازیگران میانسالی بودند که موهای‌شان به خوبی آرایش شده بود. این روزها آن دو دیگر اقتدار گذشته را ندارند،‌ موهای‌شان به سفیدی می‌زند، قدشان خمیده شده است و کمتر سرگرم‌مان می‌کنند. تماشای بازی آنها در فیلم جدید درست مانند این است که بخواهید یک قرص بزرگ را قورت بدهید. آنها دیگر ماچیسموهای شگفت‌انگیز سابق نیستند». البته فارغ از این رویکرد تحقیرآمیز نسبت به سن پاچینو و دونیرو که هر بازیگری ناگزیر گرفتار آن می‌شود نمی‌توان انکار کرد که هر دوی در سال‌های اخیر در فیلم‌های بدی حضور پیدا کرده‌اند که بی‌تردید اسم و رسم آنها لکه‌دار کرده است. پاچینوی ۶۸ ساله در فیلم‌‌های سطح پایینی مانند «جیگیل»، «نوآموز» و «۸۸دقیقه» ایفای نقش کرده است که به دلیل تازگی‌شان در ذهن تماشاگران، بر نقش‌های ماندگار وی در «پدرخوانده» و «صورت زخمی» سایه می‌اندازند. دونیروی ۶۵ ساله هم در کمدی‌های پول‌ساز و البته بی‌مزه مانند «ملاقات با فاکر‌ها» و «تحلیلش کن» بازی کار کرده است تا با این کار تماشاگران از نسل بازیگر شمایل گونه‌ای که در «راننده تاکسی و گاو خشمگین» حضور داشته است گریزان شوند. البته مک‌گراک معتقد است: «پاچینو و دونیرو آنقدر قدرت دارند که بتوانند حواس تماشاگران را از نقش‌کمدی و فانتزی این سال‌های خود پرت کنند و آنها را به در قالب دو کارآگاه پلیس نیوریورک بپذیرند.
فیلم‌های دهه ۷۰ و ۸۰ آنها هنوز هم از تلویزیون پخش می‌شود و تماشاگران دوران اوج آنها را از یاد نبرده‌اند.»

دو نگاه به فیلم «قتل عادلانه» گرفتار در لی‌لی‌پوت

برخی از مردم فکر می‌کنند حتی اگر رابرت دونیرو و آل پاچینو از یک دفتر تلفن هم روخوانی کنند باز هم نتیجه هیجان‌انگیزی حاصل می‌شود. خب؛ دفتر تلفن را بیاورید! «قتل عادلانه» با نام دیگر «نمایش آل و باب» یک فیلم پلیسی همراه با درامی با محوریت نظم و قانون است؛ فیلمی که با صفت کسل‌کننده تعریف می‌شود و تنها به درد AARP (انجمن آمریکایی بازنشستگان) می‌خورد. پاچینو ۶۸ ساله و دونیرو ۶۵ ساله در این فیلم نقش دو پلیس‌ کهنه‌کار نیویورک سیتی را بر عهده دارند و به دنبال قاتلی سریالی هستند که فقط جان نخاله‌هایی را می‌گیرد که از دادگاه قسر در رفته‌اند. این قاتل سریالی در صحنه جرم اشعاری از خود به یادگار می‌گذارد که در آنها دلیل عادلانه بودن قتلش را توضیح داده است. هی! شاید این قتل‌ها کار یک پلیس باشد؟ شاید خود آل یا باب قاتل باشند؟
امیدوار بودم فیلمنامه‌نویس این فیلم راسل جیوریتز بیشتر از آنکه از «هری کثیف» دزدی می‌کرد از فیلمنامه «نفوذی» (Inside Man) که خودش نوشته بود چیز یاد می‌گرفت. همچنین امیدوار بودم جان آونت برای کارگردانی این فیلم انتخاب نمی‌شد. مگر همین پنج ماه پیش ندیدیم چطور آونت پاچینو را در فیلم مفتضحانه «۸۸ دقیقه» به کار گرفت؟ شکست آن فیلم کافی نبود؟ تنها دستاویز «قتل عادلانه» در سایه خیره شدن به ستاره‌هایش به دست می‌آید. به قول یکی از پلیس‌هایی که ستایشگر آنها است: «پاچینو و دونیرو مانند لنون و مک‌کارتنی هستند». واقعیت این است که پاچینو و دونیرو در این فیلم بازی نمی‌کنند و صرفا مانند دو گالیوری هستند که به ناچار گرفتار اهالی لی‌لی‌پوت شده‌اند. قبول! تماشای تلاش پاچینو و دونیرو برای دستگیری آدم بد‌ها جذاب است اما صحنه نفس‌گیر و مشترک آنها در «مخمصه» ارزش بسیار بیشتری دارد. آن دو در این نمایش دو ساعته به جای اینکه به خدمت تحسین و ستایش ما دربیایند از آن سوءاستفاده می‌کنند.
● پایان عمر دو بازیگر
منولا دارگیس (نیویورک تایمز): آه؛ چه می‌شد اگر رابرت آلدریچ زنده بود! همانقدر که آن استاد سینمای عامه‌پسند و خالق فیلم ترسناک عجیب و غریب «بر سر بیبی جین چه آمد؟» توانست ویترین باشکوهی برای ستاره‌های فیلمش (بت دیویس و جوان کرافورد) فراهم کند در مقابل جان آونتِ ناتوان نتوانسته است در هدایت دو ستاره خود (آل پاچینو و رابرت دونیرو) سررشته کار را به دست بگیرد. پاچینو و دونیرو به عنوان رب‌النوع‌های سینمای دهه ۷۰ در «قتل عادلانه» توان مردانگی خود را کنار هم قرار می‌دهند و پیشانی‌ چین خورده، صدای غرش مانند و ظاهر جدی و گهگاه گیج خود را به شکل یک دونوازی در یک بی‌مووی (نزدیک به سی مووی) به نمایش می‌گذارند که احتمالا وقتی کارچاق‌کن‌ها ایده فیلم را در گوش‌شان زمزمه کرده‌اند ایده فوق‌العاده‌ای به نظر آمده است.
آقای آونت که آخرین فیلمش مزخرفی مانند «۸۸ دقیقه» بود (به همراه یکی از بدترین بازی‌های آقای پاچینو) اصلا در حد و اندازه‌های چنین فیلمی نیست اما با دید منصفانه باید گفت در این مواقع که ستاره‌ها موقعیت خود را به خطر می‌اندازند به سختی می‌توان مقصر اصلی را شناسایی کرد.
آقای پاچینو و آقای دونیرو مانند اغلب بازیگران هنگام بازی احتیاج به دست توانای یک کارگردان دارند که اقتداری رویایی داشته باشد و بتواند آنها در جای درست قرار دهد و نگذارد هنگام بازی به تیک‌های عصبی و حقه‌های ظاهری پناه ببرند. آقای پاچینو در فیلم جدید بر حجم بازی خود افزوده است و آقای دونیرو هم ابتدا به چیزی خیره می‌شود و در نهایت خشم خود را بروز می‌دهد که البته بازی هر دوی‌شان به همین دلیل در بیشتر صحنه‌ها آسیب دیده است. «قتل عادلانه» بیش از هر چیز مجموعه‌ای در هم و بر هم از فیلم پلیسی‌های بازیافت شده و کلیشه‌های قاتلان سریالی است (به سختی می‌توان باور کرد که فیلمنامه‌نویس فیلم راسل جیوریتز همان کسی است که فیلمنامه «نفوذی» را نوشته است). «قتل عادلانه» حتی با بدترین فیلم‌های دو بازیگرش هم فاصله زیادی دارد. به نظر می‌آید آقایان پاچینو و دونیرو با این فیلم واقعا به پایان عمر بازیگری‌شان نزدیک شده‌اند.

قتل عادلانه Righteous Kill
کارگردان: جان آونت / تهیه‌کنندگان: جان آونت، باز داویدسن، آوی لرنر/ فیلمنامه‌نویس: راسل جیوریتز / بازیگران: رابرت دونیرو، ‌آل پاچینو،‌ کرتیس جکسون، جان لگوئیزامو، دنی والبرگ، کارلا گوجینو، تیلبی گلاور / مدیر فیلمبرداری: دنیس لنویر / موسیقی: اد شیمور/ تدوین: پل هیرش/ محصول ۲۰۰۸ آمریکا / زمان نمایش: ۱۰۰ دقیقه /خلاصه داستان: دو کارآگاه کهنه‌کار پلیس نیویورک سیتی (آل پاچینو و رابرت دونیرو) درگیر رمزگشایی از پرونده‌ای هستند که سال‌ها پیش مختومه اعلام شده است. قتل‌های جدید شباهت‌هایی با قتل‌های پرونده قدیمی دارد و این احتمال را تقویت می‌کند که روستر (پاچینو) و تورک (دونیرو) فرد دیگری را به جای قاتل سریالی روانه زندان کرده باشند. قاتل در صحنه جرم نشانه‌ای از خود به یادگار می‌گذارد تا به پلیس بفهماند قتل‌ها‌یش عادلانه بوده است و مقتول‌ها مستحق مرگ بوده‌اند. کارآگاه‌های فیلم با پیدا شدن این نشانه‌ها احتمال می‌دهند قاتل یکی از افراد پلیس است و می‌خواهند مجرمانی را که از دست دادگاه قسر در رفته‌اند، شخصا مجازات کنند.

منبع: روزنامه کارگزاران

نگرانی‌های اسکورسیزی کبیر برای سینما/ اسکار را دوست دارم/ کاش مثل جان فورد بودم

مارتین اسکورسیزی می‌گوید من فيلمساز ضد آمريكايي نيستم اما به هيچ وجه دوست ندارم بر اساس ايدئولوژي كاخ سفيد فيلم بسازم. وي به تازگي در گفت وگو با نشريه ساندي تايمز، از سينما، زندگي شخصي اش، نظام فيلم سازي در هاليوود و سياست و سينما سخن به ميان آورده است.

دوران كودكي ام با سينما گره خورده است
به خاطر دارم هنگامي كه خردسال بودم پدر، مادر يا برادرم، مرا به سينما مي بردند. نخستين احساس من در سالن سينما، ورود به دنيايي سحرآميز بود. دنيايي سرشار از تاريكي اما آميخته با احساس امنيت، دنياي روياها، جهاني كه تخيل من را برمي انگيخت و آن را، پر وبال مي داد. نخستين تصويري كه از سينما در ذهنم حك شده، آنونس فيلمي از «رومي راجرز» است. مادرم مرا بيشتر، به تماشاي فيلم هاي وسترن مي برد. اما با پدرم همواره براي تماشاي فيلم‌هاي گنگستري به سينما مي رفتيم. سكوت، هيجان و تصاوير روي پرده، به حدي مرا تحت تاثير قرار داده اند كه تا به امروز، هنوز طعم آن را از ياد نبرده ام. امروز حتي پس از گذشت سال ها، بخشي از عشق به فيلم و سينما را، به خانواده و فرزندانم منتقل كرده ام؛ من به فرزندانم فيلم هايي را نشان مي دهم كه در دوران كودكي، خودم آن ها را ديده ام. كودكي من با سينما گره خورده است. حتي پس از آن كه از مدرسه علوم مذهبي بيرون آمدم، نمي توانستم درست بخوانم و بنويسم چون با تصوير بزرگ شده بودم.

دوست دارم آزادانه فيلم بسازم
من هميشه و در بيشتر گفت وگوهايم، به اين نكته اشاره كرده ام كه فيلم سازي را، نه در مدرسه و از طريق كتاب، بلكه با تماشاي دقيق، كنجكاوانه و از سر عشق فيلم ها -به ويژه در دوران كودكي ام- آموخته ام. تاكنون هم كه به اين مرحله از فيلم سازي رسيده ام، تلاش داشته و دوست دارم آزادانه فيلم بسازم. بدين مفهوم كه بدون هيچ گونه محدوديتي، حرفم را بزنم، درست مثل هنگام ساخت فيلم «آخرين وسوسه مسيح». آن زمان ناچار شدم كه دو داستان را، با هم كارگرداني كنم. قصه هايي كه بسيار جذاب و خوب بودند اما با فيلمي كه مي خواستم آن را بسازم، تناسب چنداني نداشتند.
بيشتر منتقدان اين آثار را مي شناسند، منظورم فيلم هاي «ديرهنگام» و «رنگ پول» است. امروزه در هاليوود حرف نخست را سرمايه، پول و سياست مي زند و قانون را، براي كارگردانان تعيين مي كند. تو به عنوان كارگردان هاليوودي بايد بتواني با فيلمي كه مي سازي، پول خوبي نصيب استوديوها و تهيه كنندگان كني.
در اين صورت اجازه داري كار دلخواهت را انجام دهي. به همين سبب ساخت فيلم «رنگ پول»، برايم به نوعي شكلي از تمرين فيلم سازي بود. زماني كه براي خودم كار مي كنم، اين احساس را دارم كه بايد به خودم متعهد باشم.
درست مثل دوراني كه مشغول ساخت فيلم هاي «پايين شهر»، «گاو خشمگين»، «راننده تاكسي»، «سلطان كمدي» و «نيويورك نيويورك» بودم.

رفتن به كليسا آرامم مي كند
اين روزها متاسفانه فرهنگ بيشتر كشورها، تحت سلطه مادي گرايي است. البته اين روحيه در آمريكا نسبت به كشورهاي ديگر پررنگ تر است به گونه اي كه آدم ها مصرف گراي صرف شده اند، حتي در زمينه فرهنگ و تمدن. اين نكته نشانگر ضعف روحاني است كه هر روز، آدم ها را از خداوند دورتر مي كند. من معتقدم كه انسان ها، بايد به گفت وگويي شخصي با خداوند برسند. به همين خاطر هم تا مي توانم، بيشتر به كليسا مي روم. كليسا آرامم مي كند و براي ساعاتي حسي خاص در وجودم مي ريزد، حسي كه در ساخت فيلم هايم گاه نيز نمود دارد. مي دانيد! من هم همانند روبرتو روسليني مجذوب تاريخم. چون بر اين باورم كه انسان ها با وجود زندگي در كشورها و جوامع مختلف هميشه همان هيجان ها و عواطفي را تجربه و حس كرده اند، كه ما امروز آن را تجربه مي كنيم. به گمان من يك خط كلي، در بيشتر آثارم ديده مي شود. آدم هاي جداافتاده اي كه با ارزش هاي خاص خود زندگي مي كنند و با آدم هاي اطرافشان، تفاوت دارند. همين نكته هم سبب مي شود تا با محيط دور و بر خود، همواره در تنش، تناقض و تعارض باشند.

جايزه اسكار را دوست دارم
رابرت دنيرو تنها بازيگري است كه مي تواند نقش قهرمانان فيلم هايم را، آن گونه كه دلم مي خواهد و مي پسندم، ايفا كند. دنيرو از چهره هاي درخشان عرصه بازيگري است. اگر بگويم برايم قابل تصور نيست كه بازيگر ديگري، بتواند ايهام موجود در شخصيت قهرمانان فيلم هايم را به تصوير بكشد، به گزاف سخن نگفته ام. دنيرو شاگرد همه روش هاي بازيگري است. او از همه درس گرفته است، از استلا آدلر تا لي استراسبورگ و ديگران. خيلي دلم مي خواست مثل برخي از كارگردانان بودم كه مي گويند: "اسكار هرگز برايمان اهميتي ندارد"، اما من هميشه اسكار را دوست داشته ام. پس از بارها نامزد شدن براي گرفتن آن، سرانجام موفق شدم آن را شكار كنم. از همان دوران كودكي، مراسم اهداي اسكار تا حد يك مراسم آييني برايم اهميت داشته است. خيلي دلم مي خواست مثل جان فورد بودم، كارگرداني كه همواره، براي خودش فيلم ساخت و پنج اسكار هم گرفت.

دلم براي تنهايي تنگ شده است
شايد بسياري از تماشاگران و منتقدان سينماي آمريكا و ديگران، با خود بگويند مارتين اسكورسيزي چگونه فيلم سازي است؟ آدمي بدشانس كه در حد خودش، در سينماي پر زدوبند هاليوود مورد توجه قرار نگرفته است. البته حق دارند. من اين سال ها خيلي دلم براي تنهايي تنگ شده است. ديگر از فيلم سازي در سيستم خشك و فرمايشي هاليوود، خسته شده ام. هاليوود اين روزها بيش از حد با سياست آميخته شده است به همين سبب نيز كمتر فيلم ماندگاري، در اين سينما ساخته مي شود. حاكمان كاخ سفيد، نحوه فيلم سازي را به كارگردانان هاليوود ديكته مي كنند و براي آن نسخه مي پيچند همين نكته سبب رنجش و آزار من و بسياري از فيلم سازان مولف و مستقل شده است. گويا ما بايد همگام با سياست هاي آمريكا كه امروزه با موضع بسياري از حكومت هاي جهان، در تعارض است، فيلم بسازيم. امروزه كاخ سفيد و حاكمان آن، هاليوود را به بازيچه گرفته اند و سينما و اصول و قواعد آن را به هيچ مي انگارند. بيشتر تهيه كنندگان مي گويند بايد فيلم هايي بسازيد كه در آن ها، جنگ، خشونت، سلطه طلبي و تبعيض نژادي پررنگ باشد.به نظر مي رسد سياست حاكمان آمريكا چنين مي خواهد. من فيلم ساز ضدآمريكايي نيستم، اما به هيچ وجه دوست ندارم براساس ايدئولوژي حكومت ها، فيلم بسازم.

زندگینامه:
مارتين اسكورسيزي هفدهم نوامبر ١٩٤٢ در نيويورك به دنيا آمد. وي در خانواده اي سيسيلي آمريكايي، ساكن در محله ايتاليايي ها بزرگ شد. سال ١٩٦٠ پس از پايان دوره دبيرستان، تحصيلات خود را در دانشگاه نيويورك آغاز كرد. از همان هنگام نيز گاه و بيگاه فيلم هاي كوتاه مي ساخت. از سال ١٩٦١ تدوين فيلم هاي ديگران را نيز برعهده گرفت. وي سال ١٩٦٩ نخستين فيلم بلندش را كارگرداني كرد.
سه سال پس از آن نيز استادش راجر كورمن وي را براي ساخت و كارگرداني فيلم «برتا باكس كار»، به يكي از استوديوهاي هاليوود معرفي كرد. اما مارتين اسكورسيزي سال ١٩٧٣، با ساخت فيلم «پايين شهر» به شهرت واقعي رسيد. اسكورسيزي از جمله كارگرداناني است كه بيشتر آثار وي تا به امروز، همواره از جانب منتقدان و تماشاگران، مورد تحسين و ستايش قرار گرفته و در فهرست فيلم هاي ماندگار تاريخ سينما فهرست شده است. حتي آكادمي اسكار بارها آثار وي را، شايسته نامزدي دريافت اسكار كارگرداني دانسته است. وي نخستين اسكار خود را، براي فيلم «از دست رفته» دريافت كرد.

