تئاتر
به گزارش سایت ایران تئاتر، این اثر در 1886 نوشته شده، مایک پلتون از آن اقتباس کرده و آنتونی پگی کارگردانی آنرا بر عهده دارد. اجرای این نمایش از 15 می (26 اردیبهشت) آغاز شده است.
روزمرز هولم در زمان نگارش ، نقدی بر اخلاقیات اجتماع تلقی شد. قهرمان آن ملاک عبوس و اخلاق گرایی است که نسلهای پیاپی خانه اش دژ مستحکم محافظه کاری مذهبی و سیاسی بوده است اما تغییرات بنیادین فرا می رسند. خودکشی تلخ همسرش و تاثیرات ربکا وست مرموز (شخصیتی پیشرفته تر و به طور قابل ملاحظه ای پر مدعا تر از نورا در خانه عروسک) ، باورهای لیبرالی روزمر کشیش مسلک را رو می کند. اما گذشته به این سادگی ها وی را رها نمی سازد. اعتقادات روزمر از سویی و فشار عشقشان از دیگر سو ، فرجام حیرت آوری را برایشان رقم می زند....
اجرای این نمایش تا 5 جولای (15 تیر) ادامه خواهد داشت . "پائول هیلتون" در نقش جوهانس روزمر و "هلن مک کروی" در نقش ربکا وست به ایفای نقش می پردازند.
نسخه موزیکال رمان کلاسیک "مارگارت میچل" که توسط "مارگارت مارتین" برای صحنه آماده شده، با کارگردانی "ترور نون" در تئاتر "وست اند" لندن در حال اجرا است.
به گزارش سایت ایران تئاتر این نمایش که اجرای آن 3 ساعت و 40 دقیقه به طول می انجامد ، به 10 سال از زندگی کاراکتر 17 ساله ای به نام "اسکارلت اوهارا"، بزرگترین دختر زمین دار ثروتمندی ساکن ایالت جورجیا در دهه 1860 می پردازد . جنگهای داخلی جنوب آمریکا که در جریان اعلام لغو برده داری رخ می دهند ، گویی آینه تمام نمای روابط متلاطمش با "رد باتلر" است .
"بر باد رفته" از 22 آوریل (3 اردیبهشت) با بازی هنرمندانی چون : جیل پایس (اسکارلت) ، داریوش دانش (رد باتلر) ، مادلین ورال (ملانی) ، ادوارد باکر- دالی (اشلی) و... اجرا می شود.
تئاتر
پل نیومن، بازیگر 83 ساله ، به دلیل مشکلات ناشی از ابتلا به سرطان از ادامه کارگردانی "از موشها و آدمها" ، امتناع ورزید.
به گزارش سایت ایران تئاتر، این اولین تجربه نیومن در عرصه کارگردانی تئاتر محسوب می شد. پل نیومن پیشتر بارها کارگردانی فیلم ها و تله فیلم هایی را با بازی همسرش آزموده بود، اما متاسفانه به دلیل مشکلات درمانی ، جمعه گذشته از ادامه کار باز ماند و اکنون این اثر، تمرینات خود را با کارگردانی "مارک لموس" و همسر پل نیومن "جوآن وودوارد" ادامه می دهد. حضور قبلی نیومن در این تئاتر به 6 سال پیش و نمایش درخشان و موفق " شهر ما" باز می گشت.
" از موشها و آدمها" برگرفته از رمان معروف "جان اشتاین برگ" (نوشته شده در 1937) ، قصه غم انگیز دوستی مابین دو کشاورز دوره گرد در کالیفرنیا است و پاییز امسال در خانه نمایش "وست پورت" ، از 7 اکتبر(16 مهر) الی 1 نوامبر(11 آبان) به روی صحنه خواهد رفت.
تئاتر
سینما
فیلم بحثبرانگیز و برگزیده جشنواره برلین
"یگان ویژه" ساخته خوزه پادیلا برزیلی در حالی شنبهشب جایزه خرس طلایی بهترین فیلم جشنواره برلین را برد که گروهی از منتقدان آن را به تقدیس خشونت پلیس در محلههای فقیرنشین ریودوژانیرو متهم کردهاند.
به گزارش مهر، خبرگزاری فرانسه اعلام کرد "یگان ویژه" که با شکست دادن رقبای آمریکایی و بریتانیایی خود برنده جایزه اصلی پنجاه و هشتمین جشنواره فیلم برلین شد، درباره خشونت و فساد درون یک تیم از ماموران پلیس مبارزه با مواد مخدر است که برای پاک کردن زاغههای آمیخته با جنایت ریودوژانیرو اعزام میشوند.
فیلم پادیلا که در خود برزیل به لحاظ تجاری بسیار موفق بود، با واکنش بسیار متفاوت منتقدان سینمایی مواجه شده است. به طور مثال یک منتقد از آن به عنوان "فیلمی برای جذب جانیان فاشیست" یاد کرده است. پادیلا 40 ساله گفت او نگران بعضی از این انتقادهاست، اما آنها را نابجا می داند.
او دیشب پس از دریافت جایزه خرس طلا به خبرنگاران گفت: "شاید آنها متوجه منظور فیلم نشدهاند که شرمآور است. فیلم میخواهد نشان دهد دولت چطور میتواند ماموران پلیس را به سمت فساد و از آن بدتر به سمت خشونت سوق دهد. خیلی از برزیلیها این مسئله را درک میکنند. تصور نمیکنم چیز عجیبی باشد."
او جایزه خرس طلایی خود را از دست کنستانتین کوستا گاوراس سازنده فیلمهای "زد" و "حکومت نظامی" گرفت که رئیس هیئت داوران جشنواره برلین امسال بود. گاوراس تاکید کرد هیئت داوران به اتفاق آراء "یگان ویژه" را به عنوان فیلم برتر جشنواره انتخاب کرده است.
"یگان ویژه" اولین فیلم برزیلی پس از "ایستگاه مرکزی" (والتر سالس، 1998) است که جایزه خرس طلا جشنواره فیلم برلین را به خانه میبرد. در این فیلم پلیس و سردستههای قاچاقچیان دست به شکنجه و قتل میزنند. ضمن اینکه صحنههایی از شکنجه موادفروشان نوجوان در فیلم هست که پلیس آنها را در حالی که کیسههای مشکی روی سرشان کشیده شکنجه می کند.
فیلمنامه با همکاری یکی از اعضاء گردان عملیات ویژه ریو نوشته شده و بازیگران فیلم چند ماه را با اعضاء یگان ویژه گذراندند. گروهی از منتقدان "یگان ویژه" را به خاطر ارائه تصویری پرقدرت از مصالحه اخلاقی پلیس برای بقا و انجام کار خود مورد تحسین قرار دادهاند.
فیلم در خود برزیل به قدری موفق بود که انتظار میرفت امسال نماینده این کشور در بخش اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان آکادمی علوم و هنرهای سینمایی باشد. اما این اتفاق نیفتاد و هیئت منتخب وزارت فرهنگ برزیل "سالی که پدر و مادرم به تعطیلات رفتند" چائو همبرگر را به اسکار فرستاد. در نهایت نماینده برزیل از راهیابی به فهرست نهایی اسکار جا ماند.
پنجاه و هشتمین جشنواره بین المللی فیلم برلین از هفت فوریه (18 بهمن) با نخستین نمایش جهانی مستند "نوری بتابان" به کارگردانی مارتین اسکورسیزی درباره گروه بریتانیایی رولینگ استونز آغاز شد و امروز به طور رسمی به پایان میرسد.
سمبولیسم در سینما و عکاسی و آشنایی با سبک هنری سمبولیسم SYMBOLISM
آشنایی با سبک هنری سمبولیسم SYMBOLISM

