والت ويتمن

والت ويتمن و آوازهاي تن

براي بسياري والت ويتمن شاعر«تن» است . تن در آوازهاي ويتمن جايي خاص دارد . آوازهاي او بيشتر در رثاي تن است و اين تن است كه به فرد هويت مي‌بخشد.

شعر تن با آمريكاي قرن 19 در انطباق است. آمريكا سرزمين پهناوري است كه بر خلاف اروپاي متافيزيك زده اسير نظامهاي فلسفي نيست. آمريكا با ديدگان عريان و بيرون از دستگاههاي فلسفي به جهان مي‌نگرد و در اين نگرش است كه ستايش تن پديد مي‌آيد.

در حقيقت ستايش تن نشان‌اش از خوش‌بيني آمريكايي است و از سوي ديگر نشان مي‌دهد كه چگونه آمريكايي با ديدگاه تن به جهان مي‌نگرد. در اينجا مي‌توان اشاره‌اي به اروپا كرد و گفت كه چگونه «صنعت» و «آداب»، تن را در جامعه اروپايي له كرده‌اند . «تن» اروپايي فلسفي است. اين بدين معني است كه تن به عنوان پديده‌اي ديناميك در جوامع اروپايي معني ندارد. در اروپا تنها استثنا شايد نتيجه باشد كه تن را مي‌ستايد. ستايش تن توسط ويتمن در «آواز من» «song of my self» ديده مي‌شود. در اينجا معصوميت تن و روح خود را به نمايش مي‌گذارد. ستايش تن در همان ابتداي آواز من، ديده مي‌شود: در اينجا گفته مي‌شود كه من خود را جشن مي‌گيرم و براي خود آواز مي‌خوانم. آواز تن شامل اتم‌هاي تن نيز هست. گويي كه به واسطه اين آواز است كه اين اتم‌ها به زندگي دوباره در مي‌آيند.

اين آواز، آواز هستي است. براي هستي است كه آواز خوانده مي‌شود واين هستي است كه توسط تن به اوج مي‌رسد. دنياي هستي در اينجا توسط آواز گشايش پيدا مي‌كند و اين آواز موسيقي تن است. شعر در اينجا نوعي موسيقي است كه در خدمت تن در آمده است.

آواز هستي فقط در جهاني ميسر است كه يك سوي آن بسيار «گشاده» باشد و آواز در حقيقت گشاده را توسعه مي‌دهد. فضاي آمريكا در ابتداي قرن 19، فضايي«باز» است. حيطه‌هاي باز مشخصه معين جهان آمريكايي است . اين جهان  توسط تن خود را نشان مي‌دهد. اين تن جزيي از «طبيعت» و همگام با طبيعت است. طبيعت در آمريكا جوان و باز است و اين درست بر خلاف طبيعت اروپايي است.

طبيعت و خود در نوعي ديناميسم متقابل به سر مي‌برند. خود به واسطه طبيعت رشد و نمو مي‌كند و لذا جزيي از طبيعت مي‌شود . طبيعت در خود نفوذ مي‌كند و جنبه‌هاي خود را بر آن تحميل مي‌كند. طبيعت و تن يك مجموعه واحدند كه هر كدام باعث رشد ديگري مي‌شوند. گويي طبيعت و خود تابع جرياني واحدند و اين جريان همان ديناميسم است كه داراي آوازهاي خاص خود نيز هست. ستايش در اينجا با آواز و شعر همراه است. شعر براي اين سروده مي‌شود كه لحظاتي از ستايش را منعكس كند. «رشد» خصلت اصلي تن است و اين رشد فقط در كنار طبيعت معني مي‌دهد. به عبارت ديگر تن و طبيعت هر دو در يك روند رو به رشد قرار گرفته‌اند. در كنار خود است كه معناي طبيعي آشكار مي‌شود.

اما وضعيت خود و طبيعت در اروپا به گونه‌اي ديگر است. خود اروپايي درگير جهان پيچيده «بودن» و «شدن» است. طبيعت براي او پديده‌اي معضل آفرين است. لذا نگاه اروپايي به طبيعت لزوماً از چارچوب متافيزيك مي‌گذرد. براي ويتمن ريشه شعر و روز و شب يكي است: «امروز و امشب با من بمان و آنگاه خواهي توانست كه ريشه شعر را تصاحب كني» به عبارت ديگر شعر در كنار طبيعت پديد مي آيد و از آنجا است كه رشد مي‌كند. براي طبيعت است كه شعر به وجود مي‌آيد.

اما شعر در اروپا درون‌گرا است. اين درون داراي ديناميسم تن نيست. لذا درون گرايي بيش از آواز خواندن در اروپا داراي اهميت است. آواز خواندن در ويتمن در كنار حيطه‌هاي باز صورت مي‌پذيرد. در آواز خواندن است كه «خود» رشد مي‌كند و اين جهان طبيعت است كه باعث رشد خود مي‌شود. زندگي خود جرياني اقيانوسي است كه آوازهاي خود را در بطن خود دارد.

در منظومه «آوازهاي من»،«ستايش» جنبه مسلط شعر است. در ستايش است كه آواز و شعر پديدار مي‌شود. در ستايش خود و طبيعت يكسان مي‌شوند و نتيجه آن همان شعر است. اما خود در شكل تن تجلي پيدا مي‌كند. در تن است كه آواز خواندن آموخته مي‌شود، در اينجا به جريان اقيانوسي حيات برخورد مي‌كنيم كه ديناميسم تن در آن نهفته است.

جريان اقيانوسي حيات شبيه كشتي‌اي است كه در رودخانه حيات دارد حركت مي‌كند. لذا تن نيز شبيه كشتي است و جهان زندگي بيرون از تقسيم‌بندي سوبژه و ابژه است. تن نيز فراتر از سوژه و ابژه قرار مي‌گيرد و اين فراروي به صورت آواز خود را نشان مي‌دهد.

شبيه‌ترين متفكر جهان اروپايي به ويتمن، نيچه است. براي نيچه «خستگي از تن» خود مقوله‌اي است كه باعث پيدايش مقوله‌هاي ديگر مي‌شود. سوسياليسم، ليبراليسم و ناسيوناليسم ديدگاههاي ضد حيات هستند كه در آنها يك شكل و يا شكل ديگر «تن »انكار شده است .

از سوي ديگر ميشل فوكومكانيسم‌هاي سلطه بر تن را نشان مي‌دهد، گرچه در انديشه او چيزي به نام آواز يا شعر وجود ندارد. در انديشه‌ هايدگر نيز شعر و آواز وجود دارد ولي ارتباطي با رهايي تن ندارد.

آوازهاي تن، آوازهايي است كه در زمان «بي‌گناهي» سروده مي‌شود و اين زمان بي‌گناهي همان زمان شعر نخستين است. شعر نخستين نيز همان آواز تن است. شعر نخستين با طبيعت نخستين در پيوند است. «من» در ويتمن همان من نخستين است كه به علت موقعيت خاصي كه دارد، بيشترين امكان سرودن شعر نخستين را داراست. من نخستين و شعر نخستين قبل از «ناميدن» حاصل مي‌شود و لذا ماقبل زباني است. در اين جريان نوعي ديناميسم وجود دارد كه پيش از ناميدن وجود داشته است.

براي ويتمن خود همان «كشتي» است كه در جريان زندگي به شنا كردن مشغول است. در اينجا هدف خاصي وجود ندارد و آنچه كه مهم است «جريان يافتن» است. هدف داشتن كشتي باعث آن مي‌شود كه ديناميسم تن فروكش كند. خون در رگهاي تن همين موزيك است كه تبديل به آواز تن مي‌شود. آوازهايي كه خوانده مي‌شود ، فقط قسمت اندكي از آوازهاي حيات‌اند. حيطه‌هاي جغرافيايي، محل تجلي آوازهاي خود است كه در جريان سفر تن، خود را نشان مي‌دهد.

در اينجا مي‌توان متوجه «پان وايتاليسم » ويتمن و ارتباط نزديك آن با فلسفه هنر شد. در پان وايتاليسم هنر تفاوت ميان سوژه و ابژه نيز پشت سر گذاشته شده و آنچه كه بر جاي مانده همان كشتي حيات است.

در زورق حيات آنچه كه فراگير است شنيدن صداهاي گوناگون زندگي است. صداهاي شهر ، صداي آدميان و صداها در جنگل، آن چيزي است كه شنيده مي‌شود. در حقيقت شنيدن سوي ديگر «شدن» است. آنچه كه در اينجا به چشم مي‌خورد در بعد هميشگي آن است.

در دنياي رگ‌ها است كه آواز وجود دارد و اين شدن در رگ‌ها باعث پيدايش آواز مي‌شود. براي ويتمن، خود همان «خود جهاني» است . خودجهاني است كه تبديل به آوازهاي تن مي‌شود. اما جهان ويتمن، دنيايي نارسيستي نيست. دنياهاي منظره آمريكاي شمالي يك ابژه جهت تماشا است. از تماشا است كه آواز پديد مي‌آيد و از تماشا است كه دنياي نخستين تن شكل مي‌گيرد . منظور سروده ديگر تن است. اما شنيدن در اين جهان سوژه و ابژه ارجحيت دارد. در شنيدن ناب است كه زورق تن به حركت در مي‌آيد و تمامي شنيدني‌ها در سوبژه جاي مي‌گيرد. براي ويتمن صداهاي صنعتي «ماند سوپرانوي ترن» جهان تن را گشايش مي‌بخشد، بر خلاف تجربه اروپايي كه صداهاي صنعت آزاردهنده است در «آوازهاي من» صداهاي صنعت نشان دهنده ميل به «گفتن » و گفت و گو است. پرحرفي خصلت عمده تن آزاد شده است.

از سوي ديگر در اينجا ابعاد «حسي» خود در قالب تن رشد مي‌كند و آنچه كه بر تن اثر مي‌گذارد، همان «حس گرايي» است حس‌گرايي سوي ديگر عرفان ديناميك ويتمن است. اگر ديد نيچه مبتني بر «حس گرايي» در زندگي غير مفهومي باشد ديدگاه ويتمن آشتي و نزديك شدن تن با طبيعت است. در اينجا است كه «آري» به زندگي در آثار ويتمن خود را نشان مي‌دهد اين گفتن آري در حس اقيانوسي حيات نيز به چشم مي‌خورد.

ويتمن خود را فرزند منهتن مي‌داند، و حسي سرشار از حيات را در آن مي‌جويد. منهتن نيز مانند يك خود گسترش يافته است. تن در ويتمن درون طبيعت قرار مي‌گيرد ولي همچنان خود را حفظ مي‌كند. تن در اينجا هيولا و غول است. بدين ترتيب است كه حيطه‌هاي گسترده با تن در ارتباط قرار مي‌گيرند. تن در اينجا بيرون از زندگي مفهومي «conceptual» به حيات خود ادامه مي‌دهد. دنياي صنعت زندگي مفهومي را گسترش مي‌دهد و لذا حيطه تن را محدود مي‌كند. ولي در ويتمن، زندگي مفهومي نمي‌تواند تن را تحت سلطه در آورد. در اينجا علم بعد تخفيف گراي «Reductionism » خود را از دست مي‌دهد و در مقابل تن مجبور به اطاعت مي‌شود. «صداها» نيز آن بعد ديگري هستند كه در كنار تن رشد مي‌كنند. اما ويتمن در همين منظومه مي‌گويد كه: طمن شاعر تن و شاعر روح هستم»

اما تجربه ممتاز ويتمن، او را در مسير شاعر تن قرار داده است. همچنان كه او خود را «شاعر زمين» مي‌داند:

زمين چرت آلود و درختان تر / زمين غروب به سر آمده زمين كوه هاي مه گرفته.

چنين زميني با زمين هايدگر تفاوت دارد. زمين در هايدگر «اثيري» است ولي در ويتمن زمين هميشه زنده است. نيرويي در اين زمين جاري است كه آن را هميشه زنده نگه مي‌دارد.

زمين در اينجا رگ شاعر است و به اين خاطر است كه همه چيز در نهايت به جهان ختم مي‌شود. صداها، منهتن، زمين و غيره بخشي از خود هستند و در اين خود است كه دنيايي فعالانه به وجود مي‌آيد. در اينجا آواز پديده‌اي ابدي است.

«خود» در دنياي ويتمن پديده‌اي «جهاني» است و صرفاً به علت اين جهاني بودن است كه آواز به وجود مي‌آيد. در آواز تفاوت ميان من و جهان از ميان مي‌رود. آنچه كه وجود دارد دنياي من است كه جهان را مي‌تواند در بر گيرد. آواز در اينجا خود يك غايت است . بدين سبب است كه آواز تجلي جهان است.

اما اين كه «خود» در قالب تن خود را نشان مي‌دهد، «حائز اهميت خاصي است. «طلوع خورشيد مي‌تواند مرا بكشد». اين بدين دليل است كه خود تن در همه جا پراكنده‌اند . اين پراكندگي سبب مي‌شود كه خودو تن در قالبهاي طبيعت خود را نشان دهد.

گفتار Spuch سوي ديگر خود و تن است. در گفتار دنياي طبيعت، ديگر بودن خود را از دست مي‌دهد و به صورت بخشي از متن در مي‌آيد. در گفتار ديناميسم هستي وجود دارد كه به سوي طبيعت نيز روان است .

براي ويتمن، جامعه آمريكايي جامعه پرگفتار است. اين بدين معني است كه «زنده بودن» پر «گفتار بودن» است. پرگفتار بودن مانند جريان خون در رگها است و بدين سبب جامعه سرشار از گفتار است. گفتار در حقيقت نوعي موزيك است و به دليل سرشار بودن از موزيك است كه آوازهايي «براي من » مي‌تواند آوازهايي براي ديگران نيز باشد.

چرا كه در اينجا ارتباط به وسيله گفتار فراهم شده است. در جهان «گفتار» است كه تن در كنار خود مي‌تواند رشد كند. شفافيت خود از راه گفتار مي‌گذرد. گفتار نيز متعلق به كسي نيست. گفتار متعلق به همه كس و هيچ كس نيست. لذا گفتار با روح جامعه آمريكايي معاصر با ويتمن در انطباق است.

اما جامعه معاصر ويتمن خصوصيت ديگري نيز دارد: آن وجود آن «ديدگاه » است كه به جامعه ديناميسم مي‌بخشد. در اينجا ديدگاه و وجود آن بسيار با اهميت است چرا كه در ديدگاه است كه بعد عرفاني جهان ويتمن خود  را نشان مي‌دهد. در اين ديدگاه است كه خود جنبه‌هاي خود را به نمايش مي‌گذارد و اين در واقع به نمايش گذاشتن تمام جامعه است. در اين ديدگاه عرفاني است كه تمام پديده‌هاي مبهم به روشني در مي‌آيند.

Walt Whitman,"song of myself" The Northon Anthology of American Literature

مولانا جلال‌الدين محمد بلخي(مولوي)

مولانا جلال‌الدين محمد بلخي(مولوي)

جلال‌الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسين بن حسيني خطيبي بكري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يكي از بزرگترين عارفان ايراني و از بزرگترين شاعران درجه اول ايران بشمار است. خانواده‌ي وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبتش به ابوبكر خليفه مي‌رسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده‌ي سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و بهمين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.

 وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت چون پدرش از سلسله لطفي نداشت بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترك كرد و از آن راه بغداد به مكه رفت و از آنجا در الجزيره ساكن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه(ملطيه) سلطان علاءالدين كيقباد سلجوقي كه عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت كرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال‌الدين پنج ساله بود و پدرش در سال629 هجري در قونيه رحلت كرد.

 پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان‌الدين ترمذي بود كه از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به‌ آن شهر آمده بود شاگردي كرد و سپس تا سال 645 هجري كه شمس‌الدين تبريزي رحلت كرد جزو مريدان و شاگردان او بود آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه‌اي فراهم ساخت كه پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه‌ي مولويه‌ معروف شد و خانقاهي در شهر قونيه برپا كرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت و آن خانقاه كم‌كم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم‌ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالك شرق پيروان بسيار دارد. جلال‌الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود مي‌زيست تا اينكه در پنجم جمادي‌الاخر سال 672 هجري رحلت كرد، وي يكي از بزرگترين شاعران ايران و يكي از مردان عالي ‌مقام جهان است و در ميان شاعران ايران شهرتش به پاي شهرت فردوسي و سعدي و عمرخيام و حافظ مي‌رسد و از اقران ايشان بشمار مي‌رود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده، اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خصال انساني يكي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار مي‌رود و يكي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اولي دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يك نوع لفافه‌اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين كار را وسيله‌ي تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم مي‌شود نخست منظومه‌ي معروف اوست كه از معروفترين كتابهاي فارسي است و آنرا مثنوي معنوي نام نهاده است. اين كتاب كه صحيح‌ترين و معتبرترين نسخه‌هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل‌الارواح نيز ناميده‌اند. دفاتر شش‌گانه آن همه بيك سياق و مجموعه‌اي از افكار عرفاني و اخلاقي و سير سلوك است كه در ضمن، آيات و احكام و امثال و حكايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را به خواهش يكي از شاگردان خود حسن بن محمد بن اخي ترك معروف به حسام‌الدين چلبي كه در سال 683 هجري رحلت كرده است به نظم در‌آورده. جلال‌الدين مولوي هنگامي كه شوري و وجدي داشته چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است به همان وزن و سياق منظومه‌هاي ايشان اشعاري با كمال زبردستي بديهه مي‌سروده است و حسام‌الدين آنها را مي‌نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع به واسطه‌ فوت زوجه‌ي حسام‌الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664هجري دنباله‌ي آن را گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او مجموعه‌ي بسيار قطوري است شامل نزديك صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار كه در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس‌الدين تبريزي را برده و جهت به كليات شمس تبريزي و يا كليات شمس معروف است و گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص كرده و در ميان آن همه اشعار كه با كمال سهولت ميسروده است غزليات بسيار رقيق و شيواست كه از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.

جلال‌الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد كه جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار مي‌رود و مطالبي را در مشافهات از پدر خود شنيده است در كتابي گرد آورده و «فيه مافيه نام نهاده است و نيز منظومه‌اي بهمان وزن و سياق مثنوي، بدست هست كه به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت مي‌دهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعه‌ي مكاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.

هرمان اته خاورشناس مشهور آلماني درباره‌ي جلال‌الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:«به سال ششصد و نه هجري بود كه فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده‌ي خود كه مي‌رفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد يعني جلال‌الدين را كه آن وقت پسري پنج ساله بود در نيشابور زيارت كرد و گذشته از اينكه (اسرار نامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يك روح نبوت عظمت جهانگير آينده‌ي او را پيشگوئي كرد.

 جلال‌الدين محمد بلخي كه بعدها به عنوان جلال‌الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن‌پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي‌البكري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع‌الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حكومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا كرده بود. ولي به حكم معروفيت و جلب توجه‌ي عامه كه وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان‌بيني و مردم‌شناسي برتري كسب نمود، محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد به همراهي پسرش كه از كودكي استعداد و هوش و ذكاوت نشان مي‌داد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور كه در آنجا به زيرت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيرت مكه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتند و در آنجا چهار سال اقامت گزيدند بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند و در آنجا بود كه جلال‌الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد كسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي كه از طرف سلطان علاءالدين كيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه كه مقر حكومت سلطان بود عزيمت نمدند و در آنجا بهاءالدين در تاريخ  هيجدهم ربيع‌الثاني سال ششصد و بيست و هشت(628 هجري) وفات يافت. جلال‌الدين از علوم ظاهري كه تحصيل كرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتدا در خدمت يكي از شاگردان پدرش يعني برهان‌الدين ارمذي كه 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود، بعد تحت ارشاد درويش قلندري به نام شمس‌الدين تبريزي درآمد و از سال 642 تا 645 در مفاوضه‌ي او بود و او با نبوغ معجزه‌آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال‌الدين اجرا كرد كه وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود به جاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بكار برد. همچنين غيبت ناگهاني شمس در نتيجه‌ي قيام عوام و خصومت آنها با علوي‌طلبي وي كه در كوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معركه پسر ارشد خود جلال‌الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود كه آن طريقت تاكنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال‌الدين انتخاب مي‌گردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از كسوه‌ي عزا كه بر تن مي‌كنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع كه برپا مي‌دارند و واضع آن خود مولانا هست و آن رقص همانا رمزيست از حركات دوري افلاك و از رواني كه مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حركات موزون اين رقص جمعي مشتعل مي‌شد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي‌گشت، آن شكوفه‌هاي بي‌شمار غزليات مفيد عرفاني را مي‌ساخت كه به انضمام تعدادي ترجيع‌بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشكيل مي‌دهد و بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب است. اثر مهم ديگر مولانا كه نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است همانا شاهكار او كتاب مثنوي يا به عبارت كاملتر «مثنوي معنوي» است در اين كتاب كه شاهد گاهي معاني مشابه تكرار شده و بيان عقايد صوفيان به طول و تفصيل كشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است از طرف ديگر زبان ساده و غير متصنع به كار رفته و اصول تصوف به خوبي تقرير شده آيات قرآني و احاديث به نحوي رسا در شش دفتر مثنوي به طريق استعاره تأويل و عقايد عرفاني تشريح گرديده است. آنچه به زيبايي و جانداري اين كتاب مي‌افزايد همانا سنن و افسانه‌ها و قصه‌هاي نغز پر مغزيست كه نقل گشته. الهام‌كننده‌ي مثنوي شاگرد محبوب او «چبلي حسام‌الدين» بود كه اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترك، است. مشاراليه در نتيجه‌ي مرگ خليفه (صلاح‌الدين زركوب) كه بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد به جاي وي به جانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال به همين سمت مشغول ارشاد بود تا اينكه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با كمال مسرت مشاهده نمود كه مطالعه‌ي مثنوي‌هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال‌الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم كتاب مثنوي كرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام‌الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي به رشته‌ي نظم كشيد و بعد به واسطه‌ي مرگ همسر حسام‌الدين ادامه‌ي آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر به كار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه‌ي بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد. دفتر ششم كه آخرين سرود زيبا و در واقع سرود وداع اوست كمي قبل از وفاتش كه پنجم جمادي‌الثاني سال 672 هجري اتفاق افتاد، پايان يافت و اگر ابيات نهايي طبع بولاق مثنوي كه به تنها فرزند جلال‌الدين يعني بهاءالدين احمد سلطان ولد نسبت داده شده اصيل باشد، دفتر ششم به طور كامل خاتمه نيافته بود و به همين علت به طوري كه طبع لنكو نشان مي‌دهد شخصي به نام محمد الهي‌بخش آن را تكميل كرده است. به حكم اين سابقه، اين كه در شرح مثنوي تركي تأليف اسماعيل‌ بن احمد الانقيروي از يك دفتر هفتم سخن به ميان آمده صحيح نيست و باطل است. اما در باب عقايد صوفيانه مولانا بايد گفت كه وي لزوم افناي نفس را بيشتر از اسلاف خود تأكيد مي‌كند و در اين مورد منظور او تنها از بين بردن خودكامي نيست بلكه در اساس بايد نفس فردي جزئي كه در برابر نفس كلي مانند قطره‌ايست از دريا، مستهلك گردد. جهان و جمله‌ي موجودات عين ذات خداوند است زيرا همگي مانند آبگيرهايي كه از يك چشمه بوجود مي‌آيند از او نشئت مي‌گيرند و بعد به سوي او بازمي‌گردند. اساس هستي، خداي تعالي است و باقي موجودات در برابر هستي او فقط وجود ظلي دارند. در اينجاست به طوري كه وينفليد هم در مقدمه خود به مثنوي بيان كرده، فرق عقيده‌ي وحدت وجودي ايراني از كافه‌ي عقايد مشابه ديگر مبين مي‌گردد. و آن عبارت از اينست كه به موجب تعليم ايراني وجود خداي تعالي در كل مستهلك نمي‌گردد و ذات حي او را از بين نمي‌برد بلكه برعكس وجود كل است كه در ذات باري‌تعالي مستهلك مي‌شود. زيرا هيچ چيز غير از او وجود واقعي ندارد و هستي اشياء بسته به هستي اوست و به مثابه سايه‌اي است از مهر وجود او كه بقايش بسته به نور است. اين برابري خالق و مخلوق اشعار مي‌دارد كه انسان عبارت از ذره‌ي بي‌مقداري نيست بلكه داراي اراده‌ي مختار و آزادي عمل است و از اين رهگذر مسئول اعمال و كردار خويش است و بايد به واسطه‌ي تجليه و تهذيب نفس كه در نتيجه‌ي سلوك در راه فضايل نظير تواضع و بردباري و مواسات و همدردي به دست مي‌آيد بكوشد و خود را به وصال حق برساند. البته اور است كه در اين سلوك دشوار رنج‌آور توسط پير و مرشد روحاني راهنمايي شود و پيداست كه اين حيات دنيوي فقط يك حلقه‌اي است از حلقه‌هاي سلسله‌ي وجود كه آن را در گذشته پيموده و بعد هم خواهد پيمود. نيز در تعليمات جلال‌الدين مذهب تناسخ را كه در فرقه‌ي اسماعيليه هست، مشاهده مي‌كنيم مولانا آن را به سبك اصول تصوف آنچنان پرورانده كه گويي عقيده تطور يا تكامل عصر ما را پيشگويي كرده است.

