جوینده طلا (1985)
الكسیس شخصیت اصلی جوینده طلا در آرزوی به دست آوردن گنجی افسانه‌ای است. سال‌ها بیهوده می‌گردد و عاقبت پی می‌برد كه اشتباه كرده است و راهی را كه «اوما» زن جوانی كه طلا به نظرش بی‌ارزش است، پیش پایش می‌گذارد، پی می‌گیرد و درمی‌یابد كه ارزش‌های واقعی در درون خودش است و عشق به این زندگی دنیوی و فناپذیر گنجی غیرقابل ارزیابی است.
بیابان (1980)
در بیابان لوكلزیو دو داستان مستقل را نقل می‌كند: 1) داستان «نور» و چادرنشینان بیابان: ماجرای چادرنشینان صحرا كه ارتش فرانسه آنها را قتل عام می‌كند. (سال‌های 1912-1909) نور پسر جوانی است كه شاهد این ماجراست. 2) داستان «لالا»: در همان منطقه جغرافیایی اتفاق می‌افتد اما در سال‌های (1970-1960) لالا دختر جوانی است كه در بیابان، در حلبی‌آبادی در حاشیه شهر بزرگی در مراكش به‌دنیا آمده است. در جوانی مجبور به فرار می‌شود و به مارسی می‌رود. آنجا گرسنگی و بدبختی را تجربه می‌كند و در پایان ماه‌ها سرگردانی به كشور خودش برمی‌گردد و دوباره خوشبختی و زندگی را باز می‌یابد. درونمایه‌های «بیابان» پنج دسته‌اند: 1-‌ كودكی و خوشبختی 2- تهدید و جنگ و گریز 3-‌ متهم كردن غرب 4-‌ در جست‌وجوی زندگی جدید 5- بیابان و عوامل طبیعی و همچنین بیابان سه محور اصلی دارد: 1- بعد تاریخی: داستان نور و صحرانشینان با صراحت از استعمار غربی سخن می‌گوید. 2)‌ بعد ایدئولوژیك: لوكلزیو دو تمدن و دو شیوه زندگی كاملا متفاوت را به چالش می‌كشد. زندگی صحرانشینان، مردان آزادی كه در بیابان به‌دنیا آمده‌اند و زندگی غریبان، برده‌های توسعه و زندانیان شهرهای بی‌رحم و سنگدل. رمان به زندگی ساده صحرانشینان ارزش می‌دهد. 3)‌ بعد سمبلیك: برای لوكلزیو بیابان فقط یك مكان جغرافیایی نیست بلكه سمبل سادگی و محرومیت است. مكانی كه انسان در آنجا متوجه یگانگی‌اش می‌شود. در 1960 با دختر جوانی اهل ورشو ازدواج می‌كند. هنگامی كه به فرانسه برمی‌گردد تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. پایان‌نامه كارشناسی ارشدش در مورد آثار «هنری میشو» و تز دكترایش درباره «لوتر آمون» است. در همان زمان رمان اولش «صورتحساب» رمان منتشر می‌کنند که موفقیت خوبی برای او به همراه می‌آورد، از جمله جایزه رنودو را در سال 1963 از آن خود می‌كند. نویسنده جوان تدریس در دانشگاه را رها می كند و به نوشتن می‌پردازد. مسافرت و نوشتن جزء اصلی زندگی‌اش می‌شود. در 1966 برای خدمت سربازی به تایلند اعزام می‌شود. دو سال بعد به مكزیك می‌رود و پس از آن به آمریكا. از سال 1969 رمان‌نویس جوان مسافرت‌های طولانی‌‌اش را به آمریكای‌مركزی شروع می‌كند و چند سال با سرخپوست‌های «آمپرا»ی پاناما زندگی می‌كند و بعد در مكزیك می‌ماند. این تجربه در شیوه زندگی و نوشتنش تاثیر زیادی می‌گذارد. در سال 1971 نویسنده خودش را سرخپوست می‌نامد: من نمی‌دانم چگونه ممكن است اما من یك سرخپوست هستم. (هایی 1971) او عقل‌گرایی تنگ غربی را افشا می‌كند و جامعه مصرفی كه از انسان یك برده می‌سازد را رد می‌كند. ارتباط با سرخپوست‌ها و كشف زبان و فرهنگ و رسوم آنها از او انسان دیگری می‌سازد. او كه دنیای غرب اغفالش كرده بود، زندگی‌اش را تغییر می‌دهد و از نو متولد می‌شود. لوكلزیو همچنین مدتی را در روستایی در پای آتشفشان «پاریكوتن» می‌گذراند و آنجا معصومیت، سادگی و آرامشی را پیدا می‌كند كه به او كمك می‌كند تا خشونت دنیای مدرن را فراموش كند. آثار لوكلزیو امروزه حدود 37 كتاب شامل مقاله داستان كوتاه، حكایت، ترجمه و قوم‌شناسی است. نویسنده نگاهی اغلب سرزنش‌آمیز نسبت به خشونت و بیرحمی دنیای مدرن دارد. شخصیت، رمان‌هایش اغلب در گریزند و در دنیایی كه هر لحظه در آشفتگی و دیوانگی نابود می‌شود متحول می‌شوند و به آرامش می‌رسند. او نیز به آرامش می‌رسد. او نویسنده آرامش، خوشبختی و آزادگی است.
