سخنهای کوتاه

- كانت معتقد است: "چنانچه ساختار ذهن بشر درست بكار برده شود، پديده‌ها نيز درست فهميده مي‌شوند."

 

- از هگل پرسيدند كه چگونه افق‌هاي بسيار دور را مي‌بيني، گفت: "من انسان بزرگي نيستم، اما بر دوش انسانهاي بزرگي چون دكارت و كانت ايستاده‌ام و به اين دليل افق‌هاي بسيار دور را مي‌بينم." پس هگل اوج قله تفكر بشر است.

 

- در يك نوع تعريف: انسان، كسي است كه بتواند اراده‌اش را بر هستي تحقق بخشد و زيبايي را در تمام ابعادش تصرف كند.

 

- اختلاف آدم پول دار و آدم بي‌پول بر سر مساله غذاست. آدم بي‌پول در فكر غذايي است كه بايد بخورد، آدم پول دار نگران غذايي است كه خورده مي‌شود.

 

- شنا كردن در جهت جريان آب، از عهده ماهي مرده هم برمي‌آيد.

 

- بجاي اينكه چندين كتاب بخواني، يك كتاب را چند بار بخوان.

 

- آنها كه مي‌خواهند علل حقيقي معجزات و كرامات را كشف كنند و اشياء را مانند يك فيلسوف درك كنند نه مانند عوام، كه از هر چيز به حيرت مي‌افتند، فوراً تكفير مي‌گردند و بي‌دين خوانده مي‌شوند. اين تكفير از جانب كساني است كه عوام الناس آنان را كاشف اسرار طبيعت و خدا مي‌دانند زيرا اين اشخاص به خوبي‌ مي‌دانند كه اگر پرده اوهام دريده شود آن اعجاب مردم كه مايه حفظ قدرت آنهاست از ميان خواهد رفت.

"باروخ اسپينوزا"

 

- بر نفوس و عقول نمي‌توان با اسلحه حكومت كرد فقط مي‌توان آنها را علوّ همت و عظمت روح رام كرد.

"باروخ اسپينوزا"

 

- اساس فضيلت چيزي جز كوشش براي حفظ نفس نيست و سعادت شخص در توانايي اوست براي اين كار.

"باروخ اسپينوزا"

 

- براي اينكه خودمان باشيم بايد خود را تكميل كنيم.

 

- فقط وقتي آزاد هستيم كه عالِم باشيم.                             

"ويل دورانت"

 

- درك خالق شدن، درك مخلوق خود است، دركي در جهت تعالي.

 

- سعادت هر كس چيزي است كه خود او مي‌خواهد.

 

- بنا بر انديشه كانت: هدف تاريخ، ايجاد جهاني براي شكوفايي استعدادهاي فطري انسان است و اين سعادت و كمال فقط در سايه فعاليت عقلي آدمي ‌حاصل مي‌شود. طبيعت چنين مقرر كرده است كه انسان از نظر جسمي ‌ناتوان باشد تا از نيروي عقل خود بهره گيرد.

به عقيده كانت، آينده به دست خود ما ساخته مي‌شود و طبيعت چيزي نيست جز زمينه‌اي براي سامان بخشيدن وجود انساني. بنابراين انسان بر اساس غريزه هدايت نمي‌شود و به وسيله معرفتي حاضر و آماده پرورش نمي‌يابد، بلكه هر چيزي را از روي منابع و پشتوانه‌هاي خودش به جلو مي‌برد. كانت تضاد را منشأ جامعه و لازمه ذاتي پيشرفت مي‌داند و بر اين باور است كه ستيزه‌جويي موجود در طبيعت، هوش و عقل و ابتكار انسان را بكار مي‌اندازد و استعدادهاي او را پرورش مي‌دهد.

ژان پل سارتر

ژان پل سارتر کیست؟ فیلسوف اگزیستانسیالیست یا روشنفکر کمونیست؟ داستان نویس یا نمایشنامه نویس؟ فعالیت های سارتر متنوع تر از آن است که بتوان به اعتبار یکی، از بقیه چشم پوشید. سارتر هر جا که قدم می گذاشت با جدیت و اراده ای که از جهان بینی اگزیستانسیالیستی اش مایه می گرفت، راهش را تا نهایت منطقی آن ادامه می داد.

اگر به دنیای ادبیات وارد شد، آنقدر کارش را خوب انجام داد که سرانجام برنده جایزه نوبل شد. اگر وارد دنیای فلسفه شد، آنقدر کتاب و مقاله نوشت و سخنرانی و مصاحبه کرد که فلسفه اش مشهورترین و پر طرفدارترین نحله فلسفی روزگارش شد. اگر پا به عرصه روشنفکری گذاشت، آنقدر در کافه ها پرسه زد و دراعتصابات شرکت کرد وله یا علیه حکومتگران موضع گیری کرد که نماد جنبش روشنفکری در قرن بیستم شد.

اگزیستانسیالیست ها معتقدند وجود بر ماهیت تقدم دارد. یعنی هرکس، قبل از هر چیز وجود دارد؛ پیش از این که فقیر باشد یا غنی، بی سواد باشد یا دانشمند و سرانجام، یکی از علاقه مندان به اینشتین باشد یا خود اینشتین. اگزیستانسیالیست ها می گویند آدمی قبل از هر چیز، وجود دارد و در این وجود با دیگران برابر است. آنگاه او می تواند به ماهیتش شکل دهد. تصمیم بگیرد که یک آس و پاس محتاج به نان شب باشد یا ثروتمندترین انسان روی کره خاکی. ممکن است آدمی با تصمیم قبلی به سوی ناکامی نرود ولی این چیزی از مسئولیتش در قبال خودش کم نمی کند. این سخن سارتر شهرت زیادی یافته است که اگر شخصی از پا فلج باشد و مدال طلای المپیک را دردومیدانی نگیرد، مقصر فقط خودش است.

اگر چه این دیدگاه مخالفان و موافقانی دارد ولی نمی شود انکار کرد که خود سارتر تجسم عینی ادعایش بود. او به هر حوزه ای وارد شد، هیچگاه کمال گرایی را از یاد نبرد و موفقیت های بسیارش دلیل این مدعاست.

ژان پل سارتر در 21 ژوئن 1905 در پاریس متولد شد. پانزده ماهه بود که پدرش ژان باتسیت سارتر را از دست داد. مادرش که نسبت نزدیکی با آلبرت شواتیزر، پزشک معروف فرانسوی داشت تا پایان عمر مورد توجه ژان پل بود. نویسنده معروف همیشه از تاثیر عمیق مادرش بر شخصیت و افکارش یاد می کرد. در نوزده سالگی وارد دانشسرای عالی پاریس شد.

فیلسوف آینده در بیست و سه سالگی در امتحانات نهایی رشته فلسفه شرکت کرد و با کمال خجالت مردود شد. البته علت آن ضعف علمی نبود؛ علت موضع رادیکال سارتر بود که معتقد بود فلسفه را باید فهمید و نه این که حفظ کرد. در امتحانات سال بعد با رتبه اول قبول شد. اما نفر دوم این امتحانات کسی نبود جز سیمون دوبوار؛ زنی که از این پس تا پایان عمر نزدیکترین همراه فکری و عاطفی سارتر بود.

سه سال بعد ژان پل به عنوان معلم فلسفه به بندر لوهاور رفت و مدت ها در این شهر اقامت داشت. اما دوری از دوبوار در این مدت آن چنان برای سارتر جوان گران آمد که پس از بازگشت به پاریس به طور جدی به فکر ازدواج با دوبوار افتاد.