آدمي از مراحل جماد و نبات و حيوان تطور نموده و به مرحله‌ي انسان رسيده است و پس از مرگ از اين مرحله هم ارتقا مي‌جويد تا به مقام ملكوت و مرحله‌ي كمال برسد و در وجود باري‌تعالي به وحدت نائل گردد. همانطور كه به حكم اين وحدت اساسي بهشت و دوزخ در حقيقت يكي مي‌گردد و اختلاف بين اديان مرتفع مي‌شود، فرق ميان خير و شر هم از ميان بر‌مي‌خيزد زيرا اين همه نيست مگر جلوه‌هاي مختلف يك ذات ازلي. مي‌دانيم كه بعضي درويشان از اين عقيده چه نتيجه‌هاي محل تأمل و ترديدي گرفتند و چطور مسائل نظري استاد را به صورت عمل در‌آوردند و نه تنها تمام اعمال را از نيك و بد يكسان شمردند بلكه كارهاي عاري از هر نوع اخلاق را مجاز شمردند. ولي نه عطار چنين تفسيري از اصول تصوف كرده بود نه سنايي، و نه جلال‌الدين و هرگز خود در عمل راه نرفتند. به عكس جلال‌الدين بي‌انقطاع پيروان خود را به لزوم اعمال حسنه و رفتار نيكو ترقيب نموده و اگر حاجتي به اثبات باشد كافيست به كلمات توديع استاد خطاب به شاگردان خود(كه در نفحات‌الانس جامي نقل شده) و به وصيت‌نامه‌ي او به پسرش ارجاع شود كه در آنها به طور تأكيد به ترس از خدا و اعتدال در خواب و خوراك و خودداري از هر نوع گناه و تحمل شدايد، و تنبه و مبارزه با شهوت و تحمل در مقابل تمسخر و اعتراض از دنيا و احتراز  از معاشرت با اشخاص پست و احمق، و به پيروي از تقوا دعوت مي‌نمايد و كسي را بهترين انسان مي‌نامد كه درباره‌ي ديگران نيكي كند و سخني را نيكوترين سخن مي‌داند كه مردم را به راه راست ارشاد نمايد.

بهترين شرح حال جلال‌الدين و پدر و استادان و دوستانش در كتاب مناقب‌العارفين تأليف حمزه شمس‌الدين احمد افلاكي يافت مي‌شود. وي از شاگردان جلال‌الدين چلبي عارف نوه‌ي مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچنين خاطرات ارزش‌داري از زندگي مولانا در «مثنوي ولد» مندرج است كه در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه‌ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 به جاي مرشد خود حسام‌الدين به مسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يك مثنوي عرفاني به نام«رباب بنامه» دردست است».

در ميان شروح متعدد كه به مثنوي نوشته شده مي‌توان از اينها نام برد: جواهرالاسرار و ظواهرالانوار تأليف كمال‌الدين حسين بن حسن خوارزمي كه به روايتي در سال 840 هجري و به روايت ديگر در سال 845 هجري درگذشته، اين كتاب تمام مثنوي را شرح مي‌كند و مقدمه‌اي مركب از ده فصل دارد كه در باب عرفان است و در ظاهر قديم‌ترين شرح مثنوي است، ولي به موجب نسخه‌هاي خطي كه در دست است فقط سه‌ كتاب اول آن باقي مانده. ديگر شرحي است بنام«حاشيه‌ي داعي»تأليف نظام‌الدين محمد‌بن‌حسن الحسيني‌الشيرازي متخلص به داعي كه به سال 810 هجري تولد يافت و در سال 865 هجري كليات خود را جمع كرد كه مركب است از ديوان عرفاني و رسالات منثور و هفت مثنوي كه در آن از سبك جلال‌الدين پيروي كرده و عبارتند از «كتاب مشاهده» سال 836 هجري «كتاب گنج روان» سال 841 هجري«كتاب چهل صباح» سال 843 هجري«ساقي نامه» كه نيز از عقايد سوفيانه بحث مي‌كند.

ديگر «كشف‌الاسرار معنوي» در شرح دو دفتر اول تأليف ابوحامد بن معين‌الدين تبريزي كه اين تأليف نيز مقدمه‌ي سودمندي دارد و تاريخ تأليف آن مقارن است با دو تاريخ شرح مذكور در فوق (نسخه‌ خطي در موزه بريتانيا موجود است)ديگر«شرح شمعي» به زبان تركي كه در سال 999 هجري تأليف يافته، ديگر«لطائف‌المعنوي» و «مرأه‌المثنوي» دو شرح از عبداللطيف‌ بن عبدالله العباسي و او همان است كه حديقه‌ي سنائي را هم شرح كرده. هم او يك نسخه‌ي منقح مثنوي را به نام«نسخه‌ي ناسخه‌ي مثنويات سقيم» تهيه كرده و شرحي براي لغات آن به نام لطايف‌اللغات تأليف نموده است.

ديگر «مفتاح‌المعاني» تأليف سيد عبد الفتاح الحسيني العسكري كه در سال 1049 هجري از طرف شاگردش هدايت منتشر شد. از همو منتخباتي از مثنوي به نام« درمكنودن» به جا مانده، گذشته از شروحي كه مذكور افتاد اشخاص زير هم شرح‌هايي به مثنوي نوشته‌اند:

 ميرمحمد نورالله احراري كه شارح حديقه‌ي سنائي هم بوده، مير محمد نعيم كه در همان زمان ميزيسته و خواجه ايوب پارسي 1120 هجري. ديگر از شروح معروف «مكاشفات رضوي» تأليف محمدرضا است سال 1084 هجري.

 ديگر «فتوحات‌المعنوي» از مولانا عبدالعلي صاحب (موزه بريتانيا«o.R» 367) و ديگر«حل مثنوي» از افضل‌الله آبادي.

 ديگر تصحيح مثنوي(1122 هجري)تأليف محمدهاشم فيضيان.

 ديگر«مخزن‌الاسرار» از شيخ ولي محمد بن شيخ رحم‌الله اكبرآبادي(1151 هجري). يك شرح مخصوص دفتر سوم مثنوي نيز هست كه آن را محمدعابد تأليف كرده و نامش را«مغني» نهاده، شرحي نيز به دفتر پنجم به زبان فارسي توسط معرف معروف شعراي ايران يعني سروري (مصطفي ابن شعبان) اهل گليبولي تركيه متوفي سال969 هجري تأليف يافته، از منتخبات مثنوي، گذشته از «در مكنون» كه مذكور افتاد تأليفات ذيل را هم مي‌توان نام برد:

«لباب مثنوي» و«لب الباب» واعظ كاشفي (حسين بن علي بيهقي كتشفي) متوفي سال 910 هجري هم‌چنين «جزيره مثنوي» از ملايوسف سينه‌چاك، با دو شرح به زبان تركي سال 953 هجري، «گلشن توحيد» از شاهدي متوفي سال 957 هجري و «نهر بحر مثنوي» از علي‌اكبر خافي 1081 هجري هم‌چنين «جواهراللعالي» از ابوبكر شاشي.

شرحي ديگر تأليف عبدالعلي محمد بن نظام‌الدين مشهور به بحر‌العلوم كه در هند بچاپ رسيده و استناد مؤلف در معاني به فصوص‌الحكم و فتوحات محي‌الدين بوده است. از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج‌ملاهادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع‌الزمان فروزانفر كه متأسفانه به علت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي علامه محمدتقي جعفري تبريزي بايد نام برد. عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده كه درباره‌ي جلال‌الدين رومي و كتاب مثنوي سروده:

 

آن فريـدون جـهان معـنوي

بس بود برهان ذاتش مثنوي

من‌چه‌گويم وصف آن عالي‌جناب

نيست پيغمبر ولي دارد كتاب

 

شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره‌ي مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:

 

من نمي‌گويـم كه آن عالي‌جناب

هست پيغمبر ولي دارد كتاب

مثنـوي او چـو قـرآن مـدل

هادي بعضي و بعضي را مذل

 

مي‌گويند روزي اتابك ابي‌بكر بن سعد زنگي از سعدي مي‌پرسد:«بهترين و عاليترين غزل زبان فارسي كدام است؟» سعدي در جواب يكي از غزلهاي جلال‌الدين محمدبلخي(مولوي) را مي‌خواند كه مطلعش اين است:

 

هر نفس آواز عشق مي‌رسد از چپ و راست

ما بفلك مي‌رويم عـزم تماشـا كراست

 

برخي گفته‌اند كه سعدي اين غزل را براي اتابك فرستاد و پيغام داد: « هرگز اشعاري بدين شيوائي سروده نشده و نخواهد شد اي‌كاش به روم مي‌رفتم و خاك پاي جلال‌الدين را بوسه مي‌زدم.» اكنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرك درج مي‌شود:

 

مـوسيا آداب‌دانــان ديـگـرند

سوخته جان و روانان ديگرند

رد درون كعبه رسم قبله نيست

چه غم ار غواص را پاچيله نيست

هنديان اصطلاح هند مدح

سنديان اصطلاح سند مدح

زان كه دل جوهر بود گفتن عرض

پس طفيل آمد عرض جوهر غرض

آتشي از عشق در خود برفروز

سر به سر فكر و عبارت را بسوز

موسي و عيسي كجا بد آفتاب

كشت موجودات را ميداد آب

آدم و حوا كجا بود آن زمان

كه خدا افكند در اين زه كمان

اين سخن هم ناقص است و ابتراست

آن سخن كه نيست ناقص زان سراست

من نخواهم لطف حق را واسطه

كه هلاك خلق شد اين رابطه

لاجرم كوتاه كردم من سخن

گر تو خواهي از درون خود بخوان

ور بگويم عقل‌ها را بر كند

ور نويسم بس قلمها بشكند

گر بگويم زان بلغزد پاي تو

ور نگويم هيچ از آن اي واي تو

ني نگويم زان كه تو خامي هنوز

در بهاري و نديدستي تموز

اين جهان همچون درخت است اي كر ام

ما بر او چون ميوه‌هاي نيم‌خام

سخت گيرد خام‌ها مر شاخ را

زان‌كه در خامي نشايد كاخ را

 

ابلهان تعظيم مسجد مي‌كنند

بر خلاف اهل دل جد مي‌كنند

اين مجاز است آن حقيقت اي خران

نيست مسجد جز درون سروران

 

عبدالرحمن جامي مي‌نوسيد: «به خط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته‌اند كه جلال‌الدين محمد در شهر بلخ شش ساله كه روز آدينه با چند ديگر بر بام‌هاي خانه‌هاي ما سير مي‌كردند يكي از آن كودكان با ديگري گفته باشد كه بيا از اين بام بر آن بام بجهيم جلال‌الدين محمد گفته است: اين نوع حركت از سگ و گربه و جانواران ديگر مي‌آيد، حيف است كه آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي است بياييد تا سوي آسمان بپريم و در آن حال ساعتي از نظر كودكان غايب شد. فرياد برآوردند، بعد از لحظه‌يي رنگ وي دگرگون شده و چشمش متغير شده بازآمد و گفت: آن ساعت كه با شما سخن مي‌گفتم ديديم كه جماعتي سبزقبايان مرا از ميان شما برگرفتند و به گرد آسمانها گردانيدند و عجايب ملكوت را به من نمودند و چون او از فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند » « و گويند كه در آن سن در هر سه چهار روز يك بار افطار مي‌كرد و گويند كه در آن وقت كه( همراه پدر خود بهاءالدين ولد به مكه رفته‌اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد‌الدين عطار رسيده بود و شيخ كتاب اسرانامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي‌داشت. . . فرموده است كه: مرغي از زمين بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد كه از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر كسي درويش شود و به كمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد كه از زمره‌ي خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبكبار گردد. . . يكي از اصحاب را غمناك ديد فرمود همه دلتنگي از دل نهادگي و اين عالم است. مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي كه بنگري و هر مزه‌يي كه بچشي داني كه به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.

و فرموده است كه آزادمرد آن است كه از رنجانيدن كس نرنجد، و جوانمرد آن باشد كه مستحق رنجانيدن را نرنجاند.

مولانا سراج‌الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ‌بخت بوده اما با خدمت مولوي خوش نبوده، پيش وي تقرير كردند كه مولانا گفته است كه من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام، چون صاحب غرض بود خواست كه مولانا را برنجاند و بي‌حرمتي كند، يكي را از نزديكان خود كه دانشمند بزرگ بود فرستاد كه بر سر جمعي از مولانا بپرس كه تو چنين گفته‌يي؟ اگر اقرار كند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن‌كس بيامد و بر ملا سؤال كرد كه شما چنين گفته‌ايد كه من با هفتاد و سه مذهب يكي‌ام؟ ! گفت: گفته‌ام. آن كس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز كرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز كه تو مي‌گويي هم يكي‌ام، آن كس خجل شده بازگشت، شيخ ركن‌الدين علاءالدوله(سمناني)گفته‌است كه مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.

 روزي مي‌فرمود كه آواز رباب صرير باب بهشت است كه ما مي‌شنويم منكري گفت: ما نيز همان آواز مي‌شنويم چون است كه چنان گرم نمي‌شنويم كه مولانا، خدمت مولوي فرمود كلا و حاشا كه آنچه ما مي‌شنويم آواز بازشدن آن درست، و آنچه وي مي‌شنود او از فرا شدن (بسته شدن) و فرموده است كه كسي به خلوت درويشي درآمد، گفت: چرا تنها نشسته‌يي؟ گفت: اين دم تنها شدم كه تو آمدي و مرا از حق مانع آمدي.

از وي پرسيدند كه درويش كي گناه كند؟ گفت: مگر طعام بي‌اشتها خورد كه طعام بي‌اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته كه در اين معني حضرت خداوندم شمس‌الدين تبريزي قدس سره فرموده كه علامت مريد قبول‌يافته آن است كه اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند كه منافق در مسجد و كودك در مكتب و اسير در زندان.

و در مرض اخير با اصحاب گفته است كه: از رفتن من غمناك مشويد كه نور منصور رحمه‌الله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريد‌الدين عطار رحمه‌الله تجلي كرد و مرشد او شد. و گفت در هر حالتي كه باشيد با من باشيد و مرا ياد كنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي كه باشم.

ديگر فرمود كه در عالم ما را دو تعلق است يكي به بدن و يكي به شما، و چون به عنايت حق سبحانه فرد و مجرد شوم و عالم تجريد و تفريد روي نمايد آن تعلق نيز از آن شما خواهد بود.

خدمت شيخ صدر‌الدين قدس‌سره به عيادت وي آمد و فرمود كه شفاك‌الله شفاء عاجلا رفع درجات باشد اميد است كه صحت باشد خدمت مولانا جان عالميان است، فرمود كه: بعد از اين شفاك‌الله شما را باد همانا كه در ميان عاشق و معشوق پيراهني از شعر بيش نمانده است، نمي‌خواهيد كه (بيرون كشند) و نور به نور پيوندد؟»

 از گفتار اخير اعتقاد به فلسفه‌ي حكمت و اشراق و(نورالانوار) فهميده مي‌شود كه در ورقهاي پيش در اين تأليف به تفصيل از آن صحبت شد.

 

گفت لبش گـر ز شعر ششتر است

اعتناق بي‌حجابش خوشتر است

من شدم عريان ز تن او از خيال

مي‌خرامم در نهايات الوصـال

 

افلاكي ضمن تأييد داستان اخير مي‌نويسد:«شيخ با اصحاب اشك‌ريزان خيزان كرده روان شد و حضرت مولانا اين غزل را سرآغاز كرده مي‌گفت و جميع اصحاب جامه‌دران و نعره‌زنان فريادها مي‌كردند.»

 

چه داني تو؟كه در باطن چه شاهي همنشين دارم

رخ زرين من منگر كه پاي آهنين دارم

بدان شه كه مرا آورد كلي روي آوردم

وز آن كوه آفريدستم هزاران آفرين دارم

گهي خورشيد را مانم، گهي درياي گوهر را

درون عز فلك دارم، برون ذل زمين دارم

درون خمره‌ي عالم چو زنبوري همي گردم

مبين تو ناله‌ام تنها كه خانه‌ي انگبين دارم

دلا گر طالب مايي بر آبر چرخ خضرايـي

چنان قصريست حصن من كه امن‌الامنين دارم

چه با هولست آن آبي كه اين چرخست ازاوگردان

چو من دولاب آن آبم چنين شيرين حنين دارم

چو ديو آدمي و جن همي بيني بفرمانم

نمي‌داني سليمانم كه در خاتم نگين دارم؟ !

چرا پژمرده باشم من؟ ! كه بشكفتست هر جزوم

چرا خر بنده باشم من؟ براقي زير زين دارم

كبوتر خانه‌ي كردم كبـوترهاي جانها را

بپراي مرغ جان اين سو كه صد برج حصين دارم

شعاع آفتابم من اگر در خانها گردم

عقيق و زر و ياقوتم، ولادت زاب و طين دارم

تو هر گوهر كه مي‌بيني بجو دري دگر در وي

كه هر ذره همي گويد كه در باطن دفين دارم

تو را هر گوهري گويد:« مشو قانع به حسن من

كه از شمع ضمير است آنكه نوري در جبين دارم»

 

برخي نوشته‌اند كه مولانا جلال‌الدين محمد مولوي هنگام مرگ اين رباعي را سروده و مي‌خوانده است:

 

هر ديده كه در جمال جانان نگرد

شك نيست كه در قدرت يزدان نگرد

بيزارم از آن ديده كه در وقت اجل

از يار فرومانده و در جان نگرد

 

علي دشتي نويسنده‌ي شيرين قلم معاصر زير عنوان «روح پهناور» درباره‌ مولانا جلال‌الدين بلخي(مولوي) چنين اظهار نظر مي‌كند: «جلال‌الدين محمد شايد بيش از هر شاعري شعر گفته باشد، گفته‌هاي وي رباعي و غزل و مثنوي از هفتاد هزار بيت تجاوز مي‌كند، در صورتي كه بزرگترين و پرمايه‌ترين كتاب شعري ما شاهنامه‌ي فردوسي، كمي بيش از پنجاه‌هزار بيت مي‌شود، با اين تفاوت مهم و اساسي كه قسمت اعظم اين كتاب ارجمند به ذكر نقل افسانه‌هاي تاريخي صرف شده است. به عبارت ديگر بيشتر شاهنامه موضوع خارجي دارد كه عبارت از حواديث تاريخ افسانه‌آميز ايران است و آنچه از روح خود فردوسي تراوش كرده و در شاهنامه، حتي طي بيان تاريخ و حوادث ريخته شده است خيلي كمتر. با وجود اينها وجه تمايز مولانا در كثرت اشعار وي نيست بي‌شبه جلال‌الدين محمد يكي از پرمايه‌ترين گويندگان ماست. احاطه‌ي وي بر معارف عصر خود، از قبيل: فقه، حديث، تفسير، علوم‌عربيه و ادبيه. فلسفه و اصول عرفان و تصوف، همچنين اطلاعات دامنه‌داري بر شعر و ادب فارسي و عربي قابل ترديد نيست. ولي بزرگي و تشخص وي حتي در فضل و دانش او نمي‌باشد. وجه تعيين و تشخص وي در گنجايش اين روح تسكين‌ناپذير و پر از تموج، در پهناوري فضاي مشاعر غير ارادي او، در اين دنياي اشباح و احلامي است كه در جان وي زندگي مي‌كنند. . .در افق پهناور وجود او ابرها به اشكال گوناگون ظاهر مي‌شوند، هر لحظه اين اشكال به اشكال ديگر برمي‌گردند، نور خورشيد با اين ابرها يك بازي مستمر و تمام نشدني دارد. هر دم رنگ بديع ديگري به‌وجود‌ مي‌آورد. چشم از اين همه تنوع شكل و گوناگوني الوان بديع و متحرك خسته نمي‌شود. در اين افق دوردست گاهي اشعه‌ي خورشيدي، ابرها را مي‌شكافد و بر كائنات نور مي‌پاشد و گاهي ضربتهاي سوزان برق آنها را پاره كرده و بارانهاي سيلابي زمين و زمان را فرا مي‌گيرد. در فضاي بي‌پايان روح جلال‌الدين اشباح درآمد و شدند، با هم نجوا دارند. اين فضا خالي نمي‌ماند پر از غوغاست پر از ظهور است پر از حركت است.

آنچه جذاب و غير عادي و عظيم، آنچه شايسته‌ي مطالعه و ستايش مي‌باشد اين است، ور نه تفاوت سبك و شيوه‌ي گويندگان و نويسندگان چندان مهم و غامض نيست و رجحان يكي بر ديگري بسته به ذوق و سليقه خوانندگان است. آنچه ثابت و جاويدان و باارزش مي‌باشد اين گسترش روح است كه(مولانا جلال‌الدين بلخي) را از سايرين ممتاز مي‌كند.

. . . پس هر كس قصه‌ روحش درازتر، متنوع‌تر، پيچيده‌تر و حوادث در آن طاغي‌تر، تقديرها كورتر و مستولي‌تر باشد بيان آن مشكل‌تر و براي آن كساني كه در پي مجهول و غامض مي‌گردند و از حل معما و مسائل رياضي بيشتر لذت مي‌برند جاذب‌تر مي‌شود. اين نكته همان چيزي است كه جلال‌الدين محمد را از ساير شعرا متمايز مي‌كند. داستان روح او تمام‌نشدني، همهمه‌ي جهان مرموز درون خاموش‌نشدني(طومار دل او بدر ازاي ابد) و «همچو افسانه‌ي دل بي‌سر و بي‌پايان‌ست».

