زندگی نامه پابلو پیکاسو

زندگی نامه پابلو پیکاسو


« پابلو پیکاسو»Pablo Picassoبزرگترین نقاش مدرنیست معاصر جهان و مبتکر و بنیان گذار مکتب کوبیسم در هنر نقاشی در 25 اکتبرسال 1881 در « مالاگا» ( شهری در اسپانیا) قدم به عرصه ی گیتی نهاد. پدرش هم « رونیز» نقاش بود و به نقاشی پرندگان بسیار علاقه داشت. پابلو تحصیلات ابتدایی خود را در مدارس « مالاگا» نزد پدرش به پایان رسانید و پس از دریافت تعلیمات گرانبهایی از پدر خویش در 15 سالگی در امتحان ورودی رشته ی عالی طراحی آکادمی هنرهای زیبای بارسلن شرکت نمود و تحصلات عالی خود را در بارسلن و سپس در مادرید انجام داد.

پابلو در سال 1901 از اسپانیا به پاریس رفت و در این شهر برای همیشه رحل اقامت افکند. هنگام ورود به پاریس، پشیزی در جیب نداشت و به ناچار در اطاق ویرانی که سقفش می رفت فرو ریزد، می زیست. این اطاق در کوی «مونت» قرار داشت و هم اطاقی او شاعر غزلسرای بی پولی بود، از خودش بی پولتر! این دو تنها یک تخت شکسته بسته داشتند که پیکاسو روزها و شاعر غزلسرا شب ها بر روی آن می خوابید، اما پیکاسو از میدان بـِدَر نمی رفت، مرتب نقاشی می کرد؛ گرچه در آغاز مایه ی کارش تفاوتی با کارمایه ی دیگر نقاشان نداشت، اما در سال 1900 به ذهنش خطور کرده بود که چیز تازه ای باید جستجو کند. در این زمان نخست از «امپرسیونیسم» - مکتب نوظهوری که در نقاشی گشوده شده بود - الهام گرفت و برای مغازه ها، کافه ها و سایر اماکن عمومی، تابلوهایی بدین سبک ساخت. اما وی به دفعات در سال 1901 شیوه ی کارش را دگرگون کرد و به ساختن تابلوهای زینتی پرداخت و این آغاز پیروزی اش  بود.  نخستین دوره ی پیروزی های  او را «دوران آبی» خوانده اند. زیرا وی سال 1905 تابلوهایی ساخت که سایه های گوناگونی از رنگ آبی در آنها بکار رفته بود. در سال 1906 شیوه ی او دگرباره تغییر کرد و « دوران قرمز» آغاز گشت تابلوهای «بچه و اسب» و تصویر معروف « گرترود اشتاین» از بازمانده های این دوران است.

لطف و زیبایی و دلبستگی به زندگی در کارهای دوران آبی وی نمایان بود. با این همه پیکاسو هنوز هم در جستجو بود. در 1907 گمشده ی خویش را در ترسیم ِ تحریف شده ی حجاری های اسپانیا و افریقا یافت و از این زمان بود که خواست تابلوهایش نشان دهنده ی چیزهایی باشند که احساس می کند، نه چیزهایی که می نگرد.

نخستین اثری که بر پایه ی این فکر تازه ساخت، پنج زن را نشان می داد که گرد توده ای میوه فراهم آمده بودند، پیکاسوآنها را با سبک خاص خویش چنان مستور ساخت که شناخته نمی شدند. چشم ها و خطوط صورت آنان را هم به شکل کاریکاتورهای وحشتناکی نمایان ساخت. از این زمان تابلوهای او صحنه ی تاخت و تاز اشکال مکعبی و مخروطی شکل و دیگر شکل های هندسی، به منظور بیان مطلق تمایلات زیبا پسندانه مخفی و نه نشان دادن طبیعت اشیاء گردید. معذلک او از طبیعت فاصله نگرفت. او قطعه ای از یک بینی را از جایی و تکه از بدن را از جایی دیگر به عاریت گرفته و مجموع این قطعه ها را در قالب خطوط زاویه دار، در تابلو مجسم می ساخت.

در سالهای 1906 تا 1910 او و « ژرژ پراک» با هم بکار پرداخته و زمینه ی مکتب کوبیسم را فراهم کردند. پراک شیوه ی تازه ای پیش گرفت و نخستین کسی بود که کاغذهای چاپ شده و سنجاق و میخ را با نقاشی هایش آمیخت، پیکاسو تکه های تخته و دیگر چیزها را به آن افزود. بالاخره عوامل فوق به اضافه ی تلاش خستگی ناپذیر او برای یافتن عمق واقع طبیعت منتهی به « کوبیسم» گردید و بعدها در سال 1913 تئوری کامل این مکتب توسط نقاش معروف « گیوم اپوالسنه» تدوین گردید.

سبک کوبیسم جنجالی بپا ساخت و او را در صف نامداران هنر نقاشی قرار داد. با اینهمه در سال 1917 بار دیگر از این سبک دوری جست و به سبک کلاسیک تمایل یافت. آنگاه به ایتالیا سفر کرد.

وی هیچ گاه از کوبیسم غافل نماند. در سال 1918 پیکاسو دوباره به اشکال هندسی خود بازگشت و این بار طرح های روشن تر و مشخص تر با حشو و زوائد کمتر را برگزید. در سال 1925 در شیوه ی کارش تحولی دیگر پدیدار گشت. این دوران دوام بیشتر یافت و تابلو «گرنیکا» که منقدان آن را شاهکار دانسته اند از ابداعات این دوران است. چندی بعد این شیوه نیز دلش را زد و به خلق تصاویر عامه فهمتر پرداخت. پیکاسو قبل از اینکه کوبیسم را به وجود آورد یک نقاش کلاسیک بود و کارهای کلاسیک پیکاسو از نظر دقت خط و رنگ بی نظیر است. تابلوهایی که در این زمینه ساخته است، تمام دارای سرهای یونانی اند از این آثار می توان تابلوهای «عشاق» و «زن در لباس سپید» را نام برد.

پیکاسو مردی است با پشتکار و عصبی مزاج که ثبات رأی ندارد، گروهی او را شیطان خوانده اند که جهان را در یک بن بست هنری گیج و سرگران ساخته است. گروهی از منتقدان گویند که وی شارلاتان بی همتائی است که زمانه و خویش را فریب داده است و کوبیسم را برای بازی دادن دنیای هنر ابداع کرده است. اما هوادارانش که تعدادشان بیشمار است، عقیده دارند که جهان سبک وی را خواهد شناخت به مانند بسیاری از سبک ها، که نخست مطرود بوده اند؛ چه در موسیقی و چه در ادبیات.

پیکاسو در سن 85 سالگی مردی است چاق و کله طاس که چهره ای دارد پر از چین و چروک، اما چشم هایش تابناک و نافذ و انگشتانش بلند، حساس و چابک اند. در زندگی  شخصی نخستین زنش «اولیویه» نام داشت. او به این زن چنان حسادتی می ورزید که روزها او را در خانه محبوس نگاه می داشت و کار خرید احتیاجات خانه را خود به شخصه انجام می داد. دومین زن پیکاسو هنر پیشه ی باله و سومین زنش عکاس بود! این زن موهای مشکی داشت. پیکاسو چند تابلو از او ساخت که شهرت بسیار یافت، وی از چهارمین زنش دو فرزند داشت. پیکاسو، مردی است که بزرگترین جنجال را در عالم هنر به پا ساخته و گروهی در استعداد او تردید و گروهی در نبوغش اصرار دارند؛ در هر حال وی از جمله چند نقاش چیره دست تاریخ بشر است. تاکنون هزاران تابلو ساخته است که برخی از آنها را تا 50 هزار دلار به فروش رفته است. اما ارزش یک تابلوی او به طور متوسط بیست هزار دلار است.

پیکاسو در تمام عمر مطالعه کرده است، در چهل سالگی: ساختن ورق های آهنی، در شصت سالگی: اصول و رموز چاپ سنگی و در هفتاد سالگی: کوزه گری را آموخت. در کارگاه خود مجسمه ای دارد از یک سیاه پوست و پرده ی بزرگی به نام « انجمن صلح» ... او قیافه ای گرفته دارد، با اینهمه در پاره ای از مواقع خود را به دست خنده و نشاط می سپرد و چندان خوشمزگی و شوخی می کند که حوصله ی دوستانش را سر می برد. دیوانگی های او مایه ی لذت و سرمستی خبرنگاران است. این دیوانگی ها مشکل است و مثل سیگاری است که او برای رفع خستگی دود می کند. هیچ  ماده ای در دنیا  نیست که او بکار نبرده باشد، یکی از دوستانش می گوید روزی از او در کارگاهش پرسیدم: این همه حلبی را برای چه می خواهید؟ و او جواب داد که مایل است از آنها استفاده کند اما نمی داند چطور آنها را بکار بود. در جوانی، در عین شهرت در پاریس خانه ای کهنسال داشت که از سالن های وسیع تشکیل می شد و همیشه پر از ، کبوتر، پرده های بزرگ و پر از آشفتگی و دَرهَم و برهَمی بود!

در کارهش همیشه تعداد زیادی آهن پاره، گل های گوناگون، طرح ها، گلوله های شیشه ای، اعلان پاره ها، ستون های چدنی و تختخوابی که روی آن پر از نامه و روزنامه و عکس بود به چشم می خورد... همچنین در باغ خانه اش همیشه یک بزغاله ی زنگوله دار در گردش بود!

زندگی نامه آندره ژید

زندگی نامه آندره ژید

 

«آندره ژید»Andre Gide نویسنده ی شهیر فرانسوی در 22 نوامبر سال 1869 در پاریس به دنیا آمد و در 19 فوریه سال 1951 در همان جا درگذشت. پدر آندره از مردم «نرماندی» و مادرش از اهل جنوب فرانسه بود. پدر و مادر «ژید» از لحاظ اخلاق و سجایا و روحیات باهم اختلاف داشتند و چون پدر «ژید» به واسطه ی گرفتاری نمی توانست به تربیت فرزند خود بپردازد، لذا پرورش وی به عهده ی مادرش که زنی سخت گیر بود قرار گرفت. خانواده ی ژید که پیرو مذهب «پروتستان» بودند تعصب شدیدی در امور مذهبی داشتند و می خواستند که «آندره» هم تمام اعمال دینی را به جا آورده، تسلیم ایمان مذهبی گردد. ولی برخلاف تمایل خانواده، ژید از کوچکی طبع سرکشی داشت و تعلیمات مذهبی را نمی پذیرفت.

در سال 1880 یعنی در یازده سالگی آندره ی کوچک پدر خود را از دست داد و نفوذ و قدرت مادرش نسبت به وی فزونی گرفت و مادر سخت گیر او را در فشار گذاشت که هم امور مذهبی را انجام دهد و هم در مدرسه به تحصیل بپردازد، ولی ژید از هر دو موضوع امتناع داشت و ناچار لجاجت و سخت گیری مادرش از اندازه گذشت تا جایی که وی به گریه و زاری های آندره اهمیت نمی داد.

در نتیجه ی شدت فشار، آندره دچار حمله ی عصبی گردید و به رختخواب افتاد و مادرش ناگزیر شد او را برای معالجه به آسایشگاه «سناتوریوم» ببرد؛ گرچه بر اثر مداوا و آزادی عمل حال ژید بهبود یافت ولی آثار این دوران فشار و اسارت و بیماری در نوشته های وی به ظهور رسید. ژید به تحصیل بی علاقه بود و از محیط مدرسه نفرت داشت و همان اندازه که مادر و سایر افراد خانواده اش به تحصیلات آندره و تعلیمات مذهبی وی علاقه مند بودند چند برابر آن وی نسبت به هر دو موضوع بی علاقه بود تا بالاخره مادر ژید یک نفر معلم سرخانه برای تعلیم وی گماشت و بهترین و ضروری ترین کتاب تحصیلی او را انجیل قرار داد.

با این حال آندره ژید از معلم خودش موسیقی آموخت و در این هنر پیشرفت بسیار کرد. او همچنین با وجود مواظبت خانواده اش چند کتاب دیگر به دست آورده در ساعات فراغت مطالعه می کرد و از این راه با نویسندگی و ادبیات آشنا شد و از همین روزنه ی کوچک دنیای بزرگ ذوق و هنر را تماشا کرد و برای تمام عمر فریفته ی آن شد و در تحت قانون فطری که هر موجود ذی روح در برابر فشار و محرومیت عکس العمل شدید نشان می دهد، آندره ژید هم مظهر عجیب این واکنش طبیعی قرار گرفت، به طوری که در تمام عمر آزادی و بی بند و باری را جانشین فشار و حرمان دوران کودکی قرار داد . وی در 16 سالگی، بی اختیار عاشق دخترعموی خود «مادلین Madeleine Rondeaux» (1938–1867) گردید. نویسنده ی جوان از این احساسات و عوالم عشق و شیفتگی در آثار خویش صحبت و به نام «امانوئل» از دختر عموی خویش «مادلین» یادآوری می کند. در این موقع وی اولین کتاب خود را به نام «خاطرات و اشعار آندره والتر» منتشر کرد. این کتاب که نخستین اثر نویسنده است تقریباً نیتجه ی یک سلسله ناکامی های دوره ی جوانی است که در تعقیب و امتداد جریان حیات پر از یأس و حرمان کودکی کشانده شده است. این کتاب تحت تأثیر التهابات شدید روحی دوره ی جوانی و در محیط آرام سرزمین «آنسیAnnecy» نوشته شده است.

در سال 1889 کتاب «مسافرت اورین» را نوشت که حاوی شدیدترین و لطیف ترین احساسات و خاطرات ایام جوانی است.

آندره ژید در سال 1893 خود را از قیود خشک تقدس رها ساخته به «تونس» و آفریقا رفت و در مدت دو سالی که در آنجا بود جز مدت یک بیماری که سل گرفت و مجبور شد در «بیسکرا» بماند، به خوش گذرانی مشغول بود . ژید در کشمکش هوی و هوس و زندگی آرام مدتی اسیر و با طبیعت خود در مجادله بود تا آن که سرانجام به پاریس بازگشت و به سال 1897 کتاب «مائده ها ی زمینیThe Fruits of the Earth» را در مراجعت از سفر آفریقا به رشته ی تحریر درآورد.

در این موقع « ژید» دوباره از زندگی در پاریس دلگیر شد و به مسافرت پرداخت و این بار رخت به سوی «الجزیره» کشید و پس از آنکه خبر فوت مادرش به وی رسید بار دیگر به فرانسه برگشت و با تجدید عوالم عشق و شیفتگی دوران جوانی با دختر عموی خود مادلین ازدواج کرد.

وی کتاب «رذل» را پس از مسافرت و گردش در «الجزایر» به قلم آورد، و آن داستان کسی است که برای ابراز شخصیت خود از سنن و مقررات رهایی پیدا کرده و برای اجرای افکار و آرزوهای خود تلاش و کوشش می کند. ژید که از زندگی آرام و انزوا بیزار بود و می خواست حیات خود را در دیدن آثار و مناظر جدید و سیاحت و مطالعه بگذارند در زمانی که پنجاه و چهار سال از عمرش می گذشت یعنی به سال 1923 به مسافرت پرداخت و سفری به «کنگو» کرد و پس از یک سال اقامت در آنجا به پاریس بازگشت. در سال 1936 سفری به کشور «شوروی» کرد و پس از گشت و گذار و مطالعه در آن محیط به فرانسه مراجعت نمود.

آندره ژید پس از فراغت از تحصیلات مقدماتی به مطالعه ی آثار نویسندگان و شعراء پرداخته بود. و کتب زیادی را بررسی کرده بود و با نویسندگان بزرگی مانند«مترلینگ»، «رنیه»، «مالارمه» و « پیرلوئیس» آشنایی داشت.

ژید از بیست سالگی شروع به نویسندگی کرد و اگر چه آثار اولیه اش چندان مورد توجه قرار نگرفت ولی در عین حال مخالفین و موافقینی پیدا کرد و وقتی که اندک شهرتی بهم رسانید و انجمن ادبی لندن در شعبه ی ادبیات، کرسی «آناتول فرانس» را به «آندره ژید» واگذار کرد این کار توجه زاید الوصف خوانندگان و علاقه مندان به آثار ادبی را به سوی ژید و آثار وی معطوف ساخت. آندره ژید علاوه بر نشر آثار ادبی از داستان و بیوگرافی و نمایشنامه به همراهی دوستان و آشنایان خود به تأسیس مجله ی «جدید فرانسه» همت گماشت که مدت سی و سه سال از 1908 تا 1941 دوام داشت و این مجله ی ادبی خدمت بسیار بزرگی به ادبیات جهان و خاصه ادبیات فرانسه نموده است که نسل کنونی آشنایی و ارتباط خود را با آثار و شاهکارهای هنرمندان و نویسندگان معاصر اروپایی و امریکایی مرهون آن می باشد.

«آندره ژید» در سال 1947 به دریافت جایزه ی ادبی نوبل موفق گردید. او به جهت همکاری با آلمان ها در میان هم میهنان خود و در دنیای دموکراسی بد نام گردیده و مورد غضب و کینه قرار گرفته است. از آثار دیگر او می توان «اگر دانه نمیرد»، «در تنگ»، «اودیپ »، « داستایوسکی»، «آهنگ روستائی»، «زیر زمین های واتیکان»، «مسافرت به کنگو»، «کوریدون»، «سکه سازان قلب»، «تزه»، «مکتب زنان»، «ایزابل»، «ربرت ژنویو»، «اخلاق»، «مذاکرات خیالی»، «تربیت زنان»، «دفتر سپید و سیاه»، «باطلاق ها»، «بهانه ها»، «بهانه های تازه»، «اکنون با تو»، «پرومته تزه»، «بازگشت از شوروی»، «بازگشت کودک ولگرد»، «مائده های زمینی»، «خاطراتی از اسکارواید»، «دفترهای یاداشت آندره والتر»،«مائده های تازه» و «مسافرت اورین» را نام برد.

photo

 

زندگی نامه ولفگانگ آمادئوس موتزارت

زندگی نامه ولفگانگ آمادئوس موتزارت

 

«ولفگانگ آمادئوس موتزارت»Wolfgang Amadeus Mozart موسیقی دان نابغه ی اتریشی در 27 ژانویه ی 1756 در «سالزبورگ» (1) اتریش به دنیا آمد و در پنجم سپتامبر 1791در «وین» درگذشت. پدرش «لئوپولد موتزارت، آهنگساز و ویولونیست بود و فرزندان خود «نانرل» (2) ، «ماریا آنا» (3) خواهر موتزارت و «ولفگانگ» را از کودکی به موسیقی آشنا کرد.

وقتی «لئوپولد» (4) درس پیانو را با دختر 7 ساله ی خود آغاز کرد «ولفگانگ» سه ساله بود و با علاقه ی زیادی به دست های خواهر خود و تعلیمات پدرش گوش می داد و بعد از کار آنها، خود به زحمت از صندلی بالا می رفت و پشت پیانو می نشست و غالباً با دو انگشت کوچک خود درجه ی سوم را روی پیانو می گرفت و از شنیدن این دو صدای مطبوع که ساده ترین آکورد موسیقی است لذت می برد. در چهار سالگی پدرش سعی کرد به او منوئت و قطعات ساده ای بیاموزد. ولفگانگ یک منوئت را در نیم ساعت و یک قعطه ی بزرگتر را در یک ساعت می آموخت و بالاخره در پنج سالگی شروع به تصنیف آهنگ کرد.

اولین منوئت «ولفگانگ» چنان ماهرانه ساخته شده بود که توجه پدرش را جلب کرد و امروز این قطعه در موزه ی «موتزارت» در «سالزبورگ» ضبط است. استعداد خارق العاده ی «ولفگانگ» باعث شد که پدرش برای معرفی او به شهرهای دیگر مسافرت کند و به این منظور او را در شش سالگی همراه خواهرش به «مونیخ» ، «وین» ، «وروتنبرگ» ، «فرانکفورت»، «آخن» و «بروکسل» برد و در کنسرت هایی که برای آنها ترتیب داد «موتزارت» کوچک ویولن می زد و خواهرش پیانو می نواخت. نخستین اثر معروف «موتزارت» چهارسونات برای کلاوسن بود که «موتزارت» در سفر پاریس نوشت و آن را به مادام «ویکتوار دوفرانس» تقدیم کرد. در سفر پاریس «نانرل» نیز همراه بود و در کنسرت این دو کودک لوئی 15 و «مارکیز دوپمپادور» نیز حضور داشتند. در سفر انگلستان که یک سال و نیم طول کشید «ولفگانگ» با «یوهان کریستیان باخ»، کوچکترین فرزند باخ بزرگ آشنا شد و تحت تأثیر آثار ارکستری او نخستین سمفونی خود  را  نوشت و در مدت اقامت در انگلستان شماره ی سمفونی های او به شش رسید. پس از انگلستان «لئوپولد» مسافرت های دیگری به شهرهای فرانسه و سویس کرد اما ولفگانگ به واسطه ی کار فوق العاده و تغییر محیط چند بار به سختی مریض شد، به همین علت غالباً لئوپولد را متهم می کردند که برای شهرت خود فرزندش را به کارهایی که فوق طاقت او بود می گمارد و استعداد او را وسیله ی تجارت قرار می دهد. اما لئوپولد شخصاً مردی جدی و پر کار بود و عقیده داشت نباید استعداد فرزندان خود را عاطل بگذارد. هنگام مراجعه به «وین» به سال 1768 موتزارت نخستین اپرا بوفای ایتالیائی «دختر ساده» و همچنین یک مس مذهبی تصنیف کرد، در این زمان فقط 12 سال از عمر او می گذشت. در 14 سالگی موتزارت همراه پدرش به ایتالیا رفت و در میلان اپرای معروف او به نام «مهرداد پادشاه پونتو» چنان موفقیت یافت که در نمایش اول تماشاگران مکرر فریاد می کشیدند: زنده باد استاد کوچک و در همان سال اپرای او بیست دفعه در «اسکالا» (5)به مورد اجرا گذاشته شده. در سفر رم وقتی موتزارت در کلیسای « سیکستین» (6) آواز «میزرر» (7) اثر «آلگری Allegri»  (1582-1652) را شنید، با یکبار شنیدن توانست از حفظ آن را بنویسد. «پاپ کلمان چهارده» که به «گلوک» لقب شوالیه اعطا کرده بود، این بار همان لقب را به «موتزارت» داد و او را «شوالیه دوموزار» نامید. در مراجعت به وین موتزارت با «هایدن» آشنا شد و بعدها او را «پاپاهایدن» می خواند. در سال 1787 موتزارت به قصد مسافرت به پاریس به «مانهایم» (8) رسید و در آنجا آشنایی او با دختر آوازخوانی به نام «آلویزیا وبر» (9) تأثیر عمیقی در او کرد. «آلویزیا» دختر سبک سری بود و نمی توانست روح عالی او را دریابد ولی موتزارت که جوان حساس بود طبعاً به این دختر ظریف علاقه پیدا کرد. به طوری که وقتی مجبور شد به دستور پدرش «مانهایم» را ترک کرده به پاریس سفر کند هیچگاه خاطره ی چند روزی که در «مانهایم» گذشت از نظرش فراموش نشد.