فيلم شناسي:
موري! فقط تو نيستي (١٩٦٤-كوتاه)، چه كسي در مي زند؟ (١٩٦٨)، برتا باكس كار (١٩٧٢)، پايين شهر (١٩٧٣)، ايتاليايي آمريكايي (١٩٧٤-مستند كوتاه)، آليس ديگر اين جا زندگي نمي كند (١٩٧٤)، راننده تاكسي (١٩٧٦)، نيويورك نيويورك (١٩٧٧)، آخرين والس (١٩٧٨-مستند)، گاو خشمگين (١٩٨٠)، سلطان كمدي (١٩٨٣)، ديرهنگام (١٩٨٥)، رنگ پول (١٩٨٦)، آخرين وسوسه مسيح (١٩٨٨)، داستان هاي نيويوركي (١٩٨٩-يك اپيزود)، رفقاي خوب (١٩٩٠)، تنگه وحشت (١٩٩١)، دوران معصوميت (١٩٩٣)، كازينو (١٩٩٥)، كاندان (١٩٩٧)، بيرون آوردن مردگان (١٩٩٩)، گنگسترهاي آمريكايي (٢٠٠٢)، هوانورد (٢٠٠٤)، از دست رفته (٢٠٠٦)

آلمانی‌ها، سوئدی‌ها، برزیلی‌ها، کروات‌ها و کانادایی‌ها نمایندگان‌شان را به اسکار معرفی کردند

«عقده بادر ماینهوف» نماینده سینمای آلمان در اسکار شد
درام تروریستی «عقده بادر ماینهوف» به کارگردانی اولی ادل به نمایندگی از آلمان در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان اسکار هشتاد و یکم شرکت می‌کند.
ورایتی اعلام کرد «عقده بادر ماینهوف» بر مبنای رمان اشتفان اوست ساخته شده و روایتی واقعی از ظهور و سقوط دسته ارتش سرخ RAF است که از بانفوذترین گروههای چپگرای آلمان در دهه‌های 1960 و 1970 بود.
این گروه تروریستی با نام بادر ماینهوف نیز شناخته می‌شود که از روی نام رهبران آن آندراس بادر و اولریک ماینهوف گرفته شده است. RAF در سال‌های 60 و 70 با بمب‌گذاریّ، تیراندازی و حتی هواپیماربایی سراسر آلمان غربی را در رعب و وحشت فرو برده بود.
هیئتی 9 نفری شامل کارشناسان و نخبگان صنعت فیلمسازی آلمان «عقده بادر ماینهوف» را از فهرستی شامل پنج فیلم انتخاب کرد. در بیانیه این هیئت درباره «عقده بادر ماینهوف» آمده است: این فیلم با اجرای عالی و به شکلی فوق‌العاده، بدون تجلیل از افراد درگیر ماجرا، جمهوری فدرال آلمان در اوایل دهه 1970 را به تصویر درمی‌آورد.
سایه دسته ارتش سرخ همچنان بر آلمان سنگینی می‌کند که نشانه آن حمایت بسیار فراوان حزب چپ لیبرال آلمان از این گروه است. این مسئله داستان RAF را به موضوعی پیچیده برای روزنامه‌نگاران، مورخان و فیلمسازان تبدیل کرده و در این بین فیلم «عقده بادر ماینهوف» نیز استثنا نیست.
مارتینا گدک، موریتز بلیبترو، الکساندرا ماریا لارا و برونو گانتس در این فیلم بازی کرده‌اند که اولین بار در آلمان دیروز سه‌شنبه به نمایش درآمد و از 25 سپتامبر در سینماهای این کشور و سپس در جشنواره رم پخش می‌شود.
«عقده بادر ماینهوف» در عین حال فیلم افتتاحیه جشنواره زوریخ امسال است. اولی ادل کارگردان این فیلم متولد 1947 و در مقام کارگردان حدود 30 فیلم در کارنامه دارد. «آخرین خروجی بروکلین» و «بدن شاهد» از فیلم‌های اوست.
«موج» دنیس گانسل، «دکتر آلمان» تام شرایبر، «شکوفه‌های گیلاس» دوریس دوری و «ابر 9» آندریاس درسن دیگر فیلم‌های برگزیده سینمای آلمان برای معرفی به اسکار بودند. پارسال فیلم سینمایی «لبه بهشت» ساخته فاتح آکین فیلمساز ترک‌تبار آلمانی از این کشور به اسکار رفت.


کانادایی‌ها «زندگی» را برای اسکار انتخاب کردند
فیلم سینمایی «ضروریات زندگی» به کارگردانی بنوا پیلون از کانادا در بخش بهترین فیلم خارجی اسکار هشتاد و یک شرکت می‌کند.
ورایتی اعلام کرد این فیلم درباره یک اسکیمو شکارچی با بازی ناتار اونگالاک است که در سال‌های 1950 با بیماری سل دست و پنجه نرم می‌کند. او از خانه خود در قطب شمال به یک آسایشگاه مسلولین در کبک منتقل و آنجا بستری می‌شود.
«ضروریات زندگی» اولین بار در دنیا این ماه در سی و دومین جشنواره جهانی فیلم مونترال به نمایش درآمد و جایزه بزرگ ویژه هیئت داوران و جایزه فیلم برگزیده تماشاگران را دریافت کرد. پارسال «عصر تاریکی» به کارگردانی دنی آرکان نماینده کانادا در بخش اسکار بهترین فیلم خارجی بود.


«لحظه‌های جاودانی» سوئد در اسکار
فیلم سینمایی «لحظه‌های جاودانی» به کارگردانی یان تروئل به نمایندگی از سوئد در بخش اسکار بهترین فیلم خارجی به آکادمی علوم و هنرهای سینمایی معرفی شد.
ورایتی اعلام کرد این فیلم که بر مبنای زندگی مادربزرگ همسر تروئل ساخته شده، درباره اولین عکاس زن در سوئد است. «لحظه‌های جاودانی» با نام اصلی «لحظه جاودانی ماریا لارسن» اولین بار به مدت زمان 125 دقیقه در جشنواره تورنتو به نمایش درآمد، اما نسخه بین‌المللی آن 110 دقیقه است.
تروئل 77 ساله در 1973 برای فیلم «مهاجران» 1971 در دو بخش بهترین کارگردان و فیلمنامه اقتباسی نامزد اسکار بود. او در 1968 برای فیلم «چه کسی مرگ او را دید؟» برنده جایزه خرس نقره‌ای جشنواره برلین و چهار جایزه دیگر از این جشنواره شد.
این فیلمساز سوئدی در 1992 برای «کاپیتان» جایزه بهترین کارگردان جشنواره برلین را برد. «عروس زندی» و «بنگ!» از دیگر ساخته‌های اوست.


کرواسی «پسر» را به اسکار فرستاد
جامعه فیلمسازان کرواسی فیلم «پسر هیچکس» آرسن آنتون استوییچ را به عنوان نماینده این کشور در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان اسکار 2009 انتخاب کرد.
ورایتی اعلام کرد آلن لیوریچ، مصطفی نادارویچ، بیسرکا ایپسا و زدنکو یلچیچ در «پسر هیچکس» نقش‌آفرینی می‌کنند و داستان درباره ایوان 36 ساله، سرباز سابق جنگ بالکان است که هر دو پای خود را در جنگ از دست داده است.
ایوان به یک راز تلخ خانوادگی پی می‌برد که زندگی او را از اساس تغییر می‌دهد. «پسر هیچکس» در جشنواره فیلم پولا در کرواسی برنده شش جایزه از جمله جوایز بهترین فیلم و کارگردان شد.
استوییچ 43 ساله در 1994 با فیلم «یک شب شگفت‌انگیز در اسپلیت» جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره سارایوو را دریافت کرد. کرواسی پارسال با فیلم «آرمین» به کارگردانی اوگنین اسویلیچیچ در رقابت اسکار بهترین فیلم خارجی شرکت کرد.


برزیل با فیلمی درباره گروگانگیری در اسکار شرکت می‌کند
هیئت منتخب وزارت فرهنگ برزیل فیلم سینمایی «174 آخرین توقف» به کارگردانی برونو بارتو را برای حضور در بخش بهترین فیلم خارجی اسکار هشتاد و یکم به آکادمی علوم و هنرهای سینمایی معرفی کرد.
خبرگزاری کانادا اعلام کرد «174 آخرین توقف» بر مبنای ماجرای واقعی گروگانگیری سال 2000 سرنشینان اتوبوسی در ریودوژانیرو ساخته شده که پخش زنده تصاویر آن از تلویزیون مردم را حیرتزده کرد. این ماجرا سال 2003 مضمون مستند تحسین‌شده «اتوبوس 174» به کارگردانی خوزه پادیلا بود.
بارتو 53 ساله که در ریودوژانیرو به دنیا آمده، بیش از 20 فیلم بلند ساخته و از فیلم‌های مطرح او می‌توان به کمدی «دونا فلور و دو شوهر او» و «چهار روز در سپتامبر» اشاره کرد. پارسال «سالی که پدر و مادرم به تعطیلات رفتند» چائو همبرگر نماینده برزیل در اسکار بود.
آخرین باری که فیلمی از برزیل نامزد اسکار فیلم خارجی شد سال 1999 بود که «ایستگاه مرکزی» به جمع پنج نامزد نهایی این بخش راه یافت.


سه نامزد نهایی اسپانیا برای اسکار معرفی شد
«هفت میز بیلیارد» گراسیا کوئرختا، «گل‌های آفتابگردان کور» خوزه لوئیس کوئردا و «خون ماه مه» خوزه لوئیس گارسی به فهرست نهایی نامزدان اسپانیا برای حضور در اسکار بهترین فیلم خارجی راه یافتند.
ورایتی اعلام کرد هر چند عرصه رقابت برای هر سه فیلم فراهم است، اما به نظر می‌رسد «هفت میز بیلیارد» کوئرختا به نسبت دو فیلم دیگر بیشتر بخت دارد. فیلم داستان دو زن است که باید با غم از دست دادن یکی از نزدیکان خود کنار بیایند.
بلانکا پورتیو پارسال برای بازی در «هفت میز بیلیارد» جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره سن سباستین را برد و ماریبل وردو (هزارتوی پن) و آمپارو بارو دو بازیگر دیگر فیلم ژانویه امسال برنده جوایز بهترین بازیگر زن و زن مکمل جوایز گویا شدند.
این فیلم اولین بار در بخش سینمای معاصر جهان سی و سومین جشنواره تورنتو به نمایش درآمد. داستان درام خانوادگی «گل‌های آفتابگردان کور» کوئردا نیز یکسال پس از جنگ داخلی اسپانیا روی می‌دهد. وی فیلمنامه را با همکاری رافائل آزکونا نوشت که مارس گذشته درگذشت. این فیلم در اسپانیا سه میلیون دلار فروش داشت.
«خون ماه مه» نیز روایت گارسی فیلمساز پرکار از شورش در مادرید پیش از حمله فرانسوی‌ها در سال 1808 است. این فیلم با بودجه 20 میلیون دلاری ساخته شده و از بلندپروازانه‌ترین پروژه‌های گارسی و پرهزینه‌ترین فیلم‌های اسپانیایی سال است. این فیلمساز 64 ساله در 1983 با فیلم «آغاز دوباره» برنده اسکار بهترین فیلم خارجی شد.
فیلم منتخب اسپانیا برای حضور در اسکار 26 سپتامبر معرفی می‌شود. اسپانیا پارسال با فیلم ترسناک «یتیم‌خانه» به کارگردانی خوان آنتونیو بایونا در بخش اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان حضور داشت.

آکادمی علوم و هنرهای سینمایی با ارسال فرم تقاضانامه از 96 کشور برای حضور در بخش بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان هشتاد و یکمین دوره اسکار دعوت کرده است. آخرین مهلت ارسال فرم‌های تقاضا به مقر آکادمی اول اکتبر (دهم مهر) است. نامزدهای اسکار هشتاد و یکم 22 ژانویه 2009 (سوم بهمن) اعلام و مراسم 22 فوریه (چهارم اسفند) در لس آنجلس برگزار می‌شود.

منبع: خبرگزاری مهر

ریچارد رایت، نوازنده کیبرد و يکی از بنیانگذاران گروه راک پینک فلوید بر اثر ابتلا به سرطان در سن 65

 
رایت
ریچارد رایت، نوازنده کیبرد و يکی از بنیانگذاران گروه راک پینک فلوید بر اثر ابتلا به سرطان در سن 65 سالگی درگذشت.

سخنگوی آقای رایت اعلام گفت: "خانواده ریچارد رایت، يکی از بنیانگذاران پینک فلوید، با ناراحتی فراوان اعلام کرد که ریچارد امروز پس از مبارزه ای کوتاه با سرطان درگذشت."

وی افزود که خانواده آقای رایت در اين موقعیت دشوار خواهان احترام به حریم خصوصی شان هستند.

ریجارد رایت (ریک)، راجر واترز، سيد بارت، و نيک ميسون که همه دانشجوی دانشگاه کمبريج بودند در سال 1965 گروه پینک فلوید را پايه گذاشتند. در سال 1968 ديويد گيلمور جايگزين سيد بارت شد که به دليل مشکلات روحی - روانی از گروه کناره گرفته بود.

در سال 1983 راجر واترز از اين گروه جدا شد و پینک فلوید با سه عضو دیگر راه خود را ادامه داد.

راجر واترز بارها از ديويد گيلمور، نيک ميسون و ریچارد رايت به دليل استفاده " بدون اجاره" از آثارش، شکايت کرد.

آخرین باری که این چهار نفر با هم بر روی صحنه رفتند، در جریان کنسرت 'لايو - ايت' در تابستان سال 2005 بود.

تعدادی از آهنگهای بهترين آلبومهای اين گروه از جمله "نيمه تاریک ماه" و "کاش اينجا بودی" از ساخته ریجارد رایت است.

 

چگونه از عقايد احمقانه بپرهيزيم؟

فرهنگ و انديشه: برتراند آرتورویلیام راسل (زادهٔ ۱۸ می ۱۸۷۲ - درگذشتهٔ ۲ فوریه ۱۹۷۰). ریاضیدان، منطق‌دان و فیلسوف بریتانیایی بود که آثارش در مورد تحلیل منطقی، فسلفه در قرن بیستم را تحت تاثیر قرار داد. برتراند راسل که موفق به کسب جایزهٔ نوبل نیز شد، در گفتاري كوتاه با عنوان « چگونه از عقايد احمقانه بپرهيزيم؟»، به روشني به آسيب شناسي آفات تعصب، جزم و جمود، پيشداوري و .... در باورهاي آدمي مي پردازد.   

  برای پرهيز از انواع عقايد احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است، نيازی به نبوغ فوق بشری نيست. چند قاعده ساده شما را اگر نه از همه خطاها، دست کم از خطاهای ابلهانه بازميدارد.
اگر موضوع چيزی است که با مشاهده روشن ميشود، مشاهده را شخصاً انجام دهيد. ارسطو ميتوانست از اين باور اشتباه که خانمها دندانهای کمتری از آقايان دارند با يک روش ساده پرهيز کند: از خانمش بخواهد که دهانش را باز کند تا دندانهايش را بشمارد. او اين کار را نکرد چون فکر ميکرد ميداند. تصور کردن اين که چيزی را ميدانيد در حالی که در حقيقت آن را نميدانيد، خطای مهلکی است که همه ی ما مستعد آن هستيم. من باور دارم که خارپشتها سوسکهای سياه را ميخورند، چون به من اين طور گفته اند؛ اما اگر قرار باشد کتابی درباره عادات خارپشتها بنويسم، تا زمانی که نبينم يک خارپشت از اين غذای اشتهاکورکن لذت ميبرد، مرتکب چنين اظهار نظری نميشوم. درهرحال، ارسطو کمتر از من محتاط بود. نويسندگان باستان و قرون وسطا اطلاعات جامعی درباره تکشاخها و سمندرها داشتند. با وجود آن که هيچکدامشان حتا يک مورد از آنها را هم نديده بودند، يک نفر هم احساس نکرد لازم است از ادعاهای جزمی درباره آنها دست بردارد.
اغلب موضوعات از اين ساده تر به بوته ی آزمايش درميآيند. اگر مثل اکثر مردم شما ايمان راسخ پرشوری نسبت به برخی مسائل داريد، روشهايی وجود دارد که ميتواند شما را از تعصب خودتان باخبر کند. اگر عقيده مخالف، شما را عصبانی ميکند، نشانه آن است که شما ناخودآگاه ميدانيد که دليل مناسبی برای آنچه فکر ميکنيد، نداريد. اگر کسی مدعی باشد که دو بعلاوه دو ميشود پنج، يا اين که ايسلند در خط استوا قرار دارد، شما به جای عصبانی شدن، احساس دلسوزی ميکنيد، مگر آن که اطلاعات حساب و جغرافی شما آن قدر کم باشد که اين حرفها در افکار شما تزلزل ايجاد کند. اغلب بحثهای بسيار تند آنهايی هستند که طرفين درباره موضوع مورد بحث دلايل کافی ندارند. شکنجه در الاهيات به کار ميرود، نه در رياضيات؛ زيرا رياضيات با علم سر و کار دارد، اما در الاهيات تنها عقيده وجود دارد. بنابراين هنگامی که پی ميبريد از تفاوت آرا عصبانی هستيد، مراقب باشيد؛ احتمالاً با بررسی بيشتر درخواهيد يافت که برای باورتان دلايل تضمين کننده ای نداريد.