 اگر اين تصور و پندار من غلط نباشد بي‌گمان، مولوي شاعر شاعران است. هفتادهزار بيت مثنوي و ديوان شمس تبريزي سرگذشت(جان سرگردان) او و آينه‌ي موجدار و نيم‌تاريكي از فضاي نامحدود و پر از اشباح اندرون اوست. آنچه او مي‌گويد مفاهيم متداول و معمولي يعني معارف مكتسبه نيست. در اين دو كتاب روح او گسترده است، رنگهاي گوناگون فضاي پر ابر، پر باد، پر ستاره، پر رعد و برق جان او در آنها افتاده است. معارف مكتسبه و معلومات فقط وسيله‌ي اين تجلي و انعكاس انديشه‌ي متموج اوست. حوزه‌ي زندگي او به شكل غير قابل انكار، ولي در عين حال غير قابل تفسيري در آنها، مخصوصاً در ديوان شمس منعكس است. هر پيشامد و حادثه و هر مشاهده‌ي جزئي بهانه‌ايست براي بيرون ريختن آنچه در وي مي‌جوشد». با اينجا با نقل چند بيت از اشعار علامه محمد اقبال لاهوري متفكر بزرگ مشرق‌زمين در عصر حاضر كه درباره‌ي مولانا جلال‌الدين بلخي(مولوي) سروده و همچنين غزلي را كه نگارنده(رفيع) در مرداد سال 1366 خورشيدي در قونيه بر سر مزار اين عارف بزرگ ايراني سروده‌ام اين قصه‌ي بي‌پايان را به پايان مي‌برم:

 

مرشد روشن ضمير

پـير رومـي مـرشد روشن ضـمير

كـاروان عشـق و مستي را اميـر

منزلش برتر ز مـاه و آفتاب

خيمه را از كهكشان سازد طناب

نور قرآن در ميان سينه‌اش

جـام جـم شرمنده از آئيـنه‌اش

از ني آن ني‌نواز پـاك‌زاد

بـاز شـوري در نـهاد مـن فـتاد

 

فيض پير روم(مولوي)

خيز و در جامم شراب نـاب ريـز

بر شب انديـشه‌ام مهتاب ريز

تا سوي منزل كشم آواره را

ذوق بي‌تابي دهـم نـظاره را

گرم رو از جستجوي نو شوم

رو شناس آرزوي نـو شـوم

چشم اهل ذوق را مـردم شوم

چون صدا در گوش عالم گم شوم

قيمت جنس سخن بالا كنم

آب چشم خويش در كالا كـنم

باز برخوانم ز فيض پير روم

دفتر سربسته اسرار علوم

جان او از شعله‌ها سـرمايه‌دار

من فروغ يك نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه‌ام

باده شبخون ريخت بر پيمانه‌ام

پير رومي خاك را اكسير كرد

از غبارم جلـوه‌ها تعمير كرد

ذره از خاك بيابان رخت بست

تا شعاع آفتاب آرد بدست

موجم و در بحر او منزل كنم

تا در تابنده‌ئي حاصل كنم

من كه مستي‌هازصهبايش‌كنم

زندگاني از نفس‌هـايش كنم

 

مقام مولوي

مردي اندر جستجو آواره‌ئي

ثابتي با فطرت سياره‌ئي

پخته‌تر كارش ز خامي‌هاي او

من شهيد نا تماي‌هاي او

شيشه خود را بگردون بسته طاق

فكرش از جبريل مي‌خواهد صداق

چون عقاب افتد به صيد ماه و مهر

گرم رو اندر طواف نه سپهر

حرف با اهل زمين رندانه گفت

حور و جنت را بت و بتخانه گفت

شعله‌اش در موج دودش ديده‌ام

كبريا اندر سجودش ديده‌ام

هر زمان از شوق مي‌نالد چو نال

مي‌كشد او را فراق و هم وصال

من ندانم چيست در آب و گلشن

من ندانم از مقام و منزلش

 

مطرب غزلي، بيتي از مرشد روم‌آور

تا غوطه‌ زند جانم در آتش تبريـزي

 

بزم رفيع مولانا

اي جلال ملك جان برخيز مهمان آمده

جان و دل آشفته‌اي از خاك ايران آمده

اي مهين مولاي مولاي من در شور عشق و عاشقي

ديده بگشا عاشقي زار و پريشان آمده

حسرت آزادي جان در دل شيداي اوست

تا كه ره يابد به جانان مست و حيران آمده

از شرار شاعري آتش بدلـها بر زده

در بيان مثنوي انديشه سوزان آمده

بس غزلها دارد از ديوان شمس تو ز بر

در هواي شمس جان افتان و خيزان آمده

از جدائيها  شكايت دارد و افسرده است

در هواي شور ني با سوز هجران آمده

گرچه از سرگشتگان وادي حيـرت بود

با خبرهاي خوشي از بحر عـرفان آمده

«بايزيد» از باده‌اش سرمست جانان كرده است

با پيامي رهگشا از «شيخ خرقان» آمده

«سعديش» هم ناله باشد در نواي عـاشقي

همدم «حافظ» ز سوز جان غزل‌خوان آمده

از «علاءالدوله» تضمين سخن آورده است

همره وجد و سماع شيخ سمنان آمده

اي جلال‌الدين بيا تا بزم دل روشن كنيم

چونكه مشتاقي به جان با چشم گريان آمده

بزم ما كامل شود از شمس تبريزي به نور

بشنود گرآشنائي همدم جـان آمده آشنايي همدم جان آمده

حلقه گرد هم زنيد اي عاشقان خوش‌نـوا

اين نواها از ازل در ساز امكان آمده

زين سماع عاشقي غوغا فتد در ملك جان

چونكه مفتوني به مهماني ز تهران آمده

باده در جامش كن اي سرحلقه‌ي دلدادگان

چون«رفيع» خسته‌جان دردي‌كش آن آمده

قونيه27 مرداد سال 1366 خورشيدي

 

مولوي شعر عرفاني را به حد اعلي رسانيده است. افكار اين شاعر بلند مرتبه دنباله افكار عطار و سنايي است و خود وي به اين امر متعرف است. مولوي مانند عطار رسيدن به معشوق حقيقي را فرع ترك علايق و گذشتن از"خود" مي‌داند. فلسفه وحدت وجود را نيز مكرر با تعبيرات مختلف در اشعار خود آورده است. مولوي در بيان حقايق بي‌پرواست و هرگز معني را فداي لفظ نمي‌كند چنانكه خود مي‌گويد:

قانيه انديشم و دلدار من

گويدم منديش جز ديدار من

 

گزيده‌اي از اشعار مولوي

 

آن خانه لطيفست نشانهايش بگفتيد

از خواجه‌ي آن خانه نشاني بنماييد

يك دسته‌ي گل كو؟ اگر آن باغ بديديد

يك گوهر جان كو؟ اگر از بهر خداييد

با اين همه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد

 

بيا تا قدر يكديـگر بدانيـم

كه تا ناگه زيكديگر نماييم

كريمان جان فداي دوست كردند

سگي بگذار ما هم مردمانيم

غرض‌ها تيره دارد دوستي را

غرض‌ها را چرا از دل نرانيم

گهي خوش‌دل شوي از من كه مي‌رم

چرا مرده‌پرست و خصم جانيم

چو بعد مرگ خواهي آتشي كرد

همه عمر از غمت در امتحانيم

كنون پندار مردم آشتي كن

كه در تسليم ما چون مردگانيم

چو بر گورم بخواهي بوسه‌دادن

رخم را بوسه ده كه‌اكنون همانيم

خمش كن مرده‌وار اي دل ازيرا

به هستي متهم ما زين زبانيم

 

من مستو تو ديوانه ما را كه برد خانه

صد بار ترا گفتم كم خور دو سه پيمانه

در شهر يكي كس را هشيار نمي‌بينم

هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه

جانا به خرابات آي تا لذت جان بيني

جان را چه خوشي باشد بي‌صحبت جانانه

هر گوشه يكي مستي دستي زده بر دستي

زان ساقي سر مستي با ساغر شاهانه

اي لوطي بربط زن تو مست‌تري يا من

اي پيش چو تو مستي افسون من افسانه

تو وقف خراباتي خرجت مي‌ و دخلت مي

زين دخل به هوشياران مسپار يكي دانه

از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانه

چون كشتي بي‌لنگر كژ مي‌شد و مژ مي‌شد

وز حسرت آن مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز كجايي تو تسخر زدو گفت اي جان

نيميم ز تركستان نيميم ز فرغانه

نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل

نيميم لب دريا باقي همه دردانه

گفتم كه رفيقي كن با من كه منت خويشم

گفتا كه بنشناسم من خويش ز بيگانه

من بي‌سر و دستارم در خانه‌ي خمارم

يك سينه سخن دارم آن شرح دهم يا نه

 

رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن

ترك من خراب شبگرد مبتلا كن

ماييم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهي بيا ببخشا خواهي برو جفا كن

از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي

بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن

ماييم و آب ديده در كنج غم خزيده

بر آب ديده‌ي ما صد جاي آسيا كن

خيره كشي است ما را دارد دل چو خارا

بكشد كسش نگويد تدبير خونبها كن

بر شاه خوبرويان واجب وفا نباشد

اي زرد روي عاشق تو صبر كن وفا كن

درديست غير مردن كان را دوا نباشد

پس من چگونه گويم كاين درد را دوا كن

در خواب دوش پيري در كوي عشق ديدم

با دست اشارتم كرد كه عزم سوي ما كن

گر اژدهاست در ره عشقست چون زمرد

از برق آن زمرد‌هين دفع اژدها كن

بس كن كه بيخودم من ور تو هنر فزايي

تاريخ بوعلي گو تنبيه بوالعلا كن

 

ازين رو اشعر مولوي از جنبه‌ي لفظي يكدست نيست ولي گيرا و داراي مضامين بديع است.                 

برويد اي حريفان بكشيد يار ما را

به من آوريد آخر صنم گريز پا را

به ترانه‌هاي شيرين به بهانه‌هاي زرين

بكشيد سوي خانه مه خوب خوش‌لقا را

و گر او به وعده گويد كه دمي دگر بيايم

همه وعده مكر باشد بفريبد او شما را

دم گرم سخت دارد كه به جادوي و افسون

بزند گره بر آبي و ببندد او هوا را

به مباركي و شادي چو نگار من در‌آيد

بنشين نظاره مي‌كن تو عجايب خدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمال خوبان

كه رخ چو آفتابش بكشد چراغها را

برو اي دل سبك رو به يمن به دلبر من

برسان سلام و خدمت تو عقيق بي‌بها را

 

ببستي چشم يعني وقت خوابست

نه خوابست آن حريفان را جوابست

تو مي‌داني كـه ما چندان نپاييم

وليكن چشم مستت را شتابست

جفا مي‌كن جفاات جمله لطفست

خطا مي‌كن خطاي تو صوابست

تو چشم آتشين در خواب مي‌كن

كه ما را چشم و دل باري كبابست

بسي سرها ربوده چشم ساقي

به شمشيري كه آن قطره آبست

يكي گويد كه اين از عشق ساقي است

يكي گويد كه اين فعل شرابست

مي و ساقي چه باشد نيست جز حق

خدا داند كه اين عشق از چه بابست

 

اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد

معشوق همين جاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه‌ي ديوار به ديوار

در باديه سر گشته شما در چه هواييد

گر صورت بي‌صورت معشوق ببينيد

هم خواجه هم خانه هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد

يك بار ازين خانه برين بام برآييد

 

تاريخ عرفان-شاهكارهاي غزل فارسي

سعدي

سعدي

مشرف الدين مصلح بن عبدالله سعدي شيرازي (وفات 691 يا 694) شاعر و نويسنده بزرگ قرن هفتم در شيراز متولد شده و در همان شهر تحصيلات خود را آغاز كرده است. سعدي به سبب كشمكشهاي ميان خوارزمشاهيان و اتابكان فارس و هجوم مغول شيراز را تكر كرد و به سفري طولاني پرداخت. اين سفر در حدود سي تا چهل سال طول كشيد و سعدي با اندوخته و تجارب فراوان به وطن بازگشت و به تأليف آثار خود پرداخت. اين آثار به نظم و نثر است كه از مشهورترين آنها  غزليات اوست.

اسلوبي كه انوري در غزل ايجاد كرد به دست سعدي تكامل يافت و به آخرين حد ترقي رسيد. سعدي فصاحت بيان و رواني گفتار را به جايي رسانيده كه تاكنون هيچ شاعري نتوانسته است به اسلوب او سخن گويد و در شيوايي كلام به پاي او برسد.

شيخ سعدي نه تنها يكي از ارجمندترين ايرانيان است ، بلكه يكي از بزرگترين سخن سرايان جهان است. در ميان پارسي زبانان يكي دو تن بيش نيستند كه بتوان با او برابر كرد، و از سخن گويان ملل ديگر هم از قديم و جديد و كساني كه با سعدي همسري كنند بسيار معدودند : در ايران از جهت شهرت كم نظير است و خاص و عام او را مي‌شناسند در بيرون از ايران هم عوام اگر ندانند خواص البته به بزرگي قدر او پي‌برده‌اند. با اين همه از احوال و شرح زندگاني او چندان معلوماتي در دست نيست زيرا بدبختانه ايرانيان در ثبت احوال ابناء نوع خود به نهايت مسامحه و سهل انگاري ورزيده‌اند چنانچه كمتر كسي از بزرگان ما جزئيات زندگانيش معلوم است، و درباره شيخ سعدي مسامحه به جايي رسيده كه حتي نام او هم بدرستي ضبط نشده است.

اينكه از احوال شيخ سعدي اظهار بي‌خبري مي‌كنيم از آن نيست كه درباره او سخن نگفته و حكاياتي نقل نكرده باشند. نگارش بسيار، اما تحقيق كم بوده است و بايد تصديق كرد كه خود شيخ بزرگوار نيز در گمراه ساختن مردم درباره خويش اهتمام ورزيده زيرا كه براي پروردن نكات حكمتي و اخلاقي كه در خاطر گرفته است حكاياتي ساخته و وقايعي نقل كرده و شخص خود را در آن وقايع دخيل نموده و از اين حكايات فقط تمثيل در نظر داشته است نه حقيقت، و توجه نفرموده است كه بعدها مردم از اين نكته غافل خواهند شد و آن وقايع را واقع پنداشته در احوال او به اشتباه خواهند افتاد. شهرت و عظمت قدر او هم در انظار، مويّد اين امر گرديده، چون طبع مردم بر اين است كه درباره كساني كه در نظرشان اهميت يافتند بدون تقيد به درستي و راستي، سخن مي‌گويند و بنابراين در پيرامون بزرگان دنيا افسانه‌ها ساخته شده كه يك چند همه كس آنها را حقيقت انگاشته و بعدها اهل تحقيق به زحمت و مجاهده توانسته‌اند معلوم كنند كه  غالب اين داستانها افسانه است.

شيخ سعدي خانواده‌اش عالمان دين بوده‌اند، و در سالهاي اول سده هفتم هجري در شيراز متولد شده، و در  جواني به بغداد رفته و آنجا در مدرسه نظاميه وحوزه‌هاي ديگر درس و بحث به تكميل علوم ديني و ادبي پرداخته، و در عراق و شام و حجاز مسافرت كرده و حج گزارده، و در اواسط سده هفتم هنگامي كه ابوبكر بن سعد بن زنگي از اتابكان سلغري د فارس فرمانروايي داشت به شيراز باز آمده، در سال ششصد و پنجاه و پنج هجري كتاب معروف به بوستان را به نظم درآورده، و در سال بعد گلستان را تصنيف فرمود. و در نزد اتابك ابوبكر  و بزرگان ديگر مخصوصاً پسر ابوبكر، كه سعد نام داشته وشيخ انتساب به او را براي خود تخلص قرار داده قدر و منزلت يافته و همخواره به بنان وبيان مستعدان را مستفيض واهل ذوق را محظوظ و متمتع مي‌ساخته و گاهي در ضمن قصيده و غزل به بزرگان و امراي فارس و سلاطين مغول معاصر و وزراي ايشان پند و اندرز مي‌داده، و به زباني كه شايسته است كه فرشته و ملك بدان سخن گويند به عنوان مغازله ومعاشقه نكات و دقايق عرفاني و حكمتي مي‌پرورده و تا اوايل دهه آخر از سده هفتم در شيراز به عزت و حرمت زيسته و درت يكي از سالهاي بين ششصد و نود و يك و ششصد و نود و چهار د گذشته و در بيرون شهر شيراز در محلي كه بقعه او زيرتگاه صاحبدلان است به خاك سپرده شده است .

چنانكه اشاره كرديم سعدي تخلص شعري شيخ است و نام او محل اختلاف مي‌باشد. بعضي مشرف الدين و برخي مصلح الدين نوشته، و جماعتي يكي از اين دو كلمه را لقب او دانسته‌اند، و گروهي مصلح الدين را نام پدر شيخ انگاشته و بعضي ديگر نام خودش يا پدرش را عبدالله گفته‌اند،وگاهي ديده مي‌شود كه ابو عبدالله را كنيه شيخ قرار داده‌اند، و در بعضي جاهها نام او مشرف بن مصلح نوشته شده و در اين باب تشويش بسيار است .

اما در چگونگي بيان شيخ سعدي حق اين است كه در وصف او از خود شيخ بزرگوار پيروي كنيم و بگوييم :

من در همه قول ها فصيحم

در وصف شمايل تو اخرس

اگر سخنش را به شيرين يا نمكين بودن بستاييم ، براي او مدحي مسكين است، و اگر ادعا كنيم كه فصيح‌ترين گويندگان و بليغ‌ترين نويسندگان است قولي است كه جملگي برآنند؛اگر بگوييم كلامش از روشني و رواني، سهل و ممتنع است، از قديم گفته‌اند و همه كس مي‌داند، حسن سخن شيخ خاصه در شعر، نه تنها بيانش دشوار است، ادراكش هم آسان نيست، چون آب زلالي كه در آبگينه شفاف هست اما از غايت پاكي، وجودش را چشم ادراك نمي‌كند، ملايمتش با خاطر مانند ملايمت هوا با تنفس است كه در حالت عادي هيچ كس متوجه روح افزا بودنش نيست. و اگر كسي بخواهد لطف آنرا وصف كند جز اينكه بگويد جان بخش است عبارتي ندارد، از اينرو هرچند اكثر مردم شعر سعدي را شنيده و بلكه از بر دارند و مي‌خوانند، كمتر كسي است كه براستي خوبي آنرا درك كر ده باشد، و غالباً ستايشي كه از سعدي مي‌كنند تقليدي است و بنابر اعجابي است كه از دانشمندان با ذوق نسبت به او ديده شده است. پي بردن به مقام شيخ با داشتن ذوق سليم و تتبّع در كلام فصحا، پس از مطالعه و تامل فراوان ميسر مي‌شود سعدي سلطان مسلم ملك سخن و تسلطش در بيان از همه كس بيشتر است. كلام در دست او مانند موم است. هر معنايي را به عبارتي ادا مي‌كند كه از آن بهتر و زيباتر و موجز تر ممكن نيست. سخنش حشو و زوايد ندارد و سرمشق سخنگويي است. ايرانيان چون ذوق شعرشان سرشار بوده شيوه سخن را در شعر به نهايت زيبايي رسانيده بودند. شيخ سعدي همان شيوه را نه تنها در نظم بلكه درنثر بكار برده است، چنانكه نثرش مزه شعر، و شعرش رواني نثر را دريافته است، و چون پس از بستگان، نثر فارسي در قالب شايسته حقيقي ريخته شده بعدها هر شعري هم كه مانند شعر سعدي در نهايت سلامت و رواني باشد در تركيب شبيه به نثر خواهد بود. يعني از بركت وجود سعدي زبان شعر و زبان نثر فارسي از دو گانگي بيرون آمده و يك زبان شده است.

گاهي شنيده مي‌شود كه اهل ذوق اعجاب مي‌كنند كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن گفته است ولي حق اين است كه سعدي هفتصد سال پيش به زبان امروزي ما سخن نگفته است بلكه ما پس از هفتصد سال به زباني كه از سعدي آموخته‌ايم سخن مي‌گوييم، يعني سعدي شيوه نثر فارسي را چنان دلنشين ساخته كه زبان او زبان رايج فارسي شده است، و اي كاش ايرانيان قدر اين نعمت بدانند و در شيوه بيان دست از دامان شيخ بر ندارند كه بفرموده خود او: «حد همين است سخنگويي و زيبايي را»  و من نويسندگان بزرگ سراغ دارم (از جمله ميرزا ابوالقاسم قاينم مقام) كه اعتراف مي كردند كه در نويسندگي هر چه دارند، از شيخ سعدي دارند.

كتاب «گلستان» زيباترين كتاب نثر فارسي است و شايد بتوان گفت در سراسر ادبيات جهاني بي نظير است و خصايصي دارد كه در هيچ كتاب ديگر نيست، نثري است آميخته به شعر يعني براي هر شعر و جمله و مطلبي كه به نثر ادا شده يك يا چند شعر فارسي و گاهي عربي شاهد آورده است كه آن را معني مي‌پرورد و تائيد و توضيح و تكميل مي‌كند، و آن اشعار چنانكه  در آخر كتاب توجه داده است همه از گفته‌ها خود اوست و از كسي عاريت نكرده است‌، و آن نثر و اين شعر هر دو از هر حيث به درجه كمال است ودر خوبي مزيدي بر آن متصور نيست .

نثرش گذشته از فصاحت و بلاغت و سلامت و ايجاز و متانت و استحكام و ظرافت، همه آرايشهاي شعري را هم در بر دارد، حتي سجع و قافيه، اما در اين جمله به هيچ وجه تكلف و تصنع ديده نمي‌شود و كاملاً طبيعي است، نه هيچ جا معني فداي لفظ شده و نه هيچگاه لفظي زايد بر معني آورده است، هرچه از معاني بر خاطرش مي‌گذرد بدون كم و زياد به بهترين وجوه تمام و كمال به عبارت مي‌آورد و مطلب را چنان ادا مي‌كند كه خاطر را كاملاً اقناع مي‌سازد و دعاويش تاثير برهان دارد، در عين اينكه بهجت و مسرت نير مي‌دهد، كلامش زينت فراوان دارد، از سجع و قافيه و تشبيه و كنايه و استعاره و جناس و مراعات نظير و غير آن، اما به هيچ وجه در اين صنايع افراط و اسراف نكرده است.

 

 

آثار سعدي

گلستان و بوستان سعدي يك دوره كامل از حكمت عملي است. علم سياست و اخلاق و تدبير منزل را جوهر كشيده و در اين دو كتاب به دلكش‌ترين عبارات در آورده است. در عين اينكه در نهايت سنگيني و متانت است از مزاح و طيبت هم خالي نيست و چنانكه خود مي‌فرمايد: «داروي تلخ نصيحت به شهد ظرافت بر آميخته تا طبع ملول ازدولت قبول محروم نماند» و انصاف نيست كه بوستان و گلستان را هرچه مكرر بخوانند اگر اندكي ذوق باشد ملالت دست نمي‌دهد.

هيچ كس به اندازه سعدي پادشاهان و صاحبان اقتدار را به حسن سياست و دادگري و رعيت پروري دعوت نكرده و ضرورت اين امر را مانند او روشن  و مبرهن نساخته است. از ساير نكات كشور داري نيز غفلت نورزيده و مردم ديگر را هم از هر صنف و طبقه، از امير و وزير و لشكري و كشوري و زبردست و زيردست و توانا و ناتوان، درويش و توانگر و زاهد و دين پرور و عارف و كاسب و تاجر و عاشق و رند و مست وآخرت دوست و دنيا پرست، همه را به وظايف خودشان آگاه نموده و هيچ دقيقه‌اي از مصالح و مفاسد را فرو نگذاشته است.

وجود سعدي را از عشق و محبت سرشته‌اند. همه مطالب را به بهترين وجه ادا مي‌كند اما چون به عشق مي‌رسد شور ديگري در مي‌يابد. هيچ كس عالم عشق را نه مانند سعدي درك كرده و نه به بيان آورده است. عشق سعدي بازيچه و هوي و هوس نيست. امري بسيار جدي است، عشق پاك و عشق تمامي است كه براي مطلوب از وجود خود مي‌گذرد و خود را براي او مي‌خواهد، نه او را براي خود. عشق او از مخلوق آغاز مي‌كند اما سرانجام به خالق مي‌رسد و از اين روست كه مي‌فرمايد:

«عشق را آغاز هست انجام نيست»

در گلستان و بوستان از عشق بياني كرده است اما آنجا كه داد سخن را داده در غزليات است. از آنجا كه وجود سعدي به عشق سرشته است احساساتش در نهايت لطافت است. هر قسم زيبايي را خواه صوري و خواه معنوي به شدت حس مي‌كند و دوست دارد. سر رقت قلب و مهرباني او نيز همين است و از اينست كه هر كس با سعدي مأنوس مي شود ناچار به محبت او مي گرايد.