در سال 1933 با یک فرصت مطالعاتی به برلین سفر کرد و یکی دو سالی که در آلمان بود به آشنایی با آثار "هوسرل"و "هایدگر" گذشت. "هستی و زمان" هایدگر آن چنان تاثیری بر سارتر نهاد که سرانجام در سال 1941 کتاب "هستی و نیستی" را منتشر کرد و تاثیر پذیری خود را از فلسفه پدیدار شناسانه هاید گر آشکار کرد.

سال 1936 بود که رمان "تهوع" را نوشت و به انتشارات گالیمار تحویل داد. صاحب انتشاراتی با اکراه این رمان را پذیرفت، اما پس از انتشار کتاب در سال 1938 به عنوان رمان سال برگزیده شد. ضمناً مجموعه داستان "دیوار" نیز به چاپ رسید که مورد استقبال جامعه ادبی فرانسه قرار گرفت و حتی او را در کنار بزرگانی چون بالزاک قرار داد. بنابر این پیش از آغاز جنگ، ژان پل سارتر از تثبیت موقعیت ادبی خود مطمئن شد و همین بود که سال های بعد را عمدتاً وقف فلسفه کرد.

با آغازجنگ جهانی دوم داوطلبانه به جبهه رفت. نگرش فلسفی سارتر ایجاب می کرد که در متن بحران های روزگار وارد شود و حتی این بحران ها را به عنوان یک فرصت برای خودشناسی تلقی کند. آن چه که در جنگ برای سارتر اهمیت داشت، تماس نزدیکی بود که با مرگ بر قرار می شد. در میدان جنگ، مرگ دم دست تر از هر جای دیگری بود؛ و در مواجهه با مرگ بود که آدمی امکانات وجودی خودش را آشکار می کرد. تقدیر این بود که سارتر در سی و پنجمین سالروز تولدش در 1940 به اسارت آلمان ها در آید.

اسارتش بیش تر از یک سال دوام نیاورد و پس از آزادی به فعالیت فلسفی و ادبی اش ادامه داد. سرانجام در سال 1980و در شرایطی که سال ها بینایی اش را از دست داده بود در پاریس و در سن 75 سالگی در گذشت.

سه جلد رمان "راه های آزادی" رسالات فلسفی "نظریه احساسات"، "مخیلات" و "رساله تخیل"، نمایشنامه های "گوشه نشینان آلتونا" "مگس ها" و "دست های آلوده" و آثار ادبی و فلسفی دیگری نوشت که تعدادی از آن ها در شرح فلسفه اش بود یا واکنشی در برابر جریانات سیاسی روزگارش .

چایکوفسکی

 

موسیقی‌دانی متاثر از فلسفه برای بازتاب زمانه‌اش

چایكوفسكی

دوستداران موسیقی دنیا چایكوفسكی را به‌خاطر قطعه‌های معروفی همچون زیبای خفته، فندق‌شكن و دریاچه‌ی ‌قو می‌شناسند. همان كسی كه موتزارت را بیش از حد ستایش می‌كرد و سمفونی‌های بتهوون را الگوی بسیاری از آثارش كرده بود؛ اكنون 114 سال از درگذشتش می‌گذرد.

پیوتر ایلیچ ‌چایكوفسكی، آهنگ‌ساز شهیر روس، در سال 1840 به‌دنیا آمد. او پس از اتمام تحصیلات به كنسرواتوار پترزبورگ وارد شد و پس از چندی به استادی آنجا رسید.

قطعات ساخته‌ی او عموماً متن‌های كوتاهی دارند، اما پرهیجان بوده و از جذابیت خاصی برخوردارند.

آهنگ‌های او به سبك غربی ساخته شده و موسیقی‌شان جذاب و حساس است.

چایكوفسكی فرزند یك بازرس معدن بوده كه در دوران تحصیلات دبیرستانی زبان فرانسه را آموخته و با موسیقی آشنا شده است.

درباره‌اش نوشته‌اند كه در 19 سالگی از مدرسه حقوق فازغ التحصیل ‌شد و به خدمت دولت درآمد. اما دوسال بعد در یك انسیتوی موسیقی تازه‌تأسیس به‌عنوان دانشجو پذیرفته شد. این انستیتو همان بود كه بعدها به‌ صورت كنسرواتوار مشهور سنت پترزبورگ درآمد.

چهار سال بعد از آن انسیتو فازغ التحصیل شد و به‌خاطر تصنیف یك كانتات براساس قصیده در ثنای شادمانی، اثر شیللر، مدال نقره دریافت كرد.

قصیده‌ی شیللر همانی است كه بتهوون در موومان چهارم سمفونی نهم خود از آن استفاده كرده بود.

یك‌سال بعد در كنسرواتوار مسكو كه به مدیریت نیكلا روبینشتاین اداره می‌شد، سمت استادی رشته هارمونی به چایكوفسكی محول شد.

نیكلای روبینشتاین برادر آنتون روبینشتاین، استاد چایكوفسكی در سنت پترزبورگ بود.

گفته می‌شود كه چایكوفسكی اواسط 20 سالگی به‌ طور جدی به آهنگ‌سازی پرداخت.

یك سمفونی رویای زمستانی چند اورتور و قطعاتی برای مجموعه سازهای اركستر موسیقی مجلسی نخستین‌كارهایش بودند. اما فقط سال 1869 یعنی در 29 سالگی بود كه نخستین نشانه‌های سبك خاص وی در تصنیف یك پوئم سمفونیك با عنوان تقدیر مشخص شد.

آثار چایكوفسكی بیش از هر اثر دیگر آهنگ‌سازان روس، در سراسر جهان اجرا می‌شود.

او را از جمله آهنگسازان روسی می‌شناسند كه موسیقی‌اش بازتاب وضعیت اجتماعی روسیه است.

گفته می‌شود كه او به آثار خود نگرشی عمیق و منتقدانه داشته و بسیاری از آثار اولیه‌ی خود را خود ازبین برده است؛ به خلق آثار ایرانی توجه بیشتری داشته و بر این باور بوده است كه با ابزار اپرا، انسان‌های بیشتری را می‌توان مورد خطاب قرار داد.

چایكوفسكی در آثارش از عناصر ملی؛ قهرمانی و مردمی روسیه بهره برده، در ادبیات و فلسفه مطالعات بسیار داشته، با چند زبان اروپایی آشنا بوده و تأثیر موسیقی غرب بر آثارش را پذیرا بوده است.

چایكوفسكی اوخر ماه اكتبر 1893 به‌ دلیل عوارض ناشی از بیماری وبا درگذشت.

منبع : ایسنا

گوته" 258ساله می‌شود

گوته" 258ساله می‌شود

"یوهان ولفگانگ فون گوته" كه به "حافظ" دلبستگی زیادی داشت، 258 سال پیش در 28 اوت 1749 در فرانكفورت چشم به جهان گشود.

گوته یكی از شخصیت‌های مطرح ادبیات آلمان و جنبش "ویمار كلاسیسیسم" در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم بود. آثار او در حوزه‌های متعددی چون: ادبیات، شعر، نمایش‌نامه، علوم، نقاشی، نظریه‌پردازی و انسان‌شناسی برجسته هستند. شاهكار او كه به‌عنوان یكی از بهترین‌های ادبیات جهان محسوب می‌شود، شعر دراماتیك «فاوست» است. از دیگر آثار برجسته‌ی او از رمان نامه‌وار «غصه‌های ورتر جوان» یا رمان نیمه شرح‌ حال «خویشاوند اختیاری» می‌توان نام برد.

تأثیر گوته در سرتاسر اروپا گسترش یافته بود و آثارش در قرن بعد از او، منبع اولیه‌ی اطلاعات در زمینه‌های موسیقی، شعر، نمایش‌نامه و فلسفه بوده‌اند. از او به عنوان مبتكر مفهوم ادبیات جهانی نام می‌برند، كه در ادبیات‌های انگلیس، فرانسه، ایتالیا، یونان كلاسیك و ایران علاقه‌مندان زیادی داشت.