قرن بیستم و جلوه هایی از هنر نو گرا:
گفتگو در قرنی که خود در آن زندگی کرده ایم شاید به مراتب دشوارتر از بررسی مشخصات هر دوره ی تاریخی باشد. اما در اصل قرن بیستم قرنی بحرانی و دنباله دار است که در آن انسان، خود را از قالب پیشین بیرون آورده و به شکل دیگری می سازد. بر اساس بینش های مختلفی که حاکم بر هنر امروزی است، هنر بنا به تعریفی عبارت است از به کارگیری عناصری همچون صوت، رنگ یا کلمه، با آرایشهایی که هیچ نیازی ندارند به چیزی بیرون از خود اشاره کنند. و به عبارت واضح تر، دیگر احتیاجی ندارند"چیزی" را نشان دهند. هنرمند این قرن چون دانشمندان با وسایل کار خود "تجربه" می کنند،امکانات آن را بررسی می کنند و شکلهایی تازه ابداع میکنند.اغلب هنرمندان امروزی به دنبال چیزهایی یگانه و بی همتا هستند.
گرایشهای هنری نوین در قرن بیستم :
سمبولیسم: SYMBOLISM
سمبولیسم در لغت به معنای رمز گرایی و نمادگرایی است. سمبولیسم، جنبشی نامحسوس در هنر بود که در دهه های 1880و 1890 در ارتباطی نزدیک با جنبش ادبی سمبولیستی در شعر فرانسه ظهور و شکل گرفت. این جنبش واکنشی بود به اهداف طبیعت گرایانه ی مکتب امپرسیونیسم و نیز به اصول رئالیسمی که توسط کوربه وضع شد." نقاشی اساسا هنری عینی است و فقط می تواند شامل بازنمایی چیزهایی شود که واقعی و موجودند... شیء انتزاعی به قلمرو نقاشی تعلق ندارد"
موریه شاعر، در تضاد مستقیم با این ایده، مرامنامه ی سمبولیستی را در فیگارو در18 سپتامبر1886 انتشار داد و در آن اظهار داشت: اصل اساسی هنر" جامه پوشاندن به ایده به شکل حسی است" و کلمه ای بود که اولین بار برای نقاشیهای "ونگوگ" و " گوگن" به کار رفت.
سمبولیسم واقعیت محض را مبتذل و ناچیز می شمرد و مدعی بود که باید واقعیت را به شکل سمبول(نماد) شناخت درونی هنرمند از آن واقعیت ارائه کرد. در سمبولیسم ذهنیت رمانتیسیسم شکل افراطی به خود گرفت. علاوه بر ذهنیت افراطی، سمبولیستها اصرار داشتند که هنر را از هرگونه کیفیت سودمند بزدایند و شعار" هنر برای هنر" (پارناسین)را ترویج دهند.
هدف سمبولیسم حل مناقشه بین دنیای مادی و معنوی است. به همان ترتیب که شاعر سمبولیست زبان شعری را پیش از همه به عنوان بیان نمادین زندگی درونی مورد توجه قرار داد، آنها نیز از نقاشان می خواستند تا بیانی بصری برای رمز و راز بیابند.
نمادگرایان بر این باور بودند که تجسم عینی، کمال مطلوبی در هنر نیست، بلکه باید انگارها را به مدد نمادها القا کرد. بر این اساس آنان عینیت را مردود شمردند و بر ذهنیت تأکید کردند. همچنین کوشیدند رازباوری را با گرایش به انحطاط و شهوانیت در هم آمیزند.
نقاشان سمبولیست تصور می کردند رنگ و خط در ماهیت خود قادر به بیان ایده هستند. منتقدین سمبولیست بسیار تلاش داشتند تا بین هنرها و نقاشی های رودن که با اشعار بودلر و ادگار آلن پو قابل قیاس بود و با موسیقی کلود دبوسی توازی هایی برقرار سازند. از این رو سمبولیست ها بر ارجح بودن ذهنیت وانگیزش بر توصیف( یا نمایش) مستقیم و صریح تشبیهات تأکید می ورزیدند.
هنرمندان سمبولیست از نظر سبک و روش کار بسیار متنوع بودند. بسیاری از هنرمندان سمبولیست از نوع خاصی تصویر پردازی مشابه به نویسندگان سمبولیست، الهام می گرفتند. اما گوگن و پیروان او از موضوعات متظاهرانه و افراطی کمتر استفاده می کردند و غالبا صحنه های روستایی را بر می گزیدند. با وجود آن که نوعی حس مذهبی شدید و پر رمز و راز، مشخصه ی این جنبش بود، ولی همین حس شدید شهوانی و انحرافی، مرگ، بیماری و گناه از جمله موضوعات مورد علاقه جنبش بود.اگر چه سمبولیسم عمدتا در هنر فرانسه بحث می شود اما تاثیر فراگیر و گسترده تری داشت و هنرمندان مختلفی چون "مونش" به عنوان بخشی از جنبش در مفهوم گسترده ی آن مورد توجه هستند.
در مجموع از دیدگاه سمبولیست ها واقعیت آرمان درونی، رویا یا نماد فقط می توانست به صورت غیر مستقیم با واسطه بیان شود، یعنی با استفاده از کلید ها یا تمثیل هایی که نمایانگر واقعیت درونی بودند.
پل گوگن که زندگی اجتماعی خود را با کار دلالی سهام در پاریس آغاز کرد از روی ذوق شخصی به نقاشی و جمع آوری آثار هنرمندان معاصر پرداخت. در سال 1889 وی در مقام شخصیت اصلی هنر نوظهور سمبولیسم خوانده شد. پیروان رمزگرای گوگن خود را "نبی ها" ( کلمه عبری به معنای پیغمبر) می نامیدند.
نقاش انزواجوی دیگری که توسط رمزگرایان کشف شد: "اودیلن رودون" بود که تخیلی انباشته از اوهام داشت. وی استاد حکاکی روی سنگ و مس برای چاپ تصاویر سیاه قلم بود از رویاهای عجیب و غریب و تخیلات کابوس آسای ادبیات رمانتیک الهام می گرفت. اثر معروفش" چشم بالونی" را به ادگار آلن پو تقدیم کرد. در واقع حکاکی های رودون اشعاری مرئی هستند که عالم وهم انگیز و میت آسای پو را به تصویر کشیده اند. در این اثر چشمی واحد رمزگونه برای به نمایش در آوردن عقل بصیر خداوند است. رودون تمام کاسه ی چشمی را که از حفره اش بیرون آمده به صورت بالونی سرگردان در آسمان نقش کرده است.
سمبولیسم ادبی:
سمبولیسم پیوسته از قلمرو نقد گریزان است و ماهرانه خود را از تشریح و توصیف نجات می دهد گروهی در آن تصوف می بینند و اثری از عرفان شرق و غرب،عده ای آن را راهی برای ایجاد زبانی تازه در شعر و بالاخره بعضی آن را كوششی برای گرفتن وسیلهی بیان از هنرها ی دیگر میدانند، چنانكه اغلب سمبولیستها از اینكه میتوانند با موسیقی رقابت كنند، بر خود میبالند. با وجود این شاعران و نویسندگان سمبولیست مشخصاتی دارند كه به سادگی قابل تشخیص است.
در حوالی سال 1880 عدهای از شاعران جوان و در عینحال كه وابسته جریان پارناسین( شعار هنر برای هنر) بودند، قدم از چارچوب خشك و بیروح این نوع شعر، فراتر گذاشتند. اینان با حساسیت تازهای هم بر ضد اشعار خشن پارناسین و هم بر ضد قاطعیت پوزیتیویسم POSITIVISM ( فلسفهی تحقیقی) و ادبیات رئالیستی و ناتورالیستی عصیان كردند. آنها قصد گرویدن به احساسات تند و تیز تغزل فوقالعادهی رمانتیسم را نداشتند، بلكه عصیانشان رنگ تازهای داشت و آنچه می گفتند عمیقتر و پیچیدهتر بود . پوزیتیویسم تصور میكرد توانسته به خوبی دنیا را توصیف و تصویر كند و دربارهی آن قضاوت نماید. اما این حساب ساده، شاعران جوان را قانع نمیكرد. آنان همه جا را پر از معما و اسرار و اضطراب میدیدند.
با آنكه مكتب ادبی ناتورالیسم بر عرصهی رمان و تئاتر فرمانروایی میكرد عصیان این شاعران سدی در مقابل آن به وجود آورد و با آنكه نتوانست آنرا از پیشرفت باز دارد ولی حدودی برای آن ایجاد كرد . پوزیتیویسم فقط به واقعیت متكی بود. اما مجلات و فیلسوفان جدید از واقعیت روگردان بودند و حتی آن را انكار میكردند و مدعی بودند واقعیت حال یا گذشته و بیان آن كار نفرتآوری است. آنها در اجتماع آن زمان زندگی راحتی برای خودشان نمییافتند و از همهی روشهای سیاسی و اجتماعی و فكری و هنری كه میراث گذشتگان بود ، نفرت داشتند آنان می خواستند آنارشیست یا منكر همه چیز باشند . نخستین پیامآور این عصیان فكری" شارل بودلر" بود كه از طرفداران هنر برای هنر شمرده میشد با دیوان اشعار خود تحت عنوان "گلهای شر" دنیای شعر را تكان داد و بنای مكتب جدید را گذاشت و یك نسل شعر و ادب كه در خلال 1857 تا 1880 میزیست او را پیشوای مسلم خود شمرد. در نظر بودلر دنیا جنگلی است مالامال از علائم و اشارات. حقیقت از چشم مردم عادی پنهان است و فقط شاعر با قدرت ادراكی كه دارد به وسیلهی تفسیر و تعبیر این علائم می تواند آنها را احساس كند. عوالم جداگانهای روی حواس ما تاثیر می گذارد كه شاعر باید آنها را كشف كند و برای بیان مطالب خود به زبان جدیدتری( زبان رمز) لز آنها استفاده كند. البته بودلر استفاده از این زبان سمبولیك را اساس كار خود قرار نداد،اما چند نمونه جدید از خود به جا گذاشت كه مقدمهای برای اشعار سمبولیك به شمار میرود.
پیشوایان سمبولیسم ادبی
پل ورلن P.VERLAIN در عین حال كه ولگرد و الكلی بود، شاعر به تمام معنا وبزرگی بود او با ضعف اراده، نابودی تدریجی خود را تماشا میكرد به قول یكی از منتقدان فرانسه « مخیلهی شهوانی را با حزن آهنگداری در هم آمیخته بود» او با اشعار ظریف و هنرمندانه اضطرابات روحی را كه میخواست به سوی خدا برود و هیجانات جسمی را كه از فاسد شدن لذت میبرد، بیان میكرد. او فریادهای روح خویش را كه از سرنوشت خود در رنج بود، در اشعارش منعكس میكرد و تقریبا به نوعی از رمانتیسم بر میگشت. ولی با وجود این، نفس تازهای به شعر فرانسه داد.
آرتور رمبو RIMBAUE كه تا نوزده سالگی شاهكارهای خود را به وجود آورد و از شاعری دست كشید. او از سرزمینهای عجیب، از شهوات و معجزات، ازگلهای پر جلال و جبروت بحث میكرد و نبوغ شعری فوقالعادهای داشت«… در اشعار او كلمات به صورتهای تازهای با هم تركیب میشوند و در میان نوری فسفری غوطه میخورند» او برای صداها رنگ تعیین میكرد. با تحقیقات خود بازی میكرد و با قدرت تمام از سرزمینهایی كه ندیده بود سخن میگفت. مثلا شعر زیبا و مفصل " قایق مست" را زمانی سرود كه اصلا دریا را ندیده بود.
استفانمالارمه S. MALLARME که عمر خود صرف پیدا كردن صورت تازهای در شعر كرد و مدعی بود كه میخواهد شعر را از قید همهی چیزهایی كه شاعرانه نیستند، آزاد كند و به حس و فكر و حالت روحی انسان و به تصویر طبیعت پابند نبود و به شكل شعری معمول نیز توجهی نمیكرد . در نظر او فقط « كلمه» ارزش داشت . هنر شاعر این بود كه شعر را از تركیب كلمات، شاعرانه و سحرآمیز بسازد . در اشعار مالارمه نه شادی وجود داشت و نه غم، نه كینه دیده میشد و نه عشق، خلاصه هیچ حس بشری وجود نداشت. او شعر را از زندگی دور میكرد و از دسترس بدر میبرد و به صورتی در میآورد كه فقط عده انگشت شماری از خواص بتوانند آن را درك كنند.
این سه شاعر با آثار خود زمینه را برای ظهور سمبولیسم مهیا ساختند . البته سبك آنها مثل هم نبود و هرکدام مشخصات خاص خود را داشتند.
اصول فلسفی سمبولیسم
از نظر فكر ، سمبولیسم بیشتر تحت تاثیر فلسفهی ایدآلیسم بود كه از متافیزیك الهام میگرفت . بدبینی اسرارآمیز
« شوپنهاور» نیز تاثیر زیادی بر شاعران سمبولیست داشت.آنها در ذهنیت گرایی « سوبژكتیویسم » عمیقی غوطه ور بودند و همه چیز را از پشت منشور خوابكنندهی روحیهی تخیلآمیزشان تماشا میكردند. برای آنها كه با چنین فلسفهی بدبینانهای پرورش یافته بودند، هیچیچز مناسب تر از دكور مهآلود و مبهمی كه تمام خطوط تند و قاطع زندگی در میان آن محو شود و هیچ محیطی بهتر از تاریكی و مهتاب وجود نداشت. شاعر سمبولیست در چنین محیط ابهامآمیز و در میان رویاهای خودش، تسلیم مالیخولیای خویش میشد. قصرهای كهنه و متروك، شهرهای خراب و آبهای راكدی كه برگهای زرد روی آنها را پوشانده باشد و نور چراغی كه در میان ظلمت شب سوسو می زند و اشباحی كه روی پرده تكان میخورند و بالاخره سلطنت سكوت و چشمانی كه به افق دوخته شده است.
همهی اینها جلوهی عالم رویایی واسرارآمیزی بود كه در اشعار سمبولیستها دیده میشد. رویا و تخیلی كه پوزیتیویسم و رئالیسم می خواست آن را از ادبیات براند، دوباره با سمبولیسم وارد ادبیات شد.
البته منظور آنها این نبود كه از شعر پارناسین به كلی قطع رابطه كنند و به رمانتیسم برگردند . مثلا هرگز نمی خواهند زندگانی و شرح حال و اعترافات خویش را بنویسند . در تشریح مناظر ، نه شكل لایتغیر اشیا مادی، بلكه فرار ساعتها و فصول و زمان زودگذر و آهنگ توقف ناپذیر زندگانی را شرح میدهند و قوانین نهفته ی وجود طبیعت را تصویر می كنند. به نظر آنها طبیعت به جز خیال متحرك چیز دیگری نیست. اشیا چیزهای ثابتی نیستند، بلكه آن چیزی هستند كه ما به واسطهی حواسمان درك می كنیم. آنها در درون ما هستند. خود ما هستند. از این لحاظ عقاید سمبولیكها بیشتر به عرفان شرق نزدیك است.
میگویند : نظریات ما درباره طبیعت، عبارت از زندگی روحی خودمان است ، ماییم كه حس میكنیم و نقش روح خود ماست كه در اشیا منعكس می گردد. وقتی انسان مناظری را كه دیده است با ظرافتی كه توانسته درك كند، مجسم سازد، در حقیقت اسرار روح خود را بر ملا میكند. تمام طبیعت سمبول وجود زندگی خود انسان است. تشریح و تصویر اشیا و حوادث به وسیلهی سمبولها صورت تازهای به خود میگیرد. و برای بیان روابط بین الهامها و اشكال، باید زبان شعر را در هم ریخت و به صورت دیگری در آورد. و چه بسا كه این زبان برای اشخاص عادی نا مفهوم باشد و" راز سمبولیسم در همین چیزهای نامفهوم است ".
عدهای از سمبولیستها كه در راستایشان مالارمه قرار داشت از این قواعد پیروی كردند و چنان تغیراتی به كار بردند كه فقط خودشان آنها را میفهمیدند و خودشان تفسیر میگردند حتی « آندره ژید » ( نویسنده کتاب مائده های زمینی) در مقدمه اثر خود به نام « پالود » نوشت« پیش از اینكه اثرم را برای دیگران تشریح كنم، مایلم كه دیگران این اثر را برای من تشریح كنند!»
سمبولیسم در سینما و عکاسی:
سمبولیسم در سینما عموما با کارهایی مانند فیلمهای لویس بونوئل شناخته می شود. در فیلم سگ آندلسی، کشیش های آویخته از طناب، کدوها و پیانو و اجساد الاغها به طرز نمادینی به کار گرفته شده اند. تصاویری که برخی به منظور ایجاد رعب و وحشت و برخی دیگر با تعابیری سمبولیک به کار گرفته می شدند. در سینما سورئالیسم ( وهمگری) و سمبولیسم درهم آمیختگی عجیبی دارند. کارگردان می کوشد فیلم خود را از قالب محدود و روایت خطی و سابق خود آزاد سازد و به جای آن قالب های عجیب و جدیدی به فیلم القا کند. کارگردان سمبولیست تمام قواعد داستانی سینما را در هم می ریزد و از جلوه ها و ظرایف خاص و غیر معمول بهره می برد ( کشیدن تیغ ریش تراشی بر چشم یک زن در نمای درشت! که به طرز عجیبی دهشتناک و چندش آور است) عناصر دیگری مانند شکستن خط فرضی، به کار گیری نماهای بی ربط بین دو نما در معنای نمادین و به کار گیری عناصر درون کادری مثلا یک شی یا تکرار یک رنگ خاص در معنای رمزی و تمثیلی آن، استفاده از معناهای نمادین بین المللی مانند کبوتر در معنای صلح و... نیز در برخی مستندهای تمثیلی مشهود است.
سینمای دینی شرق رو به سوی حقیقت دارد و جستوجو را با رمز و راز نشان میدهد. حقیقت در این نوع سینما، مربوط به عالم ماورا و ملكوتی است. در حالی كه سینمای دینی غرب در جستوجوی حقیقت عینی و كاربردی برای زندگی است. به همین دلیل، سینمای دینی غرب با نوعی رُمانتیسم درآمیخته است و سینمای دینی شرق با نمادگرایی و سمبولیسم. سینمای دینی غرب درنهایت انسان را به سوی خداشناسی رهنمون میكند و سینمای دینی شرق به سوی خودشناسی به موازات خداشناسی.
عکاس سمبولیست نیز به همین شیوه قواعد و ساختار طبیعی درون کادری را به هم می ریزد تا معنایی را با استفاده از نماد به مخاطب القا کند، مثلا نشان دادن ساعت در گوشه ای از یک کادر در معنای گذر عمر و زمان، یا به کار گیری سمبول های شناخته شده ای مانند صلیب، برگ زیتون یا حتی استفاده از بناهای خاص معماری شناخته شده برای بیان یک مکان خاص(میدان آزادی به عنوان سمبول شهر تهران یا برج ایفل سمبول پاریس، مجسمه ی آزادی، برج سی ان تورنتو و از این دست بناهای شناخته شده ی جهانی) عکاس سمبولیست قوانین را در هم می شکند.
عکاسی فقط به جهت سکون تصویر از سینما متمایز است اما در تک کادر خود دقیقا معانی یکسانی دارند، به هم ریختن اصول و قواعد خطی و عادی رئالیسم و به کار گیری رنگهای نمادین مثلا: رنگ ارغوانی در معنای روحانیت و پادشاهی(به خصوص در مکتب بودیسم) یا رنگ زرد به نشانه ی خرد و رنگ بنفش در معنای ترس و وحشت اخروی، رنگ آبی به معنای آرامش و سکون و رنگ سبز به معنای حیات و زندگی، رنگ قرمز برای بیان تشویش و تهیج و ... رنگ شناسی در معنای نمادین، شناخت نمادهای بین المللی و به کار گیری تخیل در آمیختن نماها پایه اساسی عکاسی در این سبک است.
نمونه ای از عکسهای سمبولیستی:
منابع و مآخذ:
THE OXFORD DICTIONARY OF ART
سبک ها و مکتب های هنری/ CHILVERS, IAN
HISTORY OF ART/JANSON HORST,WOLDEMAR
دایره المعارف هنر/ روئین پاکباز
تاریخ سینمای هنری/ الریش گرگور و انوپاتالاس/ ترجمه هوشنگ مهر
عکاسی کوبیستی و آشنایی با سبک هنری کوبیسم
آشنایی با سبک هنری کوبیسم - CUBISM

کوبیسم CUBISM :
جنبش هنری که به سبب نوآوری در روش دیدن، انقلابی ترین و نافذ ترین جنبش هنری سده بیستم به حساب می آید. کوبیست ها با تدوین یک نظام عقلانی در هنر کوشیدند مفهوم نسبیت واقعیت، به هم بافتگی پدیده ها و تاثیر متقابل وجوه هستی را تحقق بخشند. جوهر فلسفی این کشف با کشفهای جدید دانشمندان- به خصوص در علم فیزیک- همانندی داشت.
جنبش کوبیسم توسط "پیکاسو" و "براک" بنیان گذارده شد، مبانی زیبایی شناختی کوبیسم طی هفت سال شکل گرفت
(1914-1907) با این حال برخی روشها و کشفهای کوبیست ها در مکتبهای مختلف هنری سده بیستم ادامه یافتند. نامگذاری کوبیسم(مکعب گرایی) را به لویی وُسِل، منتقد فرانسوی نسبت می دهند، او به استناد گفته ی ماتیس در باره ی « خرده مکعب های براک» این عنوان را با تمسخر به کار برد، ولی بعدا توسط خود هنرمندان پذیرفته شد.
کوبیسم محصول نگرشی خردگرایانه بر جهان بود. به یک سخن، کوبیسم در برابر جریانی که رمانتیسم دلاکروا، گیرایی حسی در امپرسیونیسم را به هم مربوط می کرد، واکنش نشان داد و آگاهانه به سنت خردگرا و کلاسیک متمایل شد. پیشگامان کوبیسم مضمونهای تاریخی، روایی، احساسی و عاطفی را وانهادند و عمدتا طبیعت بیجان را موضوع کار قرار دادند. در این عرصه نیز با امتناع از برداشتهای عاطفی و شخصی درباره چیزها، صرفا به ترکیب صور هندسی و نمودارهای اشیا پرداختند. آنان بازنمایی جو و نور و جاذبه ی رنگ را – که دستاورد امپرسیونیستها بود – از نقاشی حذف کردند و حتی عملا به نوعی تکرنگی رسیدند. با کاربست شکلهای هندسی از خطهای موزون آهنگین چشم پوشیدند و انگیزشهای احساسی در موضوع یا تصویر را تابع هدف عقلانی خود کردند.
شاید مهمترین دستاورد زیبایی شناختی کوبیستها آن بود که به مدد بر هم نهادن و درهم بافتن تراز ها(پلانها)ی پشتنما نوعی فضای تصویری جدید پدید آوردند. در این فضای کم عمق، بی آنکه شگردهای سه بعد نمایی به کار برده شود، حجم وجسمیت اشیا نشان داده شد.

