اخلاق و قانون در انقیاد «فرد» و «توده»

 
 «حقیقت با دو تن آغاز می‌شود.» نیچه - در رمان شیاطین (تسخیرشدگان) اثر داستایفسكی، گروهی سیاسی با ایده‌ای معین درصددند كه آرمان‌های فردی راسكولنیكوف (قهرمان رمان جنایت و مكافات) را این بار به صورتی اجتماعی و نه فردی تحقق بخشند. راسكولنیكوف درصدد اثبات این مسئله به خود بود كه او مردی است برتر كه اراده‌اش مافوق هر اخلاق و قانونی است و به همین دلیل برای اثبات این مسئله به خودش دو نفر را به قتل می‌رساند (پیر زن ربا‌خوار و خواهرش.)
سپس در توجیه این جنایت می‌گوید كه «این یك موجود انسانی نیست كه به دست من كشته شده، بلكه یك اصل اخلاقی است» بدین‌سان اخلاق و قانون تحت‌الشعاع اراده فردی قرار می‌گیرد كه می‌خواهد فراتر از آن عمل كند. زیرا آنچه كه مقدس شمرده می‌شود از نظرش همانا اراده «فردی» است كه قدرت خدایی می‌یابد كه بالاتر از هر چیزی قرار می‌گیرد.
در شیاطین همین روند ولی متكامل‌تر ادامه پیدا می‌كند. در اینجا «ملت» یا «توده»‌است كه به جای «فرد»‌تقدیس می‌شود و «توده» نیز همچون «فرد» فراتر از هر قانون اخلاقی جای می‌گیرد و جایگاهی خدایی پیدا می‌كند. شاتوف از اعضای گروه می‌گوید: «من ملت (توده) را تا پایه خدایی بالا برده‌ام... توده (ملت) تن خداست»(1). در هر دو حالت چه در راسكولنیكوف (به عنوان یك فرد) و چه در آن گروه سیاسی، یك قاعده اصلی، به عنوان قاعده اخلاقی (!) راهنمای عمل‌شان است و آن ایمان به اینكه فراترین قانون اخلاق، تعالی بخشیدن و بالا كشیدن خویش است. این خویش (خود) در جنایت و مكافات «فرد» است و در شیاطین «توده» است. اگرچه «توده»‌ نیز پوششی است كه تحت‌الشعاع اراده‌های فردی تك‌تك «فردها»‌ قرار می‌گیرد.
راسكولنیكوف اما پس از قتل دچار تردید می‌شود و این تردید عذابش می‌دهد، زیرا كه نمی‌تواند تبعات روحی عمل خود را گردن بگیرد و به تعبیر نیچه «پس از عمل تاب تصور كاری را كه كرده بود نداشت». او فقط پس از عمل است كه می‌فهمد كه نمی‌تواند آن شخص «استثنایی» و «خداوندی» كه دوست می‌داشت باشد. از طرف دیگر راسكولنیكوف «خدایی»‌ و «ایمانی»‌ پیدا نكرده كه با اتكا به آن و پشتوانه روحی ناشی از آن دست به عملی بزند، بدون آنكه دچار تردید یا مكافات عمل‌اش بشود. راسكونیكوف در مورد همانان (یعنی كسانی كه اعتقادات‌شان پشتوانه عملشان است) می‌گوید «اعتقاد آنها پشتوانه شجاعت‌شان است، پس حق دارند حال آنكه من چنین پشتوانه‌ای نداشتم و در نتیجه حق نداشتم اقدام به كاری كنم كه كردم» (2).
شخصیت‌های رمان شیاطین خود از پدیده‌های غریبی‌اند كه هر یك داعیه خدایی دارند. بعضی صرفا به رتق و فتق امور عملی گروه می‌پردازند مانند پیوتر و روخورونسكی رهبر گروه كه بعدا معلوم می‌شود آنچه كه می‌خواسته قدرت است. و البته در همان حول و حوش نیز گروهی مشغول تئوری‌پردازی با بافته‌های ذهن خود برای عمل كردن هستند.
اما در میان شیاطین دو كاراكتر در مقایسه با دوستان خود از ویژگی‌های راسكولنیكوفی بیشتری بهره‌مندند كه البته جالب‌تر نیز هستند. استاوروگین و كیریلوف كه هر دو نیز در نهایت دست به خودكشی می‌زنند.