يک راه مناسب برای اين که خودتان را از انواع خاصی از جزميت خلاص کنيد، اين است که از عقايد مخالفی که دوستان پيرامونتان دارند آگاه شويد. وقتی که جوان بودم سالهای زيادی را دور از کشورم در فرانسه، آلمان، ايتاليا و ايالات متحده به سر بردم. فکر ميکنم اين قضيه در کاستن از شدت تعصبات تنگ نظرانه ام بسيار مؤثر بوده است. اگر شما نميتوانيد مسافرت کنيد، به دنبال کسانی بگرديد که ديدگاههايی مخالف شما دارند. روزنامه های احزاب مخالف را بخوانيد. اگر آن افراد و روزنامه ها به نظرتان ديوانه، فاسد و بدکار ميآيند، به ياد داشته باشيد که شما هم از نظر آنها همينطور به نظر ميرسيد. با اين وضع هر دو طرف ممکن است بر حق باشيد، اما هر دو نميتوانيد بر خطا باشند. اين طرز فکر زاينده نوعی احتياط است.
برای کسانی که قدرت تخيل ذهنی قوی دارند، روش خوبی است که مباحثه ای را با شخصی که ديدگاه متفاوتی دارد در ذهن خود تصور کنند. اين روش در مقايسه با گفتگوی رودررو يک فايده و تنها يک فايده دارد و آن اين که در معرض همان محدوديتهای زمانی و مکانی قرار ندارد. مهاتما گاندی راه آهن و کشتيهای بخار و ماشين آلات را محکوم ميکرد، او دوست ميداشت که تمام آثار انقلاب صنعتی را خنثا کند. شما ممکن است هرگز اين شانس را نداشته باشيد که با شخصی دارای چنين عقايدی روبرو شويد، زيرا در کشورهای غربی اغلب مردم با دستاوردهای فن آوريهای جديد موافقند. اما اگر شما ميخواهيد مطمئن شويد که در موافقت با چنين باور رايجی بر حق هستيد، روش مناسب برای امتحان کردن اين است که مباحثه ای خيالی را تصور کنيد و در نظر بگيريد که اگر گاندی حضور ميداشت چه دلايلی را برای نقض نظر ديگران ارائه ميداد. من گاهی بر اثر اين گونه گفتگوهای خيالی واقعاً نظرم عوض شده است؛ به جز اين، بارها دريافتم که با پی بردن به امکان عقلانی بودن مخالفان فرضي، تعصبات و غرورم رو به کاستی ميگذارد.
نسبت به عقايدی که خودستايی شما را ارضاء ميکند، محتاط باشيد. از هر ده نفر، نه نفر چه مرد و چه زن قوياً معتقدند که جنسيتشان برتری ويژه ای دارد. دلايل زيادی هم برای هر دو طرف وجود دارد. اگر شما مرد باشيد ميتوانيد نشان دهيد که اغلب شعرا و بزرگان علم مرد هستند؛ اگر زن باشيد ميتوانيد پاسخ دهيد که اکثر جنايتها هم کار مردان است. اين پرسش اساساً حل شدنی نيست، اما خودستايی اين واقعيت را از ديد بسياری از مردم پنهان ميکند. همه ما، اهل هر جا که باشيم، متقاعد شده ايم که ملت ما برتر از ساير ملتهاست. ما با وجود دانستن اين که هر ملتی محاسن و معايب خاص خودش را دارد، معيارهای ارزشيمان را به گونه ای تعريف ميکنيم که ثابت کنيم ارزشهايمان مهمترين ارزشهای ممکن هستند و معايبمان تقريباً ناچيزند. دراينجا دوباره انسان معقول ميپذيرد که با سوآلی روبروست که ظاهراً جواب درستی برای آن وجود ندارد. دشوارتر از آن، اين است که بخواهيم مراقب خودستايی بشر به واسطه بشر بودنش باشيم، زيرا ما نميتوانيم با ذهن غيربشری مباحثه کنيم. تنها راهی که من برای برخورد با اين نوع خودبينی بشر سراغ دارم، اين است که به خاطر داشته باشيم بشر جزء ناچيزی از حيات سياره کوچکی در گوشه کوچکی از اين جهان است و همانطور که ميدانيم در ديگر بخشهای کيهان هم ممکن است موجوداتی باشند که نسبت بزرگيشان به ما مثل نسبت بزرگی ما به يک ستاره دريايی است.

درباره فیلم‌هایی که امسال برای کسب جوایز اسکار شانس دارند

درباره فیلم‌هایی که امسال برای کسب جوایز اسکار شانس دارند

آخرین بار که یک فیلم در بازار آمریکای شمالی بیش از 500 میلیون دلار فروخت، بیشتر جوایز اسکار آن سال را نیز برد. اما بعید به نظر می‌رسد امسال این اتفاق برای فیلم جدید مجموعه بتمن بیفتد.
اسوشیتدپرس اعلام کرد 11 سال پیش «تایتانیک» جیمز کامرون به فروشی بیش از نیم میلیارد دلار دست پیدا کرد و 11 جایزه اسکار نیز برد. اما این بار «شوالیه تاریکی» کریستوفر نولان هر چند با تحسین منتقدان مواجه شده، در اصل فیلمی وابسته به ژانر است و جز حضور هیث لجر به نقش جوکر سخت می‌تواند مورد توجه آکادمی قرار بگیرد.
در حالی که هالیوود برای ورود به فصل جوایز آماده می‌شود و استودیوها به زودی رقبای اسکاری خود را رو می‌کنند، نامزدی لجر برای بازی در نقش جوکر جوکر در بخش بهترین بازیگر به نظر قطعی می‌آید. جوکر را از بهترین شخصیت‌های منفی تاریخ هالیوود یاد کرده‌اند؛ یک بازی تماشایی از بازیگری جوان که ژانویه پیش به شکلی تصادفی درگذشت.
در حالی که «شوالیه تاریکی» در بخش‌های فنی اسکار می‌تواند حرف‌های زیاد برای گفتن داشته باشد، احتمال موفقیت آن در دیگر بخش‌های مهم از جمله بخش بازیگری برای کریستین بیل دور از ذهن به نظر می‌رسد. هر چند بیل در نقش ابرقهرمان قصه‌های مصور حضوری استثنایی دارد.
در فاصله شش ماه به مراسم اسکار 2009، استودیوها به زودی رقبای اسکاری خود را روانه سینماها می‌کنند. جشنواره فیلم تورنتو در کنار جشنواره‌های ونیز و تلوراید با راه‌اندازی ماراتن نمایش‌ها، گفتگوها و حضور چهره‌های سرشناس، به طور سنتی زمینه‌ها را برای رسیدن به اسکار فراهم می‌آورند.
پیرس هندلینگ، رئیس جشنواره فیلم تورنتو که سی و سومین دوره آن تا شنبه 13 سپتامبر (23 شهریور) ادامه دارد، در این باره گفت: تورنتو در سال‌های اخیر رکورد فیلم‌هایی را که در فصل جوایز مورد توجه قرار گرفته‌اند، شکسته است.
از فیلم‌هایی که پیش از بردن اسکار بهترین فیلم در جشنواره تورنتو به نمایش درآمده‌اند می‌توان «زیبایی آمریکایی» و «تصادف» را نام برد. در بخش بازیگری نیز فیلیپ سیمور هافمن (کاپوتی)، ریس ویترسپون («Walk the Line»)، فورست ویتکر («آخرین پادشاه اسکاتلند») و تیلدا سوئینتن («مایکل کلیتن») پیش از موفقیت در اسکار در تورنتو مورد توجه قرار گرفتند.
در حالی که رقبای باعث شگفتی تقریبا اواخر سال میلادی از راه می‌رسند، از همین حالا می‌توان روی چند نام آشنا و چند چهره تازه حساب کرد. رقبای پرقدرت امسال جشنواره تورنتو شامل کایرا نایتلی برای درام تاریخی «دوشس»، آن هاتاوی برای درام خانوادگی «ریچل ازدواج می‌کند» و سالی هاوکینز برای درام کمدی «بی‌غم» هستند.
در میان این سه نفر، نایتلی پیش از این نیز نامزد اسکار شده است. هاوکینز بازیگری چندان شناخته‌شده نیست، اما او در فیلم جدید مایک لی به نقش معلمی که خوش‌بینی ابدی او مورد آزمون قرار می‌گیرد، حضوری خیره کننده دارد. لی بریتانیایی با فیلم‌های «رازها و دروغ‌ها» و «ورا دریک» سابقه معرفی بازیگران زن بریتانیایی به هالیوود را دارد.
یکی دیگر رقبای احتمالی می‌تواند عمر بنسن میلر باشد که در نقش یکی از چهار سرباز آمریکایی «معجزه در سینت آنا» اسپایک لی در مرکز توجه قرار دارد. فیلم جدید لی که در تورنتو پخش شد درباره یک واحد از سربازان سیاهپوست آمریکایی است که در جنگ جهانی دوم پشت خطوط دشمن گیر می‌افتند.
لی نیز مانند بیشتر ستاره‌ها و فیلمسازانی که وارد فصل جوایز می‌شوند، خود را به اسکار و احتمال نامزدی در آن بی‌تفاوت نشان می‌دهد. او در جشنواره تورنتو گفت: دغدغه‌ای ندارم. من برای این فیلم نمی‌سازم. اگر اتفاق افتاد که افتاد، نیفتاد هم مسئله‌ای نیست.
تورنتو تنها از چند فیلم مستعد حضور در رقابت اسکار رونمایی می‌کند. در این میان فیلم‌های دیگری هم هستند که تا پایان سال از راه می‌رسند، از جمله «مقاومت» ادوارد زوئیک با بازی دانیل کریگ، «استرالیا» باز لورمن با نقش‌آفرینی نیکل کیدمن و هیو جکمن و «ولکری» برایان سینگر که نقش اصلی آن را تام کروز بازی می‌کند.
از دیگر فیلم‌هایی که برای دریافت جایزه امید دارند می‌توان به «میلک» با بازی شان پن اشاره کرد که در آن نقش یک سیاستمدار منحرف را بازی می‌کند، همینطور «تکنواز» جو رایت با بازی رابرت داونی جونیر، کاترین کینر و جمی فاکس و درام «تردید» با بازی مریل استریپ، فیلیپ سیمور هافمن و ایمی آدامز.
«مورد عجیب بنجامین باتن» به کارگردانی دیوید فینچر با بازی براد پیت، کیت بلانشت و تیلدا سوئینتن یکی دیگر از نامزدهای احتمالی است. فیلم جدید فینچر بر مبنای داستانی از اسکات فیتزجرالد ساخته شده و درباره مردی است که با گذشت زمان جوانتر می‌شود.
آنجلینا جولی درام تلخ «بچه عوضی» به کارگردانی کلینت ایستوود را آماده نمایش دارد که اولین بار ماه پیش در کن پخش شد. ران هوارد فیلمساز برنده اسکار با فیلم «فراست / نیکسن» از راه می‌رسد. این فیلم با بازی مایکل شین و فرانک لانجلا بر مبنای نمایشنامه‌ای از پیتر مورگان ساخته شده و درباره گفتگوهای تلویزیونی معروف دیوید فراست با ریچارد نیکسن است.
لئوناردو دی کاپریو و کیت وینسلت نیز 11 سال پس از فیلم پرفروش «تایتانیک» در «مسیر انقلابی» سام مندس کنار هم قرار گرفته‌اند. این درام رومانتیک بر اساس رمان ریچارد ییتس ساخته شده و داستان زوجی است که پس از پایان جنگ جهانی دوم اواسط دهه 1950 بین تن دادن به آرزوها و خواسته‌های خود یا تطبیق با شرایط جدید درمانده‌اند.

جشنواره فیلم ونیز

شصت و پنجمین جشنواره فیلم ونیز چهارشنبه‌شب با نخستین نمایش جهانی کمدی «پس از خواندن بسوزان» به کارگردانی جوئل و ایتن کوئن و با حضور ستاره‌هایی چون جرج کلونی و براد پیت آغاز شد.
اسوشیتدپرس اعلام کرد 21 فیلم در بخش مسابقه جشنواره ونیز برای دریافت شیر طلایی رقابت می‌کنند که در میان آنها فیلم‌هایی از اتیوپی، ترکیه، الجزایر و فیلمی تولید مشترک برزیل و چین نیز حضور دارند.
هر چند به نظر می‌رسد سینمای هالیوود در این دوره جشنواره فیلم ونیز به دلایل مختلف از جمله اعتصاب پارسال نویسندگان و دوره اخیر جشنواره کن در حاشیه قرار دارد، به اعتقاد مارکو مولر مدیر هنری جشنواره فیلم‌های آمریکایی به اندازه کافی انتخاب شده است.
مولر با تاکید بر اینکه "معیارهای ملی" مبنای انتخاب فیلم‌های بخش‌های مختلف جشنواره ونیز نیست، گفت: برای دومین بار که در تاریخ برگزاری جشنواره یک رکورد است، ما پنج فیلم آمریکایی در بخش مسابقه داریم. ضمن اینکه ونیز اطلسی از ملت‌ها نیست.
«پس از خواندن بسوزان» با بازی کلونی، پیت، فرانسیس مکدارمند و تیلدا سوئینتن که هر چهار نفر آنها در مراسم نخستین نمایش این فیلم در افتتاحیه ونیز حضور داشتند، یکی از پنج دیگر فیلم آمریکایی جشنواره 2008 است که در بخش خارج از مسابقه پخش شد.
اولین فیلم آمریکایی که برای دریافت جایزه شیر طلایی رقابت می‌کند «دشت سوزان» گی‌یرمو آریاگا با بازی جارلیز ترون و کیم بیسینگر به نقش مادر و دختری است که می‌کوشند رابطه بین خود را ببخشند. این اولین تجربه کارگردانی فیلمنامه‌نویس «21 گرم» و «بابل» است.
دارن آرونوفسکی با «کشتی‌گیر» به ونیز می‌آید و میکی رورک نقش کشتی‌گیری بازنشسته را بازی می‌کند که دل به عشق زنی میانسال با بازی ماریزا تومی می‌بندد. جاناتان دمی هم با «ریچل ازدواج می‌کند» آمده و آن هاتاوی در آن نقش دختری را دارد که پس از 10 سال اقامت در مرکز بازپروری برای شرکت در عروسی خواهرش بازمی‌گردد و تنش‌های خانوادگی را ظاهر می‌کند.
کاترین بیگلو، فیلمساز زن آمریکایی با درام جنگی «The Hurt Locker» برای دریافت جایزه رقابت می‌کند که در آن یک واحد نظامی در دل جنگ عراق بمب خنثی می‌کنند. «وگاس: بر اساس یک داستان واقعی» ساخته امیر نادری پنجمین فیلم بخش مسابقه است. این فیلم با الهام از یک ماجرای واقعی ساخته شده و داستان یک خانواده فقیر آمریکایی را تصویر می‌کند.
براد پیت چهارشنبه جایزه سال قبل خود را دریافت کرد. او پارسال برای فیلم «ترور جسی جیمز به دست رابرت فورد ترسو» برنده جایزه بهترین بازیگر مرد جشنواره ونیز شد. پیت پس از دریافت جایزه خود در مراسم افتتاحیه گفت: می‌توانی فرار کنی اما نمی‌توانی قایم شوی. پارسال دریافت این جایزه باعث افتخار بود و همچنان باعث افتخار است که این جایزه را دریافت می‌کنم.
ویم وندرس، فیلمساز آلمانی و سازنده فیلم‌های «پاریس، تگزاس» و «آسمان برلین» رئیس هیئت داوران جشنواره امسال است. او در این باره گفت: ما 21 فیلم را خواهیم دید و از آنجا که به مارکو (مولر) اطمینان بسیار دارم مطمئن هستم این 21 فیلم جایگاه امروز هنر سینما را نشان می‌دهد.
فیلمساز 63 ساله با تاکید بر بیطرفی اعضای هیئت داوران گفت: امیدوارم تصمیم‌گیری‌های ما تحت تاثیر احساسات ملی یا هر چیز دیگر قرار نگیرد. جانی تو فیلمساز هنگ کنگی و دیگر عضو هیئت داوران نیز گفت: از زمانی که در 10 روز بیش از 20 فیلم می‌دیدم خیلی گذشته است. باید سعی کنم رویاهایم با فیلم‌هایی که می بینم قاطی نشود.
یوری آرابف فیلمنامه‌نویس روس، والریا گولینو بازیگر ایتالیایی، داگلاس گوردن بریتانیایی، جان لندیس فیلمساز آمریکایی و سازنده فیلم‌های «تعویض جاها» و «یک گرگ‌نمای آمریکایی در لندن» و لوکرسیا مارتل چهره پیشتاز سینمای موج نو آرژانتین دیگر داوران بخش مسابقه بین‌الملل جشنواره ونیز 2008 هستند.
«پس از خواندن بسوزان» سومین تجربه همکاری کلونی با کوئن‌ها است و به اعتقاد او پس از «ای برادر، تو کجایی» و «بیرحمی تحمل‌ناپذیر» با این فیلم "سه‌گانه ابله‌ها" را کامل می‌کند. پیت و مکدارمند نقش دو کارمند در به ‌در یک باشگاه ورزشی را بازی می‌کنند که وقتی خاطرات یک تحلیلگر اخراجی سازمان سیا دست‌شان می‌افتد، می‌کوشند با فروش آن پولی به جیب بزنند.
کلونی در «پس از خواندن بسوزان» نقش یک مرد خوشگذران بیماری هراس را دارد و سوئینتن نیز نقش همسر ناامید تحلیلگر سازمان سیا را بازی می‌کند. ایتن کوئن در نشست مطبوعاتی «پس از خواندن بسوزان» گفت: ما نوشتن فیلمنامه را مثل نوعی تمرین آغاز کردیم و در این فکر بودیم که این بازیگران چه نقش‌هایی را می‌توانند بازی کنند و داستان چطور می‌تواند باشد.
جوئل کوئن نیز گفت: «پس از خواندن بسوزان» با یک داستان جاسوسی شکل می‌گیرد و برای این کار هیچ دلیلی نداشتیم جز اینکه قبلا این کار را نکرده بودیم. می‌توانستیم فیلمی با موضوع یک سگ یا فیلمی فضایی کارگردانی کنیم، اما ترجیح دادیم فیلمی جاسوسی بسازیم.
«پیرمردها کشوری ندارند» فیلم قبلی برادران کوئن و برنده چهار جایزه اسکار در دوره قبلی جشنواره ونیز در بخش مسابقه پخش شد. روز چهارشنبه فیلم هفت دقیقه‌ای «از دیدنی نادیدنی» ساخته مانوئل دی اولیویرا فیلمساز 99 ساله پرتغالی نیز در بخش خارج از مسابقه پخش شد که فیلمی طنزآمیز درباره جنون تلفن همراه در زندگی معاصر است.
اولیویرا در مراسم آغازین جشنواره ونیز به سینمای ایتالیا ادای احترام کرد و سخنرانی او آنقدر طولانی بود که برخی حاضران را درباره 99 ساله بودنش به تردید انداخت. در اولین روز جشنواره ونیز فیلم چینی «زندگی کامل» ساخته امیلی تانگ زیائوبای بدون اطلاع قبلی به نمایش درآمد. فیلم زیائوبای داستانی درباره ماتم‌زدگی و انزوا در چین صنعتی است.
شصت و پنجمین جشنواره ونیز به یوسف شاهین فیلمساز فقید مصری اختصاص دارد که 27 ژوئیه در 82 سالگی درگذشت. یک جایزه شیر طلایی دستاورد نیز برای ارمانو اولمی فیلمساز 77 ساله ایتالیایی در نظر گرفته شده که سال 1988 برای فیلم «افسانه الکلی مقدس» برنده شیر طلایی بهترین فیلم شد. جشنواره ونیز تا ششم سپتامبر (16 شهریور) ادامه دارد.