کوبیست ها – برخلاف هنرمندان پیشین – جهان مرئی را به طریقی بازنمایی نمی کردند که منظری از اشیا در زمان و مکانی خاص تجسم یابد. آنان به این نتیجه رسیده بودند که نه فقط باید چیزها را همه جانبه دید، بلکه باید پوسته ظاهر را شکافت و به درون نگریست. نمایش واقعیت چند وجهی یک شی مستلزم آن بود که از زوایای دید متعدد به طور همزمان به تصویر در آید، یعنی کل نمودهای ممکن شیء مجسم شود. ولی دستیابی به این کل عملا غیر ممکن بود. بنابراین بیشترین کاری که هنرمند کوبیست می توانست انجام دهد، القای بخشی از بی نهایت امکاناتی بود که در دید او آشکار می شد. روشی که او به کار می برد تجزیه صور اشیاء به سطحهای هندسی و ترکیب مجدد این سطوح در یک مجموعه به هم بافته بود. بدین سان، هنرمند کوبیست داعیه واقعگرایی داشت، که بیشتر نوعی واقعگرایی مفهومی بود تا واقعگرایی بصری.
کوبیسم را معمولا به سه دوره تقسیم می کنند: مرحله ی اول که آن را « پیشاکوبیسم» یا « کوبیسم نخستین» می نامند، با تجربه های مبتنی بر آثار متاخر سزان و مجسمه های آفریقایی و ایبریایی مشخص می شود این مرحله با تکمیل پرده «دوشیزگان آوینیون» اثر پیکاسو (اوایل 1907) به پایان می رسد. ساختار این پرده آغاز کوبیسم را بشارت می دهد؛ زیرا جابجایی و درهم بافتگی ترازها، تلفیق همزمان نیمرخ و تمامرخ و نوعی فضای دوبعدی را در آن می توان مشاهده کرد.
در دو سال بعدی، پیکاسو و براک همراه یکدیگر بر اساس توصیه سزان به امیل برنار مبنی بر تفسیر طبیعت به مدد حجم های ساده هندسی، روش تازه ای را در بازنمایی اشیا به کار بردند و از میثاقهای برجسته نمایی و نمایش فضای سه بعدی عدول کردند.
در دومین مرحله (1912-1910) که آن را "کوبیسم تحلیلی" می نامند، اصول زیبایی شناسی کوبیسم کامل تر شد. پیکاسو و براک به نوع مسطح تری از انتزاع صوری روی آوردند که در آن ساختمان کلی اهمیت داشت و اشیای بازنمایی شده تقریبا غیر قابل تشخیص بودند. آثار این دوره غالبا تکرنگ و در مایه های آبی، قهوه ای و خاکستری بودند. به تدریج اعداد و حروف بر تصویر افزوده شدند و سر انجام اسلوب تکه چسبانی یا کلاژ به میان آمد که تاکید بیشتر بر مادیت اشیا و رد شگردهای وهم آفرین در روشهای نقاشانه ی پیشین بود.

در مرحله سوم(1912-1914) با عنوان "کوبیسم ترکیبی" آثاری منتج ازفرایند معکوس انتزاع به واقعیت پدید شدند. دستاوردهای این دوره بیشتر نتیجه ی کوششهای گریس بود. اگر پیکاسو و براک در مرحله ی تحلیلی به تلفیق همزمان دریافتهای بصری از یک شیء می پرداختند و قالب کلی نقاشی خود را به مدد عناصر هندسی می ساختند، اکنون گریس می کوشید با نشانه های دلالت کننده ی شیء به باز آفرینی تصویر آن بپردازد. بدین سان تصویر دارای ساختمانی مستقل اما همتای طبیعت می شود و طرح نشانه واری از چیزها به دست می دهد. گریس در تجربه های خود رنگ را به کوبیسم باز آورد.
کوبیسم بر جنبشهای انتزاعگرا چون کنستروکتیویسم، سوپرماتیسم و دِ استیل اثر گذاشت. امروزه هم کوبیسم در عرصه ی هنر معاصر مطرح است و بسیاری از هنرمندان در کشورهای مختلف از مفاهیم و اسلوبهای آن بهره می گیرند.
عکاسی کوبیستی:
در عکاسی کوبیستی از نوعی کلاژ بهره می گیرند، درهم ریختن فضای واقعی توسط چسباندن عکسهای مختلف از زوایای مختلف صورت( در پرتره کوبیستی) و چیدمان تصویری با استفاده از عناصر غیر همگون برای رسیدن به مفاهیم کوبیستی. همچون دیگر سبک های عکاسی نوعی ساختار شکنی تصویری با کم و زیاد کردن عناصر اصلی تصویر با اسلوب و ساختار کوبیسم در نقاشی، می توان گفت فضای پرسپکتیوی یا فضایی که از یک نقطه دید واحد نمایان شده است.
نمونه ای عکسهای TIM THOMPSON عکاس کوبیست :
کوبیسم با همزمان کردن نقاط دید مختلف، یکپارچگی قیافه ی اشیاء را به هم می زند و به جای آن شکل«تجریدی» یا ( آبستره) را ارائه می کند. بدین معنا که عکاس کوبیست اشیاء را در آن واحد از زوایای مختلفی می بیند، اما تمامی تصویری را که دیده است به ما نشان نمی دهد. بلکه فقط عناصر و اجزایی از آنها را انتخاب و روی سطح دو بعدی تصویر می نمایاند. از این روست که یک اثر کوبیستی، مغشوش، درهم و غیر طبیعی جلوه می کند. بنابراین عکاس کوبیست که دیگر در بند یک نقطه دید واحد( مانند عکاسی رئال) نیست و می تواند هر شیئی را نه به عنوان یک قیافه ی ثابت بلکه به صورت مجموعه ای از خطوط، سطوح و رنگها ببیند. و با ترکیب این ابعاد عکس کوبیستی ارائه کند.
THE OXFORD DICTIONARY OF ART
سبک ها و مکتب های هنری/ CHILVERS, IAN
HISTORY OF ART/JANSON HORST,WOLDEMAR
دایره المعارف هنر/ روئین پاکبازمنابع و مأخذ:
ژان پل سارتر

ژان پل سارتر کیست؟ فیلسوف اگزیستانسیالیست یا روشنفکر کمونیست؟ داستان نویس یا نمایشنامه نویس؟ فعالیت های سارتر متنوع تر از آن است که بتوان به اعتبار یکی، از بقیه چشم پوشید. سارتر هر جا که قدم می گذاشت با جدیت و اراده ای که از جهان بینی اگزیستانسیالیستی اش مایه می گرفت، راهش را تا نهایت منطقی آن ادامه می داد.
اگر به دنیای ادبیات وارد شد، آنقدر کارش را خوب انجام داد که سرانجام برنده جایزه نوبل شد. اگر وارد دنیای فلسفه شد، آنقدر کتاب و مقاله نوشت و سخنرانی و مصاحبه کرد که فلسفه اش مشهورترین و پر طرفدارترین نحله فلسفی روزگارش شد. اگر پا به عرصه روشنفکری گذاشت، آنقدر در کافه ها پرسه زد و دراعتصابات شرکت کرد وله یا علیه حکومتگران موضع گیری کرد که نماد جنبش روشنفکری در قرن بیستم شد.
اگزیستانسیالیست ها معتقدند وجود بر ماهیت تقدم دارد. یعنی هرکس، قبل از هر چیز وجود دارد؛ پیش از این که فقیر باشد یا غنی، بی سواد باشد یا دانشمند و سرانجام، یکی از علاقه مندان به اینشتین باشد یا خود اینشتین. اگزیستانسیالیست ها می گویند آدمی قبل از هر چیز، وجود دارد و در این وجود با دیگران برابر است. آنگاه او می تواند به ماهیتش شکل دهد. تصمیم بگیرد که یک آس و پاس محتاج به نان شب باشد یا ثروتمندترین انسان روی کره خاکی. ممکن است آدمی با تصمیم قبلی به سوی ناکامی نرود ولی این چیزی از مسئولیتش در قبال خودش کم نمی کند. این سخن سارتر شهرت زیادی یافته است که اگر شخصی از پا فلج باشد و مدال طلای المپیک را دردومیدانی نگیرد، مقصر فقط خودش است.
اگر چه این دیدگاه مخالفان و موافقانی دارد ولی نمی شود انکار کرد که خود سارتر تجسم عینی ادعایش بود. او به هر حوزه ای وارد شد، هیچگاه کمال گرایی را از یاد نبرد و موفقیت های بسیارش دلیل این مدعاست.
ژان پل سارتر در 21 ژوئن 1905 در پاریس متولد شد. پانزده ماهه بود که پدرش ژان باتسیت سارتر را از دست داد. مادرش که نسبت نزدیکی با آلبرت شواتیزر، پزشک معروف فرانسوی داشت تا پایان عمر مورد توجه ژان پل بود. نویسنده معروف همیشه از تاثیر عمیق مادرش بر شخصیت و افکارش یاد می کرد. در نوزده سالگی وارد دانشسرای عالی پاریس شد.
فیلسوف آینده در بیست و سه سالگی در امتحانات نهایی رشته فلسفه شرکت کرد و با کمال خجالت مردود شد. البته علت آن ضعف علمی نبود؛ علت موضع رادیکال سارتر بود که معتقد بود فلسفه را باید فهمید و نه این که حفظ کرد. در امتحانات سال بعد با رتبه اول قبول شد. اما نفر دوم این امتحانات کسی نبود جز سیمون دوبوار؛ زنی که از این پس تا پایان عمر نزدیکترین همراه فکری و عاطفی سارتر بود.
سه سال بعد ژان پل به عنوان معلم فلسفه به بندر لوهاور رفت و مدت ها در این شهر اقامت داشت. اما دوری از دوبوار در این مدت آن چنان برای سارتر جوان گران آمد که پس از بازگشت به پاریس به طور جدی به فکر ازدواج با دوبوار افتاد.
در سال 1933 با یک فرصت مطالعاتی به برلین سفر کرد و یکی دو سالی که در آلمان بود به آشنایی با آثار "هوسرل"و "هایدگر" گذشت. "هستی و زمان" هایدگر آن چنان تاثیری بر سارتر نهاد که سرانجام در سال 1941 کتاب "هستی و نیستی" را منتشر کرد و تاثیر پذیری خود را از فلسفه پدیدار شناسانه هاید گر آشکار کرد.
سال 1936 بود که رمان "تهوع" را نوشت و به انتشارات گالیمار تحویل داد. صاحب انتشاراتی با اکراه این رمان را پذیرفت، اما پس از انتشار کتاب در سال 1938 به عنوان رمان سال برگزیده شد. ضمناً مجموعه داستان "دیوار" نیز به چاپ رسید که مورد استقبال جامعه ادبی فرانسه قرار گرفت و حتی او را در کنار بزرگانی چون بالزاک قرار داد. بنابر این پیش از آغاز جنگ، ژان پل سارتر از تثبیت موقعیت ادبی خود مطمئن شد و همین بود که سال های بعد را عمدتاً وقف فلسفه کرد.
با آغازجنگ جهانی دوم داوطلبانه به جبهه رفت. نگرش فلسفی سارتر ایجاب می کرد که در متن بحران های روزگار وارد شود و حتی این بحران ها را به عنوان یک فرصت برای خودشناسی تلقی کند. آن چه که در جنگ برای سارتر اهمیت داشت، تماس نزدیکی بود که با مرگ بر قرار می شد. در میدان جنگ، مرگ دم دست تر از هر جای دیگری بود؛ و در مواجهه با مرگ بود که آدمی امکانات وجودی خودش را آشکار می کرد. تقدیر این بود که سارتر در سی و پنجمین سالروز تولدش در 1940 به اسارت آلمان ها در آید.
اسارتش بیش تر از یک سال دوام نیاورد و پس از آزادی به فعالیت فلسفی و ادبی اش ادامه داد. سرانجام در سال 1980و در شرایطی که سال ها بینایی اش را از دست داده بود در پاریس و در سن 75 سالگی در گذشت.
سه جلد رمان "راه های آزادی" رسالات فلسفی "نظریه احساسات"، "مخیلات" و "رساله تخیل"، نمایشنامه های "گوشه نشینان آلتونا" "مگس ها" و "دست های آلوده" و آثار ادبی و فلسفی دیگری نوشت که تعدادی از آن ها در شرح فلسفه اش بود یا واکنشی در برابر جریانات سیاسی روزگارش .
بونوئل کیست ؟
بونوئل کیست ؟