كیریلوف كه از ذهنی منسجم و تئوریك برخوردار است، همواره به یك رشته از استدلالات فلسفی می‌پردازد. مشكل كیریلوف آن است كه به جای آنكه به احساساتش اعتماد و عمل كند، زیادی فكر می‌كند.
اما به هر حال مسئله كیریلوف ابرمرد شدن یا خود خداشدن است و آزادی را در همین چارچوب است كه تعبیر می‌كند. تعبیری كه او از آزادی دارد عجیب است، از نظرش آزادی موقعی است كه برای‌مان فرق نكند كه زندگی كنیم یا زندگی نكنیم و آنگاه به آزادی كامل می‌توانیم برسیم كه بر درد و ترس چیره شویم، او این استدلال را نهایتا وجه عمل خود قرار می‌دهد و سپس می‌گوید من خودم را می‌كشم تا آزادی هولناك تازه‌ام را به جهانیان اعلام كنم (همچنان‌كه «خودشیفتگی‌اش باعث شده بود كه فكر كند خودكشی‌اش نقطه عطفی در تاریخ خواهد بود). مطابق استدلات فلسفی او «در نظر فرد مسیحی واپسین خصمی كه از میان خواهد رفت مرگ است ولی ابرمرد، واپسین خصمی كه باید بر آن غلبه كرد ترس از مرگ است. اگر ابرمرد بتواند ترس از مرگ را از خود دور كند آقا و ارباب مطلق خودش می‌شود (در اینجا كاملا به نیچه نزدیك می‌شود)‌ و اراده‌اش مافوق هر چیزی قرار می‌گیرد، انسان خدایی می‌شود كه نقطه مقابل خدا- انسان در مسیحیت است. اما یگانه راه برای آدمی آن است كه بر مرگ بشورد و بر ترس از مرگ غلبه یابد این است كه خودش را بكشد، تنها با مرگ است كه می‌تواند به خدایی برسد، بنابراین خودكشی والاترین آیین مقدس در مذهب ابرمرد است»‌ (3).
مهم آن است كه كیریلوف با اینكه زندگی را دوست می‌داشت اما به رغم آن خودكشی كرد. این مسئله به علت توجهش به «اهمیت لحظه» است حتی ممكن است توجه به درك لحظه بوده باشد كه خودكشی را برایش آسان‌تر كرده بود. در قطعه‌ای از شیاطین گفت‌وگوی استاوروگین با كیریلوف درهمین رابطه است كه شكل می‌گیرد.
«استاوروگین پرسید»‌ آیا بچه‌ها را دوست داری؟
كیریلوف با نوعی بی‌تفاوتی پاسخ داد‌ «بله دوست دارم.»‌
پس به زندگی نیز علاقه‌مندی؟
بله، زندگی را هم دوست دارم
ولی چه چیز زندگی را؟ با این‌حال تصمیم گرفته‌ای كه خود را بكشی؟
- چه چیز آن را؟ چرا آنها را با هم مربوط سازیم- زندگی یك چیز است و آن چیز دیگری. زندگی وجود دارد ولی مرگ به هیچ‌وجه...»
تو به زندگی جاودان آینده معتقد شده‌ای؟
- خیر، نه به زندگی جاودان در آینده- بلكه به زندگی جاودان در اینجا- لحظاتی هستند به لحظاتی می‌رسید و زمان یك‌باره متوقف می‌شود و جاودانی می‌گردد (4).
و احتمالا لحظه خودكشی‌اش همان لحظه‌ای است كه زمان متوقف و جاودانه می‌شود. قهرمانان داستایفسكی كه به اهمیت لحظه باور داشتند، همانانی بودند كه در سپهر زیبایی‌شناسی زندگی می‌كردند و چه بسا به همین دلیل نیز مورد احترام نیچه بودند. (نیچه اعتقاد داشت كه قهرمانان داستایفسكی از خود داستایفسكی جذاب‌تر بودند زیرا كه به غرائز خود احترام می‌گذاشتند).