منبع: خبرگزاری مهر

گفت‌و‌گو با جولین اشنابل درباره «لباس غواصی و پروانه»

با وجود اینكه در فستیوال سال گذشته كن، فیلم دیگری توانست نخل طلا را از آن كارگردانش كند، فیلم « لباس غواصی و پروانه» كه اتفاقا نامزد دریافت نخل طلا هم بود و توانست جایزه كارگردانی و جایزه بزرگ تكنیكی را از آن كارگردان و فیلمبردارش كند، بیش از همه فیلم‌های نمایش داده شده در فستیوال كن 2007 مورد استقبال قرار گرفت و خوشبختانه در ایران هم خیلی زود وارد بازار فروش فیلم‌های كنار خیابانی شد. فیلمنامه این فیلم كه پس از«باسکیات» و«پیش از سقوط شب» سومین فیلم اشنابل محسوب می‌شود را رونالد هاروود بر اساس رمان ژان دومینیك بوبی نوشته است. بعد از اكران فیلم اشنابل فروش این كتاب در اروپا چندین برابر شده است. ژان دومینیك این رمان را در دوره‌ای كه بر اثر بیماری تمام بدنش فلج می‌شود و فقط چشم چپش كار می‌كند، نوشته و برای نوشتن این اثر بیش از 200 هزار بار پلك زده است. گفت‌وگوی زیر را مجله Indiwire با جولین اشنابل درباره این فیلم و چگونگی ساخت آن انجام داده است.

این فیلم چگونه می‌تواند مثل نوشته‌های ژان دومینیك بوبی ‌به مردم كمك كند تا مرگ‌شان را باور كنند؟
اجازه بدهید من این سوال را از شما بپرسم.
به نظر من موقعیت بوبی وحشتناكه.
پس من فكر می‌كنم بهتر است شما یك‌بار دیگر فیلم را ببینید..
دوبار تا به حال فیلم را دیده‌ام.
چه خوب. پس یك بار دیگه ببینش. من از فضاهای تنگ و بسته خیلی می‌ترسم و زنده به‌گور كردن واسه من وحشتناك‌ترین چیزی است كه می‌تونه وجود داشته باشه. وقتی بچه بودم یه معلم داشتم كه به من می‌گفت تو قبلا مرده بودی و بین یك سری سنگ و خاك حبس شده بودی. به هر حال، لباس غواصی هم به نوعی شبیه مرگ است و كاری كه ژان می‌كند فرار كردن از مردن است. پدرم همیشه از مرگ می‌ترسید و واقعا تا سال‌های آخر زندگی اش متوجه این موضوع نشده بودم و بالاخره هم در سال92 در خانه خودم از دنیا رفت. دو هفته قبل از آن، او احساس می‌كرد كه دارد به پایین پرت می‌شود. آرزو داشتم می‌توانستم زمین را جوری زیر بدنش بگذارم كه احساس افتادن نداشته باشد و نترسد. من و پدرم عادت كرده بودیم در ساعت‌هایی از روزهای گرم تابستان چرت كوتاهی بزنیم. دراز می‌كشیدم و دستم را دورش حلقه می‌كردم. حالا او نیست و من در استودیویی كه كار می‌كنم روی تخت دراز می‌كشم و پسرم، ویتو، دستش را دور من حلقه می‌كند. و ما روی یك تسمه نقاله هستیم. متوجه می‌شوید چه می‌گویم؟
به هر حال من در تمام زندگی‌ام از مردن می‌ترسیدم. سوالی كه من از خودم می‌پرسم این است كه شما كی می‌توانید مرگ خودتان را باور كنید؟ وقتی كه مرگ دیگر چیز غریبی نباشد؟ به نظر من ژان با وضعیتش گزارشی از دنیای مرگ را به ما می‌دهد؛ چیزی كه كسی قبل از این به ما نداده بود. و آن سالی كه او این كتاب را نوشت به یك هنرمند تبدیل شد. او زندگی درونی‌اش را پیدا كرده بود. او با نوشتن این كتاب توانسته به دنیای مرگ سرك بكشد. برای پیدا كردن چیزی مثل آنچه ژان انجام داده است یك محرم رازدار برای كسی كه مریض یا تنهاست ضروری است. برای اینكه شما حس می‌كنید این اتفاق برای شما و او در یك زمان افتاده و خط بین این دو چیز نامرئی است (اشنابل تكه‌هایی از شعری كه پدرش در روزهای قبل از مرگش سروده را می‌خواند و در تمام مدت شعرخوانی همراه با كلمه‌ها حركت می‌كند).
چرا فیلم را در فرانسه ساختید؟ به خاطر فضای خفه‌ای كه در بازار فیلم آمریكا وجود دارد؟
بیمارستان برك ماریتیم در نورماندی جایی است كه ژان بخش زیادی از باقی عمرش را آنجا گذرانده. شما نمی‌توانید چنین چشم‌اندازی را جای دیگری بسازید و این مرد آنجا و روی صندلی می‌نشست. وقتی دریا جزر می‌كرد، به نظر می‌رسید كه او روی ماه نشسته است. سعی برای ساختن چنین چیزی در آمریكا و استفاده از یك هنرپیشه آمریكایی به نظر من كار عبثی بود. سوژه منحصر به فرد بود ولی من فكر می‌كنم احساس و جنسیت او فرانسوی است و اگر جور دیگری آن را نشان می‌دادم به نظرم تحریف موقعیت بود.
نگران این نبودید كه مخاطبان به خاطر موضوع فیلم كه فقط در بیمارستان می‌گذرد، چندان از فیلم استقبال نكنند؟
مستندی كه درباره ژان ساخته شده است را به همراه همسرم می‌دیدیم كه یكهو به من گفت تو خل شدی؟ می‌خواهی درباره این آدم فیلم بسازی؟ این خیلی غم‌انگیزه. من هم گفتم به این موضوع این جوری نگاه نمی‌كنم این یك سوژه مفرح و جذابه.
این مرد به آدم احساس غرور می‌دهد و با مخاطب از دوران پس از مرگ صحبت می‌كند. من می‌توانستم هر چیزی كه می‌خواهم در این فیلم قرار بدهم. او مردی است كه هر جا بخواهد می‌تو‌اند برود. او می‌تواند مسافرت كند البته با زنانی كه دوست‌شان دارد. هر چیزی را كه آرزو كند می‌تواند داشته باشد.
به عنوان كارگردان فیلم معتقدم خود سوژه به تنهایی جذاب است، و واقعا درباره مردی در بیمارستان نیست. این سوژه درباره تقلای یك آدم برای زنده ماندن و زندگی كردن است. وقتی آدم‌ها این فیلم را ببینند، اگر بچه داشته باشند به خانه كه می‌روند، بچه‌هاشان را در آغوش می‌گیرند. به نظر من فیلمی مثل «پیرمردان وطن ندارند» كه فیلم خوبی هم هست آدم را بیشتر تشویق به مردن می‌كند. آن فیلم به نوعی نیهیلیستی است‌. من خوشبین‌ترم، این خوشبینی را زندگی به من ثابت كرده. اگر آدم‌ها به زندگی درونی خودشان دقت كنند به این نكته می‌رسند كه هیچ چیز محدود‌كننده‌ای وجود ندارد. وقتی كوه‌های یخ از دریا بیرون می‌آیند و خودشان را حفظ می‌كنند این حس به شما دست می‌دهد كه این بخشی از آن است كه قبل و بعد از آن وجود داشته است. به نظرم این فیلم از بعضی لحاظ یك فیلم بودایی است.
چرا پرستارهای بوبی اینقدر فرشته تصویر شدند، خیلی اغراق‌آمیزتر از كاركنان و پرستاران نوعی بیمارستان‌ها هستند.
وقتی دكتر به ژان می‌گوید دستت نینداختم این دخترها واقعا زیبا هستند، فكر كردم لازم است دخترهای زیبایی را نشان بدهم. واقعا مسخره بود وقتی چنین دیالوگی را دكتر می‌گوید ما پرستارهای زیبا و دوست داشتنی نبینیم. مثل دكتر كه زیاد جذاب نیست. یكی از بازیگران واقعا همسر خودم است. او یكی از افرادی بود كه بوبی را برای غسل تعمید به كلیسا برد.
از كجا می‌دانستی ژان در موقعیت كنونی‌اش چه چیزهایی را می‌بیند و اصلا چگونه آنها را تصور می‌كند؟
من خودم را در موقعیت او گذاشتم. اگر كسی در حال صحبت كردن با من بود، تصویر واضحی از آدم‌هایی كه در تمام مدت در حال صحبت كردن بودند، نداشتم. اگرچه الان من به جای نگاه كردن به شما، دارم به گوشه میز نگاه می‌كنم و به شكل مربع این میز فكر می‌كنم. و بعد چشمم بر می‌گردد و تو را می‌بینم....وای! عجب كاتی بود. و حالا شما فیلم را با دید دیگری نگاه می‌كنید. این برای من جذاب بود.
از چه ترفندهایی در فیلمبرداری برای اینكه حركت‌های چشم را خوب در بیاورید، استفاده كردید؟
ترفندی وجود نداشت. ما از دوربین مثل یك مرد یا زن نقاش استفاده كردیم. شما دوربین را در دست‌تان نگه می‌دارید و آن را می‌چرخانید و تصمیم می‌گیرید كه چطور از آن استفاده كنید. از لنزهای نوسانی استفاده كردم تا تصاویر را زیاد واضح نشان ندهد و این باعث شده تمام فیلم تار و پود و ساختار خاص خودش را پیدا كند. پرده نمایش شبیه بوم نقاشی است و به خاطر همین فیلم را مثل نقاشی كردن می‌دانم. یك لحظه چشم‌هایت را ببند. من را چه جوری می‌بینی؟
تار و نامشخص.
خب. حالا عینكت را كنار بگذار مثل این. آنها را اینجوری رها كن. این همان كاری است كه من می‌كنم. من عینكم را بر می‌داشتم و آن را به لنز می‌پیچیدم و جاهایی كه ژان پلك می‌زد به فیلمبردارم می‌گفتم كه انگشتش را جلوی لنز بگیرد. این كار همین جوری شكل می‌گرفت، نه مكانیكی یا دیجیتالی. و حداقل 50 نوع چشمك زدن را امتحان كردیم. همچنین تصمیم گرفتم یك مشمع سبز و سیاه كف اتاق پهن كنم تا این احساس به ژان دست بدهد كه در استخر است. بعد رنگ‌های سبز را با شكل‌های سیاه از بین بردم چون پای آدم‌ها آن را خراب كرده بود. این كار خودش فضای دیگری ایجاد كرده بود كه شبیه یك نقاشی آبستره بود. ولی تماشاگران اینجوری فكر نمی‌كنند. شما هم می‌دانید كه او خیلی خوب نمی‌توانست ببیند.
دوربین در این فیلم خیلی پویاست. من عاشق آن سكانسی هستم كه ژان صورت پدرش را اصلاح می‌كند.
من زیاد دوربین ثابت و یا دوربینی كه با دالی حركت می‌كند را دوست ندارم.
چطوری كارگردانی را یاد گرفتید؟
یاد نگرفتم. شما فقط با این مواد خو می‌گیرید. من عاشق بازیگرها هستم. همیشه یكی از علاقه‌مندان فیلم بودم. چیزی كه من خیلی زود یاد گرفتم این بود كه باید برای تمرین، مدام فیلمبرداری كرد. منتظر نباشید كسی بیاید و بگوید این عالیه و بعد دوربین را روشن كنید. اغلب بازیگرهای عالی در هر زمانی چیزهای متفاوتی می‌توانند به شما یاد بدهند.
نقاشی‌هایت چه تاثیری روی فیلمسازی‌ات داشت؟ نقاشی‌هایی با میلیون‌ها رنگ در هر تابلو.
من به نقاشی‌هایم عنوان میلیون رنگی نمی‌دهم. آنها بیشتر تكه‌هایی از یك دنیای بزرگ‌تر هستند.
متوجه شدم.
نه نه، نمی‌خواهم تو را متوجه چیزی كنم. وقتی ما امانوئل سینیه را می‌بینیم كه ژان را با صندلی چرخدار‌ حركت می‌دهد و وارد دیدرس او می‌شود و تكیه می‌دهد، حس می‌كنیم این زن باید خیلی بلندقد باشد و ما در برابرش مثل اهالی لی‌لی‌پوت هستیم.
پس شما دارید با اندازه‌ها بازی می‌كنید.
درست است. و این حس به شما دست می‌دهد كه پرده نمایش هم یك وسیله است. ما به تصاویر برای این نگاه نمی‌كنیم كه در آنها دقت كنیم، بلكه به تصاویر برای این نگاه می‌كنیم كه از آنها بگذریم و سراغ تصویر بعدی برویم. این چیزی است كه برای من به عنوان نقاش همیشه هیجان‌انگیز بوده است. و این حرف من دقیقا نشان می‌دهد كه با چه نگاهی فیلم می‌بینم. از طرفی من داستان‌نویسی و داستان‌گویی را هم دوست دارم. و فیلمسازی روشی است كه من بتوانم از بخشی از مغزم كه نمی‌توانم هنگام نقاشی كردن به كار بگیرم را مورد استفاده قرار دهم یا چیزی كه نمی‌توانم ضبطش كنم. مطمئن نیستم كه می‌توانم با خودم صحبت نكنم. یك روز در لس‌آنجلس، هری دین استانتون به من گفت: «من چیزی نیستم، تو هم چیزی نیستی.» من گفتم: «آره حق با توئه ولی من دوست دارم چیزی بسازم.»
این قضیه برعكس هم كار كرده؟ فیلمسازی روی كار شما به عنوان نقاش تاثیر گذاشته است؟
بله. در شروع فیلم شما اشعه‌های ایكسی را می‌بینید كه بعدها نقاشی‌هایی از این تصاویر كشیدم و نمی‌دانید این تابلوها چه هستند. تقریبا چهار متر بلندی دارند و شبیه نقاشی‌های آبستره هستند.
چرا در شروع فیلم، روی همین تصاویر اشعه‌های ایكس از آهنگ «دریا» استفاده كردی؟
من ناهمخوانی اشیا را خیلی دوست دارم. در لباس غواصی شما فكر می‌كنید موسیقی دریا موسیقی خواب انسانی است. این زیبا و شیرین است و هیچ ربطی به اتفاقی كه برای ژان در آن لحظه می‌افتد، ندارد. بعدا وقتی دوباره این موسیقی را روی صحنه تصادف می‌بینید یكهو می‌پرید. این همان لحظه‌ای است كه من درباره خواب انسانی صحبت می‌كنم. چنین چیزی را پیش از این به كسی نگفته بودم.
عاشق چه چیزی در فیلمسازی هستی یا از چه چیزی در این پروسه متنفری؟
چرا درباره چیزی كه عاشقش هستم حرف نزنم. من عاشق كار كردن با بازیگران و آدم‌هایی هستم كه ستایش‌شان می‌كنم.
و این هیچ شباهتی به تنهایی یك نقاش ندارد؟
من وقتی نقاشی می‌كشم تنها نیستم. نقاشی محرم اسرار من است. روشی است برای اینكه زندگی‌ام را كامل كنم. من وقتی خارج از دنیا هستم، تنهایم. وقتی نقاشی می‌كنم حس می‌كنم، می‌توانم همه چیز را كنترل كنم.
می‌توانم یك سوال شخصی بپرسم؟ چرا همیشه لباس گشاد می‌پوشی؟
به نظرم همه ما در یك بیمارستان زندگی می‌كنیم و من هم بیماری هستم كه از بیمارستان خارج شده.

لباس غواصی و پروانه
كارگردان: جولین اشنابل / فیلمنامه‌نویسان: رونالد هاروود (بر اساس رمان ژان دومینیك بوبی) / فیلمبردار: یانوس كامینسكی / تدوین: ژولین ولفینگ / بازیگران: متیو آمالریك، امانوئل سینیه، مكس فن سیدو، ماری كروز و...، محصول 2007 فرانسه و آمریكا، 112 دقیقه، رنگی.

فلوبر و شاهکار ناتمامش بووار و پکوشه

درنگي بر فلوبر و شاهکار ناتمامش بووار و پکوشه
چون خورشيد که نابينايان را گرم مي کندہ




گوستاو فلوبر نزد دوستداران ادبيات غرب، خصوصاً ادبيات فرانسه، نام و شخصيتي کاملاً آشنا است و دست کم کمتر علاقه مند کتاب در ايران را پيدا مي کنيد که نام رمان جاودان او مادام بوواري را لااقل يک بار نشنيده باشد.

اهميت و تاثير فلوبر تنها چندين دهه پس از مرگش شناخته و روشن شد. در قرن بيستم ژان پل سارتر در کتابي سه جلدي و بسيار حجيم تحت عنوان احمق خانواده سعي کرد تمام همت خود را به کار گيرد و از فلوبر به عنوان يک انسان امروزي مثال بياورد تا فلسفه اگزيستانسياليستي خود را ثابت کند.

فلوبر در رمان هايش همچون پزشکي بي روح، کالبد جامعه اش را مي شکافد و معتقد است نويسنده همچون تاريخ نويس بايد مورخ جامعه و طبقاتش باشد.

او در واقع خط رابطي است ميان دو عصر، يا بهتر بگوييم نقطه پيوندي است که جريان رمانتيسم را به رئاليسم وصل مي کند. در شيوه نگارش و نثر فلوبر کلمه ها بسيار بجا و مناسب و در جاي صحيح نشانده شده است و توصيفات غيرضروري و جملات تکراري در آثار مهم اين نويسنده کمتر به چشم مي خورد.

رئاليسم فلوبر پس از جريان رمانتيسم و ادبيات رمانتيکي که با توضيحات غيرواقعي اش حوصله غالب خوانندگان را سر مي برد همچون پتکي بر سر هر اميدواري کاذب روياهاي دل خوشکنک فرود آمد و جهاني سخت حقيقي و تلخ را در ذهن خوانندگانش ترسيم کرد. فلوبر منادي واقعيت هراس انگيز حيات انسان در جهان است.

عصري که گوستاو فلوبر در آن زيست دوران شکوفايي و اعتبار فراوان علم بود. در اوايل قرن نوزدهم آگوست کنت جامعه شناس شهير فرانسوي و از بنيانگذاران اين شاخه از دانش بشري فلسفه تحصيلي (پوزيتيويستي) خود را با مدد از دانش و علم روز آن عصر پايه گذاري کرد.

پوزيتيويسم اساس و بنيان خود را بر اعتبار علم و دانش و تجربه علمي بنا نهاده بود. پس از کوتاه زماني در آثار نويسنده بزرگ و ناتوراليست فرانسوي، اميل زولا، تاثير اين علم گرايي که گاه رنگ و بوي افراط به خود مي گرفت مشاهده شد (مخصوصاً در سلسله رمان هاي خانواده روگن ماگار). شايد با اندکي اغماض فلوبر را نيز بايد علاقه مندي پيگير تحولات علمي عصر خود تلقي کرد. هرچند تاثير اين حوزه تنها در رمان آخر و ناتمام او بووار و پکوشه متجلي است. از آنجايي که اين کتاب برخلاف آثار ديگر اين نويسنده همچون مادام بوواري، تربيت احساسات و وسوسه سنت آنتوان خصوصاً نزد خوانندگان فارسي مهجورتر و ناشناخته تر است، در اين يادداشت سعي مي کنيم اندکي به اين کتاب ارزشمند بپردازيم که مرگ ناگهاني فلوبر مانع از اتمام آن شد. کتابي که از خلال سطر سطر آن پرتو نبوغ فلوبر عيان مي شود.