لوییس بونوئل در سال 1900در یکی از شهرهای اسپانیا دیده به جهان گشود.دوران کودکی را در زادگاه خود سپری کرد و از همان کودکی به سوی سینما گرایش پیدا کرد.مدتی بعنوان دستیار نزد ژان اپشتاین کار کردو تا اندازه ای با فنون سینما آشنا شد.
در سال 1922 «آندره برتون» با همکاری «لویی آراگون » و «بنژامین پره » مکتب سوررئالیسم را بنیاد نهاد و بونوئل که ذهن طغیانگرش از مدتها قبل علیه مبانی مذهبی ، اجتماعی و اخلاقی غربی و منطق بورژوایی هنر بپا خواسته بود آنرا پذیرفت.نخستین فیلم سوررئالیستی را به نام «صدف و مرد روحانی » عنوان کرده اند که در سال 1927 بر اساس سناریویی از آنتوان آرتو و توسط ژرمن دولاک ساخته شده است.این فیلم سرگذشت حیرت انگیز جوانی معیوب است که برای جلب نظر زنی زیبا با ژنرالی صاحب قدرت به مبارزه بر می خیزد.در این فیلم حملات شدید به کلیسا و مسیحیت به صورتی خواب گونه و کابوس وار و شاعرانه انجام می شود.
در سال 1929 «من ری » با الهام از یک شعر « روبر دسنوس» فیلم سوررئالیستی «ستاره دریایی » را ساخت که در آن دنیا بشکلی سیال در هم فرو می رود و فرمهایی عجیب ایجاد می شود که در آن انسانها چون ماهیهای آکواریوم در هم می پیچند و کابوسهای خوفناک با طنز و احساسی شاعرانه در هم می آمیزند.
اما بونوئل با ساخت «سگ آندلسی » UNCHIEN ANDALOU در سال 1928 گام بزرگی در بیان سوررئالیستی بر می دارد. او و « سالوادور دالی» موفق شدند که انقلاب سوررئالیستی را به سینما بکشانند.آنها نقطه دیدشان را از یک تصویر رویایی اخذ کردند که بنوبه خود تصویر دیگری را بدنبال آورد تا کلیت پبوسته ای شکل گرفت.اگر تصویر یا ایده ای ناشی از خاطره یا الگوی فرهنگی آنها بود یا دارای رابطه ای خود آگاه با یک ایده قبلی بود کنار گذاشته می شد و بدینسان به یک تجربه ناب سوررئالیستی رسیدند.در پیدایش فیلم هیچگونه توجه منطقی ، زیبایی شناختی به مسائل تکنیکی مد نظر نبوده و و یک عملکرد آگاهانه «ناخودآگاه روانی » را ایجاد می کند .از اینرو نمی کوشد یک رویا را تداعی کند هر چند از مکانیسمی شبیه مکانیسم رویا بهره می گیرد.این فیلم قدرت سینما را در بیان سوررئالیستی جلوه گر ساخت.
فیلم بعدی بونوئل که در سال 1930 به کمک دالی ساخت «عصر طلایی » L`AGED`OR نام داشت.که در آن هم تصاویر کابوس گونه و هولناک در هم می آمیزد و بونوئل بعمد علیه نهادها و ایدئو لوژیهای اجتماعی و اخلاقی نظام بورژوایی دنیای غرب بپا می خیزد.
او در سال 1932 فیلم مستند« LAS HURDES، سرزمین بدون نان » را می سازد که از برجسته ترین فیلمهای کوتاه و مستند تاریخ سینماست.پس از آن به یشنهاد کمپانی برادران وارنر برای کار در زمینه صداگذاری فیلم به پاریس می رود .بین سالهای1937 _1935 چهار فیلم داستانی و یک فیلم کوتاه می سازد که اسمش را در عنوان بندی آنها نمی آورد.در سال 1938 برای مدتی به نمایندگی دولت به هالیوود می رود اما با روی کار آمدن فرانکو بار دیگر به کمپانی برادران وارنر می پیوندد.در این سالها او تنها به ساخت فیلمهای تجاری می پردازد تا اینکه در سال 1950 با فیلم فراموش شدگان بار دیگر مطرح می شود و جایزه بزرگ کن را با سر و صدا می برد.فیلمی در مورد کودکان و نوجوانان مکزیک و زندگی خشن و بی سرانجام آنها.در فیلم، بونوئل به شیوه هموطنش پیکاسو عناصر واقعیت را تشریح عضوی می کند و با بازسازی آن بر پرده با تدوینی تکان دهنده به بیان خشن واقعیت می پردازد و با نگاهی ژرف تا اعماق مسائل اجتماع فرو می رود ، آن را می کاود و با تخیلات و تصورات رویایی خود در هم می آمبزد.
«صعود به آسمان »فیلم دیگری است که در سال 1951 می سازد و با وجود ارزش هنری فوق العاده از نظر شهرت به پای فراموش شدگان نمی رسد.این فیلم سرگذشت مسافرت گروهی است که با یک اتوبوس از روی تنگه ای در بالای کوهستان و به هنگام رعد و برق عبور می کنند.تصاویر رویایی بونوئل در لحظاتی حساس با قطع فیلم به آن حالتی کابوس گونه می بخشد.
در سال 1952 فیلم «مرد بیرحم » را می سازد که داستان آن در محیط کشتارگاه اتفاق می افتد.اما در فیلم «او » EL (1953 )بونوئل به تجزیه و تحلیل روانی مردی به نام فرانچسکو می پردازد که فردی مومن و مورد احترام است ولی نسبت به همسر جوانش سوء ظن دارد تا حدی که دچار جنون شده و شبها از ترس میله بافتنی همسرش را به سوراخ کلید فرو می کند تا چشم موجودات خیالی ترس آور را کور کند. اوج فیلم در صحنه بحران روحی مرد است که حسادتش نسبت به همسرش در یک کلیسا به جنونی مبدل می شود و چهره کشیش و مردمی که برای دعا آمده اند در چشم او بصورت موجوداتی کریه در می آید که در گوش هم نجوا می کنند و لبخند میزنند.
فیلم بعدی بونوئل ، رابینسون کروزوو(1953 )بر خلاف «او »که ضد مسیحیت و بورژوازی بود تنها جنبه افسانه ای داشت.در همین سال بلندیهای بادگیر امیلی برونته را نیز دستمایه فیلمی قرار داد.اما دو سال بعد در سال 1955با فیلم « آرچیبالدو دلاکروز » بار دیگر به تمهای «او » برگشت.آرچیبالدو که هنوز کودکی بیش نیست در خیال خود مرگ دلخراشی را برای زنان طراحی می کند اما هر بار پیش از اجرای نقشه دچار شک و تردید می شود و تعجب اینجاست که هر بار این زنان زیبا به طریقی مشابه آنچه آرچیبالدو در ذهن داشته کشته می شوند.رویاهای آرچیبالدو در واقع انعکاس تخیلات جنسی اوست.خیال و واقعیت در فیلم جوی متراکم و خفقان آور ایجاد کرده اند.فیلم سرشار از طنزی تلخ و گزنده و استعاراتی از مارکی دوساد است که تاثیر زیادی بر بونوئل داشته است.

