همینگوی علیه دوس پاسوس

جان دوس پاسوس نخستین‌بار «خوزه رابلز پازوس» را سال 1916 در قطار شبانه‌ای كه از تولدو به مادرید می‌رفت ملاقات كرد. «دوس یك بچه دیلاق نزدیك‌بین آمریكایی بود» فرزند ناخلف وكیلی در وال استریت و عاشق پیشه‌ای رادیكال كه مقرر بود روزی رمان‌هایی مانند منهتن، مدار 42 درجه، پول زیاد و انتقال كه همگی ماجراجویی‌هایی در مدرنیسم بودند را بنویسد، رمان‌هایی كه برای مدتی او را در اوج قرار دادند. پپه رابلز نیز چپگرایی بود با كوله‌باری از بورژوازی. این دو پسر با هم رفیق شدند. پپه سروانتس، ال گرسو و گاوبازی را به دوس معرفی كرد، جنازه اسپانیای پیر كه به زیبایی لباس پوشیده بود و پپه و دوستان‌اش قصد داشتند ـ در كمال تاسف ـ آن را به خاك سپارند. بعدها، زمانی كه پپه برای اقامت به آمریكا آمد دوس مراقب او بود. اما در سال 1936 جنگ داخلی اسپانیا را از هم گسست و پپه برای خدمت به حكومت جمهوریخواهان به آنجا بازگشت. شبی او را دستگیر و تیرباران كردند و بعدها او را یك جاسوس فاشیست معرفی كردند. هنگامی كه دوس پاسوس شروع به جست‌وجو در این‌باره كرد، خود او نیز در مظان همین اتهام قرار گرفت. بدترین چیز این بود كه ارنست همینگوی به متهم‌كنندگان خط می‌داد، كسی كه دوس پاسوس از زمان جنگ جهانی اول او را دوست خود به حساب می‌آورد. نقطه گسست فاجعه گریزناپذیر یك دوستی تباه شده است، گسستی كه به پای شرایط جنگ داخلی، دسیسه‌های سیاسی و سوئیت هتل‌های اسپانیایی كه از آنها بوی گند خیانت به مشام می‌رسید، گذاشته شد. قوت صدای استفان كوچ، نظر قاطع، كنایه‌دار او كه مناسب رمان‌نویسی است، تابلوی درخشانی كه از ستاره‌های بازیگری ترسیم می‌كند- از جمله مارتا گلهورن كه پوشیده در لباس خز با گام‌های محكم در خرابه‌ها راه می‌رود- پاك انگاران را از زندگینامه‌ای ادبی دلسرد خواهد كرد، اما سرگرمی تمام عیاری برای آنها فراهم می‌كند. در این روایت پرهیجان از اتفاقات نحس، سیاست و روان‌شناسی همینگوی همیشه می‌خواست دوس را با چاقو بزند. روند خلاقانه او به قربانی كردن ازدواج‌ها، دوستی‌ها و عشاق نیاز داشت – مرگ‌های كوچكی كه با آنها می‌توانست خود را از نو بسازد و موقتا جلوی ناامیدی را بگیرد. روزهای نخست، دوس نویسنده‌ای مشهور بود و همینگوی روزنامه‌نگاری ساده. اما همدیگر را حمایت می‌كردند. دوس همینگوی را «اولین آمریكایی صاحب سبك بزرگ» می‌انگاشت و همینگوی دوس را به چشم«یك حقیقت‌گو» می‌دید. در زمینه سیاست اما فرق می‌كردند. كوچ می‌نویسد«همینگوی نه فقط به سیاست رادیكال بلكه به كل سیاست بی‌اعتنا بود. اینگونه مزخرفات او را كسل می‌كرد. » روزگاری در دهه 1930 دوستی‌شان متزلزل شد «و به نحوی، اسپانیا در آن دخیل بود» سال 1933 جمهوری اعلام شده بود. دوس یكی از هواداران پرشور بود اما همینگوی بیشتر به گاوبازی علاقه‌مند بود. هنگامی كه دوس عریضه‌ها را امضا می‌كرد، همینگوی كوسه‌های «كی وست» را به مسلسل بسته بود و مثلث‌های عشقی گوناگون را به قصد دردسر امتحان می‌كرد. دوس مجسمه نیم تنه همینگوی را در ورودی خا نه دوست‌اش دید و زد زیر خنده. كوچ می‌نویسد «اشتباه بزرگ»