تأثیری كه گوته در فلسفه‌ی آلمان داشت، قابل سنجش نیست؛ بخصوص تأثیری كه بر نسل كسانی چون: "هگل" و "شلینگ" داشت. او در زمینه‌ی علمی نیز بسیار فعالیت داشت و "داروین" را از خود متأثر كرده بود.

گوته از همان كودكی تحت آموزش پدر و معلمان خصوصی‌اش، به فراگیری درس در همه‌ی زمینه‌ها، بویژه زبان‌های لاتین، یونانی، فرانسوی و انگلیسی پرداخت. گرچه علاقه‌ی فراوانش او را به سمت نقاشی برد؛ اما خیلی زود به ادبیات گرایش پیدا كرد و به آثار "هومر" و "فردریش گوتلیب كلوپشتوك" علاقه‌مند شد.

گوته بین سال‌های 1765 تا 1768 به تحصیل در رشته‌ی حقوق در لایپزیك پرداخت؛ اما بیش‌تر در كلاس‌های شعر "كریستیان فورشتگوت گلرت" شركت می‌كرد. در سال 1770، اولین مجموعه‌ی‌ شعرش را با نام «Annette» به صورت بی‌نام منتشر كرد.

مهم‌ترین اثر گوته قبل از آن‌كه در سال 1806 به "ویمر" برود، تراژدی «گوتس فون برلیشینگن» در سال 1773 بود، كه اولین كاری بود كه برای او شهرت به ارمغان آورد.

آثار شعری گوته نیز به‌عنوان یك الگو برای جنبش شعر آلمان به‌نام «برون‌گرا» استفاده می‌شدند و سروده‌های وی، الهام‌بخش موسیقی‌دانان بزرگی چون "موزارت" و "بتهوون" شدند.

گوته سرانجام روز 22 مارس 1832 در سن 82سالگی در ویمر درگذشت. او الهام‌بخش افرادی چون: گونتر گراس، شوپنهاور، هگل، نیچه، كاسیرر، ویتگنشتاین و چارلز داروین بود.

منبع : ایسنا

مطالب مرتبط :

سالروز تولد یوهان فن گوته

ایران و حافظ در دیوان گوته

گوته

 

نیچه 163ساله می‌شود

نیچه 163ساله می‌شود

فردریش ویلهم نیچه

فردریش ویلهم نیچه - فیلسوف معاصر آلمانی - دوشنبه ‌٢٣ مهرماه مصادف با ‌١٥ اكتبر ‌١٦٣ساله می‌شود.

به گزارش بخش حكمت و فلسفه‌ی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در "تاریخ فلسفه" (فردریك كاپلستون/جلد هفتم (فیشته تا نیچه)/ترجمه‌ی داریوش آشوری) آمده است: فریدریش ویلهلم نیچه ‌١٥ اكتبر ‌١٨٤٤ در پروس ‌زاده شد. پدرش كه كشیش لوتری بود، ‌در ‌١٨٤٩ مرد و این پسر در نومبرگ در محیط زنانه و دیندارانانه‌ای در میان مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه بزرگ شد.

از ‌١٨٥٤ تا ‌١٨٥٨ در دبیرستان محلی درس خواند و از ‌٦٤-1858 شاگرد مدرسه‌ی شبانه‌روزی نامدار "پفورتا" بود. از همان دوران دانش‌آموزی، ستاینده‌ی روح فرهنگ یونانی شد و در میان نویسندگان دوران باستان،‌ دوستدار افلاطون و آیسخولوس بود. نیچه در شعر و موسیقی نیز طبعی آزمود.

در اكتبر ‌١٨٦٤ همراه همشاگردی‌اش، "پاول دویسن" كه بعدها شرق‌شناس و فیلسوف شد، به دانشگاه "بن" رفت. اما پاییز سال بعد به لایپزیگ رفت، تا مطالعه‌ی زبان‌شناسی تاریخی (فیولوژی) را نزد "ریتشل" دنبال كند. در آن‌جا با همشاگردی‌اش "اروین روده"، دوستی نزدیكی به هم زد. روده سپس استاد دانشگاه شد و كتاب "نفس" را نوشت. نیچه این زمان از مسیحیت گسسته بود و هنگامی‌كه در لایپزیگ با كتاب اصلی "شوپنهاور" آشنا شد،‌ یكی از جنبه‌های دلكش كتاب برای او، ‌به گفته‌ی خودش، بی‌خدایی نویسنده‌اش بود.

نیچه‌ چند مقاله‌ در مجله‌ی "راینیشه موزئوم" منتشر كرد و هنگامی‌كه دانشگاه بازل از ریتشل پرسید كه آیا نویسنده‌ی آن مقاله‌ها را برای گرفتن كرسی فلسفه ‌در بازل شایسته می‌داند یا نه، ریتشل دردم شایستگی شاگرد دلبندش را گواهی داد. نتیجه آن شد كه نیچه را حتا پیش از آن‌كه درجه‌ی دكتری بگیرد، به استادی دانشگاه گماشتند.

نیچه در می ‌١٨٦٩ درس‌گفتار آغازین خود را درباره‌ی هومر و زبان‌شناسی تاریخی دوران كلاسیك‌ ارایه داد. با آغاز جنگ فرانسه و پروس، نیچه به هنگ انتقال زخمیان در ارتش آلمام پیوست؛ اما بیماری نگذاشت كه این كار را دنبال كند و پس از بهبود نسبی، كار استادی در بازل را از سر گرفت.

در بازل، آن‌چه سخت مایه‌ی خشنودی خاطر نیچه بود، دیدارهایی بود كه با ریشار واگنر در ویلای وی در كنار دریاچه‌ی لوسرن داشت. نیچه از همان زمان كه در لایپزیگ دانشجو بود، شیفته‌ی موسیقی واگنر شده بود. نیچه در كتاب "زایش تراژدی از درون روح موسیقی" كه در ‌١٨٧٢ منتشر شد، نخست فرهنگ یونانی پیش و پس از سقراط را رویاروی هم قرار داد و نخستین را ستود و دومین را نكوهید و سپس به این بحث پرداخت كه فرهنگ آلمانی روزگار وی با فرهنگ یونانی پس از سقراط ،‌ سخت همانند است و تنها راه نجات آن، آكندنش از روح موسیقی واگنر است.

استقبال پرشور واگنر از این كتاب البته طبیعی بود؛ اما پژوهندگان زبان‌شناسی تاریخی،‌ درباره‌ی خاستگاه‌های تراژدی یونانی با نیچه هم‌رأی نبودند، بویژه "ویلامووتیس مولنرورف" كه آن زمان جوان بود، بر این كتاب حمله‌ای كوبنده برد، تا آن‌جا كه دفاع وفادارانه‌ی "روده" از دوستش، نتوانست اعتبار از دست‌رفته‌ی نیچه را در میان دانشوران یونان‌شناسی بازآورد.

اما این مطلب امروزه برای ما اهمیتی ندارد؛ زیرا آن‌چه مورد نظر ماست،‌ نیچه‌ی فیلسوف‌، اخلاق‌شناس و روان‌شناس است و نه استاد زبان‌شناسی تاریخی در بازل.

در دوره‌ی ‌٧٦-1873، نیچه چهار مقاله منتشر كرد، كه عنوان كلی آن‌ها، "در نگرش‌های نابهنگام" بود. در نخستین آن‌ها سخت به داوید اشتراوس نگون‌بخت تاخته بود و وی را نماینده‌ی بی‌سر و پایی فرهنگی آلمان دانسته بود و در دومین،‌ بر بت‌سازی از آموزش تاریخی و نشاندن آن به‌جای فرهنگ زنده حمله كرده بود. در مقاله‌ی سوم،‌ شوپنهاور را آموزگار خوانده و وی را در برابر استادان دانشگاهی فلسفه، سخت بزرگ داشته بود و در چهارمین،‌ واگنر را سرآغاز نوزایش نبوغ یونانی دانسته بود.