بونوئل از سال 1956 به بعد در فرانسه دو فیلم تجاری « نامش سرخی صبح است»و«هاله طاعون جنگل » را می سازد که در آنها داستانهایی ساده را در قالبی سوررئالیستی بیان می کند.اما در سال 1959در مکزیک فیلم «نازارین »NAZARIN را می سازد که شاهکاری دیگر است.نازارین کشیشی مکزیکی است که سعی دارد فرامین مذهبش را بی هیچ سازشی با محیط تحقق بخشد.حمایت مستقیم او از رنجدیدگان ،دشمنی کلیسا را علیه او تحریک می کند و او مجبور است نقش یک انقلابی را بازی کند.پس از آنکه او را به زنجیر می کشند زن فقیری هدیه کوچکی به او می دهد که از نظر بونوئل نمایشگر انسانی ترین همبستگیهای بشری است و این در حالی است که نازارین نسبت به ایده آلهای انسانی قوانین مسیحیت دچار تردید شده است.
در سال 1960 بونوئل فیلم «دختر جوان » را می سازدکه در مورد مرد سیاهپوستی است که به یکی از سواحل جنوب آمریکا فرار کرده و او را متهم کرده اند که به زن سفیدپوستی تجاوز کرده است.در همین سال «ویریدیانا »را می سازد که در آن عشق به همنوع و دیگر موازین اخلاقی را به سخره می گیرد.اوج فیلم یکی صحنه عریان کردن ویریدیانای بیهوش توسط عمویش با موسیقی رکوئیم موتزارت و دیگری صحنه شام آخر فقرا با موسیقی هاله لویای هندل است.اشارات مذهبی بونوئل همچون تاج خار ویریدیانا و صحنه شام آخر با جزئیات و خواندن خروس و...اشاره ای است بر تاثیرات ناخوداگاه بونوئل در ساخت فیلم.
فیلم بعدی بونوئل که در سال 1961 ساخته می شود «فرشته مرگ » نام دارد که از نظر فرم و موضوع شبیه «عصر طلایی » است.گروهی از ثروتمندان یک شهر در قصر بزرگی به دور هم جمع شده اند و تحت تاثیر یک نیروی نامریی نمی توانند از آنجا خارج شوند.عصبانیت و دلهره آنها را فرا گرفته و به نظر می رسد که آنها قربانی هوسهای خود شده اند. اینبار بونوئل با پرداخت ویژه خود از دیدگاهی سوررئالیستی انتقادات اجتماعی و مذهبی خود را بیان می کند.
او دو سال بعد «دفتر خاطرات یک مستخدمه » را می سازد که مورد توجه و تحسین منتقدین قرار می گیرد.در این فیلم بونوئل بی هیچ ترحمی به پستیها و حقارتهای انسانی اشاره می کندو انسان برای او موجودی است متظاهر و تهوع آور حتی مستخدمه خوش قلبی که از پاریس آمده تا در خانه اربابی کار کند! بونوئل سرگذشت افراد این خانه را چیزی عجیب نمیداند و طرز زندگی آنها و روابط اخلاقی بین آنها را بطور سمبلیک نشانه زندگی امروز آدمیان می داند.
«شمعون صحرا »در مورد یک قدیس است و «زیبای روز » BELLE DE JOUR در مورد کابوسهای خیانت یک زن به شوهرش است که به خودفروشی روی می آورد.
بونوئل پس از آن«راه شیری » را می سازد و بعد «تریستانا » TRISTANA که در مورد دختر یتیمی است که مورد تجاوز پیرمردی ثروتمند قرار می گیرد.تریستانا عاشق مرد نقاشی می شود اما بسختی بیمار می شود و مجبور می شوند یک پایش را قطع کنند. و تریستانا بار دیگر مجبور میشود بسوی مرد پیر ثروتمند برگردد و با او ازدواج کند بدون اینکه توانسته باشد استقلال خود را در زندگی دردناکش حفظ کند.
پس از آن بونوئل فیلمهای «جذابیت پنهان بورژوازی » ،«شبح آزادی » و «میل مبهم هوس » را ساخت و در سال 1983 با کوله باری از آثار ارزشمند و در حالی که همچنان به آرمانهای سوررئالیسم وفادار بود دار فانی را بدرود گفت.
برندگان شصتودومین جایزه "تونی" 2008
برندگان شصتودومین جایزه "تونی" 2008
برندگان شصت و دومین جوایزه سالیانه "تونی" روز گذشته اعلام شدند.
به گزارش گروه بینالملل سایت ایران تئاتر جوایز تونی" همان لفظ عامیانه "جوایزآنتونته پری" یا همان جشن سالیانه آمریکا در زمینه تئاتر تجاری و موزیکال است. این رویداد تئاتری، امسال نمایش های اجرا شده حد فاصل 7می 2007 تا 7 می 2008 در برادوی را شامل می شود و جوایزخاص غیر رقابتی ، جوایز تئاترهای محلی و نشان های افتخار "تونی" برای بهترین های برادوی نیز به جز جوایز اصلی آن اهدا خواهند شد. برگزار کننده این دوره از مراسم "ووپی گلدبرگ" است.
گفتنی است ، دو بخش جدیدی که به جوایز این دوره اضافه شده، شامل بهترین طراحی موسیقایی برای تئاترهای موزیکال و بهترین طراحی صدا است.
اسامی برندگان
بهترین نمایشنامه: تریسی لتس : آگوست: شهر اوسج، بهترین کارگردان: آنا دی شاپیرو : آگوست : شهر اوسج، بهترین کارگردان نمایش موزیکال: باراتلت شر : اقیانوس جنوبی، بهترین نمایش موزیکال: بر بلندیها، نشان اصلی (موسیقی و/ یا آواز): لین – منوئل میراندا بر بلندیها، بهترین کتاب موسیقی: استیو : خیلی عجیب، بهترین نمایش تکراری: بوینگ-بوینگ، بهترین موسیقی تکراری: اقیانوس جنوبی، بازیگر مرد: مارک ریلنس : بوینگ بوینگ، بازیگر زن: دایانا دوناگن : آگوست:شهر اوسج، بازیگر مرد نمایش موزیکال: پائولو زوت : اقیانوس جنوبی، بازیگر زن نمایش موزیکال: پتی لوپون : کولی، بازیگر ویژه مرد: جیم نورتن : دریانورد، بازیگر ویژه زن: رندی رید : آگوست: شهر اوسج، بازیگر ویژه مرد نمایش موزیکال: بوید گینس : کولی، بازیگر ویژه زن نمایش موزیکال: لارا بنانتی : کولی، بهترین حرکات موزون: اندی بلنکن بوهلر : بر بلندیها،
بهترین رهبری ارکستر: آلکس لاکاموئر و بیل شرمان : بر بلندیها، طراحی صحنه: تد روسنثال : آگوست: شهر اوسج، طراحی صحنه نمایش موزیکال: مایکل یرگان : اقیانوس جنوبی، طراحی لباس: کاترینا لیندسی : ارتباط خطرناک، طراحی صحنه نمایش موزیکال: کاترین زوبر : اقیانوس جنوبی، طراحی نور: کوین آدامز : 39 مرحله، طراحی نور نمایش موزیکال: دونالد هولدر : اقیانوس جنوبی، طراحی صدا: میک پول : 39 مرحله،
طراحی صدا نمایش موزیکال: اسکات لهرر : اقیانوس جنوبی،
جوایز ویژه "تونی"
تئاتر منطقه ای جایزه تونی: تئاترشیکاگو شکسپیر ، جایزه ویژه تونی: روبرت روسل بنت، جایزه یک عمر فعالیت تئاتری: استفان سوندهیم،
گفتنی است که نمایش "اقیانوس جنوبی" با کسب 7 جایزه "تونی" در صدر قرار دارد. نمایش "اگوست: شهر اوسج" با کسب 5 جایزه در جایگاه بعدی قرار می گیرد و پس از آن نمایش "بر بلندیها" است که علی رغم داشتن بیشترین کاندیدا (در 13 رشته) ، تنها موفق به دریافت 4 جایزه "تونی" شد.
فدریكو گارسیالوركا
مثل همه كسانی كه در جوانی می میرند، فدریكو گارسیالوركا هم می توانست آینده ای دیگر داشته باشد. چه می شد اگر لوركا بیشتر زندگی می كرد یا حداقل در كشوری می زیست كه در آن از دیكتاتوری خبری نبود شاعر و درام نویس به خصوص شاعر اسپانیایی، در زمان حیاتش یكی از مردمی ترین چهره های نسل ادبی خود بود. شعر او خط دهنده شعر زمانه خودش بود. او در فوئنته باكرو نزدیك گرانادا در پنجم ژوئن 1898 متولد شد. «پدرم كشاورز بود. مردی ثروتمند و مبتكر و یك سواركار بی همتا و مادرم دختری از یك خانواده ممتاز.» یازده ژوئن فدریكو را در كلیسای دهكده تعمید دادند. سال های كودكی اش را در روستای خودشان و بالدروبیو، روستای مجاور گذراند. در شش سالگی همراه خانواده اش به بالدروبیو نقل مكان كرد. اولین حروف الفبا را مادر به فدریكو یاد می دهد و سپس كودك به مدرسه روستا می رود.
اما درس خواندن هرگز مانع تماس و ارتباط او با طبیعت و مردم نمی شود. دوستی او با خدمتكارهای خانه، نخستین جرقه های علاقه به موسیقی را در وجود او روشن می كند. علاقه و شناخت فرهنگ فولكلور نیز كه در آثار او به وفور به چشم می خورد مرهون همین ارتباط ها است.
در سپتامبر 1909، با خانواده اش به گرانادا مهاجرت می كند و دوره متوسطه را در این شهر به پایان می رساند. «زیاد درس می خواندم. اما در ادبیات و تاریخ زبان و ادبیات كاستیانی زبان رسمی اسپانیا رد شدم. در عوض، در لقب دادن و اسم مستعار گذاشتن روی آدم ها شهرت و موفقیت قابل تقدیری پیدا كردم.»
پس از اخذ دیپلم، در مركز هنری گرانادا ثبت نام و هم زمان در دانشگاه همین شهر شروع به تحصیل فلسفه، حقوق و ادبیات می كند. آشنایی او با جوانان روشنفكر آوانگارد پای او را به محفل «گوشه دنج» در كافه آلامدا باز می كند. دغدغه اصلی فدریكو اما هنوز موسیقی است و به آموختن گیتار و پیانو ادامه می دهد. دوستی او با استادش در دانشكده حقوق، فرناندو روئیس او را وارد محفل هنرمندان گرانادا می كند. در بهار و تابستان 1916، فدریكو با همین گروه همراه با شاگردان دوره تئوری و ادبیات هنر در دانشگاه، به سفری مطالعاتی در سراسر آندالوسیا می رود. در این سفر، آنتونیو ماچادو را كه استاد زبان فرانسه در انستیتوی شهر بائسا است می شناسد. این آشنایی تاثیر ژرفی بر فدریكو می گذارد و بعد از این سفر است كه اولین آثار ادبی اش در قالب مقاله هایی درباره سوریا و همین طور موسیقی در بولتن ادبی مركز هنری گرانادا منتشر می شود. اولین شعر های فدریكو هم تاریخ همین سال را دارند، «ترانه داستانی غمگین» آوریل و «دعای گل های سرخ» مه. بعد سفری دیگر است به ایالت كاستیا كه میوه آن مجموعه خاطرات و نثر هایی نظم گونه هستند كه بعدها كتاب اول او با نام «برداشت ها و سرزمین» را می سازند.
در سال 1919 به توصیه فرناندو روئیس، دوست و استادش، برای ادامه تحصیل به مادرید می رود و در خوابگاه دانشجویی مادرید اقامت می كند. دوران خوابگاه، بهترین دوران زندگی او محسوب می شود. او چندین ترم متوالی را با شادی بین جوانان روشنفكر هم نسلش می گذراند. این خوابگاه، محل پرورش بزرگ ترین استعدادهای اسپانیا است: امیلی پرادوس، سالوادور دالی، خوسه مونه رو بیا، لوئیس بونوئل ساكنان ثابت خوابگاه هستند و استادان بزرگی مثل خیمه نس و شاعران جوانی چون رافائل آلبرتی مرتب به آنجا سر می زنند.
در مادرید، فدریكو در دانشكده ادبیات و فلسفه ثبت نام می كند، اما به ندرت در كلاس ها شركت می كند. دوست دارد دانشجویی جاودان باشد اما از طرفی هم دلش می خواهد درسش را تمام كند و استاد شود. این درگیری درونی تا 30سالگی او طول می كشد. تا این سن كه دیگر از راه كارگردانی و نوشتن تئاتر پول درمی آورد، همچنان از نظر مالی وابسته به خانواده اش می ماند. اولین اثر دراماتیك اش را با نام «نفرین پروانه» در 1919 در مادرید می نویسد. كار در تئاتر اسلابا به صحنه می رود. یك شكست تمام عیار است. دو سال بعد فدریكو اولین كتاب شعرش با نام «مجموعه اشعار» را چاپ می كند و خوان رامون خیمه نس از او دعوت می كند در مجله اش كه «نمایه» نام دارد، با او همكاری كند. لوركا شروع به نوشتن «آواز كولی» می كند.
در مركز هنری گرانادا درباره آوازهای كولیان سخنرانی می كند. مدتی را در گرانادا می گذراند و در بازگشت به مادرید، در خوابگاه با سالوادور دالی آشنا می شود كه تازه درسش را به عنوان طراح و نقاش آغاز كرده است. این دوستی همچون دوستی اش با رافائل آلبرتی رابطه ای بسیار تاثیرگذار بر ادبیات او را شكل می دهد. در این دوره لوركا بر دو اثر «آوازها» و «ماریانا» كار می كند.
در 1924 شروع به تنظیم نهایی «داستان های منظوم كولی» می كند گرچه براساس نامه ای كه حداقل یك سال قبلش برای فرناندس آلماگرو نوشته است شروع كتاب می بایست قبل از 1923 باشد.
در پاییز 1924 «داستان عشق دن پرلیمپلین بابلیسا در باغش» را در قالب نمایشنامه می نویسد و بهار سال بعد، پس از آشنایی با آناماریا خواهر سالوادور دالی«در باستر كیتون دوشیزه، دریانورد و دانشجو» را در همان سال ها در نامه ای به دوستش ملچور فرناندس آلماگرو اعتراف می كند: «این روزها در گرانادا خیلی حوصله ام سر می رود. به علاوه اینكه آثارم را حتی یك ذره هم دوست ندارم. مرا نگران می كند. نه توانسته ام و نه می توانم آنچه را كه درونم می گذرد بیان كنم. در همه آثارم به یك نوع فقدان یا كمبود حضور خودم یا یك شخصیت انسانی برمی خورم. احتیاج دارم بروم یك جای دور.»
علاوه بر این در نامه ای دیگر به خورخه گیین آرزویش را مبنی بر بی نیازی و استقلال مالی در جملاتی پراكنده بیان می كند جملاتی كه ظاهرا نشان می دهند باز هم خود را برای تدریس آماده می كند. «... از طرفی دلم می خواهد مستقل باشم تا بتوانم خودم را به خانواده ام ثابت كنم. آنها همه امكانات را برایم فراهم كرده اند. در خانه كمی راجع به این مسئله حرف زده ام. پدر و مادرم از خوشحالی پر درآورده اند. به من قول داده اند اگر زودتر شروع كنم به درس خواندن به من پول می دهند تا به ایتالیا بروم، سفری كه همیشه دلم می خواسته. من تقریبا تصمیمم را گرفته ام و می خواهم مصمم تر هم باشم، اما راستش نمی دانم این كار را چطور انجام می دهند. انگار باید حسابی به كله ام فشار بیاورم تا بتوانم چنین كاری را به سرانجام برسانم. من هر چیزی می خورم، می نوشم و می فهمم در شعر است. برای همین دست به دامن تو شدم. به عقیده تو برای استاد شدن باید چه كار كنم ... بله استاد شعر: چه كار باید كنم كجا باید بروم چی باید بخوانم چه دوره هایی به دردم می خورند جوابم را بده. عجله ای ندارم، اما می خواهم این كار را بكنم تا فعالیت شعری ام را توجیه كرده باشم.»
در فوریه 1927 «تنهایی» را می نویسند و «آوازها» را به چاپ می رساند.
در ماه مه همین سال، تئاتری به نام «ماریا پیندا» را به قلم خودش به صحنه می برد. تئاتر به موفقیت عظیمی دست پیدا می كند. اما زندگی شخصی او همچنان دستخوش تلاطم است. در نامه ای به سباستین گاش می نویسد: «نمی توانی تصور كنی كه حالم چقدر بد است. دارم یك بحران احساسی را پشت سر می گذارم. امیدوارم سالم از آن بیرون بیایم.»
در همین سال، هنگام اجرای نمایش با بیسنته الكساندری آشنا می شود. این دیدار و سفری كه جمع شاعران به سویا دارند سبب شكل گرفتن نسل نوین شاعران اسپانیا با عنوان «نسل 27» می شود. یك سال بعد این گروه مجله گایو خروس را بنیان می گذارند. لوركا، در همین سال، بالاخره «داستان های منظوم كولی» را چاپ می كند. اثری بسیار زیبا كه آن را پوسته داغ تابستان نام می نهند، حالا او یك شاعر معروف است. علاوه بر شعرهایش، همه او را به خاطر نمایشنامه ها و مقالاتش نیز می شناسند. این معروفیت زمان كوتاهی او را اقناع می كند و بعد در او احساس خشم برمی انگیزد. بعد از این موفقیت ها دچار بحران عاطفی و حرفه ای می شود و بسیار نگران یافتن سبكی كه او را از سادگی «داستان های منظوم كولی» دور كند. جایی می نویسد: «می خواهم به فضای شخصی خود برسم. اگر از موفقیت های احمقانه می ترسم، دلیلش دقیقا همین است. آدم معروف باید قلبی سرد داشته باشد و بتواند بی توجه، از كنار نورافكن هایی كه به رویش نشانه رفته اند بگذرد.»
سالوادور دالی نیز نقدی بی رحمانه بر كتاب او می نویسد: «شعر تو پر از مایه های سنتی است. در آن، جوهر ذاتی غنی تری در مقایسه با همه آنچه تا به حال نوشته ای وجود دارد، اما كاملا به قالب های شعر كهن چسبیده است. از اینكه روی آدم تاثیر بگذارد یا بیان كننده آرزوهای انسان امروز باشد ناتوان است. شعر تو به دست و پای هنر اشعار كهن پیچیده است.» در 1929، حكومت دیكتاتوری با به نمایش درآمدن اثر تئاتری او به نام «داستان عشق دن پرلیمپلین بابلیسا در باغش» مخالفت می كند. فدریكو به تشویق دوست و استادش روئیس، این بار به آمریكا سفر می كند و یك سال به عنوان دانشجوی دانشگاه كلمبیا در آمریكا می ماند. این اقامت به او كمك می كند زبان نویی برای شعرش بیابد. مجموعه «شاعر در نیویورك» كه سبكی متفاوت و عمقی بیشتر از آثار پیشین او دارد، محصول همین دوران است. این اثر نشان وحشت و بیگانگی شاعر با شهری است كه مدرنیته كه بسیاری از آوانگاردهای زمانه به آن به چشم راه نجات و امید می نگریستند آن را از شور انسانی تهی كرده است. اما خود او هیچ وقت چاپ اثرش را نمی بیند، چون اثر بعد از مرگ او، در مكزیك به چاپ می رسد. سال بعد فدریكو به اسپانیا برمی گردد و در 1931، با برقراری حكومت جمهوری در اسپانیا، در جشن ها شركت می كند و با كمك فرناندو روییس گروه تئاتر «باراكا» را راه می اندازد: تئاتری كه برنامه اش اجرای آثار كلاسیك تئاتر در روستاها و شهرهای كوچك اسپانیا است.
«یرما و عروسی خون» آثار همین دوران لوركا هستند. حالا او بیشتر قطعات تئاتری می نویسد و بیشتر وقت اش را با گروه باراكا می گذراند كه دائما در شهرهای مختلف برنامه اجرا می كنند. علاوه بر این، در این سال ها، لوركا یك دوره سخنرانی در مراكز فرهنگی سال مازكا، گالیسیا، سن سباستین و... نیز دارد. در 1933 «عروسی خون» را روی صحنه می برد و اتحادیه تئاترهای فرهنگی را بنیان می گذارد. در 1934 سفری به آمریكای لاتین دارد. آنجا از او استقبال گرمی به عمل می آید، سخنرانی های زیادی می كند و تعدادی برنامه نمایشنامه خوانی اجرا می كند و با بازگشت به اسپانیا، یرما را به صحنه می برد. طی دو سال بعد او معروف ترین آثار تئاتری اش عروسی خون و خانه برناردا آلبا را چاپ می كند. در مصاحبه با مجله «صدا» می گوید، قصد دارد برای اجرای تئاتر به مكزیك سفر كند. اما سرنوشت به گونه ای دیگر رقم خورده است.
16 ژوئیه، اوضاع كشور به هم می ریزد. بعد از دودلی زیاد، فدریكو مادرید را به قصد رفتن به گرانادا ترك می كند. هنوز هیچ كس نمی داند چه اتفاقی در شرف وقوع است. 17 جولای شورش نظامی علیه دولت جمهوری آغاز می شود. شورش نظامی در گرانادا سه روز طول می كشد و شهر از بقیه نقاط كه همان لحظات اول تسلیم فرانكو شده اند جدا می شود، چون موقعیت كودتاچیان هنوز مستحكم نیست، هر نوع حركتی در نطفه خفه می شود. كودتاچیان برای برقراری آرامش تصمیم می گیرند هر مخالفی را كه در منطقه می تواند طرفدارانی بیابد حذف كند.
9 اوت، فدریكو به خاطر تهدیدها به خانه لوئیس روسالس شاعر كه دو برادر فالانژ دارد پناهنده می شود. اما این كار كمكی به او نمی كند. پناهگاهش خیلی زود لو می رود و ?? اوت رئیس سابق مركز فرهنگی گرانادا، رامون روییس آلونسو او را دستگیر كرده و به دولت نظامی تحویل می دهد. به نظر می رسد برادران روسالس تمام تلاششان را برای نجات جان او انجام می دهند، اما همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد. همان روز شهردار سوسیالیست گرانادا تیرباران می شود. همه مدارك علیه لوركا را خود آلونسو فراهم كرده و بقیه اعضای مركز فرهنگی هم تائید كرده اند. بنابه گفته روسالس جرم او دوستی با فرناندو روییس، فعالیت علیه فرانكیست ها و همجنس خواهی بوده است. فرماندار نظامی فاشیست گرانادا، خوسه بالدس گوسمان تلفنی مورد را با مركز در میان می گذارد. به او می گویند: «بهش قهوه بده، یك عالمه قهوه.» و بالدس حكم را امضا می كند.
تا امروز تاریخ دقیق مرگ فدریكو را كسی نمی داند. آنچه گفته می شود سحرگاه 18 یا 19 اوت است. جنایت در نزدیكی فوئنته گرانده پای یك درخت زیتون انجام می شود. همراه فدریكو معلم دهكده و دو آنارشیست را هم تیرباران می كنند. لوركا را می كشند اما صدای او هنوز میان زیتون زار های اسپانیا می خواند:
همه بدانند، من نمرده ام/ من دوست كوچك باد غربم/ من سایه بی انتهای اشك ها هستم/ همه بدانند، من نمرده ام.
خوسه لوئیس سرائو سگورو
بودا
بینوایان و فرودستان، توانگران و فرادستان همه یکی هستند
پیروزی به دیگران کینه به بار می آورد؛ چرا که شکست یافته رنج می کشد. آن کس آرام و نیکبخت می زید که اندیشه های پیروزی و شکست را رها کرده باشد