«اهمیت لحظه» البته صرفا اختصاصی به كیریلوف ندارد. داستایفسكی آن را در پرنس میشكین نیز نشان می‌دهد، آنجا كه پرنس به روگوژین می‌گوید « در آن لحظه به نظرم آمد كه مفهوم این گفته خارق‌العاده یعنی «دیگر زمانی در كار نخواهد بود را درك كردم»‌ یا در قطعه‌ای عجیب از زندگینامه «مارك راترفورد»‌می‌خوانیم كه «مسن‌تر كه شدم به نابخردانه بودن این فكر كه دائما به‌ دنبال آینده باشم و در فردا دلیلی برای شادی امروز بیابم پی بردم، متاسفانه خیلی دیر دریافتم كه باید در هر لحظه به خاطر همان لحظه زیست و دانست خورشیدی كه اینك می‌درخشد به همان درخشندگی است كه بعدا نیز می‌تواند باشد. در جوانی قربانی آن توهمی بودم كه به دلیلی در طبیعت ما انسان‌ها نهفته شده و موجب می‌شد كه در روشن‌ترین صبح ژوئن در فكر صبحی روشن‌تر در ژوئیه باشم.
اینك چیزی در تایید یا رد نظریه فناناپذیری نخواهم گفت. تنها به این نكته اكتفا می‌كنم كه بدون آن انسان حتی در فشار بدبختی‌ها نیز خوشبخت‌تر می‌بود. فنا ناپذیری را تنها انگیزه كار و عمل دانستن از نابخردی است و سبب می‌شود در تمام زندگی با انتظارات از آینده، خود را گول زده و به هنگام مرگ دچار یأس و حرمان شویم». (5)
فنا ناپذیری در توجه و اهمیت به لحظه است كه معنی پیدا می‌كند. و این هر دو در كیریلوف به بهترین صورت عمل كرد. در شیاطین كیریلوف نسبت به استاوروگین صداقت بیشتری داشت.
اما نیكلای وسیه والودویچ استاورگین بدون تردید غریب‌ترین و الهام‌بخش‌ترین شخصیت گروه است، به نظر هم نمی‌رسد كه اساسا به جست‌وجوی حقیقتی بوده باشد یا به «چیزی»‌علاقه‌مند و پایبند باشد در واقع او به «چیزها»‌ست كه علاقه‌مند است و شاید این معادل آن باشد كه اصلا به چیزی پایبند و علاقه‌مند نباشد (چنانكه معادل آن است). به یك تعبیر نسخه متكامل‌تر و پیچیده‌تری از راسكولنیكوف است، یعنی او راسكولنیكوفی است كه ایمان پر شورش را به اینكه بالاترین قانون همانا بالا كشیدن خویش است را از دست داده، اما معذلك به همان سبك و نسخه پیشین و راسكولنیكوفی عمل می‌كند. كیریلوف در توصیف او (استاوروگین) می‌گوید «استاوروگین اگر اعتقاد داشته باشد، باور ندارد كه اعتقاد دارد و اگر اعتقاد نداشته باشد باور نمی‌كند كه اعتقاد ندارد (6)‌ شاید خود استاوروگین دقیق‌ترین توصیف را از خودش كرده، در قطعه‌ای از كتاب شیاطین می‌گوید «تجربه نشانم داد كه نیروی زیادی دارم ولی ا ینكه نیروی خود را در چه راهی به كار برم، موضوعی است كه هرگز نفهمیده‌ام... حالا هم می‌توانم علاقه به انجام كارهای خوب داشته و از انجام آن لذت ببرم و به همان صورت می‌توانم به كارهای بد و شیطانی علاقه‌مند بوده و از انجام آن نیز راضی باشم» (7). به این ترتیب استاوروگین ستایشگر نیرو و قدرت است فارغ از هر جهت‌گیری نیك و بدی. این مسئله بدین معنا نیز خواهد بود كه از نظرش همه چیز بی‌معناست و او به طور كامل نسبت به هر سنت و كل زندگی نیز بی‌توجه شده و ایمان خودش را از دست داده است.
اما جالب‌ترین قسمت شیاطین گفت‌وگوی دو شخصیت اصلی است كه در عین حال نشانگر وضعیت فكری هر یك از این دو (استاوروگین و كیریلوف»‌ نیز می‌باشد.
«كیریلوف:‌ آنكس كه به انسان‌ها بیاموزد همگی خوبند، آفرینش را تمام و كامل خواهد كرد.