در ‌١٨٧٦ كه چهارمین مقاله با عنوان ریشارد واگنر در بایروت به چاپ رسید،‌ جدایی نیچه و واگنر آغاز شده بود. جدایی از این موسیقی‌سرا،‌ نشانه‌ی پایان نخستین مرحله یا دوره از رشد نیچه بود. اگر وی در نخستین،‌ سقراط عقل‌باور را می‌كوبد، در دومین دوره در بزرگداشت او می‌كوشد. در نخستین دوره، دلیل وجودی فرهنگ و در حقیقت زندگی بشری به‌طور كلی را،‌ فراآوردن نبوغ می‌داند؛ یعنی آوردن هنرمند و شاعر و موسیقیدان آفریننده. اما در دومین دوره،‌ نیچه علم را از شعر برتر می‌داند و تمام باورهای پذیرفته‌شده را در برابر پرسش قرار می‌دهد و به‌خوبی نقش یك فیلسوف عقل‌باور روشنگری فرانسه را بازی می‌كند. نماینده‌ی این دوره،‌ كتاب "بشری، بس - بسیار بشری" است كه در اصل در ‌٧٩-1878 در سه بخش به چاپ رسید. دید این كتاب به یك معنا پوزیتویستی است. نیچه از راهی غیرمستقیم به علم مابعدالطبیعه حمله می‌برد و می‌كوشد تا نشان دهد كه آن جنبه‌هایی از تجربه و دانش بشری را كه نیازمند توضیح مابعدالطبیعی می‌دانند یا یك روساخت متافیزیكی می‌طلبد، می‌توان از دید ماده‌باورانه توضیح داد. برای مثال، خاستگاه جداگانگی اخلاقی نیك و بد آن است كه برخی كردارها به تجربه برای جامعه سودمندند و برخی زیانمند. اگرچه با گذشت زمان، اصل فایده‌اندیشانه‌ی این جداگانگی از نظر ناپدید شود و نیز خاستگاه وجدان، ایمان به قدرت مرجع است: وجدان نه ندای خدا كه ندای پدر و مادر و آموزگاران است.

آینده‌ای از رنجوری و سرخوردگی از كارهای حرفه‌یی‌اش كه سرانجام به بیزاری كشید،‌ سبب شد كه نیچه در بهار ‌١٨٧٩ از كرسی استادی در بازل كناره گیرد و ‌١٠ سال بعد را در آوارگی گذراند و در جست‌وجوی تندرستی در سوییس و ایتالیا از این‌جا به آن‌جا می‌رفت و گاهی سری نیز به آلمان می‌زد.

نیچه در ‌١٨٨١، "سپیده‌دم" را منتشر كرد و در آن، ‌همچنان كه اعلام كرده بود، نبرد با اخلاق انكار نفس را آغاز كرد. از پی این كتاب در ‌١٨٨٢ "دانش شاد" آمد كه در آن به این اندیشه برمی‌خوریم كه مسیحیت دشمن زندگی است. نیچه در این كتاب،‌ "خدا مرده است"، به زبان خود گزارش می‌كند. هیچ‌یك از این دو كتاب، توجهی برنیانگیخت. نیچه،‌ نسخه‌ای از "سپیده‌دم" را برای "روده" فرستاد. اما دوست پیشینش نامی از او نبرد. بی‌توجهی آلمانی‌ها به نوشته‌هایش سبب سردی نیچه به هم‌میهنانش شد.

در ‌١٨٨١، ایده‌ی بازگشت جاودانه به سرغ نیچه آمد و از این زمان در سیلس – ماریا در ناحیه‌ی انگادین از كشور سوییس بود. زمان بیكرانه را دور‌های است كه در آن دورها هر آن‌چه بوه است، همان‌گونه بازمی‌آید. این ایده‌ی دلگیر چندان نو نبود؛ اما بر نیچه مانند نیروی الهای فرود آمد و طرح ارایه‌ی اندیشه‌هایی كه در ذهنش می‌جوشید، از زبان حكیم ایرانی "زرتشت" در سرش افتاد، كه حاصل آن اثر نامدار وی "چنین گفت زرتشت" بود. دو بخش نخستین آن در ‌١٨٨٣ به چاپ رسید، سومین بخش آن كه در اصل بازگشت جاودانه را اعلام می‌كرد، در آغاز ‌١٨٨٤ نشر یافت و چهارمین در اوایل ‌١٨٨٥.

زرتشت با ایده‌های "ابرانسان" و باژگون كردن همه‌ی ارزش‌ها،‌ نماینده‌ی سومین مرحله از اندیشه‌های نیچه است. اما سبك پیامبرانه و شاعرانه‌اش به آن نمای اثری از یك اهل مكاشفه را می‌بخشد. بازنمود آرام‌تری از ایده‌های نیچه را می‌توان در "فراسوی نیك و بد" (‌١٨٨٦) و "تبارشناسی اخلاق" (١٨٨٧) یافت كه همراه با زرتشت، چه بسا سترگ‌ترین نوشته‌های نیچه باشند.

"فراسوی نیك و بد"، نامه‌ای ستایشگرانه از فیلسوف فرانسوی هیپولیت تن به دنبال داشت و پس از انتشار " تبارشناسی اخلاق"، نیچه نامه‌ای از دست سخن‌سنج دانمارگی،‌ گئورك براندس دریافت كرد. براندس سپس در كپنهاگ، درس‌گفتارهایی درباره‌ی اندیشه‌های نیچه داد. "فراسوی نیك و بد" عنوان فرعی "پیش‌درآمد فلسفه‌ی آینده" را نیز بر خود داشت.

نیچه طرحی نیز برای بازنمود‌ سیستمی از فلسفه‌ی خویش داشت و یادداشت‌های فراوانی برای آن كرد و چند بار عنوانی را كه برای آن برگزیده بود، ‌تغییر داد. نخست عنوان "خواست قدرت، ‌برداشتی تازه از طبیعت" یا "خواست قدرت،‌ كوششی برای برداشتی تازه از جهان" بر آن نهاد. به عبارت دیگر، همان‌گونه كه شوپنهاور فلسفه‌ای بر بنیاد مفهوم خواست زندگی بنا كرده بود،‌ نیچه نیز می‌خواست فلسفه‌ای بر بنیاد ایده‌ی "خواست قدرت" بنا كند. سپس تكیه را تغییر داد و عنوان "خواست قدرت كوششی برای باژگون كردن همه‌ی ارزش‌ها" بر آن نهاد. اما درواقع این اثر عمده‌ی طرح‌ریزی‌شده، هرگز به پایان نرسید. اگرچه كتاب "دجّال" (یا ضدمسیح) قرار بود كه نخستین بخش از آن باشد،‌ یادداشت‌های نیچه برای طرحی كه ریخته بود، پس از مرگش انتشار یافت.