سعدي مانند فردوسي و مولوي و حافظ نمونه كامل انسان متمدن حقيقي است  كه هر كس بايد رفتار و گفتار او را سرمشق قرار دهد. اگر نوع بشر روح خود را به تربيت اين رادمردان پرورش مي‌داد، دنياي جهنمي امروز، بهشت مي‌شد. آثار اين بزرگواران خلاصه و جوهر تمدن چند هزار ساله مردم اين كشور است و ايرانيان بايد اين ميراث‌هاي گرانبها را كه از نياكان به ايشان رسيده است، قدر بدانند و چه خوب است كه ايراني آنها را در عمر خود چندين بار بخواند و هر چه بيشتر بتواند از آن گوهرهاي شاهوار از بر كند و زيب خاطر نمايد. معلوماتي را كه از آنها بدست مي‌آيد همواره بياد داشته باشد و به دستورهايي كه داده‌اند رفتار كند كه اگر چنين شود ملت ايران آن متمدن حقيقي خواهد بود كه در عالم انسانيت به پيش قدمي شناخته خواهد شد.

  

اشعار سعدي

سعدي مردي عاشق پيشه و دلداده است، ولي مانند عطار پايه عشق را به جايي كه از دسترس عموم دور باشد نمي‌گذارد. سعدي دلبستگي خود را به هرچه زيباست آشكار مي‌كند و كساني را كه دم از پرهيزگاري مي‌زنند رياكار مي‌شمارد. غزلهاي عاشقانه سعدي مانند خود عشق زير و بم و نشيب و فراز دارد. گاه از درد هجر سخت مي‌نالد و در شب تنهايي بر آمدن آفتاب را آرزو مي‌كند.

 

 

سرآن ندارد امشب كه برآيد آفتابي

چه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابي

به چه دير ماندي اي صبح كه جان من بر آمد

بزه كردي و نكردند موذنان صوابي

نفس خروس بگرفت كه نوبتي بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابي

نفحات صبح داني ز چه روي دوست دارم

كه به روي دوست ماند كه برافكند نقابي

سرم از خداي خواهد كه به پايش اندر افتد

كه در آب مرده بهتر كه در آرزوي آبي

دل من نه مرد آنست كه با غمش بر آيد

مگسي كجا تواند كه بيفكند عقابي

نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپاري

تو به دست خويش فرماي اگرم كني عذابي

دل همچو سنگت اي دوست به آب چشم سعدي

عجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابي

برو اي گداي مسكين و دري دگر طلب كن

كه هزار بار گفتي و نيامدت جوابي

 

گاه از لذت شب وصل سخن مي‌گويد و آرزو مي‌كند كه صبح بر ندمد و آفتاب بر نتابد .

 

يك امشبي كه در آغوش شاهد شكرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس سر آمد هلاك باكي نيست

كجاست تير بلا گو بيا كه مي‌سپرم

ببند يك نفس اي آسمان دريچه صبح

بر آفتاب كه امشب خوشت با قمرم

ندانم اين شب قدر است يا ستاره روز

تويي برابر من يا خيال در نظرم

خوشا هواي گلستان و خواب در بستان

اگر نبودي تشويش بلبل سحرم

بدين دو ديده كه امشب تو را همي بينم

دريغ باشد فردا كه ديگري نگرم

روان تشنه بر آسايد از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه ترم

چو مي نديدمت از شوق بيخبر بودم

كنون كه با تو نشستم ز ذوق بيخبرم

سخن بگوي كه بيگانه پيش ما كس نيست

بغير شمع و همين ساعتش زبان ببرم

ميان ما بجز اين پيرهن نخواهد بود

وگر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوي سعدي از اين درد جان نخواهد برد

بگو كجا برم آن جان كه از غمت ببرم

 

سعدي را جز آن سلسله عرفايي كه عطار و سنايي و مولوي از آنند نمي توان شمرد . عرفان سعدي به لطافت و شور ايشان نيست . عقيده عرفاني سعدي «امكان مشاهده جمال مطلقي در جمال مقيد» است . سعدي اصطلاحات عرفاني را از عطار و سنايي اقتباس كرده و اسلوب كلام را از انوري گرفته است .

اين نمونه اي است از غزلهاي عرفاني سعدي :

دنيي آن قدر ندارد كه بر او رشك برند

يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند

نظر آنان كه نكردند درين مشتي خاك

الحق انصاف توان داد كه صاحبنظرند

عارفان هر چه ثباتي و بقايي نكند

كه همه ملك جهانست به هيچش نخرند

تا تطاول نپسندي و تكبر نكني

كه خدا را چو تو در ملك بسي جانورند

اين سرايي است كه البته خلل خواهد كرد

خنك ان قوم كه دربند سراي دگرند

دوستي با كه شنيدي كه به سر برد جهان

حق عيانست ولي طايفه بي بصرند

گوسفندي برد اين گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خيره در او مي‌نگرند

كاشكي قيمت انفاس بدانندي خلق

تا دمي چند كه ماندست غنيمت شمرند

گل بي خار ميسر نشود در بستان

گل بي خار جهان مردم نيكو سيرند

سعديا مرد نكو نام نميرد هرگز

مرده آنست كه نامش به نكويي نبرند

 

از بعضي از غزليات عاشقانه سعدي چنين پيداست كه وي به شخص معيني خطاب مي‌كند:

 

من بدانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي

عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم

بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي

اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي

اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان

كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي

پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند

تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان

اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي

عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت

همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي

روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا

در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي

گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن

تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي

سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد

كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي

خلق گويند برو دل به هواي دگري نه

نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي

 

 

 

مي روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

خبر از پاي ندارم كه زمين مي‌سپرم

مي‌روم بي دل و بي يار و يقين مي‌دانم

كه من بي دل بي‌يار نه مرد سفرم

خاك من زنده به تاثير هواي لب تست

سازگاري نكند آب و هواي دگرم

پاي مي‌پيچم و چون پاي دلم مي‌پيچد

بار مي‌بندم و از بار فرو بسته ترم

چه كنم دست ندارم به گريبان اجل

تا به تن در زغمت پيرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاك آلود

بعد از اين باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردي كه ز طومار غمم باز كني

حرفها بيني آلوده به خون جگرم

ني مپندار كه حرفي به زبان آرم اگر

تا به سينه چو قلم باز شكافند سرم

به هواي سر زلف تو در آويخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخنهاي ترم

گر سخن گويم من بعد شكايت باشد

ور شكايت كنم از دست تو پيش كه برم

خار سوداي تو آويخته در دامن دل

ننگم آيد كه به اطراف گلستان گذرم

گرچه در كلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به كه نماندست مجال حضرم

سر و بالاي تو در باغ تصور بر پاي

شرم دارم كه به بالاي صنوبر نگرم

گر به دوري سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم كه همان سعدي كوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر باز آيم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمي چو مگس كردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت  ز كنار شكرم

از قفا سير نگشتم من بدبخت هنوز

مي‌روم وز سر حسرت به قفا مي‌نگرم

 

در غزليات سعدي به ندرت مي توان كلمه اي پيدا كرد كه لااقل در محاوره خواص متداول نباشد و همين نزديكي زبان او به زبان مردم موجب انتشار اشعار او ميان توده فارسي زبانان است. رواني اشعار سعدي محتاج به بيان نيست. اغلب ابيات او را بخصوص در غزل اگر به نثر برگردانيم تقديم و تاخيري در كلمات آن روي نخواهد داد.

 

تو از هر در كه باز آيي بدين خوبي و زيبايي

دري باشد كه از رحمت به روي خلق بگشايي

ملامت گوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بگشايي

به زيورها بيارايند وقتي خوبرويان را

تو سيمين تن چنان خوبي كه زيورها بيارايي

چو بلبل روي گل بيندزبانش در حديث آيد

مرا در رويت از حيرت فرو بسته است گويايي

تو با اين حسن نتواني كه رو از خلق در پوشي

كه همچون آفتاب از جام و حور از جامه پيدايي

تو صاحب منصبي جانا ز مسكينان نينديشي

تو خواب آلوده‌اي بر چشم بيداران نبخشايي

گرفتم سرو آزادي نه از ماء معين زادي

مكن بيگانگي با ما چو دانستي كه از مايي

دعايي گر نمي‌گويي به دشنامي عزيزم كن

كه گر تلخست شيرين است از آن لب هرچه فرمايي

گمان از تشنگي بردم كه دريا در كمر باشد

چو پايابم برفت اكنون بدانستم كه دريايي

تو خواهي آستين افشان و خواهي روي در هم كش

مگس جايي نخواهد رفتن از دكان حلوايي

قيامت مي‌كني سعدي بدين شيرين سخن گفتن

مسلم نيست طوطي را در ايامت شكر خايي

 

 

 

آمده وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي ز برم صورت بيجان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموش نشاند

كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب

كه نه در باديه خار مغيلان بودم

زنده مي‌كرد مرا دمبدم اميد وصال

ور نه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاي تو در آتش محنت چو خليل

گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح

همه شب منظر مرغ سحر خوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي‌گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم

تداخل فلسفه و ادبيات

تداخل فلسفه و ادبيات

فلسفه في حد ذاته يكي از شاخه‌هاي ادبيات نيست، و كيفيت و اهميت آن بر ملاحظاتي غير از ارزشهاي ادبي و هنري پايه‌ريزي مي‌شود. اگر فيلسوفي خوب هم بنويسد، اين امتيازي اضافي است و كشش بيشتري براي خواندن، او به وجود مي‌آورد، اما او را فيلسوف بهتري نمي‌كند.

بعضي از فيلسوفهای بزرگ، مانند افلاطون، آوگوسيتنوس قديس، شوپهناور و نيچه به عنوان نويسندگان بزرگي مي‌توان از آنها نام برد. البته، فيلسوفات بزرگي هم داريم كه نويسندگان بدي بوده‌اند مانند كانت و ارسطو، در عين حال دو تن از بدترين‌شان به حساب مي‌آيند.

در اينجا سعي در بررسي بعضي از جنبه‌هاي تداخل فلسفه و ادبيات است.

فلسفه: هدفش روشن كردن و توضيح و تبيين است، مسائلي بسيار دشوار و بسيار فني طرح مي‌كند و در صدد حل آنها بر مي‌آيد. و نوشتن بايد تابع اين هدف باشد، مي‌شود عنوان كردن كه فلسفه بد اصولاً فلسفه نيست، در حالي كه هنر بد باز هم هنر است. به گونه‌هاي مختلف از سر گناهان ادبيات مي‌گذريم، ولي گناهان فلسفه را نمي‌بخشيم. ادبيات را افراد كثير مي‌خوانند، فلسفه را عده‌اي اندك مي‌خوانند. هنرمندان جدي خودشان منتقد خودشانند و معمولاً براي مخاطبان به‌عنوان « كارشناس» كار نمي‌كنند. وانگهي، هنر لذت و كيف است و براي كيف دادن، مقاصد و دلرباييهاي بيشمار دارد. ادبيات در سطوح مختلف و به شيوه‌هاي گوناگون توجه ما را جلب مي‌كند. سرشار از شگرد و تردستي و جادو و رازپردازي و حيرت افزاييهاي عمومي است. ادبيات سرگرم مي‌كند و بسياري كارها مي‌كند؛ فلسفه يك كار بيشتر نمي‌كند.

جملات در ادبيات سرشارند از متاني التزامي و تلميح و ايهام؛ در حالي كه در فلسفه جمله ها در هر زمان فقط يك چيز مي‌گويند. نويسندگي ادبي هنر است، جنبه‌اي از يكي از رشته‌هاي هنري است. ممكن است بي‌تظاهر باشد يا پر جلوه و خيره كننده، ولي اگر به ادبيات تعلق داشته باشد، قصد شيرين‌كاري در آن هست، و زبان در آن نوعاً به شيوه‌اي پرآب و تاب به كار مي‌رود و جزئي از خود « اثر » است، خواه اثر بلند باشد و خواه كوتاه، پس هيچ سبك ادبي واحد يا هيچ گونه سبك ادبي آرماني وجود ندارد، هر چند البته نويسندگي خوب هست و نويسندگي بد، و هستند متفكران بزرگي مانند كي يركه گور ( فيلسوف دانماركي) و نيچه كه نويسندگان بزرگي هم بوده‌اند بدون شك، فيلسوفات هم مختلفند، و بعضي «ادبي»تر از ديگرانند.

گونه‌اي سبك فلسفي آرماني وجود دارد كه نوعي سادگي و صلابت بدون ايهام در آن هست، سبك رك و راست و خشكي و بي‌پيرايه و به دور از خودپسندي، فيلسوف بايد بكوشد دقيقاً آنچه را در نظر دارد توضيح بدهد و از سخنوري و زينت و آرايش بيهوده بپرهيزد. البته اين با ظرافت طبع و نكته گويي و گريزهاي گهگاهي منافات ندارد؛ اما وقتي فيلسوف، باصطلاح، در خط اول جبهه بحث درباره مشكل مورد نظر است، با صدايي سرد و صاف و قابل تشخيص سخن مي‌گويد.

نويسندگي فلسفي به معناي ابراز مكنونات قلبي نيست؛ مستلزم حذف صداي شخصي است. بعضي از فلاسفه حضور شخصي خودشان را در آثارشان حفظ مي‌كنند. اما در اينگونه موارد هم خود فلسفه همچنان داراي نوعي صلابت و سختي ساده و غير مشخصي است. البته ادبيات هم مستلزم مهار كردن و دگرگون سازي صداي شخصي است. حتي ممكن است بين فلسفه و شعر كه دشوارترين شاخه ادبيات است قياسي به عمل آورد. در هر دو نوعي پالايش ويژه و دشوار آنچه مي‌خواهيد بگوييد و در آمدن انديشه به زبان دخيل است. با اين وصف، گونه اي بروز مكنونات قلبي وجود دارد كه همراه همه بازيگريها و راز پردازيهاي هنر، مختص ادبيات است. و نويسنده ادبي عمداً فضايي براي بازي كردن خواننده باقي مي‌گذارد. فيلسوف نبايد هيچ فضايي باقي گذارد.

همان طور كه اشاره شد هدف فلسفه روشن كردن و هدف ادبيات اغلب راز پردازي و حيرت افزايي است. هدف فلسفه نيل به هيچ گونه كمال از نظر صورت ] يا فرم [ به خاطر خود آن نيست. ادبيات با مشكل پيچيده از نظر صورت]يا فرم [ هنري دست و پنجه نرم مي‌كند و در تلاش ايجاد گونه‌اي تمامت است. فلسفه در مقايسه با ادبيات به نظر بي فرم مي‌رسد. در فلسفه، مطلب اين است كه مساله‌اي را محكم بگيريم و رها نكنيم و حاضر باشيم در حيني كه صورت‌بنديها و راه حلهاي مختلف را امتحان مي‌كنيم، آنچه را گفته‌ايم باز هم تكرار كنيم. وجه مشخص فيلسوف همين توان خستگي ناپذير براي ادامه بحث از يك مساله است، اما آنچه معمولاً هنرمند را متمايز مي‌كند شوق او به نوجويي است. در تعريف ادبيات؛ ادبيات شاخه‌اي از هنر است كه در آن در الفاظ استفاده مي‌شود. ادبيات بسيار متنوع و وسيع است، و فلسفه بسيار كوچك. فلسفه تاثير عظيم داشته، ولي عده فيلسوفاني كه آن تاثير را گذاشته‌اند بالنسبه اندك بوده‌اند، دليلش هم اينكه، فلسفه اينقدر دشوار است.

ادبيات به يك معنا كار نيست. ادبيات چيزي است كه همه ما خود انگيخته قدم به حيطه آن مي‌گذاريم و، بنابراين ممكن است شبيه بازي و بخصوص انواع بيشمار بازيهاي فارغ از مسؤوليت به نظر برسد، انواع ادبي براي ما خصلت بسيار طبيعي دارند و بسيار به ما به عنوان موجودات شامل نزديكند. ادبيات منحصر به داستان نيست، ولي در بخش اعظم آن، داستان و اختراع و نقاب و نقش بازي كردن و ظاهرسازي و خيال پختن و قصه‌گويي دخيل است. وقتي كه به خانه بر مي‌گرديم و «روزمان را تعريف مي‌كنيم» ماجراها را با شيرين‌كاري در قالب حكايت شكل مي‌دهيم. بنابراين، به يك معنا مي‌توان گفت كه همه ما چون از لفظ استفاده مي‌كنيم، هستي ما در يك جو ادبي مي‌گذرد، با ادبيات زندگي مي‌كنيم، ادبيات استنشاق مي‌كنيم، هنرمندان ادبي هستيم، دائماً براي شكل دادن جالب و دل‌انگيز به تجربه‌هايي كه شايد بدواً كسالت آور يا بي سر و ته و نامنسجم به نظر مي‌رسيد، مشغول به كار گرفتن زبانيم. اينكه اين شكل دادن تا چه حد از حقيقت تخطي مي‌كند، مساله‌اي است كه هر هنرمندي بايد با آن روبرو شود. يكي از انگيزه‌هاي عميق براي خلق ادبيات يا هر گونه هنري، تمايل به شكست دادن بي شكلي جهان و دلشاد شدن از طريق ساختن صورتهاي مختلف از چيزي است كه و گرنه ممكن است آماري بي‌معنا به نظر برسد.

فلسفه بسيار بر خلاف طبيعت است؛ كاري بسيار عجيب و غيرطبيعي است. هر معلم فلسفه يقيناً چنين احساس مي‌كند. فلسفه عادات ما را در زمينه توده تصورات نيمه هنري يا نيمه ذوقي ما كه معمولاً بر آن تكيه مي‌كنيم، بر هم مي‌زند. هيوم مي‌گويد حتي فيلسوف هم وقتي كه از كتابخانه‌اش بيرون مي‌آيد، بر مي‌گردد به همين پيش فرضهايي كه به آنها عادت كرده است. فلسفه كوششي است در عالم انديشه براي ادراك و بيرون آوردن عميق‌ترين و كلي‌ترين تصورات ما. بآساني نمي‌شود مردم را قانع كرد كه به سطحي كه فلسفه در آن عمل مي‌كند حتي نگاه كنند.

ادبيات براي اينكه ادبيات باشد، بايد هيجانات ما را بر انگيزد، در حالي كه فيلسوف هم مانند دانشمند، كوشش مثبت به خرج مي‌دهد تا توسل به هيجانات را از كار خودش بزدايد. مي‌توان اسم ادبيات را فني منضبط براي برانگيختن هيجانات گذاشت.

  در ماهيت حسي هنر هم برانگيختن هيجانات هم وجود دارد. هنر با حسيات بصري و سمعي و بدني سروكار دارد. اگر هيچ امر حسي موجود نباشد، هنر هم وجود ندارد. خود اين واقعيت به تنهايي هنر را از فعاليتهاي «نظري» متمايز مي‌كند. بخش بزرگي از هنر - و شايد بخش اعظم هنر و شايد همه هنر ـ به معنايي فوق العاده كلي با ميل جنسي ارتباط دارد ( كه اين ممكن است حكمي متافيزيكي باشد).

هنر بازي تنگاتنك و خطرناكي با نيروهاي ناخودآگاه است. از هنر، حتي از هنر ساده، به اين علت لذت مي‌بريم كه عميقاً و اغلب به طرزي درنيافتني آرامش‌ها را بر هم مي‌زند؛ و اين از جمله عللي است كه هنر وقتي خوب است براي ما هم خوب است و وقتي بد است به حال ما هم بد است. 

ماخذ: كتاب مردان انديشه - انتشارات طرح نو

مقاله‌اي از خانم آيريس مرداك

فرشته ی مطرود

فرشته ی مطرود

زایری بود که کولباری پر از کتاب بر پشت داشت و هزار و صدها فرسنگ و بیشتر طی طریق می کرد، زیر آستین، دشنه ای داشت و در جیب، دیوانی شعر.

 

به هنگام سلطنت مینگ هوانگ، فرستادگانی از سرزمین کرده آمدند و پیامی آوردند. این پیام را به خطی نوشته بودند که هیچ یک از وزیران نمی دانستند. فغفور به شگفتی افتاد و گفت: «آیا در میان کلانتران و دانشمندان و دلاوران بیشمار ما کسی نیست که ما را از این مخمصه خلاص کند؟ اگر تا سه روز رمز این نامه گشوده نشود، همه از خدمت طرد خواهید شد.»

وزیران از بیم باختن منصبها، و نیز سرهای خود، روز را به تلخی گذراندند و کنکاش کردند. سرانجام، وزیر هوچی چانگ به اورنگ فغفوری نزدیک شد و گفت: «این بنده رخصت می خواهد تا به عرض خداوندگار معروض دارد که در این شهر شاعری هست پر خرد، به نام لی؛ با دانشهای بسیار آشناست، و کاری نیست که از وی بر نیاید. بفرمای تا نامه را بخواند.» فغفور فرمان داد که لی بیدرنگ به دربار آید. لی نپذیرفت و پیغام فرستاد که دانشمندان دولتی رساله ای را که او در امتحان استخدام دولتی نوشته است، مردود دانسته اند، و بنابراین معلوم است که او نباید برای خواندن چنان نامه ای شایستگی داشته باشد. فغفور عالیترین لقب و خلعت مخصوص اهل علم را به او اعطا کرد و دل او را به دست آورد. پس، لی به دربار آمد و چون ممتحنان امتحان استخدام دولتی را در میان وزیران دید، آنان را واداشت که کفش از پایش بیرون آورند. سپس نامه را ترجمه کرد. دولت کره اعلام داشته بود که برای برافکندن یوغ چین آماده ی جنگ است. لی، در پاسخ، نامه ای خردمندانه و ترساننده نوشت، و فغفور بی تردید آن را توشیح کرد، زیرا، به تلقین هو چی چانگ، تقریباً باور کرده بود که لی فرشته ای است که بر اثر شرارتی از آسمان رانده شده است. حکومت کره، پس از دریافت آن نامه، زبان به معذرت گشود و خراج فرستاد، و فغفور قسمتی از خراج را به لی بخشید.

گویند شبی که لی پو زاده می شد، مادرش تای پوشینگ ستاره ی سپید بزرگ یا زهره را، که در مغرب زمین «ونوس» می خوانند، به خواب دید. پس، کودک خود را لی (به معنی «آلو») نام نهاد و تای پو (به معنی «ستاره ی سپید») لقب داد. لی در ده سالگی بر همه ی آثار کنفوسیوس تسلط یافت و چکامه هایی جاویدان آفرید. در سال دوازدهم عمر، زندگی فیلسوفان پیش گرفت و به کوهستان پناه برد و سالها در کوهها زیست. در آنجا سخت تندرست و نیرومند شد، شمشیر زنی آموخت، سپس هنرهای خود را به جهان اعلام داشت: «هر چند که قامتم از هفت پای [چینی] کمتر است، قوت آن دارم که ده هزار مرد را برابری کنم.» (ده هزار، در بین چینیان، معنی «بسیار» می دهد.) پس از آن، از سر فراغت، در اکناف زمین به مسافرت پرداخت

سپس همسری برگزید، اما چنان اندک مایه بود که زن ترکش گفت و کودکان را با خود برد. آیا این ابیات اشتیاق آمیز به یاد اوست یا به یاد یاری شورانگیزتر؟

دلاراما، زمانی که اینجا بودی، خانه را پر گل می کردم.