صورتحساب (1963)
در این رمان نویسنده ما را به دنیای دیوانگی، دنیای سرگردانی و خشونت می‌برد. «آدام پولو» شخصیت مركزی داستان موجود عجیبی است: خودش نمی‌داند كه از یك آسایشگاه روانی فرار كرده است یا سربازی فراری است. در خانه‌ای متروكه پناه گرفته و تنها و دور از شهر زندگی می‌كند. با این وجود گاه برای پرسه زدن‌هایی طولانی یا تعقیب سگی ولگرد یا همچون پیام‌آوری كه می‌باید برای جمعی سخنرانی كند، از آنجا بیرون می‌آید. آدام پولو موجود خشنی است: در جریان رمان بدون دلیل موشی را با توپ بیلیارد می‌كشد و بی‌آنكه از عاقبت كارش خبر داشته باشد به دوستش میشل تجاوز می‌كند. همشهریانش او را دستگیر و دادگاهی می‌كنند و عاقبت در آسایشگاهی روانی زندانی می‌شود.
موندو و داستان‌های دیگر (1978)
مجموعه داستانی‌هایی كه انگار در دنیای خواب و خیال به دنیا آمده‌اند و از دنیای ما می‌گویند «موندو» پسری كه می‌رود، «لولایی» مهاجر، «ژوبا»ی دانا، دانیال سندباد كه هرگز دریا را ندیده بود. «آلیا» صلیب كوچولو و بقیه كه همه از جایی دیگر آمده‌اند، فرشته‌هایی هستند كه انگار رسالت دارند ما را راهنمایی كنند و در میان تاریكی غم‌انگیز دنیایی كه امید در آن مرده است ما را نجات دهند.

ژان ماری گوستاو لوكلزیو در 13 آوریل 1940 از پدری انگلیسی و مادری فرانسوی متولد شد. پدرش اصالتا اهل بروتون بود. لوكلزیو نام روستایی در موربیهان است. در اواخر قرن 18 فرانسوا لوكلزیو با زن و دخترش به جزیره فرانس می‌روند و چند سال بعد در 1810 در جریان جنگ‌های ناپلئون انگلیسی‌ها جزیره موریس را به اشغال خود در می‌آورند و اجداد لوكلزیو به ملیت انگلیسی درمی‌آیند. (كلزیو در «كتاب گریزها 1969» زندگی آنها را به تصویر كشیده است). بدین ترتیب داستان جدش همچون افسانه‌ای در ذهنش شكل می‌گیرد. قهرمانی كه در دریا گم شده و كشتی‌های انگلیسی تهدیدش می‌كنند. راهزنان در تعقیب اویند در حالی‌كه توفان دریا هر لحظه او را به طرفی می‌كشد. او بعدها به راز گریختن اجدادش پی می‌برد: به امید زندگی جدیدی در جایی دیگر. پدربزرگ پدری نویسنده هم وارد افسانه‌اش می‌شود: صاحب منصبی كه در جزیره موریس زندگی مرفهی دارد خانواده و ثروت و مقامش را در جست‌وجوی گنجی فرضی رها می‌كند و روانه جزیره «رودربگ» می‌شود و سال‌ها بیهوده به‌دنبال طلای یك دزد دریایی ناشناخته می‌گردد. این ماجرای افسانه‌ای كلزیوی كوچك را مجذوب می‌كند و زندگی پدربزرگش همچون رابینسون كروزوئه در ذهنش شكل می‌گیرد. وقتی به سن نوجوانی می‌رسد پی می‌برد كه پدربزرگش در آن ماجراجویی در واقع در جست‌وجوی شناختن خودش بوده است. دوران بچگی كلزیو دور از پدر كه در نیجریه پزشك بود با مادر و برادر بزرگ‌ترش در «روكوبیلیر» نزد پدربزرگ و مادربزرگش سپری شد. او در سال 1947 با مادرش به نیجریه نزد پردش می‌رود و در سال 1950به «نیس» برمی‌گردد و تحصیلاتش را ادامه می‌دهد. او به ادبیات و نقاشی علاقه داشت. در 1958 در رشته ادبیات وارد دانشگاه می‌شود. اما یك سال بعد دانشگاه را ناتمام رها می‌كند و در «آتكلوتر» به تدریس مشغول می‌شود.