بووار و پکوشه در سال 1881 يک سال پس از مرگ نويسنده در پاريس منتشر شد. دو نسخه بردار به نام هاي بووار و پکوشه در گردش هاي روزهاي يکشنبه با هم آشنا مي شوند و هم سليقه در مي آيند و از اين رو ميان شان دوستي عميقي حکمفرما مي شود. اين دوستي بر تمام زندگي اين دو مرد تنها پرتو مي افکند. در اين ميان ارث هنگفتي به بووار مي رسد که آن پول را با گشاده دستي با پکوشه تقسيم مي کند. هر دو به دهي مي روند، ملکي مي خرند و قصد بهره برداري از آن را دارند اما اولين نتايجي که به دست مي آيد فاجعه آميز است و چون به اين نتيجه مي رسند که شکست شان ناشي از جهل است، مجدداً به تحصيل شيمي، طب، دامپزشکي، زمين شناسي و... مي پردازند و در اين راه از هيچ کوششي فروگذار نمي کنند. اما کاري از پيش نمي برند و بر سرخوردگي آنان اضافه مي شود. طبعاً شکاک تر و تلخ تر مي شوند و چون به ادبيات و باستان شناسي و تاريخ رو مي آورند، به شکل ابلهانه يي فضل فروش و گزافه گو مي شوند. پس از آن به مطالعه جامعه و عشق روي مي آورند ولي متوجه مي شوند براي اين کار هم ساخته نشده اند، متافيزيک، مانيتيسم و احضار ارواح را پيش مي گيرند و باز مانند گذشته پاي در گل مي مانند. خلاصه در همه زمينه ها و حوزه هاي علوم و دانش بشري سر مي خورند و به فکر خودکشي مي افتند، اما پيام کليسا در شب عيد نوئل آنها را از صرافت خودکشي مي اندازد. به مذهب روي مي آورند و چندي وقت شان با بحث هاي کلامي و فقهي سپري مي شود و در نهايت پس از آزمودن تمام اين راه ها باز به نسخه پردازي رو مي آورند.

هرچند نيت نويسنده در اين کتاب که به تعبير ايوون بلانژه مورخ و منتقد بزرگ ادبيات معاصر فرانسه «مضحکه فلسفي بزرگي» است، چندان روشن و مشخص نيست، با اين احوال گوستاو فلوبر فرصتي مناسب يافته است تا تمام انزجار خود را از روحيات بورژوازي نوکيسه عصر خود ابراز کند.

البته نبايد اين نکته را فراموش کرد که هدف فلوبر تنها هجو ادا و اصول بورژواها نيست، بلکه هجو تند فلوبر دامن ادعاهاي روشنفکرانه شايع در عصر او را، به ويژه «علم پرستي» که به شکل يک مد و نمايش براي فضل فروشي درآمده بود، مي گيرد.

کتاب بووار و پکوشه همچنين در نگاه اول ستايشي است از دوستي و همدلي و اين عبارت فلوبر که «دوستي دو قلب پاک مرزي نمي شناسد.» با تمامي اين اوصاف کتاب به لحاظ ساختاري از ضعف هاي فراواني صدمه خورده است. تکرار مطالب خيلي زود خواننده را خسته مي کند و تنها به مدد طنز حيرت انگيز فلوبر در اين کتاب حس ملال زدوده مي شود. در خلال مطالعه برخي از صفحات اين کتاب، گاه خواننده علاقه مند نمي تواند جلو شليک خنده و قهقهه خود را بگيرد و اين نکته بسيار جالبي است، چرا که از فلوبر تا قبل از اين کتاب، آنچه در اذهان منتقدان و علاقه مندانش باقي مانده بود، خشکي، عدم انعطاف و جدي بودن است. جالب اينجاست که بدانيم دو شخصيت کتاب بووار و پکوشه در طول تجربيات خود به همان سرخوردگي و ماليخوليايي برمي خورند که تقريباً خود فلوبر به آن رسيد. با همه اين اوصاف بووار و پکوشه کتاب دست اولي است که البته درباره آن نمي توان قضاوت قطعي کرد، زيرا ناتمام است. اضافه بر قسمت آخر داستان که فقط خطوط کلي اش به دست ما رسيده، قرار بوده است مجلد دومي هم باشد که آنچه دو دوست صرفاً جهت لذت خود نسخه برداري مي کنند در آن بيايد. باز به تعبير ايوون بلانژه احتمالاً فلوبر مي خواسته مجموعه يي از لطيفه ها درباره حماقت نويسندگان بزرگ و کوچک ترتيب دهد. با تمامي اين اوصاف طنز و طنازي فلوبر در اين رمان حيرت انگيز و مثال زدني است و مطالعه اين رمان که ترجمه فارسي آن نيز در بازار کتاب موجود است، لحظات مفرح و در عين حال پرباري براي علاقه مندان به ادبيات فراهم مي کند. شايسته است اين مقال را با نقل قولي از گي دوموپاسان داستان نويس بزرگ و معاصر فلوبر به پايان برسانيم؛ «نخستين هنر فلوبر در نويسندگي که به محض نظر افکندن به آثارش به چشم مي خورد، قالب و شکل داستان است که نزد ديگر نويسندگان کم نظير است و نزد عامه مردم نامرئي- مي گويم نامرئي درحالي که قدرت اثر چنان خوانندگان را تحت تسلط خود قرار مي دهد که بي آنکه باور داشته باشند، حتي در قعر وجودشان، رسوخ مي يابد. چون خورشيد که نابينايان را گرم مي کند بي آنکه نورش را به چشم ببينند.»

* بووار و پکوشه/ گوستاو فلوبر/ افتخار نبوي نژاد/ نشر کاروان/ 1384

ہوصفي که گي دوموپاسان از آثار گوستاو فلوبر کرده است.

هاروكی موراكامی، نویسنده 59ساله ژاپنی،

هاروكی موراكامی، نویسنده 59ساله ژاپنی، به واسطه رمان‌هایش از جمله «كافكا در ساحل» و «جنگل نروژی» نامی در عالم ادبیات برای خود دست و پا كرده است. او كه موفق به دریافت جایزه «فرانتس كافكا»‌ در سال 2006 نیز شده است، در سال‌ جاری كتابی از خاطرات خود درباره دویدن منتشر كرده تحت عنوان «از دویدن كه می‌گویم، از چه می‌گویم.»‌ موراكامی كه خود دونده‌ای كاركشته است و حتی در ماراتن هم شركت می‌كند، در مصاحبه‌ای با نشریه اشپیگل كه در ادامه می‌آید از تنهایی‌های نویسنده و دونده سخن به میان می‌آورد.

آقای موراكامی، نوشتن رمان سخت‌تر است یا دویدن در ماراتن؟‌
موراكامی:‌ نوشتن، كاری دلپذیر است؛‌ دست‌كم در بیشتر موارد. من روزی چهار ساعت وقت صرف آن می‌كنم. بعد از آن طبق روال همیشه بیرون می‌روم و 10كیلومتر می‌دوم. به‌راحتی از پس آن برمی‌آیم ولی اگر قرار باشد 42كیلومتر و 195متر را یك‌نفس بدوید، كار سخت می‌شود. با این همه، من طالب این سختی هستم. رنجی دوست‌داشتنی است كه آگاهانه آن را بر خود هموار می‌كنم. مهم‌ترین وجه دویدن در ماراتن برای من، همین است.
حالا بفرمایید كه تمام‌كردن یك رمان زیباتر است یا عبور از خط پایان دو ماراتن؟
گذاشتن نقطه پایان در انتهای یك داستان مثل متولدشدن یك نوزاد، لحظه‌ای وصف‌ناپذیر است. یك نویسنده خوش اقبال در طول زندگی‌ شاید بتواند 10، 12رمان بنویسد. من هنوز نمی‌دانم چند اثر خوب دیگر از درون‌ام متولد خواهد شد. امیدوارم چهار- پنج‌تایی بشود. اما حین دویدن به چنین مرزبندی‌ها و اندازه‌گیری‌هایی فكر نمی‌كنم. من هر چهار سال یك‌بار رمانی قطور منتشر می‌كنم ولی در طول یك سال نه‌تنها 10كیلومتر در روز می‌دوم بلكه در یك نیمه ماراتن و یك ماراتن شركت می‌كنم. تا به حال 27 بار دو ماراتن را به پایان رسانده‌ام كه آخرین آن همین ژانویه گذشته بود. اگر اتفاق خاصی پیش نیاید ماراتن‌های 28، 29 و30 هم به ترتیب از راه خواهند رسید.
در جدیدترین اثرتان كه به زبان آلمانی نیز ترجمه شده، كار و حرفه خود را از زبان یك دونده وصف كرده‌اید و اهمیت آن را در فعالیت‌ نوشتاری خود برشمرده‌اید. دلیل نوشتن این حدیث نفس چه بود؟
‌ از اوایل دهه هشتاد (1980) كه برای اولین بار به دویدن رو آوردم، مرتب از خودم سوال كرده‌ام كه چرا ورزش دو را انتخاب كردم و سراغ ورزش دیگری، برای مثال فوتبال، نرفتم؟ و چرا شروع كار جدی‌ام به عنوان نویسنده مصادف شد با اولین‌باری كه به دو استقامت پرداختم؟ از طرفی، من فقط زمانی علاقه‌مند به درك مسائل هستم كه افكارم را روی كاغذ بیاورم. بعد لحظه‌ای فرا رسید كه متوجه شدم اگر درباره دویدن بنویسم در واقع درباره خودم خواهم نوشت.
اصولا چرا به ورزش دو رو آوردید؟
می‌خواستم وزن كم كنم. در سال‌های اول نویسندگی برای تمركز بهتر بر كار سیگار می‌كشیدم؛‌ خیلی زیاد، در حدود 60نخ در روز. دندان‌هایم دیگر زرد شده بود، ناخن‌هایم هم همین‌طور. در 33سالگی كه تصمیم به ترك سیگار گرفتم، لایه‌های متعدد چربی دور كمرم تشكیل شده بود. به همین دلیل، شروع كردم به دویدن. استدلال‌ام این بود كه هیچ ورزشی مزایای آن را ندارد.
چرا؟
ببینید، من با ورزش‌های گروهی میانه‌ای ندارم. ترجیح می‌دهم پا به پای خودم پیش بروم تا دیگران. در دو، نه نیازی به همبازی است و نه مثل بازی تنیس، به زمین و مكان خاص احتیاج دارید. فقط یكی دو مربی كفایت می‌كند. ورزش‌های انفرادی هم، مانند جودو، با ذهنیت من جور درنمی‌آیند چون من اصولا اهل مبارزه و جنگیدن نیستم. در دوهای طولانی مسئله اصلی پیروزی بر دیگران نیست. تنها رقیب آدم، خودش است؛ هیچ‌كس دیگری دخیل نیست. نوعی نبرد و كشمكش درونی در جریان است و آدم مدام از خود می‌پرسد: آیا از دفعه قبل بهتر عمل خواهم كرد. جوهره دویدن، همین مقایسه كردن و ارزیابی پیوسته خود با دفعات و ركوردهای زمانی قبل است. دویدن رنج‌آور است اما رنج دست از سر من برنمی‌دارد. البته چندان نگران‌اش نیستم چون با ذهنیت من همخوانی دارد.
آن اوایل وضعیت جسمانی‌تان چطور بود؟
بعد از 20دقیقه از نفس می‌افتادم، قلب‌ام به شدت می‌تپید و پاهایم می‌لرزید. در ضمن اوایل ناراحت می‌شدم مردم حین دویدن به من نگاه كنند. ولی كاری كردم كه دو مثل مسواك‌زدن جزء اعمال روزانه‌ام شود. به همین دلیل به سرعت پیشرفت كردم. هنوز یك‌سال از دویدن‌ام نگذشته بود كه اولین ماراتن را برگزار كردم.
این انگیزه برای دویدن‌های هرروزه را از كجا به‌دست می‌آورید؟
گاهی روزها هوا خیلی گرم یا خیلی سرد یا كاملا ابری است ولی من از عادت روزانه‌ام دست نمی‌كشم. می‌دانم اگر یك روز ندوم روز بعد هم نخواهم دوید. طبیعت بشر به گونه‌ای است كه از پذیرش بارهای اضافه و غیرضروری سر باز می‌زند.
بنابراین یك‌بار كه چنین اعمالی انجام ندهید بدن بلافاصله واكنش نشان می‌دهد و آن عادت را پس می‌زند. نوشتن هم همین حالت را دارد. من هر روز می‌نویسم تا ذهن‌ام عادت كار را از دست ندهد و روز به روز بتوانم عیار ادبی‌ام را بالاتر و بالاتر ببرم؛ درست همانگونه كه دویدن عضلات را روز به روز قوی‌تر و قوی‌تر می‌كند.
شما تك فرزند بوده‌اید و تنها بزرگ شده‌اید، نویسندگی یك حرفه انفرادی است و همیشه هم تنها می‌دوید. آیا رابطه‌ای میان اینها وجود دارد؟
قطعا. من به تنهایی خو گرفته‌ام و از آن لذت می‌برم. برخلاف همسرم، تمایلی به جمع و گروه ندارم. 37 سال است ازدواج كرده‌ام ولی هنوز بر سر این قضیه بحث و جدل داریم. قبل از نویسندگی به كار دیگری مشغول بودم و اغلب مجبور بودم تا سپیده سحر كار كنم ولی حالا ساعت 9 یا 10 شب توی رختخواب هستم.
چه موقع احساس كردید كه باید كار تازه‌ای را شروع كنید؟
در آوریل سال 1978 مشغول تماشای یك بازی بیسبال در استادیوم جینگو توكیو بودم. آفتاب در آسمان می‌تابید و یك نوشیدنی در دستم بود. وقتی یكی از بازیكنان ضربه‌ای بی‌نقص به توپ زد همان موقع فهمیدم كه باید یك رمان بنویسم. احساس گرم و پرشوری بود. هنوز آن را در وجودم احساس می‌كنم. مزد آن روزهای قدیمی در محیط‌های باز را حالا دارم در زندگی‌ جدیدم در مكان‌های بسته می‌گیرم. هیچ‌وقت بر صفحه تلویزیون ظاهر نشده‌ام، صدایم را كسی از رادیو نشنیده است، به‌ندرت در جلسات نقد و بررسی كتاب شركت كرده‌ام، هیچ تمایلی به عكس انداختن ندارم و بسیار كم مصاحبه می‌كنم. من آدمی گوشه‌گیر هستم.
آیا شما رمان «تنهایی یك دونده دو استقامت»‌ اثر آلن سیلیتو را خوانده‌اید؟
حقیقت‌اش را بخواهید آن كتاب مرا تحت تاثیر قرار نداد. اثری خسته‌كننده است. حتی می‌توان گفت كه خود سیلیتو اصلا دونده نبوده است. اما ایده مناسبی دارد:‌ دویدن به قهرمان داستان مجال می‌دهد تا هویت خود را پیدا كند. او دویدن را تنها حالتی می‌بیند كه می‌تواند در آن احساس رهایی و آزادی كند. از این نظر، با او همذات‌پنداری می‌كنم.
و دویدن به شما چه آموخت؟
اطمینان و یقین برای رسیدن به خط پایان. دویدن به من آموخت كه به مهارت‌هایم در عرصه نویسندگی ایمان داشته باشم. به كمك آن آموختم كه تا چه حد باید بر توانایی‌های خود تكیه كنم، چه موقع برای استراحت كوتاه دست از كار بكشم و چه موقع این استراحت از حد مجاز تجاوز می‌كند. فهمیدم كه تا چه اندازه می‌توانم از خود كار بكشم و فشار را تحمل كنم.
آیا فكر می‌كنید دویدن باعث ارتقای كار شما در عرصه نویسندگی می‌شود؟
قطعا. هرچه بافت‌ها و عضلات قوی‌تر شوند، عملكرد ذهن بهتر و شفاف‌تر می‌شود. یقین دارم هنرمندانی كه در زندگی به سلامت جسمانی‌شان توجهی نمی‌كنند زودتر از پا درمی‌آیند. جیمی هندریكس، جیم موریسون و یانیس جاپلین* از قهرمانان دوره جوانی من بودند كه همه در جوانی مردند؛ حتی اگر شایسته چنین مرگی نبوده باشند. مرگ زودهنگام فقط شایسته نوابغی چون موتزارت یا پوشكین است كه از تمام توانایی‌ خود استفاده كردند. جیمی هندریكس هنرمند خوبی بود ولی چندان باهوش نبود چون موادمخدر مصرف می‌كرد. كار هنری و ادبی، خود یك فعالیت زیانبار برای جسم است و به همین دلیل هنرمندان باید به سلامت جسمانی خود توجه داشته باشند. دسترسی به یك داستان برای نویسنده كاری خطرناك است و به همین جهت من از دویدن برای آن دفع خطر كمك می‌گیرم.
می‌توانید در این مورد بیشتر توضیح دهید؟
وقتی نویسنده به فكر نوشتن یك داستان می‌افتد، نوعی سم در درون‌اش ایجاد می‌شود. اگر هم این سم نباشد داستان خسته‌كننده و بی‌روح از كار درخواهد آمد؛ شبیه نوعی ماهی به نام ماهی پف‌كننده كه گوشت آن بسیار خوشمزه است، ولی جگر، قلب و تخم‌های آن سمی و كشنده هستند. داستان‌های من در ناحیه تاریك و خطرناك بخش خودآگاه ذهن‌ام قرار دارند و من وجود سم را در مغز احساس می‌كنم، اما از آسیب آن در امان می‌مانم چون بدنی نیرومند دارم. انسان در جوانی نیرومند است بنابراین حتی بدون ورزش هم می‌تواند بر این سم غلبه كند، حال آنكه بعد از 40سالگی قدرت‌اش تحلیل می‌رود و چنانچه به فكر سلامت جسمانی‌اش نباشد، سم، او را از پا درمی‌آورد.
سلینجر تنها رمان‌اش، «ناتور دشت»، را در 32سالگی نوشت. آیا او در برابر سم‌اش ضعیف بوده است؟
این كتاب را خودم به زبان ژاپنی ترجمه كردم. اثری بسیار خوب اما ناقص است. داستان هر چه پیش می‌رود تاریك و تاریك‌تر می‌شود و قهرمان آن «هولدن كالفیلد» نمی‌تواند راهی را از درون دنیای تاریك به بیرون پیدا كند. فكر می‌كنم خود سلینجر هم راه به جایی نبرد. آیا ورزش می‌توانست به كمك او بیاید؟‌ خود من هم نمی‌دانم.
آیا دویدن در نوشتن داستان‌ها الهام‌بخش شما می‌شود؟
نه، چون من از آن دسته نویسندگان نیستم كه بازیگوشانه به منبع یك داستان دست پیدا می‌كنند. من برای دستیابی به چنین منبعی چاره‌ای جز رفتن به اعماق ندارم. ناچارم برای رسیدن به نقاط تاریك روحم، همان جایی كه داستا‌ن‌ها در آن پنهان‌اند، دست به حفاری عمیقی بزنم. برای این‌كار هم انسان باید از نظر فیزیكی قدرتمند باشد. از موقعی كه می‌دوم مدت تمركز روی یك موضوع بیشتر شده است و من در راه خود به سوی تاریكی مجبورم ساعت‌ها ذهن‌ام را متمركز كنم. در همین مسیر است كه نویسنده به همه چیز دست پیدا می‌كند؛ تصاویر، شخصیت‌ها و استعاره‌ها. اگر ضعیف باشید آنها را از دست خواهید داد چون برای دست یافتن به آنها و بالا آوردن‌شان به سطح خودآگاه انرژی زیادی صرف می‌شود. حین نوشتن، مسئله‌ اصلی، رفتن به اعماق برای رسیدن به منبع نیست بلكه بازگشتن از منطقه تاریك است. در دویدن هم همین امر صادق است. آدم باید هر طور شده، از خط پایان بگذرد.
حین دویدن هم در نقطه‌ای تاریك نظیر آن هستید؟
در دویدن چیزی بسیار آشنا می‌بینم. موقع دویدن خود را در محدوده‌ای امن و آرامش‌بخش می‌یابم.
آثار شما به سبك رئالیسم جادویی نوشته شده‌اند كه در آن واقعیت با اعمال شگفت‌آور و جادویی درمی‌آمیزد. آیا دویدن هم سوای دستاوردهای فیزیكی‌اش، ابعادی سوررئالیستی یا متافیزیكی دارد؟‌
هر فعالیتی چنانچه آن را مدتی طولانی انجام دهید، وجوهی معنوی و روحانی پیدا می‌كند. در سال 1995 من در یك مسابقه دو 100كیلومتری شركت كردم و 11 ساعت و 42دقیقه طول كشید تا آن را به پایان برسانم. آنچه در انتها از این مسابقه كسب كردم، تجربه‌ای معنوی بود.
واقعا؟
بعد از 55كیلومتر پاهایم دیگر به اختیارم نبود. احساس می‌كردم دو اسب پاهایم را در دو جهت مخالف می‌كشند و بدنم دارد دو پاره می‌شود. حول و حوش 75كیلومتر ناگهان به روال سابق برگشتم و راحت می‌دویدم. دیگر نشانی از درد نبود. به طرف دیگر مرز وجودم رسیده بودم. شادی را در درونم احساس می‌كردم. در حالی به خط پایان رسیدم كه سرشار از رضایت خاطر بودم. باز هم می‌توانستم بدوم، ولی دیگر هیچ وقت در چنین دوهایی شركت نمی‌كنم.
چرا؟
پس از آن تجربه افراط‌آمیز من وارد محدوده‌ای شدم كه خودم به آن «محدوده لاجوردی دونده»‌ می‌گویم.
و آن به چه معناست؟
نوعی بی‌تفاوتی و بی‌علاقگی. از دویدن خسته شده بودم. دویدن یك مساحت 100كیلومتری واقعا خسته‌كننده و طاقت‌فرساست. آدم باید بیش از 11 ساعت یكه و تنها با خود سر كند و همین كسالت مایه عذابم شد. همه انگیزه‌هایم را برای دویدن از من گرفت و چشمم بر وجوه مثبت آن بسته شد. تا چندین هفته از دو متنفر بودم.
چه كار كردید كه دوباره از دو لذت ببرید؟
به زور خواستم بدوم اما نشد. دیگر لذتی برایم نداشت. بنابراین تصمیم گرفتم به ورزش دیگری رو بیاورم. خوشبختانه موثر واقع شد و دوباره شور و شوق سابق‌ام را پیدا كردم.
شما اكنون 59 ساله هستید. تا كی قصد دارید به دو ماراتن بپردازید؟
تا وقتی بتوانم راه بروم. می‌دانید دوست دارم روی سنگ‌ قبرم چه بنویسند؟‌ این جمله را: «دست‌كم او اهل راه رفتن نبود.»
منبع: اشپیگل
* هر سه خواننده و آمریكایی بودند. هندریكس گیتار می‌زد. موریسون، شاعر و كارگردان نیز بود و جاپلین علاوه بر خوانندگی، ترانه‌نویسی هم می‌كرد.