نیچه طرحش را كنار نهاد تا حمله‌ای كوبنده به واگنر كند و "ماجرای واگنر" (‌١٨٨٨) را نوشت و آن را با "نیچه رویاروی واگنر" دنبال كرد. این رساله همراه با دیگر رساله‌های سال ‌١٨٨٨ مانند "غروب بتان"، "دجّال" و "آنك مرد" (كه نوعی زندگی‌نامه‌ی خویش است) پس از درهم‌شكستگی وی چاپ شد. نوشته‌های این سال آشكارا نشانه‌های تنش شدید و آشفتگی ذهن را در خود دارد و بویژه "آنك مرد"، با اوجی كه روحیه‌ی خودستایی در آن گرفته است،‌ پریشانی روانی را به خوبی نشان می‌دهد. در پایان سال نشانه‌های مشخص دیوانگی در وی آشكار شد و در ژانویه‌ی ‌١٨٨٩ نیچه را از تورینو كه آن‌گاه در آن می‌زیست،‌ به درمانگاه روانی در بازل بردند. دیگر هرگز بهبود نیافت؛ اما پس از چندی درمان در بازل و سپس در ینا توانست به خانه‌ی مادرش در نومبرگ برود. این زمان مردی نامدار شده بود؛ اما در آن‌چنان وضعی نبود كه بتواند آن را درك كند. نیچه در ‌٢٥ اوت ‌١٩٠٠ مرد.

دیدرو

دیدرو یکی از فیلسوفان روشنگری در قرن 18 فرانسه است. او در داستانهایش با استفاده از

طنزهای بدون یایان سبک نگارشی خاصی را ابداع کرد. نوشته های او به  صورت گفتگوهای  یارادوکسال است که در یایان داستان به صورت ناتمام باقی مانده و خواننده را به ادامه تصور داستان می برد. این شیوه نگارشی خاص قبل از او در فرانسه رایج نبود و نویسندگان  داستانهایشان را به یایان می رساندند.

دیدرو در نقد افلاطون شاهکارش را که Apologie de l’abbe Galiani  نام دارد نوشته است. او در این داستان از دو شخصیت متضاد در محاوره ای بدون یایان به تصویر جمهور افلاطون استفاده کرده و Galiani را در مقایسه با Moreilet شخصیت دیگر داستان و به تعبیر دوم سقراط را به دلیل یرسشگری اش در مقایسه با افلاطون فیلسوف دانسته است.

یکی دیگر از آثار دیدرو کتاب Le Neveu de Rameau  می باشد. دیدرو در این اثر از شخصیتهایی استفاده کرده که واقعی هستند و به این دلیل این اثر او سبک رئالیست محسوب می شود. او در این کتاب از Incoherence  Chronologic استفاده کرده است و داستان را از حالت واقعیت درآورده است. این نوع نگارش سبب به کارگیری بیشتر تخیل خواننده در هنگام خواندن داستان می شود.

از دیگر دلایلی که دیدرو به عنوان نویسنده ای مطرح در قرن 18 شد می توان به مفهوم فعالیت فرامتنی خواننده در خود اثر اشاره کرد. او در شاهکارش Apologie de l’abbe Galiani  شخصیت برتر داستان را کسی معرفی می کند که خواننده داستان را به فکر کردن می برد درحالی که شخصیت دوم در این داستان یعنی Moreilet  شخصی ست که فکر نمی کند و خواننده را به فعالیت فرامتنی وادار نمی کند. این داستان بر اساس به تحرک واداشتن خواننده در آنالیز بیشتر متن می باشد.

دیدرو در آثارش به دنبال این نیست که خواننده فکر او را جستجو کند بلکه برایش فکر مستقل خواننده مطرح است. فیلسوفان روشنگری از جمله روسو و ولتر این خصیصه را در آثارشان نداشتند. آنها تنها فکر خود را در متن داستان به خواننده منتقل می کردند. دیدرو متنی را فلسفی تر می داند که بتواند فکر خواننده را مستقل از فکر نویسنده داستان به ییش براند.

یکی دیگر از خصیصه های آثار دیدرو محاوره های تقسیم شده در داخل متن است. از نظر او متنی که خواننده را در این محاوره های تقسیم شده درباره واقعیت داستان متقاعد کند مانع از تفکر بیشتر خواننده در متن می شود.

منابع:

1. Apologie de l’abbe Galiani- Edition Galimard- Paris 1998

2. Le Neveu de Rameau- edition Galio- Paris 1991  

نیچه

«آقاي‌ دكتر حامد فولادوند استاد نامبردار نيچه‌شناسي‌ (كه‌ البته‌ پسر عموي‌ عزت‌ اللّه‌ فولادوند است‌)، در ترجمه‌ و تدريس‌ آثار نيچه‌، يدي‌ طولا دارد. او كه‌ شماري‌ از آثار نيچه‌ را به‌ فارسي‌ برگردانده‌، و در تعامل‌ با دكتر مجيد شريف‌ و نشر جامي‌ يك‌ گام‌ مشترك‌ متفاوت‌ را در ترجمه‌ آثار نيچه‌ برداشته‌، (البته‌ ايشان‌ سخت‌ به‌ ديگر مترجمان‌ آثار نيچه‌ انتقاد مي‌كند و در كلاسهاي‌ درس‌ دانشگاهي‌ خود، ترجمه‌ آنها را وسط‌ مي‌گذارد تا سطر به‌ سطر به‌ دانشجويان‌ خود نشان‌ بدهد كه‌ آن‌ ترجمه‌ها چقدر ضعيفند؛ باز البته‌ نمي‌دانيم‌ ديگر مترجمان‌ آثار نيچه‌، چقدر با كار او موافقند؛) يك‌ سخنراني‌ كوتاه‌ در مراسم‌ بزرگداشت‌ هانري‌ كربن‌ ايراد نموده‌ است‌ كه‌ در كتاب‌ «احوال‌ و انديشه‌هاي‌ كربن‌» درج‌ گرديده‌ است‌. نكته‌ خواندني‌ در اين‌ سخنراني‌، نگاه‌ نو و متفاوت‌ فولادوند است‌ نسبت‌ به‌ نيچه‌ كه‌ تاكنون‌ از سوي‌ مترجمان‌ يا شارحان‌ آثارش‌ به‌ اين‌ صراحت‌، تحليل‌ نشده‌ است‌؛ مي‌خوانيد»:
به‌ نظر من‌ نيچه‌ اساساً عارف‌ است‌، او همان‌ حكيم‌ متأله‌، يا «تئوزُف‌» (thإosophe) هانري‌ كربن‌ است‌؛ و امروز من‌ در اين‌ چارچوب‌ صحبت‌ خواهم‌ كرد. البته‌ بايد بگويم‌ كه‌ به‌ مرور به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدم‌ يعني‌ قبلاً در جواني‌ همه‌ي‌ آثار نيچه‌ را مي‌خواندم‌ ولي‌ چنين‌ برداشتي‌ از او نداشتم‌، با مطالعه‌ي‌ بيشتر به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدم‌ به‌ خصوص‌ به‌ كمك‌ آثار كربن‌. در واقع‌ پس‌ از بازخواني‌ برخي‌ از مطالب‌ اين‌ ايران‌شناس‌ بزرگ‌ و كشف‌ منابع‌ «شرقي‌» نيچه‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدم‌ كه‌ مي‌توان‌ نيچه‌ را در چارچوب‌ عرفان‌ و «اشراق‌» مطرح‌ كرد. يعني‌ با به‌ كارگيري‌ روش‌ و بينشن‌ كربن‌ (تاريخي‌ و فراتاريخي‌) نتايجي‌ را حاصل‌ كردم‌ كه‌ اكنون‌ قسمت‌ بسيار محدودي‌ از آن‌ را براي‌ شما مطرح‌ مي‌كنم‌. 