بودا، مثل سایر آموزگاران زمانش، از راه بحث، سخنرانی، و تمثیل تعلیم می داد. چون او هم مثل سقراط یا مسیح به فکرش نرسید که تعلیمش را بنویسد، آن را درسوتره («نخ، رشته») هایی خلاصه می کرد تا حافظه را به کار گیرد. این گفتارها، که در یاد پیروانش برای ما محفوظ مانده، ندانسته، نخستین شخصیت برجسته ی تاریخ هند را برای ما تصویر می کند: مردی با اراده ای نیرومند، خویش کام و مغرور، اما با رفتار و گفتاری آرام، و با نیکخواهی بی پایان. او مدعی «روشن شدگی» بود نه وحی؛ هرگز وانمود نکرد که خدای با واسطه ی او با بندگانش سخن می گوید. در مناظره ی شکیباتر، و از هر آموزگار بزرگ بشریت ملاحظه کارتر بود. شاگردانش، که شاید صورت آرمانی او را نشان می دادند، او را چنین می نمودند که کاملاً به اهیمسا عمل می کند: «گوتمه ی زاهد دست از کشتن زندگان برداشته، از ویران کردن زندگانی دوری می گزیند. او که زمانی از طبقه ی کشتریه بود، اینک چوب و شمشیر را به سویی انداخته است؛ از خشونت شرمسار و از عطوفت سرشار است؛ و با همه ی موجوداتی که جان دارند همدردی و مهربانی می کند.... گوتمه چون بدگویی را کنار نهاده، از غیبت رو می گرداند.... بدین سان او، همچون پیوندگر، کسانی را که از هم بریده اند به یکدیگر نزدیک می کند؛ مشوق آنانی است که دوست همند؛ صلح آور، دوستدار صلح، مشتاق صلح، گوینده ی سخنانی است که صلح می آورد.» او همچون لائو – تزه و مسیح آرزو داشت که نیکی به جای بدی، و مهر به جای کین بازگردد؛ و در برابر نفهمی و دشنام خاموش می ماند.
«اگر مردی از سر ابلهی با من بد کند، من او را در پناه مهر بی کینم جای خواهم داد؛ بد هر چه از او بیش آید نیکی من بیش بدو بازخواهد رسید.» وقتی ساده لوحی او را دشنام گفت، بودا، ساکت و خاموش، گوش داد؛ اما چون آن مرد از دشنام گفتن باز ایستاد، بودا از او پرسید: «ای فرزند، اگر مردی نخواهد پیشکشی را که به او می دهند بپذیرد، آن پیشکش از آن که خواهند بود؟» مرد پاسخ داد «از آن پیشکش آورنده.» بودا گفت «پسرم، من نمی خواهم دشنامت را بپذیرم، تمنا دارم که آن را خود نگاه داری.» |
بودا به خلاف بیشتر پارسایان طبعی طنزآمیز داشت، و می دانست که ورد در مباحث مابعدالطبیعه ی بدون مزاح، نشان بیذوقی است.
«اگر مردی از سر ابلهی با من بد کند، من او را در پناه مهر بی کینم جای خواهم داد؛ بد هر چه از او بیش آید نیکی من بیش بدو بازخواهد رسید.» وقتی ساده لوحی او را دشنام گفت، بودا، ساکت و خاموش، گوش داد؛ اما چون آن مرد از دشنام گفتن باز ایستاد، بودا از او پرسید: «ای فرزند، اگر مردی نخواهد پیشکشی را که به او می دهند بپذیرد، آن پیشکش از آن که خواهند بود؟» مرد پاسخ داد «از آن پیشکش آورنده.» بودا گفت «پسرم، من نمی خواهم دشنامت را بپذیرم، تمنا دارم که آن را خود نگاه داری.» |
بودا به خلاف بیشتر پارسایان طبعی طنزآمیز داشت، و می دانست که ورد در مباحث مابعدالطبیعه ی بدون مزاح، نشان بیذوقی است.
روش تعلیم او منحصر به فرد بود، گرچه تا حدی آن را مدیون آوارگان یا سوفسطایبان سیار زمان خویش بود. از شهری به شهری می رفت. در حالی که شاگردان محبوبش همراه، و هزار و دویست پیرو به دنبالش روان بودند. در فکر فردا نبود، اما به این خرسند بود که ستایشگری از آن شهر به لقمه ای میهمانش کند؛ وقتی در خانه ی روسپییی غذا خورد، پیروانش را بدنام کرد. در کنار روستایی توقف می کرد، و در باغی یا بیشه ای یا رود کناری رحل اقامت می افکند. بعدازظهرها را به خویشتن نگری، و شامگاه را به تعلیم می گذراند. گفتارهایش به شکل پرسشهای سقراطی، تمثیلهای اخلاقی، مناظره ی مؤدبانه، یا سخنان کوتاه بود، و مراد از آن این بود که تعلیمش را به صورت اختصار، آسانی ، و نظم در آورد. گفتار خاصش «چهار حقیقت عالی» بود که در آن نظرش را در این زمینه بیان می کرد که زندگی رنج است، و رنج از آرزوی نفس پیدا می شود، و فرزانگی همانا در فرونشاندن هر گوته آرزوی نفس است.
1- «ای رهروان، این است حقیقت عالی رنج. زاییده شدن براستی رنج است؛ پیری رنج است؛ بیمار رنج است؛ مرگ رنج است، بودن با چیزهای ناخوشایند رنج است؛ دور بودن از چیزهای خوشایند رنج است، به آرزو نرسیدن رنج است؛ سخن کوتاه، پنج بخش دلبستگی رنج است.
2- ای رهروان، این است حقیقت عالی خاستگاه رنج، خاستگاه رنج، آرزوی نفس است که به دوباره زاییده شدن می پیوندد، و به کامرانی و شهوت بسته است کامی که اینجا و آنجا؛ به جستجوست. آن آرزوی نفس این است، آرزوی کام؛ آرزوی هستی؛ و آرزوی نیستی.
3- ای رهروان، این است حقیقت عالی رهایی از رنج، رهایی از رنج همان رهایی از آرزوی نفس است، ترک آن است، روگرداندن از آن، آزادی از آن، و بریدن از آن است، تا آنجا که هیچ نشانی از آن به جا نماند.
4- ای رهروان، این است حقیقت عالی راهی که به رهایی از رنج می انجامد، آن راه در حقیقت راه هشتگانه ی عالیی است که همانا شناخت درست، اندیشه ی درست، گفتار درست، کردار درست، معیشت درست، کوشش درست، حال درست، و خلسه ی درست است.»
بودا معتقد بود که در زندگانی انسان کفه ی رنج چنان سنگینتر از شادی است که بهتر آن می بود که هرگز زاده نمی شد. می گوید بیش از همه ی چهار اقیانوس بزرگ [در رنج مرگ عزیزان] اشک ریخته شده است. در نظر او، زهر هر شادی همان کوتاهی و زودگذری آن است.
از شاگردی می پرسد «آیا آنچه نپاینده است، رنج است یا شادی؟» پاسخ این است: «رنج است، ای استاد.» پس شر بنیادی تنهاست (یعنی، آرزوی نفس، میل، و طلب)، نه هر میلی، بلکه میل خودخواهانه، میلی که به سوی سود جزء باشد، نه برای خیر کل؛ از همه ی اینها بالاتر آرزوی کام است که به تولید مثل می کشاند، که این، خود، به طور بی هدفی زنجیر وجود را به رنج تازه ای می رساند. |
وقتی شاگردانش از او خواستند که مفهوم معیشت درست را روشنتر بیان کند، او برای راهنمایی آنها «پنج دستور اخلاقی» را آورد که دستورهای ساده و مختصری است، اما «شاید از ده فرمان موسی جامعتر، و انجام دادنش سخت تر باشد»:
1- خودداری از کشتن هر موجود زنده؛
2- خودداری از بردداشتن چیزی که به شخص داده نشده است؛
3- خودداری از دروغ گفتن؛
4- خودداری از نوشابه های مست کننده، که بیخبری می آورد؛
5- خودداری از زندگی غیرقدسی.
جای دیگری بودا عناصری را به تعلیمش می افزاید که به طور عینی پیشگام مسیح است. «این آیینی باستانی است که هرگز در اینجا دشمنی با دشمنی از میان نرود؛ تنها با نادشمنی از میان برود.» «پیروزی به دیگران کینه به بار می آورد؛ چرا که شکست یافته رنج می کشد. آن کس آرام و نیکبخت می زید که اندیشه های پیروزی و شکست را رها کرده باشد.» او مثل عیسی از حضور زنان ناراحت بود، و مدتها در پذیرفتن آنان به نظام بودایی دو دل بود.
آننده شاگرد محبوبش یک بار از او پرسید:
«استاد ارجمند با زنان چگونه باید رفتار کنیم؟»
- «آن طور که گویی آنان را نمی بینید.»
- «استاد ارجمند، اگر پیش آمد و آنها را دیدیم، چگونه باید با آنها رفتار کنیم؟»
- «گفتگو نکنید.»
- «ولی وقتی که گفتگویی پیش آمد، چگونه با آنان رفتار کنیم؟»
- «اگر چنین شد، هشیار باشید.»
مفهوم ذهنی او از دین مفهومی کاملاً اخلاقی بود؛ او در همه چیز به رفتار و سلوک توجه داشت، نه به مراسم آیینی یا پرستش، مابعدالطبیعه یا خداشناسی.
ونسان ون گوگ
زندگی نامه ونسان ون گوگ

«ونسان ون گوگ»Vincent Van Gogh نقاش بزرگ هلندی، در روز 30 مارس 1853 در «گروت زوندرت»(2) هلند متولد شد و در 29 جولای سال 1890 در یک مزرعه در «Aurers Sur Oise» فرانسه با گلوله خودکشی کرد.
پدرش کشیشی بود که در دین تعصب زیادی به خرج می داد. دوران کودکی ونسان، در محیط خانواده و در نهایت دوستی و صفا سپری شد. نخست در شرکت «گوپیل» (2) که کارش خرید و فروش آثار هنری بود، استخدام شد و چهار سال به این کار مشغول بود. سپس به لندن رفت و به تدریس فرانسه پرداخت. پس از آن به هلند بازگشت و نزد کتاب فروشی به کار مشغول شد. بعد به علت شور مذهبی که در او پیدا شد برای نجات و هدایت کارگران معادن بلژیک عازم آن دیار شد.
ونسان در آنجا وارد یک آموزشگاه گردید و پس از گذراندن دوره ی آن، برای تبلیغ به شهر «واسم» رفت. ون گوگ در کلبه ای بیشتر اوقات خود را به پرستاری بیماران و تلاوت انجیل می گذراند، اما ساده دلی و رأفت و صراحت و بی دست و پایی او، خار راهش شد و از کار رانده شد. در کار عشق، نیز ون گوگ توفیقی نیافت و هر بار که به کسی دل بست، کار به بی مهری و جدایی انجامید.
در 28 سالگی ون گوگ مردی بود بی شغل و پیشه، سرخورده و شکست دیده و در عالم خود غریب و تنها. به نقاشی دل بست، اما هر کس نقاشی او را می دید، چشم می گرداند. تنها برادر کوچکش «تئو ون گوگ»(3) بود که مشوق او بود و برای او وسایل نقاشی فراهم می کرد.
موضوع تابلوهای ون گوگ در این دوره، صحنه هایی است که از نزدیک با آنها آشنا بوده است مانند «کارگر معدن بلژیکی»، «دهقان هلندی» و غیره.
ون گوگ هرگز برای هنر نقاشی تعلیم صحیحی ندیده بود، اما آثارش از همان آغاز از دیگران متمایز بود. به طراحی و ریزه کاری چنانکه معمول نقاشان پیشین بود، وقعی نمی گذاشت. سعی اش در آن بود که تصور ذهنی خود را به شتاب به تابلو منتقل کند.
در تصور ذهنی ون گوگ از همان اوایل «رئالیسم»(4) و «رمانتیسم» به هم آمیخته است و می کوشد تا حالت عاطفی صحنه هایی را که می کشد، بنماید.
مدتی ون گوگ روزها را با شکم گرسنه به نقاشی و عاشقی در «آمستردام» می گذراند و برادرش هم چنان مخارج او را می فرستاد.
در سال 1886 ون گوگ به پاریس رفت و در آنجا با «پل گوگن»(5) و «کامیل پیسارو»(6) و «تولزلوترک»(7) و بعضی نقاشان دیگر آشنا شد و روش رنگ آمیزی نقاشان «امپرسیونیست»(8) را مطالعه نمود و به آن مکتب تمایل یافت. همچنین تصاویر ژاپنی، با رنگ های صاف و روشن و خطوط موزون و سیال و جنبه قوی تزئینی، که چند سال بود به پاریس رسیده و در بسیاری از نقاشان جدید از جمله «گوگن» مؤثر بود، توجه او را جلب کرد.
اما «ون گوگ» زیاد در پاریس نماند. از پاریس به «آرل»(9) در جنوب فرانسه رفت. مناظره «آرل» با آفتاب درخشان و رنگ های سیراب و دل انگیز و گل و گیاه فراوان برای «ون گوگ» که در هوای نمناک و گرفته هلند تربیت یافته بود بهشت موعود بود.

شادی وی از رسیدن به چنین اقلیمی حد نداشت. اتاقی گرفت و دست به نقاشی زد. مناظر سحرانگیز «آرل»، خرمن های گندم، راه های پیچان دهکده، درختان پرشکوه، سروهای شاداب، زنان آرل، و میز و صندلی چوبی و محقر خودش موضوع نقاشی او بود.
عموماً در فضای باز و به خصوص در نیمروز که تابش آفتاب از همه وقت تندتر بود، به نقاشی می پرداخت. «ون گوگ» دیوانه ی رنگ بود، می خواست جوهر رنگ ها را در پرده ی نقاشی مجسم کند. در روز، 14 تا 17 ساعت نقاشی می کرد و آفتاب تند جنوب ساعت ها بر مغز او می تابید. تابلوها را برای برادرش «تئو» می فرستاد، و او آنها را به امید آینده انبار می کرد. در نامه هایی که به برادرش نوشته، غالباً ذکر از رنگ های گلها و درختان و آسمان و طبیعتی است که او را مسحور می کرد. در نامه ای به برادرش چنین می نویسد: «تئوی عزیز، من دیوانه ی مناظری هستم که پیش چشم دارم. امروز رفتم که تصویر باغچه ای را در نور خورشید تمام کنم. آن را تمام کردم و برگرداندم و پرده ی دیگری بردم، آن را هم تمام کردم... من رابطه ای میان رنگ های خود و موزیک «واگنر» حس می کنم... این رنگ ها نشئه عجیبی در من ایجاد می کنند... اصلا خستگی نمی فهمم و ...» اطاق خود را هم به گلهای آفتاب گردان با رنگ های زرد خیره کننده منقش کرده بود. روزها را به نقاشی و شب ها را به باده گساری می گذراند.
گاه فکر این که سال ها طفیلی برادر خود بوده است، او را شرمنده می کرد؛ اما ضرورت نقاشی را مانند هوا برای خود حس می کرد و نمی توانست از آن دست بردارد. در سال 1887، یعنی دو سال پیش از مرگش، از «گوگن» در خواست کرد بیاید و با او هم منزل شود تا با یکدیگر نقاشی کنند. «گوگن» آمد و در کارگاه «ون گوگ» شریک شد. خرید با «ون گوگ»، و پخت و پز با «گوگن»، و فرستادن پول با «تئو» بود.
روزها با یکدیگر نقاشی می کردند و شبها را به میگساری می گذراندند. گاه بحث آنها به مشاجره می کشید، و گاه چند روز هر دو سکوت می کردند. «گوگن» نقاش دیوانه مانندی بود که زندگی و خانواده و ثروت خود را رها کرده و یکباره در پی نقاشی افتاده بود.
به هیچ کس و هیچ چیز اعتنا نداشت، اما رنگ آمیزی «ون گوگ» و گلهای آفتاب گردانی را که او می کشید، می پسندید. در نقاشی «گوگن» آرامش و انضباط بیشتر بود، و اقامت او در «آرل» در نقاشی «ون گوگ» بی تأثیر نماند.
آثار «ون گوگ» در این مدت با تأثیر از «گوگن» سنجیده تر و آرامش بخش تر است . گاه طرح تابلو را «گوگن» فراهم می نمود و «ون گوگ» آن را تمام می کرد. با وجود سروری که وی از حضور «گوگن» داشت، یأس و غم در نهان وجود او را می خورد و مالیخولیایش شدت می یافت و کم کم آثار «جنون» در او آشکار می شد.
هر روز چندین ساعت زیر آفتاب با سر برهنه نقاشی می کرد و برای آنکه حالت هیجانی را که برای نقاشی لازم داشت حفظ کند، در نوشیدن الکل افراط می کرد.
یک روز در کافه ای با کارد برهنه در پی گوگن افتاد، گوگن فرار کرد و شب را از ترس به خانه نرفت.
گویند یکی از دختران میخانه هدیه ای از ون گوگ خواست و او از انجام آن ابا نمود و دختر به شوخی گفت:
«پس گوش بزرگ خودت را به من بده!»