«موتزارت» در پاریس برخلاف سفر اول موفقیتی پیدا نکرد. یک سمفونی که امروز به نام سمفونی پاریس مشهور است و یک بالت کوچک به نام «Les Petits Riens»  برای اهل این شهر تصنیف کرد، همچنین آشنایی او با دوک «دوگین» و دخترش که فلوت و هارپ می نواختند باعث شد که کنسرتوی فلوت و هارپ را برای آنها بسازد. ولی از حیث مادی در مضیقه بود. مادرش نیز در این هنگام درگذشت و او بعد از ناکامیهای بسیار تنها با یک امید به «مانهایم» برگشت و خیال می کرد «آلویزیا» همچنان منتظر مراجعه او است. اما دخترک که در این مدت شهرتی یافته بود با وجود قول و قرارهایی که گذاشته بود پیشنهاد ازدواج او را رد کرد. این نخستین ضربه ی روحی موتزارت بود ولی او در برابر آن پایداری کرد و در جواب «آلویزیا» آهنگی ساخت که مطلعش اینست: «من دختری که مرا نمی خواهد ترک می کنم» اما این حادثه او را در زندگی و هنرش پیش برد. در مراجعت به «سالزبورگ» موتزارت انقلابی در آثار خود به وجود آورد. آغاز سال 1779 مقارن با شاهکارهای وی است. در پایان همین سال نخستین اپرای بزرگ او «ایدومنئو» (10) در اپرا سریا تصنیف شد و او آن را به درخواست اپرای مونیخ در آن شهر به مورد اجرا گذاشت. در وین پارتینای خود را برای سیزده ساز بادی نوشت و این آهنگ نماینده ی هارمونی عالی موتزارت است. در سال1782 موتزارت که «آلویزیا» و خانواده ی «وبر» را فراموش نکرده بود با «کنستانس» خواهر کوچک «آلویزیا» ازدواج کرد و همین وصلت او را به ایجاد نخستین زینگ شپیل آلمانی «دستبرد در سرا» رهبری کرد. از تاریخ نگارش «عروسی فیگارو» اثر «بومارشه» (11) نویسنده ی فرانسوی فقط دو سال گذشته بود که موتزارت به فکر افتاد آن را به آهنگ اپرا در آورد. در آن زمان این نمایشنامه ی انتقادی و سیاسی مورد بحث محافل واقع شده بود. موتزارت طی یک سال به تصنیف آن موفق شد و توانست اثری بدیع و کاملاً جدید به اهل هنر تقدیم نماید و در سال 1786 آن را به مورد اجرا گذارد.

موفقیت این اپرا بخصوص در «پراک» باعث شد که وی سمفونی شماره ی 38 خود را به نام «پراک» بنویسد و همانجا بود که نخستین بار اپرا «دون ژوان» (12) را به سال 1787 نمایش داد. شاهکار موسیقی ارکستر موتزارت در سال 1788 پیدا شد. کنسرتوی پیانو در رماژور معروف به «تاجگذاری» از یادگاریهای این دوره است. ولی مهمترین کار موتزارت سه سمفونی است که امروز به نام «سه سنفی بزرگ موتزارت» مشهور است و در تابستان این سال تصنیف شده، این سمفونیها آخرین سمفونیهایی است که وی نوشته است. «همه این طور رفتار می کنند» یکی از اپراهای ایتالیایی موتزارت در 1789 به معرض نمایش گذاشته شد و «کوئینت رماژور» برای کلارینت و سازهای  زهی نیز مربوط به همین دوره است. در اواخر سال 1790 موتزارت سفری به «فرانکفورت» کرد ولی او ابداً به فکر آسایش نبود و چنان به کارهای طاقت فرسا مشغول بود که رفته رفته سلامت خود را از دست داد، با این حال در ده ماه اول 1791 توانست آثار بزرگی به وجود آورد، از میان آنها دو اپرای بزرگ «نی سحرآمیز» و «کلمانس دو تیتوس» (13)، «آوه وروم» (14) فانتزی در رمینور و کوئینت زهی در می بمل بسیار معروفند. در اواخر عمر موتزارت ، مرد ناشناسی او را به نوشتن یک «رکویمRquiem» (آواز مذهبی برای مردگان) تشویق کرد.

موتزارت بعد از اتمام « نی سحر آمیز» به تصنیف رکویم پرداخت ولی مشغله ی زیاد او را چنان فرسوده کرده بود که پیش از اتمام رکویم مریض و بستری شد. یک روز پیش از مرگ خوانندگان را به بالین خود خواست تا رکویم او را اجرا کنند ولی فقط تا قطعه ی «لاکریموزا» (15) توانست آنها را هدایت کند و پس از آن توانایی خود را از دست داد. فردای آن روز موتزارت در عین جوانی، زمانی که فقط سی و پنج سال داشت مرد. آن روز هوا به شدت طوفانی بود و باران به سختی می بارید زن موتزارت مریض و بستری بود و نتوانست در تشییع جنازه ی او شرکت کند تشییع کنندگان جنازه نیز به واسطه ی شدت باران از وسط راه برگشتند و تأسف جبران ناپذیری به جهت حق ناشناسی خود برای بازماندگان موتزارت و همه ی دوستداران باقی گذاشتند، زیرا موتزارت را در محلی دفن کردند که روز بعد هیچکس مکان آن را پیدا نکرد و آرامگاه موتزارت یکی از بزرگترین نوابع موسیقی برای همیشه مجهول ماند. آثار پیانوی موتزارت 19 سونات برای دو دست، پنج سونات برای چهار دست، یک سونات برای دو پیانو، چهار فانتزی و تعداد کثیری «واریاسیون» (16) و فوگ است. موزات سرنادهایی به یادگار گذاشته است که از سرنادهای او یک آهنگ کوچک شب و سرناد «هافنر» (17) معروف است. از موتزارت 41 سمفونی به یادگار مانده است. سمفونی پاریس، سمفونی هافنر (شماره ی 35)، سمفونی «لینس» (شماره ی 36)، سمفونی پراک (شماره ی 38) و سه سمفونی آخر شماره ی 0 39 و 40 و 41)، «ژوپیتر» از بهترین آثار موسیقی سمفونیک در قرن هیجدهم است. موتزارت 42 سونات ویولن و پیانو از خود باقی گذاشته است. موتزارت به دو سبک آلمانی و ایتالیایی اپرا ساخت و در این رشته نیز شاهکارهایی به وجود آورد. وی در اپرای آلمانی «دستبرد در سرا» و «نی سحر آمیز» را به وجود آورده و در اپرای آلمانی مقام شایسته ای احراز کرده است. «نی سحر آمیز» در حقیقت یک اپرای رمانتیک و به منزله ی مقدمه ی تأسیس اپرای ملی آلمان است. در اپرای ایتالیایی موتزارت اپرا سریا و اپرا بوفا تصنیف کرده است.

«اپرا سریاopera Seria» (اپرای جدی) ها عبارتند از:

«مهرداد پادشاه پونتو» در 1770، «رؤیای سیپیون» (18) که در سال 1772 از روی نمایشنامه ی «سیسرون» خطیب معروف رومی به مناسبت روز تولد ملکه ی الیزابت اتریش تصنیف شد، «لوچیوسیلا» (19) در سال 1773، «آسکانیو در آلب» (20) در 1771، «پادشاه چوپان» در 1775، «ایدومنئو پادشاه کرت» (21) در 1781 که مهمترین اثر موتزارت در اپراسریا است و «بخشایش تیتو» در 1791.

«اپرا بوفاOpera Buffa» (اپرای کمیک) های موتزارت به ترتیب عبارتند از:

«دختر ساده» در 1786، «دختر باغبان» در 1775، «عروسی فیگارو» در1786 که معروفترین اپرای بوفای اوست، «دون ژوان» (22) در 1787، «همه این طور رفتار می کنند» در 1790 «زینگ شپیل» (23) (نمایش آوازی)های وی عبارتند از: «سعیده» در 1779، «باستین و باستینه» (24) در 1768، « دستبرد در سرا» در 1782 و «مدیر تماشاخانه» کمدی موزیکال در 1786 و «نی سحرآمیز» در 1791 که معروفترین اپرای آلمانی موتزارت است.

راهنمای مجموعه آثار ولفگانگ آمادئوس موتزارت

          راهنمای مجموعه آثار ولفگانگ آمادئوس موتزارت


صفحه اصلی مجموعه موتزارت

مثل این است که از پنجره با تحسین به کودکی نابغه می نگری که در حال بازی و سخن گفتن با خود است.

موتزارت در طول سی و پنج سال عمر خود که بیش از بیست و پنج سال آن با خلاقیت و پرباری توأم بوده، بیش از ششصد اثر در کلیه ی زمینه های موسیقی سازی و آوازی تصنیف کرده است که در این مختصر، فهرستی از این آثار آورده می شود:


آثار ِ سازی (برای یک یا چند ساز و یا ارکستر کامل)

(1)- سمفونی ها – مجموعاً 43 سمفونیکه نخستین آن را موتزارت در سال 1764، آن زمان که فقط هشت سال داشته تصنیف کرده و آخرین آن را در سال 1788، سه سال قبل از مرگش به پایان رسانیده است. یازده سمفونی آخرین از قدرت و انسجام و شهرت و مقبولیت بیشتری برخوردار است و مرتباً در سالنهای کنسرت سراسر دنیا نواخته می شود. مشخصات این یازده سمفونی به شرح زیر است:

1- سمفونی شماره 31 در  رماژور (پاریس)      297.k

2- سمفونی شماره 32  در  سل رماژور 318.k

3. سمفونی شماره 33  در سی بمل ماژور      319.k

4. سمفونی شماره  34 در دو  ماژور     338.k

5. سمفونی شماره  35 در ر ماژور  (هافنر)     385.k

6. سمفونی شماره 36 در دو ماژور  (لینز)       425k.

7. سمفونی شماره  37 در سل ماژور  k. 425a

8. سمفونی شماره 38 در ر ماژور    (پراگ)    504 k.

9. سمفونی شماره 39 درمی بمل ماژور         543k.

10. سمفونی شماره 40 در سل مینور  550k.

11. سمفونی شماره  41 در دو ماژور(ژوپیتر)  k.551

(2) – مجموعه ای از آثار ارکسترال که شمار آنها به یکصد ویک می رسد و سرنادها (از جمله سرناد مشهور «موسیقی کوچک شبانگاهی»)، دیورتیمنتوها، مارش ها، رقصهای آلمانی، رقصهای دسته جمعی و منوئه ها را شامل می شود.

(3) – کنسرتو برای پیانو و ارکستر – مجموعاً 31 کنسرتو که پنج کنسرتوی آن بر روی سوناتهای پیانوی سایر آهنگسازان تنظیم گشته است. زوجی از این کنسرتوها: کنسرتویی در می بمل ماژور 271.K که برای پیانیست فرانسوی مادموازل «ژنوم» تصنیف گشته و به نام او مشهور شده و کنسرتویی در ر ماژور 537.K  که به نام «تاجگذاری» معروف گشته است.

(4) – کنسرتو برای سایر سازها: پنج کنسرتو برای ویلن – یک «کنسرتو» در دو ماژور برای دو ویلن – یک کنسرتو برای باسون – یک کنسرتو برای هارپ و فلوت – دو کنسرتو برای فلوت – یک سمفونیا کنسرتانته برای (ابوآ – کلارینت – هورن – باسون) – یک سمفونیا کنسترتانته برای ویلن و ویولا – یک کنسرتو برای ابوآ – چهار کنسرتو برای هورمون (شیپور) – یک کنسرتو برای کلارینت.

(5) – هفده سونات برای ارگ و ارکستر

(6) – شش کوینتت برای سازهای زهی.

(7) – بیست و پنج کوارتت برای سازهای زهی که شش کوارتت آن به هایدن اهداء گشته و به عنوان کوارتت های سازهای زهی موتزارت اهدایی به هایدن مشهور شده است.

(8) – پنج دوئت و تریو برای سازهای زهی.

(9) – دو کوارتت و هشت تریو برای پیانو.

(10) – سیزده قطعه ی مختلف به صورت سونات، کوارتت، کوینتت برای مجموعه هایی گوناگون از سازهای ارکستر.

(11) – چهل سونات برای ویلن و پیانو.

(12) – هفتاد قطعه برای پیانو به صورت سونات، فوگ، آداژیو، فانتری، منوئه، واریاسیون و روندو.


آثار ِ آوازی

(1) – آثار نمایشی و دراماتیک (زینگ اشپیل – اپرت – اپراهای کمیک و جدی ). موتزارت مجموعاً بسیت و سه اثر در این زمینه تصنیف کرده که نخستین آنها در یازده سالگی و آخرین شان چند ماه قبل از مرگش بوده است. از میان اپراهای موتزارت، شش اپرا دارای شهرت و محبوبیت بیشتری بوده به طوری که از زمان تصنیف تا امروز در سالنهای اپراهای مشهور دنیا مرتباً روی صحنه آمده است و همچنان می آید:

اپرای جدی          «ایدومنه پادشاه کرت»

اپرای کمیک        «دختر ربائی از حرمسرا»

اپرای کمیک        «عروسی فیگارو»

اپرای جدی          «دون ژوان»

اپرای کمیک        «همه چنین می کنند»

اپرای       «نی سحر آمیز»

(2) – آثار موسیقی کلیسائی – پنجاه و هفت قطعه برای سازهای ارکستر، ارگ و خوانندگان چهار صدایی که مشهورترین آنها رکوئیم در مینور 626.K آخرین اثر موتزارت است.

(3) – آریاهایی برای یک خواننده به همراهی سازهای مختلف و یا ارگ ، مجموعاً پنجاه و هشت قطعه

(4) – آوازهای دسته جمعی همراه با ارکستر، جمعاً هفت قطعه

(5) – آثاری برای آوازهای چند نفره بدون همراهی ارکستر، جمعاً چهل و چهار قطعه

(6) – آوازهای تک صدایی همراه با پیانو، مجموعاً سی و هفت قطعه


خصوصیات موسیقی موتزارت:

1- شیطنت و حرکتهای غیرمنتظره ، همراه با نغمه های بازیگوشانه.

2- پیروی از روش ابداعی خود وکرنش کردن در مقابل سنتهای موسیقی زمان خود.

3-استفاده از تکنیک بالا در ساخت و اجرا.

4- شروع استفاده از هارمونی نوگرا (= هماهنگی نوین ) با سوق در جهت موسیقی کلاسیک.

.. تا...استفاده از قالب باروس.

5- تعدد آثار به یاد ماندنی.

6- نبوغ در جوانی به همراه شادابی زندگی در موسیقی.

7- اوج خلاقیت در ایجاد نوع جدیدی از آثار ِ سازی در زمانه خود.


حس

شیطنت عدم توقف در یک سبک خاص ،حرکت در دوران جوانی و تلفیق نشاط زندگی با موسیقی، بی آلایشی مانند حس نوعی گذر از جایی به جایی و زیستن در ذات همان حرکت.

مثل این است که از پنجره با تحسین به کودکی نابغه می نگری که در حال بازی و سخن گفتن با خود است

كریستف كیشلوفسكى

نگاهى به فیلم «من خداوند هستم، پروردگار شما» ساخته كریستف كیشلوفسكى

«آزادى درونى، آزادى جهانى است»

  


كریستف كیشلوفسكى

هفته گذشته به مناسبت دهمین سالگرد كیشلوفسكى از برنامه سینما چهار فرمان اول از ده فرمان ساخته این فیلمساز برجسته لهستانى پخش شد.

ده فیلم كوتاه «ده فرمان» براساس فرامین ده گانه حضرت موسى ساخته شده اند و در هریك از آنها كه نام این فرامین را بر خود دارند به یكى از این فرمان هاى معروف پرداخته مى شود.این نخستین بار است كه فیلمى از كیشلوفسكى خالق شاهكارهایى نظیر «سه گانه، سه رنگ» و «زندگى دوگانه ورونیك» از تلویزیون ایران پخش مى شود. همانطور كه یكى از مهمانان برنامه این هفته سینما چهار عنوان كرد، برنامه سینما چهار در دوره اخیرش فیلم هاى درخشانى از فیلمسازان بزرگ دنیا را پخش كرد.كافى است به اسامى كارگردانانى كه فیلمشان از برنامه سینما چهار پخش شده، نگاهى بیندازید تا اهمیت كار برنامه سینما چهار بهتر درك شود: ییمو، هانتكه، اگویان، كن لوچ، كوروساوا، دیوید لینچ، نانى مورتى، هرتزوگ و... این هفته نیز فیلمى كوتاه از كیشلوفسكى پخش شد تا علاقه مندان به سینما اگرچه از پخش سه گانه این كارگردان از تلویزیون ناامید باشند اما به هر حال حداقل یك فیلم از این كارگردان تماشا كرده باشند.

فیلم «من خداوند هستم، پروردگار شما» درباره پدرى است كه علم گراست و اعتقادى به خدا ندارد و در نهایت فرزندش را سر اعتقاد افراطى اش به علم از دست مى دهد.


درباره كارگردان

كریستف كیشلوفسكى بیست و هفتم ژوئن سال 1941 در ورشو به دنیا آمد. او یكى از فیلمسازان برجسته عرصه تلویزیون، سینما و فیلم مستند از دهه هفتاد تا دهه نود میلادى بود. زمینه هاى اجتماعى و اخلاقى جهان معاصر كانون بسیارى از فیلم هاى مهم او است و رویكرد منحصر به فردش به این زمینه جایگاه او را به عنوان یكى از بزرگترین كارگردانان سینماى مدرن تثبیت كرد. او یكى از اعضاى برجسته نسلى از فیلمسازان لهستانى بود كه فیلم هایشان با عبارت «سینماى اضطراب اخلاقى» توصیف مى شد. فیلم هایى كه محدودیت هاى سانسور سینماى سوسیالیستى را با نشان دادن خط افتراق بین فرد و حكومت آشكار مى ساختند.كیشلوفسكى در سال 1968 از مدرسه فیلمسازى لودز فارغ التحصیل شد و كارش را با ساخت فیلم هاى مستند هنرى و سیاسى با هدف ارتقاى آگاهى اجتماعى آغاز كرد. از فیلم هاى مستند كیشلوفسكى مى توان به «بیمارستان» اشاره كرد كه در آن فیلمساز مشكلات بهداشت عمومى را در لهستان مطرح مى كند. او اولین فیلم هاى سینمایى اش را براى تلویزیون ساخت. آثار سینمایى او نیز شكل گرفته از تصاویر مستند بود. از تكنیك هاى فیلم مستند براى اضافه كردن رئالیسم به فیلم هاى داستانى استفاده كرد. جاى زخم (1976) نخستین فیلم كیشلوفسكى بود كه در آن با نگاهى مبتنى بر رئالیسم اجتماعى مشكلات مدیریتى را در یك كارخانه بزرگ صنعتى به تصویر كشید. او با فیلم شیفته دوربین (1979) مورد توجه جشنواره ها قرار گرفت. فیلم هجویه اى بر صنعت سینما و كنكاش در مسئله سانسور بود. كیشلوفسكى در سال 1981 فیلم «شانس كور» را ساخت كه در آن به نقش بخت و اقبال در آینده انسان ها پرداخت. از سال 1984 او همكارى بلندمدتش را با كریستف پیشویچ فیلمنامه نویس با فیلم «وكیل لهستانى» آغاز كرد. فیلم در فضاى حكومت نظامى سال 1982 در لهستان مى گذرد و داستان یك وكیل مرده است كه زندگى خانواده اش را دنبال مى كند.فیلم هاى «دكالوگ» كه كریستف پیشویچ در نوشتن اش با كیشلوفسكى همكارى كرد، مجموعه ده فیلم یك ساعته است كه براساس ده فرمان حضرت موسى براى تلویزیون لهستان ساخته شد. تمام فیلم ها در یك مجتمع مسكونى در ورشو مى گذرند. مجموعه این فیلم ها در جشنواره ونیز نمایش داده شد و منتقدین آن را شاهكار سینماى مدرن نامیدند.كیشلوفسكى وقتى نتوانست در لهستان بودجه لازم را براى ساختن فیلم هایش تهیه كند، فیلمسازى را در فرانسه دنبال كرد و در سال 1992 فیلم «زندگى دوگانه ورونیك» را ساخت كه برایش شهرتى جهانى را رقم زد.

كیشلوفسكى سپس سه گانه مشهورش را براساس رنگ هاى پرچم فرانسه ساخت. آبى (،1993 آزادى)، سفید (،1994 برابرى) و قرمز (،1994 برادرى). در فیلم آبى ژولیت بینوش نقش زنى را بازى مى كند كه در یك تصادف اتومبیل شوهر و فرزندش را از دست مى دهد و زندگى جدید و آزادى نمى تواند جایگزین عشق از دست رفته اش شود. در سفید، یك آرایشگر لهستانى مى كوشد تا عشق همسر سابقش را بازیابد. همسر سابق او كه نقشش را جولى دلفى بازى مى كند یك دختر زیباى فرانسوى است كه از رابطه یكطرفه شان برابرى را طلب مى كند. در فیلم قرمز ایرنه ژاكوب نقش مدلى را بازى مى كند كه به تدریج عاشق یك مرد مسن مى شود. كیشلوفسكى به دفعات از فیلمسازى اعلام بازنشستگى كرد اگرچه هیچگاه نتوانست واقعاً از سینما دست بكشد. آخرین پروژه او سه گانه دیگرى با نام هاى «بهشت، جهنم، دوزخ» بود كه البته كیشلوفسكى پیش از اینكه ساخت فیلم ها تمام شود درگذشت. او كه در اكثر اوقات سیگار به لب داشت در سن 54 سالگى پس از یك عمل جراحى قلب از دنیا رفت. «بهشت» اولین فیلم از سه گانه ناتمام كیشلوفسكى در سال 2002 توسط تام تایكور و با بازى كیت بلاپخت ساخته شد.