استاوروگین:‌ آنكس كه این نكته را می‌خواست به انسان بفهماند، او را به صلیب كشیدند.
كیریلوف: او برمی‌گردد و او را «خدایی كه انسان شده» می‌نامند.
استاوروگین: یا انسانی كه خدا شده؟
كیریلوف:‌ خدایی كه انسان شده، اختلاف در همین است (8)
به‌راستی نیز اختلاف در همین است. «انسانی كه خدا شده؟‌» و یا «خدایی كه انسان شده؟»‌ حتی تفاوت داستایفسكی با نیچه نیز در همین است نیچه طرفدار آن انسانی بود كه «خود خدا شده» و این انسان تنها با اعمال و اثبات اراده خود می‌توانست به این هدف نائل شود، اما در داستایفسكی بالعكس. در اندیشه داستایفسكی حضور مسیح یا همان خدایی كه انسان شده را می‌توان پیدا كرد.
اكنون هرگاه به شیاطین بازگردیم، كیریلوف كه زیاد هم فكر می‌كرد، هم او به لحاظ تئوری نیز گفته بود كه «اگر خدایی نباشد من خدایم» و این تئوری به طور عملی در استاوروگین محقق شد. زیرا «آنكس كه فكر می‌كند، عمل نمی‌كند»‌ زیرا كه استاوروگین میل داشت كه عمل بكند و همان انسانی باشد كه «خدا» شده، كه البته نتوانست (این مهم است كه نتوانست). در واقع استاوروگین به یك پوچی مطلق رسیده بود و بد و خوب مفهومش را به طور كلی برایش از دست داده بود او به تنوع و «چیزها» می‌اندیشید تا بتواند نیروی عظیم‌اش را در راه آن «چیزها»‌ و یا ابژه‌های نو، خالی كند اما حتی تنوع نیز نتوانسته بود كه معنایی برایش به وجود آورد و آنگاه كه این بازی با «چیزها»‌ و یا تنوع برایش بی‌معنی شده بود به زندگی خود خاتمه داد به تعبیر كی‌كگور زیبایی‌شناسی ناب (زندگی‌ای مشابه زندگی استاوروگین) نهایتا به تخریب سوژه می‌انجامد و این تخریب در استاوروگین به طور كامل شكل گرفت.
تمامی واقعیت همین بود. استاوروگین به خدای مسیحی ایمان نداشت. حال آنكه به شیطان شرع معتقد بود (خودش این را گفته بود:‌ شیاطین البته كه وجود دارند. من جدی و با گستاخی به شما می‌گویم كه من (استاوروگین) به شیطان معتقدم، آن هم به شیطانی كه در شرع ذكر شده است، به شیطانی متشخص و نه شیطانی نمادی)‌ «او كه به خدای مسیحی ایمان نداشت به شیطان شرع معتقد بود، به روح مغرور و نیرومندی كه عظمتش به خدا می‌مانست و از خالق روی گردانده و در نجات را بر خود بسته، در خودی خود فروبسته مانده بود... او قدرت و آزادی خود را بی‌انتها می‌دانست پس خدا بود. اما این شخصیت نیرومند در خدایی خود پیروز نیست، بلكه شكست می‌خورد. قدرتش هدفی ندارد. زیرا نقطه‌ای برای اعمال آن نمی‌شناسد، آزادی‌اش توخالی است، زیرا بر بی‌اعتنایی استوار است»‌ (9)
پی‌نوشت‌ها:
1) ص 343 شیاطین، داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
2) ص 121 فلسفه داستایفسكی نویسنده سوزان لی‌آندرسن ترجمه خشایار دیهیمی
3) ص 223 داستایفسكی جدال شك و ایمان، ادوارد هلت‌كار ترجمه خشایار دیهیمی
4) صص 77-176 داستایفسكی، آندره ژید ترجمه حمید جرایدی
5) ص 178 داستایفسكی،‌ آندره ژید ترجمه حمید جرایدی
6) ص 833 شیاطین داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
7) ص 885 تسخیرشدگان داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
8) ص 321 تسخیرشدگان داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی
9) ص 1008 شیاطین داستایفسكی ترجمه سروش حبیبی