وقتي‌ زندگي‌ نيچه‌ را مطالعه‌ مي‌كنيم‌، از دوران‌ كودكي‌ تا وقتي‌ كه‌ مي‌گويند او «ديوانه‌» شده‌ (بعضي‌ از نزديكان‌ او، Overbeck و P. Gast ، ديوانگي‌ او را ظاهري‌ دانسته‌اند چيزي‌ شبيه‌ به‌ عقلاء المجانين‌)، نشانه‌هايي‌ در زندگي‌ او هست‌ كه‌ مشابه‌ زندگي‌ عارفان‌ و كارهاي‌ عجيب‌ و غير عادي‌ آنها است‌. چه‌ در دوران‌ كودكي‌ و چه‌ در سنين‌ سي‌ و چهل‌ سالگي‌، رفتار و گفتار نيچه‌ كاملاً عادي‌ و «معمولي‌» نيست‌. او با ديگران‌ متفاوت‌ است‌ و اين‌ «تفاوت‌» را بارزتر مي‌كند. اتفاقاً ديروز كه‌ آقاي‌ امير معزي‌ درباره‌ي‌ شبلي‌ سخن‌ مي‌گفت‌ به‌ اين‌ بُعد «غريب‌» شبلي‌ اشاره‌ كرد. شبلي‌ هم‌ زندگي‌ ويژه‌اي‌ داشته‌ و در واقع‌ مجنون‌ شد، او شطيحات‌ مي‌گفت‌ مثل‌ اكثر عارفان‌. به‌ نظر من‌ نيچه‌ شبيه‌ شبلي‌ يا حلاج‌ يا روزبهان‌ است‌. مثلاً اگر به‌ زندگي‌ نامه‌ي‌ نيچه‌ توجه‌ كنيم‌ گاهي‌ او مبتلا به‌ «گريه‌» مي‌شده‌ است‌. گريه‌هايي‌ كه‌ شما را در عارفي‌ چون‌ روزبهان‌ بقلي‌ مشاهده‌ مي‌كنيد. گاه‌ گاهي‌ دوستان‌ نيچه‌ اين‌ «حال‌» را در او مشاهده‌ كرده‌اند و اين‌ مطلب‌ در منابع‌ موجود يادداشت‌ شده‌ است‌. نيچه‌ كشف‌ و شهود و رؤيت‌ داشته‌. چيزهايي‌ را «مي‌ديده‌» و صداهايي‌ را مي‌شنيده‌ است‌. شرح‌ حال‌ نويسان‌ نيچه‌ اين‌ مطلب‌ را كمتر مطرح‌ كرده‌اند چون‌ «راسيونل‌» و منطقي‌ نيست‌، يعني‌ با عقل‌ منطبق‌ نيست‌. گاهي‌ هم‌ نيچه‌ «حالي‌» شبيه‌ صرع‌ داشته‌ است‌. به‌ هر صورت‌ منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ وقتي‌ زندگي‌ نامه‌ي‌ او را مطالعه‌ مي‌كنيم‌، متوجه‌ مي‌شويم‌ زندگي‌ او شبيه‌ زندگي‌ عرفاني‌ شرقي‌ و نيز غربي‌ است‌. در سال‌ 1885، قبل‌ از اينكه‌ وارد بحران‌ نهايي‌ كه‌ به‌ آن‌ «سقوط‌» (effondrement) نيچه‌ مي‌گويند بشود، يكي‌ از هم‌ دوره‌هايش‌، E.Rhode ، او را ملاقات‌ مي‌كند و از وضعيت‌ «نابسامان‌» او تعجب‌ مي‌كند. او اين‌ چنين‌ مي‌نويسد: «در او چيزي‌ بود كه‌ با آن‌ آشنا نبودم‌،... مثل‌ اين‌ بود كه‌ از منطقه‌اي‌ آمده‌ بود كه‌ در آن‌ هيچ‌ آدمي‌سكونت‌ نداشت‌». 

البته‌ اين‌ حالات‌ بعد از سال‌ 85-1884 شديدتر مي‌شود؛ و به‌ مرور وضع‌ نيچه‌ غيرعادي‌تر و وخيم‌تر مي‌شود. 

در اينجا لازم‌ است‌ به‌ طور خلاصه‌ چند مطلب‌ اضافه‌ كنيم‌:
1- مي‌دانيم‌ كه‌ نيچه‌ زندگي‌ يك‌ زاهد را داشته‌ است‌ يعني‌ مانند عرفا، خيلي‌ ساده‌ زندگي‌ مي‌كرده‌ و هميشه‌ در سفر و سير و سلوك‌ بوده‌ است‌. 

2- آقاي‌ ديناني‌ در مورد عالم‌ مثال‌ (mundus imaginalis) مطالبي‌ بيان‌ كردند. من‌ در آثار نيچه‌ تعريف‌ عالم‌ مثال‌ را ديده‌ام‌ به‌ خصوص‌ در كتاب‌ معروفش‌ چنين‌ گفت‌ زرتشت‌. 

3- آقاي‌ جهانبگلو در سخنراني‌اش‌ درباره‌ي‌ فيلسوف‌ آلماني‌، هامان‌، به‌ فلسفه‌ي‌ نبوي‌ او اشاره‌ كرده‌ است‌. بايد گفت‌ كه‌ نيچه‌، هامان‌ را مطالعه‌ كرده‌ بود و بينش‌ او در خط‌ فلسفه‌ي‌ نبوي‌ قرار دارد، مثل‌ اكثر «اشراقيون‌» (سهروردي‌ يا هامان‌). 

4- آقاي‌ ديناني‌ اشاره‌اي‌ به‌ گوش‌ موسوي‌ كرده‌اند يعني‌ درك‌ ويژه‌ حضرت‌ موسي‌ (ع‌) و حضرت‌ محمد (ص‌). نيچه‌ جمله‌اي‌ دارد كه‌ در آن‌ مي‌گويد من‌ با كساني‌ صحبت‌ مي‌كنم‌ كه‌ گوش‌ سومي‌ داشته‌ باشند و اين‌ مفهوم‌ اشاره‌اي‌ به‌ درك‌ فرا انساني‌ پيامبران‌ و برخي‌ از عرفاست‌. 

5- نيچه‌ در كتاب‌ فرا سوي‌ نيك‌ و بد مي‌گويد كه‌ از روش‌ باطنيان‌ (إsotإristes) پيروي‌ مي‌كند. يعني‌ او به‌ تأويل‌ و روش‌ باطني‌ معتقد است‌.
البته‌ نيچه‌شناسان‌ در آثار دوره‌اي‌ اثباتگرا/ پوزيتيويست‌ ملاحظه‌ كرده‌اند. ولي‌ من‌ فكر مي‌كنم‌ به‌ طور كلي‌ روند فكري‌ نيچه‌ از كتاب‌ تولد تراژدي‌ در يونان‌ تا آثاري‌ چون‌ چنين‌ گفت‌ زرتشت‌ در چارچوب‌ فكري‌ عرفاني‌ «اشراقي‌» قرار دارد و اين‌ تداوم‌ نشان‌گر آن‌ است‌ كه‌ فيلسوف‌ آلماني‌ خط‌ «اشراق‌» را انتخاب‌ كرده‌ است‌، همان‌ «اشراقي‌» كه‌ كربن‌ تعريف‌ كرده‌ است‌.