چند خبر سینمایی

پیتر جکسون «هابیت» را می‌نویسد

 


سینمای ما - کارگردان مجموعه سینمایی «ارباب حلقه‌ها» و همکاران فیلمنامه‌نویس او فران والش و فیلیپا بوینز با همکاری گی‌یرمو دل تورو فیلمنامه پروژه «هابیت» و دنباله آن را می‌نویسند.
اسکرین دیلی اعلام کرد دل تورو مکزیکی دو فیلم «هابیت» را همزمان کارگردانی می‌کند و فیلمبرداری از اواخر سال 2009 در نیوزیلند آغاز می‌شود. «هابیت» و دنباله آن بر اساس رمان جی آر. آر. تالکین ساخته می‌شود و داستان حدود 60 سال بین «هابیت» و «یاران حلقه»، اولین قسمت سه‌گانه «ارباب حلقه‌ها» را دربر می‌گیرد.
رمان فانتزی «هابیت» در دنیایی پر از جادوگرها، کوتوله‌ها، الف‌ها و هابیت‌ها روی می‌دهد. بیلبو باگینز شخصیت اصلی داستان برای پیدا کردن یک گنجینه در سفری پرماجرا با گندالف همراه می‌شود و در نهایت حلقه را پیدا می‌کند. دو فیلم «هابیت» را نیولاین سینما و مترو گلدوین مه‌یر را با همکاری هم می‌سازند که قرار است سال‌های 2011 و 2012 به نمایش درآیند.
مجموعه فیلم‌های «ارباب حلقه‌ها» شامل «یاران حلقه‌»، «دو برج» و «بازگشت پادشاه» به کارگردانی جکسن در فاصله سال‌های 2001 تا 2003 نمایش داده شد و فروش جهانی آن در مجموع سه میلیارد دلار بود. فیلم آخر این مجموعه برنده 11 جایزه اسکار شد و جکسن، والش و بوینز اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی را دریافت کردند.
ساخت فیلم‌های «هابیت» برای چند سال به خاطر درگیری حقوقی میان استودیو نیولاین و جکسن بر سر سود فروش مجموعه فیلم‌های «ارباب حلقه‌ها» به تعویق افتاد. جکسن با شکایت از نیولاین خواستار دریافت باقیمانده سهم خود شده بود که اکنون این درگیری حقوقی خاتمه یافته است.
«استخوان‌های دوست‌داشتنی» فیلم جدید جکسن 47 ساله در مرحله پس از تولید است. او فیلمنامه را با همکاری والش و بوینز بر مبنای رمان آلیس سیبولد نوشت. مارک والبرگ، ریچل وایس و سوزان ساراندون در «استخوان‌های دوست‌داشتنی» بازی می‌کنند و داستان درباره دختری 14 ساله است که کشته می‌شود، اما روح او بازمی‌گردد و سراغ خانواده و قاتل خود می‌رود.

بازیگران تازه در فیلم تازه کوئنتین تارانتینو و خشم آلمانی‌ها


سینمای ما - بازیگر نقش بابی سندز در فیلم تحسین‌شده «گرسنگی» برای پیوستن به پروژه «لعنتی‌های بی‌آبرو» به کارگردانی کوئنتین تارانتینو در حال انجام مذاکره‌‌‌های نهایی است.
ورایتی اعلام کرد فیلم جدید تارانتینو احتمالا مهمترین حضور سینمایی میشائیل فاسبندر 31 ساله است که او را به لحاظ سختکوشی در کار با دانیل دی ـ لوئیس مقایسه می‌کنند. سایمن پگ، بازیگر بریتانیایی فیلم‌های «پاسبان عصبی» و «بدو چاقالو بدو» که قرار بود در «لعنتی‌های بی‌آبرو» نقش ستوان آرچی هیکاکس را بازی کند به دلیل تداخل کاری قادر به حضور در این پروژه نیست. براد پیت اخیرا برای بازی در نقش اصلی این فیلم قرارداد امضاء کرد.
او در «لعنتی‌‌‌های بی‌آبرو» به نقش یک دهاتی اهل ایالت تنسی ظاهر می‌شود که رهبری هشت سرباز آمریکایی یهودی را برای حمله به نازی‌ها به عهده می‌گیرد. مایک مایرز و الی راث از دیگر بازیگرانی هستند که حضورشان در این فیلم قطعی شده و تارانتینو با ناتاشا کینسکی، دیوید کرامهولتس و بی. جی. نواک نیز در حال مذاکره است.
فیلمنامه «لعنتی های بی‌آبرو» را خود تارانتینو نوشته و فیلمبرداری از 13 اکتبر (22 مهر) در آلمان آغاز می‌شود. «لعنتی‌های بی‌آبرو» فیلمی به سبک «دوازده مرد خبیث» رابرت آلدریچ و روایتی روزآمد از یک فیلم کمدی ایتالیایی به همین نام به کارگردانی انزو جی. کاستلاری است که سال 1978 ساخته شد.
داستان در جنگ جهانی دوم روی می‌دهد و درباره گروهی سرباز خلافکار است که قرار است اعدام شوند، اما در نهایت برای به سرقت بردن یک موشک متعلق به آلمانی‌ها در کنار نیروهای متفقین قرار می‌گیرند.
فاسبندر در فیلم «گرسنگی» که در بخش نوعی نگاه جشنواره کن به نمایش درآمد به نقش بابی سندز مبارز ارتش جمهوریخواه ظاهر شد که سال 1981 پس از 66 روز اعتصاب غذا در زندان درگذشت. این بازیگر بریتانیایی متولد آلمان به تازگی بازی در فیلم «نهر» به کارگردانی جوئل شوماخر را به پایان رساند.
او قرار است در درام عاشقانه «بلندی‌های بادگیر» بر اساس رمان معروف امیلی برونته به نقش هیتکلیف ظاهر شود، هرچند این پروژه در چند ماه اخیر با مشکلات بسیار مواجه شده است. جان می‌بری کارگردان فیلم اخیرا به خاطر اختلاف نظر درباره فیلمنامه از پروژه کنار کشید.
ناتالی پورتمن نیز قرار بود نقش شخصیت کاترین ارنشا را بازی کند، اما ماه مه پیش به خاطر تداخل کاری از پروژه کنار کشید و جای خود را آبی کورنیش استرالیایی داد. تهیه‌کنندگان «بلندی‌های بادگیر» امیدوار هستند تا چند هفته آینده کارگردان جدید پروژه را انتخاب کنند.

در ضمن خبر می‌رسد با اعلام ساخت فیلم جدید كوئنتین تارانتینو با موضوع كشتار سربازان نازی بدست، آمریكایی‌ها، خشم آلمانی‌ها را برانگیخته است.
به نقل از سایت خبری هالیوود ریپورتر، در پی انتشار خبر ساخت فیلم جنگی «لعنتی‌های بی‌آبرو» توسط كوئنتین تارانتینو، با موضوع كشتار وحشتناك سربازان نازی توسط آمریكایی‌ها، مقامات آلمانی ابراز نگرانی كرده‌اند. به گزارش هالیوود ریپورتر، در این فیلم كه گفته می‌شود به نوعی حمام خون است، برد پیت، بازیگر هالیوود، نقش ستوان آلدو رینی را بازی می‌كند كه فرماندهی یك گروه از سربازان یهودی آمریكایی را به عهده دارد، این گروه از سربازان در اروپای اشغال شده توسط نازی‌ها بدام افتاده‌اند و تمام تلاش خود را برای انتقام از آلمانی‌های انجام می‌دهند.
بنا براین گزارش، با توجه به قسمت‌هایی از فیلمنامه «لعنتی‌های بی‌آبرو» كه اخیرا منتشر شده است، در یكی از صحنه‌ها ستوان رینی به سربازان خود می‌گوید كه هر كدام از آنها، یكصد پوست سر یا جمجمه نازی‌ها را به او بدهكارند و یا باید اینكار را انجام دهند یا بمیرند. تارانتینو این فیلم را از ۱۳ اكتبر در برلین جلوی دوربین خواهد برد؛ این درحالی است كه بسیاری از آلمانی‌ها نسبت به این مسئله اعتراض كرد‌ه‌اند.
به گزارش هالیوود ریپورتر، این عده از آلمانی‌ها ابراز داشته‌اند كه می‌ترسند با نمایش چنین فیلم‌هایی، جنگ جهانی دوم در قالب یك حادثه در یك كمیك بوك به تصویر كشیده شوند و آنها دیگر نتوانند ارزش‌های ملی خود را رهایی بخشند. به عقیده آنها این فیلم در واقع یك تبلیغ ضد آلمانی است كه عواقب غیر قابل پیش‌بینی در بر دارد.

برادران کوئن «مردان جدی»‌شان را انتخاب کردند


سینمای ما - جوئل و ایتن کوئن چند بازیگر نسبتا ناشناس را برای نقش‌آفرینی در فیلم جدید خود یعنی کمدی سیاه «یک مرد جدی» انتخاب کردند.
ورایتی اعلام کرد میشائیل اشتولبارگ، بازیگر تئاتر نامزد دریافت جایزه تونی که در حوزه سینما چندان باتجربه نیست و ریچارد کایند، بازیگر نقش‌های مکمل که بیشتر برای بازی در مجموعه تلویزیونی Spin City شبکه ای‌بی‌سی شهرت دارد، در فیلم سینمایی «یک مرد جدی» نقش‌آفرینی می‌کنند.
داستان فیلم «یک مرد جدی» سال 1967 اتفاق می‌افتد و درباره لری گاپنیک (اشتولبارگ)، یک استاد دانشگاه اهل ایالات مرکزی آمریکاست که وقتی همسرش تصمیم به ترک او می‌گیرد و برادر به لحاظ اجتماعی بی‌عرضه‌ او (کایند) حاضر نمی‌شود خانه را ترک کند، زندگی‌اش از این رو به آن رو می‌شود.
فیلمنامه «یک مرد جدی» را خود برادران کوئن نوشته‌اند و فیلمبرداری از ماه آینده در مینه‌پلیس آغاز می‌شود. اشتولبارگ به عنوان بازیگر مهمان در دو مجموعه تلویزیونی «قانون و نظم» و «استودیو 60» حضور داشت و برای بازی در نمایش Pillowoman نامزد جایزه تونی شد و تابستان امسال نقش اصلی نمایش «هملت» را بازی می‌کند.
از فیلم‌های سینمایی کایند نیز می‌توان به «مامور ایستگاه» و «اعترافات یک ذهن خطرناک» اشاره کرد. برادران کوئن فیلم «پس از خواندن بسوزان» با بازی جرج کلونی و براد پیت را آماده نمایش دارند که فیلم افتتاحیه جشنواره ونیز است.
«پیرمردها کشوری ندارند» فیلم قبلی برادران کوئن پارسال برنده چهار جایزه اسکار از جمله جایزه بهترین فیلم شد. آنها سال 1997 برای «فارگو» برنده اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی شدند و سال 2001 نیز برای «ای برادر، تو کجایی؟» نامزد اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی بودند.
«تقاطع میلر»، «بارتن فینک»، «وکیل هادساکر»، «بیرحمی تحمل‌ناپذیر» و «مردی که آنجا نبود» از دیگر فیلم‌های برادران کوئن است.


«ویكی كریستینا بارسلونا»

 

 

 

خاویر باردم: وقتی فیلمنامه «ویكی كریستینا بارسلونا» را خواندم و با آن صحنه‌ای مواجه شدم كه شخصیت من با دو دختر فیلم دیدار می‌كند با خودم گفتم ایده‌ای بامزه‌ اما به شدت كلیشه‌ای است. در واقع تمام كلیشه‌ها در آن صحنه وجود داشتند: توریست‌های آمریكایی به مكانی رمانتیك در اسپانیا می‌آیند و دن ژوان خود را پیدا می‌كنند. اما وقتی ادامه فیلمنامه را خواندم متوجه شدم با چه اثر درخشانی مواجه هستم چون فیلمنامه در عین اینكه كلیشه‌های مختلف را یكی پس از دیگری به كار گرفته بود اولا آنها را به بازی می‌گرفت، ثانیا در نهایت آنها را نابود می‌كرد و ثالثا به ما نشان می‌داد ورای آن كهن الگو‌ها و كلیشه‌ها چه چیزی نهفته است؛ كهن الگوهایی كه به اشتراكات انسان‌ها در نیازها، وابستگی‌ها و ترس‌ها اشاره دارند و بر جست‌وجوی دائمی افراد برای رسیدن به عشق تاكید می‌كنند. جالب است كه این فیلم گرچه در ابتدا ظاهری شبیه كمدی‌ رمانتیك‌ها‌ دارد اما در نهایت به یك درام غم‌انگیز تبدیل می‌شود و شخصیت من سرنوشت تلخی پیدا می‌كند. البته شخصا وقتی قرار است در فیلمی بازی كنم كه كارگردانش استاد دیالوگ‌‌نویسی است هیچ ترسی به دل راه نمی‌دهم و با تمام وجود خود را در اختیار فیلم قرار می‌دهم. اصولا وقتی با كارگردان‌های كلاسیك كار می‌كنید لازم نیست زیاد به خودتان فشار بیاورید چون آدم بزرگی پشت صحنه نشسته است كه علاوه بر اینكه هوای همه چیز را دارد با راهنمایی‌های كوتاه و كوچك خود اشتباهات‌تان را تصحیح می‌كند.
دم را دریاب