چون روز عید میلاد شد، دختر دید یک بسته سفارشی را نامه رسان پست جلویش گذاشت، وقتی آن را گشود مشاهده کرد که محتوی گوش بزرگی است و از آن خون می چکد!!
«تئو» پس از این جریان، فوراً به «آرل» آمد و ون گوگ در بیمارستان بستری شد. «گوگن» نیز بار خود را بست و عازم «بریتانی»(10) شد و دوستی دیرین خود را وداع گفت. «ون گوگ» پس از مدتی بهتر شد، و نقاشی را از سر گرفت. این بار استهزا و مزاحمت اهالی ده نیز بر بی چیزی و تنهایی او افزوده شد. هر وقت ظاهر می شد، مردم آرل او را به عنوان دیوانه به یکدیگر نشان می دادند و گاه برای تماشای او زیر پنجره اطاقش گرد می آمدند. او روزها غالباً ساکت بود و در ضمن نامه ای به برادرش چنین نوشت: «آنچه از من مانده، جسدی نیمه ویران و ذهنی آشفته است که برای تو پانزده هزار فرانک تمام شده ...»
از طرفی وحشت جنون آسوده اش نمی گذاشت. نامه های او در این ایام، همه اشاره به این معنی است : «جامعه، همه نقاشان جدید را دیوانه می داند، و چون چنین است عجیب نیست که نقاشان هم دیوانه بشوند!» و در نامه ی دیگری نوشت : «من هر چه دیوانه تر باشم به همان نسبت هنرمند ترم!!» و باز« اطبا به ما می گویند که نه تنها «موسی»، «محمد»، «عیسی»، «لوتر» و سایر پیشوایان مذهبی، بلکه هنرمندانی چون «فرانس هالس»(11) و« رامبراند» و «دلاکروا» نیز دیوانه بوده اند، پس عاقلان کدامند؟!»
طولی نکشید که ون گوگ به بیمارستان برگشت و پس از چند هفته سکوت به تئو چنین نوشت: «من آنقدر نگرانی برادرانه در نامه های پرمحبت تو می بینم که وظیفه ی خود می دانم، سکوت را بشکنم. حال که این نامه را می نویسم به عنوان دیوانه نیست که با تو سخن می گویم؛ بلکه به عنوان برادری است که تو می شناسی و همه قوای عقلی خود را در اختیار دارد.» آنگاه شرح می دهد که چگونه همسایگان وی جمعاً از شهردار آرل خواستند که آزادی او را سلب کند و او را به بیمارستان بفرستد!
«تو می دانی که چه ضربه ای به جان انسان وارد می آید، وقتی به ببینید جمعی آنقدر پست بوده اند که همگی بر ضد بیماری متحد شده اند. به خصوص که من می کوشیدم با آنها مهربان باشم. هرگز نمی دانستم چنین نفرتی در دل آنها نهفته است.»
کمی بعد ون گوگ از بیمارستان آزاد شد، اما خودش خواست که او را به «تیمارستان سن رمی » بفرستند، فقط تقاضا کرد که اطاقی به او بدهند تا بتواند در آن نقاشی کند. با تقاضای او موافقت شد و به برادرش چنین نوشت: «گمان نمی کنم از این پس بتوانم مرتب برای تو نامه بنویسم، زیرا روزهای من هم آنقدر روشن نیست که از عهده ی نوشتن عبارات مربوط برآیم.»
در تیمارستان جز در مواقعی که او را منع می کردند، نقاشی می کرد و شب و روزش در اندیشه ی سروهای سبز و برگهای زیتون و گلهای آفتاب گردان و آسمان پرستاره می گذشت. دیوانگان درکنار او می ایستادند و کوشش او را برای جلوه گر ساختن جوهر رنگها نظاره می کردند. گاهی نیز غم عمیقی وجودش را فرا می گرفت و شکست و بی حاصلی خود را حس می کرد.
یکبار به برادرش که تنها نگاهبان و دوستدار او بود چنین نوشت: «اگر محبت تو نباشد، رنجی که می کشم مرا بدون احساس ندامت به سوی خودکشی خواهد کشانید.»
یک روز تئو مقاله ای از «اوریه»(12) ، یکی از نقادان فرانسه، که در«Mercure de France» چاپ شده بود و سراسر تحسین آثار ون گوگ بود، برای او فرستاد.
از دیدن این مقاله چشمان ون گوگ پر از اشک شد، نامه تشکری به اوریه نوشت و تذکر داد که مشعلدار مکتب جدید، او نیست؛ بلکه «مونتی چلو»(13) است و نویسنده را دعوت کرد آثار «مونتی چلو» را ببیند، تا بداند از چه کسی باید تقدیر کند.
ونسان در مارس 1890 تیمارستان را ترک کرد و به هلند بازگشت و خود را در اختیار «دکتر گاشه» که دوستدار هنر بود و خود نیز از نوعی جنون خالی نبود، گذاشت.
دکتر گاشه او را به بیمارستان «اوویر» که جای با صفایی بود، فرستاد و ون گوگ در اینجا یک تابلو از دکتر گاشه کشید که یکی از آثار ارزنده ی وی به شمار می رود.
یک روز ناگهان آرامش عجیبی به او دست داد که هرگز نظیر آن را در خود ندیده بود. چنان سکوتی که حتی عطش نقاشی را نیز در او آرام کرد. طپانچه ای برداشت و به مرزعه ای رفت و در هوای آزاد، انتحار کرد.
در سال 1935 «موزه هنرهای جدید نیویورک» قریب 120 پرده از آثار او را در نمایشگاهی جمع کرد و در 1937 «موزه هنرهای جدید پاریس» نمایشگاه بزرگی از آثار او ترتیب داد. سبک ون گوگ خاص اوست و مکتب خاصی ایجاد نکرد و هنوز کسی نتوانسته است شیوه او را تقلید کند. اما مکتب «فوویسم»(14) که براساس اهمیت و اعتبار «رنگ» در نقاشی قرار دارد، از تأثیر تابلوهای او به وجود آمد. همچنین آثار وی در پیشرفت مکتب «اکسپرسیونیسم»(15) که به بیان احوال ذهنی به وسائط مجازی و اشکال مجرد نظر دارد، کمک نمود.

از آثار مهم ون گوگ می توان تابلوهای:
«خانه آنورس»، «رستوران سیرن»، « پرتره دکتر گاشه»، «گلدان» ، «باباتانگیLe Pere Tanguy»، «ناهار روستایی»، «زندانیان»، «دهقان هلندی»، «اطاق نقاش» ، «راهی از کنار سرو»، «سیب زمینی خورها»، «کارگر معدن بلژیکی» و «چهره خود نقاش» را نام برد.
زندگی نامه تولستوی
زندگی نامه تولستوی

. «جنگ و صلح» در سرزمین رئالیسم
«لئو نیکلای ایلیچ تولستوی» نویسنده ارجمند روسی در 28 اوت 1828 در دهکده «یاسنایاپالیانا» «Iasnaia – Poliana» واقع در شهر «تولا Tula» در 110 کیلومتری مسکو پا به عرصه وجود گذاشت. مادرش شاهزاده خانم «نیکلایونا والکونسکایا» پیش از آنکه وی به سن دو سالگی برسد درگذشت و از آن پس وی تحت سرپرستی عمه اش پرورش یافت. پدرش «گراف نیکلای ایلیچ تولستوی» هنگامی که فرزندش به سن نه سالگی رسید چشم از جهان فرو بست . لئو چندی تحت سرپرستی «کنتس ارسکن ساکنOsrkensaken» به سر برد. اما قیّم او هم به زودی درگذشت. آنگاه تولستوی را به «غازان» منتقل کردند و در آنجا مادام «ژوشخووا» را به قیمومیت او منصوب کردند. «تولستوی» زیر دست آموزگار سختگیری به نام «سن توماس» که تولستوی با قلم انتقامجویانه ای او را تحت عنوان «سن ژروم» به تصویر کشیده ، آماده ورود به دانشگاه گردید و تحصیلات دوره متوسطه را در دبیرستان ادبی «ژیمنار» به پایان رسانید و در سال 1844 وارد دانشگاه غازان شد و در طول سه سال زبان های شرقی و حقوق را آموخت. او در 19 سالگی یعنی در 1847 پیش از ختم دوره ی دانشکده از تحصیل کناره گرفت و به فکر افتاد که به روستا برود و در آنجا زندگی کند. پس دوباره به دهکده «یاسنایا پولیانا» بازگشت و سه سال در آنجا ماند، اما از این زندگی هم خسته شد و در ماه مه 1851 داوطلبانه به سرزمین قفقاز رفت و با ورود به هنگی که برادرش افسر آن بود واردارتش شد و تا سال 1854 در جنگ هایی که در آن سرزمین در جریان بود شرکت کرد و افسر توپخانه شد. «تولستوی» داستان های «کودکی» و «دوران جوانی» و برخی داستان های دیگر از حوادث جنگی را در قفقاز نوشت و در همانجا به نوشتن داستان «قزاقها» پرداخت. در سال 1852 «نکراسوف» شاعر نامدار روس «داستان کودکی» وی را در مجله خود به نام «معاصر»، منتشر کرد و انتشار این داستان یک باره باعث شهرت تولستوی شد و او را در ردیف برجسته ترین نویسندگان روس قرار داد. لیکن آرامش زندگانی او در قفقاز ناگهان بر هم ریخت و او درسال 1854 به عنوان وابسته به ستاد کنت «گورتس چاکف» به «سباستوپول» احضار گردید. پس ناگزیر با مناظر قفقاز و دختران زیبای قزاقان وداع نمود و به کریمه رفت. محاصره سباستوپول کار وحشتناکی بود. جنگ در دژهایی که لاینقطع مورد حمله و بمباران بود، درگرفت و در پیرامون دژ چهارم که دژ «مالاکوف» بود به منتهای شدت رسید. در این محیط روح وی از احساسات میهن پرستی مالامال گردید و خود با تحقیر خطر و نقل حکایات و سرودهای میهن پرستانه روح شهامت را در دسته ی خود می دمید و به صورت یک قهرمان رفتار می کرد . با این حال در فَنِ سپاهیگری چندان پیشرفتی نکرد. وی تأثرات خود را از محاصره ی سباستوپول در سه داستان بسیار جالب به نام حکایت سباستوپول منعکس کرده است. او در نیمه دوم ماه نوامبر 1855 پس از سقوط سباستوپول به « پطرزبورگ» مراجعت کرد و با نویسندگان بزرگ روس آشنا شد. «تورگنیف» و «نکراسوف» و «گانچاروف» و «چرنیشفسکی» او را نویسنده ای بزرگ دانستند و در عین حال روح بلند و صفات پاک انسانی وی را شایسته تکریم و قابل تقلید شناختند. تولستوی در سال 1856 پس از مرگ برادرش، از خدمت نظام استعفا کرد و در 1857 بعد از اقامت کوتاهی در دهکده ی خود به کشورها سویس ، فرانسه و آلمان مسافرت کرد و به مدت شش ماه در این کشورها به سیاحت پرداخت. در سال 1858 آثار اندوهباری مانند «لوسرن» و «آلبر» را به رشته ی تحریر کشید. تولستوی پس از مراجعت از سفر خارجه در اواخر 1857 گاهی در مسقط الرأس خویش و زمانی در مسکو به سر می برد و در اواخر 1859 در مولد خود مدرسه ای برای تعلیم و تربیت روستا زادگان افتتاح کرد.

تولستوی در سال 1859 به اتفاق خواهرش دوباره به اروپای غربی سفر کرد. در این مسافرت توجه این فیلسوف و نویسنده ی بزرگ بیشتر به امور آموزش و پرورش معطوف بود و مدت سه ماه از مدارس و بنگاه های فرهنگی فرانسه و آلمان و ایتالیا و بروکسل و لندن دیدن کرد و در این مسافرت با «واگنرWagner» و «لیست» دو تن از مشاهیر موسیقی دانان آشنا شد. در 1861 سال آزادی «سرف» ها ( در نظام فئودالی به معنای رعیت است.) به روسیه بازگشت وسعی کرد آنچه را در این مدت یاد گرفته است در آنجا به معرض اجرا درآورد. پس دوباره مدرسه را در «یاسنایا پولیانا» دایر کرد و در عین حال برای دهقانان با سواد مجله ای به نام «یاسنایاپولیا نا» منتشر ساخت و امین صلح آنجا گشت. تولستوی در 23 سپتامبر 1862 با «سوفیا اندوره یونا» دختر دوم دکتر «برس» ازدواج کرد، سعادت خانوادگی او را به شوق آورد که بیشتر با ادبیات سرگرم شود، چنانکه داستان قزاق ها را در اواخر همین سال به پایان رسانده و منتشر ساخت. تولستوی در اواخر سال 1863 به نوشتن بزرگترین اثر ادبی خود که در حقیقت می توان آن را بزرگترین اثر ادبی قرن اخیر نامید، به نام «جنگ و صلح» پرداخت. وی در راه خلق این اثر فوق العاده و گرانبها، به قول خودش پنج سال تمام رنج برده است. تولستوی در این وقت مردی بشاش و آسوده خاطر بود و به تأمین و آسایش خانواده کوچک خود می پرداخت، زیرا بچه هایش متعد بودند. او جمعاً سیزده فرزند داشت که نه نفر آنها تاسال 1891 هنوز هم زنده بودند. در سپتامبر 1881 تولستوی با خانواده اش برای توقف طولانی به مسکو رفت تا در آنجا به تعلیم و تربیت جوانان بپردازد. مشاهده وضع بازارهای مسکو و مسافر خانه ها و شرکت در سرشماری شهر، جنبه های تاریک زندگانی شهری وفقر و فلاکت عمومی را به وی نشان داد. تولستوی مشاهدات خود را با هیجان و انقلاب بسیار در رساله ای به نام «چه باید کرد؟» منعکس کرده است. تولستوی در سال های 1880 تا 1890 سه اثر ادبی عشقی به وجود آورد، در این آثار تولستوی عشق شهوانی را مهلک دانسته و نشان می دهد که چه تیره بختی ها و سیه روزی ها نصیب قربانیان این گونه هوا و هوس می شود.
قحطی موحشی در سال های 1891 و 1892 گریبان گیر ملت روس گردید. تولستوی در چهار ناحیه 188 سفره خانه دایر کرد که در آنجا قحطی زدگان غذای کافی دریافت می کردند. دارالایتام هایی برای اطفال تا سن دو سال تأسیس نمود و برای کشت بهاره بذرهایی تقسیم کرد و نانوایی هایی برای فروش نان با بهای ارزان دایر کرد و برای انجام این کارها از خوراک روزانه خودش کاست. تولستوی مقالاتی تحت عنوان «چرا روستاییان دچار قحطی هستند؟» می نوشت. چنانکه در محافل نزدیک تزار، گفتگو از توقیف وی به میان آمد. او در نامه های خود به الکساندر سوم و نیکلای دوم با شجاعت و سر سختی بر ضد هر گونه استبداد اعتراض نمود.