فلسفه

                                                             کانت

ژان‌فرانسوالیوتار(1925-1998)، فیلسوف فرانسوی و نگارندۀ مانیفست پست‌مدرنیسم(وضعیت‌پست‌مدرن)، جایی نوشته است:«نام کانت در آن واحد، آغاز و انجامی برای مدرنیته است و از آن جهت که انجام مدرنیته است؛ آغازی برای پسامدرنیته ». مارتین هایدگر نیز گفته است «کانت بر زندگی همه ما سایه افکنده است». با وجود این بعید به نظر می رسد که فیلسوف گوشه نشین آلمانی که در تمهیدات‌اش انقلابی کپرنیکی صورت داد، در زندگی روزمره اش خواهان تغییرات گسترده ای باشد. او یک بار نوشت:«هر تغییری مرا بیمناک می کند حتی اگر بزرگ ترین نویدها را برای بهبود شرایط من به همراه داشته باشد».
کانت نماینده کامل فیلسوفانی است که از کنج خلوت خود جهان را به لرزه می‌اندازند. امانوئل‌کانت، چهارمین فرزند از نه فرزند یوهانس گئورگ زین‌ساز و همسرش آنارگینا، ساعت 5 صبح 22 آوریل 1724 در کونیگسبرگ آلمان به دنیا آمد. این سحرخیزی بعدها به عادت روزانۀ او بدل شد. مادرش را بسیار دوست داشت و پدرش پیتیست (فرقه‌ای پروتستان که قائل به کلیسای نامرئی و ارتباط قلبی با خدا بود) متعصبی بود و پسر را به مدرسه خصوصی پیتیست‌ها فرستاد. کونیگسبرگ، آن زمان، دومین شهر بزرگ پروس و فعال‌ترین شهر اقتصادی آلمان بود، اما خانوادۀ کانت فقیر بودند و او نیاز به حمایت مالی فرانتزآلبرت شوتز، کشیش خانوادگی و مدیر مدرسه داشت.
شاید تربیت پروتستانی سبب شد که کانت هیچگاه از وضع بد مالی شکایت نداشته باشد و به دنبال جاه‌طلبی نباشد، او خود می‌‌گفت«عشق به مابعدالطبیعه تقدیر من است» و به همین خاطر وقتی زمان انتخاب رشتۀ دانشگاه شد، از میان دانشکده‌های «بالا» یعنی الاهیات، حقوق و طب و دانشکده «پایین» یعنی فلسفه، دومی را برگزید، در آن جا تحت تعلیمات مارتین کنوتستن(1714-51) با مبانی ریاضی فلسفه طبیعی آیزاک نیوتن آشنا شد. وی در این دانشگاه فلسفه، ریاضیات، الاهیات و فیزیک خواند و در1755 دکترای خود را گرفت، اما سمتی رسمی در دانشگاه کسب نکرد و برای گذران معیشت به معلمی خصوصی و تدریس ساعتی در دانشگاه مشغول شد(16 ساعت در هفته)، به گونه‌ای که خود می‌نویسد:«هر روز روی صندلی تریبونم می نشینم و چکش سنگین خطابه‌های تکراری‌ام، که همیشه آهنگ یکسان دارند، به سر مخاطبان می کوبم و در میان همۀ تمجیدهایی که می‌شنوم و همۀ نفع‌هایی که از این کار می‌برم، رویای زندگی دیگر را، خارج از این وضع می‌پرورانم».
او در نخستین سال‌های فعالیت علاوه بر فلسفه، منطق و اصول تعلیم و تربیت، فیزیک، حقوق طبیعی، اخلاق، خداشناسی استدلالی، مردم شناسی و جغرافیای طبیعی نیز درس می‌داد، وی حتی به افسران پادگان ریاضیات، جغرافیای طبیعی و سنگر سازی می‌آموخت. از این رو نخستین آثارش(1764-170) راجع به موضوعات فلسفه طبیعی بود. از این میان می‌توان به «تاملی بر نظریه نیروهای حیاتی»(1747)، «تاریخ طبیعی عمومی و نظریه سماوات»(1755) و «رساله افتتاحیه درباب صورت و عالم محسوس و معقول»(1770) اشاره کرد. کانت در رسالۀ اخیر مابعدالطبیه را علم به محدودیت های عقل انسانی خواند و زمان و مکان را شرایط تجربه دانست، در همین رساله بود که تحلیل مهمی در باب ارتباط ساخت موضوع و محمولی گزاره‌ها کرد. با انتشار همین رساله است که دورۀ نخست فکری کانت موسوم به «ماقبل نقدی» به پایان می‌رسد. 

برای کانت نیز همچون بسیاری از فیلسوفان بزرگ غربی دو دورۀ فکری می‌توان ترسیم نمود، با این تفاوت که شهرت کانت تنها مربوط به دورۀ دوم فکری اوست. به گونه‌ای که اگر این فیلسوف همچون دکارت یا ویتگنشتاین در دهۀ پنجم زندگی‌اش می‌مرد، هیچ شهرتی کسب نمی‌کرد و مهمتر از آن محرومیت بشریت از یکی از بزرگترین دستاوردهای فکر انسان بود. کانت از سال 1770 به مدت یک دهه سکوت کرد و سخت به تامل پرداخت. علت این سکوت بیداری‌اش از «چرت جزمی» به واسطۀ مطالعۀ کتاب «پژوهش دربارۀ طبیعت انسان» اثر دیوید هیوم(1711-1762) بود. آشنایی کانت با شکاکی‌های رهزن فیلسوف اسکاتلندی، سبب تشکیک در پایه‌های جزمی فلسفه عقل‌گرایی بود که در مکتب ولف و لایب‌نیتز آموخته بود.
نقد هیوم از علیت، بحث او درباب نابسندگی عقل در تبیین شرایط تجربه و ... مشکلات بزرگی را برای کانت پدید آورد. فراموش نکنیم که کانت علم زمانه را خوب می‌شناخت و نمی‌توانست بپذیرد که بنیاد فیزیک نیوتن بر پایۀ حدس و گمان است. به همین دلیل می‌توان کانت را فیلسوف علمی متعهد دانست که به جستجوی شرایط صحت یقینی قوانین علمی است. از این رو در سه اکتبر 1979 به ج.ه.فتراک، ناشر کتاب‌‌هایش نامه نوشت که«هیچ یک از آثار مربوط به قبل از سال 1770 را در مجموعه کتاب‌هایم نیاورید». سال 1781 برای کانت‌شناسان اهمیتی برابر سال 1789 برای مورخین دارد. اگر در دومی انقلاب فرانسه رخ داد در اولی کتاب حجیم و دشوار «نقد عقل محض» منتشر شد. کتاب در ابتدا توجه کمی را به خود جلب کرد و دشواری‌اش سبب شد که نویسنده به ویراست دوم آن تن دردهد. اما امروز کتاب بی‌شک یکی از ده کتاب بزرگ تاریخ فلسفه و بلکه فکر بشری است.
سنجش خرد ناب(عنوان ترجمۀ فارسی کتاب) بنیاد فلسفۀ کانت و اوج تلاش فکری مدرنیته به مثابۀ بنیادنهی فاعل شناسایی(سوژۀ استعلایی) در مرکز هستی بود. انقلاب نخست در تاریخ فلسفه با رنه دکارت(1594-1650) و «می‌اندیشم، پس هستم» او آغاز شد. دکارت با وارونه کردن طرح فیلسوفان قدیم «من» را در مرکز فلسفه قرار داد و کوشید دیگر بخش‌های هستی را به شیوۀ هندسی از آن استنتاج کند. دوگانگی از همین هنگام شروع شد، دوگانگی میان فاعل شناسایی(سوژه) و موضوع شناسایی(ابژه)، میان جسم و روان و میان عقلیون و حسیون. در حالی که عده‌ای از پیروان دکارت ،چون مالبرانش، پاسکال، اسپینوزا و لایب‌نیتز بر توانایی عقل بشر در اکتساب حقایق یقینی تاکید می‌کردند، برخی دیگر و از سنتی دیگر(سنت انگلیسی فکر) چون هابز، لاک ، بارکلی و دست آخر هیوم بر نیروی حس و اهمیت تجربه در برساختن بشری انگشت می‌گذاشتند. دعواها تنها بر سر مساله شناخت بشری نبود.
آلمان سدۀ هجدهم از جهات بسیاری بارور اندیشه کانت بود. شکاف‌‌های فراوان قومی قبیله‌ای مثل گوتها، واندالها، آنگلوساکسون‌ها و اسلاوها؛ تفرقه‌های مذهبی و گرایش عمیق به پروتستانتیسم؛ زد و خورد دائمی آلمان‌ها و ظهور رمانتی‌سیسم زمینه‌هایی برای رشد هم‌نهادی(سنتز) جامع میان گرایش‌های گوناگون است، گو این که کانت را  در مکتب «انسان گرایی کلاسیک» دسته بندی می‌کنند و این دوره را شکوهمندترین دوره در تاریخ فرهنگ آلمان به شمار می‌آورند. زمانه‌ای با بزرگانی چون لسینگ(1729-68)، گوته(1749-1832)، هردر(1744-1803)، شیلر(1759-1805)،بتهوون(1770-1827) و کانت(1724-1804). شاخصه‌های این زمانه را چنین بر‌می‌شمارند: (1) اعتراض به تنگ‌نظری و کوته‌بینی و نابردباری و بی‌مایگی،(2)خصلت بورژوایی، (3)تفکیک حساب دنیا و آخرت(secularization)، (4) احترام و ستایش انسانیت، (5) آزادی از تعصب‌های ملی و قومی و گرایش به افقهای جهانی.