دلاراما، اکنون رفته ای – تنها تختی به جای مانده است.

لحاف منقش، روی تخت جمع شده است؛ نمی توانم بخوابم.

سه سال از رفتن تو می گذرد. هنوز عطری که از خود به جا گذارده ای، مفتونم می کند.

این عطر را تا ابد در مشام خواهم داشت. اما کجایی تو، محبوبم؛ آه می کشم – برگهای زرد از شاخه به زیر می افتند.

زاری می کنم – شبنم سپید روی خزه های سبز چشمک می زند.

وی برای تسلای خود در سلک «شش لاابالی باغ خیزران»، که بی شتاب می زیتسند و با ترانه ها و شعرهای خود نان می خوردند، درآمد. چون شنید که در نیائوچونگ شرابی عالی هست، به سوی آن شهر، که حدود پانصد کیلومتر با او فاصله داشت، روانه شد. در سفرهای خود با توفو، که والاترین شاعران چین و همسنگ او بود، آشنا شد. دیرزمانی با هم غزل سرودند و برادرانه دست به دست دادند ، تا آن که شهرت، آنان را از یکدیگر جدا ساخت. همه ی مردم آنان را دوست می داشتند، زیرا، مانند پارسایان، بی آزار بودند و، با غرور و اخلاص، یکسان با شاه و گدا رفتار می کردند. عاقبت به چانگان پا نهادند؛ هو، وزیر صاحبدل، چنان مفتون اشعار لی پو شد که برای پرداخت پول مایحتاج او زینت آلات زرین خود را فروخت. توفو در وصف لی پو گوید:

اما پو، جامی سرشار به او بده،

صد شعر خواهد ساخت.

درون میکده ای در یکی از خیابانهای چانگان

چرت می زند؛

و با آنکه ولینعمتش او را فرا می خواند،

پا در زورق سلطنتی نمی گذارد،

می گوید: «خداوندگارا، بر من ببخشا،

من خدای شرابم»

لی پو در مدح «بی آلایش بزرگ» (یانگ کوی فی) شعر می سرود و از این رو فغفور بدو دوستی می نمود وصله بارانش می کرد. روزی مینگ هوانگ در «کوشک عود» جشن شقایق برپا داشت و لی پو را احضار کرد تا به افتخار محبوبه اش شعر سراید. لی پو چنان مست بود که شعر گفتن نتوانست. ناچار آب سرد بر چهره ی مهربانش ریختند تا به خود آمد و غزلسرایی آغاز کردو، در وصف رقابت گلهای شقایق با بانو یانگ کوی فی، داد سخن داد:

جلال ابرهای دامن کش در جامه ی اوست،

و جلوه ی گل در چهره ی او.

ای منظر آسمانی، تنها در آن بالا

برفراز «کوه گوهر»،

یا در «قصر بلورین» پریان، در زیر ماه یافت می شود!

با اینهمه او در این بستان زمینی

باد بهاری بآرامی بر نرده ها می وزد،

و دانه های درشت شبنم می درخشند...

پیروز است شوق بی پایان عشق،

که با باد بهاری در دل خانه کرده است.

کیست که از چنین ستایشی خرسند نشود؟ با این وصف، بانو یانگ دانست که شاعر او را ظریفانه هجو کرده است، و از آن پس کوشید تا شاه را به او بدگمان سازد. پس، فغفور بدره ای به لی پو داد و روانه اش کرد. یک بار دیگر شاعر راه سرگردانی پیش گرفت. به «هشت تن جاویدان جام »، که نقل مجالس چانگان بودند، پیوست و با شاعری به نام لیولینگ همداستان شد: لیولینگ متوقع بود که همواره دو خادم به همراه داشته باشد: یکی با کوزه ای از نوشیدنیها ، تا به خواجه نوشاند؛ و دیگر با بیلی آماده ی کار؛ تا چون خواجه را از پا در آورد، او را به خاک سپارد! می گفت: «امور این جهان مانند سبزاب رودخانه نااستوار است» براستی شاعران چین بر سر آن بودند که طهارت خشک فیلسوفان آن سرزمین را جبران کند، و از مله لی پو می گفت: «از بهر شستن غمهای دیرینه ی روح خود، صد خم شراب نوشیدیم.» وی مانند عمر خیام بشارت انگور را به جهانیان می رساند:

رود تند رو به دریا می ریزد و دیگر باز نمی گردد.

آیا نمی بینی که، بالای آن برج بلند، سپید مویی

در برابر آیینه ی روشن خود اندوه می خورد؟

جعدش، بامدادان، مانند ابریشم سیاه بود.

شامگاهان، سراسر چون برف.

بیا تا می توانیم از خوشیهای کهن طرفی بندیم

و ساغر زرین را از کف ننهیم و بی آن در ماعتاب نمانیم. ...

تنها آرزمند نشئه ی دیرپای شرابم،

و همین خواهم که هرگز به خود نیایم. ...

بیا امروز من و تو با هم شرابی خریم!

چرا بگوییم بهایش را نداریم؟

اسب من آراسته به گلهای زیباست،

قبای پوستین من هزار قطعه زر می ارزد،

از پسرک (خادم) می خواهم

که اینها را بدهد و شراب شیرین بگیرید

آنگاه من و تو غمهای ده هزار قرن را

فراموش می کنیم.

این غمها چه غمهایی بودند؟ خلجان عشق مردود؟ بعید است، زیرا با آنکه چینیان مانند ما عشق به دل راه می دهند، شاعران آنان به شدت ما از درد آن نمی نالند. تراژدی انسانی، بدانسان که از اشعار لی پو بر می آید، بازتاب حوادث بسیار است: جنگ و تبعید، هجوم آن لوشان و سقوط پایتخت، فرار فغفور، مرگ یانگ کوی فی، و بازگشت مینگ هوانگ به قصرهای ویران شده ی خود. لی پو سوگواری می کند: «جنگ را پایانی نیست.» و سپس با زنانی که شوهرانشان قربانی مریخ، خدای جنگ، شده اند، به همدردی می پردازد:

دی ماه است. دخترک افسرده ی وچو را بنگر!

نمی خواند، لب به تبسم نمی گشاید. ابروهای پروانه آسای او ژولیده اند.

دم در می ایستد و رهگذران را می نگرد،

و او را به یاد می آورد که تیغ برگرفت و برای حفظ مرز رفت،

او که در سرمای آن سوی دیوار بزرگ رنج عظیم برد،

او که در جنگ فرو غلتید و هرگز باز نمی گردد.

در تیردان زرینی، آراسته به پوست ببر،

در میان تار عنکبوت و گرد وغبار سالها،

دو تیر با پرهای سفید به یادگار مانده اند.

ای رؤیاهای میان تهی عشق، دیدار شما چه غماست!

دخترک تیرها را بیرون می آورد و می سوزاند و خاکستر می کند.

با ساختن سد می توان از جریان رود زرد جلو گرفت،

اما به هنگام برف و باد شمال، که می تواند از اندوه او بکاهد؟

لی پو را می توانیم در نظر آوریم که از شهری به شهری و از امارتی به امارتی می رود. آنچنان که تسوی تسونگ چی او را وصف می کند: «زایری هستی که کولباری پر از کتاب بر پشت داری و هزار و صدها فرسنگ و بیشتر طی طریق می کنی، زیر آستین، دشنه ای داری و در جیب، دیوانی شعر.» در این آوارگیهای طولانی، دوستی دیرین او با طبیعت وی را از آرامشی ناگفتنی برخوردار گردانید. از لابلای اشعار او سرزمین گل آذینش را می بینیم و در می یابیم که تمدن شهری که تمدن شهری در آن زمان بار سنگین ر روح چینیان نهاده است:

چرا درمیان کوههای سرسبز به سر می برم؟

می خندم و پاسخ نمی دهم. روحم آرام است،

روحم در آسمان و زمینی دیگر، که از آن هیچ کس نیست، ساکن است.

درختان هلو غرق در گلند، و آب روان است.

همچنین:

ماهتاب را در پای تختم دیدم؟

و پنداشتم که یخ بر زمین نشسته است.

سرداران، به نام کوثر تسی ای، که شورش آن لوشان را فرو نشانیده بود، وساطت کرد و حاضر شد که درجه و عنوان او را بگیرند و جان لی پو را ببخشایند. در نتیجه، حکومت از قتل لپی پو چشم پوشید و به تبعید او اکتفا ورزید. خوشبختانه بزودی فرمان عفو عمومی صادر شد، و لی پو با گامهای ناتوان و لرزان به سرزمین خود بازگشت. سه سال بعد، در بستر بیماری افتاد و درگذشت. اما راویان، که چنین مرگ ساده ای را برای چنان روح بزرگی شایسته نمی دانسته اند، روایت کرده اند که شبی، در حالت شوق و جذبه، برای گرفتن تصویر ماه در آب، خود را به رودی افکند و غرق شد!

سی جلد شعر لطیف و رقت آمیز از او مانده است و او را بزرگترین شاعر چین معرفی می کند. یک نقاد چینی می گوید: «وی تارک رفیع تاک است و از هزار تل و کوه بالاتر رفته است. خورشیدی است که هزار هزار ستاره ی آبی در برابر آن درخشش تابناک خود را از کف می دهند.» مینگ هوانگ و بانو یانگ مردند، ولی نغمه ی لی پو هنوز جان دارد:

کشتی من از چوبهای گرانبهاست. و سکانی دارد از ماده ای کمیاب.

خنیاگران، با نی لبکهایی از خیزران و طلا، در دو سر آن می نشینند.

چه خوش است کوزه ای شراب به دست گرفتن،

دختران نغمه سرا در کنار داشتن،

و شادمان با امواج بدین سوی و آنسوی رفتن!

شادمانترم از آن پری که در هوا

بر درنای زردفام خود سوار بود؛

و آزادم همچون آدم دریایی که، بی هدف، مرغان را دنبال می کرد.

اکنون، به نیروی خامه ی الهام یافته ی خود، «پنج کوه» را درهم می شکنم.

شعر من زاده شده است می خندم، و شادیم گسترده تر از دریاست.

ای شعر بیمرگ! ترانه های چوپینگ همچون مهر و ماه پرشکوه است،

حال آنکه کاخها و برجهای شاهان "چون" از تپه ها زدوده شده اند.

ایران و حافظ در دیوان گوته

 

ایران و حافظ در دیوان گوته

«گوته اشعار حافظ را به دیده ی شکلی مطلوب و آرمانی برای سرودن شعر در دوران سالخوردگی خویش می نگرد

»براساس شواهد و مدارک موجود، گوته شاعر بزرگ کلاسیک آلمان، به هر چه که رنگ و بوی فرهنگ و هنر یونان باستان را داشت عشق می ورزید و از اوان جوانی به تمام مظاهر تمدن عهد هخامنشی بسیار علاقه مند بود. امپراطوری عظیمی که از سال 557 تا 330 پیش از میلاد دوام داشت و بر پایه های آزادمنشی، بردباری و گذشت استوار بود ، به گفته هگل مجموعه باشکوهی را به نمایش گذاشت که برای نخستین بار در تاریخ بر مردمی فرمان می راند که آنان را ترغیب و تشویق می کرد تا ابعاد شخصیت خویش را تکامل و غنا بخشند و به ثبوت و عرصه ی ظهور برسانند.

گوته در سمت مسئول نظارت بر امور ساختمانی قصر کارل آگوست – والی منطقه وایمار– در سال 1800 م دستور داد برای تزیین تالار بزرگ این قصر نقش برجسته ای از خمیر کاغذ بسازند و در آنجا نصب کنند. این نقش بر جسته از تعدادی مجسمه با زیرنویس هایی که حاوی کلمات قصار بزرگان می باشد، تشکیل شده است که سبک و سیاق آنها معماری آتن دوران کلاسیک را در ذهن بیننده تداعی می کند. بخاری این تالار با شیرهای مفرغی، به تقلید از شیرهای مصر باستان، مزین شده است. بالای این مجسمه ها، زیر یک خورشید بالدار نوشته ای به خط میخی به چشم می خورد که – البته نه چندان دقیق – از روی کتیبه های موجود در تخت جمشید کپی برداری شده است. گوته از طریق « یوهان گوتفریدهردر» با این خط آشنایی پیدا کرده بود که نمونه ی آن در گزارش سفر کارستن نیبور منتشر شده به سال 1772 م آمده است.

آشنایی گوته با حافظ در سال 1814م، یعنی در 63 سالگی او از طریق ترجمه ی خاور شناس اتریشی «فون هامرپور گشتال» صورت گرفت. مطالعه همین برگردان نه چندان دقیق و کامل از غزلیات حافظ آن چنان شور و شوقی در دل گوته سالخورده به وجود آورد که او را بر آن داشت تا اشعاری به شیوه این شاعر سترگ و ژرف اندیش بسراید؛ شاعری که گوته جوهر شعر شرقی را در وجود او می بیند.

اشعار موجود در حافظ نامه یعنی بخش دوم از دوازده بخش منظوم دیوان شرقی – غربی نشان دهنده آن است که گوته چه سان شیفته ی حافظ بود و چه اندازه برای این شاعر بزرگ ارج و اعتبار قائل می شد. در شعری با عنوان « بیکرانه» از همین بخش چنین می خوانیم:

تو بزرگی؛ چه، تو را نقطه ی پایانی نیست / بی سرآغازی نیز، قرعه فال به نام تو زدند. / شعر تو دوارست، همچنان ستاره سیارست، / مطلع و مقطع آن یکسان ست / و آنچه در فاصله این دو همی هست عیان / عین آنست که در اول و در پایان ست.

تو همان چشمه ی شعری که روان ست از آن / نغمه شوق و سرور همچو موج از پس موج/ .../ غزلی دلکش از سینه تو می تراود بیرون/ و گلویت که عطشناک مدام جرعه ای می طلبد / و دلی داری نیک که پراکنده کند مهر و صفا.

گو جهان یکسره ویران گردد/ حافظا با تو و تنها با تو/ خواهم اکنون به رقابت خیزم/ شادی و رنج از آن ما باد/ این دو همزاد و شریک/ عشق ورزی و باده نوشی نیز/ فخر من باد و هستی من باد.

اینک ای شعر بپا کن شرری!/گشتِ ایام ندارد اثری/ هر زمان تازه تری...

گوته در آینه ی جمال حافظ تصویر خویش را به وضوح مشاهده می کند. در عالم خیال این احساس به گوته دست می دهد که زمانی در وجود حافظ زندگی می کرده است. از این رو همانگونه که در بر گردان شعر بیکرانه دیدیم، حافظ را همزاد خویش می نامد.

ویژگی دوم از این هم فراتر می رود؛ گوته نه تنها در آینه ی جمال حافظ تصویر خویش را می بیند، بلکه در شعر و شاعری نیز او را مرشد و مراد می داند که مایل است با وی به رقابت برخیزد. به این ترتیب می توان حافظ را سرمشق گوته برای سرودن شعر در دوران سالخوردگی به حساب آورد.

گرچه گوته ی سالخورده در شعر حافظ به دیده یک سرمشق برانگیزنده و غنابخش می نگرد، لیکن در انتخاب سبک دیوان به گونه ای معکوس عمل می کند. چون آنچه گوته از ماهیت سبک شعر حافظ برداشت می کند، با ذهنیت هنری او – این پرورش یافته ی مغرب زمین و مکتب کلاسیک – در تضاد است، آن را نوعی بی سبکی می انگارد. گوته بر اساس این پندار در بخش یادداشتها و توضیحات می نویسد: این شیوه ای است که بی محابا والاترین و فرومایه ترین تصاویر را در هم می آمیزد و برای آنکه تأثیرات شگرفی بیافریند، ناهمگونها را در کنار یکدیگر می چیند، ما را در یک چشم به هم زدن از این جهان خاکی به آسمانها پرواز می دهد و از آنجا باز به این خاکدان برمی گرداند و بر عکس. بنابراین آنچه گوته به عنوان سرمشق برای سرودن اشعار دیوان انتخاب می کند، تصویر متضادی است از دنیای شعری خود او و درست همین امر تأثیری دگرگون کننده بر وی می گذارد و در واقع از این کلاسیسیست بزرگ یا رمانتیسیست بزرگ می سازد.

این خصوصیت سوم ما را به ویژگی دیگری راهبری می کند: گوته پس از آشنایی با این تصویر متضاد، به آنچه که از حافظ آموخته است، قناعت نمی ورزد، بلکه احساس می کند که این چهره های سه گانه یعنی همزاد، مراد و رقیب او را به مبارزه می طلبند و این مبارزه جویی قدرت خلاقه او را بیدار می کند و وی را بر آن می دارد که بکوشد تا به دنیای خیال انگیز و شاعرانه حافظ گام نهد و در آن فضای ملکوتی نغمه های شوق و سرور بسراید. این تغییر فضا ذهنیت کلاسیک گوته را متزلزل نمی سازد، بلکه همراه با شعر حافظ باب سبک و سیاق دومی بر گوته گشوده می شود، سبک و سیاقی بی پیرایه در کنار سبک مبتنی بر قوانین زیباشناختی مکتب کلاسیک.

با اندکی تأمل در سبک دیوان در می یابیم که از پشت نقاب شرقی آن، سبک آزاد شعر گوته در دوران جوانی قابل تشخیص است، سبکی که گوته در سالخوردگی بار دیگر به سراغ آن می رود و با الهام گرفتن از حافظ آن را به اوج کمال می رساند. پس حافظ نه تنها همزاد، مراد و رقیب این شاعر بزرگ آلمانی است، بلکه شعر حافظ را نیز می توان پیش فرم اشعار گوته در دیوان شرقی – غربی به شمار آورد. گوته خود در این باب می سراید:

سخن را عروس نامیده اند

و اندیشه را داماد،

قدر این پیوند را آن کس می شناسد

که حافظ را بستاید.

این سروده ی گوته آشکارا به این بیت حافظ اشاره دارد:

کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف عروسان سخن شانه زدند

این سبک آزاد قبل از هر چیز در به کارگیری عناصر نثر در شعر خلاصه می شود؛ یعنی در آمیزش جاندار نظم و نثر که به واسطه شعر هم به زندگی نزدیک تر می شود و هم گستردگی درونی عظیمی پیدا می کند. این سبک ضمن آنکه خودآگاه، بی پروا، روزمره و هزل آمیز است، غنی، والا و لطیف نیز هست و نه تنها قادر است به کمال و تعالی دست یازد، بلکه حتی به سان لهیبی سر بر می کشد، لهیبی که در کوره ی آن زبان نثر به وسیله ای برای آفرینش والاترین شعرها تبدیل می شود.

در واقع می توان گفت که گوته به هنگام تصنیف دیوان در اندیشه دفاع از خویش در حوزه شعر غنایی بوده است. برای هر ایرانی غرور آفرین و مایه مباهات است که گوته از سوی یک شاعر پارسی گوی برانگیخته می شود تا دیگر بار به سراغ این فرم آلمانی مورد استفاده اش در آثار دوران جوانی برود.

گوته اشعار حافظ را به دیده ی شکلی مطلوب و آرمانی برای سرودن شعر در دوران سالخوردگی خویش می نگرد، شعری که در آن حکمت و شباب به زیباترین وجهی با یکدیگر پیوند خورده اند. در مفهوم سالخوردگی تعمق، تفکر و تعقل نهفته است و در مفهوم شباب گرمی، حیات و شور عشق؛ «تسلیم» مصداق این یکی است و «چیرگی» مصادق دیگری، این دو در شعر خیال انگیز که همان شکل مطلوب و آرمانی شعر است، در هم آمیخته اند و این درست همان برداشت است که گوته از شعر همزاد ایرانی خود داشته است. عنصر اصلی اشعار دیوان شرقی – غربی را دیگر نه قالب و حدود و ثغور؛ بلکه آنچه سیال و بی مرز است تشکیل می دهد.

" هاینریش هاینه"  در سال 835 م، در جزء یکم اثر خود با عنوان " مکتب رمانتیک " درباره دیوان چنین اظهار نظر می کند: در این اثر، گوته سرمست کننده ترین شوق زندگی را به نظم کشیده است و این کار چنان ساده، موفق، لطیف و مدهوش کننده صورت گرفته است که انسان در شگفت می ماند که چگونه انجام چنین کاری در زبان آلمانی امکان پذیر شده است. معجزه این کتاب غیر قابل توصیف است. دیوان گوته درودی است که مغرب زمین به مشرق زمین می فرستد. این درود بدان معناست که غرب از معنویت گرایی یخ زده و بی رمق خسته و دلزده شده است و می خواهد در فضای سالم شرق به کالبد خویش جانی تازه ببخشد.

گوته پس از آن که در «فاوست» ناخشنودی خود را از معنویت انتزاعی و نیاز خویش را به لذتهای واقعی و حقیقی ابراز می دارد، خود را با تمام وجود در آغوش تجربیات حسی می اندازد و به این ترتیب دیوان شرقی– غربی را می آفریند. پس دیوان شرقی – غربی حاصل فرار یک رمانتی سیست از واقعیت حال به سرزمین رؤیایی گذشته نیست، بلکه حاصل فرار از فریب ظواهر بی ثبات به حقیقت جاودانه ی پدیده های اولیه ی حیات است، بدین معنی که آنچه را که باقی است در آنچه که فانی است مشاهده و تمام اشیای موجود در جهان را به عنوان تمثیلی از جاودانگی تفسیر کنیم. جوهر هنری سبک دیوان هم در همین نوع برداشت و عملکرد نهفته است. به گفته گوته: آنگاه که هنر در برابر شیئی بی تفاوت و خرد کاملا مطلق می شود، هنر والا شکل می گیرد.

به قولی دیگر، هنر سبک دیوان در این است که اشکال هزار چهره ی این جهان را به کمک قدرت تخیل بر می نمایاند و آنچه را که به ظاهر بی اهمیت به نظر می رسد، به طرز معجزه آسایی پر اهمیت جلوه می دهد. دیوان دارای سبک شاعرانه است که می توان آن را نوعی بافندگی ذهن به شمار آورد و از این رو شعری بسیط ارائه می دهد که هدف اصلی آن دستیابی به روابط معقولی است که به واسطه ی آنها صور این جهانی به طور سلسله وار به هم پیوند می خورند. اما چرا گوته بر آن شد تا به تقلید از حافظ بپردازد؟ پاسخ به این پرسش را از زبان نیچه می شنویم: نوابغ بر دو دسته اند، یکی آنکه اصولأ باور می کند و خواستش این است که بارور کند و دیگری آنکه علاقه ای وافر به بارور شدن و زادن دارد.

از گروه نخست ، پیش از هر کس نام هایی چون حافظ و شکسپیر به ذهن متبادر می شوند، و از گروه دوم به حتم نام گوته در صدر قرار می گیرد. اشعاری که گوته به سبک و سیاق شعر یونان باستان سروده، بهترین گواه این مدعاست. در واقع حضور عنصر یونانی در روح و روان گوته موجب شیفتگی او نسبت به فرمهای یونانی بوده است. اما گوته به این خاطر از این قالبهای شعری کهن استفاده کرده؛ زیرا در این کار نوع احساس شوق وصال به وی دست می داده است. گوته در واقع نابغه ای است با ویژگیهای جنس مؤنث که در نتیجه بارور شدن های مکرر به وجودی غول آسا بدل شده، آن سان که گویی کل جهان هستی را یکجا فرو بلعیده است.