اسكارلت جوهانسون: وودی استاد طراحی شخصیت‌های زن بی‌نظیر است، ریزه‌كاری ذهن زنان را كاملا می‌شناسد و به دلیل علاقه‌ای كه به زنان دارد در خلق شخصیت‌های آنها موفق می‌شود می‌تواند نمونه‌های ماندگاری خلق كند. با این حال وقتی با وودی آلن كار می‌كنم این چیزها برایم اهمیتی ندارند و بیشتر از این خوشحالم كه می‌توانم یكبار دیگر برایش بازی كنم، سر به سرش بگذارم و با او هم صحبت شوم. زن‌های وودی آلن كمتر شبیه هم هستند و مثلا شخصیتی كه من در این بازی می‌كنم اصلا با شخصیت مضحك «خبر داغ» شباهت ندارد. كریستینا در این فیلم از آن آدم‌هایی كه به ایده فلسفی «دم را دریاب» معتقد است و دوست دارد در عین اینكه شاهد اتفاقات روزمره است بخت خود را برای «زندگی كردن» بیازماید. وودی با اینكه دیالوگ‌نویس خوبی است اما در این فیلم گاهی اوقات دست ما را باز می‌گذاشت تا به سمت بداهه‌پردازی برویم. خصوصا برای نقش‌های خاویر و پنه لوپه كه قرار بود به زبان اسپانیایی با هم بحث و جدل كنند. در آن صحنه‌ها نه من می‌فهمیدم آنها چه می‌گویند و نه وودی!‌ اتفاقا فكر می‌كنم وودی با این كار باعث شد بعضی صحنه‌ها خیلی طبیعی از كار دربیایند.
تفاوت زندگی با فانتزی
ربكا هال: فكر می‌كنم هر بازیگر زنی دوست دارد روزی نقش یكی از قهرمان‌های زن فیلم‌های وودی آلن را بازی كند و من هم از این قاعده مستثنی نیستم. خصوصا اگر آن فیلم مانند «ویكی كریستینا بارسلونا» یك فیلم كاملا وودی آلنی باشد و علاوه بر عناصر همیشگی فیلم‌های وی عناصر دیگری مانند لوكیشن اسپانیا، شخصیت مردی مانند باردم و چیزهایی از این دست به آن اضافه شده باشد. رابطه پویای میان ویكی و كریستینا یكی از نكات كلیدی فیلم است كه فكر می‌كنم نباید به سادگی از كنارش گذشت. ویكی و كریستینا در این فیلم به نوعی همدیگر را تكمیل می‌كنند و در كنار هم شخصیت‌ واحدی را می‌سازند كه می‌تواند رفتارهای مختلفی از خود بروز دهد. به علاوه ویكی درگیر رابطه‌ای با نامزدش است و فكر می‌كنم این نكته هم یكی دیگر از نكات كلیدی درباره شناخت شخصیت‌های این فیلم است. اگر به این نكات توجه كنید آن‌وقت متوجه می‌شوید كه این فیلم حرفی ندارد جز به تصویر كشیدن تفاوت‌های موجود میان زندگی خیالی و فانتزی انسان‌ها و واقعیت‌هایی كه در زندگی روزمره باید با آنها كنار بیایند. جذابیت اصلی فیلم به همین ایده برمی‌گردد و چون همه عوامل فیلم به شگفت‌انگیز بودن آن اعتقاد داشته‌اند نتیجه اثر واقعا درخشانی از كار درآمده است.
حاشیه امن برای بازیگر


پنه لوپه كروس: در كمدی‌های وودی آلن شخصیت‌های گرفتار مصائب و مشكلاتی می‌شوند و در مواجهه با این مشكلات وضعیت خنده‌‌داری ایجاد می‌كنند. «ویكی كریستینا بارسلونا» یكی از همین فیلم‌هاست كه البته با مصائب و مشكلات بیشتری همراه شده است و به زندگی مردم عادی شباهت زیادی دارد و به همین دلیل رفته رفته از كمدی به درام متمایل می‌شود و لحن جدیدی به خود می‌گیرد. به علاوه این فیلم همانطور كه خود وودی گفته یك نامه عاشقانه به بارسلونا است و تصویری از بارسلونا كه در این فیلم نمایش داده می‌شود مانند واقعیت این شهر بسیار زیبا و چشم‌نواز است. شیوه كار وودی آلن به صورتی كه دست بازیگران را در اجرای نقش‌ها باز می‌گذارد و با فراهم كردن یك حاشیه امن برای وی سعی می‌كند به او نزدیك شود و كاری كند كه وی در راحت‌ترین وضعیت ممكن به ایفای نقش بپردازد. وودی عاشق بازیگران است و هر كسی كه تاكنون در فیلم‌های وی بازی كرده است آرزو دارد روزی دوباره شانس در خانه‌اش را بزند و بتواند باز هم وودی را در فیلمی همراهی كند. قبل از اینكه قبول كنم در «ویكی كریستینا بارسلونا» بازی كنم به سراغ چند نفر از بازیگران قبلی فیلم‌های وودی رفتم و همگی متفق‌‌القول بودند كه وودی دوستدار بازیگران است و به آنها عشق می‌ورزد و البته به همین دلیل بازیگران همیشه در فیلم‌های وی حضور تاثیرگذاری دارند.

 

 

فلسفه هنر؛ رهیافتی تحلیلی

 فلسفه هنر؛ رهیافتی تحلیلی

«درآمدی بر فلسفه هنر» كتابی است نوشته نوئل كارول، كه به توضیح و تبیین رهیافت‌های تحلیلی به مقوله فلسفه هنر و زیبایی‌شناسی می‌پردازد. این كتاب، با ترجمه صالح طباطبایی از سوی انتشارات فرهنگستان هنر به چاپ رسیده است.
به گزارش ایبنا، «درآمدی بر فلسفه هنر» اثری است كه به تبیین رهیافت‌های تحلیلی به فلسفه هنر و زیبایی‌شناسی می‌پردازد. این كتاب در پنج فصل، مهم‌ترین رویكردهای تحلیلی را به گرایش‌های عمده فلسفه هنر، معرفی و بررسی می‌كند؛ بررسی‌هایی كه همگی در راستای اصول مشخص شاخه قالب فلسفه در كشورهای انگلیسی زبان- یعنی فلسفه تحلیلی تعریف می‌شوند.
«هنر و بازنمایی»، «هنر و بیان»، «هنر و فرم»، «هنر و تجربه زیبایی‌شناسانه» و «هنر، تعریف و تشخیص» فصل‌های پنجگانه این كتاب‌ را تشكیل می‌دهند.
پیشگفتاری كلیدی
نویسنده در پیشگفتار مفصلی كه در 20 صفحه بر این كتاب آورده است، به توضیح رویكردهای عمده فلسفه تحلیلی تحلیل مسائل گوناگون پرداخته تا بنیانی برای بحث اصلی خود در فصل‌های بعد، در ذهن مخاطب پایه ایجاد كرده باشد. این پیشگفتار در بر گیرنده مطالبی راهگشا و بسیار كلیدی در روشن شدن رهیافت متفاوت كتاب حاضر به مقوله فلسفه هنر است. پیشگفتار این كتاب، در بخش‌های ششگانه خود، به ترتیب این بحث‌ها را ارائه كرده است: «فلسفه چیست؟»، «فلسفه تحلیلی هنر»، «تحلیل مفاهیم»، «برخی از ویژگی‌های خاص پژوهش فلسفی»، «ساختار این كتاب»، «هدف‌های این كتاب».
عموم یا علما؟
نویسنده در ابتدای پیشگفتار خود، با تاكید بر معانی گوناگونی كه از واژه «فلسفه» به ذهن عموم مردم متبادر می‌شود، مفهومی را كه علمای فلسفه تحلیلی از این واژه در ذهن دارند، شرح می‌دهد.
وی می‌نویسد: «فلسفه تحلیلی مفاهیم كلی را تحلیل می‌كند. از همین جا روشن می‌شود كه چرا گاهی این فلسفه را فلسفه مفهومی می‌خوانند. . . . البته مفاهیم، اساس حیات انسان است. مفاهیم، كاربست‌های‌مان را شكل می‌دهند و نظام می‌بخشند. مثلا مفهوم‌مان از انسان، محور اصلی كاربست‌های فراوانی است؛ از جمله در سیاست، اخلاق، حقوق و جز اینها. مفهوم عدد شالوده ریاضیات است و مفهوم معرفت (دانش) در گسترده‌ترین محدوده اعمال انسان نقشی ضروری دارد. كاربست‌های عملی بدون داشتن این مفاهیم وجود نمی‌یافت. مثلا بدون داشتن مفهوم انسان، از اخلاق، آنچنان كه در خصوص اشخاص و نه اشیای صرف، معنا می‌یابد، كمترین نشانی نمی‌بود.» نوئل كارول سپس به ذكر اهمیت فلسفه‌های مضاف می‌پردازد و با تاكید بر اینكه كار فلسفه تحلیلی، تحلیل و ایضاح مفاهیم است، رویكرد این اسلوب فلسفه‌‌ورزی را در تبیین شاخه‌های مختلف گرایش‌های فلسفه هنر و زیبایی‌شناسی، توضیح می‌دهد.
محاكات و هنر؛ یادی از افلاطون و ارسطو
فصل‌های اصلی این كتاب، هر یك به بررسی مقوله‌ای از مقولات مرتبط با گرایش‌های متنوع در فلسفه هنر از نظرگاه فلسفه تحلیلی اختصاص دارند. مولف در نخستین فصل، نظریه‌های مختلف هنر بازنمودی را شرح می‌دهد و نقاط قوت و ضعف آنها را از دیدگاه فلسفه تحلیلی مشخص می‌كند. وی در ابتدای بحث خود با اشاره به اینكه كهن‌ترین نظریه‌های معروف درباره هنر در فلسفه غربی از سوی افلاطون و ارسطو ارائه شده است و یادآوری ویژگی بازنمایانه این نظریه‌ها، به ضعف‌های آن اشاره می‌كند و می‌نویسد: «با این همه در دفاع از افلاطون و ارسطو، باید این نكته را افزود كه نظریه آنان، آنچنان‌كه در نظرتان نادرست می‌نماید، از دیدگاه خود ایشان آشكارا چنین نبود؛ زیرا مثال‌های نخستین هنر در روزگارشان آثار هنری تقلیدگرایانه شمرده می‌شد.» كارول در بخش دیگری به كاربردهای این نظریه هنری در بررسی آثار ادبی باستان می‌پردازد و در جای دیگر، با اشاره به تفاوت بین محاكات (تقلید- تقلید پدیده‌ها) و بازنمایی (representation) می‌نویسد بازنمایی بدین معناست كه چیزی نشانه یا نشانگر چیزی دیگر باشد و مخاطبان این رابطه را تشخیص دهند و اگرچه محاكات (تقلید مو به مو)، زیرمجموعه بازنمایی است، اما مفهوم بازنمایی گسترده‌تر است؛ زیرا هر چیزی می‌تواند نشانه یا نشانگر چیز دیگری باشد بی‌آنكه شباهتی به آن داشته باشد. وی تصریح می‌كند: شاید طرفداران نظریه افلاطونی- ارسطویی، به منظور حل مشكلات این نظریه، از محاكات به نفع بازنمایی دست كشند.

ناباکوف پس از 30 سال زنده می‌شود

 ناباکوف پس از 30 سال زنده می‌شود

30سال پس از مرگ ولادیمیر ناباکوف، نویسنده آمریکایی روسی‌ تبار، آخرین رمانش به نام «اصل لورا؛ مردن یک بازی است» منتشر می‌شود. به گزارش روزنامه فیگارو، دیمیتری ناباکوف، پسر این نویسنده به یک انتشاراتی آلمانی به نام «ونیتی فیر» اعلام کرد آخرین اثر پدرش را در ماه آینده منتشر خواهد كرد. البته او درباره زمان دقیق انتشار و نام ناشر حرفی به میان نیاورد. ولادیمیر ناباکوف قبل از مرگش در سال 1977 طرح کامل یک رمان به نام «اصل لورا؛ مردن یک بازی است» را نوشت و می‌خواست بعد از اثر معروف «لولیتا» آن را منتشر کند. وی هر روز به روش خود بخشی از رمان را روی فیش‌های مقوایی می‌نوشت و تا سال 1967، 138برگ از این فیش‌ها را پر کرد که به نظر ناشر نیویورکی آثار ناباکوف، همین تعداد فیش می‌تواند اصل اثر را بسازد؛ هرچند ناباکوف فرصت تمام کردن آن را نداشت. بعد از مرگ ناباکوف، همسرش «ورا» برخلاف خواسته وی مبنی بر سوزاندن فیش‌ها، آنها را در صندوقچه‌ای گذاشت و آن را به بانکی در سوئیس سپرد. بعد از مرگ ورا، «دیمیتری» مجری وصیت پدر شد و خود را بر سر این دوراهی دید که آیا با سوزاندن فیش‌ها، «لورا» را به فراموشی بسپارد یا آنها را منتشر کند تا اثر بزرگ دیگری از این نویسنده شود؟
 دیمیتری ناباکوف بعد از مدتی تعلیق این طور اعلام کرد: «الان فکر می‌کنم اگر پدرم می‌توانست با من چه در این دنیا و چه از دنیای دیگر حرف بزند، لبخند می‌زد و می‌گفت «می‌دانم با چه موقعیتی مواجه شده‌ای. چرا آنها را چاپ نمی‌کنی. خودت را سرگرم کن و اگر می‌خواهی کمی پول از این راه به دست بیاور، ولی مواظب باش اشتباه نکنی.» به این ترتیب وارث ناباکوف راه ساده‌ای برای ساکت کردن صداهای مخالف پیدا کرد، صداهایی که می‌تواند از سوی متخصصان، افراد افراطی یا حتی خوانندگان ساده آثار ناباکوف باشد که بر وصیت نویسنده و سوزاندن اثر تاکید می‌کنند.

همینگوی علیه دوس پاسوس

همینگوی علیه دوس پاسوس

جان دوس پاسوس نخستین‌بار «خوزه رابلز پازوس» را سال 1916 در قطار شبانه‌ای كه از تولدو به مادرید می‌رفت ملاقات كرد. «دوس یك بچه دیلاق نزدیك‌بین آمریكایی بود» فرزند ناخلف وكیلی در وال استریت و عاشق پیشه‌ای رادیكال كه مقرر بود روزی رمان‌هایی مانند منهتن، مدار 42 درجه، پول زیاد و انتقال كه همگی ماجراجویی‌هایی در مدرنیسم بودند را بنویسد، رمان‌هایی كه برای مدتی او را در اوج قرار دادند. پپه رابلز نیز چپگرایی بود با كوله‌باری از بورژوازی. این دو پسر با هم رفیق شدند. پپه سروانتس، ال گرسو و گاوبازی را به دوس معرفی كرد، جنازه اسپانیای پیر كه به زیبایی لباس پوشیده بود و پپه و دوستان‌اش قصد داشتند ـ در كمال تاسف ـ آن را به خاك سپارند. بعدها، زمانی كه پپه برای اقامت به آمریكا آمد دوس مراقب او بود. اما در سال 1936 جنگ داخلی اسپانیا را از هم گسست و پپه برای خدمت به حكومت جمهوریخواهان به آنجا بازگشت. شبی او را دستگیر و تیرباران كردند و بعدها او را یك جاسوس فاشیست معرفی كردند. هنگامی كه دوس پاسوس شروع به جست‌وجو در این‌باره كرد، خود او نیز در مظان همین اتهام قرار گرفت. بدترین چیز این بود كه ارنست همینگوی به متهم‌كنندگان خط می‌داد، كسی كه دوس پاسوس از زمان جنگ جهانی اول او را دوست خود به حساب می‌آورد. نقطه گسست فاجعه گریزناپذیر یك دوستی تباه شده است، گسستی كه به پای شرایط جنگ داخلی، دسیسه‌های سیاسی و سوئیت هتل‌های اسپانیایی كه از آنها بوی گند خیانت به مشام می‌رسید، گذاشته شد. قوت صدای استفان كوچ، نظر قاطع، كنایه‌دار او كه مناسب رمان‌نویسی است، تابلوی درخشانی كه از ستاره‌های بازیگری ترسیم می‌كند- از جمله مارتا گلهورن كه پوشیده در لباس خز با گام‌های محكم در خرابه‌ها راه می‌رود- پاك انگاران را از زندگینامه‌ای ادبی دلسرد خواهد كرد، اما سرگرمی تمام عیاری برای آنها فراهم می‌كند. در این روایت پرهیجان از اتفاقات نحس، سیاست و روان‌شناسی همینگوی همیشه می‌خواست دوس را با چاقو بزند. روند خلاقانه او به قربانی كردن ازدواج‌ها، دوستی‌ها و عشاق نیاز داشت – مرگ‌های كوچكی كه با آنها می‌توانست خود را از نو بسازد و موقتا جلوی ناامیدی را بگیرد. روزهای نخست، دوس نویسنده‌ای مشهور بود و همینگوی روزنامه‌نگاری ساده. اما همدیگر را حمایت می‌كردند. دوس همینگوی را «اولین آمریكایی صاحب سبك بزرگ» می‌انگاشت و همینگوی دوس را به چشم«یك حقیقت‌گو» می‌دید. در زمینه سیاست اما فرق می‌كردند. كوچ می‌نویسد«همینگوی نه فقط به سیاست رادیكال بلكه به كل سیاست بی‌اعتنا بود. اینگونه مزخرفات او را كسل می‌كرد. » روزگاری در دهه 1930 دوستی‌شان متزلزل شد «و به نحوی، اسپانیا در آن دخیل بود» سال 1933 جمهوری اعلام شده بود. دوس یكی از هواداران پرشور بود اما همینگوی بیشتر به گاوبازی علاقه‌مند بود. هنگامی كه دوس عریضه‌ها را امضا می‌كرد، همینگوی كوسه‌های «كی وست» را به مسلسل بسته بود و مثلث‌های عشقی گوناگون را به قصد دردسر امتحان می‌كرد. دوس مجسمه نیم تنه همینگوی را در ورودی خا نه دوست‌اش دید و زد زیر خنده. كوچ می‌نویسد «اشتباه بزرگ»

همینگوی داشت از دست دوس منزجر می‌شد. انتقام او طبق معمول پیچیده بود. پس از موفقیت‌های اولیه، كوشید معنایی از داشتن و نداشتن به دست دهد، كوششی با بی‌علاقگی بر سر چیزی كه به سبك روزگار تندروانه بود و به تلخی نوشت كه «به‌رغم نمونه چشمگیر دوس، وقتی رمانی می‌نویسم باید از موضوعی به موضوع دیگر برسد. » سرانجام دوس در رمانی با نام ریچارد گوردون ظاهر شد، «مرد خودنمایی با رفتار زنانه، كسی كه به هنر و سیاست تظاهر می‌كند، یك مازوخیست و یك آدم بیكار و بی‌عار» و البته نویسنده‌ای بی‌مایه. كوچ می‌نویسد «اشاره ضمنی همینگوی مبنی بر اینكه دوس گاهی اوقات سیاحی در رویای خودش است، ناخوشایند ولی هوشمندانه بود.» طرفداران همینگوی ممكن است تصور كنند كه وصف كوچ از سادیسم و زن‌ستیزی او بر اثر حرف‌های پیش پاافتاده عوض می‌شود، اما او جذابیت همینگوی، شهامت و موقعیت ادبی او را ارتقا می‌دهد. دوس، با وجود همه نیات خوب‌اش، از قریحه همینگوی بی‌بهره بود و این خودش را – آن‌طور كه ادموند ویلسون گفت- در گفت‌وگوی بدی كه به نظر می‌رسید هیچ‌كس آن موقع حال خوشی نداشته، نشان داد. با این همه دوس محبوب بود. همینگوی به او غبطه می‌خورد و دوس داشت خسته می‌شد.
بر حسب تصادف استالین هم تصمیم مشابهی گرفته بود. دوس، مانند دیگر آوانگاردها، كارش را به انجام رسانده بود و قرار بود به طرزی جدی تصفیه شود. (كوچ كه پیش از این درباره جاذبه‌های استالین برای روشنفكران غربی چیزهایی نوشته بود، در اینجا از این شوخی رذیلانه بسیار لذت می‌برد و به شكل ضمنی همینگوی و استالین را با هم جمع می‌بندد).
كوچ در حالی كه با دقت از نظریه توطئه جامع فرهنگ آمریكایی اجتناب می‌كند، طرحی كه همینگوی را به مأوا برد را تحلیل می‌كند. خیلی كار سختی نبود. همینگوی مردمی را كه كشتن را دوست داشتند، دوست می‌داشت. نمایشنامه ستون پنجم «اثری استثنائا مبتذل»، دلایل موجهی برای قتل‌های استالینی عرضه كرد. به راحتی متقاعد شد كه دوست قدیمی‌اش بازیچه هیتلر بوده است. بهار 1938، در حالی كه در حالت عادی نبود، به دوس نوشت «جك پاسوی شریف در ازای 15 سنت سه بار از پشت به تو چاقو می‌زند و جیو وینزا (سرود ملی فاشیست‌ها) را مجانی خواهد خواند.» او كار را با مقاله‌ای تكمیل كرد كه در آن «دیدگاهی لیبرال» را كه دوستی حین دفاع از یك جاسوس فاشیست به نمایش گذاشته بود، به تمسخر می‌گرفت. این جاسوس فاشیست كه همینگوی می‌شناخت‌اش، بعد از «یك محاكمه طولانی و دقیق»‌ تیرباران شد. نقطه گسست پشت سر گذاشته شده بود. یك وارونگی مفهومی محقق شده بود. همینگوی الگوی جدید قهرمان چپگرا بود و دوس مظهر مصالحه؛ همه آنارشیست‌ها در گذشته فاشیست بودند و دو به علاوه دو مساوی بود با پنج.
خیانت‌های جنگ داخلی دوس را دل مرده كرد. سیاست و نویسندگی‌اش را ذره ذره از دست داد. اینها برای همینگوی خبر از روزگاری خوب داشت. در میانه این پاك‌سازی‌ها، از میان گلوله‌ها جرقه‌اش را یافت و شروع كرد به نوشتن «زنگ‌ها برای كه به صدا در می‌آیند». ارابه موسیقی دوباره به راه افتاده بود. اسپانیا مرده بود و شاهكار دیگری در راه بود.