از زبان كارگردان

«آیا واقعاً انسان ها آزادى، برادرى و برابرى را مى خواهند؟ این فقط یك شیوه براى حرف زدن نیست؟»

«خوش بینى از نظر من دو عاشقى هستند كه در غروب یا طلوع آفتاب - هر كدام كه مى پسندند - بازو در بازوى هم قدم بزنند.» «مشكلى با زندگى در كنار آدم هایى با ملیت هاى مختلف ندارم، هم عصران ما با اعتقاد بیش از اندازه به ملیت چیزهایى را از دست داده اند.» «در زندگى واقعى نام هایى هستند كه شگفت زده مان مى كنند چون اصلاً برازنده آدم هایى كه آن نام ها را دارند به نظر نمى رسند.» «در ده تعبیر مختلف ده فرمان ضرورت وجودى زندگى را بیان مى كند و سه كلمه آزادى، برابرى و برادرى. میلیون ها نفر جانشان را فداى این آرمان ها كرده اند.» «یك نفر در یك آپارتمان را مى زند تا از همسایه اش نمك یا شكر قرض كند. آدم ها در آسانسور با هم رو به رو مى شوند و از این طریق آن آدم توى ذهن تماشاگر نقش مى بندد.» «ما همیشه به عشق از چشمان كسى نگاه مى كنیم كه از آن عشق، رنج مى برد» «در هر آدمى، قلمروهاى پررمز و راز وجود دارد.»

«حقیقتش را اگر بگویم در كار ما عشق در مقابل همه چیزهاست چرا كه باعث به وجود آمدن وضعیت هاى دشوار مى شود. عشق، رنج مى آورد. نه مى توانیم با آن زندگى كنیم و نه بدون آن، به ندرت در كار من پایان خوش مى بینید.» «صنعت تلویزیون دوست ندارد پیچیدگى جهان را ببیند. تلویزیون گزارش ساده با ایده هاى ساده را ترجیح مى دهد: این سفید است آن سیاه. این خوب است، آن بد.» «فیلم ها همان قدر باید تحت تاثیر احكام فردى باشند كه احكام فردى از زندگى روزمره ما تاثیر مى گیرند.» «خودم را لهستانى مى دانم. من دقیقاً اهل روستاى كوچكى در شمال شرقى لهستان هستم. آنجا خانه اى داشتم. دوست دارم اوقاتم را در آن بگذرانم. اما آنجا فیلم نمى سازم. هیزم مى شكنم.» «تحقیق درباره چیزهاى ناشناخته شاید از این جهت ارزشمند است كه حس آدم نسبت به چیزهاى ناشناخته اغلب حسى دردناك است.»


تحلیل فیلم توسط مهمانان برنامه

علیرضا رئیسیان فیلمساز و سیداحمد سیدپایدارى فیلمساز و منتقد مهمانان این هفته برنامه سینما چهار بودند كه به نقد و بررسى فیلم «من خداوند هستم، پروردگار شما» پرداختند.

در ابتداى برنامه رئیسیان گفت: من مجموعه فیلم هاى كیشلوفسكى را خیلى دوست دارم چون وراثت خیلى خوبى از سینماى شاعرانه فلسفى تاركوفسكى و سینماى شكاك معنوى برگمان در آن هست كه در آثار كیشلوفسكى بسیار پخته تر شده و سینمایى بى پیرایه كه به هیچ وجه سعى نمى كند تماشاگر را مرعوب كند و از آن طریق وارد بحث هاى پیچیده شود، بلكه همه پیچیدگى ها را در مضامین ظاهراً ساده ولى پر از لایه هاى اشاره دهنده به مفاهیم عمیق نشان مى دهد. به هر حال وقتى یك مجموعه داستان را هم مى خوانیم داستان اول و داستان آخر كتاب خیلى اهمیت دارد. به این دلیل كه اولین باید مخاطب را جذب كند و آخرین داستان به مجموعه اى كه در ذهن مخاطب است پایان دهد. شاید خود كیشلوفسكى به این دلیل فیلم «من خداوند هستم پروردگار شما» را در ابتداى ده فرمان قرار داده كه وضعیت اضطراب آ میز بشر امروز و بحث عدم اعتقاد و علم گرایى مدرنیت را خیلى مستقیم نشان مى دهد و در نهایت به ایمانى باورپذیر مى رساند. تكنولوژى، علم زدگى و ایمان مهمترین مسائل این فیلم هستند.» سیدپایدارى نیز گفت: «به نظر من اگر كسى دیگر فیلم هاى كیشلوفسكى را ندیده باشد و فقط همین یك فیلم را ببیند با خیلى از مایه هاى آثار كیشلوفسكى آشنا مى شود. تنهایى آدم ها، فقدان ارتباط انسان ها، مواجهه شخصیت ها با عشق و مرگ از جمله این مایه ها است. فكر مى كنم در این كار مسئله عمده تضاد بین معنویت و تكنولوژى و عقل است.» رئیسیان در ادامه گفت: «اگر در فیلم دقیق شویم مى بینیم كه فیلم تنهایى آدم را در زندگى شهرى مدرن امروز نشان مى دهد، و این كاملاً با آثار فیلمسازانى مثل تاركوفسكى و برگمان متفاوت است كه انسان را به محیط هاى طبیعت گرایانه و انتزاعى تر كشانده و آنجا حرفشان را مى زنند. كیشلوفسكى اصلاً چنین كارى نمى كند و در فیلم هایش از ده فرمان به بعد یك انسان امروزى با اصطكاكات زندگى مدرن اروپا را مى بینیم كه روال سنت گرایانه معنوى اش را فراموش كرده است. یك نكته مهم دیگر در این آثار این است كه فیلمساز یك جورهایى به نقد نظام كمونیستى حاكم بر كشورش هم مى پردازد و با طرح مضامین درونى و معنوى، موضع خودش را نسبت به پدیده یكسان كردن آدم ها در قالب هاى مشخص نیز اعلام مى كند. دیگر مهمان برنامه با اشاره به جمله اى از كیشلوفسكى حرف هایش را ادامه داد و گفت: كیشلوفسكى درباره دكودكالوگ جمله جالبى دارد. او مى گوید با شروع این كار دیگر از پیرامون آدم ها دل كندم و آمدم به درون آدم ها. در فیلم هاى قبل از شما كیشلوفسكى را مى بینید كه معترض شرایط اجتماعى است و بیشتر نسبت به شرایط جامعه اى كه در آن زندگى مى كند نقد اجتماعى دارد. ولى در اینجا چرخش خاصى در نگاه او اتفاق مى افتد و او سعى مى كند معضلات را عمیق تر ببیند و از وجه سیاسى و اخلاقى بگذرد و نگاهى هستى شناختى به انسان داشته باشد و مى بینیم كه در اولین فیلم این مجموعه هم صراحتاً مى رود سراغ مسائل دینى و مذهبى، چه در كارهاى قبلى و چه در كارهاى بعدى كیشلوفسكى چنین صراحتى را در اشاره به مسائل دینى نمى بینیم.

رئیسیان گفت: «بررسى موضوعات فیلم هاى كیشلوفسكى باید با شناخت و درك دقیق محیط اجتماعى دوران ساخت این آثار باشد. یعنى این ده فرمان در اواخر دهه هشتاد یك نوع نگرش پیش بینانه یا پیشگیرانه نسبت به وضعیت موجود آن دوران در استان یا اروپاى شرقى است. كیشلوفسكى در فیلمسازانى كه گرایش خاص به مبانى معنوى و درونى دارند و خصوصاً اعتقاد به متافیزیك در آثارشان پررنگ است وضعیت موجود جامعه را به نقد تحلیلى و محتوایى مى كشند و به همین دلیل است كه اینها در عین اینكه فیلمسازان معترض هستند، اعتراضشان سیاسى نیست بلكه بازگشت به معنویت فراموش شده در یك زندگى مادى است. وقتى خالق یك اثر هنرى مى خواهد در كارش قالب شكنى كند قطعاً ارجاعات باید یا به چیزى باشد كه شرایط اجتماعى را نقد كند یا فلسفه اى كه این شرایط اجتماعى را به وجود آورده مورد پرسش قرار دهد. به نظر من حسن كار كیشلوفسكى در همین ساده كردن موضوعات پیچیده است یعنى چیزى كه تاركوفسكى برگمان فاقد آن هستند. شما مى بینید كه كشف این فیلمساز توسط فرانسوى ها و دادن فرصت به او براى ساخت ورونیكا و بعد سه گانه سه رنگ چقدر به بسط این نوع تفكر در اروپاى دهه نود كمك كرد.» سیدپایدارى گفت: «به نظر مى رسد كه كیشلوفسكى و فیلمسازانى مثل او از فیلم مستند شروع كردند. گرایش به مستندسازى در كشور لهستان زیاد بوده و گرایش جریانات رسمى و حزبى كشور خصوصاً حزب كمونیست به واقع گرایى و مستندسازى باعث مى شد كه اینها از این طریق وارد سینما شوند. ولى خیلى سریع پى مى برند آن واقع گرایى كه حزب كمونیست به اینها حقنه مى كند و اینها را مجبور مى كند كه در آن زمینه فیلم بسازند هیچ ربطى به مسائل درونى وجه انسان معاصر ندارد و در اصل یك نوع فریب دیگر است مثل فریب سینماى هالیوود. به همین دلیل جریان دیگرى را راه مى اندازند به نام جریان سینماى اضطراب اخلاقى. سینمایى كه در اصل مضطرب شرایط اخلاقى انسان معاصر در كشور لهستان است. منتها اینكه جریان كیشلوفسكى باعث شد كه سینماى معنوى در اروپا شكل بگیرد ردش در لهستان به غیر از كیشلوفسكى در فیلمساز دیگرى نیست. اما درباره جریان فیلم هاى اضطراب اخلاقى یك نكته ظریفى وجود دارد كه باید به آن دقت كرد. من استناد مى كنم به نوشته فیلسوف و متفكر معاصر ژیژك. او كتابى دارد درباره كیشلوفسكى كه در آن اثبات مى كند كه وقتى درباره كیشلوفسكى بحث مى كنیم فقط نباید محدود به حیطه اخلاق باشیم. آثار كیشلوفسكى فیلم هایى نیستند كه دنبال خوب و بد در حیطه اخلاقى بگردند. چون این نوع اخلاق یك نوع قرارداد است. اما كیشلوفسكى دنبال پرسش هاى اساسى تر و هستى شناختى تر درباره انسان است. البته این حرف به این معنا نیست كه آثار كیشلوفسكى غیراخلاقى اند اما اگر فقط در حیطه اخلاق به آثار كیشلوفسكى بپردازیم دچار مشكل مى شویم.»


تحلیل فیلم

فیلم كوتاه «من خداوند هستم ، پروردگار شما» ثابت مى كند چرا كیشلوفسكى یكى از بزرگترین فیلمسازان تاریخ جهان است. كیشلوفسكى همیشه در فیلم هایش فراتر از یك بعد انسان ها را نمایش مى دهد. كار كارگردان در این فیلم زمانى ارزشمندتر به نظر مى رسد كه او این فیلم را به همراه ? فیلم دیگر براى تلویزیون استان ساخت. تلویزیون رسانه اى است كه به قول خود كیشلوفسكى گزارش هاى ساده و یك بعدى از آدم ها را به نگاهى عمیق ترجیح مى دهد اما رویكرد كیشلوفسكى در این فیلم اتفاقاً به یكى از درونى ترین مسائل انسان یعنى ایمان مى پردازد.

فیلم ماجراى پدرى است كه به همراه فرزندش در یك مجتمع مسكونى زندگى مى كند. از همان اول فیلم در كنار این دو یك نیروى برتر نقش بازى مى كند: كامپیوتر. پاول از پدرش مى خواهد كه برایش مسئله اى را طرح كند بعد بلافاصله پشت كامپیوتر مى رود و مسئله را به كمك كامپیوتر حل مى كند. پس از اینكه پسربچه یك سگ مرده را بیرون از خانه مى بیند از پدرش سئوالاتى درباره مرگ مى پرسد. مرگ سگ او را وامى دارد تا درباره هستى خود پرسش كند. او كه تا پیش از این تمام مسائل را توسط كامپیوتر حل مى كرد ترجیح مى دهد این سئوال را از پدرش بپرسد. پدر او نیز در ابتدا درباره مرگ به ارائه دلایل پزشكى مرگ اشاره مى كند. قلب دیگر نمى تواند خون پمپاژ كند. او سرطان، حمله قلبى، تصادف و كهولت سن را عواملى مى داند كه باعث مرگ مى شود.اما پاول قانع نمى شود. او نمى تواند مسئله مرگ را همچون مسئله هاى ریاضى به راحتى بپذیرد.بى پاسخ بودن مرگ براى پاول نگاه او را به زندگى نیز تردیدآمیز مى سازد. در واقع او مى خواهد با فهم مرگ، به درك درستى از زندگى دست پیدا كند. او نمى تواند بفهمد كه چرا مرگ نیز مثل مسائل پیچیده دیگر قابل حل نیست.پاول روایت دیگرى از مرگ و زندگى را هم مى شنود. عمه او كه آدمى مذهبى است مى كوشد برادرزاده خود را با مفهوم خدا و ایمان آشنا كند. عمه پاول مى خواهد تصویرى آرام از خدا براى پاول ترسیم كند. به همین جهت است كه در توصیف خدا به پاول مى گوید: «خداوند هست به همین سادگى، اگر ایمان داشته باشى.» جالب اینجا است كه پاول طبق آموزه هاى پدر علم گرایش، هوش را مهمترین ویژگى براى قضاوت درباره آدم ها مى داند و وقتى عمه اش عكس كشیش را به او نشان مى دهد مى پرسد: «باهوش هست؟»

پدر پاول آدمى علم باور است. از نظر او تمام وجوه زندگى توسط علم قابل كشف است. البته تصور او از علم بر پایه منفعت هایى است كه به انسان مى رساند. از دیدگاه او علم چنان در خدمت انسان قرار مى گیرد كه رستگارى را روى زمین برایش رقم مى زند. او چنان از درستى دیدگاهش مطمئن است كه اشكالى نمى بیند اگر پسرش به كلیسا برود و درس هاى مذهبى را بخواند. شاید چون معتقد است بالاخره پاول نیز همچون او به آدمى صرفاً علم باور تبدیل خواهد شد.

پاول مى خواهد روى دریاچه نزدیك مجتمع مسكونى اسكیت بازى كند. پدرش توسط كامپیوتر محاسبه مى كند كه اگر سه برابر وزن پاول هم روى دریاچه اسكیت بازى كند یخ نخواهد شكست. با این حال او شبانه روى دریاچه مى رود و یخ ها را امتحان مى كند. این صحنه شاید بیش از آنكه نشانگر شك او به كامپیوترش باشد از عشق او به فرزندش حكایت دارد. روز موعود فرا مى رسد. روزى كه از نگاه كیشلوفسكى قدرتش را به پدر پاول نشان مى دهد. پاول براى اسكیت بازى روى دریاچه مى رود و یخ دریاچه مى شكند و پاول غرق مى شود. در این صحنه ها شاهد دگرگونى درونى پدر پاول در روند وقوع حادثه اى مرگبار هستیم. وقتى به او خبر مى دهند یخ دریاچه شكسته است با اطمینان مى گوید كه امكان ندارد. اعتماد او به علم و كامپیوترش باعث مى شود كه حتى صداى آژیر ماشین هاى آتش نشانى نیز او را به وحشت نیندازد. اطمینان او با زبان تصویر به زیبایى در فیلم نشان داده مى شود. ضرباهنگ فیلم به تدریج تندتر مى شود. خانواده بچه همسایه كه او نیز هنوز به خانه برنگشته سراسیمه از پله هاى مجتمع مسكونى بالا مى روند اما پدر پاول با اعتمادى كه به محاسبات كامپیوتر دارد با آرامشى كم نظیر ترجیح مى دهد با آسانسور به خانه اش برود. زمان كه مى گذرد شواهد بالاخره واقعیت شكسته شدن یخ ما را به او تحمیل مى كند. از اینجا به بعد شاهد انهدام درونى او هستیم. او كه ایمانش را به علم از دست رفته مى بیند در لحظه بى تكیه گاهى كنج خانه با خودش درگیر است. علم باورى او به قیمت از دست رفتن فرزندش تمام شده است. او پس از اینكه با دیدن جسد پسرش از مرگ او مطمئن مى شود به كلیسا مى رود و واكنشى پرخاشگرانه از خود نشان مى دهد كه نشانه اى هنرمندانه از ایمان او به خداوند است. او از یك سو به خدا ایمان آورده و از طرفى دیگر به او اعتراض مى كند كه چرا چنین تاوان سختى را بر او متحمل كرده است.

فیلم كوتاه «من خداوند هستم، پروردگار شما» متافیزیكى ترین فیلم كیشلوفسكى است. این كارگردان لهستانى اگر چه فیلم هایش را در قالب داستان هاى ساده از زندگى ساده مردم عادى ساخته اما كوشیده از بطن جسمیت زندگى روزمره به ماوراى فیزیك بپردازد. این نگاه در ده فیلم كوتاه از مجموعه ده فرمان پررنگ تر است. این فیلم ها بر اساس ده فرمان حضرت موسى ساخته شده اند و طبیعتاً فیلم هایى اخلاق گرا هستند. اما هنر فیلمساز در آن است كه به هر كدام از این فرامین كه در قالب یك جمله خلاصه شده، عمقى پیچیده مى بخشد كه در عین حال ظاهر ساده شان مخدوش نشده و قابل فهم هستند.

«من خداوند هستم، پروردگار شما» اشاره اى به زندگى حضرت ابراهیم و اسماعیل نیز دارد. با این تفاوت كه در اینجا پاول قربانى مى شود تا پدرش به خدا ایمان بیاورد. این تفاوت باعث مى شود تا داستانى كه در اواسط دهه هشتاد در لهستان مى گذرد باورپذیرتر به نظر برسد. این فیلم نگاه انتقادآمیز كیشلوفسكى نسبت به وابستگى زندگى امروزه به علم را نیز به همراه دارد. هر چند كه در جهان فیلم ، پاول و پدرش به استقبال علم مى روند و هنوز از مدل زندگى امروز كه علم خود را به زندگى بشر تحمیل كرده خبرى نیست اما فیلمساز با ترسیم جهان علم باور، عواقب جبران ناپذیر این تفكر را هشدار مى دهد. در جهان فیلم كوتاه كیشلوفسكى معنویت در خطر است هر چند هنوز كاملاً رخت برنبسته است. از دست دادن فرزند، استعاره اى از تمام چیزهایى است كه بشر در جهان امروز فداى فاصله گرفتن از معنویت كرده است. فیلم نمایى از دریاچه یخ بسته و مردى كه كنار دریاچه آتشى روشن كرده است تا خودش را گرم كند آغاز مى شود. این مرد چند بار دیگر در همین موقعیت در فیلم دیده مى شود.گرماى آتش او كورسویى از معنویت در سرماى چهارده درجه زیر صفر ورشو است كه نهایتاً فقط مى تواند خود او را گرم كند. فیلم كیشلوفسكى به این دلیل تاثیرگذار است كه در آن از ادا و اطوارهاى فیلم هاى سطحى كه مى خواهند حرف هاى بزرگ بزنند خبرى نیست. دیالوگ هاى فیلم بسیار ساده است و اكثر نماهاى فیلم متوسط است جز نماهایى كه از فضاى جلوى خانه - همان جا كه اتفاق اصلى فیلم رخ مى دهد- ارائه مى شود. كیشلوفسكى از بطن این تصاویر رئالیستى است كه مى تواند درون شخصیت هایش را بكاود. كارى كه كامپیوترهاى پاول و پدرش از عهده اش برنمى آیند. چطور مى توان تمام هستى را در كامپیوترهایى خلاصه كرد كه حتى نمى توانند از خوابى كه دیده اید خبر داشته باشند؟


تیم برتن

«تیم برتن» به روایت «جانی دپ»



خلاصه مقاله

تیم برتن برادر، دوست، یار و پدرخوانده فرزند من است. او روحی متعالی، شكوهمند و منحصر به فرد است كسی كه تا پایان جهان با او خواهم ماند و با تمام وجود اطمینان دارم او نیز چنین خواهد كرد.

بیشتر اوقات بعد از تماشای بهترین فیلم های عمرمان، پس از كلی كلنجار با ایده های مختلف و برداشت های متفاوت، در ناخودآگاه ذهنمان دوست داریم از میان پرسش های متعدد، پاسخ یكی را زودتر پیدا كنیم: «اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاده»

این شاید همان پرسش كلیدی است كه وادارمان می كند تا از جهان رویا، دنیای روی پرده و روابط بین شخصیت ها فاصله بگیریم و خود را به مجموعه پشت این پرده جادویی بخوانید واقعیت نزدیك كنیم. می خواهیم به عمق ذهن كارگردان و فیلمنامه نویس نفوذ كنیم و از زندگی خصوصی بازیگر ها سر دربیاوریم، پیش خودمان فكر می كنیم با پی بردن به مشكلات روحی، گذشته تلخ یا شیرین و روابط شخصی عوامل سازنده قطعا قدم بزرگی برای رمزگشایی از خیال ها، هوس ها، قصه ها و واقعیت های روی پرده برداشته ایم.

این حجم فراوان نشریات زرد كه زندگی لحظه به لحظه بازیگران را برایمان گزارش و مصور می كنند و برنامه های متعدد تلویزیونی كه مدام چگونگی ساخته شدن فیلم ها را با آب و تاب جلوی چشممان می آورند، شاید سطحی ترین نوع پاسخ به همان پرسش ناخودآگاه ما است و خوب هم می دانیم كه این پرسش قطعا پاسخ روشنی ندارد. مثلا بارها از خودم پرسیده ام دقیقا بین اسكورسیزی و تدوینگرش خانم اسكوممیكر پشت درهای بسته اتاق تدوین یا بین برتن و آهنگسازش دنی الفمن یا... چه اتفاقی می افتد فكر می كنید هیچ برنامه، گزارش، مصاحبه، یا منتقدی بتواند به این پرسش پاسخ درستی بدهد

شاید به همین دلیل است كه وقتی می بینیم تعداد همكاری های دو نفر در دنیای سینما به رقمی بالاتر از چهار

می رسد پیش خودمان می گوییم: «دیگر قطعا اتفاقی افتاده است.» و در میان تمام زوج های دو نفری، رابطه بازیگر فردی كه دیده می شود و كارگردان غایب همیشه حاضر، همان كسی كه دیده شدن یا نشدن بازیگر در دست او است بارزترین و بیرونی ترین وجه ارتباط های این طرف و آن طرف پرده است.

همین می شود كه فهرستی بلند را از كسانی كه دوستشان داریم در خاطرمان حفظ كرده ایم: تروفو پی یر لئو،برگمان اولمان، فورد وین، هاكس وین، گدار كارینا، كوروساوا میفونه، اسكورسیزیدونیرو، برتن دپ می توانیم همچنان این فهرست را ادامه بدهیم و همین می شود كه هر وقت از آنها گفت وگویی خواندیم یا دیدیم مدام دنبال این می گردیم كه ببینیم هر كدام از آنها درباره دیگری چه گفته، چه رازی را افشا كرده یا چه چیزی را دیده كه ما ندیده ایم.

كم كم هركدام را تنها با دیگری به یاد می آوریم و بعضی وقت ها از سر غفلت یا بی اختیار و ناخواسته تمامی فیلم های آنها و به خصوص بهترین شان را تنها محدود به همكاری دونفره شان می دانیم. حتی باور می كنیم هر چقدر كه این رابطه ادامه پیدا می كند چقدر چهره هر دو نفرشان شبیه همدیگر می شود.

فقط یك لحظه چشم هایتان را ببندید و به كلمه تیم برتن فكر كنید. آیا اولین چیزی كه جلوی چشمتان می آید چهره بهت زده و موهای پریشان او در ادوارد دست قیچی نیست و حالا برعكس به جانی دپ فكر كنید آیا دنیای برتن با همه آن ماجرا ها و رنگ ها و طنز ها و سیاهی ها و قصه ها و كودكی ها و... در ذهنتان نقش نمی بندد

??مارس سایت Guardian Unlimited بخشی از مقدمه چاپ جدید كتاب «برتن به روایت برتن» را منتشر كرد كه در آن جانی دپ به گوشه هایی از رابطه عمیق، ویژه و دوستانه اش با برتن پرداخته بود. این دو طی ?? سال دوستی بسیار صمیمانه شان در پنج فیلم عروس مردگان ????، چارلی و كارخانه شكلات سازی ????، اسلیپی هالو ????، ادوود ???? و ادوارد دست قیچی ???? همكاری كرده اند.


بعدالتحریر

جانی دپ زبان خاصی را برای این نوشته به كار گرفته بود. به قول یكی از دوستانم به فیلم های خود برتن یا مونولوگ های خود دپ در فیلم رویای آریزونا امیر كاستاریكا شباهت دارد. راستش خیلی سعی كردم تا به لحن او نزدیك شوم و در عمل احساس می كنم آن چیزی نشد كه خودم انتظار داشتم. به هرحال اگر توانستید حتما متن اصلی آن را پیدا كنید و از شوخ طبعی دپ لذت ببرید

مدت زمان زیادی از دوران كوتاه اوج و محبوبیت من یا هرچه كه جرات دارید آن را بنامید در جایگاه یك ستاره تلویزیونی گذشته بود. من از بیشتر آن سال ها با عنوان «این كار رو بكن یا برو بمیر» یاد می كنم: مرد آشفته و پریشانی را تصور كنید البته اگر علاقه دارید كه موفقیتی بسیار اتفاقی نصیبش شده و بسیار بعید است دیگر به آن جایگاه دست یابد، مردی كه با سرعت وحشتناكی یك دفعه به اوج رسیده و ناگهان به طرز خطرناكی و با همان سرعت سرسام آور در سراشیبی قرار گرفته است.

یا اگر بخواهید مثبت تر به ماجرا نگاه كنید، می توانیم آن را شبیه تحصیلات اجباری و تحمیلی بدانیم كه در كوتاه مدت مزایای خوبی هم به همراه خودش دارد. در هر دو حال، آن سال ها برای بازیگری كه برچسب تلویزیون رویش خورده بود و دنیای بی وفا و بی ثبات آثار تماشاگرپسند هم به حضورش هیچ اشتیاقی نداشت، دوران وحشتناك و هول برانگیزی بود.

خوشبختانه، من شدیدا مصمم و حتی بی اندازه محتاج و بی تاب بودم تا خودم را از این فراز و فرود خلاص كنم. تمامی در ها به رویم بسته شده بود و دیگر بعید می دانستم شانسی داشته باشم، تا اینكه كسانی چون جان واترز و تیم برتن با بصیرت و شجاعت شان این شانس را برایم فراهم كردند تا خودم پایه گذار و معمار بنیان های فكری خودم باشم. بگذریم، از موضوع اصلی دور شدیم... من بارها و بارها این حرف ها را زده ام.

مدتی است با حالتی قوز كرده پشت كیبورد كامپیوترم نشسته ام و به سختی مشغول كلنجار رفتن با كامپیوتری قدیمی و قراضه هستم كه نه او مرا می فهمد و نه من او را. مخصوصا با وجود میلیون ها فكری كه در مورد مسئله ای تا این اندازه شخصی مثل رابطه من و رفیق قدیمی ام تیم در سرم می چرخد.

برای من تیم همان آدمی است كه نزدیك به ?? سال پیش هم درباره اش نوشته ام، اگرچه گذر این سال ها برای هر دو نفر ما تمام خوشی ها، موفقیت ها و چیز های جذاب و فوق العاده ای را به همراه داشته و باعث تغییراتی اساسی و ریشه ای در شخصیت ما شده است. ما به آدم های دیگری بدل شده ایم، حداقل دیگر آن دو نفر سابق نیستیم.بله، من و تیم، هر دویمان پدر هستیم.

واقعا حیرت آور است، چه كسی حتی فكرش را می كرد كه ممكن باشد روزی بچه های هر دو ما با هم تاب بازی كنند یا ماشین های اسباب بازی و هیولاهای عروسكی شان را به هم بدهند و حتی احتمالا از هم آبله مرغان بگیرند. دیگر فكرش را هم نمی كردم من و تیم به اینجا ها برسیم.

تنها فكر كردن به اینكه تیم برای خانواده اش پدری سربلند است، مرا بی اختیار به گریه می اندازد. طوری كه واقعا نمی توانم جلوی اشك هایم را بگیریم آخر اینجا هم پای چشم های تیم وسط است. شكی نیست كه این یك جفت چشم غم زده، ناآرام و درمانده همواره درخشش خاصی داشته اند. اما این روزها چشمان این یار و رفیق قدیمی همچون باریكه های نورانی اشعه لیزر پرفروغ و درخشنده اند. در عمق نگاه نافذ، خندان و حاكی از رضایت امروز او تمامی آن ژرفا و متانت گذشته با روشنایی امید به آینده عجین شده است.

پیش از این هیچ گاه چنین چیزی را در او ندیده بودم. آن روزها تیم به نظر خیلی ها مردی بود كه ظاهرا همه چیز داشت یا دست كم از بیرون همین طور به نظر می رسید. با این حال احساس می كردید در این میان یك چیز كم است. احساس می كردید یك چیز سر جایش نیست یا فضایی خالی بی استفاده مانده. جایگاه تیم، جایگاه غیرعادی و عجیبی بود. حرف مرا باور كنید... دقیقا می دانم دارم به چه چیزی اشاره می كنم.

تماشای تیم در كنار پسرش، بیلی، همیشه برای من خوشایند بوده. پیوندی است فراتر از كلمات. احساس من این است كه تیم در این رابطه، كودكی اش آن زمان كه تازه به راه افتاده بود را می بیند و آماده است تا همه اشتباهاتش را تصحیح و كارها و رفتار های درستش را از نو تكرار كند.

من تیم را همچون مردی می بینم كه مدت ها است می خواهد از قالب مرد نیمه تمامی كه عاشقش بودیم و می شناختیمش، خارج شود و به بلوغی با طراوت و تكامل درخشان و پرشور امروزی اش برسد. من مفتخرم كه از نزدیك شاهد لحظه لحظه این فرآیند معجزه وار بوده ام. مردی كه دیگر این روزها او را جزء گروه سه تایی تیم، هلنا و بیلی می دانم، انسان جدیدی است به غایت كامل و والا. خب، تا همین اندازه كافی است.

دیگه از جعبه دستمال كاغذی فاصله بگیرم و به سر چیزهای دیگر بروم. موافق هستید پس حركت...سال ????، در مونترال مشغول بازی در فیلم «پنجره مخفی» بودم كه تیم به من تلفن كرد و از من خواست تا همان هفته در نیویورك سیتی همدیگر را ببینیم، با هم شامی بخوریم و در باره مسئله ای گفت وگو كنیم. نه اسمی، نه فیلمنامه ای، نه قصه ای. او به هیچ چیز خاصی اشاره نكرد. من هم مثل همیشه با خوشحالی گفتم: «باشه می بینمت» و خب همین كار را هم انجام دادم.

وقتی وارد رستوران شدم، تیم آنجا بود. در گوشه نیمه تاریكی خودش را چپانده بود و داشت به آرامی نوشابه اش را مزه مزه می كرد. سر میزش نشستم و برای اولین بار با این جمله شروع كردیم: «خب خانواده ات چطورن» و بعد یك راست رفتیم سر اصل مطلب.

ویلی ونكا.مبهوت شده بودم. ابتدا از نگاه غیرمعمول و به شدت غریب برتن به داستان كلاسیك چارلی و كارخانه شكلات سازی رولد دال بی اندازه حیرت كردم، اما موقعی كه با پیشنهاد بازی در فیلم روبه رو شدم، آن هم در نقش ویلی ونكا، دیگر حیرتم دوچندان شد. كاملا گیج شده بودم. این روزها برای هر كودكی كه در دهه ?? یا ?? بزرگ شده بود نسخه اصلی فیلم با بازی جین وایلدر كه در نقش ونكا درخشان ظاهر شده بود مثل یك حادثه ماندگار بود. در نتیجه در درون من، از یك طرف كودكی بود كه سرخوشانه و با بازیگوشی از این پیشنهاد استقبال می كرد و از طرف دیگر بازیگری بود كه خیلی خیلی خوب می دانست هر بازیگر، مادر او و ماهی طلایی سومین پسرعمه عموی برادر مادر آن بازیگر حاضرند بر سر رقابت در تصاحب این نقش آن هم در فیلم كارگردانی كه با تمام وجود تحسین اش می كنم همدیگر را تكه تكه كنند یا در بهترین حالت به شیوه ای كاملا متمدنانه و با رضایت خاطر همدیگر را بكشند.

همچنین كاملا از تمام تلاش ها و درگیری هایی كه تیم در طول تمام این سال ها با استودیو های مختلف به خاطر حضور بی دردسر من در تمامی پروژه هایش انجام داده بود، خبر داشتم و خوب می دانستم شاید برای همین فیلم هم دوباره مجبور بشود آستین ها را بالا بزند و كلی دعوا و جر و بحث بكند.

باور نمی كردم چنین اقبالی بازی در نقش ویلی ونكا به من رو كرده... و در خودم نمی دیدم بتوانم از پس اش بر بیایم.فكر می كنم، احتمالا قبل از اینكه از دهانم بپرد: «هستم» به تیم اجازه دادم تنها یك جمله و شاید نصف جمله را به زبان بیاورد.

او پاسخ داد: «خوبه، دربارش فكر كن و نتیجه رو به من بگو» و من به او گفتم: «نه، نه... اگه تو بخوای من حتما حتما می آیم».ما شام مان را با رد و بدل كردن ایده هایی كوچك و جذاب و در عین حال سرگرم كننده درباره شخصیت ویلی ونكا و البته جریان معمول كهنه عوض كردن بچه كه احتمالا پدر های عاقل و بالغی مثل ما انجامش می دهند به پایان رساندیم. به خودمان جرات دادیم و موقع شب كمی با هم قدم زدیم، با هم دست دادیم و دست آخر همدیگر را در آغوش كشیدیم، كاری كه احتمالا دو رفیق عاقل و بالغ انجام می دهند. بعد من به تیم مجموعه ای از دی وی دی های Wiggles را دادم، كاری كه قاعدتا دو تا آدم عاقل و بالغ قاعدتا نباید انجام دهند، ولی این كار را می كنند و بعدا منكرش می شوند. از هم خداحافظی كردیم و من به سر فیلم «پنجره مخفی» برگشتم. چند ماه بعد، در لندن آماده فیلمبرداری فیلم بودیم.

صحبت های اولیه درباره ویلی ونكا دیگر به پایان رسیده بود و همه آماده بودیم تا ساخت فیلم را شروع كنیم. ایده این مرد تنها و تك افتاده و انزوای شدیدی كه بر خودش تحمیل كرده یا تمامی تاثیرات احتمالی این مسئله در زندگی او عرصه گسترده ای را پیش پای ما قرار داده بود. من و تیم برای رسیدن به لایه های گوناگون شخصیت ویلی ونكا، سعی كردیم با جدیت فراوان به گذشته خودمان برگردیم و به جست وجو در آن و كندوكاوی عمیق در خودمان دست بزنیم: دو مرد عاقل و بالغ در یك مشاوره جدی با همدیگر، مدت ها در باره شایستگی ها و توانایی های «كاپیتان كانگورو» در مقایسه با «آقای راجر» به بحث پرداختند و برای چاشنی بحث شان پای شخصیت های معروف مسابقات تلویزیونی را هم وسط كشیدند. آرام آرام به حوزه ها و دورانی قدم گذاشتیم كه سرانجامش خنده های مكرر بود و قطرات اشكی كه صورتمان را خیس كرد.

ما حتی به بازی ها، نمایش ها و مراسم مختلف دوران كودكی سفر كردیم، جایی كه با نمایش های بدون كلام و دلقك های فستیوال های مختلف طرف بودیم. با سری نترس خطر هر چیزی را به جان خریدیم و تمام مسائل غیرضروری را كنار گذاشتیم. من خاطرات روزهای شكل گیری این فیلم را همچون گنجینه ای گرانبها تا ابد با خود خواهم داشت. تجربه همكاری با تیم برتن در یك فیلم، یكی از بهترین اتفاق هایی است كه امكان دارد در زندگی با آن روبه رو شوید. هر بار كه در فیلمی از برتن حاضر شده ام، احساسم این بوده كه افكار و ذهن های ما با یك سیم داغ ملتهب به هم متصل است كه هر آن امكان دارد جرقه بزند. بارها و بارها پیش آمده كه در بعضی از صحنه های خاص، من و تیم به طرزی خطرناك خودمان را در حال بندبازی روی نخی باریك و در تلاش برای شكستن هر چه بیشتر مرزها یافته ایم كه دست آخر خیال ها، هوس ها، تصورات و سرخوشی های به مراتب ابزوردتر را با خود به همراه داشته است.

در كمال تعجب، هنگام فیلمبرداری «چارلی و كارخانه شكلات سازی» تیم از من خواست تا برای ساخت «عروس مردگان»، پروژه ای كه همزمان در برنامه كاری اش قرار داشت، به گروه او ملحق شوم. ابعاد و مختصات ویژه هر كدام از این فیلم ها به قدری گسترده بود كه می توانست حتی یك فیل را از پا درآورد. تیم به راحتی و بدون زحمت از سر این فیلم به سر آن یكی می رفت. او نیروی مهار نشدنی است. بارها و بارها پیش آمده بود كه من در برابر توانایی بی پایان، خستگی ناپذیری و انرژی نامعقول او واقعا كم می آوردم و نمی توانستم پا به پای او پیش بروم.

خلاصه اینكه، ما در كنار هم به شدت كار می كردیم و اوقات بسیار خوشی را گذراندیم. مثل كودكان بی عقل به همه چیز و هیچ چیز می خندیدیم، بماند كه هر دفعه موضوعی در میان بود. بی هیچ احساس شرمندگی، شروع كردیم به تقلید رفتار اشخاصی كه در سال های دور بهترین سرگرمی مان تماشای آنها بود. اشخاص توانمند و مستعدی چون سامی دیویس جونیر همیشه، چارلی كالاز، جورجی جسل، چارلی نلسن رایلی...

این فهرست می تواند همچنان ادامه داشته باشد ولی هرچه كه جلوتر برویم اسم ها ناشناخته تر خواهند شد و خب این بیشتر خواننده این متن را گیج و از موضوع اصلی دور می كند.

ما حتی با هم بحث فلسفی عمیقی كردیم درباره اینكه آیا واقعا مهمان های برنامه دین مارتین روآستس موقع ضبط برنامه در یك اتاق به سر می بردند یا نه و كم كم داشتیم از این بابت كه گویا این طور نبوده، دچار نگرانی و تشویش زایدالوصفی می شدیم.

دانش تیم درباره سینما و فیلمسازی بی هیچ حرف و حدیثی مبهوت كننده، شگفت آور و به تمام معنی ترسناك است. مثلا یك روز سر فیلمبرداری خیلی اتفاقی از دهانم پرید كه دخترم ونسا به سینمای فاجعه آن هم از نوع بدش علاقه دارد. بلافاصله، تیم با انرژی و حرارت دوچندانی بحث را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن، فقط باید دست هایش را می دیدید كه چگونه با شور و هیجان در هوا با حركاتی زیگزاگی از این طرف به آن طرف می رفتند. او شروع كرد به گفتن بی وقفه فهرستی از چیزهایی كه من تا به آن روز حتی اسمشان را هم نشنیده بودم.

بعد برای من مجموعه ای بی نظیر را از كتاب خانه شخصی اش آورد كه در آن عناوینی مثل When Time Ran Ou یا The Swarm دیده می شد و بعد برای اینكه دیگه كارش را به نحو احسن به پایان برساند آثار آرامش بخشی چون Monster Zero یا Village of the Damned را رو كرد. نكته اینجا است كه در رابطه او با سینما ذره ای بی اعتنایی و دلزدگی را نمی بینید .او با تمام وجود عاشق سینما است. او به هیچ عنوان از فیلمسازی خسته نشده. هر لحظه حضور در این عرصه همچون تجربه اول، برای او مهیج و پرشور جلوه می كند.

برای من همكاری با تیم، مثل رفتن به خانه است. خانه ای بنا شده بر خطر های بسیار كه درش احساس آرامش و آسودگی می كنید. آرامشی فوق العاده و بی نظیر. در این خانه هیچ خبری از ایمنی نیست.

خب ما فرزندان این خانه ایم و در اینجا این گونه بزرگ شده ایم. خیلی ساده، تنها چیزی كه هر فرد می باید بر آن تكیه كند مقوله اعتماد و اطمینان متقابل است. مقوله ای كه عنصر كلیدی هر مسئله ای است. عمیقا می دانم كه تیم با تمام وجودش به من اطمینان دارد كه به خودی خود موهبتی فوق العاده است. البته معنی این نیست كه من دست روی دست می گذارم تا او هر كاری دلش خواست انجام دهد. مهم ترین و اولین دغدغه من رسیدن به شخصیتی است كه باید ایفاگر آن باشم. تنها عواملی كه باعث می شوند عاقلانه رفتار كنم آگاهی من از اطمینان تیم، عشق و علاقه وافر من به او و اعتماد عمیق و ابدی و ازلی من به این كارگردان توانمند است و همه اینها همراه است با آرزوی قلبی همیشگی من كه هیچ گاه او را ناامید نكنم.

دیگر چه چیز بیشتری می توانم در باره او بگویم او برادر، دوست، یار و پدر خوانده فرزند من است. او روحی متعالی، شكوهمند و منحصر به فرد است كسی كه تا پایان جهان با او خواهم ماند و با تمام وجود اطمینان دارم او نیز چنین خواهد كرد.

خب... من تمام حرف هایم را گفتم.

ترجمه: حامد صرافی زاده

كریشتف كیشلوفسكى

از مجموعه ده فرمان كریشتف كیشلوفسكى

 


كیشلوفسكى تصویرگر جهان درون

كریشتف كیشلوفسكى? (1996-1941) بدون تردید یكى از شاخص ترین، بزرگ ترین و تاثیرگذارترین كارگردانان مولف دهه هاى هشتاد و نود اروپا و شاید جهان است. دستاورد او در حوزه سینماى معناگرا ستایش برانگیز و البته دست نیافتنى است. یكى از منتقدان و پژوهندگان سینماى كیشلوفسكى معتقد است كه هیچ یك از فیلمسازان معاصر نتوانسته اند مانند كیشلوفسكى قصه هاى قابل فهم را چنان با تصاویر به یادماندنى درهم آمیزند كه تصویرها همواره چیزهایى فراتر از آن چه كه مى بینیم به ما القا كنند.2  با این همه كیشلوفسكى همواره اعتراف مى كرد كه سینما و دوربین، در مقایسه با ادبیات، ابزار مناسبى براى نمایش جهان درون - چیزى كه او شیفته اش بود و مى كوشید آن را روى نوارهاى سلولوئید ثبت كند - نیست.3 «جهان درون» از نظر او یعنى غریزه، رویا، تقدیر، عشق. یعنى درك آدمى از مفاهیمى مثل زندگى، مرگ و البته خداوند. یعنى پاسخ به این پرسش كه چرا هر روز صبح باید بیدار شد؟

كیشلوفسكى با آگاهى از ناتوانایى ها و محدودیت هاى سینما در توصیف چنین جهانى، كوشید تا پاسخ هایى تصویرى براى چنین پرسش هاى ژرف و پیچیده اى بیابد. پاسخ هایى كه به تعبیرى شاید تنها بتوان آنها را از لا به لاى رازها، نشانه ها، نمادها، برخوردهاى تصادفى و ضربه هاى غریب و ناگهانى سرنوشت دریافت.4

ابهام آمیخته با شگفتى ایرنه ژاكوب، بازیگر محبوب كیشلوفسكى كه در دو فیلم مهم او بازى كرده، درباره این نشانه ها شنیدنى است:

همیشه بعد از خواندن فیلم نامه هایى كه كریشتف به من مى داد، به خاطر چیزهاى خاصى كه در آنها بود گیج مى شدم. چیزهایى مثل: چرا آن زن این درخت را لمس مى كند؟ یا چرا آن بند كفش را پیدا مى كند؟ چرا از طریق انكسار نور «گوى جادویى» اش به منظره ها نگاه مى كند؟ (در زندگى دوگانه ورونیك شخصیت فیلم با چیزى بازى مى كند، با گوى كوچك شفافى از جنس پلاستیك كه خاصیت جهندگى دارد و نور را به شكل هاى شگفت آورى منتشر مى كند.)

بعدها وقتى سر صحنه از كریشتف مى پرسیدم كه منظورش از این جور سكانس ها چه است اغلب مى گفت: «ترجیح مى دهم این را از شما بشنوم. این طورى براى من جالب تر است.» اما به محض این كه سعى مى كردم براى او توضیحات مفصلى بدهم مانع ام مى شد و مى گفت: «اوه ایرنه، خیلى پیچیده اش كردى. چیز ساده ترى بگو، باشه؟»

ترجیح مى داد منظورى را كه از یك سكانس داشت سر صحنه توضیح ندهد تا به جاى رمزگشایى از صحنه ها كه تفسیر آنها را كلیشه اى مى كرد، فرآیند مداوم كشف همواره باز بماند و مجال تفسیرهاى تازه تر همیشه فراهم باشد.

فیلم هاى كیشلوفسكى، همانند آثار ادبى خوب، به گونه اى باز و تعبیرپذیرند كه مى توان آنها را در چندین سطح بازخوانى كرد. اما تنها به شرط آن كه بتوانیم از «گوى جادویى» درون مان استفاده كنیم. به شرط آن كه بتوانیم فیلم هاى او را از طریق نور منكسر شده تفسیر و باز -تفسیر خودمان دریافت كنیم.5

تصاویرى كه ایرنه ژاكوب به آنها اشاره مى كند در فیلم هاى كیشلوفسكى فراوان و بى شمارند. تاكیدهاى معنادار بر اشیا و عناصر صحنه كه اغلب با نماهاى نزدیك گرفته شده اند چنان صریح و واضح اند كه ادعاى كیشلوفسكى در بى معنا بودن آنها را به دشوارى مى توان پذیرفت.? بدین گونه كثرت این تصاویر از یك سو و كاربرد منظم و خلاقانه آنها در طیفى از فیلم هاى كیشلوفسكى باعث شده است تا برخى منتقدان این تصاویر را هم از منظر نشانه شناسانه7 (استعاره هایى براى مفاهیم متافیزیكى) و هم از منظر پدیدارشناسانه8 (حسى شهودى از چیزى فراتر از آن چه كه تصاویر مستقیماً به آن تصریح مى كنند) ابزارى در دست كیشلوفسكى براى طرح تاملات متافیزیكى اش محسوب كنند.9

كارگردان بدبین لهستانى براى طرح جهان درون آدم هایش و آمیختن آنها با اندیشه ها و دریافت هاى سیاه و تلخ اش از زندگى به خلق موقعیت هاى پیچیده و دشوارى نیاز داشت كه همكار فیلمنامه نویس اش، كریشتف پیه شیه ویچ10  - یك وكیل دادگسترى خوش فكر و به اندازه كیشلوفسكى تلخ اندیش - براى او فراهم مى كرد. كسى كه به تعبیر كیشلوفسكى «نمى داند چه گونه بنویسد اما مى تواند حرف بزند. مى تواند حرف بزند و نه تنها مى تواند حرف بزند بلكه مى تواند فكر كند.»11  بدین گونه از همكارى این دو لهستانى بدبین مجموعه اى ارزشمند از آثار درخشان سینمایى پدید آمد. مجموعه اى كه سرشت و سرنوشت آدمى موضوع اصلى تمامى آنها است.

پیشرفت فیلم سازى كیشلوفسكى با پرهیز و فاصله گیرى آگاهانه او از طرح تفكرات سیاسى در فیلم هایش آغاز شد. گرچه در مستندهاى كیشلوفسكى و نیز در فیلم هاى داستانى اولیه او، مى توان رگه هایى از ذهنى خلاق و جست و جوگر را ردیابى كرد اما آن چه این فیلم ساز جسور و جاه طلب را در سطح جهانى مطرح كرد مجموعه ده فرمان12 (1989-1988) و فیلم هایى بود كه پس از آن ساخت. علاوه بر همكارى در نوشتن فیلم نامه و تاثیر فكرى و فلسفى پیه شیه ویچ بر روند فیلم سازى كیشلوفسكى، حقوقدان بودن او باعث طرح شخصیت هاى قضایى در آثار كیشلوفسكى شد. شخصیت هاى موثر در پایانى نیست13 (1984)، ده فرمان پنج14 (1988)، فیلمى كوتاه درباره 15 (????) و سه رنگ: قرمز?? (????) یا قاضى و یا وكیل اند. همچنان كه پیوستن زبیگنیف پرایزنر??، آهنگ ساز برجسته لهستانى، به زوج كریشتف ها نه تنها به غناى موسیقایى فیلم ها افزود، بلكه شخصیت هاى دنیاى موسیقى ( آهنگ ساز و خواننده) را هم به داستان هاى كیشلوفسكى وارد كرد: ده فرمان دو?? (????)، ده فرمان ده?? ( 1988)، زندگى دوگانه ورونیك20 (1991) و سه رنگ: آبى21 ( 1993). با این همه مهم ترین دستاورد تركیب پرایزنر/ كیشلوفسكى، یك آهنگ ساز خیالى هلندى بود به نام وان دن بودنمایر22 كه در اغلب فیلم هاى كیشلوفسكى موسیقى غنى او را با سازهاى پرایزنر مى شنویم.

كیشلوفسكى فیلم ساز بزرگى است زیرا جهانى كه فیلم هاى او به آن مى پردازد جهانى بزرگ است. جهانى ژرف، چندلایه و فكربرانگیز. این جهان از ذهن كسى تراویده است كه دلمشغولى ها و پرسش هاى عمیق و تكان دهنده اش درباره حیات بشرى، در افقى فراتر از جغرافیا و تاریخى كه در آن مى زیست، لحظه اى او را آرام نمى گذاشت. حتى اگر اعتراف صمیمانه او بر ناتوانى سینما در نمایش «جهان درون» به حقیقت نزدیك باشد، براى پیشروى او تا مرزهاى درك این ناتوانى و ناكامى بى شك موفقیت بزرگى است.

از كتاب در دست انتشار «سرشت و سرنوشت: سینماى كریشتف كیشلوفسكى» نوشته خانم مونیكا مورر / ترجمه: مصطفى مستور. این كتاب به زودى از سوى نشر مركز منتشر خواهد شد.

• ده فرمان ده؛ به مال همسایه ا ت طمع مورز

بازیگران: یرژى استوهر (یرژى)، زبیگنیف زاماچوفسكى (آرتور)، هنرى بیتا (مغازه دار).

گروه فنى: فیلمبردار: یاچك بلاووت، ?? دقیقه.

فرمان: به مال همسایه ا ت طمع مورز

داستان فیلم: مرد گوشه گیر و شیفته جمع كردن تمبر (كه او را در ده فرمان هشت دیده ایم) مى میرد و كلكسیون اش را براى دو پسرش باقى مى گذارد: آرتور، خواننده موسیقى پانك گروه سیتى دیث23 و یرژى به شدت محافظه كار. یرژى كه از ارزش مجموعه تمبر بى خبر است سه تمبر بسیار گران قیمت با تصویر زپلین24 را به پسرش كه عاشق هواپیماها است، مى دهد. در ادامه وقتى او از ارزش تمبرها باخبر مى شود و مى فهمد كه پسرش آنها را با تمبرهایى دیگر معاوضه كرده است و تمبرها به دست فروشنده اى متقلب افتاده اند وحشت زده مى شود. برادرها كه رفته رفته فكر و ذكرشان كلكسیون تمبر شده است، به هر كارى دست مى زنند تا از بقیه تمبرها نگهدارى كنند. از جمله به توصیه «دوستان آشنا» سگ سیاهى را از نژاد دابرمن پیدا مى كنند تا از تمبرها نگهبانى كند و قفل هاى آپارتمان را تعویض مى كنند. با جست و جو در یادداشت هاى پدرشان درمى یابند كه او مشتاق تمبر كمیابى به نام مركورى صورتى بوده است. تمبر بى نهایت ارزشمندى كه نمى توان روى آن قیمت گذاشت. از سوى دیگر دختر فروشنده متقلب به كلیه اى احتیاج دارد و یرژى دهنده مناسبى است. آرتور با برادرش صحبت مى كند تا او را به انجام عمل اهداى كلیه راضى كند. وقتى یرژى در بیمارستان است و آرتور با پرستارى شیفته ستاره هاى موسیقى سرگرم است، تمبرها از آپارتمان سرقت مى شوند و برادرها همه چیز - به جز مركورى صورتى اتریشى - را از دست مى دهند. به دنبال این سرقت كه همه چیز در آن نشان از یك دزدى خودى دارد، برادرها به هم مظنون مى شوند تا این كه وقتى هر كدام در حال خرید سرى هاى جدیدى از تمبر هستند مجرمان واقعى را مى یابند: دلال، جوانى كه تمبرهاى پسر یرژى را معاوضه كرده بود و همسایه اى كه مدعى بود از پدرشان طلبكار است. هر سه، سگ سیاه نژاد دابرمن دارند.

درباره فیلم: درست وقتى كه فكر مى كنید همه چیز دارد خیلى متفكرانه پیش مى رود، كیشلوفسكى احساساتى مى شود. فیلم كمدى سیاهى است از همه چیز! سكانس عنوان بندى فیلم نوعى طنز را نمایش مى دهد. آرتور، خواننده اصلى یك گروه موسیقى پانك به اسم سیتى دیث، با رگ هاى برآمده جیغ مى كشد و در ترانه اى مردم را این گونه ترغیب مى كند:

«بكش! بكش! بكش!

كل هفته رو طمع كن به هر چیز

و توى یك شنبه، توى یك شنبه

مادرت رو بزن، پدرت رو، خواهرت رو،

جوونه رو بزن و چیزهاش رو بدزد

چون همه چیز مال توئه.

همه چیز مال توئه»

صحنه بعد آرتور را در مراسم تدفین پدرش نشان مى دهد. پدرى كه تمام زندگى اش را وقف «اشتیاقى شریف» كرده بود. یرژى، برادر ماتم زده آرتور، با آرنج به پهلوى او مى زند تا گوشى واكمن را از گوش اش بیرون بیاورد. كمى بعد مى فهمیم كه این «اشتیاق شریف» چیزى نیست مگر جمع آورى تمبر.

آرتور، به رغم موقعیتى كه به عنوان خواننده راك دارد (و نیز برخلاف متن ترانه هایش)، ذاتاَ از حرص و طمع خالى است. وقتى براى اولین بار او و برادرش چشم شان به تمبرهاى باارزش پدر مى افتد از برادرش مى پرسد: «اصرار به جمع كردن این جور چیزها از كجا مى آد؟» اما وقتى به ارزش واقعى تمبرها پى مى برد (تمبرها به وضوح نشان مى دهند كه نسبت به خواننده راك بودن سرگرمى سودآورترى هستند) خیلى زود مسحور جادوى آنها مى شود. این آرتور است كه تدابیر شدید امنیتى به كار مى گیرد و از جمله سگ گنده مسخره اما ترس آورى را براى نگهبانى از تمبرها به آپارتمان مى آورد. همچنین این آرتور است كه صاحب مركورى صورتى اتریشى چنان ذهن او را به خود مشغول مى كند كه به یرژى اصرار مى كند تا براى به دست آوردن آن تمبر گران بها، كلیه اش را اهدا كند و حتى در پیشنهادش به یرژى با احساسات اش به او رشوه مى دهد و مى گوید او اخلاقاَ وظیفه دارد كسى را كه محتاج است نجات دهد، حتى اگر آن فرد از سراتفاق دختر دلال فریب كارى باشد. این طمع ورزى چیزى نیست مگر سقوط برادر. وقتى یرژى در حال عمل جراحى است و آرتور سرگرم پرستار شیفته موسیقى، عمل برداشتن كلیه با صحنه اى كه چیز دیگرى برداشته مى شود مونتاژ موازى مى شود: آلبوم هاى تمبر از آپارتمان. آلبوم هاى تمبرى كه دو برادر را (كه تا پیش از مرگ پدرشان دو سالى بود یكدیگر را ندیده بودند) با هم متحد كرده بود و باعث شده بود مشكلات شان را فراموش كنند. اما همین آلبوم هاى تمبر، به خاطر ماجراى دزدى و سوءظنى كه برادرها به هم پیدا كرده بودند، باعث شده بود آنها موقتاً از هم دور شوند. وقتى به نظر مى رسد برادرها همه چیز - به جز تمبر ارزشمند مركورى صورتى اتریشى - را از دست داده اند، آنها پى مى برند كه چیزى حتى پرارزش تر از آن تمبر دارند: اعتماد بنیادین تازه اى كه به هم پیدا كرده اند. بدین گونه «برادرى» آن موضوع اصلى اى است كه ده فرمان ده - و نیز همه مجموعه ده فرمان به آن پرداخته است و مجتمعى مسكونى در ورشو را، براى نمایش تنگناهاى نوع بشر، به مدل كوچكى از كل جهان تبدیل كرده است.

تصاویركلیدى: برادرى. یرژى و آرتور تنها از نظر ظاهرى مخالف هم نیستند بلكه هر كدام در انتهاى یك طیف قرار دارند. یرژى از طبقه متوسط جامعه، متاهل و با كت و كراوات است در حالى كه آرتور، ستاره موسیقى راك، سنت شكنى است با كلى دوست دختر. بین این دو شخصیت انواع شخصیت هاى نوعى انسان مى تواند قرار داشته باشد. با این همه، كلكسیون تمبر آنها را كنار هم قرار مى دهد و آنها اغلب در یك كادر كنار هم هستند: در مراسم تدفین، اولین بارى كه با هم به آپارتمان پدرشان مى روند و شب هنگام وقتى از بیرون ایمن بودن آپارتمان را امتحان مى كنند.

كلیدها: در این قسمت چندین نما از كلیدها دیده مى شود: مشخصاً در آغاز فیلم وقتى برادرها براى اولین بار وارد آپارتمان مى شوند؛ آرتور بعدها قفل ها را عوض مى كند. شاید كیشلوفسكى مى خواهد اشاره كند كه ده فرمان ده - با درونمایه اش یعنى برادرى - كلیدى است براى فهم سایر قسمت هاى ده فرمان.

شاهد: در فیلمنامه این قسمت مطلقاً اشاره اى به شاهد نشده است. كیشلوفسكى بعدها در این خصوص گفت: «او در ده فرمان ده ظاهر نمى شود چون شوخى هایى در باره خرید و فروش كلیه است و فكر كردم ممكن است نشان دادن آدمى مثل او ارزشى نداشته باشد. اما احتمالاً اشتباه مى كرده ام. بى شك باید او را در آن فیلم هم نشان مى دادم.»

تكرار این قسمت از ده فرمان را مى توانید فردا از برنامه سینما چهار تماشا كنید.

دیوید لینچ

رازها و دروغ‌ها

اینلند امپایر

اینلند امپایر» فیلم تازه دیوید لینچ بار دیگر این نكته را به اثبات می‌رساند كه پیچیده‌ترین فیلم این كارگردان، آخرین ساخته اوست.

در واقع جز فیلم سرراست و روان «داستان سرراست»، لینچ هر چه در این سال‌ها ساخته، یكی از یكی پیچیده‌تر بوده است.

وقتی «بزرگراه گمشده» به نمایش عمومی در آمد، منتقدی با ذكر پیچیدگی‌ها و بداعت‌های فرمی فیلم، «مخمل آبی» را در مقایسه با «بزرگراه ...» فیلمی ساده نامید.

جالب این كه از «مخمل آبی» تا سال‌ها به عنوان یكی از چند لایه‌ترین و غریب‌ترین تجربه‌های تاریخ سینما، یاد می‌شد.

حالا با آمدن «اینلند امپایر» صحبت از این است كه لینچ در «بزرگراه گمشده» و «جاده مالهلند»، معماهای ساده‌تری را طرح كرده بود. به‌خصوص این كه بدانیم لینچ‌این بار، فیلمش را بدون در اختیار داشتن فیلمنامه ساخته است.

او كه زمانی سورئالیست شهودی سینما، خوانده شده بود، فیلم تازه‌اش را كلاً‌ با بداهه‌پردازی و كشف و شهود ساخته است.

اگر در فیلم‌های قبلی، لینچ ماجرایی را آغاز و كمی بعد از پیش رفتن داستان و شناساندن یكی ،2  شخصیت، تماشاگر را غافلگیر می‌كرد، این بار فیلم از همان نمای اول با شگفتی آغاز می‌شود.

تعبیر درست از فیلم را منتقدی انجام داده كه «اینلند امپایر» را به پازلی با تكه‌های نامربوط تعبیر كرده كه تماشاگر پس از تماشای آن مدتها در تلاش است تا تكه‌های آن را به هم بچسباند.و این پازل تازه لینچ، واقعاً‌ پیچیده و در جاهایی گیج‌كننده است. چه در شیوه روایت داستان و چه در ساختار تكنیكی، لینچ نوعی بی‌‌قاعدگی را به كار گرفته كه در آثارش تازگی دارد.

لورا درن در سومین همكاری‌اش با لینچ، نقش بازیگری را ایفا می‌كند كه زندگی شخصی‌اش با ماجراهای فیلمی كه در آن بازی می‌كند، چنان در هم آمیخته می‌شود، كه در اغلب اوقات، این‌ها غیرقابل تفكیك از یكدیگر به نظر می‌رسند.

آن قدر غیرقابل تفكیك كه در جاهایی به نظر می‌رسد كه این‌ها (زندگی واقعی و زندگی فیلمیك) دارند بر یكدیگر تأثیر می‌گذارند.

لینچ بار دیگر كابوس‌هایش را برایمان به تصویر كشیده است و دوربین دیجیتال این امكان را به او داده كه با خیال راحت و فراغ بال هر چه می‌خواهد انجام دهد. معماهایی را طرح كند و بدون این كه پاسخ آنها را بدهد، با پرسش‌های تازه‌تری، ذهن بیننده را به تشویش بكشد.

از این منظر مخاطب فیلم، موقعیتی مانند كاراكتر‌ها دارد كه در میان كابوس‌های لینچ دست و پا می‌زنند.

اینلند امپایر» سرزمینی است كه در آن هرز میان واقعیت و تخیل، رویا و كابوس و ذهنیت، عینیت كاملاً‌ مخدوش شده است.

فیلم به شدت به بازی لورا درن متكی است و در واقع آنچه این پازل پیچیده را مفهوم و معنا می‌بخشد حضور بازیگری است كه با اجرای درجه یكش مرز میان زندگی و سینما را بارها می‌شكند و مخاطب را شگفت زده می كند.

تماشاگر این شانس را دارد كه بارها به تماشای كابوس تازه دیوید لینچ بنشیند و با كنار هم گذاشتن قطعات به ظاهر بی‌ربط، تشویش‌های ذهنی كارگردان را تا اندازه‌ای نظم ببخشد.

لینچ بار دیگر تعریف تازه‌ای از روایت داستان در سینما ارائه می‌كند و از تماشاگر می‌خواهد كه به آنچه كه در برابر چشمانش می‌گذرند، اعتماد نكند.

همانطور كه لورا درن نیك، نمی‌تواند ماجراهای پیچیده‌ای كه از سر می‌گذراند، باور كند

«هزار توی پن»

 

فیلم هزار توی پن

دل‌تورو: ابداً یك بچه هشت ساله را به تماشای «هزار توی پن» نمى‌برم

در سینمایی «هزار توی پن» داستان تلخ زندگی مردمی که زیر سلطه دیکتاتوری، روزگار می‌گذرانند، با خیال و رویای دخترکی که عاشق داستان‌های پریان است، در هم آمیخته است. در این فیلم هم‌چنین تقابل خیر و شر، آزادیخواهی و فاشیسم جلوه‌ی خاص خود را دارد.

«هزار توی پن»(pann's labyranth)، محصول سال 2006 مكزیك، اسپانیا و آمریكاست كه در مدت زمان روتین 2 ساعت به شیوه رنگی و با صدای دالبی دیجیتال ساخته شده‌است. این فیلم به كارگردانی گیرمو دل‌تورو به نام «لابیرنت پن» نیز شناخته می‌شود و در تلویزیون ایران و در قالب «سینما ماوراء» با عنوان «الهه‌ی هزار توی جنگل» به نمایش در‌می‌آید.

«هزار توی پن» قرار بود در جشنواره فجر 85 هم با عنوان «بانوی هزار توی جنگل» نمایش داده شود و در نوروز امسال هم به اسم «افسانه دالان مارپیچ» از شبكه دو پخش شد.

** داستان فیلم

فیلمنامه «هزار توی پن» را خود دل‌تورو در ژانر درام، فانتزی و دلهره به نگارش درآورده است. داستان فیلم چیزی میان رویا و واقعیت است و زندگی افلیا، دختر بچه‌ای را به تصویر می‌كشد كه همراه مادر باردار و ناپدری فاشیست خود زندگی می‌کند. ژنرال فرانکو دیکتاتور اسپانیا حکومت را به دست گرفته اما هنوز گروه‌های کوچکی در جنگل‌ها کمین کرده‌اند و با گماشتگان حکومت فاشیست، مانند ناپدری اوفلیا، برای به دست آوردن آزادی می‌نگرند. این گونه است كه افلیا برای فرار از آزار و اذیت‌های خانواده‌اش به جنگل پناه می‌برد.

** درباره فیلم

سینمایی «هزار توی پن» آمیخته‌ای متناسب از ترس، تاریخ و فانتزی است. کارگردان این فیلم توانسته با توانایی به این سه رکن اساسی فیلم بپردازد. فیلم نمرات بسیار بالایی از منتقدان و تماشاگران دریافت کرده است و در سایت‌های معتبر جهانی حائز نمره‌های 95 و 98 از 100 شده‌است.

فیلم «هزار توی پن» با داشتن یك ساختار قوى روایى و فیلمبردارى زیبا، اثرى درخشان اما به لحاظ مضمون آزاردهنده است. موجودات عجیب و غریبى كه افلیا سرنوشت خود را به آنها مى سپارد، همان قدر وهم برانگیزند كه وحشیگرى و خشونت دنیاى كاملاً واقعى این ویژگی را دارد. «لابیرنت پن» دستاوردى ضد و نقیض دارد؛ این فیلم از لحن روایى و زبان و ساختار داستانى فیلم هاى كودكان استفاده مى كند، اما به هیچ وجه فیلمى براى این گروه سنى نیست.

«هزار توی پن» دو دنیای روی زمین و زیر زمینی را با مهارت روایت می‌کند و رخدادهای آن دو را به موازات هم پیش می‌برد. گرچه برای خلق شخصیت‌های تخیلی از جلوه‌های ویژه ، استفاده زیادی شده است ولی این جلوه‌های ویژه هیچگاه کل فیلم را تحت‌الشعاع خود قرار نمی‌دهند. 

«هزارتوی پن» ، تقریباً همه اجزایی را که برای موفقیت یک فیلم لازم است، در خود دارد و می‌تواند فیلمی باشد که تماشاگران با سلیقه‌های متفاوت را راضی کند. چه آن‌ها که به ژانر فانتزی علاقه دارند و چه آنها که به فیلم‌های واقع‌گرایانه تاریخی و عبرت‌آموز علاقه دارند.

** حضور در جشنواره‌های جهانی و اكران در سینماها

زمانی‌كه فیلم «هزار توی پن» برای اولین بار در فستیوال کن اکران شد ، پس از اتمام فیلم حضار به مدت 22 دقیقه تمام برای فیلم ابراز احساسات کردند، ‌اتفاقی كه پیش از این هیچگاه رخ نداده بود.

فیلم‌برداری «هزار توی پن» در صحنه‌هایی به عکاسی می‌ماند و بی‌دلیل نبود که جایزه اسکار بهترین فیلم برداری را به آن دادند. اسکار بهترین چهره پردازی و صحنه آرایی هم به این فیلم رسید. ساخته‌ی دل‌تورو همچنین جایزه بهترین فیلم خارجی گلدن گلوب را به دست آورده است.

اگرچه شخصیت اصلی فیلم «هزار توی پن» یک دختر بچه است، اما فیلم به خاطر نمایش خشونت بی‌پرده و مستقیم برای کودکان مناسب نیست و به همین دلیل برای نمایش درجه R گرفته است. در انگلیس تماشای هزار توی پن برای افراد زیر 15 سال ممنوع اعلام شد.

** اظهاراتی از كارگردان

گیرمو دل‌تورو، 9 اكتبر 1964 در مكزیك متولد شد. او بیش از آنكه به عنوان كارگردان در عرصه سینما شناخته شده باشد، تهیه كننده محسوب می‌‍‌شود و تا به حال 20 فیلم را تهیه كرده است. دل‌تورو كارگردانی را از سال 1985 آغاز كرد و «هزار توی پن» آخرین فیلم او محسوب می‌شود. او قصد ساخت قسمت دوم فیلم «پسر جهنمی» را دارد و این فیلم را در سال 2008 آماده اكران می‌كند.

دل تورو درباره‌ی «هزار توی پن» گفته است: این فیلم در عین حال كه داستان گویی درباره كودكان و برای آنان است ، اما در نگاهی كلی تر درباره اصل دیدن شرایط و انتخاب راه آینده زندگی در محیط های دشوار است.

دل تورو به واسطه دفترچه یادداشت شخصى‌اش بسیار معروف است. دفترچه اى با یك جلد چرمى كه در هر صفحه از آن خط این فیلمساز با نقاشى‌هایى از روبات‌ها، سوسك و ریشه مهر‌گیاه كه با ظرافتى وسواس گونه با جوهر كشیده شده‌اند، به چشم می‌خورد.

دل تورو كه دو دخترش پنج و ده ساله هستند، مى گوید: «ابداً یك بچه هشت ساله را به تماشای هزار توی پن نمى برم.»

وقتى استیون اسپیلبرگ هزار توی پن را دید از دل تورو پرسید آیا امكان ساخت نسخه‌اى دیگر براى تماشاگران كم سن و سال تر وجود داشت یا نه؟! دل تورو نیز آن را منتفى دانست و گفت: «تعاملات اجتماعى در این فیلم مناسب كودكان نیست چون چیزى فراتر از خشونت و شكنجه است. مفهوم جنگ خود در دنیاى بزرگسالان مى تواند قابل استفاده باشد.»

منبع : ایسنا

1001 فیلمی كه پیش از مرگ باید دید

مرثیه‌ای برای یك رؤیا

1001 فیلمی كه پیش از مرگ باید دید: آغاز «مرثیه‌ای برای یك رؤیا»....

مرثیه‌ای برای یك رؤیا

پایان «مرثیه‌ای برای یك رؤیا».... «مرثیه‌ای برای یك رؤیا» آغاز و پایانش،‌ به طرز حیرت‌انگیزی، در تضاد با یكدیگرند؛ تصاویری از عبوردادن یك تلویزیون از خیابان‌های شهر توسط 2 جوان؛ تلویزیونی كه پسر می‌فروشدش و مادر دوباره می‌خردش و این جریان چند سالی تكرار می‌شود؛ همچون شروع فیلمی بامزه؛ تصاویری از تباهی دل‌خراش آدم‌های فیلم؛‌ یكی از دیگری تكان‌دهنده‌تر؛ این جادوی سینماست. جادوگر‌ این‌بار «دارن آرنوفسكی» است.

دارن آرنوفسكی در «مرثیه ای برای یك رؤیا» دنیای جدیدی را خلق نكرده است. دارن آرنوفسكی سینما را می‌شناسد. برای این حرف می‌توان چند مثال خوب از فیلم «مرثیه‌ای برای یك رؤیا» آورد. برای نمونه می‌توان به تدوین موازی در این فیلم اشاره كرد كه یك تدبیر هوشمندانه است. صحنه‌ای را به‌یاد می‌آورم كه سارا با كمك دوستان‌اش مشغول پركردن فرم شركت در مسابقه تلویزیونی‌ است. همزمان و در جایی دیگر، هری و دوست سیاه‌پوست‌اش را می‌بینیم كه مشغول صحبت درباره بسته جدید مواد (مواد شادی‌بخش و اعتیادآور) هستند. سارا و دوستانش می‌روند كه آن فرم را در صندوق پستی بیندازند و هری هم دوستش را برای گرفتن آن بسته مواد می‌فرستد.

در هر دو صحنه، آدم‌ها مقدمه تباهی خود را فراهم می‌كنند و تدوین موازی، ما را در جریان هر دو مقدمه قرار می‌دهد. آرنوفسكی در «مرثیه‌ای برای یك رؤیا» خلاقیت‌های خوبی را هم به‌كار می‌برد؛ مثل آن صحنه كه سارا می‌خواهد برای اولین بار غذای رژیمی بخورد؛ روی میز یك نصفه گریپ‌فروت، یك تخم مرغ آب پز و یك لیوان قهوه بدون شكر قرار دارد. نمایی از روی میز، نمایی از چهره سارا و نمایی از یخچال نماهای ثابت این صحنه را تشكیل می‌دهند. تركیب این سه نما به خوبی حسرت سارا برای اینكه نمی‌تواند هرچه را دلش می‌خواهد بخورد، نشان می‌دهد. سارا آن غذای رژیمی را می‌خورد اما ما نمی‌بینیم كه مثلا او لیوان قهوه را بردارد و بنوشد بلكه در نمایی ثابت از روی میز می‌بینیم كه لیوان قهوه (بدون آنكه كسی آن را بردارد) خالی می‌شود (با صدای خورده‌شدن یك لیوان قهوه) و همین‌طور در مورد تخم مرغ آب‌پز و گریپ فروت. این خلاقیت جالب آرنوفسكی به طرز خاطره‌انگیزی مرا به یاد بازی‌های كامپیوتری انداخت.

«مرثیه‌ای برای یك رؤیا» در گذر فصل‌ها روایت می‌شود. از تابستان شروع می‌كنیم و با گذر از پاییز به زمستان می‌رسیم. بهار اما نیست؛ بهاری كه آن همه سختی و آن همه درد، تنها به امید آن بود. گوشه‌ای از این بهار را می‌توان در آن رؤیای پایانی دید؛ رؤیایی كه سارا روی تخت بیمارستان در ذهن دارد؛ رؤیا قسمتی از آن مسابقه تلویزیونی است. مجری، سارا را به عنوان برنده مسابقه معرفی می‌كند. سارا به روی صحنه می‌آید. مجری، هری - پسر سارا كه قرار است در تابستان آینده ازدواج كند - را به عنوان جایزه سارا معرفی می‌كند. هری به روی صحنه می‌آید. سارا هری را در آغوش می‌كشد. فیلم تمام می‌شود و ما فیلم را ترك می‌كنیم.

«كورمك مك كارتی»

رونمایی مدرن از سیاهی و تباهی!  

نگاتیو

اگر با ادبیات «كورمك مك كارتی» نویسنده 75ساله «رودآنلیدین» آشنا باشید و یا حتی تعداد معدود فیلم‌هایی كه از رمان‌هایش اقتباس شده را دیده باشید؛ بیش از هر چیز سیاهی و نفرت و خشم‌كور قهرمانان‌ ماجراهای او را دریافته‌اید. او حتی به عنوان یك ینگه دنیایی صحراهای خشك یا نقاط متروكه را برای قرار دادن قهرمان‌های داستان‌هایش بیشتر می‌پسندد و همه این‌ها در روند شكل‌گیر قصه‌اش، همان المنت‌های تباهی و سیاهی را بیشتر قوت می‌بخشد.

پیرمردها وطن ندارند  شاید به تعبیری نزدیك‌ترین داستان مك كارتی به همین شیوه ادبیاتی او و احتمالا مهلك‌ترین آنهاست. رمانی كه در سال 2003 منتشر كرد و با استقبال روبه‌رو شد. برادران كوئن رمان او را به فیلمنامه‌ای تبدیل كردند كه برخلاف رویه سابقشان، بدجوری به خود كتاب شباهت دارد. البته صحبت از مقوله وفاداری نیست؛ چرا كه پیش از این «كوئن‌ها» درباره این واژه و مهم‌تر درباره ژانر اقتباس –به عنوان یكی از اركان ژانرها و یكی از پراستفاده‌ترین آنها- تعریف و برداشت و نظریه ‌خودشان را با ساخت فیلم‌هایشان اعلام كرده بودند.

 آنها كتاب را به فیلمی 2ساعته تبدیل كردندو عظیم‌ترین كارشان این بود كه مانند همیشه، آن رگه‌های طنز و عناصر نازنین خنده‌دار را در زیر ساخت پیرمردها وطن ندارند كاشتند! حالا آن لوكیشن صحرای تگزاس با فیلمی كه تلنبار از جسد و قاتل و فراری و یك عدد كلانتر است چگونه رگه‌های طنز دارد؛ آن به تیزهوشی‌های كوئن‌ها و ظرافت‌های آنها برمی‌گردد كه برای كسانی كه فیلم یا حداقل 2یا 3 كلیپ اینترنتی هم اگر از فیلم‌ دیده باشند؛ ملموس‌تر جلوه‌گر می‌كند.

صحرای خشك و جاده سه طرفه!

 پیرمردها وطن ندارند، 3 كاراكتر اصلی و واقعی دارد، كه هر كدام ابتدا به ساكن همانی هستند كه در بدو امر و در اولین پلان كه ظاهر می‌شوند، برداشت می‌كنیم. اما هرچه بیشتر به دل صحرای خشك و بی‌آب و علف تگزاش وارد می‌شویم در می‌بابیم كه نه؛  این فیلم سوزان قرار است محفلی باشد  برای چالش خلق الله با زندگی طولانی كه مدت‌ها پیش داشتند و تغییری كه  بدان خواهد رسید و این تحول و تغییر بنیادین از یك آدم تا حدی منزوی و منفعل یك هفت تیركش قهار و البته نباز! می‌سازد ؛ از یك آدم كش راستكی و پرسابقه، دیوانه‌ای به تمام معنی كه به ماشین جنگی‌ برای كشتار بدل شده، می‌سازد و از مرد قانون (كه دست بر قضا اینجا دیگر از تیپكال‌های رایج و ثبت شده كلانترها با سبیل چخماقی و شكم عظیم و سنی حدود 50تا 55 سال خبری نیست). كلانتر می‌سازد كه ممكن است رویه اخلاقی و وجدان سابق را كنار بگذارد و در واقع برود كه هم نقش كلانتر را بازی كند، هم قاضی را و هم مامور اجرای حكم را...

اگر قرار باشد در زمان واحد هر سه‌تای این مردان در  صحرای تگزاس باشند، طبیعی است كه این جاده باید سه‌طرف داشته باشد چرا كه هیچ‌كدام مایل به دیدن هم نیستند كه اصلا با هم كاری هم ندارند و به ویژه كلانتر كه برای قاتل‌های بیگانه اصلا پرونده‌ای ندارد. اما خب، قرار است داستان این سه را از جاده‌های متعلق به خود خارج كند و هر سه را روی یك جاده قرار دهد؛ جایی كه تعقیب و گریز شروع می‌شود و انكار و اصرار آغاز می‌گردد.

كهنه سرباز، قاتل و كلانتر!

كاراكتر مهم  پیرمردهاوطن ندارند، كهنه سربازی است كه بعد از جنگ ویتنام به آن دسته منفعل پیوسته و سالهاست كه سردرگریبان خود داشته و حتی با آدمیان هم كاری ندارد و به شغل شریف «شكار» مشغول است. شكارچی منفعل ماجرا با نام «لوی لین ماس»( با بازی جاش برولین، او را با گریندهاوس رابرت رود ریگرز بیاورید در نقش دكتر ویلیام بلوك)، مثل برنامه‌ چندین ساله فصلی كه  دارد برای شكار در غرب تگزاس مشغول كند و كاو است كه دست بر  قضا به ناحیه‌ای می‌رسد كه پیش از این هرگز محل تردد ماشین‌ها و آدم‌ها نبوده اما، ماس روبه‌روی خود چندین دستگاه وانت و ماشین متوقف شده پر از آدم‌های تیر خورده و زخمی و كشته شده می‌بیند.

 و جالب اینجاست كه در یك بسته بزرگ،  بیش از 2میلیون دلار پول نقد پیدا می‌كند. سال‌ها تردد او در غرب تگزاس و اطلاع او از شهر ریوگرانده، آنا به او یادآوری می‌كند كه این پول مربوط به معامله قاچاق موادمخدر و آن هم معامله هروئین خالص است. پس كه واقعا روزگار را به شرافت و مناعت طبع و انزوا گذرانید، با علم به اینكه می‌داند این پول از كجا آمده؛ به یكباره تصمیم می‌گیرد؛ خود را مالك پول باد آورده بداند. پولی كه پس از نزاع خونین و مرگبار قاچاقچیان با یكدیگر و پس از كشته شدنشان همگی‌شان بی‌صاحب در دل كویر مانده بوده تا كهنه سرباز سابق و شكارچی منزوی فعلی پیدایش كند.

 از سوی دیگر یك قاتل و مزدور و در بهترین عبارت یك شكارچی انسان كه بدجوری همه فن حریف هم هست. به نام «آنتون» ( با بازی خاویر باردم) كه از همه چیز مطلع شده، می‌رود كه این  شكارچی حیوانات یعنی ماس را شكار كند و هم به پول برسد و هم درسی به بقیه خلایق ساكن در غرب تگزاس و ریوگرانده بدهد كه هر پولی را نمی‌توان از روی زمین برداشت و صاحب شد، به ویژه اگر پول متعلق به یك شكارچی بد نام انسان باشد.

یك كلانتر بسیار پرتجربه و بسیار قانونمند نیز وارد ماجرا می‌شود كه هم ماس را به دلیل كشتار مربوط به قاچاقچیان دستگیر كند علیرغم اینكه «ماس» این كاره نبوده و هم اینكه دخل‌ آقای آنتون را در بیاورد؛ كه گزارش رسیده همه قتل‌های این دور و بر كار او بوده و او بدون اینكه ردپایی بگذارد، هیچ پرونده‌ای هم برایش سابق بر این تشكیل نشده. در ادامه ماجرا،«ماس» كه به زعم كلانتر قاتل است خبر ندارد كه شكارچی انسان یعنی آنتون دنبال اوست.

 البته ماس در حین گریزش، دست به اسلحه هم می‌برد و چند نفری را دراز می‌كند كه به آن دفاع از خود نام می‌نهد! آنتون نیز در مسیر یافتن «ماس» حداقل برای امتحان سلاحش تعدادی قربانی می‌گیرد و این وسط كلانتر داستان با نام «اد تام بل» (با بازی تامی لی‌جونز) مدام آدم مرده روی دستش می‌ماند و حرص‌اش روی دستگیری 2نفر دیگر بیشتر می‌گردد.

مؤلفه‌های پیرمردها...

پیچیدگی‌های داستان به همراه تعلیق دائمی به اضافه نادیده گرفتن قواعد ژانر به سبك برادران كوئن، ممكن است تماشاگر بی‌صبر و نا آشنا با سینمای كوئن‌ها را از دیدن فیلم  پیرمردها وطن ندارند فراری بدهد. برای همین است كلا اتان وجوئل كوئن برای این فیلم كیسه ندوخته بودند.

 چنانكه فیلم در پایان هفته هفتم در حالی كه هنوز در حدود 1250 سینما اكران فیلم را ادامه می‌دهند، حدود 37 میلیون دلار فروخته،  اما به مانند اكثر كارهای قبلی كوئن‌ها منتقدان فیلم را پسندیدند و  پیرمردها وطن ندارند  جزو معدود فیلم‌های سال 2007 است كه 5ستاره كامل دریافت كرده است اما عمده اشاره منتقدان و حتی تماشاگران خاص سینمای كوئن‌ها درباره مولفه‌های این 2 در ساخت  پیرمردها وطن ندارند  همانا تكیه بر عناصر داستان به نحو مطلوب و مختص كوئن‌ها به همراه استفاده از آزار و خشونت در حد افراط است در حالی كه رگه‌ای طنز و كمیك را می‌توانیم به صورت عیان در جای جای داستان مشاهده كنیم.

 یك داستان سیاه و خوف‌انگیز با لوكیشن‌های غم بار در غرب تگزاس با كاراكترهای شكارچی، شكارچی انسان، كلانتر،‌قاچاقچیان موادمخدر و... در حالی كه رگه‌های طنز به گونه تصویری و حتی كلامی در پلان‌های زیادی قابل مشاهده است؛ احتمالا بیانگر این دیدگاه است كه پیروی نكردن از قواعد ژانر و كنار هم قرار دادن عناصری  كه حتی به لحاظ فرم و محتوی به هم نمی‌خورند؛ چگونه فیلمی به سبك و سیاق كوئن‌ها می‌تواند به وجود بیاید. فیلمی مدرن و البته مهم و خواستنی كه شاید به تعبیری، زنده بودن سینما را اعلام می‌كند.

بازي ژوليت بينوش در اثر به يادماندي سينماي فرانسه

بازي ژوليت بينوش در اثر به يادماندني سينماي فرانسه

ماجراي سنت پير

 

بازي ژوليت بينوش در اثر به يادماندي سينماي فرانسه

فيلم سينمايي «بيوه سنت پير» با نام اصلي «la veuva de saint - pierre » محصول سال 2000 فرانسه و كانادا، به مدت يكصد و دوازده دقيقه به زبان فرانسوي و با استفاده از سيستم صداي ديجيتال دالبي توسط كمپاني «سينا گينر» تهيه و توليد شده است.

كارگرداني اين اثر بر عهده‌ي «پاتريك لكانت» بوده و فيلمنامه آن را خود پاتريك لكانت بر اساس داستاني از «كلود فرالدو» به رشته تحرير درآورده است.

از جمله بازيگران اين اثر مي‌توان به ژوليت بينوش «در نقش مادام پائولين» دانيل آتيول (ژان)، امير كاستوريكا،‌ مايكل دوچائوسوي، فيليپ گنان، كريستين چارمتانت، فيليپ دو ژانراند، موريس شويت و ... اشاره كرد.

**داستان فيلم:

داستان فيلم در سال 1850 در جزيره‌اي دور افتاده به نام سنت پير در كانادا كه مستعمره فرانسه است، اتفاق مي‌افتد. دو نفر شخصي را به قتل مي‌رسانند. يكي از قاتلان نيز هنگام انتقال از دادگاه بر اثر تصادف مي‌ميرد. نيل اگوست قاتل دوم به اعدام با گيوتين محكوم مي‌شود، اما در آن جزيره، نه گيوتين وجود دارد و نه جلاد و او بايد منتظر تابستان بعد بماند تا از فرانسه گيوتين برسد.

**درباره‌ي فيلم:

داستان فيلم «بيوه سنت پير» داستاني عاطفي از آخرين روزهاي زندگي يك محكوم به اعدام است. محكومي كه در شرايط غير طبيعي شخصي را به قتل رسانده و پس از آن توبه كرده است.

«بيوه سنت پير» در واقع داستاني روانكاوانه است كه احساسات و عواطف اصيل انساني را مورد هدف قرار داده است. كاپيتان و همسرش نمونه‌هاي خوبي براي انسانهاي خوش قلب هستند كه نسبت به نيل مهربان هستند. رابطه‌ي بين كاپيتان و همسرش رابطه‌اي عاطفي است كه بيننده را بيش از پيش به فكر فرو مي‌برد و فضاي غمگين داستان را تاثيرگذارتر از قبل جلوه مي‌دهد.

كارگرداني خوب «لكانت» و بازي روان و تحسين برانگيز بازيگران اين فيلم به ويژه «ژوليت بينوش» اين فيلم را به يكي از به ياد ماندني‌ترين فيلم‌هاي سينماي فرانسه در چند دهه اخير تبديل كرده است.

**نكاتي درباره‌ي فيلم:‌

ـ «بيوه سنت پير» نامزد دريافت جوايز بي شماري از جشنواره‌هاي مختلف بين‌المللي شد و در نهايت عناوين بهترين كارگرداني جشنواره بين‌المللي فيلم موسكو و جايزه بهترين بازيگر نقش اول مرد خارجي جشنواره سنت بوردي به اين فيلم تعلق گرفت.

ـ اين فيلم با بودجه تقريبي صد ميليون دلار ساخته شد.

ـ اين فيلم در شهرهاي فوااسكاتيا و كوبك و سنت پير كانادا و شهرهاي پاريس و ميگولن فرانسه فيلمبرداري شده است.

ـ در ابتدا «الن كورنيو» قرار بود در سال 1997 اين فيلم را كارگرداني كند اما به دليل بروز اختلافاتي از اين امر منصرف شد.

ـ در ابتدا قرار بود تمام فيلم «جزيره سنت پير» فيلمبرداري شود اما بارش شديد برف،لكانت را بر آن داشت تا محل فيلمبرداري را تغيير دهد.

ـ امير كاستوريكا، بازيگر نقش نيل درواقع خود يك كارگردان است. پاتريك لكانت پس از مشاهده يك عكس از كاستوريكا بر روي جلد يك مجله از وي درخواست كرد كه ايفاي اين نقش را بپذيرد.

ـ كلمه «veuve» در زبان فرانسه به معناي بيوه به كار مي‌رود. با توجه به اين نكته كه در فرانسه نام ديگر گيوتين بيوه است، نام فيلم درواقع به نحوي انتخاب شده است كه هر دو معنا را در بر بگيرد.

**درباره‌ي بازيگر نقش اول زن:

«ژوليت بينوش» در نهم ماه مارس سال 1964 در پاريس به دنيا آمد. وي فرزند يك مجسمه‌ساز و يك ستاره سينما بود.

وي كه در سال 1997 به عنوان يكي از پنجاه ستاره زيباي دنيا انتخاب شد از نوجواني به بازيگري روي آورد و اولين بار در سن بيست و سه سالگي توجه منتقدين را به خود جلب كرد.

وي در سال 1997 جايزه اسكار بهترين بازيگر نقش دوم زن را براي بازي در فيلم بيمار انگليسي از آن خود كرد و در سال 2001 نامزد دريافت اسكار بهترين بازيگر نقش اول زن براي بازي در فيلم «شكلات» شد.

وي همچنين جوايزي چون جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن جشنواره بافتا در سال 2001، جايزه خرس نقره‌اي جشنواره بين‌المللي فيلم برلين در سال 1997، جايزه بهترين بازيگر زن جشنواره سزار در سال 1994، بهترين بازيگر جشنواره فيلم‌هاي اروپايي در سالهاي 1992، 1997 و 2001 و ... اشاره كرد.

در كارنامه هنري بينوش بازي در چهل و سه فيلم از جمله پاريس (2008)، چند روز سپتامبر (2006)، ماري (2005)، پنهان (2005)، در سرمزن من (2004)، شكلات (2000)، آليس ومارتين (1998)، بيمار انگليسي (1996)، سه رنگ: قرمز (1994)، سه رنگ: آبي (1993)، سه رنگ: سفيد (1994)، صدمه (1992) و.... اشاره كرد.

منبع : ايسنا

فيلمي كه جايزه‌ي اسكار را براي اينگريد برگمن به ارمغان آورد

فيلمي كه جايزه‌ي اسكار را براي اينگريد برگمن به ارمغان آورد

 

فيلم چراغ گاز

سينمايي «چراغ گاز» در سال 1944 درحالي ساخته شد كه چهار سال قبل از آن نسخه‌اي ديگر از اين فيلم ساخته شده بود. استوديوي برادران وارنر نيز اين اواخر اعلام كرد كه قصد دارد فيلم كلاسيك «چراغ گاز» را دوباره بازسازي كند.

«چراغ گاز» (gaslight) محصول سال 1944 آمريكا است كه در مدت زمان يك ساعت و 54 دقيقه به شيوه‌ي سياه و سفيد توسط جرج كيوكر ساخته شده است.

** داستان فيلم

فيلم‌نامه «چراغ گاز» را جان ون دروتن براساس نمايشنامه‌اي از پاتريك هميلتون با نام فرشته خيابان به نگارش درآورده است.

فيلم با قرارگرفتن در ژانر دلهره و معمايي درباره خواننده‌اي به نام آليس است كه در خانه‌اش به قتل مي‌رسيد اما قاتل او هرگز شناخته و دستگير نمي‌شود. پائولا برادرزاده مقتول كه اكنون وارث و ساكن خانه او شده با غريبه‌اي ازدواج مي‌كند كه علاقه‌اش بيشتر متوجه اتاقك زير شيرواني خانه است.

** حاشيه‌هاي فيلم

زماني‌كه سينمايي «چراغ گاز» ساخته شد، استوديوي سازنده تلاش كرد كه تمام نسخه‌هايي كه از فيلم قبلي (1940) در بازار موجود بود را جمع‌آوري كند. اما اين تلاش ناموفق ماند. با اين‌حال تعداد اندكي از فيلم چراغ گاز كه در سال 1940 ساخته شد، در بازار باقي مانده است تا علاقه‌مندان سينما در دهه‌هاي بعد به تماشاي آن بنشينند.

اينگريد برگمان براي ايفاي نقش در اين فيلم مدتي را در موسسه تحقيقاتي بيماران رواني گذراند و برروي علايم زني كه به لحاظ عصبي دچار آسيب شده بود مطالعه كرد.

چارلز بوير و انيگريد برگمن درحالي نقش زن و شوهر را بازي كردند كه پيش از قرارگرفتن مقابل دوربين هيچ‌گاه از نزديك همديگر را نديده بودند. همچنين در حالي‌كه بوير چند سانتي‌متري از برگمن كوتاه قد بود، در صحنه‌هايي كه اين‌دو در كنار هم قرار مي‌گرفتند، زيرپاي بوير يك جمعه قرار مي‌دادند.

** گاف‌هاي فيلم

در صحنه‌اي از فيلم پائولا نامه عمه‌اش را در جعبه موسيقي پيدا مي‌كند. گريگوري نامه را برداشته و آن را مچاله در جيب خود قرار مي‌دهد؛ درحالي‌كه بعدا وقتي پائولا نامه در ميز تحرير گريگوري پيدا مي‌كند، اثري از مچالگي در آن نيست.

در صحنه‌اي ديگر علامتي كه از عكس گم شده برروي كاغذ ديواري مانده حاكي از اين است كه عكس پرتره يك آدم بوده است. اما زماني كه پائولا عكس را پيدا مي‌كند به وضوح نشان داده مي‌شود كه يك منظره است.

در صحنه‌اي از فيلم وقتي نانسي اليزابت را تا بالاي پله‌ها دنبال مي‌كند هر دو تعدادي ملحفه تاشده در دست دارند. آن‌ها وقتي به بالا مي‌رسند، دوربين ناگهان نمايي نزديك از نانسي نشان مي‌دهد كه به سقف نگاه مي‌كند، در اين نما هيچ ملحفه‌اي در دست نانسي نيست.

** حضور در جشنواره‌هاي جهاني و اكران سينماها

سينمايي «چراغ گاز» جايزه اسكار را براي اينگريد برگمن به ارمغان آورد. اين فيلم همچنين اسكار بهترين طراحي صحنه و لباس را نيز به دست آورد.

«چراغ گاز» در پنج بخش، بهترين بازيگر نقش اول مرد، بهترين بازيگر نقش مكمل زن، بهترين فيلم‌برداري، بهترين عكس و بهترين فيلمنامه نيز نامزد دريافت جايزه اسكار شد.

اين فيلم همچنين در جشنواره گلدن گلوب عنوان بهترين بازيگر نقش اول زن را براي برگمن به ارمغان آورد.

«چراغ گاز» براي نخستين‌بار چهارم مي 1944 در نيويورك به روي پرده رفت. اين فيلم در همان سال در كشور سوئد نيز اكران شد.

ساخته جورج كيوكر به ترتيب در سال‌هاي بعد در كشورهاي فنلاند، يونان، پرتقال، فرانسه، آلمان، اسپانيا، استراليا و دانمارك نيز به نمايش درآمد.

اين فيلم در سال 1984 از تلويزيون آلمان پخش شد و اوايل سال 2007 نيز در كشور فرانسه مجددا به اكران درآمد.

** درباره بازيگر فيلم

اينگريد برگمن، بازيگر سوئدي‌الاصل «چراغ گاز» 29 آگوست 1918 به دنيا آمد. او در كودكي مادرش را از دست داد و پس از تحصيل در آكادمي هنرهاي دراماتيك استكهلم بازي در فيلم‌هاي سوئدي را آغاز كرد و در عرض يك‌سال به ستاره سينماي سوئد تبديل شد.

آخرين فيلم او مورد توجه ديويد سلزينك، فيلم‌ساز معروف هاليوود (سازنده برباد رفته) قرار گرفت و از او براي بازسازي دوباره فيلم در آمريكا دعوت كرد. پس از آن بود كه برگمن به ستاره‌اي در سينماي آمريكا تبديل شد و فيلم‌هاي بسياري را در اين كشور از جمله طلسم‌شده هيچكاك را بازي كرد.

در سينمايي چراغ گاز در كنار اينگريد برگمن، چارلز بوير، جوزف كاتن، ديم مي ويتي، آنجلا لنزبري و باربارا اورست ايفاي نقش كرده‌اند.

منبع : ايسنا

بازی های ماندگار

همفری بوگارت در «گنج‌های سیرامادره» (1948)

در نقش فرد دابز

بچه‌ها به این نکته توجه کنید: در دستان هنرمند بوگارت سقوط فرد دابز از مرتبه یک مرد متشخص بدشانس به مرحله کسی که پس از یافتن طلا بدل به یک موجود با شهوت طلا و پارانویایی می‌شود، بسیار عمیق‌تر و ترسناک‌تر از ماجراهای «گولام» (ارباب حلقه‌ها) که بسیار هم ستایش شده از کار درآمده است. پیش از این فیلم هیچ‌گاه در چشمان قهوه‌ای درشت «بوگارت» که مظهر خون سردی بود این حد دیوانگی و نگرانی دیده نشده بود. در اصل کارگردان «جان هیوستون» قصد داشت یک نمای گرافیکی از بریده شدن سر «دابز» را نشان دهد که خوشبختانه سانسور باعث حذف این فصل شد. ما نیازی به دیدن خون نداریم تا سقوط «دابز» را باور کنیم. بهترین صحنه همان صحنه نشان دادن بوگی در کنار آتش است که در آنجا در نبرد میان حرص و آز و وجدانش خودش در ناامیدی تمام نشسته است.

گرتا گاربو در «نینوچکا» (1939)

در نقش نینوچکا

هیچ کس تاکنون به اندازه گرتا گاربو نتوانسته زیبایی زنانه را چنین قدرتمند و در عین حال رازآلود ارائه دهد. او فراری از ستایش‌هایی بود که نثارش می‌شد و در عوض با نقش‌هایی به شدت رمانتیک و تراژیک، اعتبار و شهرتی خاص به دست آورد که از فیلمی چون «کامیل» تا «آناکارنینا» را شامل می‌شود. زمانی که گاربو از سینمای صامت وارد دنیای ناطق شد کمپانی؛ MGM با شادمانی اعلام کرد «گرتا گاربو حرف می‌زند!» و وقتی که گاربو در این کمدی رمانتیک در نقش یک مأمور اطلاعاتی شوروی ظاهر شد که با یک کنت فرانسوی رابطه برقرار می‌کند، MGM در ترکت‌های تبلیغاتی‌اش نوشت: «گاربو می‌خندد!» و در واقع، خنده او هم دیدنی بود و در اولین نقش این شکلی‌‌اش چنان زمان سنجی کمیک و قابل درکی از خود نشان داد که پیش از آن دیده نشده بود.

ماریا فالکونتی در «مصائب ژاندارک» (1928)

در نقش ژاندارک

با یک نگاه به چهره ساده فالکونتی به آسانی می‌توانید درک کنید که او از هنرپیشه‌هایی است که اطلاق عنوان «شمایل» به آن‌ها عادلانه به نظر می‌رسید. اگر چه دوربین «کارل تنودور درایر» فقط محاکمه و اعدام ژاندارک را ثبت کرده، بازی بی‌نظیر فالکونتی تمامی زندگی این جنگجو را به تماشاگر نشان می‌دهد و تحول یک دختر ترسو و پریشان به یک قدیس مانند را به بهترین وجهی تصویر می‌کند. «درایر» از پیش این مسئله را حدس زده بود، چنان که می‌گوید: «در فالکونتی چیزی یافتم که الان جرأت دارم آن را تجسم یک شهید عنوان کنم».

مارلون براندو در «آخرین تانگو در پاریس» (1972)

در نقش پل

براندو را به عنوان استاد سبک متد می‌شناسند اما او در این فیلم سبک استانیسلاوسکی را به اوج خود می‌رساند. با رسوخ و مدد گرفتن از خاطرات و احساسات شخصی اثر، مارلون براندو شخصیتی را روی پرده آورد که ما به ازای شخصیت خود این هنرپیشه می‌تواند باشد. در یک سکانس محوری فیلم، براندو برای زنی که نمی‌شناسد جزئیاتی از زندگی قبلی‌اش را می‌گوید ولی چند لحظه بعد با خنده آنها را تکذیب می‌کند. در یک صحنه دیگر با دیدن جسد همسرش غم و عذابی که نشان می‌‌دهد تحمل ناپذیر و ویران‌کننده است. حالا باید پرسید کدام جنبه بازی او درست است. آیا او سنجیده‌ترین و قوی‌ترین و هوشمندانه‌ترین بازی را ایفا می‌کند یا اینکه دارد خودش را روی پرده آشکار کرده و جنبه هیولاگون خودش را روی پرده تجسم می‌بخشد.

رزالیند راسل در «منشی همه کاره او» (1940)

در نقش هیلدی جانسون

فقط از زنی با جسارت و اعتماد به نفس راسل بر می‌آید که پا به پای کری گرانت بازی کند. او روزنامه نگاری است که سعی دارد به دلیل ازدواج و بچه‌دار شدن از حرفه‌اش دل بکند. از نقاط محوری بازی او می‌توان به شوخی‌هایش اشاره کرد که کنایه‌های تند و تیزی را با گرانت رد و بدل می‌کنند. (گفته می‌شود وقتی این هنرپیشه فهمید که بهترین دیالوگ‌ها برای گرانت نوشته شده، نویسنده‌ای استخدام کرد تا برایش دیالوگ‌هایی بنویسد تا بتواند با گرانت مقابله کند). «راسل» حضور صمیمی و دوست داشتنی دارد و با هوشمندی توانسته حد فاصل عشق به کار را در تقابل با خانواده داشتن به روی پرده سینما مجسم کند.

پیترسلرز در «حضور» (1979)

در نقش چنس باغبان

سلرز با بازی در این فیلم قلمرو جدیدی از استعدادها و توانایی‌هایش را نشان داد. او در روزهای پایانی دوران بازیگری‌اش بود و کارنامه‌ای بی‌نظیر از کمدی‌های فوق‌العاده داشت. شخصیتی که او در این فیلم خلق کرده، یک «بله هوشمند» است، که دانسته‌های او در مورد باغبانی و گیاه داری، پندهایی در مورد زندگی در عصر مدرن فهمیده می‌شود و آنچه این مسئله را تکان دهنده‌تر می‌کند معصومیت او در بازی‌اش است. «حضور» آخرین حضور این نابغه سینما روی پرده سینما بود... .

جیمز استوارت در «سرگیجه» (1958)

در نقش جای اسکاتی فرگوسن

استوارت با بازی در فیلم «چه زندگی شگفت‌انگیزی» دل آمریکایی‌ها را با بازی در نقش یک مرد نمونه آمریکایی برد. اما اسکاتی سرگیجه ربطی به نقش‌های آغاز دوران فعالیتش ندارد. اسکاتی پس از مرگ «گیم نواک» (مدلین) یک زن دیگر را با همان شکل و شمایل لباس می‌پوشاند و آرایش می‌کند. اخم در هم کشیده، فک فشار آورده، نگاه‌های خیره و نشانه‌های ظریف دیگر روند تبدیل پسر خوب به این شخصیت وسواسی را به بهترین وجهی طی می‌کنند. در صحنه‌ای که زن دوم، موهایش را به شکل مدلین می‌آراید، بغض اسکاتی چنان زیبا احساس خلق کردن یک موجود را که در او وجود دارد، بیان می‌کند که توضیح دادنی نیست.

جیمی فاکس در «ری» (2004)

در نقش ری چارلز

آیا می‌توان تفاوتی میان «ری چارلز» که اسطوره موسیقی بلوز بود با ستاره‌ای که در این فیلم بیوگرافی نقش اسطوره را بازی کرده است. در نظر گرفت؟ «ری چارلز» از یک خواننده مقلد به یک اسطوره تبدیل شده و شبیه این تحول را در خود «جیمی فاکس» هم می‌توان دید او که هنرپیشه‌ای کار بلد و همیشه خوب است. چنان نقش را درونی کرده و بازی کرده که مثلاً شیوه راه رفتن اسطوره و مسایل روحی روانی «ری» که الهام بخش موسیقی او بودند، روی پرده سینما چیزی جز تقلید یک هنرپیشه از یک اسطوره به نظر می‌رسد.

بازی های ماندگار

صد بازی ماندگار از بازیگران ماندگار

4-بت دیویس در «همه چیز درباره ایو» (1950)

در نقش مارگو چانینگ

بازی پرقدرت و پر از اوج و فرود و پر انرژی «دیویس» در نقش یک ستاره پا به سن گذاشته تئاتر، بی‌شک اولین و تنها نمایش هنرپیشه‌ای است در تاریخ سینما که با قدرت تمام و با آسودگی محض خودش را روی پرده به مضحکه می‌کشد و هجو می‌کند. این هنرپیشه در دوران کاری‌اش نشان داده که تمایل عجیب و جسارت‌آمیزی به نشان دادن حس‌های نه چندان دوست داشتنی مثل تلخی، طمع و حسادت از طریق بازی در نقش شخصیت‌های کاملاً مخالف با خودش دارد. «یویس» که در حین بازی در این فیلم 40 ساله شده بود و موقعیتی همسان با «مارگو» در اذهان داشت جوری این نقش را ایفا کرده که از بامزگی آن هم نمی‌توان گذشت. چنان که واقعاً می‌توان گفت مارگو پر از موسیقی و داغی و آتش است.

5

- جیمز کاگنی در «بانکی دو دل دندی» (1943)

در نقش جرج. ام. کوهن

سیربازی کاگنی در این فیلم از حد فاصل یک جوان جسور و پرتحرک تا یک پیرمرد موقر و متین مهارت او را نشان می‌‌دهد و سپس با رقص و آوازهای اعجاب‌انگیز تماشاگر را روبرو کرده و در نهایت باز هم مبدل به همان پیرمرد موقر آغاز فیلم می‌شود. کاگنی با بازی در گستره وسیعی از فیلم‌های همه نوع چون «دشمن مردم» در نقش یک ولگرد خشن، «بلوند توت‌فرنگی» در نقش یک لوده و دلقک و «اوج التهاب» در نقش یک قاتل روانی توانایی‌های خودش را در انواع مختلف فیلم و نقش نشان داده است. امّا نکته شگفت‌انگیز این است که او در این فیلم به تنهایی همه چیزهایی را که در فیلم‌های دیگرش دارد با هم به نمایش می‌گذارد: می‌خواند، می‌رقصد، گول می‌زند و... همه را به گریه می‌اندازد. دیدن فیلم هنوز هم لذّت بخش است و تماشاگر مجبور به باور کردن بازی کاگنی است.

6 - داستین‌ هافمن در «کابوی نیمه شب» (1969)

در نقش را تسوریزو

 

فیلم قصیده‌ای است که مرثیه پایان رویاهای رفاقت مردانه را می‌سراید، امّا در پایان فیلم آنچه تأثیرگذار و ناراحت‌کننده است سرنوشت نهایی «راتسو» نیست، بلکه حقیقی است که از ورای بازی‌اش نشان می‌دهد: اینکه در این دنیای پر از نکبت و فساد چگونه انسانیتش را حفظ می‌کند. بار این موفقیت فقط و فقط روی شانه‌های نه چندان قدرتمند داستین هافمن بوده است. بازی او در نمای نزدیک آنجا که «جان وو» را که دارد خودش را در آینه تماشا می‌کند و لذّت می‌برد، نگاه می‌کند عجیب و باور نکردنی و حیرت‌انگیز است که تجسمی از مهربانی و البته ناامیدی و ناکامی روی پرده سینماهاست.«شله زین گر» برای ایفای نقش این ولگرد مسلول باید بازیگری را پیدا می کرد که هم از نظر بازی و هم از نظر فیزیک متقاعدکننده باشد و می‌توان گفت «داستین هافمن» بهترین کسی بود که می‌شد برای این نقش ازش استفاده کرد. چهر‌ه‌ای که از او در یادها مانده عرضه به یادماندنی عکسی در مورد زندگی در خیابان‌ها و در حاشیه خیابان‌هاست.

7 - جیمز استوارت در «چه زندگی شگفت‌انگیزی» (1946)

در نقش جرج بیلی

این اولین نقشی است که جیمز استوارت پس از خدمت در جنگ دوم جهانی بازی کرد و او که نقش جوانان خوب را بازی می‌کرد در این فیلم واقعاً یک جوان عالی شده است و البته یک هنرپیشه عالی، فیلم پژمردن و فسردن رویاهای مردی را نشان می‌‌دهد که مسوولیت‌هایش جلو رسیدن او به رویاهایش را می‌گیرد. او حسی از ناامیدی را در نگاهش و در بازی‌اش نشان می‌دهد و سپس- قبلاً- در صحنه دیگر وقتی هنگام رفتن به خانه شوق آمیزانه ترانه کریسمس مبارک را می‌خواند، ثابت می‌کند که این نقش و این فیلم بهترین فیلم و نقش تمام کارنامه کاری او است. او یک انسان معمولی است که گاه شبیه همه ما می‌شود و گاهی هم البته شبیه آنچه که دوست داریم باشیم...

مترجم: پولاد امین

بازی های ماندگار

 (قسمت اول)

ما فیلم‌های خوب را به هزاران دلیل دوست داریم. فیلم‌های خوب خیلی چیزها برای تماشاگران‌شان دارند. طرح‌ها و ایده‌های درخشان، سبک‌پردازی‌های هوشمندانه، جلوه‌های بصری بی‌نظیر و چشم نواز و کمیاب و مسائل دیگری که هر کدام‌شان برای دوست داشتن یک فیلم کافی هستند، اما ما بیشترین دلیلی که برای دوست داشتن یک فیلم داریم بازیگران آن فیلم هستند. هنرپیشه‌های بزرگی که نوعی ارتباط الکتریکی با مخاطب برقرار می‌کنند و چنان می‌درخشانند که گاه از پرده بیرون زده و در جان تماشاگران رسوخ می‌کنند. آنها به مخاطب می باورانند که همان کسانی هستند که نقش‌شان را دارند بازی می‌کنند و با جادوی سینما سینمایی بودن فیلم را به فراموشی می‌سپرند.

از این بازی‌ها و بازیگران هر کسی صدها مورد می‌تواند برای خودش داشته باشد. این لیست صدتایی‌ها را هم نویسندگان نشریه سینمایی پره‌میر، که در زمینه‌های مختلفی انتخاب‌های گوناگونی انجام می‌دهند به انجام رسانده‌اند. فهرستی از صد بازی ماندگار از بازیگران ماندگار، که در چند قسمت تقدیم شما میشود:

1- پیتر اوتول در «لورنس عربستان» (1962)

در نقش تی. ای. لورنس

یک نکته جالب و افسانه‌ای در مورد این فیلم و این نقش این است که پیش از «اوتول» ایفای نقش لورنس به آلبرت فینی و مارلون براندو پیشنهاد شده بود، امّا باید خدا را شـکر کرد که دیویـد لیـن، پیتر ‌اوتول را در فیلم «روزی که بانک انگلیس را سرقت کردند». در نقشی که خودش آن را «یک انگلیسی ابله در صحنه ماهیگیری» می‌نامد دید و می‌توان گفت که این هنرپیشه را روی هوا زد. «پیتر اوتول» در این فیلم چنان موفق بود که هم اکنون تصور کس دیگری به جای او در این فیلم غیرممکن است. در لحظات گوناگون فیلم اوتول به بهترین وجه سایه روشن‌های فراوان درون این مرد را به نمایش می‌گذارد و حتی در حین نشان دادن شکستگی و شکست خوردگی لورنس، اوتول حضوری عمیق و درخشان و غم‌انگیز دارد. و اینها را با نوعی طنز تلخ هم در هم می‌آمیزد که اغلب در نگاه به این فیلم و نقش به فراموشی سپرده شده است.