با آنکه گوته پروایی نداشت که بزرگان عرصه ادب، الهام بخش او باشند، اما هیچ گاه در طول زندگی مقلد محض نبوده است. آنچه به ظاهر تقلید می نماید، الگو برداری به معنای واقعی کلمه نیست بلکه گوته نکته ای غیر خودی را برمی گزیند و آنگاه در ذهن و زبان خود بدان شکل مأنوس و مورد نظر خویش را می دهد. گوته خود نحوه فعالیت هنری اش را در این سطور خلاصه می کند:

همیشه تنها آنچه را به رشته تحریر در آوردم، / که احساس می کردم و بدان باورمند بودم، / به این سان، ای عزیزان ! خود را پاره پاره می کردم/ و همواره باز به همان هیأتی در می آمدم که بودم

گوته در تاریخ 16 مه 1815 به ناشر خود « فریدریش کوتافون» کوتندورف می نویسد: هدف من از تصنیف دیوان شرقی – غربی این است که به شیوه ای شعف انگیز غرب را به شرق، گذشته را به حال و عنصر ایرانی را به عنصر آلمانی پیوند کنم و سنتها و طرز تفکر های دو طرف را در هم بیامیزم.

گوته در دفتر ششم دیوان با عنوان حکمت نامه در چهار پاره ای چنین می سراید: چه با شکوه این شرق / از پس دریای مدیترانه به این سوی راه گشود؛ / تنها آن کس می داند کالدرون چه سان نغمه سرایی کرده است/ که قدر حافظ را بشناسد و به او عشق بورزد.

گوته برجسته ترین ویژگی شعر حافظ را نیز در ذهنیتی می بیند که بر آن است تا دور از ذهن ترین مفاهیم را به هم پیوند کند. در بخش یادداشتها و توضیحات می خوانیم: به ذهن یک شرقی در همه حال فکری می کند که برای او که عادت دارد به سادگی دور از ذهنترین مفاهیم را به هم پیوند زند، این امکان را فراهم می سازد تا با ایجاد پیچشی در یک حرف یا یک هجا باز اضداد را از هم جدا کند.

آنچه گوته همواره در سرمشق خود حافظ مشاهده می کند و مورد ستایش قرار می دهد، همانا زنده دلی است. شکل متعالی زنده دلی، شوخ طبعی است یا همان چیزی است که ما در مورد حافظ به رندی تعبیر می کنیم.

ویژگی بارز دیوان نیز این است که گوته در این اشعار جاویدان، در قالب نوعی کمدی الهی، به والاترین شکل شوخ طبعی دست می یازد. این شوخ طبعی بازتاب احساس آزادی باطنی انسانی اندیشه گر است که توانایی آن را دارد که عشق به دنیا و چیرگی بر آن را به هم پیوند بزند. این شوخ طبعی بر اساس ماهیتش مفهومی دوگانه است، درست مانند وسیله ابراز آن یعنی خنده، با هر خنده در آن واحد هم به دنیا تبسم می کنیم و هم آن را به سخره می گیریم. علاقه به دنیا و توان دل برکندن از آن، دو احساس شادی بخش هستند که ابتدا با یکدیگر به رقابت بر می خیزند تا سرانجام صلح جویانه باز با هم یکی شوند. پس ماهیت شوخ طبعی در حقیقت این است که بر هر آنچه است و موجب دلبستگی بی قید و شرط انسان به این خاکدان می شود، خط بطلان بکشد یا به بیان رند شیراز سخن بگوییم:

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود   زهر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

این گونه است که گوته در آینه جمال حافظ تصویر خود را می بیند و رند شیراز را برادر دو قلوی خویش خطاب می کند و هوای آن را در سر می پرورد که با وی به رقابت برخیزد.

زندگی نامه دانته

زندگی نامه دانته

«دانته آلیگیری» در 6جولای سال 1265 در شهر «فلورانس» که یکی از جمهوری های متعدد ایتالیایی آن زمان محسوب می شد در خانواده ی متوسطی به دنیا آمد و در سال 1321 میلادی در سن 56 سالگی در گذشت.

دوران کودکی دانته در میان محیطی از آشفتگی، جنگ و ستیز و دسیسه و نیرنگ (بین حزب پاپ و حزب سلطنتی) طی شد. خانواده دانته از حزب پاپ حمایت می کرد و با پیروزی نظامی آنها ، چند ماه پس از تولد دانته ، خانواده او از نظر سیاسی پیشرفت نمود. سالها بعد دانته به خاطر وابستگی سیاسی خود رنج بسیارکشید. در توضیح اشعار او، مطالب زیادی درباره این اذیت و آزارهای نگاشته شده است.

او تحصیلاتش را  در «دارالتعلیم مذهبی برادران کهتر» شروع کرد. زندگانی دانته سرشار از تلخکامی ها و محرومیت ها بود. دانته در دانشگاه های «فلورانس» و «پالودا» به کسب علم و دانش پرداخت. وی یکی از شاگردان برجسته بود و به رشته های فلسفه و طبیعی و اخلاق توجه و علاقه ی زیاد داشت.

دانته در نه سالگی دلباخته ی دختری به نام «بئاتریس»(1) شد که نسبت خویشاوندی با دانته داشت. آشنایی آن دو در یک محفل خانوادگی آغاز شد. عشق دانته به بئاتریس روزبروز شدید می شد، این عشق سال ها ادامه یافت و دانته در 19 سالگی نخستین اشعار خود را در وصف عشق آسمانی خود سرود و محبوبش بئاتریس را بسان فرشتگان و به پاکی و صفای آنها دانست و تشبیه کرد.

بئاتریس با وجود آنکه از علاقه و محبت دانته نسبت به خود آگاه بود، معهذا به مرد دیگری شوهر کرد و آمال و آرزوهای دانته را بر باد داد و روح و قلبش را جریحه دار کرد. دانته حتی در لحظات پایان زندگی نیز این خاطره ی دردناک را بر زبان می آورد. اما ازدواج بئاتریس چندان دوام نیافت و او در عنفوان جوانی در سال 1290 در 24 سالگی مرد. دانته که هنوز در آتش بی مهری و سست عهدی محبوب می سوخت و اشعاری شورانگیز در این زمینه می سرود، ناگهان با غم مرگ بئاتریس مواجه شد. او که شاعری تازه کار بود با غم و اندوه تازه اش به  دامان شعر و شاعری پناه برد و شاعری شوریده و توانا گشت و اشعار  بسیاری درباره ی بئاتریس زیبا سرود. وی یکسال پس از مرگ بئاتریس با زنی به نام «جما» ازدواج کرد اما این ازدواج نتوانست خاطره ی بئاتریس را از خاطر وی محو نماید.

«دانته» درسی سالگی به فعالیت های سیاسی پرداخت و در چند زد و خورد قوای فلورانس با همسایگان کشور خود شرکت کرد و در سال های 1296 و 1297 به عضویت «شورای صد نفری» فلورانس انتخاب گردید و چهار سال بعد، یعنی در سال 1300، به سِـمت سفیر فلورانس به «سن جمیتانو» عزیمت نمود و چند ماهی نیز سِـمتی نظیر «ریاست دیوانعالی کشور» فلورانس را عهده دار شد. در این پست جدید خود چندین نطق آتشین  و پرشور بر ضد پاپ که در سرنوشت ملت و موطن دانته دخالت می کرد، ایراد نمود. حکومت پاپ در آن سرزمین توأم با تصفیه ی خونینی بود که عده بیشماری در این راه قربانی شدند و مهمترین قربانی این تصفیه انتقامجویانه، خانواده ی دانته بود. هنوز چند ماهی از حکومت پاپ در فلورانس نگذشته بود که در 27 ژانویه سال 1302 اولین حکم عدلیه درباره ی او در دادگاه فلورانس عنوان شد: محکومیت دانته به ظاهر «سوء استفاده از اموال دولتی» بود، ولی در باطن پاسخی از طرف پاپ به حملات دانته در سخنرانی هایش بود.

دادگاه به طور غیابی تشکیل جلسه داد و وی را به دوسال تبعید و پرداخت جریمه ی نقدی و همچنین محرومیت ابد از حقوق مدنی محکوم کرد، مدتی نیز برای دستگیری وی جایزه ای تعیین شد.

از این تاریخ دربه دری و آوارگی دانته شروع شد. دوری از خانواده، دوری از زن  و چهار فرزندش، هر روز او را شکسته تر و رنجورتر می کرد، چون خانواده او حق نداشتند به هیچ وجه از «فلورانس» خارج شوند. بدین ترتیب دانته تا پایان عمر موفق به دیدار زن و فرزندانش نگردید و همچنان در آتش دوری عزیزان خود سوخت و تباه گردید. بقیه ی عمر دانته به سیر و سیاحت در کشورهای مختلف جهان سپری شد تا این که  سرانجام در شب 14 سپتامبر سال 1321 میلادی تنها و بی کس با دنیای دردناک خود وداع کرد.

دانته آلیگیری طی دوران زندگی خود دست به انتشار کتاب های متعددی زد که معروفترین آنها «زندگانی نو»، «ضیافت»، «سلطنت»، «آهنگ ها» و بالاخره شاهکار او کتاب «کمدی الهی»(2) است. این کتاب در سه بخش نگاشته شده است: دوزخ ، برزخ و بهشت که تنها اشاره ای به تثلیث مسیحیان نیست، بلکه اشاره ای است به ساختار جهان و  آموزش کلاسیک آن را نباید دست کم گرفت. دوماً او 34 سرود برای دوزخ و 33 سرود برای برزخ و بهشت می سراید.

چنانچه اولین سرود دوزخ را به عنوان مقدمه تمام کتاب فرض کنیم، بنابراین 33 سرود دیگر باقی می ماند که خاص دوزخ است. در اینجا به این نکته بر می خوریم که عدد 33 چه معنایی دارد؟ ظاهرا این عدد به سن عیسی مسیح در زمان مصلوب شدند اشاره دارد. نگاهی سطحی به کمدی الهی ، نشانگر تجربه ای مشابه در زندگی خود دانته نیز هست. معذلک عدد 33 به درخت زندگی (کریستین کابالا) اشاره دارد. 32 راه  درونی به سوی درخت وجود دارد سپس مشاهده می شود که راه سی و سومی هم هست که به خدا می رسد.

سوم: دانته در کتابterza rima (یک الگوی وزن شعری) می نویسد:aba،bcb، cdc، و ... به این ترتیب عدد 3 در تمام بخش های کار او حضور دارد از ساختار اساسی کار گرفته تا جزئیات.

چهارم: ساختار درونی هر یک از سه بخش کمدی الهی است که توضیح جامع از آن در این اختصار نمی گنجد.

تاریخ درستی از تحریر  کتاب کمدی الهی در دست نیست؛ عده ای معتقدند که این کتاب پس از مرگ بئاتریس نوشته شده است، جمعی دیگر نیز عقیده دارند تألیف که این کتاب از سال 1314 تا سال 1321 به طول انجامیده است.

انتشار این کتاب در شرایط  قرون وسطایی آن زمان ، اعجاب انگیز بود. پس از مرگ دانته، این کتاب به تمام زبان های زنده ی دنیا ترجمه شد.

بهترین نویسندگان و شعرا مانند«لامارتین» «ویکتورهوگو»، «ولتر» و «شاتوبریان»  لب به تحسین دانته گشودند و طی مقالاتی در روزنامه ها و مجلات، او را بزرگترین شخصیت فلسفی و ادبی معرفی کردند. همچنین گروهی مأموریت یافتند برای درک لغات و اصطلاحاتی که در  این کتاب به کار برده شده، تحقیق نمایند. کتاب «کمدی الهی» در شمار با ارزش ترین آثار دنیای ادب قرار دارد و نام دانته را نیز جاودانی کرده است.

شکسپیر

شکسپیر به همان درجه که سعدی ، حافظ و فردوسی مظهر تفکر و زبان ادبیات و ایرانی هستند و گفته های آنان زبانزد خاص و عام است ، شکسپیر هم در تمدن انگلستان مقامی بسیار ارجمند دارد که شواهد آن در تشکیل انجمن های مخصوص برای قرائت نمایشنامه های او، دسته های سیار یا ثابت هنر پیشگان حرفه ای یا تفننی به نام "گروه شکسپیر" و همچنین تصاویر و مجسمه های متعدد از او و بازیگران نمایشنامه های او، نامگذاری خیابانها ، خانه ها و حتی میکده ها به نام او کاملاً مشهود و محقق است . حتی جملات و گفته های او به صورت کلمات قصار و ضرب المثل در گفتگوهای روزمره به گوش می رسد ، بدون این که گوینده یا شنونده از منبع حقیقی آن آگاه باشد. زندگی نامه ویلیام شکسپیر در اوایل قرن شانزدهم میلادی در دهکده ای نزدیک شهر استرتفورد در ایالت واریک انگلستان زارعی موسوم به ریچارد شکسپیر زندگی می کرد. یکی از پسران او به نام "جان" در حدود سال 1551 به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشی پرداخت و "ماری آردن" دختر یک کشاورز ثروتمند را به همسری برگزید . ماری در 26 آوریل 1564 پسری به دنیا آورد و نامش را "ویلیام" گذاشت. این کودک به تدریج پسری فعال ، شوخ و شیطان شد ، به مدرسه رفت و مقداری لاتین و یونانی فرا گرفت . ولی به علت کسادی شغل پدرش ناچار شد برای امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلی برای خود برگزیند . برخی می گویند اول شاگرد قصاب شد و چون از دوران نوجوانی به قدری به ادبیات دلبستگی داشت که معاصرین او نقل کرده اند ، در موقع کشتن گوساله خطابه می سرود و شعر می گفت. در سال 1582 موقعی که هجده ساله بود ، دلباخته دختری بیست و پنج ساله به نام "آن هثوی" از دهکده مجاور شد و با یکدیگر عروسی کردند و به زودی صاحب سه فرزند شدند . از آن زمان زندگی پر حادثه شکسپیر آغاز شد و به قدری تحت تأثیر هنرپیشگان و هنر نمایی آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقیت بیشتری کسب کند و بعداً بتواند زندگی مرفه تری برای خانواده خود فراهم نماید. پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانه های مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهای مشتریان مشغول شد ولی کم کم به درون تماشاخانه راه یافت و به تصحیح نمایشنامه های ناتمام پرداخت و کمی بعد روی صحنه تئاتر آمد و نقشهایی را ایفا کرد . بعدا وظایف دیگر پشت صحنه را به عهده گرفت . این تجارب گرانبها برای او بسیار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهایش را پیگیری کرد که حسادت هم قطاران را برانگیخت. در آن دوره هنرپیشگی و نمایشنامه نویسی حرفه ای محترم و محبوب تلقی نمی شد و طبقه متوسط که تحت تأثیر تلقینات مذهبی قرار داشتند ، آن را مخالف شئون خویش می دانستند . تنها طبقه اعیان و طبقات فقیر بودند که به نمایش و تماشاخانه علاقه نشان می دادند. در آن زمان بود که شکسپیر قطعات منظومی سرود که باعث شهرت او شد و در سال 1594 دو نمایش کمدی در حضور ملکه الیزابت اول در قصر گوینویچ بازی کرد و در 1597 اولین کمدی خود را به نام "تقلای بی فایده عشق" در حضور ملکه نمایش داد و از آن به بعد نمایشنامه های او مرتباً تحت حمایت ملکه به صحنه تئاتر می آمد. الیزابت در سال 1603 زندگی را بدرود گفت، ولی تغییر خاندان سلطنتی باعث تغییر رویه ای نسبت به شکسپیر نشد . جیمز اول به شکسپیر و بازیگرانش اجازه رسمی برای نمایش اعطا کرد . نمایشنامه های او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبی رود تیمز قرار داشت ، بازی می شد. بهترین نمایشنامه های شکسپیر درهمین تماشاخانه گلوب به اجرا درآمد . هرشب شمار زیادی از زنان و مردان آن روزگار به این تماشاخانه می آمدند تا شاهد اجرای آثار شکسپیر توسط گروه پر آوازه " لرد چیمبرلین" باشند . اهتزاز پرچمی بر بام این تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتی دیگر اجرای نمایش آغاز خواهد شد . در تمام این سالها خود شکسپیر با تلاشی خستگی ناپذیر - چه در مقام نویسنده و چه به عنوان بازیگر- کار می کرد . این گروه، علاوه بر آثار شکسپیر، نمایشنامه هایی از سایر نویسندگان و از جمله آثار "کریستوفر مارلو" ی گمشده و نویسنده نو پای دیگر به نام "جن جانسن" را نیز به اجرا در می آورند ، اما احتمالا آثار استاد "ویلیام شکسپیر" بود که بیشترین تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه می کشید. این تماشاخانه به صورت مربع مستطیل دو طبقه ای ساخته شده بود ، که مسقف بود ولی خود صحنه از اطراف دیواری نداشت و تقریباً در وسط به صورت سکویی ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقه ای منتهی می گشت که از قسمت فوقانی آن اغلب به جای ایوان استفاده می شد. شکسپیر بزودی موفقیت مادی و معنوی به دست آورد و سرانجام در مالکیت تماشاخانه سهیم شد. این تماشاخانه در سال 1613 در ضمن بازی نمایشنامه "هانری هشتم" سوخت و سال بعد بار دیگر افتتاح شد ، که آن زمان دیگر شکسپیر حضور نداشت ، چون با ثروت سرشار خود به شهر خویش برگشته بود . احتمالا شکسپیر در سال 1610 یعنی در 46 سالگی دست از کار کشید و به استرتفرد بازگشت ، تا درآنجا از هیاهوی زندگی در شهر لندن دور باشد . چرا که حالا دیگر کم و بیش آنچه را که در همه آن سالها در جستجویش بود به دست آورده بود. نمایش نامه هایی که در این دوره از زندگیش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولین بار در سال 1611 به اجرا در آمدند. در آوریل سال 1616 شکسپیر چشم از جهان بست و گنجینه بی نظیر ادبی خود را برای هموطنان خود و تمام مردم دنیا بجا گذاشت . آرمگاه او در کلیسای شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکونی او با وضع اولیه خود همیشه زیارتگاه علاقمندان به ادبیات بوده و هر سال در آن شهر جشنی به یاد این مرد بزرگ برپا می گردد. ارزش ادبی شکسپیر شکسپیر در حقیقت شاعر انسانیت و نقاش خصایل خوب و بد انسانی است . نمایشنامه های تاریخی او به وقایع بی روح و کهنه، روح تازه ای می بخشند و شخصیتهای ادوار مختلف تاریخ را با طرز فکر و عادات و خصوصیات هر دوره برای خواننده و بیننده مجسم می سازند . قدرت او در تلفیق و ترکیب صحنه های واقعی پراکنده ، به صورت یک جریان واحد و مربوط به همه حاکی از زبردستی بی نظیر او در فن نمایش است. نمونه این هنر را می توان در تشریح دوره نفرت انگیز سلطنت "جان" یا کناره گیری "ریچارد دوم" یا مصیبتهای "هانری چهارم" یافت. هنر او در مجسم ساختن صحنه های غم انگیز و خنده آور به اوجی می رسد که بی سابقه است . او قادر است تماشاچی را بی اختیار به خنده وادارد یا اشکهای تأثر او را سرازیر سازد. بازیگرانی از قبیل "فالستاف" و "گوبو" و دلقکهای نمایشنامه های مختلف او نمونه های جالبی از این قدرت ابداع می باشند. در صحنه های درام کمتر وقایع در ادبیات مانند مرگ کلئوپاترا، مرگ رومئو و ژولیت و خفه شدن دزدمونا بدست اتللو و برخی از صحنه های مکبث یا رفتار دختران "لیرشاه" نسبت به پدر خود یافت می شود. در اغلب نمایشنامه های شکسپیر پریان و ارواح و جادوگران نقش فراوانی به عهده دارند که نمونه آن " اوبرون" و " پک"، روح قیصر، روح پدر هملت، و سه خواهر جادوگر در مکبث می باشند. در نتیجه می توان گفت که نمایشنامه های او از لحاظ تنوع موضوع ، غنی بودن لغت ، طرز تشریح وقایع و وحدت هدف و نتیجه، کم نظیر است و اگر چه در هر نمایشنامه وقایع متعددی مانند رشته های رنگارنگ ، به هم بافته شده ، ولی همه آنها جنبه تزئیناتی دارد که در عین حال به این قالی بزرگ ادبی جلوه و شکوه خاصی بخشیده به طوری که سادگی ، پیوستگی و وحدت زمینه اصلی آن را از بین نمی برد و از لطف و تناسب آن نمی کاهد. صحنه تئاتر دوره شکسپیر شکوه ، جلال ، ابزار و وسایل تماشاخانه امروزی را نداشت و به صورت سکویی باز و ساده ساخته شده بود ، که بازیگران با البسه خود و بدون هیچ گونه دکور روی آن بازی می کردند و در نتیجه درک بسیاری از تغییرات صحنه و مفهوم حقیقی به عهده تماشاچی گذاشته می شد . تعجب این است که با وجود فقدان این وسایل نمایشنامه های شکسپیر آن ارزش واقعی خود را از کف نداده و هنوز مورد پسند بسیاری از مردم قرار می گیرد . البته در تماشاخانه های امروزی و فیلمهایی که بر مبنای این نمایشنامه ها تهیه می شود ، دخل و تصرف زیادی در وضع صحنه ها به عمل می آید ، تا بیننده و شنونده به آسانی بتوانند پیوستگی وقایع یا تغییرات صحنه را درک کند، همین نکته گواه بر این است که بینندگان تئاتر عهد شکسپیر تا چه حد به هنر و نمایشنامه علاقه داشتند ، که بدون وجود تسهیلات امروزی حداکثر لذت را از آثار او می بردند. هنر شکسپیر در نمایشنامه نویسی تنها از لحاظ توجه کامل به وضع صحنه و تغییرات لازم نیست؛ بلکه او همانند یک روانشناس واقعی می داند که چطور صحنه های غم انگیز را با صحنه های کمدی تلفیق کند ، تا جنبه های مختلف حواس پنجگانه را اقناع نماید و با ایجاد اوضاع متضاد، احساس معین یا نکته مخصوص را تاکید کند و از شدت عمل و پیمودن راه افراط خودداری نماید . نمونه این هنر را می توان مخصوصاً در نمایشنامه های غم انگیز او یافت . در نمایشنامه مکبث موقعی که احساسات شخصی به علت خیانت حیوانی مکبث و همسرش به اوج شدت خود رسیده صحنه شوخی های مستانه و حماقت دربان آغاز می شود ، تا بیننده را بخنداند و به او بار دیگر آرامش خاطر ببخشد که بتواند به نتایج جنایت در صحنه های بعدی توجه و تعمق کند . در نمایشنامه هملت موضوع داستان در حقیقت متعلق به تمام ادوار زندگی است و جنبه یک تحقیق روانی را دارد که چطور شخصی در زندگی دچار شک و تردید می شود و تاثیر آن چیست. در تمام موارد شکسپیر ناچار بود متکی به قدرت و قوت موضوع داستان و طرز تشریح آن باشد و در زمان حاضر هم ، هر هنرپیشه انگلیسی که آرزو دارد به اوج شهرت هنر خود برسد ، سعی می کند اول شهرتی به عنوان بازیگر نمایشنامه های شکسپیر پیدا کند . چون تنها آهنگ ، بیان ، حرکت و فصاحت اوست که می تواند در تماشاچی تأثیر داشته باشد، نه تزئینات و زمینه های کمکی و وسایل که در عین حالی که برای مجسم ساختن صحنه ضروری است؛ مانع از این است که هنر پیشه بتواند نبوغ و هنر خود را به حد کمال عرضه بدارد. هدف شاعر بحث در اخلاقیات نیست ، بلکه انگیزه ای وسیع تر از ترویج یک مکتب ، عقیده یا نکته اخلاقی دارد . کوشش نویسنده نمایشنامه در این است که به جای ترشیح افکار یا خصایص معین جنبه های مختلف زندگی واقعی را ترسیم کند که مربوط به مکان یا زمان یا شرایط معینی باشد و یا واکنش افرادی را که از لحاظ فکری، احساساتی، بدنی یا روحی با هم متفاوت می باشند ، ولی گردش زمانه آنها را در یک جا جمع کرده است نسبت به یکدیگر مجسم سازد . بنابراین نمایشنامه نویس باید مفهوم زندگی را درک کرده و با انواع مردمی که در نقاط مختلف دنیا دیده می شوند ، آشنا شده باشد . یعنی در حقیقت قدرت مشاهده و قوه تشخیص او در مورد خصوصیات اخلاقی افراد به مقدار حداکثر، تقویت شده باشد و در نمایشنامه خود این افراد را تحت شرایط معینی که ساخته و پرورده فکر خود او است قرار دهد ، تا نتیجه معینی بدست آورد . در این صورت این افراد باید تا حدی حقیقی و واقعی جلوه گر شوند، که تصور نشود آنها عروسک هایی در دست نویسنده بودند که به این سو و آن سو کشانده شدند . قهرمان داستان باید حقیقتاً صورت قهرمان را پیدا کند و شیاد به شکل شیاد، دلقک واقعاً خنده آور گردد ، فیلسوف خود را فیلسوف نشان دهد و زنان داستان خصلت زنان را مجسم سازند. اگر نویسنده نمایشنامه زیاد از حد در اعمال و طرز فکر بازیگران ساخته دست خویش مداخله کند ، فاصله زیادی بین افراد حقیقی و بازیگران داستان بوجود می آورد ، که دیگر نمی توان حقیقت وجود آنها را باور کرد. شکسپیر در این مورد خود را قاضی بی طرفی نشان می داد و شخصیتهای داستان را به حال خود می گذاشت تا حقیقت درونی خود را نشان دهند . به همین جهت نمی توان به آسانی درک کرد که فلسفه و نظریه شکسپیر درباره زندگی چیست. افکار و عقایدی که شخصیتهای نمایشنامه های شکسپیر ابراز می دارند ، به قدری متنوع و در بسیاری از موارد متضاد است که باید آن را متعلق به خود آنها دانست و نمی توان گفت همه آنها نماینده افکار شکسپیر است؛ چون دلیل برتری یک نویسنده این است که خود را به انواع نظریه ها مسلط سازد به طوری که نتوان او را به صورت معین و مشخص شناخت. فرد معمولی برای صحبت های عادی احتیاج به دو یا سه هزار لغت دارد و برخی از مردم هم در حد کمتر از دو هزار کلمه بکار می برند . "میلتون" شاعر معروف انگلیسی که از نوابغ محسوب می شود ، در حدود هشت هزار لغت به کار برده ، ولی در آثار شکسپیر در حدود بیست و یک هزار لغت دیده می شود . به همین جهت مطالعه متون اصلی او به زبان انگلیسی ، خالی از اشکال نیست و نه تنها احتیاج به فرهنگ جامعی دارد ، بلکه در بسیاری از موارد توضیحات نقادان و محققین این درام نویس، ضروری است و گذشته از آن قوه حدس و تشخیص خواننده این درام نویس ضروری است و خواننده پس از آشنایی کافی به آثار او درک مطالب بغرنج ، که اکثراً در قالبی بسیار موجز به رشته تحریر درآمده ، را آسانتر می سازد. مجموعه آثار با توجه به تعداد نمایشنامه هایی که هر ساله از شکسپیر به صحنه می آمد ، می توان این طور نتیجه گرفت که او آنها را بسیار سریع می نوشته است. مثلا گفته شده او فقط دو هفته وقت صرف نوشتن نمایشنامه "زنان سر خوش وینزر" (که در سال 1601 اجرا شد) کرده است . البته این بسیار هیجان آور است که شکسپیر را در حالتی شبیه به آنچه در این نقاشی می بینیم ، در ذهن مجسم می کنیم، که تنها با تخیلات و الهامات خود در یک اتاق زیر شیروانی کوچک نشسته است و با شتاب چیز می نویسد، اما واقعیت غیر از این بود. آن طور که گفته می شود شکسپیر بیشتر نمایشنامه هایش را دراتاق کوچکی در انتهای ساختمان تماشاخانه می نوشته است . به احتمال زیاد شکل فشرده ای از نمایشنامه را از طرح داستان گرفته تا شخصیتها و سایر عناصر نمایشی، با شتاب به روی کاغذ می آورده... بعد آن را کمی می پرورانده و در پایان، زمانی که بازیگرها خود را با نقشهای نمایشی انطباق می دادند ، شکل نهایی آن را تنظیم می کرده است. طرحهای شکسپیر اغلب چیز تازه ای نیستند . در حقیقت او این قصه را از خود خلق نمی کرده، بلکه آنها را از منابع مختلفی مثل تاریخ، افسانه های قدیمی و غیره بر می گرفته است. یکی از منابع آثار شکسپیر کتابی بوده به نام "شرح وقایع انگلستان، اسکاتلند و ایرلند" اثر "هالینشد" شکسپیر قصه های بسیاری از نمایشنامه خود را از جمله: "هانری پنجم"، "ریچارد سوم" و "لیر شاه" را از همین کتاب گرفت. ازدیگر آثاری که از نمایشنامه های شکسپیر به جا مانده است می توان به : هملت، شب دوازدهم، اتللو، هانری چهارم، هانری پنجم، هانری ششم، تاجر ونیزی، ریچارد دوم، آنطور که تو بخواهی، رومئو و ژولیت، مکبث، توفان، تلاش بی ثمر عشق ... اشاره کرد. نمایشنامه رومئو و ژولیت در پنج پرده و بیست و سه صحنه تنظیم شده و اگر نمایشنامه تیتوس اندرونیکوس را به حساب نیاوریم ؛ اولین نمایشنامه غم انگیز شکسپیر محسوب می شود . تاریخ قطعی تحریر آن معلوم نیست و بین سالهای 1591 و 1595 نوشته شده ، ولی سبک تحریر و نوع مطالب و قراین دیگر نشان می دهد ، که قاعدتاً بایستی مربوط به سال 1595 باشد. هملت بزرگ ترین نمایشنامه تمامی اعصار است . هملت بر تارک ادبیات نمایشی جهان خوش می درخشد. دارای نقاط اوج، جلوه ها و لحظات بسیار کمیک است. می توان بارها و بارها سطری از آن را خواند و هر بار به کشفی تازه نایل شد . می توان تا دنیا ، دنیاست آن را به روی صحنه آورد و باز به عمق اسرار آن نرسید . انسان خود را در آن گم می کند ، گاه به بن بست می رسد، گاه لحظاتی سرشار از خوشی و لذت می آفریند و گاه انسان را به اعماق نومیدی می کشاند . بازی در این نقش، انسان را با تمام ذهن و روحش درگیر خود می کند و او را در خود فرو می برد.

هرمان هسه  Hermann Hesse

زندگی نامه هرمان هسه Hermann Hesse

«هرمان هسه» شاعر و نویسنده بزرگ آلمانی در دوم جولای سال 1877 در شهر «کالوCalw» از شهرهای جنوبی آلمان دیده به جهان گشود و در 9 آگوست سال 1962 در سویس در گذشت.

پدرش از اهالی «استونی»(1) در سواحل دریای «بالتیک»و مادرش سویسی در منطقه فرانسه زبان ها بود. پدر و مادر هسه هر دو از مبلغین مذهبی بودند و خود او نیز در ابتدای جوانی به این کار اشغال داشت، ولی مذهب خشونت آمیز خانواده آنها، نخست او را به بدبینی و سپس به عصیان کشانید، بدین معنی که در 15 سالگی از صومعه گریخت و پدر و مادرش با تمام کوشش خود نتوانستند او را به صومعه باز گردانند. هسه چندی در شغل قفل سازی کار آموزی کرد و سرانجام سر و کارش به کتابفروشی افتاد. در 13 سالگی مصمم شده بود که «یا شاعر شود یا هیچ.»

در سال 1899 نخستین اثر شعری خویش را انتشار داد و پس از انتشار «پیترکامن سیند»(2) و موفقیتی که به دست آورد نویسندگی را پیشه کرد. آنگاه دست به سفری طولانی به مشرق زمین زد.

هسه مدتهای مدیدی در «هندوستان» در میان جنگل ها با بودائیان می زیست و با آیین آنها آشنا گشت و به تدریج علاقه ی شدیدی به وارستگی این مردم پیدا کرد؛ به طوری که در بیشتر آثار خود عقاید و زندگی آنها را تشریح نموده است.

در سال 1912 به سویس رفت و در سال 1923 تابعیت این کشور را پذیرفت و تا آخر عمر در همین کشور زندگی کرد. در آغاز جنگ جهانی اول ، اعتقادات شخصی وی و بحران های داخلی ، او را به آنجا کشاند که با یکی از پیروان کارل گوستاو(3) و یونگ دست به روانکاوی بزند. روان شناسی یونگ به آثار او بُعد جدیدی داد. دمیان(4) 1919 سیدارتا(5) 1922 و گرگ بیابان(6) 1927 نیز تأثیر نیچه ، داستایوسکی ، اسپنگلرو صوفیگری بودایی  را آشکار می کنند.

هرمان هسه مدتها با نام مستعار «امیل سینکلر» به نثر آثار خویش می پرداخت. وی در سال 1945 به دریافت «جایزه ادبی گوته» نایل گشت و در سال 1946 آکادمی سوئد «جایزه ادبی نوبل» را به واسطه نوشتن کتاب «آقای لودی: بازی مهره های شیشه ای» (7) به وی اهدا نمود.

هسه نویسنده ای صلح طلب و گوشه گیر بود که آثار گرانبهایش در ادبیات، مقام شامخی را احراز نموده اند.

دیگر آثار مهم هسه عبارتند از: «گرترود»(8) «دانشمندی از مشرق زمین»(9) «سفر مشرق زمین»«شادی نقاشی» «نظرات سیاسی»   «کنولپ»(10) «نارسیس و گولدموند»(11) «گلازپرلن شپیل »(12) .

 این رمان ها بر اساس این عقیده نگاشته شده اند که تمدن غرب محکوم به فناست و انسان باید به بیان افکار و احساسات خود بپردازد تا ماهیت وجودی خویش را بیابد.

دوره ی سوم آثار او در سال 1930 با «نارسیس و گولدموند» و «مرگ و عاشق»(13) شروع شد. این آثار طغیان شاعر را در قبال تداوم سلسله مراتبی رفتار اجتماعی به تعادل می رساند. در کتاب «سفر به شرق» و «بازی مهره های شیشه ای» جستجو برای آزادی با سنت، تضاد پیدا می کند و به ایثار شخصی منجر می شود که آکنده از خویشتن بینی است.

هسه پس از1943 ، دیگر رمانی ننوشت ، اما به انتشار مقالات ، نامه ها ، اشعار ، دوره ها و داستان هایش ادامه داد. او رمان هسه در دهه 1950 در کشورهای انگلیسی زبان بسیارمحبوبیت یافت؛ یعنی جایی که نقد ارزش های بورژوازی و علاقه به فلسفه دین شرق و روان شناسی یونگ ، پژواک دلمشغولی های نسل جوان بود.

فدریكو گارسیالوركا

مثل همه كسانی كه در جوانی می میرند، فدریكو گارسیالوركا هم می توانست آینده ای دیگر داشته باشد. چه می شد اگر لوركا بیشتر زندگی می كرد یا حداقل در كشوری می زیست كه در آن از دیكتاتوری خبری نبود شاعر و درام نویس به خصوص شاعر اسپانیایی، در زمان حیاتش یكی از مردمی ترین چهره های نسل ادبی خود بود. شعر او خط دهنده شعر زمانه خودش بود. او در فوئنته باكرو نزدیك گرانادا در پنجم ژوئن 1898 متولد شد. «پدرم كشاورز بود. مردی ثروتمند و مبتكر و یك سواركار بی همتا و مادرم دختری از یك خانواده ممتاز.» یازده ژوئن فدریكو را در كلیسای دهكده تعمید دادند. سال های كودكی اش را در روستای خودشان و بالدروبیو، روستای مجاور گذراند. در شش سالگی همراه خانواده اش به بالدروبیو نقل مكان كرد. اولین حروف الفبا را مادر به فدریكو یاد می دهد و سپس كودك به مدرسه روستا می رود.

اما درس خواندن هرگز مانع تماس و ارتباط او با طبیعت و مردم نمی شود. دوستی او با خدمتكارهای خانه، نخستین جرقه های علاقه به موسیقی را در وجود او روشن می كند. علاقه و شناخت فرهنگ فولكلور نیز كه در آثار او به وفور به چشم می خورد مرهون همین ارتباط ها است.

در سپتامبر 1909، با خانواده اش به گرانادا مهاجرت می كند و دوره متوسطه را در این شهر به پایان می رساند. «زیاد درس می خواندم. اما در ادبیات و تاریخ زبان و ادبیات كاستیانی زبان رسمی اسپانیا رد شدم. در عوض، در لقب دادن و اسم مستعار گذاشتن روی آدم ها شهرت و موفقیت قابل تقدیری پیدا كردم.»

پس از اخذ دیپلم، در مركز هنری گرانادا ثبت نام و هم زمان در دانشگاه همین شهر شروع به تحصیل فلسفه، حقوق و ادبیات می كند. آشنایی او با جوانان روشنفكر آوانگارد پای او را به محفل «گوشه دنج» در كافه آلامدا باز می كند. دغدغه اصلی فدریكو اما هنوز موسیقی است و به آموختن گیتار و پیانو ادامه می دهد. دوستی او با استادش در دانشكده حقوق، فرناندو روئیس او را وارد محفل هنرمندان گرانادا می كند. در بهار و تابستان 1916، فدریكو با همین گروه همراه با شاگردان دوره تئوری و ادبیات هنر در دانشگاه، به سفری مطالعاتی در سراسر آندالوسیا می رود. در این سفر، آنتونیو ماچادو را كه استاد زبان فرانسه در انستیتوی شهر بائسا است می شناسد. این آشنایی تاثیر ژرفی بر فدریكو می گذارد و بعد از این سفر است كه اولین آثار ادبی اش در قالب مقاله هایی درباره سوریا و همین طور موسیقی در بولتن ادبی مركز هنری گرانادا منتشر می شود. اولین شعر های فدریكو هم تاریخ همین سال را دارند، «ترانه داستانی غمگین» آوریل و «دعای گل های سرخ» مه. بعد سفری دیگر است به ایالت كاستیا كه میوه آن مجموعه خاطرات و نثر هایی نظم گونه هستند كه بعدها كتاب اول او با نام «برداشت ها و سرزمین» را می سازند.

در سال 1919 به توصیه فرناندو روئیس، دوست و استادش، برای ادامه تحصیل به مادرید می رود و در خوابگاه دانشجویی مادرید اقامت می كند. دوران خوابگاه، بهترین دوران زندگی او محسوب می شود. او چندین ترم متوالی را با شادی بین جوانان روشنفكر هم نسلش می گذراند. این خوابگاه، محل پرورش بزرگ ترین استعدادهای اسپانیا است: امیلی پرادوس، سالوادور دالی، خوسه مونه رو بیا، لوئیس بونوئل ساكنان ثابت خوابگاه هستند و استادان بزرگی مثل خیمه نس و شاعران جوانی چون رافائل آلبرتی مرتب به آنجا سر می زنند.

در مادرید، فدریكو در دانشكده ادبیات و فلسفه ثبت نام می كند، اما به ندرت در كلاس ها شركت می كند. دوست دارد دانشجویی جاودان باشد اما از طرفی هم دلش می خواهد درسش را تمام كند و استاد شود. این درگیری درونی تا 30سالگی او طول می كشد. تا این سن كه دیگر از راه كارگردانی و نوشتن تئاتر پول درمی آورد، همچنان از نظر مالی وابسته به خانواده اش می ماند. اولین اثر دراماتیك اش را با نام «نفرین پروانه» در 1919 در مادرید می نویسد. كار در تئاتر اسلابا به صحنه می رود. یك شكست تمام عیار است. دو سال بعد فدریكو اولین كتاب شعرش با نام «مجموعه اشعار» را چاپ می كند و خوان رامون خیمه نس از او دعوت می كند در مجله اش كه «نمایه» نام دارد، با او همكاری كند. لوركا شروع به نوشتن «آواز كولی» می كند.

در مركز هنری گرانادا درباره آوازهای كولیان سخنرانی می كند. مدتی را در گرانادا می گذراند و در بازگشت به مادرید، در خوابگاه با سالوادور دالی آشنا می شود كه تازه درسش را به عنوان طراح و نقاش آغاز كرده است. این دوستی همچون دوستی اش با رافائل آلبرتی رابطه ای بسیار تاثیرگذار بر ادبیات او را شكل می دهد. در این دوره لوركا بر دو اثر «آوازها» و «ماریانا» كار می كند.

در 1924 شروع به تنظیم نهایی «داستان های منظوم كولی» می كند گرچه براساس نامه ای كه حداقل یك سال قبلش برای فرناندس آلماگرو نوشته است شروع كتاب می بایست قبل از 1923 باشد.

در پاییز 1924 «داستان عشق دن پرلیمپلین بابلیسا در باغش» را در قالب نمایشنامه می نویسد و بهار سال بعد، پس از آشنایی با آناماریا خواهر سالوادور دالی«در باستر كیتون دوشیزه، دریانورد و دانشجو» را در همان سال ها در نامه ای به دوستش ملچور فرناندس آلماگرو اعتراف می كند: «این روزها در گرانادا خیلی حوصله ام سر می رود. به علاوه اینكه آثارم را حتی یك ذره هم دوست ندارم. مرا نگران می كند. نه توانسته ام و نه می توانم آنچه را كه درونم می گذرد بیان كنم. در همه آثارم به یك نوع فقدان یا كمبود حضور خودم یا یك شخصیت انسانی برمی خورم. احتیاج دارم بروم یك جای دور.»

علاوه بر این در نامه ای دیگر به خورخه گیین آرزویش را مبنی بر بی نیازی و استقلال مالی در جملاتی پراكنده بیان می كند جملاتی كه ظاهرا نشان می دهند باز هم خود را برای تدریس آماده می كند. «... از طرفی دلم می خواهد مستقل باشم تا بتوانم خودم را به خانواده ام ثابت كنم. آنها همه امكانات را برایم فراهم كرده اند. در خانه كمی راجع به این مسئله حرف زده ام. پدر و مادرم از خوشحالی پر درآورده اند. به من قول داده اند اگر زودتر شروع كنم به درس خواندن به من پول می دهند تا به ایتالیا بروم، سفری كه همیشه دلم می خواسته. من تقریبا تصمیمم را گرفته ام و می خواهم مصمم تر هم باشم، اما راستش نمی دانم این كار را چطور انجام می دهند. انگار باید حسابی به كله ام فشار بیاورم تا بتوانم چنین كاری را به سرانجام برسانم. من هر چیزی می خورم، می نوشم و می فهمم در شعر است. برای همین دست به دامن تو شدم. به عقیده تو برای استاد شدن باید چه كار كنم ... بله استاد شعر: چه كار باید كنم كجا باید بروم چی باید بخوانم چه دوره هایی به دردم می خورند جوابم را بده. عجله ای ندارم، اما می خواهم این كار را بكنم تا فعالیت شعری ام را توجیه كرده باشم.»

در فوریه 1927 «تنهایی» را می نویسند و «آوازها» را به چاپ می رساند.

در ماه مه همین سال، تئاتری به نام «ماریا پیندا» را به قلم خودش به صحنه می برد. تئاتر به موفقیت عظیمی دست پیدا می كند. اما زندگی شخصی او همچنان دستخوش تلاطم است. در نامه ای به سباستین گاش می نویسد: «نمی توانی تصور كنی كه حالم چقدر بد است. دارم یك بحران احساسی را پشت سر می گذارم. امیدوارم سالم از آن بیرون بیایم.»

در همین سال، هنگام اجرای نمایش با بیسنته الكساندری آشنا می شود. این دیدار و سفری كه جمع شاعران به سویا دارند سبب شكل گرفتن نسل نوین شاعران اسپانیا با عنوان «نسل 27» می شود. یك سال بعد این گروه مجله گایو خروس را بنیان می گذارند. لوركا، در همین سال، بالاخره «داستان های منظوم كولی» را چاپ می كند. اثری بسیار زیبا كه آن را پوسته داغ تابستان نام می نهند، حالا او یك شاعر معروف است. علاوه بر شعرهایش، همه او را به خاطر نمایشنامه ها و مقالاتش نیز می شناسند. این معروفیت زمان كوتاهی او را اقناع می كند و بعد در او احساس خشم برمی انگیزد. بعد از این موفقیت ها دچار بحران عاطفی و حرفه ای می شود و بسیار نگران یافتن سبكی كه او را از سادگی «داستان های منظوم كولی» دور كند. جایی می نویسد: «می خواهم به فضای شخصی خود برسم. اگر از موفقیت های احمقانه می ترسم، دلیلش دقیقا همین است. آدم معروف باید قلبی سرد داشته باشد و بتواند بی توجه، از كنار نورافكن هایی كه به رویش نشانه رفته اند بگذرد.»

سالوادور دالی نیز نقدی بی رحمانه بر كتاب او می نویسد: «شعر تو پر از مایه های سنتی است. در آن، جوهر ذاتی غنی تری در مقایسه با همه آنچه تا به حال نوشته ای وجود دارد، اما كاملا به قالب های شعر كهن چسبیده است. از اینكه روی آدم تاثیر بگذارد یا بیان كننده آرزوهای انسان امروز باشد ناتوان است. شعر تو به دست و پای هنر اشعار كهن پیچیده است.» در 1929، حكومت دیكتاتوری با به نمایش درآمدن اثر تئاتری او به نام «داستان عشق دن پرلیمپلین بابلیسا در باغش» مخالفت می كند. فدریكو به تشویق دوست و استادش روئیس، این بار به آمریكا سفر می كند و یك سال به عنوان دانشجوی دانشگاه كلمبیا در آمریكا می ماند. این اقامت به او كمك می كند زبان نویی برای شعرش بیابد. مجموعه «شاعر در نیویورك» كه سبكی متفاوت و عمقی بیشتر از آثار پیشین او دارد، محصول همین دوران است. این اثر نشان وحشت و بیگانگی شاعر با شهری است كه مدرنیته كه بسیاری از آوانگاردهای زمانه به آن به چشم راه نجات و امید می نگریستند آن را از شور انسانی تهی كرده است. اما خود او هیچ وقت چاپ اثرش را نمی بیند، چون اثر بعد از مرگ او، در مكزیك به چاپ می رسد. سال بعد فدریكو به اسپانیا برمی گردد و در 1931، با برقراری حكومت جمهوری در اسپانیا، در جشن ها شركت می كند و با كمك فرناندو روییس گروه تئاتر «باراكا» را راه می اندازد: تئاتری كه برنامه اش اجرای آثار كلاسیك تئاتر در روستاها و شهرهای كوچك اسپانیا است.

«یرما و عروسی خون» آثار همین دوران لوركا هستند. حالا او بیشتر قطعات تئاتری می نویسد و بیشتر وقت اش را با گروه باراكا می گذراند كه دائما در شهرهای مختلف برنامه اجرا می كنند. علاوه بر این، در این سال ها، لوركا یك دوره سخنرانی در مراكز فرهنگی سال مازكا، گالیسیا، سن سباستین و... نیز دارد. در 1933 «عروسی خون» را روی صحنه می برد و اتحادیه تئاترهای فرهنگی را بنیان می گذارد. در 1934 سفری به آمریكای لاتین دارد. آنجا از او استقبال گرمی به عمل می آید، سخنرانی های زیادی می كند و تعدادی برنامه نمایشنامه خوانی اجرا می كند و با بازگشت به اسپانیا، یرما را به صحنه می برد. طی دو سال بعد او معروف ترین آثار تئاتری اش عروسی خون و خانه برناردا آلبا را چاپ می كند. در مصاحبه با مجله «صدا» می گوید، قصد دارد برای اجرای تئاتر به مكزیك سفر كند. اما سرنوشت به گونه ای دیگر رقم خورده است.

16 ژوئیه، اوضاع كشور به هم می ریزد. بعد از دودلی زیاد، فدریكو مادرید را به قصد رفتن به گرانادا ترك می كند. هنوز هیچ كس نمی داند چه اتفاقی در شرف وقوع است. 17 جولای شورش نظامی علیه دولت جمهوری آغاز می شود. شورش نظامی در گرانادا سه روز طول می كشد و شهر از بقیه نقاط كه همان لحظات اول تسلیم فرانكو شده اند جدا می شود، چون موقعیت كودتاچیان هنوز مستحكم نیست، هر نوع حركتی در نطفه خفه می شود. كودتاچیان برای برقراری آرامش تصمیم می گیرند هر مخالفی را كه در منطقه می تواند طرفدارانی بیابد حذف كند.

9 اوت، فدریكو به خاطر تهدیدها به خانه لوئیس روسالس شاعر كه دو برادر فالانژ دارد پناهنده می شود. اما این كار كمكی به او نمی كند. پناهگاهش خیلی زود لو می رود و ?? اوت رئیس سابق مركز فرهنگی گرانادا، رامون روییس آلونسو او را دستگیر كرده و به دولت نظامی تحویل می دهد. به نظر می رسد برادران روسالس تمام تلاششان را برای نجات جان او انجام می دهند، اما همه چیز خیلی سریع اتفاق می افتد. همان روز شهردار سوسیالیست گرانادا تیرباران می شود. همه مدارك علیه لوركا را خود آلونسو فراهم كرده و بقیه اعضای مركز فرهنگی هم تائید كرده اند. بنابه گفته روسالس جرم او دوستی با فرناندو روییس، فعالیت علیه فرانكیست ها و همجنس خواهی بوده است. فرماندار نظامی فاشیست گرانادا، خوسه بالدس گوسمان تلفنی مورد را با مركز در میان می گذارد. به او می گویند: «بهش قهوه بده، یك عالمه قهوه.» و بالدس حكم را امضا می كند.

تا امروز تاریخ دقیق مرگ فدریكو را كسی نمی داند. آنچه گفته می شود سحرگاه 18 یا 19 اوت است. جنایت در نزدیكی فوئنته گرانده پای یك درخت زیتون انجام می شود. همراه فدریكو معلم دهكده و دو آنارشیست را هم تیرباران می كنند. لوركا را می كشند اما صدای او هنوز میان زیتون زار های اسپانیا می خواند:

همه بدانند، من نمرده ام/ من دوست كوچك باد غربم/ من سایه بی انتهای اشك ها هستم/ همه بدانند، من نمرده ام.

خوسه لوئیس سرائو سگورو

دهخدا

علی‌اکبر دهخدا

علی‌اکبر دهخدا زاده 1297 ه‍. ق (حدود 1259شمسی) در تهران، درگذشته 7 اسفند 1334 در تهران، نویسنده و پژوهشگر ایرانی و گردآورنده لغت‌نامه دهخدا بود. او در ابن بابویه مدفون است.

زندگینامه

در حدود سال 1257 ( 1297 قمری) در تهران متولد شد. پدرش «خانباباخان» که از ملاکان متوسط قزوین بود، پیش از ولادت وی از قزوین به تهران آمد و در این شهر اقامت گزید.

تحصیلات قدیمی را نزد «شیخ غلامحسین بروجردی» آموخت. بعدها به مدرسه علوم سیاسی رفت.

علی‌اکبر دهخدا

پس از پایان تحصیل به خدمت وزارت امور خارجه در آمد. در سال 1281 با «معاون‌الدوله غفاری» که به وزیر مختاری ایران در کشورهای بالکان منصوب شده بود به اروپا رفت و حدود دو سال و نیم در اروپا و بیشتر در وین اقامت داشت.

علی‌اکبر دهخدا

بازگشت دهخدا به ایران مقارن با آ‎غاز مشروطیت بود. در حدود سال 1285 (1325 (قمری)) با همکاری جهانگیرخان شیرازی و با سرمایه قاسم خان تبریزی روزنامه صور اسرافیل را منتشر کرد. بخش «چرند و پرند» در این روزنامه را او با امضای «دخو» می‌نوشت که با استقبال زیاد خوانندگان روبرو شد. «دخو» (مخفف ده‌خدا) شخصیت خیالی ساده‌دل حکایت‌ها و مثل‌های مردم قزوین است. دهخدا بعدها نام خانوادگی خود را از همین نام گرفت. پس از به توپ بستن و تعطیل مجلس شورای ملی در دوره? محمد علی شاه، دهخدا، مانند بسیاری از آزادی‌خواهان، ناچار به استانبول و از آنجا به اروپا رفت.

علی‌اکبر دهخدا

در سوئیس سه شماره از «صوراسرافیل» را منتشر کرد. آنگاه دوباره به استانبول رفت و در سال 1327 (قمری) روزنامه‌ای به نام «سروش» را به زبان فارسی انتشار داد. پس از فتح تهران به دست مجاهدین و خلع محمد علی شاه، دهخدا از تهران و کرمان به نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد.

دهخدا در دوران جنگ جهانی اول در چهارمحال و بختیاری گوشه‌نشین بود. پس از جنگ به تهران بازگشت و در دوره رضا شاه از کارهای سیاسی کناره گرفت و به کارهای علمی و ادبی و فرهنگی مشغول شد. مدتی ریاست دفتر (کابینه) وزارت معارف، ریاست تفتیش وزارت عدلیه، ریاست مدرسه علوم سیاسی و سپس ریاست مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی تهران به او محول گردید. چند روز قبل از شهریور 1320 و خلع رضاشاه، معزول شد و پس از آن بیشتر به مطالعه و تحقیق و نگارش پرداخت.

علی‌اکبر دهخدا

دهخدا در جریان نهضت ملی شدن نفت پشتیبان جدی دکتر مصدق بود.

دهخدا به غیر از زبان فارسی به زبانهای عربی و فرانسه هم تسلط داشت و گاه برای تفنن شعر نیز می‌سرود.

او در 7 اسفند 1334 در سن 77 سالگی در تهران درگذشت و در گورستان ابن بابویه مدفون شد.

سبک دهخدا

دهخدا در ادبیات عهد انقلاب مشروطه مقامی ارجمند دارد، او باهوشترین و دقیق ترین طنزنویس این عهد است.
علی‌اکبر دهخدا

او با نثر ویژه ای که در نوشتن مقالات انتقادی صوراسرافیل به کار برد نمونه ای از نثر طنز و انتقادی فارسی را ابداع کرد. دهخدا هر حادثه ای را دستاویز قرار می داد تا به استبداد بتازد.

نکته مهم در طنزهای دهخدا عشق و علاقه و دلسوزی به حال مردم خرده پا است. دهخدا با نمایاندن جهات تاریک زندگانی، جهت روشن و امیدبخش آن را هرگز فراموش نمی کرد. او به بطالت و تنبلی و بی شعوری می تاخت. مقالات طنزآمیز او با امضای "دخو" انتشار یافت.

علی‌اکبر دهخدا

اشعار دهخدا

اشعار دهخدا را می توان به سه دسته تقسیم کرد:

نخست اشعاری که به سبک متقدمان سروده، بعضی از این سروده ها دارای چنان استحکامی است که تشخیص آنها از گفته های پیشینیان دشوار است.

دوم اشعاری که در آنها تجدد ادبی به کار رفته است. مسمط "یاد آر ز شمع مرده یار آر" از بهترین اشعار جدید فارسی به شمار می آید.

سوم اشعار فکاهی او که به زبان عامیانه سروده شده است.

علی‌اکبر دهخدا

دهخدا جزو معدود شاعران دوره مشروطیت است که جهان بینی و جهان نگری روشنی دارد. هرگز دچار احساسات نمی شود و شعار نمی دهد.

دهخدا اشعارش را در قالبهای معهود مثنوی، غزل، مسمط، قطعه، دوبیتی و رباعی سروده است.

مضامین اشعار او: وطن پرستی، دادخواهی، رسوا کردن ظالمان و حاکمان نالایق و مبارزه با ریاکاری و دورویی است.

یکی از ویژگیهای شعر دهخدا طنز تلخ و گزنده اوست که با تحلیل قوی و سرشارش همراه می شود.

علی‌اکبر دهخدا

نمونه ای از شعر دهخدا

این شعر را دهخدا در سوگ جهانگیرخان صوراسرافیل سروده است:

یاد آر ز شمع مرده یار آر

ای مرغ سحر، چو این شب تار

بگذاشت ز سر سیاهکاری

وز نفحه روح بخش اسحار

رفت از سر خفتگان خماری

بگشود گره ز زلف زر تار

محبوبه نیلگون عماری

یزدان به کمال شد پدیدار

و اهریمن زشتخو حصاری

یاد آر ز شمع مرده یار آر

ای مونس یوسف، اندر این بند

تعبیر عیان چو شد تو را خواب

دل پر ز شعف، لب از شکر خند

محسود عدو به کام اصحاب

رفتی بر یار و خویش و پیوند

آزاد تر از نسیم و مهتاب

زان کو همه شام با تو یک چند

در آرزوی وصال احباب

اختر به سحر شمرده یاد آر

چون باغ شود دوباره خرم

ای بلبل مستمند مسکین

وز سنبل و سوری و سپرغم

آفاق نگارخانه ی چین

گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم

تو داده ز کف قرار و تمکین

زان نوگل پیش رس که در غم

ناداده به نار شوق تسکین

از سردی دی، فسرده یاد آر

فعالیتها:

همزمان با آغاز مشروطیت، وی با همکاری مرحوم جهانگیرخان و مرحوم قاسم خان، روزنامه معروف صور اسرافیل را منتشر کرد که از جراید بنام و مهم صدر مشروطیت بود. جذاب ترین قسمت این روزنامه یک ستون طنز بود که تحت عنوان «چرند و پرند» به قلم دهخدا و با امضای «دخو» نوشته می شد. سبک نگارش این ستون در ادب فارسی بی سابقه بود و مکتب جدیدی را در عالم روزنامه نگاری و نثر معاصر فارسی پدید آورد.
علی‌اکبر دهخدا

دهخدا با شجاعت و جسارت تمام همه مفاسد اجتماعی و سیاسی آن روزگار را با روش طنز در آن مقالات منتشر می کرد. وی یکی از بنیانگذاران طنز در ایران است. مقالات او آتش در جان مستبدان و درباریان می انداخت. نمونه ای از طنز این بزرگمرد سیاست و فرهنگ ایران را می خوانیم:

گفت: نخور! عسل و خربزه با هم نمی سازند، و خورد. یک ساعت دیگر، طرف را دید مثل مار به خودش می پیچید. گفت: نخور! این دو با هم نمی سازند. گفت: حالا که این دو با هم ساخته اند که من را از میان بردارند.

علی‌اکبر دهخدا

مقالات طنز آمیز دهخدا به خاطر آنکه به زبان مردم کوچه و بازار نوشته شده و به خدمت همان مردم در آمده بود و دردها و نیازهای آنان را باز می گفت در قلب مردم نفوذ بسیار کرده بود و خوانندگان بسیار داشت. صور اسرافیل مهمترین روزنامه دوره اول مشروطیت در ایران بود.

پس از درگذشت «مظفرالدین شاه» و به روی کار آمدن«محمد علی میرزا» و مخالفت وی با مشروطیت و آزادیخواهان به دستور وی مجلس به توپ بسته شد و جمعی از آزادیخواهان تبعید و دستگیر شدند و دهخدا که جز گروه آزادیخواهان بود به پاریس تبعید شد. وی در آنجا و سپس در سوئیس به انتشار مجدد روزنامه صوراسرافیل دست زد. هر نسخه آن به گوشه ای از دنیا میرفت و مرکز نشر صوراسرافیل، به مرکز مراجعات ایرانیان مشروطه طلب تبدیل شده بود.

علی‌اکبر دهخدا

پس از تبعید محمد علی میرزا، دهخدا به استدعای مشروطه طلبان به ایران آمد و به عنوان نماینده به مجلس شورای ملی راه یافت.

در دوران جنگ جهانی اول، دهخدا در یکی از روستاهای چهارمحال بختیاری ایران سکونت داشت و پس از پایان جنگ به تهران بازگشت و از امور سیاسی کناره گرفت و به کارهای علمی و فرهنگی مشغول شد و تا پایان عمر پر ثمر خویش، به مطالعه و پژوهشهای خود ادامه داد.

علی‌اکبر دهخدا

آثار

استاد علی اکبر دهخدا از خبره ترین و فعال ترین استادان ادبیات فارسی در روزگار معاصر است که بزرگترین خدمت به زبان فارسی در این دوران را انجام داده است. لغت نامه بزرگ دهخدا که در بیش از پنجاه جلد به چاپ رسیده است و شامل همه لغات زبان فارسی با معنای دقیق و اشعار و اطلاعاتی درباره آنهاست و کتاب امثال و حکم که شامل همه ضرب المثل ها و احادیث و حکمت ها در زبان فارسی است خود به تنهایی نشان دهنده دانش و شخصیت علمی مرحوم استاد دهخدا می باشند.

علی‌اکبر دهخدا

«لغت نامه» دهخدا یکی از آثار ارزنده اوست که حاصل بیش از چهل سال زحمات شبانه روزی او می باشد. این کتاب در بیست و شش هزار و چهار صد و هفتاد و پنج صفحه سه ستونی به قطع رحلی با تعداد شش هزار دوره، امروز در دسترس فارسی زبانان است.

علی‌اکبر دهخدا

حدود نیمی از کتاب لغت است با معنی و شاهد و نیم دیگر آن اعلام تاریخی و جغرافیایی است. این اثر بزرگ حاوی کلیه لغات فرهنگهای خطی و چاپی فارسی و عربی است و در نقل آنها بسیاری از غلط های گذشتگان تصحیح شده است و بسیاری از لغات ترکی، مغولی، هندی، فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، روسی، ....... متداول در زبان فارسی نیز در این فرهنگ آمده است. برای صحیح خوانده شدن لغات در جلوی هر کلمه حروف حرکت دار به کار رفته است. علاوه بر این مزایا، یک دوره مفصل دستور زبان فارسی نیز در لغتنامه آمده است.

علی‌اکبر دهخدا

چاپ لغت نامه نخست در سال 1319 در چاپخانه بانك ملی آغاز و یك جلد آن در 486 صفحه به چاپ رسید و مدتی متوقف شد، سپس مجلس شورای ملی عهده دار چاپ لغت نامه بود و چون لغت نامه به دانشگاه تهران منتقل شد، چاپخانه دانشگاه به تنهایی عهده دار چاپ شد كه هم اكنون هم ادامه دارد.

علی‌اکبر دهخدا

محل فعلی لغت نامه در شمیران جنب باغ فردوس مستقر است و این مؤسسه توانسته لغت نامه دهخدا را در 222 جزوه شامل حدود بیست و هفت هزار صفحه چاپ و در اختیار علاقه مندان و محققان ایران و پژوهشگران جهان قرار دهد.

لغت نامه دهخدا

 

علی‌اکبر دهخدا

امثال و حکم

مقالات روزنامه صور اسرافیل که مجموعه «چرند و پرند» آن بارها به چاپ رسیده است.

ترجمه عظمت و انحطاط رومیان

ترجمه روح القوانین

فرهنگ فرانسه به زبان فارسی

ابوریحان بیرونی

تعلیقات بر دیوان ناصر خسرو

دیوان سید حسن غزنوی

تصحیح دیوان حافظ

تصحیح دیوان منوچهری

تصحیح دیوان فرخی

تصحیح دیوان مسعود سعد

تصحیح دیوان سوزنی

تصحیح لغت فرس اسدی

تصحیح صحاح الفرس

تصحیح دیوان ابن یمین

تصحیح یوسف و زلیخا

پندها و کلمات قصار

دیوان شعر

"كورت ونه‌گات"

 "كورت ونه‌گات"

كورت ونه‌گات

"كورت ونه‌گات جونیور" - از بزرگ‌ترین رمان‌نویسان آمریكا در قرن بیستم - 85 سال پیش در یازدهم نوامبر 1922 در "ایندیاناپلیس" آمریكا متولد شد.

"ونه‌گات" از جمله رمان‌نویسان آمریكایی بود كه شهرت خود را به ‌خاطر زمینه‌های كاری‌اش در كمدی سیاه، علمی - تخیلی و طنز به‌دست آورد. او در سال 1942 از دانشگاه "كورنل" در رشته‌ی بیوشیمی فارغ‌التحصیل شد. در همین سال، به عضویت ارتش آمریكا درآمد. در روز 14 می 1944 و در روز مادر، مادرش را به‌دلیل اقدام به خودكشی از دست داد.

تجربه‌ی "ونه‌گات" به‌عنوان یك اسیر و زندانی جنگی، تأثیر بسزایی در آثارش، به ویژه «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» (1969) گذاشت. او در لباس سرجوخه‌ی پیاده‌نظام آمریكا در 14 دسامبر 1944 پس از آن‌كه از نیروهای خودی جا ماند، به اسارت نیروهای نازی آلمان درآمد. در "درسدن" بمباران‌های این شهر را در 13 و 14 فوریه 1945 شاهد بود و یكی از هفت زندانی جنگی آمریكایی بود كه از آن‌جا جان سالم به‌در برد.

"ونه‌گات" از سوی ارتش نازی، مأمور جمع‌آوری اجساد شده بود و تماشای بقایای خاكسترشده‌ی سربازان، هسته‌ی اصلی معروف‌ترین رمان او، «سلاخ‌خانه‌ی شماره‌ی پنج» را شكل داد. در می 1945 آزاد شد و به آمریكا بازگشت. بعد از آزادی، ازدواج كرد، كه در سال 1970 ادواج او به جدایی انجامید.

اولین داستان كوتاه ونه‌گات در سال 1950 به‌نام «گزارش صدای طویله» در نشریه‌ی "كولیرز" منتشر شد و اولین رمانش نیز «پیانونواز» بود كه در سال 1952 به‌چاپ رسید. تا زمان انتشار رمان دومش به‌نام «آژیرهای هیولا» در سال 1959، همچنان به نوشتن داستان‌های كوتاه ادامه داد.

رمان «صبحانه‌ی قهرمانان» (1973) یكی از پرفروش‌ترین آثار او بود، كه به همراه «گهواره‌ی گربه» (1963) بیش از پیش نام او را بر سر زبان‌ها انداخت.

به نوشته‌ی ویكیپدیا، در سال 1997 با انتشار رمان «زمان‌لرزه» از نوشتن داستان كناره‌گیری كرد؛ اما همچنان به‌عنوان ستون‌نویس در روزنامه‌ها فعالیت داشت و تا هنگام مرگ، به موضوعات مختلفی از جمله ابراز تنفر نسبت به دولت جورج بوش پرداخت.

در سال 2005، "ونه‌گات" بسیاری از مقالاتش را در كتابی به‌نام «مرد بی‌وطن» منتشر كرد، كه به فروش بسیار بالایی دست یافت. او در این كتاب جورج بوش را به‌دلیل تصمیمات غلط در عرصه‌ی سیاست خارجی و همچنین راه‌اندازی جنگ عراق مورد سخت‌ترین انتقادات قرار داد و اطرافیان او را افرادی توصیف كرد كه از تاریخ و جغرافی هیچ آگاهی‌ای ندارند.

از دیگر رمان‌های این نویسنده به «شب مادر» (1961)، «خدا شما را بیامرزد آقای رزواتر» (1965)، «اسلپ استیك» (1976)، «محبوس» (1979)، «مجمع‌الجزایر گالاپاگوس» (1985) و «ریش آبی» (1987) می‌توان اشاره كرد. او همچنین چهار مجموعه‌ی داستان كوتاه از خود به‌جای گذارد.

"لویی فردینان سلین"، "مارك تواین" و "جورج اورول" از الگوهای ونه‌گات در نویسندگی بودند و بر كسانی چون "پل استر و جورج ساندرز" تأثیر گذاشت.

"ونه‌گات" روز یازدهم آوریل سال جاری میلادی در سن 84سالگی در منهتن نیویورك درگذشت و چند هفته قبل از آن، در اثر سقوط از ارتفاع، دچار ضربه‌ی مغزی شده بود.

منبع : ایسنا

هفت سال از خاموشی «فریدون مشیری» گذشت

هفت سال از خاموشی «فریدون مشیری» گذشت

فریدون مشیری

فریدون مشیری دوم آبان سال 1379 در سن 74 سالگی بر اثر بیماری در تهران چشم از جهان فرو بست و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به خاك سپرده شد.

به گزارش خبرنگار ادبی فارس به نقل از منابع اینترنتی فریدون مشیری در سی‌ شهریورماه 1304 در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال های اول دانشگاه ، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با قالب‌های شعرنو، او را از ادامه شیوه كهن بازداشت، اما راهی میانه را برگزید.

او شاعری است صمیمی و صادق كه شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.كلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب كه در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می كند.اندیشه‌هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف‌ترین و زیبا‌ترین واژه‌ها و تعبیرها سود می‌جوید.

بر همین اساس مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطی. راهی را كه او برگزید، همان حالت نمایانِ بنیان گذاران شعر نوین ایران بود. به این معنا كه، او شكستن قالبهای عروضی، و كوتاه و بلند شدن مصرع‌ها و استفاده بجا و منطقی قافیه را پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص و آمیختن آنها با احساس و نازك اندیشی های خاص خود، به شعرش چهره‌ای كاملاً مشخص داده بود.

فریدون مشیری در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشده، شعرش بازتابی است از همه مظاهر زندگی و حوادثی كه پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایشگر خوبی و پاكی و زیبایی و بیانگر همه ی احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگزار انسانیت است.

فریدون مشیری، سال‌ها در برخی از مجلات معروف سال های گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپید و سیاه قلم زده و همكاریی نزدیك با نشریات داشته است.

او در سال 1333، از دواج كرد و دو فرزند بنام‌های بهار و بابك داشت كه هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در كنار آثار او، ثمره زندگی او بودند.

كتاب‌های اشعار او بترتیب عبارتند از:

تشنه توفان، گناه دریا، نایافته، ابر و كوچه، بهار را باور كن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگین.

گزینه های اشعار او عبارتند از:

پرواز با خورشید، برگزیده‌ها، گزینه اشعار سه دفتر، دلاویزترین، یك آسمان پرنده، و همچنین برگزیده‌ای از كتاب اسرار التوحید به نام یكسان نگریستن.

وی در دوم آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی و بر اثر بیماری، چشم از جهان فرو بست.

و اینك قطعه شعری از مرحوم فریدون مشیری:

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند

عشق من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند ابر بی باران اندوهم

خار خشك سینه كوهم.

سالها رفته است كز هر آرزو خالی است آغوشم.

نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه!

حالیا خاموش خاموشم،

یاد از خاطر فراموشم.

روز چون گل می شكوفد بر فراز كوه

عصر پرپر می شود این نوشكفته – در سكوت دشت-

روزها این گونه پرپر گشت

لحظه‌های بی شكیب عمر

رهروان را چشم حسرت باز...

اینك اینجا شعر و ساز و باده آماده است

من كه جام هستی‌ام از اشك لبریز است

می‌پرسم:

«در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟

با فریب شعر باید زندگی را زنگ دیگر داد؟

در نوای ساز باید ناله های روح را گم كرد؟»

ناله من می‌تراود از در و دیوار

آسمان اما سراپا گوش و خاموش است

همزبانی نیست تا گویم به زاری، ای دریغ

جام من خالی شده است از شعر ناب،

سازمن فریادهای بی جواب

نرم نرم از راه دور،

روز چون گل می شكوفد بر فراز كوه

روشنایی می رود در آسمان بالا

ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است

اما من

همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب

همچنان پژمرده در پهنای این مرداب،

همچنان لبریز از اندوه می پرسم:

-«جام اگر بشكست؟

ساز اگر بشكست؟

شعر اگر دیگر به دل ننشست؟» ...

منبع : خبرگزاری فارس