همینگوی داشت از دست دوس منزجر می‌شد. انتقام او طبق معمول پیچیده بود. پس از موفقیت‌های اولیه، كوشید معنایی از داشتن و نداشتن به دست دهد، كوششی با بی‌علاقگی بر سر چیزی كه به سبك روزگار تندروانه بود و به تلخی نوشت كه «به‌رغم نمونه چشمگیر دوس، وقتی رمانی می‌نویسم باید از موضوعی به موضوع دیگر برسد. » سرانجام دوس در رمانی با نام ریچارد گوردون ظاهر شد، «مرد خودنمایی با رفتار زنانه، كسی كه به هنر و سیاست تظاهر می‌كند، یك مازوخیست و یك آدم بیكار و بی‌عار» و البته نویسنده‌ای بی‌مایه. كوچ می‌نویسد «اشاره ضمنی همینگوی مبنی بر اینكه دوس گاهی اوقات سیاحی در رویای خودش است، ناخوشایند ولی هوشمندانه بود.» طرفداران همینگوی ممكن است تصور كنند كه وصف كوچ از سادیسم و زن‌ستیزی او بر اثر حرف‌های پیش پاافتاده عوض می‌شود، اما او جذابیت همینگوی، شهامت و موقعیت ادبی او را ارتقا می‌دهد. دوس، با وجود همه نیات خوب‌اش، از قریحه همینگوی بی‌بهره بود و این خودش را – آن‌طور كه ادموند ویلسون گفت- در گفت‌وگوی بدی كه به نظر می‌رسید هیچ‌كس آن موقع حال خوشی نداشته، نشان داد. با این همه دوس محبوب بود. همینگوی به او غبطه می‌خورد و دوس داشت خسته می‌شد.
بر حسب تصادف استالین هم تصمیم مشابهی گرفته بود. دوس، مانند دیگر آوانگاردها، كارش را به انجام رسانده بود و قرار بود به طرزی جدی تصفیه شود. (كوچ كه پیش از این درباره جاذبه‌های استالین برای روشنفكران غربی چیزهایی نوشته بود، در اینجا از این شوخی رذیلانه بسیار لذت می‌برد و به شكل ضمنی همینگوی و استالین را با هم جمع می‌بندد).
كوچ در حالی كه با دقت از نظریه توطئه جامع فرهنگ آمریكایی اجتناب می‌كند، طرحی كه همینگوی را به مأوا برد را تحلیل می‌كند. خیلی كار سختی نبود. همینگوی مردمی را كه كشتن را دوست داشتند، دوست می‌داشت. نمایشنامه ستون پنجم «اثری استثنائا مبتذل»، دلایل موجهی برای قتل‌های استالینی عرضه كرد. به راحتی متقاعد شد كه دوست قدیمی‌اش بازیچه هیتلر بوده است. بهار 1938، در حالی كه در حالت عادی نبود، به دوس نوشت «جك پاسوی شریف در ازای 15 سنت سه بار از پشت به تو چاقو می‌زند و جیو وینزا (سرود ملی فاشیست‌ها) را مجانی خواهد خواند.» او كار را با مقاله‌ای تكمیل كرد كه در آن «دیدگاهی لیبرال» را كه دوستی حین دفاع از یك جاسوس فاشیست به نمایش گذاشته بود، به تمسخر می‌گرفت. این جاسوس فاشیست كه همینگوی می‌شناخت‌اش، بعد از «یك محاكمه طولانی و دقیق»‌ تیرباران شد. نقطه گسست پشت سر گذاشته شده بود. یك وارونگی مفهومی محقق شده بود. همینگوی الگوی جدید قهرمان چپگرا بود و دوس مظهر مصالحه؛ همه آنارشیست‌ها در گذشته فاشیست بودند و دو به علاوه دو مساوی بود با پنج.
خیانت‌های جنگ داخلی دوس را دل مرده كرد. سیاست و نویسندگی‌اش را ذره ذره از دست داد. اینها برای همینگوی خبر از روزگاری خوب داشت. در میانه این پاك‌سازی‌ها، از میان گلوله‌ها جرقه‌اش را یافت و شروع كرد به نوشتن «زنگ‌ها برای كه به صدا در می‌آیند». ارابه موسیقی دوباره به راه افتاده بود. اسپانیا مرده بود و شاهكار دیگری در راه بود.