پیتر اوتول خودش در مورد این نقش می‌گوید که لورنس تا ابد او را طلسم کرده است. به رغم حضور درخشان او، اسکار آن سال نصیب «گریگوری پک» به خاطر بازی در «کشتن مرغ مقلد» شد و پس از آن هم جز یک اسکار افتخاری شش نامزدی دیگر او در اسکار جایزه‌ای برایش به ارمغان نیاورد. «پیتر اوتول» در مورد نقشی آفرینی‌اش در این نقش می‌گوید: «طلسم شده بودم... دو سال و سه ماه جز لورنس به هیچ‌ چیز دیگری فکر نمی‌کردم. هر روز کارم همین بود. این قضیه چندان هم برایم خوب نبود و باعث شد حس بازیگری در من از بین برود.» ریچارد برتون هم در باره اوتول و لورنس می‌گوید:» او از معدود کسانی است که بازیگری را به چیزی عجیب و رمزآلود و تأثیر ‌گذار ارتقا داده است.»

2

- مارلون براندو در «در بارانداز» (1954)

در نقش تری مالوی

کارگردان «در بارانداز» الیا کازان نقش «تری مالوی» را این‌گونه توضیح می‌دهد: «کودک احمق و بی‌گناهی که کارهای وحشتناکی انجام داده است و حالا در پی جبران آن است.» گذشته از این نکته که این فیلم و این شخصیت کودک احمق تا چه حد به کازان نزدیک بوده، می‌توان گفت تلاش مارلون براندو برای عمق بخشیدن به این خوش قلب زورمند کمتر از کارگردان نبوده است. در آن فصل نهایی در بارانداز، تحول مالوی از نقش یک آدم آلت دست به کسی که می‌خواهد صبورانه بت‌شکنی کند، قابل باور است و این به دلیل سایه روشن‌هایی است که براندو به نقش داده است. این نقش با تلفیق بازی‌گوشی، سرکشی، عصیان، آزمندی، خشم و آشفتگی قدرتمندترین ایفای نقش براندو در طول دوران کاری‌اش است. ظرافت بازی او در سکانس داخلی تاکسی که در آن برادرش به روی او اسلحه می‌کشد آشکارتر می‌شود. در این صحنه، براندو به آرامی اسلحه برادر را کنار می‌زند و می‌گوید: «چارلی .... چارلی .... کار اون نبود....، کار تو بود....» نقشی با این کیفیت شاید دیگر در تاریخ سینما بازی نشود.

3

- مریل استریپ در «انتخاب سوفی» (1982)

در نقش سوفی زاویستوفسکا

بازی استریپ در این فیلم به نحوی است که وحشت نسل‌کشی یهودیان و نیز حس گناهکاری بازماندگانش را به بهترین وجهی مجسم می‌کند و نکته اینکه این بازی چند لایه به همراه گویش با سه لهجه و زبان انگلیسی و آلمانی و لهستانی را می‌توان تعالی بخش هنر بازیگری دانست. او یک بازمانده آشویتس است که یک عشق بی‌ثبات و امیدی که پیدا کردن سرزمین موعودش در آمریکا در او ایجاد کرده است سیر بیماری و ناامیدی تا رسیدن به امیدواری را طی می‌کند، اما این امید رویای ناممکن است و نشان دادن این نکته غم‌انگیز که «سوفی» را توان فرار از گذشته‌اش نیست، بازی عمیق مریل استریپ را طلب می‌کند که او در عمق غمی بی‌نهایت موفق به اجرای آن می‌شود.

4

- آل پاچینو در «بعداز ظهر سگی» (1975)

در نقش سانی ورتزیک

نقش پاچینو در این فیلم در نقش یک دزد ناشی که برای تأمین مخارج عمل جراحی دوستش دست به سرقت از بانک می‌زند از آن نقش‌هاست که فقط مادر آن شخصیت می‌توانست برایش دل بسوزاند، امّا «پاچینو» چنان از عهده ایفای آن بر آمده که همه تماشاگران فیلم دلشان به حال او می‌سوزد. می‌گویند که «سیدنی لومت» از «آل پاچینو» خواسته بود تا حد ممکن نقش را نزدیک به خودش بازی کند و پاچینو هم در حرکت پاند ولی‌اش از مهربانی به ترسناکی و از غرور به درهم ریختگی این مسئله را رعایت کرده و شخصیتی استوار را تا به انتهای فیلم به تصویر کشیده است. در آن صحنه‌ای که او دارد با زن و مردی تلفنی حرف می‌زند بازی‌اش چنان طبیعی و حضورش چنان عصبی و کلافه است که هر تماشاگری دوست دارد به این هنرپیشه یادآوری کند که در حال ایفای نقش در یک فیلم است و نه یک زندگی واقعی...

مترجم: پولاد امین

منبع بانی فیلم

بازی های ماندگار

جین وایلدر در «فرانکنشتین جوان» (1974)

در نقش دکتر فردریک فرانکنشتین

در تاریخ سینما کمدین دیگری را نمی‌توان یافت که با خشونت وحشیانه و دیوانه‌وار «وایلدر» برابری کند. کمتر فیلمی هم هست که این خشونت دیوانه‌وار وایلدر را مجال نمایش تام و تمام بدهد، امّا «فرانکنشتین جوان» که وایلدر به همراه مل بروکس، این فیلمنامه پوچ‌نما را نوشت. چنان قابلیتی دارد که استادی این بازیگر را در حرکت میان کودکی و بی تجربگی تا بلوغ و زرنگی نشان دهد. وایلدر بهترین انتخاب برای این فیلم و این کاراکتر بود که با عرضه بازی در سطوح و جنبه‌ها و قطعه‌های گوناگون، از کمدی بزن و بکوب و نوعی خشم بی‌مهار که ویژگی‌اش بود یک بازی جهانی را نشان می‌دهد. تماشاگران برای اینکه پس از دیدن او بتوانند خنده‌هاشان را کنترل کنند شاید مجبور به نیشگون گرفته خودشان شوند.

رابرت دنیرو در «گاو خشمگین» (1980)

در نقش جیک لاموتا

این تعبیر که فلان بازیگر دارد نقشش را زندگی می‌کند یک تعبیر قدیمی و کلیشه شده است، امّا گاهی وقت‌ها جز این تعبیر برای توصیف بازی یک بازیگر نمی‌توان گریزی داشت. نمونه واضحش «دنیرو» است که در این فیلم بدل به خود، خود «لاموتا» می‌شود؛ مردی کاملاً غریزی، چنان که واکنش‌هایش در مقابل اطرافیان از فرط صراحت به درندگی پهلو می‌زند. البته همه می‌دانیم که «دنیرو» یک هنرپیشه حرفه‌ای است که دارد نقش بازی می‌کند و این شخصیت را خلق می‌کند، امّا بازی‌اش چنان است که در همه لحظات فیلم چه آن لحظه‌ای که در داخل رینگ حریفش را ناکار می‌کند و چه وقتی که نگاه‌های مشکوک به طرف مقابلش می‌اندازد- و می‌‌دانیم که قرار است پس از این به آن طرف حمله کند- رنگی از تظاهر در وجود او نمی‌بینیم.

دانیل دی لوئیس در «پای چپ من» (1989)

در نقش کریستی براون

بازی دی لوئیس در این فیلم بسیار فراتر از تصویر کردن حرف یک نویسنده فلج مغزی است.

او چنان عمقی به نقش می‌بخشد که تماشاگر را با یک انسان هوسران پیچیده روبرو کند که در کالبد ناتوانش اسیر مانده است. تصویری که او از شخصیتش ارائه می‌‌دهد تلفیقی از ناتوانی جسمی با هشیاری روانی است و این بیش از تصویری که از آدم‌های معلول و ناتوان دیده‌ایم و در سینما رواج دارد تأثیر گذاشته و بدون اینکه بازیگر تلاش چندانی در احساسانگرانی داشته باشد دل تماشاگر را به درد می‌آورد. می‌گویند برای آماده شدن برای بازی این نقش «دی لوئیس» ماه‌ها بر روی صندلی چرخدار زندگی می‌کرده است و حتی چند دنده‌اش هم در حین سقوط از صندلی چرخدار شکسته است. در زمان بازی در این فیلم حتی زمانی که مدیر برنامه‌هایش برای ملاقات او به سر صحنه رفته بود «دانیل دی لوئیس» از قالب این کاراکتر خارج نشد.

جک نیکلسن در «جزئیات کامل» (1973)

در نقش بوداسکی

«نیکلسن» در این فیلم نقش یک سرباز نیروی دریایی را دارد که یک جوان بدبخت را با هزار دردسر به زندان انتقال می‌‌دهد. او با اینکه برای زبان در این نقش کاندیدای دریافت اسکار شد، امّا قطعاً خیلی از علاقه‌مندان جوان‌تر این هنرپیشه این نقش او را اصلاً نمی‌شناسند. نقش او شاید پیش در‌آمد نقش آدم‌های رند و کلک‌ زنی باشد که بعد از این فیلم، نیکلسن به کرات آنها را بازی کرد. نوعی بدبینی خاص حاصل از تجربه، عصیان، طنز و تلخی و البته خنده‌های خاصش که بعدها بدل به ویژگی‌های بازی او شدند در این فیلم به بهترین وجهی دیده می‌شوند. در مورد این نقش می‌توان پرسید واقعاً چه کسی جز نیکلسن نابغه می‌توانست نقشی چنین را در قامت یک قهرمان که ضد اقتدار است ایفا کند؟

مترجم: پولاد امین

منبع بانی فیلم

بازی های ماندگار

کاترین هپبورن در «شیر در زمستان» (1968)

در نقش الینور آکویتینی

پس از رسیدن به سن و سالی که اغلب هنرپیشه‌های زن هالیوود در آن تن به نقش‌های کوچک و فرعی می‌دهند هپبورن در این فیلم در نقش یک ملکه قرون وسطی که تیزهوشانه توطئه می‌چیند ظاهر شده و بار دیگر دل دوستدارانش را برد. با دیدن بازی او کاملاً می‌توان متوجه شد که چرا در این فیلم «هنری دوم» هم دلباخته او است و هم از اینکه او در زندان باشد احساس امنیت می‌کند، اما بازی هپبورن جای شگفتش آنجاست که وجه آسیب‌پذیر این ملکه را مخفی نکرده است حتی آنجا که فرزندانش را به جان هم می‌اندازد و در جاهایی که اقتدارش را نشان می‌دهد. در سکانسی که او نیمه‌شب به چین و چروک‌های صورتش خیره می‌شود اقتدار و آسیب‌پذیری او توأمان نمایش دارند و بازی این لحظه فقط از بازیگری با اعتماد به نفس هپبورن بر می‌آید.

رابرت دوال در «بخشش‌های محبت‌آمیز» (1983)

در نقش مک اسلج

نقش آفرینی رابرت دوال در نقش یک ستاره و یک اسطوره سابق موسیقی کانتری که آرامش را در عشق به یک میوه و پسر کوچکش می‌یابد چنان ظریف و عمیق و متفاوت از خود است که کمتر کسی است بتواند باور کند بازیگر این نقش همان بازیگر نقش وکیل پدرخوانده یا آن سرهنگ فیلم «اینک آخر الزمان» است. دوال بازیگری است که توانایی غافلگیر کردن دوستدارانش را در اغلب نقش‌هایش دارد و این کار را بارها و بارها به انجام رسانده است. او که متولد «سان دیه گو» است برای اینکه به لهجه کاراکترش تسلط باید به تگزاس شرقی سفر کرد و نتیجه تلاشش را در فیلم به بهترین وجهی دید و حضوری واقعی و باورپذیر و دوست داشتنی حاصل این تلاش جایگاه برای نزدیک شدن به همه چیز نقش بود.

تام هنکس در «گنده» (1988)

در نقش جاش بسکین

«نام هنگس» در «فارست گامپ» نقش یک آدم کودک صفت را بازی می‌کرد و برای همان فیلم هم برنده اسکار شد، اما در اصل در این فیلم است که کودکی واقعی او را می‌بینیم. در نقش یک مدیر شرکت اسباب‌بازی سازی. او در این فیلم نامزد اسکار شد، امّا جایزه را که حقش بود به او ندادند. کمدی فیزیکی او در این فیلم حیرت‌آور است. شیوه دویدنش که کل اعضای بدنش حرکت می‌کنند. رفتارش در میهمانی، در جایی که خاویاری را که دوست ندارد از دهن بیرون می‌آورد و البته جدی بودنش را در جایی که به نظر می‌رسد گرفتار احساساتش شده است. «هنکس» در این نقش یک تلفیق دوست داشتنی از معصومیت و کودک واری با آشفتگی احساسات را به نمایش گذاشته که همین هم باعث شده تا بازی او فقط یک کمدی صرف نباشد. می‌توان گفت که این بهترین حضور کارنامه کاری «تام هنکس» است.

کری گرانت در «بدنام» (1946)

در نقش تی. ار. دولین

کری گرانت و اینگرید برگمن در این بهترین فیلم هیچکاک در نقش دو جاسوس در نقش مقابل هم قرار می‌گیرند. آلیشیا که نقش او را برگمن بازی می‌کند چون پروانه‌ای از این شاخه به آن شاخه می‌برد و چون زنبوری همه را نیش می‌زند، اما دولین (گرانت) نیش‌ها و ضربه‌هایش را با دقت و ظرافت می‌زند. شاید به دلیل کاراکتر مؤدب، آراسته و با تجربه گرانت در این فیلم باشد که حمله‌هایش به آلیشیا خشن‌تر و البته علاقه‌مندی‌اش عمیق‌تر به نظر می‌رسد. به قولی فقط هنرپیشه‌ای که ظاهر و باطنش جذاب و زیبا و سالم باشد می‌تواند نقش یک «احمق غمگین» را بازی کند و در آخر کار هم زن مورد علاقه‌اش را به دست آورد!

منبع بانی فیلم

مترجم: پولاد امین

بازی های ماندگار

دنزل واشنگتن در«مالکوم ایکس» (1992)

در نقش مالکوم ایکس

به رغم انتظارات فراوان و بحث‌های اجتماعی پرهیجانی که در مورد این رهبر سیاهپوست کشته شده جاری بود، «دنزل واشنگتن» به آسانی و آرامی در نقش «مالکوم ایکس» فرو رفته و یک بازی کم نقص از خود به یادگار گذاشت. چنان که گویی فقط این هنرپیشه بود که می‌توانست ذات این مبارز بزرگ متحول شده را به تصویر در آورد. کارگردان این فیلم «اسپایک لی» در این مورد می‌گوید: «یکسال پیش از آغاز فیلمبرداری دنزل کاملاً سرش را خلوت کرد. او می‌دانست که اگر این فیلم موفق شود بار این موفقیت روی شانه‌های او خواهد بود. او قرآن خواندن را یاد گرفت. او نماز خواندن به زبان عربی را هم آموخت و البته خوردن گوشت و نوشیدن مشروب را هم متوقف کرد. دنزل می‌دانست که ذهنش، جان و روانش را به مرحله‌ای برساند که قادر به درک و ارائه روح و جان مالکوم ایکس باشد.» اسپایک لی می‌گوید: «که تاکنون مالکوم ایکس‌های زیادی روی پرده سینماها دیده شده‌اند، اما مالکوم دنزل واشنگتن بیشتر از بقیه تا حد ممکن توانسته است به خود مالکوم ایکس نزدیک شود. در زمانی که مالکوم در محله هارلم یک قمارباز بود، واشنگتن حضوری خشن و بی‌ادب و خونسرد روی پرده دارد و زمانی که جزء «حزب امت اسلامی» عالیجاه محمد می‌شود که یک ملی‌گرای مسلمان است حضور دنزل مثل خود مالکوم قدرتمند و متقاعد‌کننده است. پس از اینکه او از حج برمی‌گردد حضور دنزل عمیق، متفکر و فرشته‌وار است.»

اسپایک لی می‌گوید:«در زمان فیلمبرداری خیلی پیش آمد که پس از دیدن دنزل مجبور شدیم یک جوری خودمان را به دنیای واقعی باز گردانیم، چرا که به نظر می‌رسید او جلوه‌ای از مالکوم ایکس است که در وجود او تناسخ یافته است.

امیلی واتسن در «شکستن امواج» (1996)

در نقش بس مک نیل

در اولین حضور سینمایی‌اش، «واتسن» در یک کلام بهترین احساسات را از تماشاگرش می‌گیرد؛ این هم به دلیل چند گونگی و تحولی است که در وجود «بس» به نمایش می‌گذارد. او نقش زنی معصوم را دارد که به آرامی باور می‌کند سقوط اخلاقی‌اش می‌تواند باعث درمان شوهر معلولش شود. او تلفیقی از حماقت و پرهیزگاری است. همه چیز را دوست دارد و این دوست داشتن کودکانه و غریزی است که جلوه آن را در سیمای معصوم واتسن می‌بینیم. نقش آفرینی او چنان است که در همه لحظه‌ها می‌توان آن را باور کرد و از دیدنش لذّت برد.

پل نیومن در «حکم» (1982)

در نقش فرانک گالوین

وقتی پل نیومن در نقش «فرانک گالوین» الکلی و وکیل در صحنه‌ای به دنبال یک آمبولانس راه می‌افتد و پرده از یک جراحی غلط برمی‌دارد چه آسان مشخص می‌شود که پل نیومن از کسانی است که به راحتی صحنه را مال خود می‌کند و تمام بار صحنه را بر دوش می‌کشد. از سوی دیگر ظرافت‌های بازی نیومن در لحظات بیچارگی و ناامیدی دیدن او را برای تماشاگر لذت بخش‌تر می‌کند، اکثر این ظرافت‌ها البته پیشنهادات خود نیومن بوده‌اند. جایی که از خوشبو‌کننده دهان و قطره چشم در ابتدای روز استفاده می‌کند؛ راه رفتن متفاوش و البته صدای خش داری که سیدنی لومت کارگردان آن را صدای تأثیر ویسکی می‌نامد و البته برای فهم کلاس یک استاد در ارائه ظرافت‌های روانی به تغییر در زبان اندام گالوین زمانی که از موکلش عکس می‌گیرد تا آن لحظه که در می‌یابد پرونده‌ای که در دست دارد با پرونده‌های همیشگی‌اش تفاوت دارد دقت کنید.

آل پاچینو در «پدر خوانده 2» (1974)

در نقش مایکل کورلئونه

در میان تمام بازی‌های سه فیلم پدرخوانده بازی «آل پاچینو» در فیلم دوم بهترین بازی این مجموعه غنی است. از یک سوی او باید در پی مسائلی باشد که مرگ پدر برای او باعث شده و از سوی دیگر ناسپاسی‌های برادرش «فرودو» را جوری روبرو شود. از سویی زنش او را مدام سرزنش می‌کند و از طرفی باید جنگی بی‌رحمانه با کسانی داشته باشد که در پی هویت خانوادگی و جایگاه او در عرصه قدرت هستند، اما بازی او چنان است که در تمام این لحظات، با «آل پاچینو» که در این فیلم چشمان گود رفته‌ای دارد حس نزدیکی و همدلی داریم. بازی او در تمام لحظات چه آن زمان که در مقابل آن سناتور فاسد قرار می‌گیرد، چه در آن زمان که برادرش فرودو را به جهنم می‌فرستد و چه آن لحظه‌ای که زنش کی را با نوعی خونسردی ترسناک از خود دور می‌کند گیرا و باورپذیر است. بله درست حدس زدید اشتباه نکنید؛ او شاهزاده سیاهی در سینمای آمریکاست.

جولیتا ماسینا در «شب‌های کابیریا» (1957)

در نقش کابیریا

کار فوق‌العاده و نبوغ‌انگیز ماسینا در فیلم‌های شوهرش (شب‌های کابیریا و جاده) در این بود که توانست به دو شخصیت عادی و معمولی ابعادی جدید بخشد. آسیب‌پذیری او بود که آن شخصیت بی‌خانمان فیلم جاده را بدل به نوعی تلخی محض کرد. در شب‌های کابیریا هم او نقش یک زن خود فروش مهربان، اما سرسخت را دارد که نشان می‌‌دهد این شخصیت مثل هر شخصیت دیگری یک انسان است. نه چیزی کمتر از این و نه چیزی بیشتر ...

جانی دپ در «ادوارد دست قیچی» (1990)

در نقش ادوارد دست قیچی

این اولین و بهترین بازی دپ در یک نقش غیرمتعارف، در نقش آدمی عجیب ولی خوشدل است. ادوارد خجالتی، تصوری غم بار از دلهره‌های دوران نوجوانی به نظر می‌رسد. شهری که کارگردان در فیلم بنا نهاده در ابتدا ای نوجوان خجالتی را به خود جلب کرده، امّا در آخر به بدترین وجهی او را طرد می‌کند، اما ادوارد از ابتدا تا انتها همان موجود بی‌گناه رنج کشیده است. «ادوارد دست قیچی» برای اولین بار به سینما دوستان نشان داد که «جانی دپ» که هنرپیشه تلویزیون بود چه استعداد نابی دارد. بازی او در لحظاتی که به نظر ظریف‌تر هستند جلوه‌های عمیق‌تری به این شخصیت می‌‌دهد. مثلاً آن صحنه‌ای را که ادوارد می‌خواهد نخودفرنگی بخورد یادتان هست؟

راسل کرو در «نفوذی» (1999)

در نقش جفری ویگاند

در ابتدا «راسل کرو»، برای بازی در این فیلم در نقش «ویگاند» یک عضو هیأت مدیره شرکت توتون و تنباکو که پنجاه و چند ساله است و به آرامی به کی خبرچین تبدیل می‌شود انتخاب مناسبی به شمار نمی‌رفت. حتی خود «کرو» هم گفته که اصلاً مطمئن نبوده که کارگردانی چون «مایکل مان» کدام نقش را به او خواهد داد، اما با یک چهره مبدل و کلاه گیس خاکستری و البته اضافه وزنی که خواست خود «راسل کرو» بود، او انرژی‌های نهفته‌اش را نشان داد و یک تصویر به یادماندنی از یک آدم معمولی را که فشارهای بیرونی او را پر از بی اعتمادی و بدخلقی کرده است روی پرده سینما آورد. نقش او جوری است که در هر لحظه از فیلم ویگاند را حس می‌کنیم و دلمان برایش می‌سوزد، اما او را خیلی هم دوست نداریم....

مترجم: پولاد امین