اخلاق و قانون در انقیاد «فرد» و «توده»

 اخلاق و قانون در انقیاد «فرد» و «توده»

 
 «حقیقت با دو تن آغاز می‌شود.» نیچه - در رمان شیاطین (تسخیرشدگان) اثر داستایفسكی، گروهی سیاسی با ایده‌ای معین درصددند كه آرمان‌های فردی راسكولنیكوف (قهرمان رمان جنایت و مكافات) را این بار به صورتی اجتماعی و نه فردی تحقق بخشند. راسكولنیكوف درصدد اثبات این مسئله به خود بود كه او مردی است برتر كه اراده‌اش مافوق هر اخلاق و قانونی است و به همین دلیل برای اثبات این مسئله به خودش دو نفر را به قتل می‌رساند (پیر زن ربا‌خوار و خواهرش.)
سپس در توجیه این جنایت می‌گوید كه «این یك موجود انسانی نیست كه به دست من كشته شده، بلكه یك اصل اخلاقی است» بدین‌سان اخلاق و قانون تحت‌الشعاع اراده فردی قرار می‌گیرد كه می‌خواهد فراتر از آن عمل كند. زیرا آنچه كه مقدس شمرده می‌شود از نظرش همانا اراده «فردی» است كه قدرت خدایی می‌یابد كه بالاتر از هر چیزی قرار می‌گیرد.
در شیاطین همین روند ولی متكامل‌تر ادامه پیدا می‌كند. در اینجا «ملت» یا «توده»‌است كه به جای «فرد»‌تقدیس می‌شود و «توده» نیز همچون «فرد» فراتر از هر قانون اخلاقی جای می‌گیرد و جایگاهی خدایی پیدا می‌كند. شاتوف از اعضای گروه می‌گوید: «من ملت (توده) را تا پایه خدایی بالا برده‌ام... توده (ملت) تن خداست»(1). در هر دو حالت چه در راسكولنیكوف (به عنوان یك فرد) و چه در آن گروه سیاسی، یك قاعده اصلی، به عنوان قاعده اخلاقی (!) راهنمای عمل‌شان است و آن ایمان به اینكه فراترین قانون اخلاق، تعالی بخشیدن و بالا كشیدن خویش است. این خویش (خود) در جنایت و مكافات «فرد» است و در شیاطین «توده» است. اگرچه «توده»‌ نیز پوششی است كه تحت‌الشعاع اراده‌های فردی تك‌تك «فردها»‌ قرار می‌گیرد.
راسكولنیكوف اما پس از قتل دچار تردید می‌شود و این تردید عذابش می‌دهد، زیرا كه نمی‌تواند تبعات روحی عمل خود را گردن بگیرد و به تعبیر نیچه «پس از عمل تاب تصور كاری را كه كرده بود نداشت». او فقط پس از عمل است كه می‌فهمد كه نمی‌تواند آن شخص «استثنایی» و «خداوندی» كه دوست می‌داشت باشد. از طرف دیگر راسكولنیكوف «خدایی»‌ و «ایمانی»‌ پیدا نكرده كه با اتكا به آن و پشتوانه روحی ناشی از آن دست به عملی بزند، بدون آنكه دچار تردید یا مكافات عمل‌اش بشود. راسكونیكوف در مورد همانان (یعنی كسانی كه اعتقادات‌شان پشتوانه عملشان است) می‌گوید «اعتقاد آنها پشتوانه شجاعت‌شان است، پس حق دارند حال آنكه من چنین پشتوانه‌ای نداشتم و در نتیجه حق نداشتم اقدام به كاری كنم كه كردم» (2).
شخصیت‌های رمان شیاطین خود از پدیده‌های غریبی‌اند كه هر یك داعیه خدایی دارند. بعضی صرفا به رتق و فتق امور عملی گروه می‌پردازند مانند پیوتر و روخورونسكی رهبر گروه كه بعدا معلوم می‌شود آنچه كه می‌خواسته قدرت است. و البته در همان حول و حوش نیز گروهی مشغول تئوری‌پردازی با بافته‌های ذهن خود برای عمل كردن هستند.
اما در میان شیاطین دو كاراكتر در مقایسه با دوستان خود از ویژگی‌های راسكولنیكوفی بیشتری بهره‌مندند كه البته جالب‌تر نیز هستند. استاوروگین و كیریلوف كه هر دو نیز در نهایت دست به خودكشی می‌زنند.
كیریلوف كه از ذهنی منسجم و تئوریك برخوردار است، همواره به یك رشته از استدلالات فلسفی می‌پردازد. مشكل كیریلوف آن است كه به جای آنكه به احساساتش اعتماد و عمل كند، زیادی فكر می‌كند.
اما به هر حال مسئله كیریلوف ابرمرد شدن یا خود خداشدن است و آزادی را در همین چارچوب است كه تعبیر می‌كند. تعبیری كه او از آزادی دارد عجیب است، از نظرش آزادی موقعی است كه برای‌مان فرق نكند كه زندگی كنیم یا زندگی نكنیم و آنگاه به آزادی كامل می‌توانیم برسیم كه بر درد و ترس چیره شویم، او این استدلال را نهایتا وجه عمل خود قرار می‌دهد و سپس می‌گوید من خودم را می‌كشم تا آزادی هولناك تازه‌ام را به جهانیان اعلام كنم (همچنان‌كه «خودشیفتگی‌اش باعث شده بود كه فكر كند خودكشی‌اش نقطه عطفی در تاریخ خواهد بود). مطابق استدلات فلسفی او «در نظر فرد مسیحی واپسین خصمی كه از میان خواهد رفت مرگ است ولی ابرمرد، واپسین خصمی كه باید بر آن غلبه كرد ترس از مرگ است. اگر ابرمرد بتواند ترس از مرگ را از خود دور كند آقا و ارباب مطلق خودش می‌شود (در اینجا كاملا به نیچه نزدیك می‌شود)‌ و اراده‌اش مافوق هر چیزی قرار می‌گیرد، انسان خدایی می‌شود كه نقطه مقابل خدا- انسان در مسیحیت است. اما یگانه راه برای آدمی آن است كه بر مرگ بشورد و بر ترس از مرگ غلبه یابد این است كه خودش را بكشد، تنها با مرگ است كه می‌تواند به خدایی برسد، بنابراین خودكشی والاترین آیین مقدس در مذهب ابرمرد است»‌ (3).
مهم آن است كه كیریلوف با اینكه زندگی را دوست می‌داشت اما به رغم آن خودكشی كرد. این مسئله به علت توجهش به «اهمیت لحظه» است حتی ممكن است توجه به درك لحظه بوده باشد كه خودكشی را برایش آسان‌تر كرده بود. در قطعه‌ای از شیاطین گفت‌وگوی استاوروگین با كیریلوف درهمین رابطه است كه شكل می‌گیرد.
«استاوروگین پرسید»‌ آیا بچه‌ها را دوست داری؟
كیریلوف با نوعی بی‌تفاوتی پاسخ داد‌ «بله دوست دارم.»‌
پس به زندگی نیز علاقه‌مندی؟
بله، زندگی را هم دوست دارم
ولی چه چیز زندگی را؟ با این‌حال تصمیم گرفته‌ای كه خود را بكشی؟
- چه چیز آن را؟ چرا آنها را با هم مربوط سازیم- زندگی یك چیز است و آن چیز دیگری. زندگی وجود دارد ولی مرگ به هیچ‌وجه...»
تو به زندگی جاودان آینده معتقد شده‌ای؟
- خیر، نه به زندگی جاودان در آینده- بلكه به زندگی جاودان در اینجا- لحظاتی هستند به لحظاتی می‌رسید و زمان یك‌باره متوقف می‌شود و جاودانی می‌گردد (4).
و احتمالا لحظه خودكشی‌اش همان لحظه‌ای است كه زمان متوقف و جاودانه می‌شود. قهرمانان داستایفسكی كه به اهمیت لحظه باور داشتند، همانانی بودند كه در سپهر زیبایی‌شناسی زندگی می‌كردند و چه بسا به همین دلیل نیز مورد احترام نیچه بودند. (نیچه اعتقاد داشت كه قهرمانان داستایفسكی از خود داستایفسكی جذاب‌تر بودند زیرا كه به غرائز خود احترام می‌گذاشتند).
«اهمیت لحظه» البته صرفا اختصاصی به كیریلوف ندارد. داستایفسكی آن را در پرنس میشكین نیز نشان می‌دهد، آنجا كه پرنس به روگوژین می‌گوید « در آن لحظه به نظرم آمد كه مفهوم این گفته خارق‌العاده یعنی «دیگر زمانی در كار نخواهد بود را درك كردم»‌ یا در قطعه‌ای عجیب از زندگینامه «مارك راترفورد»‌می‌خوانیم كه «مسن‌تر كه شدم به نابخردانه بودن این فكر كه دائما به‌ دنبال آینده باشم و در فردا دلیلی برای شادی امروز بیابم پی بردم، متاسفانه خیلی دیر دریافتم كه باید در هر لحظه به خاطر همان لحظه زیست و دانست خورشیدی كه اینك می‌درخشد به همان درخشندگی است كه بعدا نیز می‌تواند باشد. در جوانی قربانی آن توهمی بودم كه به دلیلی در طبیعت ما انسان‌ها نهفته شده و موجب می‌شد كه در روشن‌ترین صبح ژوئن در فكر صبحی روشن‌تر در ژوئیه باشم.
اینك چیزی در تایید یا رد نظریه فناناپذیری نخواهم گفت. تنها به این نكته اكتفا می‌كنم كه بدون آن انسان حتی در فشار بدبختی‌ها نیز خوشبخت‌تر می‌بود. فنا ناپذیری را تنها انگیزه كار و عمل دانستن از نابخردی است و سبب می‌شود در تمام زندگی با انتظارات از آینده، خود را گول زده و به هنگام مرگ دچار یأس و حرمان شویم». (5)
فنا ناپذیری در توجه و اهمیت به لحظه است كه معنی پیدا می‌كند. و این هر دو در كیریلوف به بهترین صورت عمل كرد. در شیاطین كیریلوف نسبت به استاوروگین صداقت بیشتری داشت.
اما نیكلای وسیه والودویچ استاورگین بدون تردید غریب‌ترین و الهام‌بخش‌ترین شخصیت گروه است، به نظر هم نمی‌رسد كه اساسا به جست‌وجوی حقیقتی بوده باشد یا به «چیزی»‌علاقه‌مند و پایبند باشد در واقع او به «چیزها»‌ست كه علاقه‌مند است و شاید این معادل آن باشد كه اصلا به چیزی پایبند و علاقه‌مند نباشد (چنانكه معادل آن است). به یك تعبیر نسخه متكامل‌تر و پیچیده‌تری از راسكولنیكوف است، یعنی او راسكولنیكوفی است كه ایمان پر شورش را به اینكه بالاترین قانون همانا بالا كشیدن خویش است را از دست داده، اما معذلك به همان سبك و نسخه پیشین و راسكولنیكوفی عمل می‌كند. كیریلوف در توصیف او (استاوروگین) می‌گوید «استاوروگین اگر اعتقاد داشته باشد، باور ندارد كه اعتقاد دارد و اگر اعتقاد نداشته باشد باور نمی‌كند كه اعتقاد ندارد (6)‌ شاید خود استاوروگین دقیق‌ترین توصیف را از خودش كرده، در قطعه‌ای از كتاب شیاطین می‌گوید «تجربه نشانم داد كه نیروی زیادی دارم ولی ا ینكه نیروی خود را در چه راهی به كار برم، موضوعی است كه هرگز نفهمیده‌ام... حالا هم می‌توانم علاقه به انجام كارهای خوب داشته و از انجام آن لذت ببرم و به همان صورت می‌توانم به كارهای بد و شیطانی علاقه‌مند بوده و از انجام آن نیز راضی باشم» (7). به این ترتیب استاوروگین ستایشگر نیرو و قدرت است فارغ از هر جهت‌گیری نیك و بدی. این مسئله بدین معنا نیز خواهد بود كه از نظرش همه چیز بی‌معناست و او به طور كامل نسبت به هر سنت و كل زندگی نیز بی‌توجه شده و ایمان خودش را از دست داده است.
اما جالب‌ترین قسمت شیاطین گفت‌وگوی دو شخصیت اصلی است كه در عین حال نشانگر وضعیت فكری هر یك از این دو (استاوروگین و كیریلوف»‌ نیز می‌باشد.
«كیریلوف:‌ آنكس كه به انسان‌ها بیاموزد همگی خوبند، آفرینش را تمام و كامل خواهد كرد.
استاوروگین:‌ آنكس كه این نكته را می‌خواست به انسان بفهماند، او را به صلیب كشیدند.
كیریلوف: او برمی‌گردد و او را «خدایی كه انسان شده» می‌نامند.
استاوروگین: یا انسانی كه خدا شده؟
كیریلوف:‌ خدایی كه انسان شده، اختلاف در همین است (8)
به‌راستی نیز اختلاف در همین است. «انسانی كه خدا شده؟‌» و یا «خدایی كه انسان شده؟»‌ حتی تفاوت داستایفسكی با نیچه نیز در همین است نیچه طرفدار آن انسانی بود كه «خود خدا شده» و این انسان تنها با اعمال و اثبات اراده خود می‌توانست به این هدف نائل شود، اما در داستایفسكی بالعكس. در اندیشه داستایفسكی حضور مسیح یا همان خدایی كه انسان شده را می‌توان پیدا كرد.
اكنون هرگاه به شیاطین بازگردیم، كیریلوف كه زیاد هم فكر می‌كرد، هم او به لحاظ تئوری نیز گفته بود كه «اگر خدایی نباشد من خدایم» و این تئوری به طور عملی در استاوروگین محقق شد. زیرا «آنكس كه فكر می‌كند، عمل نمی‌كند»‌ زیرا كه استاوروگین میل داشت كه عمل بكند و همان انسانی باشد كه «خدا» شده، كه البته نتوانست (این مهم است كه نتوانست). در واقع استاوروگین به یك پوچی مطلق رسیده بود و بد و خوب مفهومش را به طور كلی برایش از دست داده بود او به تنوع و «چیزها» می‌اندیشید تا بتواند نیروی عظیم‌اش را در راه آن «چیزها»‌ و یا ابژه‌های نو، خالی كند اما حتی تنوع نیز نتوانسته بود كه معنایی برایش به وجود آورد و آنگاه كه این بازی با «چیزها»‌ و یا تنوع برایش بی‌معنی شده بود به زندگی خود خاتمه داد به تعبیر كی‌كگور زیبایی‌شناسی ناب (زندگی‌ای مشابه زندگی استاوروگین) نهایتا به تخریب سوژه می‌انجامد و این تخریب در استاوروگین به طور كامل شكل گرفت.
تمامی واقعیت همین بود. استاوروگین به خدای مسیحی ایمان نداشت. حال آنكه به شیطان شرع معتقد بود (خودش این را گفته بود:‌ شیاطین البته كه وجود دارند. من جدی و با گستاخی به شما می‌گویم كه من (استاوروگین) به شیطان معتقدم، آن هم به شیطانی كه در شرع ذكر شده است، به شیطانی متشخص و نه شیطانی نمادی)‌ «او كه به خدای مسیحی ایمان نداشت به شیطان شرع معتقد بود، به روح مغرور و نیرومندی كه عظمتش به خدا می‌مانست و از خالق روی گردانده و در نجات را بر خود بسته، در خودی خود فروبسته مانده بود... او قدرت و آزادی خود را بی‌انتها می‌دانست پس خدا بود. اما این شخصیت نیرومند در خدایی خود پیروز نیست، بلكه شكست می‌خورد. قدرتش هدفی ندارد. زیرا نقطه‌ای برای اعمال آن نمی‌شناسد، آزادی‌اش توخالی است، زیرا بر بی‌اعتنایی استوار است»‌ (9)
پی‌نوشت‌ها:
1) ص 343 شیاطین، داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
2) ص 121 فلسفه داستایفسكی نویسنده سوزان لی‌آندرسن ترجمه خشایار دیهیمی
3) ص 223 داستایفسكی جدال شك و ایمان، ادوارد هلت‌كار ترجمه خشایار دیهیمی
4) صص 77-176 داستایفسكی، آندره ژید ترجمه حمید جرایدی
5) ص 178 داستایفسكی،‌ آندره ژید ترجمه حمید جرایدی
6) ص 833 شیاطین داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
7) ص 885 تسخیرشدگان داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
8) ص 321 تسخیرشدگان داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
9) ص 1008 شیاطین داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی