سفرِ روزِ طولاني به دلِ شب٭ (نقد نويد غضنفري بر فیلم پيش از آنكه شيطان بفهمد مُردهاي)
سینمای ما - «هيچ چيز مثل يك سرقتِ خوب...اعضاي يك خانواده را دور هم جمع نميكند» اين جمله تبليغاتيِ «حرفه خانوادگي» (1989)، كمديِ سياه و جناييِ كمتر ديده شده به كارگرداني سيدني لومت و نوشته وينسنت پاتريك (بر اساس نوول خودش) است. آنجا، جسيمك مولن (شان كانري)، سارقي حرفهاي، سرسخت و بازنشسته است كه به گذشته تاريك و پر از جنايت و شرارتاش ميبالد. مكمولنِ سارق، صاحب دو پسر به نامهاي ويتو (داستين هافمن) و آدام (متيو برودريك) است كه از هيچ نظر به هم شباهتي ندارند. ويتو طي داستان تلاش ميكند كه پيشينه تاريكِ خانواده، روي اخلاق تنها پسرش، تأثيري نگذارد و از طرف ديگر هواي برادرِ جوانتر و خوش پوشترش، آدام، را هم دارد. بيخبر از آنكه آدام و پدر، طرح يك سرقتِ بزرگ و وسوسهكننده- حتي براي ويتو- را ريختهاند. حالا، بعد از گذشتن چيزي حدود دو دهه، سيدني لومت با «پيش از آنكه شيطان بفهمد مردهاي» دوباره به مضمونها و دغدغههاي آشنا و مورد علاقهاش سري زده، اما اينبار با ملودرامي نكبتبار و بيرحمانه كه غلظت سياهياش بارها بيشتر از ساختههاي قبلي و مشابه اين كارگردان 84 ساله است. عنوانِ تازهترين فيلمِ لومت با اين جمله كامل ميشود:«ميتواني نيم ساعت توي بهشت باشي...پيش از آنكه شيطان بفهمد مردهاي» كه از يك مثلِ ايرلندي گرفته شده:«ميتواني غذا و پوشاك داشته باشي، و يك بالش نرم زير سرت، ميتواني چهل سال را توي بهشت سپري كني، پيش از آنكه شيطان بفهمد مردهاي». قرار گرفتن اين عبارات، ميانِ تصاويرِ ابتدايي و فصل سرقتِ زودهنگام و غافلگير كننده داستان، به سرعت متوجهمان ميكند كه با يك داستان كاملا اخلاقي مواجهايم. اينجا هم درست شبيه «بعد از ظهر نحس» (1975)، از درخشانترين و موفقترين آثار لومت، بدون معطلي به سكانس سرقت ميرسيم. باز هم با شخصيتهايي طرف هستيم كه اين اولين بارشان است ميروند دزدي و اتفاقا هميشه هم به كاهدان دستبرد ميزنند. در «بعد از ظهر نحس»، سال (جان كازال)، دلِ قرص و محكمتري در سرقت نسبت به ساني (آل پاچينو) احساساتي (كه حتي اسلحه توي دستاش در مقايسه با قد و قامت كوتاهاش توي ذوق ميزند) دارد اما جايي كه بايد شش دانگ حواساش جمع باشد، يك تير، بدون آنكه بفهمد، وسط پيشانياش قرار ميگيرد. حالا در «پيش از آن...» كمدي موقعيتي كه سارقان در آن قرار گرفتهاند بيشتر از آب درآمده و درست از لحظه شليك دور از انتظار پيرزنِ داخل جواهرفروشي (رزمري هريس)، كه به سرعت ميفهميم مادر يكي از سارقان است، به بابي (برايان اف. اُ. برن)- همراه مثلا نترسِ هنك (ايتان هاوك)- شكل ميگيرد. وضعيتِ اسفبار اما خندهآوري كه با ديدن سر و شكلِ ظاهري هنك (يه خاطر اينكه شناسايي نشود يك كلاه گيس ابلهانه و سبيلِ مسخرهاي گذاشته!) موقع فرار از مهلكه، كامل ميشود. داستان با شيوهاي كه روايت ميشود، بعد از فصل سرقت، به سه روز پيش از دزديِ هنك برميگردد. هنك از آن شخصيتهايي است كه لومت در پروراندنشان استاد است؛ مصيبت و ذلت در سراسر زندگيِ شخصيِ هنك ديده ميشود. خانواده او كاملا از هم پاشيده و هيچ پولي در بساط ندارد. هنك حتي در مخارجِ تنها فرزند خود كه پيشِ همسر سابقاش زندگي ميكند مانده اما از آن طرف سودايِ رابطه پايداري با جينا (ماريسا تامي)، همسرِ خيانتكارِ برادرش، اندي (فيليپ سيمور هافمن) را در سر ميپروراند. درست برعكسِ داستان «حرفه خانوادگي» كه داستين هافمن به عنوان برادر بزرگتر، خيال داشت لكههاي ننگِ جنايتهاي پيشينِ پدر و پدربزرگِ خانواده را پاك كند و اما بالاخره هم به وسيله آدام، برادر كوچكترش وسوسه شد، در «پيش از آن كه...» اين اندي، پسر ارشد خانواده است كه تجسمي است از تباهي مطلق. شروري آرام و صبور كه از همان ابتدا نطفه شرارت را در دلِ اين ملودرامِ سياه مياندازد. اين اندي است كه با خونسردي ترسناكي پيشنهادِ سرقت از جواهر فروشيِ پدرشان (يا به قول خودش عمليات مامان و بابايي!) را به برادر كوچكتر ميدهد. نكتهاي كه رابطه نامشروعِ جينا، همسرِ اندي با هنك را از حد و اندازه يك خيانت در زندگي زناشويي صرف فراتر ميبرد و به داستان بعدي اخلاقي/ مذهبي ميدهد. البته روايت با تمهيدي كه از همان شروع ماجرا انتخاب كرده، ما را به زندگيِ خصوصي و شخصيتِ اندي بسيار نزديك ميكند. به همين خاطر تا آخر ماجرا با شيطان هم دردي ميكنيم! اندي، تصويري است از يك فرزندِ ارشدِ سرتق و ناخلف كه همواره سودايِ دنياي بهتري را در سر ميپروراند يا به عبارت ديگر دقيقا معلوم نيست كه چه مرگاش است. كاراكتري كه به لطفِ اجراي قدرتمند و باوقارِ فيليپ سيمور هافمن، انقدر تلخ و رذيلانه از آب درآمده است. اندي از يك سو مقابل اعضاي خانواده كوچكترين نقطه ضعفي از خود بروز نميدهد و دائما با خندههاي آرام و گاهي مخوفاش عكسالعمل نشان ميدهد اما از سوي ديگر تنها سنگ صبور او، يك دوجنسيِ صاحبِ شيرهكشخانه است. فقط پيش او نميخندد و از دردهاي مبهماش ميگويد. شايد به همين دليل مأواي نهايي اندي، البته براي به دست آوردن مقداري پول، دستِ آخر همان شيرهكشخانه مي شود. به اين ترتيب، شليكِ اندي به آن مشترياي كه به سبك و سياقِ خماريهاي آشناي خودش روي تخت دراز كشيده، جلوهاي عميقتر مييابد. اندي در آن فصل، در واقع آشكارا به چهره گنديدهاش شليك ميكند. ٭ ٭ ٭ تنها سكانسهاي آرام و بدون تنش در سرتاسرِ اين ملودرامِ آشفته و غمگنانه لومت، همان فصلهايي است كه اندي به خلوتكده غريباش توي آن برج عظيم و بلند ميرود. او جايي در ميانِ سكوتِ مرگبارِ خمارياش پيشِ سنگ صبورِ بيرگ و مخنثاش اعتراف ميكند:« هميشه وقتي به صورت حساب ملكها و داراييهام فكر ميكنم، ميبينم كه هر چقدر توي اونها بالا و پايين ميكنم و صفحههاشون رو ورق ميزنم، همه چي تميز و حساب شده ست. جمع كلاش هميشه با مجموع قسمتهاي مختلف برابره. روشن و شفاف. ولي توي زندگيم هيچ جمعي وجود نداره. هيچچي به هم ربط نداره. جمع من با مجموع قسمتهام برابر نيست. مجموع همه قسمتهام با خودم برابر نيست...» ...با همه اين حرفها و اداي احترام برايِ اين ملودرامِ تازه و باشكوهِ سيدني لومت 84 ساله (سن استاد را داريد كه؟) و سياهه بلندِ آثارِ ماندگارش، و از همه مهمتر بازيهاي قدرتمندي كه اگر «پيش از آنكه شيطان بفهمد مردهاي» در روايت داستاناش تا حدودي موفق شده، آن را بيشتر مديونِ همانها و بخصوص هافمن و تامي است، فيلم در جمعبندي و پايان خود، به نظر نگارنده، تا اندازهاي ضعيف و الكن ظاهر ميشود. طوري كه ديالوگهاي سحرانگيزِ هافمن در فصلي كه ذكر شد، توصيف مناسبي براي كليتِ فيلم به نظر ميرسد؛ مجموع همه قسمتهاي آن با «خود»ش برابر نيست.
٭عنوانِ فيلمي به كارگرداني سيدني لومت، نوشته يوجين اونيل.
+ نوشته شده در جمعه هفتم تیر ۱۳۸۷ ساعت 12:7 PM توسط Nader
|