تولستوی در سال های آخر زندگانی اش با کوشش خستگی ناپذیر خود کار می کرد و با وجود بیماری که از سال 1901 تا سال 1908 گریبانگیر او شده بود ، روحاً قوی بود ، اما از زندگانی مرفه خود در میان مردمی که در فقر و فلاکت به سر می بردند شرمسار بود و می خواست از مسقط الرأس خویش بیرون رود. تا جایی که در سال 1906 در دفتر خاطرات خود نوشت: «من بیش از پیش از رفاه و آسایش خود، فقر و فاقه اطرافیانم در رنجم».
تولستوی در 27 اکتبر 1910 صبح زود، به همراه پزشک شخصی خود بدون سر و صدا سوار کالسکه اش شد و از بیراهه به سوی ایستگاه راه آهن رهسپار شد و اسم مستعاری به نام «ت. نیکلایف» بر روی خود نهاد و نخست به صومعه «شاماردینو» رفت تا از خواهرش که تقریبا هم سن او در آنجا راهبه بود، دیدن کند. دخترش «الکساندرا دو» روز بعد یعنی در 28 اکتبر به او پیوست. اما تولستوی نمی خواست در آنجا بماند، چون آن صومعه با خانه خودش فاصله زیادی نداشت. می خواست فرار کند باز هم به نقاط دورتر و به آن سوی مرز، به کشوری که در آنجا مشهور نباشد بلکه یک فرد ناشناس فقیر و بی کس باشد. پس با دخترش سوار ترن شد، اما سر و صدای فرار او بلند شده بود و مردم او را شناختند و متوجه شد که یک کارآگاه مواظب او است. خبر فرار تولستوی به وسیله تلگراف به قطار روسیه رسید و خبرنگاران و افراد پلیس و کشیشی به امید توبه دادن او دم مرگ و افسرانی از جانب تزار و زن ماتم زده اش که نتوانست به تجدید دیدار او نائل شود به ایستگاه «آپستوو» روی آوردند و بالاخره تولستوی با 39 درجه تب، به خانه رئیس ایستگاه راه آهن «آپستوو»منتقل شد. دکتر «ماگوویگ» پزشک شخصی اش بیماری او را التهاب و خونریزی ریه تشخیص داد و بالاخره در هفتم نوامبر در ساعت شش و نیم صبح شمع روشنایی بخش بزرگترین نوابغه علم و ادب روسیه خاموش شد.
از آثار او می توان: «آناکارنینا»، «اعتراف» ، « حاجی مراد»، «اسیر قفقاز»، «نیروی جهل»، «رستاخیز»، «هنر چیست»، «آهنگ کرتزر»، «شیطان»،« یک تیر کشور دو زخ»، «تابش نور وظلمت»، «انتقام شوهر»، «زناشوئی ناپسند»، «میوه ها ی خرد»، «سه مرگ» و«دوسرباز» را نام برد .
همینگوی
سالشمار حیات
همینگوی جوان (نفر اول از راست) با خانواده اش 1906

همینگوی جوان هنگام ماهیگیری – تابستان 1905

در این تصویر، همینگوی جوان دقیقا شبیه نیک آدامز است . این مرد جوان که در بسیاری از داستان های کوتاه همینگوی، قهرمان اول محسوب می شود، از تجربیات جوانی خود او در میشیگان برمی خیزد.
همینگوی در ساحل دریاچه ای در میشیگان 1916

همینگوی یک بار در درس انشاء در کلاس زبان انگلیسی در دبیرستان اوک پارک نمره D گرفت. اما توضیحات معلم نشان می دهد که بدخطی (و نه محتوی) سبب شده که این نمره ی پایین را بگیرد. در واقع هنگامی که کارش قابل خواندن شد، نمره بالایی گرفت، و بخش زبان انگلیسی مدرسه به سرعت استعداد غیر عادی وی را تشخیص داد.
اما همینگوی صرفاً در انشا خوب نبود، او این کار را دوست داشت. به گفته یکی از معاصرانش، او در پانزده سالگی فقط برای تفریح چیز می نوشت.
برداشت همینگوی از یک تیم فوتبال دبیرستان

همینگوی در اولین سال دبیرستان خود چنین ارزیابی شده بود: «هیچ کس دیگر از ارنست باهوش تر نیست.» این جمله نشان دهنده ی احترامی است که او به سبب توانایی اش در عرصه آکادمیک و نیز در کارهای فوق برنامه ای نظیر ، ویراستاری روزنامه در مدرسه، کسب کرده بود. به نظر می رسید که قدم بعد از فارغ التحصیلی، رفتن به دانشگاه باشد. اما همینگوی هیچ یک را به دست نیاورد. او که مایل بود مستقل باشد، تصمیم گرفت به جای درس خواندن به کانزاس سیتی (میسوری) برود و گزارشگر نشریه کانزاس سیتی استار Kansas City Starشود.
در سال 1927، این نشریه، یکی از بهترین روزنامه های کشور به شمار می رفت.
همینگوی در هنگام فارغ التحصیلی از دبیرستان 1917

همینگوی در جنگ جهانی اول، با اونیفورم آمبولانس

نخستین عشق همینگوی، آگنس فون کوروسکی (1984 – 1892)

پس از آن که همینگوی در جنگ مجروح شد، در دوران نقاهت عاشق یکی از پرستارهایی شد که از او مراقبت می کردند: آگنس فون کوروسکی.
کوروسکی که شش سال از او بزرگتر بود، مدتی سعی کرد فاصله خود را با او حفظ کند ولی در نهایت تسلیم جذابیت جوشان وی شد. با این همه، احساسات کوروسکی نسبت به همینگوی، هرگز به اندازه ی عشق و وابستگی در جوان به او نبود، و بالاخره کوروسکی مدت کوتاهی پس از بازگشت همینگوی به خانه، طی نامه ای ارتباط خود را با وی قطع کرد.
اما همینگوی هرگز این ماجرای عشقی را از یاد نبرد و این زن بعدها، به صورت مدل اولیه ای برای قهرمان داستان « وداع با اسلحه » در آمد.
زندگی نامه ویلیام فالکنر
زندگی نامه ویلیام فالکنر
او مخالف سرسخت برده داری بود و از آنها که هنوز از سیاهان به عنوان برده استفاده می کردند، سخت خشمگین و از سیاهانی که هنوز تن به برده شدن می دادند سخت آزرده دل بود؛ این گونه تفکر و آزادمنشی و مخالفت با هرگونه تبعیض در اکثر آثار او قابل لمس است.
«ویلیام فالکنر»WILLIAM FAULKNERنویسنده شهیر آمریکایی در 25 سپتامبر سال 1897 در «نیوآلبانی» ایالت «می سی سی پی» متولد شد و در 6 ژوئیه 1962 در «آکسفورد» واقع در ایالت «می سی سی پی» در 65 سالگی درگذشت. وی دوران کودکی و ایام مدرسه را در شهر کوچک آکسفورد که در داستان هایش آن را «جفرسن» نامیده، گذرانده است. در سال 1916 قبل از ورود آمریکا به جنگ، او برای خدمت به نیروی هوایی کانادا پیوست و به جنگ رفت و در نتیجه ی یک سانحه ی هوایی به سختی مجروح شد و با بدبینی، یأس و خاطره ای زننده از جنگ به وطنش برگشت و بر اثر فقر و تنگدستی به کارهای گوناگون پرداخت و نویسندگی را هدف خود ساخت.
وارد شدن ویلیام فالکنر به ارتش، شاید کشش و تعبیری بود که او ازشخصیت ایده آل پدر بزرگ داشت. بعد از جنگ برای ادامه تحصیل به دانشگاه می سی سی پی رفت و در خلال تحصیل به طور نیمه وقت برای امرار معاش در کتاب فروشی و روزنامه ی «نیواورلئان» مشغول کار شد.
او چندین بار در پی رویاهایش دست از ادامه تحصیل کشید و با اندک اندوخته ای که داشت راهی سفر اروپا و آسیا شد. در این رفت و برگشت ها با شغل های مختلفی از قبیل نقاشی ساختمان، توزیع نامه در دانشگاه و غیره امرار معاش می کرد و گاه گاهی مقالات و اشعاری هم می نوشت.
او مخالف سرسخت برده داری بود و از آنها که هنوز از سیاهان به عنوان برده استفاده می کردند، سخت خشمگین بود و از سیاهانی که هنوز تن به برده شدن می دادند سخت آزرده دل بود. این گونه تفکر و آزادمنشی و مخالفت با هرگونه تبعیض در اکثر آثار او قابل لمس است.
در «اورلئان» با نویسندگانی آشنا شد که بعدها نقش مهمی در زندگی او داشتند. یکی از نویسندگان، بانویی بود به نام «اندرسون» که در زندگی فالکنر نقش به سزائی را ایفا کرد. فالکنر بعد از آشنایی با این بانوی نویسنده اولین رمان خود به نام «مزد سرباز» را منتشر کرد.
فالکنر اندیشه ازدواج با خانم اندرسون را درسر می پروراند . اما اندرسون با وکیلی که از نظر مالی و مقام موقعیتی به مراتب موفق تر از فالکنر داشت ازدواج کرد . این حادثه تأثیر عمیقی بر روحیه حساس و شاعرانه فالکنر گذاشت و دل شکسته ی او را با رویدادهای «جهان بودن» هم سو ساخت.
سرگذشت پربار فالکنر مانند رمان ها و اشعارش، سرشار از زیر و بم ها و کش و قوس های زندگیست.

فالکنر چون «دس پاسوس» و «همینگوی» اولین کتاب خود را در سال 1926 با نوشتن داستان جنگی «مزد سرباز» که قهرمان آن سربازی است که مجروح و بدبین و ناراضی به وطن برمی گردد و در اطراف خود جز خودپرستی نمی بیند شروع کرد. او داستان «خشم و هیاهو» را در سال 1929 نوشت که سرگذشت تأثر انگیز خانواده ای را شرح داده است، این کتاب نام فالکنر را بلند آوازه ساخت.
داستان دیگر این نویسنده که نام آن «سارتوری» است نیز در 1929 منتشرشد. در این داستان موضوعی مورد بحث قرار گرفته است که بعداً اساس فکر و نوشته های این نویسنده شد و آن ترسیم جنوب آمریکا یعنی قسمت «می سی سی پی» و جنگ های انفصال است. بر اثر این جنگ ها به عقیده نویسنده ، نسل مردان شریف قدیمی منقرض شده و دسیسه کاران و اشخاص متقلب و حیله گر به روی کار می آیند. داستان «معبد» را فالکنر در سال 1931 منتشر کرد که از خشن ترین و زننده ترین داستان های وی است. این کتاب خواننده زیاد داشته است و «آندره مالرو» نویسنده ی شهیر فرانسه بر ترجمه فرانسه آن مقدمه ای نوشته و« ژان پل سارتر» نیز مقالاتی درباره آن نگاشته است.
فالکنر در سال 1927 داستان «پشه ها» را منتشر کرد که مورد توجه فراوان واقع شد. وی در سال 1931 کتاب «این اعداد سیزده» را نیز به رشته تحریر کشید. در سال 1933 وی مجموعه اشعارش را به نام «شاخه های سبز» منتشر کرد و در 1935 کتاب «برج» را منتشر نمود. در سال 1939 کتاب «نخل های جنگلی» وی با استقبال عمومی روبرو گشت. کتاب های «هملت» در 1940 و «مزاحم دربار» در 1948 نام وی را در ردیف نویسندگان بزرگ معاصر آمریکا قرار داد. فالکنردر سال 1951 «مجموعه داستان های کوتاه» و در 1953«گل سفید» و در 1954 «یک افسانه» را به رشته تحریر کشید و در 1955 «جنگل های بزرگ» و «عمو ویلی» را منتشر کرد.

آنچه در آثار این نویسنده جلب توجه می کند نخست بدبینی شدید اوست. دیگر از خصوصیات نویسندگی او تشریح و نقاشی مناظر کشتن و قطع اعضاء و نظایر این هاست. از مشخصات دیگر این نویسنده شیوه ی خاص او در توجه به زمان است که خواننده را معمولاً گیج و گمراه می کند. تقریباً هیچگاه نویسنده، داستانی را مرتب و به تدریج از ابتدا تا انتها شرح نمی دهد، بلکه اغلب از آخر مطلب شروع می کند.
این نویسنده، خواننده را در مقابل اجزای پراکنده موضوع و مسئله ای می گذارد که تعبیر و حل آن فقط پس از صحبت ها و مکالماتی که قطع شده و دوباره شروع می شود، میسر می گردد. «فالکنر» در سال 1943 به اخذ جایزه ادبی نوبل نایل آمد و در سال 1954 جایزه «پولیتزرPulitzer» را دریافت نمود. وی نویسنده ای است که به تدریج در آمریکا کسب شهرت نموده است. آثار این نویسنده هنوز هم در این کشور خواننده کثیر و فروش زیاد ندارد، برعکس در فرانسه طبقه روشنفکر ارزش فوق العاده ای برای او قائلند.
لیست آثار ایوان تورگنیف
لیست آثار ایوان تورگنیف


Fathers and Sons (Oxford World"s Classics)
پدران و پسران
by Ivan Sergeevich Turgenev, Richard Freeborn (Editor)

Sketches from a Hunter"s Album (Penguin Classics)
طرح هایی از آلبوم یک شکارچی
by Ivan Sergeevich Turgenev
First Love and Other Stories (Oxford World"s Classics)
نخستین عشق و داستان های دیگر
by Ivan Sergeevich Turgenev

Fathers and Sons
پدران و پسران
by Ivan Sergeevich Turgenev

First Love
نخستین عشق
by Ivan Sergeevich Turgenev

Smoke
دود
by Ivan Sergeevich Turgenev

A Sportsman"s Notebook (Everyman"s Library)
دفتر یادداشت یک ورزشکار
by Ivan Sergeevich Turgenev

A Month in the Country.
یک ماه در ییلاق
by Ivan Sergeevich Turgenev

Diary of a Superfluous Man
دفتر خاطرات یک مرد زیادی
by Ivan Sergeevich Turgenev

Faust
فاوست
by Ivan Turgenev

Home of the Gentry (The Penguin Classics)
خانه اشراف
by Ivan Sergeevich Turgenev

A Hunter"s Sketches
طرح های یک شکارچی
by Ivan Turgenev

Rudin
رودین
by Ivan Sergeevich Turgenev

Fathers and Children (Everyman Paperback Classics)
پدران و فرزندان
by Ivan Sergeevich Turgenev

Dream Tales: And Prose Poems
قصه های رویایی و اشعار نثر
by Ivan Sergeevich Turgenev

Rudin: On the Eve (Oxford World"s Classics)
رودین : در بعدازظهر
by Ivan Sergeevich Turgenev

Mumu and Kassyan of Fair Springs
مومو و کاسیان
by Ivan Turgenev

A Desperate Character and Other Stories
یک شخصیت مأیوس و داستان های دیگر
by Ivan Sergeevich Turgenev
Spring Torrents (Penguin Classics)
سیلاب های بهاری
by Ivan Sergeevich Turgenev
Virgin Soil (New York Review Books Classics)
خاک بکر
by Ivan Turgenev

The Torrents of Spring
سیلاب های بهاری
by Ivan Sergeevich Turgenev

The Country Doctor
پزشک دهکده
by Ivan Turgenev (Author)

On the Eve
در بعد از ظهر
by Ivan Turgenev

Mumu
مومو
by Ivan Sergeevich Turgenev, J. Y. Muckle (Editor)

The Essential Turgenev
تورگینف واقعی
by Ivan Sergeevich Turgenev- Elizabeth Cheresh Allen (Editor)

The Jew and Other Stories
یهودی و داستان های دیگر
by Ivan Sergeevich Turgenev

A Lear of the Steppes and Other Stories
by Ivan Turgenev

Knock, Knock, Knock and Other Stories
تق، تق، تق و داستان های دیگر
by Ivan Turgenev, Constance Garnett
Fortune"s Fool
احمق ثروت (احمق خوشبخت)
by Ivan Turgenev