 مسئله اصلی در فلسفۀ کانت، چگونگی امکان گزاره‌های ترکیبی پیشینی است. از نظر او در گزاره‌ای چون «هر معلولی علت می‌خواهد» که بنیاد فیزیک جدید است اولا مفهوم علت(محمول) از تحلیل مفهوم معلول(موضوع) پدید نیامده است(همچون قضیه‌ای چون: باران مرطوب است)، ثانیا این حکم پیش از تجربه صادق بوده است و نیازی به تایید تجربه ندارد. از این رو گزاره‌های اینچنینی دو صفت کلیت و ضرورت را دارا می‌باشند. او در کتاب‌اش گام به گام فرایند شناخت انسان از دریافت حسی تا تصدیق گزار‌ه‌ای را پیگیری می‌کند و در هر مرحله به شرایط امکان شناخت اشاره می‌کند. کشف بزرگ کانت در این فرایند سوژۀ استعلایی(transcendental subject) است که همچون زیرنهادی تمام شناخت انسان را بنیاد می‌نهد. در همین کتاب است که کانت زمان و مکان را صور پیشینی دریافت حسی می‌داند و در ادامه جدول مقولات محض فاهمه را بر مبنای شکل‌های مختلف حکم بررسی می‌کند.
 
 جدلی‌ترین بخش «نقد عقل محض» فصل‌های پایانی کتاب است که به مغالطات روانشناسانه عقل و تعارضات آن می‌پردازد و سخن از امتناع اثبات عقلانی خداست. به عبارتی نقادی کانت ناظر بر شرایط و محدودیت‌های فهم بشری و تعیین حدود و ثغور آن است. این چنین است که کانت ضمن بالابردن مقام انسان در عرصه فلسفه به مثابه برسازندۀ هر گونه معرفت و تعینی، بذر شکست انسان را نیز می‌کاشت و از این بابت می‌توان تاییدی بر گفتار نقل شده از لیوتار یافت.
دشواری «نقد عقل محض» سبب شد که کانت در 1783 کتاب «مقدمه بر هر فلسفه آینده»(در فارسی با نام تمهیدات) را منتشر کند.

کانت متفکری جامع بود و نظام فلسفی‌اش تمام ابعاد اندیشه را در بر می‌گرفت. کتاب‌های «مبانی اساسی فلسفه اخلاق»(1788) و «نقد عقل عملی» نشان تلاش عظیم فیلسوف بود در پی‌ریزی اخلاقی فلسفی و انسان‌بنیاد. گو این‌که کانت در اخلاق همۀ اصولی را که در نقد اول اثبات‌ناپذیر دانسته بود برای امکان حکم اخلاقی ضروری دانست. بگذریم که هاینریش هاینه(17987-1856) معتقد بود «کانت نقد قوه عملی را نوشت تا لمپ، خدمتکارش، را خوشحال کند». کانت در اخلاق سخت متاثر از ژان ژاک روسو، فیلسوف فرانسوی و نظریه «اراده همگانی» اوست، علاقۀ او به روسو چنان است که گذشته از تصویر چهرۀ روسو در خانه‌اش ، در حاشیه رساله «احساس امر زیبا و امر والا»(1764)نوشت:«روسو مرا اصلاح کرد».
سومین بخش مهم فلسفه کانت زیبایی‌شناسی است. اگرچه الکساندر گولیب بومگارتن را موسس زیبایی‌شناسی جدید(1750-8) می‌دانند، اما به حق نخستین کسی که در این شاخۀ معرفتی جدید درخشید، کانت بود. او در سومین کتاب مهم‌اش «نقد قوۀ حکم»(1790) به تحلیل امر زیبا و امر والا پرداخت و داوری زیبایی‌شناسانه را از احکام شناختاری(چه نظری و چه عملی) متمایز کرد. او همچنین احساس امر زیبا را متمایز از سازگاری یا ناسازگاری و لذت دانست. کانت در «ملاحظاتی درباره احساس امر زیبا»(1764) نوشت:«امر والا محرک است در حالی که امر زیبا مفتون می‌کند». تحلیل‌های کانت از مسئله نبوغ، سلسله هنرها و میانجیگری قوه حکم دربرابر عقل و فاهمه شگفت‌انگیز است.
زمانۀ کانت، دوران به سیادت رسیدن بورژوازی و انقلاب فرانسه است. او که به داشتن برنامه‌ای دقیق در زندگی روزمره مشهور است، تنها یک بار و در زمان خواندن پیروزی انقلاب فرانسه نظم دقیق‌اش را شکست. کانت شاید طرفدار انقلاب نباشد، اما بی شک فیلسوف آزادی است. او آزادی را شرط هرگونه عمل اخلاقی می‌شمارد و در رسالۀ مشهور «روشنگری چیست»، آن را « خروج آدمی از نابالغی به تقصیر خویشتن خود می داند». او در دهۀ پایانی عمرش رساله‌های متعددی دربارۀ سیاست و اخلاق منتشر کرد و برای برخی اخطار گرفت. رساله‌هایی چون«درباره ناکامی کلیه تلاش‌های فلسفی در زمینه خداشناسی استدلالی»(1791)، «پایان همه چیزها یا اگر روزی مسیحیت دوست داشتنی بودنش را از دست بدهد مخالفت و طغیان علیه آن به نحو ناگزیری بر تفکر بشر مسلط می‌شود»(1794)،«متافیزیک اخلاق»(1797) و «تعارض قوای نفسانی»(1798). کانت همچون حافظ شیرازی هیچگاه شهر زادگاهش را ترک نکرد و آن را بسیار دوست می‌داشت، به گونه‌ای که معتقد بود، شناخت مردم و معرفت جهان «بی‌آنکه نیازی به سفر باشد، در آن میسر است». وی همچنین کشورش را دوست می‌داشت و با این حال متفکری جهان‌وطن بود و در رسالۀ «صلح جاوید» (1795) به هم‌پیمانی تمام کشورهای جهان اندیشید.
 
کانت به راستی حق خردمندی‌اش را ادا کرد و شاید به همین دلیل است که در چهار سال پایان عمر، قوای نفسانی‌اش به شدت رو به زوال نهاد. نخست کم حافظه شد و در زمستان 1803 به درد معده مبتلا شد. کانت در 12 فوریه سال 1804 میلادی، دو ماه قبل از هشتادمین سال تولدش مرد در حالی که بر سنگ قبرش در کلیسای جامع کونیگسبرگ حک شد:«دو چیز همواره موجب حیرت من گشته است، یکی قانون اخلاقی که در نهاد من است و دیگری آسمان پر ستاره بر فراز سرم».

(خبرگزاری مهر) نام نویسنده درج نشده بود.

ادامه نوشته